بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شماس زیبا روی

در قریش، جوانی بود زیبا و خوش چهره، وی زندگی مرفه و آسوده ای داشت.
مردم قریش به خاطر لطافت و زیبایی صورتش او را "شماس" لقب داده بودند.

هنگامی که پیامبر اسلام (ص) به رسالت برانگیخته شد، شماس بن عثمان، دعوتش را پذیرفت و خود را برای هرگونه فداکاری آماده کرد و سپس بر اثر شکنجه های بیش از حد دشمنان، به دستور پیامبر (ص) خانواده و شهر خویش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد.

پس از چندی "شماس" از حبشه به مکه بازگشت و دوباره با گروهی از مسلمانان به یثرب هجرت کرد.
پیامبر (ص) که به مدینه آمد ، میان او و حنظلة بن ابی عامر، عقد برادری بست.

عشقی آتشین نسبت به خدا و اسلام تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود.
او در راه معشوق سر از پا نمی شناخت. وقتی جنگ بدر آغاز شد، شماس در نبرد شرکت جست و آسیب سختی بر مشرکان وارد ساخت.

سال بعد، جنگ احد پیش آمد و پیامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت.
در این جنگ بر مسلمانان شکست سنگینی وارد شد و بسیاری پا به فرار گذاشتند.
هر چه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا خواند توجهی نکردند اما "شماس" همچون کوه در برابر مشرکان ایستاد و از چپ و راست به آنان یورش آورد.

پیامبر (ص) هر گاه به او می نگریست می دید که سخت مشغول نبرد است.

پیامبر (ص) در جنگ احد، از شدت ضربه های وارد بر جسم و صورتش از حال رفت و گروهی از یارانش نیز کشته شدند.
"شماس" همچون سپری پولادین از پیامبر (ص) حفاظت می کرد.
ضربه های شمشیر دشمن پیاپی بر بدنش وارد می شد و تیرهای مشرکان اندامش را پاره پاره می ساخت اما شماس همچنان پایداری می کرد.
سرانجام ، شماس قهرمان ، بر اثر شدت زخم و جراحت از پای درافتاد.
پیکر مجروح و نیمه جانش را به مدینه آوردند. پس از یک شبانه روز در سی و چهار سالگی، در مدینه جان سپرد و به خیل شهیدان پیوست.
از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود:

«من، هیچ کس را در بهشت همچون شماس ندیدم!»

[زندگی نامه شهیدان صدر اسلام، 112]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شکرانه حج /شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم




رازي و گيلاني و قزويني با هم به حج رفتند. قزويني مفلس بود و رازي و گيلاني توانگر بودند.

رازي چون دست در حلقه کعبه زد گفت:
خدايا به شکرانه آن که مرا اينجا آوردي «بليان» و «بنفشه» را از مال خود آزاد کردم.
گيلاني چون حلقه بگرفت گفت:
بدين شکرانه « مبارک » .
«سنقر» را آزاد کردم.
قزويني چون حلقه بگرفت گفت:
خدايا تو ميداني که من نه بليان دارم و نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارک، بدين شکرانه مادرمریم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.


شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم
در بویراحمد یاغیان به گوسفند دزدی زیاد میپرداختند.
روزی پیش نماز در مورد عواقب بد گوسفند دزدی موعظه میکرد و آنها را از این عمل زشت برحذر میداشت.
یکی از لرها که کارش گوسفند دزدی بود از واعظ پرسید:
«خدا در روز قیامت از کجا میداند که کی بز مردم را دزدیده تا کیفر دهد؟»
واعظ گفت:
«همان بز و گوسفند به حکم خداوند حاضر میشوند و به زبان میآیند و کسی که آنها را دزدیده نشان میدهند.»

[فرنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص189]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-06-2010 در ساعت 12:39 PM
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شراب پر ارزش / صدای تق تق....

شراب پر ارزش

واعظي بر سر منبر مي گفت:
هر گاه بنده اي مست ميمیرد. مست دفن شود و مست سر از گور بيرون آورد.
خراساني پاي منبر بود گفت:
به خدا آن شرابي است که به صد دينار مي ارزد.


کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد.
او را گفتند:
«گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟»
گفت:
«صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص956]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض ضمانت شام /عاقلان و مسجد /عاقبت بد

ضمانت شام
وقتي مزيد را بگرفتند به تهمت آنکه شراب خورده است.
از دهان او بوي شراب نيافتند.
گفتند:
قي کن.
گفت: آنگاه طعام شبانه را که ضمانت خواهد کرد؟



مولانا شرف الدين دامغاني بر در مسجدي مي گذشت.
خادم مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و ميزد.
سگ فرياد مي کرد.
مولانا در مسجد بگشاد و سگ بدر جست.
خادم با مولانا عتاب کرد.
مولانا گفت: اي يار معذور دار که سگ عقلي ندارد. از بي عقلي در مسجد مي آيد. ما که عقل داريم هرگز ما را در مسجد ميبينيد؟






__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض عاقبت بد



عاقبت بد


فضیل بن عیاض شاگردی جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود.
روزی جوان بیمار شد و هر چه درمان کرد، سودی نبخشید و به حال مرگ افتاد.
فضیل، درهنگام احتضار بر بالین وی حاضر شد و برای راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " یس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت:

استاد! این سوره را نخوان !
فضیل، از خواندن قرآن باز ایستاد و به شاگرد خود تلقین کرد که بگو :
" لا !اله الا الله" شاگرد گفت: نمی گویم من از این کلمه بیزارم.
و در همان حال دیده از جهان فروبست.

فضیل از مشاهده این وضع بسیار پریشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتی از خانه بیرون نیامد.
شبی در عالم خواب دید که شاگرد جوانش را به سوی جهنم می برند.
از او پرسید:
تو از بهترین و دانشمندترین شاگردان من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو باز گرفت و به عاقبت بد از دنیا رفتی؟
گفت:
به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم:

نخست آن که من، مردی سخن چین و نمام بودم و با سخنانم میان مردم اختلاف و دشمنی پدید میاوردم.

دوم آن که مردی حسود بودم.
هر صاحب نعمتی را می دیدم، آرزو می کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گیرد.

سوم آن که شراب می خوردم، زیرا مرضی داشتم که پزشک به من گفته بود باید هر سال یک جام شراب بنوشی و گرنه این بیماری در وجود تو باقی خواهد ماند. من نیز، به خوردن شراب ادامه دادم.

به این سه دلیل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنیا رفتم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض قناعت ملا /مچ گیری ملا



قناعت ملا

روزی آخوندی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد.
در آخر صحبتهایش گفت:
چه کسی دوست دارد به بهشت برود؟
همه مردم به غیر از ملانصرالدین دستشان را بالا بردند!

ملای موعظه گر پرسید :
حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود؟
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد!

آخوند رو کرد به ملا نصرالدین و گفت:
«جناب ملا! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم، پس عاقبت می خواهی کجا باشی؟»

ملانصرالدین جواب داد:
«همین جا برای من بسیار خوب است. خدا را شکر از جا و مکانم راضی هستم.


مچ گیری ملا

روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.

همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند.
دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب ازچه قرار است.
پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را بیرد ومن مچ او را فورا میگیرم.
و همین کار را کرد اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت!
وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند!


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض موش آهنخوار ..


موش آهن خوار

آورده اند كه بازرگاني بود اندك مايه ، مي خواست سفري كند ، صد من آهن داشت در خانه دوستي بر سبيل وديعت نهاد و برفت ،
چون باز آمد امين ، وديعت را بفروخته بود و بها خرج كرده ،
بازرگان روزي به طلب آهن به نزديك او رفت ،
مرد گفت :
آهن تو در بيغوله خانه بنهاده بودم و احتياط تمام بكرده ، آنجا سوراخ موش بود ، تا من واقف شدم تمام بخورده بود .
بازرگان جواب داد:
راست مي گويي موش آهن سخت دوست دارد .
و دل از آهن برداشت .
گفت :
امروز به خانه من مهمان باش .
گفت :
فردا باز آيم .
و چون به سر كوي رسيد ، پسري را از آن او ببرد و پنهان كرد ، چون بجستند و ندا در شهر دادند بازرگان

گفت : من بازي ديدم كه كودكي را در هوا مي برد .

امين فرياد برداشت كه:
دروغ و محال چرا مي گويي ؟ باز كودكي را چون برگيرد ؟
بازرگان بخنديد و گفت :
در شهري كه موش ، صد من آهن بتواند خورد ، بازي كودكي را به مقدار ده من برنتواند گرفت .
امين دانست كه حال چيست ؟
گفت : موش آهن نخورده است پسر باز ده و آهن بستان.

کلیله و دمنه؛

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض مدح کور از سگ /چوپان دروغگوي شاملو


مدح کور از سگ

سگی در کوچه ای به گدای کوری حمله می‌کند و کور از سردرماندگی به ستایش سگ می‌پردازد.

در این حکایت وضع خاص کور و ستایش اغراق‌آمیز او از سگ که او را امیر صید و شیرشکار می‌خواند، طنزآفرین شده است.
هم‌چنین جناس‌سازی و بازی با الفاظ و در نظر نگرفتن موقعیت مخاطب (که سگ مهاجم است و ستایش و مدح را درک نمی‌کند تا از حمله دست بردارد) به آفرینش طنز یاری رسانده است.

ابیات پایانی حکایت و تداعی‌های سحرانگیز مولانا از فرازهای در خور تامل است:

گفت او هم از ضرورت‌ای اسد
از چو من لاغز شکارت چه رسد

گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوی این بدست

گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید

آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد

علم چون آموخت سگ رست از ضلال
می‌کند در پیشه‌ها صید حلال


مثنوی
دفتر دوم/۲۳۵۴
دفتر چهارم/1045

چادر چاقچور کرده و آمده
زنی چند روز متوالی برای ناهار شوهرش شله تهیه کرد.
سرانجام شوهر عصبانی شد و گفت:
«از فردا یا جای من در این خانه است یا شله.»
فردای آن روز برای صرف ناهار به منزل آمد و سر سفره نشست.
زنش این بار یک بشقاب دلمه برگ پیش وی گذاشت.
وقتی شوهر دلمه ها را ورانداز کرد، رو به زنش گفت:
«این همان شله دیروز است که چاقچور پوشیده و چادر به سر کرده آمده است؟»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص133]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 02-06-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض چوپان دروغگوي شاملو



چوپان دروغگوي شاملو


کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد.
خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت:
«آي گرگ! گرگ آمد»
و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند.
پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد
«کمک! گرگ آمد»
دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که:
«کمک» کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الخ. . .

«احمد شاملو» که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد.
مي‌گفت:
تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته.
حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده.
فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند.
پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند.
از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.

گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد:
مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد.
مريدان مي‌گويند:
آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟
گرگ پير باران ديده مي‌گويد:
هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد.
وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد.
چشم و گوش‌تان به من باشد.
آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند.
هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.
گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که:
«آي گرگ! گرگ آمد»
صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.
گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود.
مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند.
پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد.
گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد»
از چوپان جوان به آسمان شد.
چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد.
مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند.
باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.
گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند.
مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 02-09-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض چراغ تو تا صبح خواهد سوخت /چراغ! چراغ! با تو میگویم دختر عمو جان تو گوش کن/ نرخ نمک



چراغ تو تا صبح خواهد سوخت
شخصی خری داشت لاغر و مجروح.
شبها تا صباح چراغ میسوخت.
عاقبت به تنگ آمده خر را به کسی فروخت و گفت:
«ای عزیز الحال چراغ تو تا صباح خواهد سوخت.»
[مجمع الامثال ، ص222]



چراغ! چراغ! با تو میگویم دختر عمو جان تو گوش کن
دختری محسود دختر عمّ خود واقع شده بود و شبها چراغ یا پیه سوز طلایی را که داشت مخاطب قرار میداد و شکایات خود را به او اظهار مینمود ولی مخاطب حقیقی دختر عمش بود نه چراغ.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص176]


نرخ نمک

روزی انوشیروان از شکار برگشته بود و آماده میشد تا صید را کباب کند .
همه چیز مهیا بود بجز نمک. نوکری را به به قصد خریدن نمک به نزدیک ترین ده فرستاد اما قبل از رفتن به نوکر گفت:

حواست باشد که نمک را به قیمت بخری نه بیشتر و نه کمتر ؟
نوکر با تعجب پرسید چرا؟

انوشیروان گفت:
برای اینکه اولا نرخ نمک را بالا می برید بعد هم اینکه همیشه همه چیز از جمله ظلم از کم شروع شد و امروز به این وضع رسیده است.



[گلستان سعدی، حکایت نونزدهم]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها