بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل دهم)


پس از ساعتی شهروز از اتاق خارج شد و به طرف آشپز خانه رفت تا بساط ناهار را حاضر کند او میز غذا خوری را از قبل چیده و فقط باید غذا رای می شکید برای ناهار برنج سفید و مرغ و خورش بانجان پخته بود.
دیس برنج را پر کرد و مشغول کشیدن خورش بود که شقایق را در کنار دست خود دید
اند شرم داشتند در چشم های یکدیگر نگاه کنند پس شهروز همچنان سرش را پایین نگهداشت و مشغول چیدن بادنجانها دور بشقاب شد سپس بقیه مخلفات خورش را وسط بانجان ها ریخت
شقایق نظاره گر این صحنه بود با لبخندی خطاب به شهروز گفت:
- عجب پسر کدبانو و با سلیقه ای ...تا حالا پسری رو ندیده بودم که به این قشنگی و ظرافت ظرف غذا رو تزیین کنه...
- حالا کحاشو دیدی ؟! غذا رو که خوردی اونوقت از دست پختم هم تعریف می کنی.

و مشغول تزئین تکه های مرغ داخل ظرف مخصوصش شد.
پس از اینکه یکی یکی ظروف محتوی غذا ها را روی میز چید یک دستش را به سوی میز دراز کرد و یک دستش را بر روی سینه گذاش و گفت:
- ملکه قلب من بفرمایین سر میز که غذا سرد شد.

شقایق خنده کنان به سمت میز رفت شهروز یک صندلی از پشت میز برایش بیرون کشید و شقایق روی آن نشست سپس شهروز بشقابش را به دست گرفت و مشغول کشیدن غذا برای شقایق شد از هر دو نوع برایش کشید و بعد خودش پشت میز روبه روی شقایق بر روی صندلی نشست.
هر از چند گاهی از بشقاب خود قاشقی در دهان شقایق می گذاشت و از این کار لذت می برد در تمام این مدت آنها از اینکه مستقیما به چشم یکدیگر نگاه کنند پرهیز می کردند.
پس از به پایان رسیدن ناهار شهروز دست شقایق را گرفت و مستقیما به اتاقش برد کمی از نوشته هایش برای او خواند و با هم به موسیقی ملایمی گوش سپردند.
دیگر نگاه کار خودش را میان آن دو به خوبی انجام می داد و نیازی نداشتند که تمام وقت حرف از عشق و سخن دل بگویند نگاه عاشقانه شان رابط پلی مناسب و محکم برای تبادل احساساتشان بود مدتی گذشت و شقایق آماده رفتن شد در حال پوشیدن لباسهایش رو به شهروز کرد و گفت:
- خب امروز کدوم یکی از کتاب ها رو میدی من ببرمو

شهروز به طرف کتابخانه برگشت نگاهی به کتاب ها انداخت سپس به سوی آنها رفت و کتاب شوهر آهو خانم را انتخاب و به دست شقایق داد و گفت:
- مطمئنم این کتاب حسابی بهت مزه میده و از خوندنش لذت می بری
- آره شنیده بودم خیلی قشنگه خیلی دنبالش گشتم که بخونم ولی کسی نداشت.

کتاب را از دست شهروز گرفت از او تشکر کرد و به طرف در روان شد وقتی دستش را روی دستگیره در گذاشت به ناگاه سرش را چرخاند و نگاهی پر معنا و سرشار از محبت به شهروز انداخت سپس گفت:
- از بابت همه چیز ممنونم امروز سعی کردم بهت ثابت کنم توی قلبم چقدر دوستت دارم نمی دونم موفق بودم یا نه..!
شهروز لبخند شیرینی زد و گفت:
- موفق بودی عزیزم برای اولین بار در تمام طول عمر کوتاهم تونستم عشق رو تا این اندازه لمس کنم

شقایق سرش را پایین انداخت و گفت:
- خوشحالم که اینو می شنوم

سپس دست یکدیگر را به گرمی و با حرارت عشق فشردند و شقایق از در خارج شد.
ساعتی بعد مادر شهروز به خانه بازگشت و خانه را در وضعیتی که آنرا ترک کرده بود نیافت تعجب مادر شهروز زمانی بیشتر شد که شهروز نیز در خانه حضور داشت....
پس از اینکه شقایق به خانه خودش رفت شهروز به سرعت خانه را تمیز کرد ظرف ها را شست و همه را در جای مخصوص خودشان قرار داد اما با این وجود ماردش که زنی کدبانو و خوش سلیقه بود از وضعیت خانه دریافت که در زمان نبودن او در ان خانه اتفاقاتی رخ داده است.
مادر پس از ورودش ابتدا نگاهی به اطراف انداخت و پس از اینکه از حضور شهروز در خانه مطلع شد و او را صدا کرد و پرسید:
- چطور شده خونه ای؟
- کارم زود تموم شد یه کمی سرم درد می کرد اومدم خونه استراحت کنم

مادر نگاه موشکافانه ای به شهروز انداخت و گفت:
- از کی خونه ای؟
- یه ساعتی میشه...
- کس دیگه ای به جز خودتم تو خونه بوده؟

شهروز با شنیدن این جمله دستپاچه شد اما کوشید بر خودش مسلط باشد:
- نه...نه..یعنی چرا
- فرامرز منو رسوند خونه و خودش رفت...
- ولی فکر می کنم یکی خونه رو بیشتر از حد همیشه تمیز کرده به نظر تو اینطور نیست؟!

شهروز که نمی خواست به این سادگی دستش رو شود و خودش را لو بدهد گفت:
- چرا ... وقتی اومدم خونه تصمیم گرفتم تا شما میاین یه دستی به سرو روی خونه بکشم که شما خوشحال بشی....
- مادر دیگر پی گیر موضوع نشد اما با توجه به تجربه و پختگی اش همه مسائلی که از صبح در خانه گذشته بود را در ذهن حدس می زد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل یازدهم)


در طول این مدت فرامرز و شهروز تقریبا هر روز با هم در تما بودند و از حال هم خبر داشتند شهروز نتوانست به دوست و یار چندین ساله و صمیمی اش به دروغ بگوید که ارتباطش را با شقایق قطع کرده ولی درباره همه سمائل نیز نزد او صحبت نمی کرد فقط گهگاه که فرامرز سوالی می پرسید مختصرا به او پاسخ می گفت.
روزی با هم در دفتر کارشان نشسته و گرم صحبت بودند که شهروز گفت:
- یادته چند وقت پیش بهت گفتم ددلم یه عشق سنگین می خواد؟
- آره چطور مگه؟
- مث اینکه عشق شقایق همونیه که می خواستم به حال تازه ای بهم بخشیده از صبح که از خواب بیدار می شم تا خود شب دلم فقط برای او میزنه همش شاد وشنگول و خوشحالم تصویر صورتش یه لحظه از جلوی چشام درو نمی شه
- خب خدا رو شکر اما مراقب باش زنا توی این سن و سال یه دفعه عوض می شن زیاد بهش دل نبند که خدای نکرده صربه نخوری.
- نه بابا شقایق از اونا نیست به قدری منو دوست داره که امکان نداره بتونه فراموشم کنه
- باشه از ما گفتم بود دیگه بقیه اش با خودته هر تصمیمی می خوای بگیر در ضمن حواست جمع باشه ارتباط تو با این زن نمی تونه آینده داشته باشه خودتو اونقدر وابسته نکن که نتونی ازش ببری هر چی بهش نزدیکتر بشی به ضرر خودته چون قطعا خونوادت به هیچ وجه اونو قبول نمی کنن حتی اگه دختر سفیر کبیر سوئیس باشه...

ولی شقایق تا ان روز چیزی از ارتباطش با شهروز به کسی نگفته و قصد گفتن هم نداشت چون می پنداشت هر جه کسی از این رابطه با خبر نباشد بهتر است و ترجیح داد حتی نزدیکترین دوستش نسرین نیز از این موضوع چیزی نداند و معتقد بود بهترین دوست انسان ممکن است روزی بدترین دشمن شود و آن روز برای در هم شکستن و به زانو در آوردن طرف مقابلش از هیچ کاری دریغ نمی ورزد و این به صلاح هر دوی آنهاست.....
عشق شهروز و شقایق لحظه به لحظه اوج می گرفت و آنها احساس نزدیکی بیشتری بهم می کردند دیدارهایشان کمتر و تماس های تلفنی شان بیشتر بود آنچنان به یکدیگر احساس نزدیکی می کردند که از تمامی مسائل خصوصی هم خبر داشتند و جز برای همدیگر سخن دلدادگی نمی گفتند شقایق درباره کوچکترین مسئله زندگیش با شهروز صحبت می کرد و از وی راهنمایی می طلبید و شهروز نیز با جان و دل او را در مسیر های مختلف هدایت می نمود هر روز نیز بیش از روز پیش دوستش می داشت.
حساسیت شقایق به شهروز به حدی بود که هر گاه با او تماس می گرت و با مشغول بودن تلفن مواجه می شد تصور می کرد پای رقیبی در میان است و حتی روزی خطاب به شهروز گفت نسبت به تمام زنان و دخترانی که با او حتی سلام هم دارند حسادت می کند شهروز نیز به خاطر امنیت خاطر شقایق هر نوع ارتباطش را با جنس مخالف محدود کرد.
روزی از همین روزها شقایق سر آسیمه به شهروز تلفن زد و گفت:
- شهروز جان به دادم برس که اتفاق بدی برام آفتاده!
- چی شده؟
- هیچی با نسرین رفته بودیم خرید اون خسته شده بود و من پشت فرمون ماشین نشستم یه دفعه نمی دونم یه ماشین دیگه از کجا سبز شد و شاخ به شاخ کوبید به ماشین ما...
- خودت که چیزی نشدی؟!
- نه فقط پیشونیم محکم خورد به شیشه جلوی ماشین و حالا ورم کرده جلوی ماشین تا شیشه حلو جمع شد. نمی دونم چکار کنم....خسارت ماشین رو از کجا بیارم بدم؟ تازه مقصرم بودم باید خسارت اون ماشین رو هم بدم

شهروز نفسی تازه کرد و گفت:
- خدا رو شکر خودت طوری نشدی حالا ماشین درست میشه فدای سرت پولشم یه طوری جور میشه...

شهروز همیشه تنها به این می اندیشید که چگونه می تواند به شقایق کمک کند تا او به هیچ عنوان فکر و خیالی در زندگی نداشته باشد ان شب تا آخر شب چندین بار به شقایق تلفن زد دلداریش داد و کوشید تا خیالش را راحت کند.
چند روز بعد از حادثه وقتی با شقایق گرم صحبت بود خطاب به او گفت:
- خیلی دلم می خواد درباره تو عشقت یه متن زیبا بنویسم...

شقایق که توقع شنیدن چنین جمله ای را نداشت شادمانه گفت:
- خب بنویس بنویس و برام بخوان....همین الان بنویس.
- باشه می نویسم.

و پس از چند دقیقه دیگر که با شقایق صحبت کرد گوشی را گذاشت کمی به فکر فرو رفت به شقایق و عشقش اندیشید. به تحولاتی که در این مدت در اثر عشق او در زندگی و روحیاتش رخ داده بود فکر کرد پشت میز کارش نشست کاغذ و قلمی برداشت و چنین نگاشت:
(( محبوبم
امروز که به تو می اندیشم گویی در تمامی رگهای تنم خون گرم عشق تو می جوشد و سلول های بدنم نام تو را فریاد می کشند.
لحظه به لحظه تو را در کنار خود حس می کردم و قلبم تنها با عطر یاد تو و برای تو می تپید. گویی عمر کوتاه آشنایی ما چنان در قلب رنجورم غوغایی به پا کرده که گاهی می اندیشم سالهاست می شناسمت.
کاش در کنارم بودی تا هر دو از این سکوت لذت می بردیم و من در این سکوت دلنشین فقط در چشم های افسونگرت دیده می دوختم و سخت دل را در آن جاری می ساختم . چون تنها در سکوت است که موج احساس ناگهان می جوشد . می غرد و در یک آن هزاران واژه عاشقانه بر ر و روی محبوب می ریزد. مگر در هر ثانیه چند کلمه می تواند از میان لبان بیرون بریزد تا بیانگر احساس درون عاشق باشد؟
عاشق دیوانه ای که عمر بی ارزشش را ذره ای ناچیز در مقابل محبوب زیبای خود می داند تا فدایش کند.
دلم می خواهد در کنارم بودی تا دیوانه وار فریاد شوق می کشیدم:
دوستت دارم
تا تن مرمرینت را با اشک های عاشقانه ام غسل عشق می دادم چرا که تو با دل مهربانت لیاقت والاترین محبت های روی زمین را داری....
نه اشتباه می کنم, محبت های روی زمین برای تو کافی نیست, ارزش تو را تنها با فرشتگان درگاه خداوند باید سنجید.
بلبل خوش آهنگ شیدای من, عاشق بی قرار خود را مسوز که از او جز تن بی تاب و توان و بال و پر سوخته کنج قفس نمانده است. باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش, مگذار در این قفس تنگ پرپر بزنم. از این می خراسم روزی بیایی که از این مرغک بی جان در کنج قفس عشقت جز مشت پری نمانده باشد.
بالاخره روزی از شدت آتش درونم برای اینکه بدانی چقدر دوستت دارم در مقابل دیدگانت دلم را از سینه بیرون می کشم تا ببینی درون قفس سینه ام آتشفشانی برپاست که دلم را می سوزاند و دل بیچاره ام در صیقل عشق تو چون آیینه ای شده که جز نقش تو در خود ندارد و تو را اولین و آخرین می داند که در آن جای دارد و سپس در برابر چشمان نافذت پر پر می زند و فدای خاک پای نازنینت می شود.
پس حال با دیدگان نافذت به درون دلم بنگر. ببین این زخم های جانکاهی است که با دست زندگی به دلم نشسته و این نیز زخم های گوارایی است که دست عشق تو بر آن نهاده.
و اما امشب, غریبانه شبی دیگر بود.
رایحه بهاری تنت از میان باغستان خزان زده ذهنم گذشت. افکار زندانی از لابه لای میله های تنم پر گشودند. خاطره ها صدایم زدند و سوار بر نسیم خیال از سراب جدایی پریدم. کاغذی آوردم تا در مقابل هجوم موخوم واژه ها بنویسم:
دوستت دارم

پس از اینکه شهروز آخرین جمله را به روی کاغذ جاری ساخت گوشی تلفن را برداشت و شماره شقایق را گرفت بعد از چند بوق پیاپی صدای گرم و دلنشین شقایق در گوشش پیچید و شهروز که همیشه با شنیدن صدای شقایق در اعماق جانش نیرویی غیر قابل توصیف می یافت بدون اینکه کلمه ای بگوید شروع به خواندن متن کرد.
در طول خواندن نسبت به کوچکترین تحولاتی که در حالات تنفس شقایق پدیدار می شد و به گوشش می نشست توجه خاصی نشان می داد و پس از اینکه متن را به طور کامل خواند شقایق هیجان زده در حالیکه صدای خنده زیبایش جان بی تاب شهروز را به نوازش می گرفت در میان خنده های شیرینش گفت:
- افرین افرین به تو بارک الله به عشق خودم.چه قلم شیوا و شیرینی داری. من لایق اینهمه جملات زیبایی که نوشتی نیستم عزیزم من به وجود تو افتخار می کنم.
- شهروز از تعریف های سرشار از عشق و محبت او ذوق زده شده و حالش دگرگون گشته بود:
- همه اینا از نیروی عشق توئه عشق توست که به من قدرت زندگی میده من به عشق تو زنده ام و فقط با تو نفس می کشم

تا شب هنگام این دو دلداره عاشق سرمست از عشق در گوش هم آوای محبت سر دادند و چون دو کبوتر عاشق در آسمان عشق پر پرواز هم بودند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل دوازدهم)

شتاب در گذشت روزها باور نکردنی است یان شتابزدگی به این می ناند که روز و شب به دنبال یکدیگر افتاده اند تا آن دیگری را در دام خود بیاندازد و این مسابقه ای است که برنده ای ندارد جز روزگار....
شهروز و شقایق اغلب با هم تماس تلفنی داشتند از صبح تا شب چندین بار با یکدیگر صحبت می کردند انها از مصاحبت همدیگر احساس آرامشی ژرف در اعماق وجودشان داشتند.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم اوایل شهریور ماه همینطور که شهروز مشغول مطالعه بود صدای زنگ در منزلشان او را از بطن کتاب بیرون کشید.
پس از چند دقیقه مادرش شهروز را ندا داد که فرامرز پشت در خانه انتظارش را می کشد. شهروز متعجب شد از اینکه چطور فرامرز سر زده و بی خبر به دیدنش آمده از جایش برخاست و به طرف در روان شد وقتی در را گشود فرامرز با چشمانی خون آلود از اشک سلام کم رنگی گفت و سرش را پایین انداخت.
شهروز که تا این لحظه دوست مهربانش را اینچنین ندیده بود آغوش به رویش گشود و او را در میان بازوان پر محبتش فشرد فرامرز آهسته آهسته می گریست و این به خوبی از تکان های شانه هایش هویدا بود.شهروز با این حال که از شدت تعجب در مغزش طوفانی به پا شده بود چیزی نگفت و او را با خود به داخل خانه برد سپس از اینکه وارد اتاق شهروز شدند شهروز در اتاقش را بست فرامرز را روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشاند خودش نیز مقابلش نشست و آرام پرسید.
- چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی
- فرانک...فرانک دیشب همه چیز رو تموم کرد

و پس از به زبان آوردن این جمله بغض در گلویش شکست و گریستن آغاز کرد.
شهروز که از ارتباط فرامرز و فرانک اطلاع کامل داشت به یاد آورد فرانک تا چه اندازه به فرامرز عشق می ورزید و جالا چطور این کار را کرده است..؟!
فرانک دختری سبزه رو با نمک و تا حدی زیبا بود و یک سال و اندی از آشنایی اش با فرامرز می گذشت اندو عاشقانه به یکدیگر عشق می ورزیدند و این اواخر در صدد اماده کردن وسایل ازدواجشان بودند. انها هر روز در کنار هم به سر می بردند و برای اینده زندگیشان نقشه های فراوان می کشیدند.
فرامرز و فرانک در دانشکده همکلاس بودند و با هم فارغ التحصیل شدند. پس از فارغ التحصیلی تمام کوششان در جهت این بود که زودتر به هم برسند وزیر یک سقف زندگی ایده الی را در کنار هم تشکیل دهند که از گوشه گوشه ان بوی عشق مشام جان هر صاحب دلی را به بازی بگیرد و از عشق انها مست شوند.
ولی چه شده بود که فرامرز اینگونه سراسیمه نزد شهروز امده و از بی وفایی فرانک می گفت...؟!!!
شهروز پرسید:
- چطور؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟
- خودم باورم نمیشه
- صبح تا حالا کجا بودی؟
- از ساعت شش و نیم از خونه بیرون زدم رفتم پارک ملت جلوی دریاچه نشستم و فکر کردم و گریه کردم ظهر که شد به این نتیجه رسیدم که هیچ کس جز تو حرف منو نمی فهمه به خاطر همین سراغ تو اومدم
- شهروز با ناراحتی پرسید:
- چرا از صبح نیومدی؟
- فکر کردم شاید کاری داشته باشی من مزاحمت بشم
- این چه حرفیه می زنی؟ من و تو که با هم این حرفا نداریم خوبه خودت می دونی توی خونواده ما همه من و تو رو یکی میدونن و افزود:
- حالا تعریف کن ببینم دیشب چه اتفاقی افتاد؟

فرامرز با دستمالی که در دست داشت دیدگان اشک الودش را پاک کرد و تعریف کرد:
- دیشب دو ساعتی با هم صحبت کردیم اولش همیشه سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم ولی یواش یواش نوع حرفای فرانک عوض شد و بعد به من گفت که باید فراموشش کنم چون می خواد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بره..بهش گفتم منم کارهامو می کنم با هم میریم. اما اون گفت برای اینکه بتونه به کشور مورد نظرش بره مجبوره ازدواج مصلحتی بکنه اون موقع نمی فهمیدم چی دارم بهش می گم...گفتم بعد از اینکه به او ن کشور رسیدی از طرف جدا بشو منم میام و همونجا عقدت می کنم. ولی با این وجود فرانک گفت حداقل باید پنج سال زن یارو باشه تا بتونه اقامت بگیره.

و باز آرام و بی صدا گریست...
شهروز به فکر فرو رفته بود با خود می اندیشید که با این اوصاف چگونه می تواند دوست و برادر عزیزش را از غم برهاند و چه کاری باری او از دستش ساخته است. با شرحی که فرامرز از موضوع داده بود دیگر هیچ راه بازگشتی وجود نداشت.
شهروز همینطور که به مسئله فرامرز فکر می کرد پرسید:
- اخرش چی شد؟

فرامرز که با چشمان عمگینش دیده به شهروز دوخته بود گفت:
- هر چی اصرار کردم این کارو نکنه اظهرا تاسف کرد و گفت چاره ای نداره و آخرش با حالتی کاملا بی تفاوت گوشی تلفن رو گذاشت.

فرامرز بع از مکث کوتاهی ادامه داد:
- تا صبح خوابم نبرد رفتم سر پشت بوم نشستم و گره کردم که کسی متوجه نشه صبح زود از خونه بیرون زدم
- می خوای باهاش صحبت کنم؟

فرامرز ناامیدانه پاسخ داد:
- چی می خوای بگی؟ فرانک تصمیمش رو گرفته ولی تعجب من از اینکه چرا توی این مدت چیزی به من نگفت.

سکوتی سنگین و و حشتناک میان آنها حاکم شده و هر کدام غرق در افکار خود بوده شهروز که طعم عشق را برای نخستین بار با تمام عظمتش تجربه کرده بود وقتی خودش را جای فرامرز می گذاشت به خوبی درک می کرد در دل او چه می گذرد.
پس از مدتی شهروز سکوت را شکست و پرسید:
- ناهار خوردی یا نه ؟ اگه نخوردی غذا بیارم.
- راستش نخوردم ولی میلی به غذا ندارم یه چیزی راه گلومو بسته.

ساعتی به همین منوال گذشت انها از هر سو که موضوع را بررسی می کردن دبه بن بست بر می خوردند و هیچ راهی برای جل و فصل قضیه به نظرشان نمی رسید فرامرز با دیدار و صحبت با شهروز کمی آرام شده بود ولی هنوز در درونش غوغایی برپا بود.
شهروز نیز می اندیشید اگر جای او بود چه می کرد؟ آیا می توانست شقایق را فراموش کند؟ از فکری که به یکباره در ذهنش هجوم آورده بود چهار تون تنش لرزید و در دل نالی:
هرگز هرگز...
عصر فرا رسیده بود و هنوز آندو کنار هم نشسته بودند و به ابعاد مختلف این موضوع می اندیشیدند.
صدای زنگ تلفن انها را از حال خودشان خارج ساخت. شهروز به سوی تلفن خیز برداشت و گوشی را به دست گرفت. صدای خوش طنین شقایق از ان سوی خط دل شهروز را به تپش انداخت.. شقایق کفت:
- سلام عزیز دلم
- سلام فدات شم . چطوری؟ کجا بودی؟ از ظهر تماس نگرفتی..!
- مهمون داشتم فرامرز اومده اینجا و زیادم حال جالبی نداره
- جرا مگ چی شده؟
- هیچی نامزدش زده زیر همه چیز و می خواد بره خارج از کشور....
- خب اینکه ناراحتی نداره این نشد یکی دیگه...

شهروز شتابزده پرسید:
- جدی میگی؟ منظورت از این حرف چیه؟ یعنی تو هم درباره من همین فکرو می کنی؟ نکنه تو هم یه روز همین حرفو به من بزنی؟؟
- مگه دیوونم..! کی بهتر از تو پیدا می کنم؟!
- نه منظورم اینکه هیچ وقت به این فکر نیفتی چون من دست از سرت بر نمی دارم..>!
- حالا فعلا هستم از این فکرا هم ندارم.

شهروز که از تن صدایش مشخص بود از این جملات ناراحت شده گفت:
- باشه.. فعلا کاری با من نداری؟!
- چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم.
- چیزی نشد. فرامرز حالش خوب نیست باید به اون برسم

خداحافظی کرد گوشی را گذاشت و سعی کرد اصلا به حرف های شقایق فکر نکند
یک ساعت بعد باز هم صدای زنگ تلفن انها را به خود آورد و شهروز گوشی را برداشت
شقایق صدایش گرفته به نظر می رسید
- سلام.

شهروز کوشید خودش را نسبت به سخنان ساعتی پیش شقایق بی تفاوت نشان دهد به همین دلیل همچون گذشته با حرارت عشق گفت
- سلام خانومی ...چطوری؟
- خیلی دلم می خواست پیشت بودم
- خوب پاش و بیا
- چطوری؟ مگه تنهایی؟
- نه ولی یواشکی میارمت توی اتاقم!
- نمیشه خیلی دلم می خواست سرمو می ذاشتم روی سینه ات و برایم حرفای عاشقونه می زدی

شهروز احساس کرد شقایق از عشق سرشار شده صدای ترانه ملایمی از پس صدای خوش آهنگ شقایق به گوشش می رسید شهروز بدون مقدمه پرسید:
- الان کجایی؟
- توی اتاق خوابم روی تختخواب دراز کشیدم و به تو فکر می کنم
- هاله کجاس؟
- توی اتاق خودش مشغوله
- زیاد خودتو درگیر احساسات نکن که چیزی متوجه نشه
- سعی می کنم
- اگه بهت شک کنه بد میشه
- نمی دونی عشق تو با من چکار کرده از عشقت خواب و خوراک ندارم از خدا هم خجالت می کشم چون هر وقت سر نماز می ایستم چهره تو جلوی چشمام مجسم می شه و خیالت دست ا ز سر م بر نمی داره .. شهروز دوستت دارم اینو باور کن
- شهروز از شنیدن این سخنان به وجد امده بود ولی نمی توانست در حضور فرامرز عکس العمل مورد علاقه اش را نشان دهد:
- الهی فدای قلب مهربون و عاشقت بشم هر چی دوستم داشته باشی بازم همیشه یه پله از من عقب تری تازه خدا هم عاشقا رو دوست داره و کمکشون می کنه...حالا بگو ببینم چقدر دوستم داری؟
- فکر می کنم حالا دیگه اندازه جای بار یه هواپیما دوستت داشته باشم.
- چه خوب زود زود زیاد میشه..حالا نمیشه با یه چیز دیگه اندازه بگیری و مثال بزنی؟
- نه آخه اینجوری ملوس تره

سپس ادامه داد: راستی قهرمان داستان شوهر آهو خانم چقدر شبیه توئه هر وقت کتاب رو می خونم یاد تو می افتم.
دیدی می دونستم چه کتابی بهت بدم.

سپس نفس عمیقی کشید و افزود:
- اگه تو الان دلت می خواد پیش من بودی من همیشه و در همه حال دوست داشتم کنارت بودم سرمو می ذاشتم رو زانوت و موهامو نواز می کردی ولی خیف که نمیشه. امیدم به روزی یه که این آرزوم رنگ حقیقت به خودش بگیره.

شقایق که بغضی صدایش را به لرزه انداخته بود گفت:
- واقعا چی می شد اگه سن و سال ما به هم می خورد؟ حالا خودمونیم شهروز تو با من ازدواح می کنی؟
- آره عزیزم این اروزی منه فقط کاش یه کم سن و سالت کمتر بود یا اینکه کاش حداقل بچه نداشتی. او نوقت راحت تر می تونستم نورو همه جا مطرح کنم.

از حالت تنفس شقایق پیدا بود که گریه می کند:
- مشکل منم همینه..اگه همسن بودیم مطمئنا در کنار تو خوشبخت ترین زن دنیا می شدم

سپس افزود:
- حال فرامرز بهتره؟
- آره باهاش حرف زدم سبکتر شده.
- خب خدا را شکر

آنها پس از مدتی صحبتهای متفرقه با هم خداحافظی کردند.
شب فرا رسید بود و فرارمز که در کنار دوست باوفایش مقدرای از بار غصه هایش را روی گرده های او گذاشته بود احساس سبکی می کرد. پس از صرف شام آماده رفتن شد . جلوی در رو به شهروز کرد و گفت:
- از بابت همه چیز ممنونم...موضوعی که هر چی فکر کردم صلاح دیدم بهت بگم
- بکو...منتظرم
- شهروز جان خیلی مراقب باش. این زن زنی نیست که به این راحتی ها با تو کنار بیاد. نکنه یه وقت مشکل من برات پیش بیاد. زنا جنبه شنیدن حرفای عاشقونه رو ندارن بهتره ارومتر جلو بری این به نفعته...
- می دونم خیلی ممنونم که به فکر منی ولی شقایق از اونا نیست که بخواد منو سر کار بذاره فکر می کنم جنبه محبت های منو هم داره.
- خوشحالم که اینو می گی اما زیادم مطمئن نباش.

سپس خداحافظی کردند و فرامرز رفت.
شهروز پس از رفتن فرامرز به فکر فرو رفت و تا زمانی که در بسترغنود درباره سرنوشت فرامرز و عاقبت عشق خودش به شقایق اندیشید.
تصور اینکه روی شقایق با او کاری بکند که فرانک با فرارمز کرد پنجه به قلبش می کشید و رعشه به اندامش می انداخت.
آن شب شهروز با همین افکار مغشوش و در هم به خواب رفت غاقل از اینکه دست سرنوش بازی های غریبی برایش رقم زده بود...
فرشته سرنوشت نیز شاهر خواب آرام او بود و در ذهن حوادثی که برای عشق شهروز در نظر داشت را مرور می کرد.
××××××
آنروز پس از اینکه آخرین صحبتهای شقایق و شهروز به پایان رسید هاله نزد شقایق که در اتاق خوابش مشغول مطالعه بود آمد روبروی او نشت و مدتی او را به زیر نگاه خود گرفت.
ابتدا شقایق چیزی نگفت و به مطالعه اش ادامه داد ولی پس از مدتی متوجه شد که هاله از مقابلش تکان نمی خورد و چیزی هم نمی گوید پس گفت:
- هاله جون چی شده مادر...؟
- هیچی مامان...دارم نگاتون می کنم
- آخه سابقه نداشت تو بیای پیش من بشینی و صداتم در نیاد
- مامان می خوام ازت یه چیزی بپرسم به شرطی اینکه راستشو بگی
- بپرس عزیزم مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟!

هاله کمی دقیقتر به شقایق دیده دوخت و گفت:
- توی این تلفنای طولانی شما با کی خرف می زنید.
- شقایق دستپاچه شد ولی بالافصله تسلطش را بازیافت و گفت:
- خب با دوستام مگه طوری شده؟
- این دوستات که می گی مثلا کدوما هستن؟
- بچه جون این سوالا چیه می پرسی؟ خب معلومه من با چه کسانی بیشتر دوستم مثلا نسرین....

هاله جمله مادرش را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
- امروز که داشتی با تلفن حرف می زدی خودم صداتونو شنیدم..

و سپس از به زبان آوردن این جمله بغضش ترکید و به سرت از اتاق شقایق به بیرون دوید.
شقایق نیز با شنیدن این جمله از زبان دخترش یکه ای خورد و با خود اندیشید:
یعنی راست می گه صدای شهروز رو شنیده اگه اینطور باشه من چی حوابش بدم؟
مدتی فکر کرد بعد از جایش برخاست و به طرف اتاق هاله رفت وقتی به استانه در اتاق رسید هاله را دید که روی تختش نشسته سرش را میان دو دستش گرفته و گریه می کند. آرام آرام به سوی او رفت کنارش نشست کمی نوازش کرد و گفت:
- هاله جون عزیزم دخترم بگو ببینم چی شده...چرا ناراحتی؟؟؟ برام همه چیزو مفصل تعریف کن

هاله جواب شقایق را نداد و همچنان گریست.
شقایق چند دقیقه ساکت ماند تا دخترش آرام شود و سپس گفت:
- عزیزم من هیچوقت کاری نمی کنم که بعد پشیمون بشم تو رو هم به اندازه تموم زندگیم دوست دارم حالا به من بگو چی شنیدی؟

هاله همانطور که سرش پایین بود و به گلهای روی تختی دیده داشت گفت:
- می خواستم به یکی از دوستام زنگ بزنم گوشی رو برداشتم و صدای تورو شنیدم که با یه آقای صحبت می کردی حواستم نبود که من گوشی رو برداشتم منم چند دقیقه به حرفاتون گوش کردم و همه چیزو فهمیدم...

شقایق که هیچ راهی برای فرار از این موضوع نداشت برای اینکه تمام آنچه را که درون هاله بود بیرون بکشد با ملایمت گفت:
- خب دیگه؟
- مامان من دلم نمی خواد شما با کسی دوشت باشی الان وقتا این کارای منه نه شما..میدونم تنهایی می دونم دلت می خواد یه همدم داشته باشی ولی شرایط منم در نظر بگیر...بابا در حق ما بد کرد که ما رو ول کرد و رفت.. اما شما دیگه اول شرایط منو در نظر بگیر و بعد هر کاری خواستی بکن....

شقایق در این میان تنها شنونده بود و هیچ نمی گفت. در ذهن می اندیشید:
بیا تحویل بگیر شقایق خانم...اینم اولین سدی که شرایط اطراف جلوی راه عشقم گذاشت...نمی دونم باید چکار کنم جواب این دختر معصوم رو چی بدم اون کجای حرفای ما رو شنیده نکنه چیزایی شنیده باشه که باعث رنج و عذاب روحیش بشه...
هاله همچنان می گریست و شقایق بدو ن اینکه کلامی بگوید او را نوازش می کرد وقتی رفته رفته هاله آرامتر شد شقایق گونه هایش را بوسید و گفت:
- باشه عزیز دلم هر چی دختر قشنگم بگه همونه خب دیگه بسه..پاشو دست و روتو بشور با هم شام بخوریم.
- این جمله را گفت و از اتاق هاله خارج شد و برای اماده کردن شام به آشپزخانه رفت.
- تمام وجودش را التهاب و اضطرابی و صف ناشدنی در بر گرفته بود. عم غریبی بر دلش چنگ می زد از طرفی اتش عشق شهروز در دلش زبانه می کشید و از طرف دیگر هاله را می دید که بدینسان از دست می رود.. بر سر دوراهی بدی قرار گرافته و نمی دانست قدم به کدام راه بگذارد.

در طول مدتی که شام می خورد نکامی میانشان رد و بدل نشد و همین به شقایق کمک می کرد تا بتواند راحت تر فکر کند
پس از پایان شام که با بی میلی صرف شد هاله به اتاق خوباش رفت و در را پشت خود بست . شقایق هم میز شام را جمع کرد و به اتاق خوابش پناه برد چراغ خواب قرمز رنگی روشن کرد وری تختخواب دراز کشید و غرق در افکار مغشوشش شد.
آنقدر فکر کرده بود که احساس می کرد سرش به وزنه سنگینی مبدل شده و روی بدنش سنگینی می کند نمی دانست چه باید بکند ایا می توانست شهروز را که در همین مدت کوتاه این همه عشق به او ارزانی داشته و خودش را تما م و کمال در اختیارش گذاشته فراموش کند؟! در غیر این صورت با فرزند دلبندش چه می کرد؟ یک دختر بچه در دورانی که ارام آرام شخصیتش شکل می گرفت در همین آغاز راه نمی باید از زندگی سرخورده می شد و نسبت به ماردش افکار منفی در ذهنش شکل می گرفت. آیا باید خودش را فدا می کرد یا دخترش را....
شقایق تا سپیده صبح با افکارش دست و پنجه نرم کرد در بسترش به زاری گریست و پس از اینکه سپیده صبح خبر از فرا رسیدن روز جدید به او می داد تصمیم خود را گرفت..اما با چه حال و روزی...

__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل سیزدهم)

یکی دو روز دیگر نیز شقایق و شهروز مانند سایق مرتب از خم خبر داشتند ولی یک روز صبح هر چه شهروز منتظر تلفن شقایق ماند تا از رختخواب بیرون بیاید خبری از او نشد. شهروز نگران از بستر خارچ شد اما چون همیشه شقایق نخستین تماس را در آغاز هر صبح با او می گرفت ترجیح داد به او تلفن نزند تا زمانیکه خود شقایق شهروز را از وضعیتش با خبر کند
آن روز شهروز در عین ناباوری شاهد این بود که تا شب خبری از شقایق نبود و همین موجب شد انتظار همچون خوره ای به حانش بیفتد. شهروز چندین بار شماره تلفن معشوقه اش را گرفته بود ولی هر بار فرزندش گوشی را بر می داشت و به همین جهت بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را می گذاشت. شب با نگرانی به خواب رفت و صبح باز هم شقایق به او تلفن نزد رفته رفته نگرانی شهروز به اوج می رسید چرا که آن روز هم مثل روز قبل شقایق جواب هیچ کدام از تلفن ها را نمی داد این موضوع باعث شده بود شهروز فکر کند برای شقایق اتفاقی افتاده و به او خبر نداده اما خود شقایق که می دانست دردل شهروز از آتش عشق او چه غوغایی برپاست...پس چرا شهروز را از حال خودش با خبر نمی کرد....!؟
به انتظار تا غروب ادامه داشت و در لحظاتی که شهروز تصمیم گرفته بود از منزل خارج شود و به محدوده منزل شقایق برود تا از او خبری بگیرد زنگ تلفن به صدا در آمد.
شهروز به امید اینکه از پشت خطوط تلفن صدای زیبای شقایق در گوشش طنین افکند به سرعت خودش را به دستگاه تلفن رساند و گوشی را برداشت این بار شقایق بود که پس از دو روز غیبت شماره شهروز را گرفته بود:
- سلام

شهروز ذوق زده شده بود و در عین حال می خواست نگرانی خود را نیز نشان دهد پس به تندی گفت:
- سلام هیچ معلومه کجایی؟ این دو روزه پدرم در اومد....
- الهی قربون نگرانیت برم می دونستم دلواپس می شی.
- کجا بودی؟ چرا تماس نگرفتی؟
- هاله یه بوهایی از قضیه برده می خوام شکش از بین بره
- یعنی چی؟ چه بویی برده؟
- مث اینکه یه روز که ما با هم صحبت می کردیم حرفامونو شنیده حالا گیر داده تو اینهمه پای تلفن با کی حرف می زنی ..منم به خاطر اینکه زیاد مشکوک نشه مجبور بودم تماس خودمو با تو کمتر کنم. حالا شاید برای اینکه این شک به کلی بر طرف بشه از روی اجبار یه مدت این روش رو ادامه بدم
- باشه اشکالی نداره اگه اینطور صلاح می دونی منم حرفی ندارم ولی یادب باشه من به تو امیدوار شدم یه وقت نامردی نکنی ها...!
- نه بابا خاطرت جمع باشه الان رفته سر کوچه خرید و زود بر می گرده خواتم بهت خبر بدم که از نگرانی در بیای.
- کی بهم زنگ می زنی؟
- نمی دونم هر وقت هاله دور و برم نباشه خب جوونه دیگه نمی خوام احساساتی بشه و کارهای غیر معقول ازش سر بزنه.

پس از به زبان آوردن این جمله سکوتی کرد و گفت:
- مث اینکه اومد صدای در اومد بهتره منو پای تلفن نبینه شهروز جان منو ببخش مجبورم چند وقت محدود باشم.
- عیبی نداره عزیزم من همیشه منتظرتم
- فدای قلب مهربونت بهت زنگ می زنم.

شهروز پس از اینکه گوشی را گذاشت به فکر فرو رفت که در برابر وضعیت حاضر چه باید بکند؟ اندیشید اگر بخواهند همچون سابق با هم ارتباط داشته باشند ممکن است کار به جاهای باریک بکشد اگر هم بخواهد روابطشان را محدود کنند آن وقت با دل تازه عاشقشان چه بکنند؟
شقایق به او گفته بود که منتظرش باشد و شهروز مطمئن بود شقایق با او قطع ارتباط نمی کند پس باید انتظارش را می کشید و خودش را با شرایط وفق می داد.
آن شب پیش از خواب همدم همیشگی اش یعنی دیوان حافظ را از روی میز کنار بسترش برداشت و تفالی زد:
ای حافظ به من بگو شقایق توی دلش چه حرف هایی برای من داره...!؟
حافظ چنین پاسخ داد:
زگریه مردم چشم نشسته در خونست
ببین که در طلب حال مردمان چونست
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خونست...
×××××
چند روزی به همین شکل سپری شد گاه یک روز در میان گاه دو سه روز یکبار شقایق به شهروز تلفن های کوتاهی می زد و او را نسبت به عشقش دلگرم می کرد همین امر موجب شد شهروز هرگز به جدایی نیندیشد و برای آسایش شقایق با منزل او تماس نگیرد.
تماس های چند روز یکبار رفته رفته به قدری کم شد که شهروز ده روز از شقایق بی خبر ماند هر روز صبح زودتر از معمول از خواب بر می خاست و منتظر تلفن شقایق می نشست در طی این مدت سعی می کرد بجز در موارد ضروری از خانه خارج نشود مبادا شقایق تماس بگیرد و او در منطل حضوزر نداشته باشد و باز مجبور شود این انتظار تلخ را تحمل کند. گاهی از آشنایی با شقایق پشیمان می شد اما بلافاصله به خود نهیب می زد:
ناشکری نکن پسر این زن طعم یه عشق تمام عیار رو به تو چشوند. تو باید قدر اونو بدونی
ور ده روز به همین منوال سپری شد صبح روز دهم طبق معمول همیشه شهروز با صدای زنگ تلفن به سوی گوشی دوید و آن را برداشت.
صدای شقایق حال خوشی در او ایجاد کرد و این ده روز فراق موجب شد بغض راه گلویش را بگیرد.
شقایق سلام کرد و گفت:
- می دونم ازم دلخوری...

شهروز که می کوشید بر احساسش تسلط یابد گفت:
- قبل از اینکه هر حرفی بزنی می خوام ازت سوالی بپرسم...
- بپرس عزیزم.
- باید قول بدی درست جواب میدی اگه بخوای منو گیج کنی همین حالا گوشی رو می ذارم و دیگه هر وقت اینجا زنگ بزنی تلفن رو جواب نمی دم.
- مث اینکه خیلی جدی هستی ! بپرس ببینم موضوع چیه...!
- شقایق تو می خوای با من باشی یا نه؟ جوابم رو خیلی صریح و روشن بده...
- شهروز جان از اول بهت گفتم آره تا آخرش هم می گم آره...چرا این سوال رو می پرسی؟ مگه نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

شهروز مثل اینکه منتظر شنیدن چنین جمله باشد بدون معطلی گفت:
- چرا می دونم تعجبم از همینه که تو با اینهمه محبت نسبت به من چطوری ده روز باهام تماس نگرفتی؟ حالا من هیچی تونستی پا روی دلت بذاری؟

شقایق کوشید شهروز را به آرامش دعوت کند:
- به جون خودت که از همه دنیا عزیزتری خیلی گرفتارم خواهرم از آلمان اومده صاف وارد خونه ما شده همش خونمون شلوغ پلوغه مگه می تونم به فکرت نباشم .همین الان تا با هاله رفت بیرون و فرصت پیدا کردم بهت زنگ زدم.
- کی بر می گرده آلمان؟
- دو هفته دیگه بر می گرده توی این دو هفته هر طور شده باهات تماس می گیرم اما درست نمی دونم کی..
- پس من ازت مطمئن باشم؟
- آره عزیزم مطمئن مطمئن خیالتم راحت باشه و سپس افزود:
- به امید روزی که مث گذشته ها مرتب با هم باشیم

شهروز خندید و گفت:
- منم امیدورام ...و پس از کنی تامیل ادامه داد:
- چیه مث اینکه عجله داری زودتر تلفن رو قطع کنی
- آره برای ناهار مهمون دارم هنوز هیچ کاری نکردم اگه اجازه بدی برم به کرام برسم در اولین فرصت بهت زنگ می زنم
- باشه منتطرتم

شقایق گوشی را گذاشت و دوباره انتظار شهروز شروع شد گویی این انتظار پایان نداشت روزها بر شهروز چون سالی می گذشت او از شدت عشق شقایق در درون دلش به تمامی افرادی که با شقایق زندگی می کردند حسادت می ورزید و هیچ کدامشان را دوست نداشت. فکر می کرد همین ها هستند که میان شقایق و او فاصله انداخته اند.در لحظات تنهایی می کوشید در ذهن تصویر روزهایی را ترسیمن کند که با شقایق زیر یک سقف زندگی خواهند کرد و چه لذتی می برد از این رویای زیبا ولی دست نیافتنی
آه... لعنت بر بازی های سرنوشت که با دل این جوان عاشق نوپاچه ها کرد...
انتظار لحظه لحظه زندگی شهروز را پر کرده بود دیگر شهرو ز به هیچ وجه برای انحام هیچ کاری از خانه خارج نمی شد مبادا شقایق به او تلفن بزند و او نتواند صدای قشنگش را بشنود این وضعیت یک هفته به طول انجامید و در این میان شقایق فقط یک بار ان هم خیلی کوتاه با شهروز تماس گرفت.
یک روز صبح وقتی شهروز در بستر دیده گشود و طبق معمول همیشه تصویر و خیال شقایق در ذهنش جان گرفت مصمم شد به شقایق تلفن بزند تا دیگر انتظار او را نکشد.
با التهابی و صف ناپذیر به امور شخصی روزانه خود پرداخت التهابش از این بود که نمی دانست باید چه چیزی به شقایق بگوید و از همه مهمتر چه وقت به او تلفن بزند که او بتواند به راحتی صحبت کند به هر حال ساعات می گذشتند و رفته رفته ظهر نزدیک می شد.
حول و حوش ظهر شهروز به طرف تلفن رفت تا به تصمیم خود جامه عمل بپوشاند نمی دانست چرا دستش روی شماره ها می لرزید و تنفسش تند شده بود اما با تمام این اوصاف شماره را گرفت....پس از چند بوق پیاپی صدای زیبا و آرامبخش شقایق در گوشی پیچید
- بله...

شهروز چیزی نگفت و گوش سپرد
شقایق گفت:
- بفرمایید.....
- سلام
- علیک سلام.
- حالت چطوره
- خوب ممنون

شهروز مکثی کرد و گفت:
- ازت خبر نداشتم گفتم بهتره خودم باهات تماس بگیریم
- مرسی بهت گفته بودم که خودم زنگ می زنم
- دلم تنگ شده بود

شقایق به همان سردی قبل گفت:
- باید بازم صبر می کردی

شهروز جالت حق به جانبی به صدایش داد و گفت:
- حالا مگه چطور شده ؟ بدکاری کردم زنگ زدم؟
- نه طوری نشده ولی اونطوری بهتر بود

شهروز توقع این لحن و این جملات را از شقایق نداشت پس گفت:
- اگر مزاحمم قطع کنم

و در عین ناباوری پاسخ شنید
- آره...خودم بعدا بهت زنگ می زنم.

شهروز تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و سپس گفت:
- منتطرتم...کی زنگ می زنی؟
- هر وقت که تونستم زیاد منتظر نباش

بعد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت

شهروز شگفت زده بر جایش میخکوب شده بود او توقع این برخورد را از شقایق نداشت به انسانهای برق گرفته می مانست. نمی دانست چه باید بکند و اینبار چه واکنشی نشان دهد در هر شکل دو ساعتی فکر کرد و تصمیم گرفت باز به شقایق تلفن بزند.
بعد از ظهر فرا رسید که شهروز گوشی را برداشت . انتظار داشت در نحوه صحبت کردن شقایق تغییری پدید آمده یا اینکه او تحت تاثیر شرایط محیط اطرافش با او انطور برخورد کرده باشد با این تفکرات شماره منزل شقایق را گرفت...
چندین بار صدای بوق در گوشش پیچید ولی کسی گوشی را بر نداشت شهروز همینطور گوشی را به دست داشت و تعداد بوق ها را می شمرد وقتی تصمیم گرفت تماس را قطع کند شقایق گوشی را برداشت و گفت:
- بله؟
- سلام چرا اینقدر دیر گوشی رو برداشتی؟
- داشتم نماز می خوندم
- قبول باشه برای من دعا کردی؟
- آره چطور دوباره زنگ زدی؟
- دلم خواس تباز صداتو بشنوم می تونی صحبت کنی؟
- اره توی اتاقم نشستم درم بسته س
- شقایق منظورت از این کارا چیه؟
- کدوم کارا؟ من که کاری نکردم

شهروز بدون معطلی گفت:
- همین لحن حرف زدنت با من همین که دو سه هفته خودتو از من کنار می کشی؟
- شقایق چیزی نگفت و به فکر فرور رفت سپس گفت:
- شهروز جان حقیقحت اینه که توی این مدت خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برقراری ارتباط با تو برای من اشتباه بزرگی بود. من اشتباه کردم بهتری همین جا قطع کنیم

شهروز باور نمی کرد این سخنان از دهان شقایق بیرون می ریزد خندید و گفت:
- شوخی می کنی؟ هیچ معلومه چی داری می گی؟

شقایق گفت:
- اره عزیزم بهتره درست فکر کنی زنی با شرایط من اصلا به درد تو نمی خوره.
زبان شهروز بند آمده بود سرش به دوار افتاده و خانه دور سرش می گشت با این وجود تلاش می کرد حرفی بزند پس با لکنت زبان گفت:
- ی....ی.... یعنی توی این مدت داشتی با من بازی می کردی؟
- نه قصد بازی با تو نبود این اشتباهی بود که مرتکب شدم حالا که فهمیدم جلوی ضرر رو از هر جا بگیرم منفعته.

شهروز با صدای بغض آلودش گفت:
- شقایق من دوستت دارم اینو می فهمی دوستت دارم تو چظور تونستی با من این کارو بکنی حالا من هیچی جواب خدا رو چی میدی؟
- من فقط بریا خاطر شخص تو می خوام رابطمون قطع بشه تو حیفی ارتباط من با تو اشتباه محضه

شهروز با بغض گفت:
- این حرفو نزن پس قول و قرارامون چی میشه اگه خاطر من برایت مهمه که خاطر من تو رو می خواد

شقایق مکث کوتاهی کرد و گفت:
- تو هنوز خیلی جوونی داری اشتباه بزرگی می کنی من لقمه دهن تو نیستم.

شهروز به تندی گفت:
- مگه همه این حرفا رو خودم بهت نزدم و قبول کردی؟ مگه نگفتی پای همه چیز وایستادی؟ اون وقتی که من این مسائل رو بهت می گفتم کجا بودی که حالا به این نتایج رسیدی؟

شقایق پاسخ داد
- اون موقع عاشقت بودم نمی تونستم فکر دیگه ای بکنم اما حالا که نشستم و درست فکر کردم دیدم ادامه دادن این راه اشتباهه

شهروز با بغض گفت:
- پس من بیچاره تا حالا سر کار بودم
- نه اینطور نیست این به نفع هر دومونه خصوصا تو....
- شهروز خده سردی کرد و گفت:
- عزیز من شاید من بخوام خودمو برای تو فدا کنم این به شخض خودم مربوطه تو که نباید به کار من کاری داشته باشی مگه بده کسی با شرایط من توی زندگی تو باشه؟ تو دنبال چی می گردی که من ندارم؟
- شهروز شهروز..انطوری فکر نکن تو الان متوجه نیستی چند سال دیگه متوجه می شی من چی دارم بهت می گم.

شهروز با صدای گرفته و لرزانش گفت:
- نه ..نه.و..نمی خوام متوجه باشم. شقایق من دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم.

شقایق که سعی می کرد به خود مسلط باشد گفت:
- شهروز جان حالا برو یه کم فکر کن بعد دوباره با هم حرف می زنیم

شهروز بی تابانه گفت:
- نه نمی خوام فکر کنم تو برو فکر کن تو باید تصمیمت را عوض کنی به من فکر کن به عشق من...

شقایق که می دید شهروز به هیچ صراطی مستقیم نیست گفت:
- باشه عزیزم خودتو ناراجت نکن باشه فکر می کنم حالا دیگه برو...برو....

شهروز با اینحال که دلش می خواست آنقدر با شقایق حرف بزند تا نظرش را برگرداند بالاخر تسلیم او شد و گوشی را گذاشت.
وقتی تماس آندو قطع شد سرش را در میان دست هایش گرفت و محکم فشرد فکرش کار نمی کرد کوشید از جایش برخیزد اما نتوانست و گویی کمرش شکسته و تا شده بود. ناگهان همچون ابر بهاری گریستن آغاز کرد . شهروز می گریست. بر آرزوهای بر باد رفته اش می گریست. او نمی دانست چطور چنین اتفاقی رخ داده و چگونه شقایق توانسته چنین سخنانی بر لب آورد.
با زحمت فراوان از جایش برخاست و به اتاق خصوصی اش پناه برد. در را پست سر بست خودش را روی تختخواب رها کرد و زار زد. ندانست چه مدت زمانی بر او گذشته است. وقتی سرش را از روی بالش برداشت خورشید رفته رفته در پشت کو ها محو می شد غروب حال نزارش را تشدید می کرد دلش می خواست فریاد بکشد فریادی که از پس فاصله ها بگذرد و به گوش های نازنین شقایق برسد. فریادی که دل مهربان معشوقه اش که حالا سنگ شده بود را به رحم آورده و او را از تصمیمش منصرف گرداند فریادی که حتی از ابر ها عبور کرده و به گوش خداوند آسمان و زمین برسد تا شاید تقدیر عوض شود.
دلش می خواست به گذشته بازگردد بلکه بتواند در آن روز ها شرایطی را فراهم آورد که شقایق هرگز از او جدا نشود.
چه لحظات سرد و غمگینی بر دل جوان عاشق او می گذشت.او از بازیچه بودن سعت بیزار بود اما چه می توانست بکند وقتی می دید در دستان شقایق جز بازیچه چیز دیگری نبوده و او را چون عروسک خیمه شب بازی به هر سو می خواسته چرخانده..
هر لحظه چون قرنی بر شهروز می گذشت ان شب شهروز از اتاقش خارج نشد حتی شام هم نخورد تا صبح گریست و به ترانه های غمگین گوش سپرد.
فکر می کرد آیا این شهروز عاشق بود که اینچنین سخنان تلخ شقایق را می شنید و با اینجال هنوز نده بود و قلبش می تپید؟ تپش های قلبش بدون شقایق به چه دردی می خورد؟ گاه می اندیشید ان صدایی که پاسخش می گفت ایا همان آشنای دل شکسته بود؟ ارزوی می کرد هماندم می مرد تا سخنان بی وفایی از زبان شقایق نمی شنید زمانی که روی لب های گرم و شیرین شقایق هزاران آه و شاید و اما شکل می گرفت شهروز به وضوح و روشنی مرگ امید و آرزوهایش را می دید.
آیا شقایق می دانست در آن لحظات سخت چه بر سر شهروز آورده و اینک بر او چه می گذرد؟؟؟؟؟
عجب شبی بر شهروز می گذشت . در قلبش اتشی بر پا بود و تا حدی او را می سوزاند که دلش می خواست سینه اش را بشکافد و قلبش را بیرون بکشد تا هوایی بخورد و خنک شود..اما افسوس و هزاران افسوس او کاخ آرزو هایش را می دید که با دست زیبا و ظریف سازنده اش در هم شکسته و فرو می ریزد.


رمان لحظه های بی تو - فصل چهاردهم در طول این چند هفته ای که برای شهروز بسیار سخت و پر غصه گذشت شقایق هم وضعیت چندان مناسبی نداشت از طرفی فرزندش تا حدودی پی به ارتباط او با شخص غریبی برده بود و از طرف دیگر ورود خواهرش از آلمان و از آن بدتر یکسره آمدنش به خانه شقایق اوضاع را برای او نامناسب کرده و به همین جهت مجبور بود مدتی تماسش را با شهروز کم کند
همین کم شدن تماسش با شهروز سبب شد تا بیشتر به نحوه ارتباطش با او بیندیشد او شهروز را دوست داشت به قدری که حاضر بود هر نوع فداکاری برایش بکند اما به هیچ وجه راضی نبود که شهروز از جوانی و لذت هایی که می توانست در این دوران خوش زندگی ببرد برای خاطر او بگذرد و خودش را فدای شقایق کند به همین خاطر آرام آرام به قطع ارتباط با شهروز اندیشید تمام زوایای ان را در نظر گرفت با خود اندیشید این پسر در عنفوان جوانی قرار دارد و ممکن است دختران که از هر نظر مناسب احوالاتش هستند سر راهش قرار بگیرند پس اگر او نباشد شهروز پس از برخورد با اولین کسی که سر راهش بیاید همه چیز را فراموش خواهد کرد و حتی شاید ماه ها هم از او یاد نکند پس باید از خود گذشتگی می کرد و پا روی قلب و احساسش می گذاشت این فداکاری را جز عشق در حق شهروز نمی دانست.
مدتی با خود کلنحار رفت تا موفق شد بر احساساتش غلبه کند و تصمیمش را بگیرد
حتی بارها به خاطر از دست دادن عشق نوپایش در خفا گریست ولی چه می توانست بکند شهروز نباید پابند او می شد او باید دنبال زندگی خودش می رفت منطقش این حکم را می کرد اما دلش حرف دیگری می زد دلش می گفت شهروز را دوست دارد و تا ابد تا همیشه نقش عشق او از لوح دلش پاک نمی شود دست سرنوشت چنین رقم زده بود که شهروز با تمام صفای باطنش سر راه او قرار بگیرد و تمامی زوایای قلبش را تسخیر نماید
در این میان این فکر به نظرش رسید که دخترش را رها کند و به دنبال شهروز برود اما باز هم وجدانش به او خطاب زد:
ای زن از این جوان بگذر و او را به دنبال خودت نکش او هنوز خیلی جوان است و نمی تواند بد را از خوب تشخیص دهد پس تو که همه چیز را درک می کنی خودت را کنار بکش...
لحظات تصمیم گیری برایش لحظاتی دشوار بود ولی در هر صورت تصمیمش را گرفت....
××××××
آنشب به هر شکل که بود بر شهروز گذشت و ضبح روز بعد او با چشمانی پف کرده از اثرات اشک و بی خوابی شب گذشته از اتاقش خارج شد نخستین کسی که پی به حال وخیمش برد مادرش بود
او متعجب شهروز را نگریست و گفت:
- چی شده بچه جون؟ چرا اینطوری شدی؟
بغض گلوی شهروز را در هم می فشرد نمی توانست سخنی بگوید. بالخره با زحمت فراوان تسلط خودش را بازیافت وگفت:
- مسئله مهمی نیست دیشب خواب بد دیدم از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد
مادر که از سیمای در هم رفته فرزندش پی به همه چیز برده بود گفت
- چیزی رو از من پنهان نکن من مادرتم از چشات حالات رو می فهمم
- شهروز سری تکان داد و حضور مادر را ترک گفت. بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد به اتاق بازگشت
گوشی تلفن را برداشت و شماره فرامرز را گرفت.
پس از اینکه فرامرز گوشی را برداشت و احوالپرسی کردند شهروز گفت
- فرامرز هر برنامه ای برای امروز داری کنسل کن و بیا اینجا
فرامرز از تن صدای شهروز پی به وضعیت بسیار بد روحی شهروز برد و پرسید:
- چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
شهروز با صدای غم آلود گفت:
- تو بیا همه چیز رو برات می گم فقط زودتر خودت را برسون
- باشه همین آلان می آیم.
شهروز پس از مکالمه کوتاهش با فرامرز پشت میز تحریرش نشست سرش را میان دست هایش گرفت و باز هم گریست گریه ای بی صدا اشک هایش از شیار گونه هایش می لغزیدند و از چانه اش روی میز می چکیدند همین چند ساعت چهره شهروز را تکیده کرده و شانه هایش را خم نموده بود
مدتی گریست و سپس برای انیکه خودش را خالی کرده باشد به کاغذ و قلی پناه برد واژه ها از میان سینه سوخته اش می جوشید و به دنبال هم به روی کاغذ روان می شدند شهروز نمی دانست چه می نویسد شعر نثر یا هر چیز دیگر..فقط می گریست و می نوشت
وقتی قلمش را از روی کاغذ مقابل برداشت نگاهی به آنچه نگاشته بود انداخت و با صدای بغض الودش به آرامی چنین خواند
ای ماه تو از این دل غم بار چه می دانی؟
یا از من و این دیده خونبار چه می دانی
تو رسم جفا پیشه نمودی و گذشتی
از حال من خسته و بیمار چه می دانی
در عین وفاداری من عهد شکستی
از عهد و وفا یار جفاکار چه می دانی
شب تا به سحر نالم و یکدم نشنیدی
از ناله این عاشق افکار چه می دانی
از جور و جفا بگذر و زین پیشه حذ کن
غافل مشو از گردش پرگار چیخ میدانی
دلتنگ چنان غنچه پاییزی ام ای گل
ای غنچه دهان جال من زار چه دانی
بگذشت جوانی و گل عمر هدر رفت
پژمردگی این گل گلزار چه دانی
مشتاق شدم تا که ببینم رخ ماهت
ای پرده نشین حرمت دلدار چه دانی
از تمام سخنان دلش را در آن لجظات غمبار بر روی سینه سپید کاغذ ریخته بود و بر حال دل خود چون ابر بهاری می گریست.
هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ در آو را متوجه ورود فرامرز ساخت پس از گذشت مدت کوتاهی فرامرز در را گشود و وارد اتاق شهروز شد به محض دیدن شهروز در آن شرایط به سویش رفت و در آغوشش کشید شهروز سر به روی شانه دوست و یاور با وفایش گذاشت و به زاری گریست
فرامرز از حالات شهروز متوجه شد بر او چه گذشته ولی هیچ نگفت و فقط در سکوت او را نوازش کرد کمی بعد که شهروز آرمش نسبی اش را به دست آورده بود او را از خود جدا کرد و به روی مبلی نشاند و گفت
- شهروز جون خودم فهمیدم چی شده حالا بهتره خودت همه چیزو برایم تعریف کنی
- شهروز سرش را پایین انداخته بود و هنوز چانه اش از بغض می لرزید جرعه ای آب نوشید و سپس آرام و شمرده همه ماجرا را برای فرامرز تعریف کرد
- در این میان فرامرز دیده از چهره شهروز که لحظه به لحظه تغییر حالت می داد بر نمی داشت و گهگاه تنها سر تکان می داد
- پس از اینکه شهروز سکوت کرد فرامرز گفت:
- غصه نخور حالا کاریه که شده باید فکر چاره کرد البته بهتر شد چون این زن از هیچ نظر مناسب تو نبود
- شهروز سخنی نمی گفت و به رمین دیده دوخته بود آنها مدتی با هم صحبت کردند و چند ساعتی پس از صرف ناهار فرامرز عازم رفتن شد
وقتی از جایش برخاست و رو به دوست شکست خورده اش کرد و گفت:
- سعی کن زیاد خودتو اذیت نکنی مامانت خیلی نگرانته وقتی اومدم قبل از اینکه بیام سرغ تو سفارش کرد مراقبت باشم می گفت چیزی بهش نگفتی بنده خدا گناه داره هر چی باشه مارده دیگه به خورده به خودت مسلط باش مطمئن باش همه چیز درست میشه
- سپس دست را روی شانه شهروز زد و از اتاق خارج شد.
- وفتی فرامرز خانه شهروز را ترک کرد دوباره شهروز خود را در سیاهی عمیقی دچار دید باز دیو خیالات موهوم سراغش آمده و به دلش چنگ می زد چهره شقایق لحظه ای از مقابل دیدگانش محو نمی شد و تنها به این می اندیشید که به هر وسیله ممکن از این جدایی جلوگیری کند و این نخستین مشکلی بود که فاصله سنی میانشان بوجود آورد.
شهروز نمی دانست روز و شبش چگونه می گذرند دیگر حتی لحظه ای از خانه خارج نمی شد مبادا شقایق تماس بگیرد و او ان تماس را از دست بدهد خوراک لحظه هایش گریه و اه شده بود و خود را در هاله ای از تاریکی گم می دید.
شقایق گهگاه با او تماس می گرفت تماسهایش کوتاه بودند شهروز می کوشید در این مکالمات سختنی درباره جدایی به میان نیاورد و به هر ترتیب ممک نظر او را دوباره به سمت خود برگرداند
بعضی اوقات که دل شهروز خیلی برای معشوقه اش تنگ می شد شماره منزل او را می گرفت وتا وقتی که شقایق گوشی را در دست داشت به هر چه می گفت گوش می سپرد و از شنیدن صدایش احساس آرامش می کرد معمولا از اتاق خصوصی اش خارچ نمی شد غذایش را هم در اتاقش می خورد وقتی سر میزی که در آن روز بیاد ماندنی به همراه شقایق پشت آن نشسته و غدا خورده بود می نشست و خاطرات آن روز پرخاطره در خاطرش زنده می شد بغض گلویش را در هم می فشرد و راه گلویش را می بست از سر میز برمی خواست و به اتاقش پناه می برد تاثیر این مدت بر او چنان بود که او را به یک پارچه پوست و استخوان مبدل کرده و چهره زیبا و مردانه اش را تکیده نموده بود اما هنوز برق عشق از زوایای چشمانش بیرون می جهید و این به جذابیت چهره اش می افزود دل شهروز برای دیدار شقایق پر می کشید ولی چه می توانست بکند رزی روی تختخوابش دراز کشیده و از پنجره کنار تختخوابش به آسمانها خیره شده و می اندیشید به بخت خود به اینکه چرا باید این زن سر راهش قرار گیرد و او را اینچنین اسیر خود گرداند
گاه با خود فکر می کرد شاید تما م اینها که در این مدت بر او گذشته خواب شیرینی بیش نبوده و تمام این مدت دستخوش خیالات و توهمات شده باشد اما اینطور نبود عشق شقایق حقیقی بود و حالا بی وفایی اش حقیقتی احتناب ناپذیر
درگیر همین افکار در هم و مشوش بود که به ناگاه هچوم واژه ها همچون بهمنی سهمگین درون مغزش ریزش آغاز کردند از روی میز کنار دستش کاغذ و قلمی برداشت و آنچه به ذهنش می ریخت را به سینه سپید کاغذ انتقال داد:
ای چه عشقی است که جانم را می سوزاند
این چه شور مرموزی است که از میان تک تک یاخته های تنم نام تو را فریاد می زند
شاید من دیوانه باشم که بر چنین عشقی که فرجامی برایش نیست اینچنین می سوزم طعم دلدادگی های مجازی را بارها چشیده ام اما عشق تو و رای عشق های دیگر است
این فریاد های درونم این ضجه های دل محزون و ستمدیده ام این ذو ب شدن و از بین رفتن همه گواه عضمت این عشق و جاودانه بودن انست.
ای کاش همیشه در کنارم بودی تا دلنشین ترین ترانه های عاشقانه را از اعماق قلبم در گوش های نازنینت زمزمه می کردم نامت را که رمز زیستم من است بارها فریاد می زدم چشم هایت که گرانبهاترین گنجینه دنیا در قرنیه بی نظیر آن نهفته است را با بوسه های گرمم نوازش می دادم و دل مهربانت را که عضیم ترین دفینه های عشق در آن پنهان است از کلمات آتشین و محبت امیز خود که تنها از پنهانی ترین نقاط دل مهجورم می تراود سرشار می کرددم اما دریغ و درد که عمر با تو بودن چه زود گذشت چه زود طعم تلخ بی تو بودن را چشیدم و چه زود بی تو ویران شدم و از پای نشستم و در غم هچران تو پیراهن عافیت بر تن دریدم ای که سفره شبانه ام را با عطر یاد تو و رویای سیمای پریوشت نگین می کنم مگذار بی تو بسوزم و از پای بیفتم بیا تا دوباره غنچه خنده بر روی لبهایم گل شود تا دوباره دل نیمه جانم که همیشه فقط به یاد تو و برای تو می تپد جان بگیرد و در هوای باطراوت عشق تو نفسی تازه کنند
بی تو طوفانزده دشت جنونم تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم بیا و چینی دل شکسته ام را با بند محبت بند بزن و این دل دیوانه را که تکه و پاره هایش می رود تا به دست فارموشی سپرده شود مرهمی باش تا که تکه های خویش را با بوسه های گرم و عاشقانه ات و با نوازش های مهبربانه ات به هم متصل کنی و چون همیشه صاحب و مالک ان باشی
تو را با تمام ناراحتی هایت مشکلات و با تمام زجر هایی که در راه رسیدن به تو وجود دارد دوست دارم و قسم به همه قلب هایی که داز عشق پاره پاره شده و خون پاک عشاقی که در راه معشوق جان داده اند جز در راه عشق تو و خواستن تو قدم بر نمی دارم و جز نام شیرینت زمزمه نمی کنم و در دل حزیم جز عشق حاودانه ات فریادی بر نمی آورم چرا که در دل من هیچ کس مثل تو نشد و هیچ چیز مثل تو نبودپ
اگر برایم اولن نبودی بدان تا روی که در خاکم حای دهند در قلبم آخرینی حتی در آن زمان هم خاکم از بوی جانفرای تو مهطر است و هنوز هم خاکم عشق تو را فریاد می زند.
پی از پایان متن را خواند و به حر دل خود گریست باید کاری می کرد نباید می گذاشت شانه اش زیر این غم عضیم به راحتی خم شود
او می خواست پر بگیرد پر بگیرد و پرواز کند بر اوج آسمان ها از اوج آسمان های فریاد بکشد :
ای مردم دلباخته ببینید من عاشق شدم عشق من شقایق است شقایق مرا خوشبخت خواهد کرد و تا بیکرانه های دور شانه به شانه من در آسمان عشق پرواز خواهد کرد
اما دریغ و درد که چه زود همه چیز در دل شقایق پایان گرفت و چقدر سهل و آسمان سخن تلخ بدرود را با شهروز گفت احساس می کرد سقوط کرده است و چنان محکم بر زمین خورده که دیگر نمی تواند کمر راست کند
بعد از ظهر یکی از روزهایی اوایل پاییز همینطور که شهروز روی تختخوابش دراز کشیده و در آبی اسمان ها به دنبال گمشده اش می گشت شقایق به او تلفن زد و از او خواست تا یک ساعت دیگر خودش را به منزل فرامرز برساند تا به این صورت با هم دیداری تازه کرده باشند او گفت که همین دیدار کوتاه هم برایش از ارزش بسیاری برخوردار است.
شهروز دستپاچه بود نمی دانست باید چه بکند به سرعت لباس پوشید و عازم منزل فرامرز شد شقایق به همراه نسیرین پیش شهروز او به انجا رسیده و مشغول صحبت کردن با یکانه بودند
فرامرز از آمدن شهروز چیزی نمی دانست و در خانه حضور نداشت و چون شهروز از دوستان بسیار نزدیک فرامرز و خانمواده اش بود به راحتی وارد خانه شد و در سالن خانه در حضور شقایق و یگانه و نسیرین نشست
آنها خیلی زود شهروز را در صحبت هایشان دخالت دادند شهروز از دیدار شقایق ذوق زده شده بود و مدام سراای او رامی نگریست وقتی نگاه او دو در هم گره خورد سخن دل ار از راه نگاه به هم انتقال می دادند در دیدگان شهروز چز عشق و التماس می درخشید حتی قطره اشکی هم از کنار مژگان بلندش بر روی گون ه ها غلطید که از مسیر نگاه نافذ شقایق دور نماند.
آندو ساعتی از راه نگاه هایشان با هم درد ل کردند و بعد شقایق و نسرین آماده رفتن شدند وقتی نسرین و یگانه برای آوردن مانو ها به اتاق دیگر رفتند شهروز به سرعت نامه ای که چند روز پیش برای شقایق نوشته بود به دستش داد و گفت
- اگه تو از من بدت بیاد بازم دوستت دارم خودت نباشی خاطراتت که هست با اونا زندگی می کنم
- شقایق خنده غمناکی کرد و چیزی نگفت نامه را گرفت و در کیفش جای داد و پس از ورود یگانه و نسرین با مانتو ها مانتویش را پوشید و با خداحافظی گرمی از شهروز جدا شد.
- دل لحظاتی که آندو از خانه خارج می شدند فرامرز وارد شد و پس از احوالپرسی از آنها و مشایعتشان تا بیرون خانه بسوی شهروز آمد.
شهروز از حالت و برخورد های شقایق گیج و ماتزده شده بود و به مدتی خلوت کردن با خود احتیاج داشت پس با فرامرز به اتاق خصوصی اش رفت و در خود غرق شد.
نگاه ها و لبخند های شقایق حکایت از عشق او داشت ولی چرا این کار را با و کرد؟ چرا قلبش را شکست و زندگی را برایش به سیاهچالی از غمها تبدیل کرد....
آنشب پس از صرف شام مختصری شهروز از خانه فرامرز خارج شد و بدون هدف و مقصد مشخصی در خیابان ها به قدم زدن پرداخت دلش نمی خواست به خانه برود نیرویی او را به سوی منزل شقایق می کشید و پس از مدتی خود را مقابل خانه معشوقه اش دید چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند شهروز بدون اینکه اراده ای از خود داشته باشد به سوی در خانه روان شد دستگیره در را گرفت و به عشق اینکه دست های شقایق هر روز چندین بار ان را لمس می کنند دستگیره را زیر رگبار بوسه هایش گرفت.
سپس روی پله مقابل منزل شقایق نست و به آرامی گریست بارها سرش را به دیوار خانه محبوبش کوبید و فریاد کشید فریاد هایی در درون فریاد هایی که تنها خودش صدایش را می شنید خون از سرش جاری می شد ولی او هیچ نمی فهمید و باز سرش را محکمتر می کوبید تا نزدیکی های سحر انجا بود و مویه و ناله می کرد و پس از آن راهی غمکده خوش یعنی گوشه دنج اتاقش شد انشب دیوار های کوچه ای که شقایق در آن زندگی می کرد به حال شهروز خون گریستند او مجنون قرن اتم بود.
__________________

ویرایش توسط SonBol : 04-25-2010 در ساعت 07:52 AM
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل
پانزدهم)
صدای موذن خبر از فرار رسیدن صبح می داد که شهروز در بسترش به خواب رفت در عالم رویا مکان مقدسی را دید که در آن به زیارت مشغول است و به ضریحی چسبیده و دعا می کند در حال ضجه و نامه بود که دستی به پشتش خورد و بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد مردی سپید پوش با محاسنی سپید یکدست را دید که چهره اش بسیار نورانی می نمود و با نگاهی عمیق تمامی زوایای وجود شهروز را می کاوید. مرد روحانی دست راستش را روی شانه شهروز نهاد لبخند پر جذبه و در عین حال سرشار از محبتی به روی او پاشید و گفت:
پسرم برای دیدار ما به خراسان بیا.....
شهروز بی اراده لبهایش را پیش برد و بوسه ای پشت دست روحانی مقدس کاشت . سپس مرد نورانی دستی بر سر او کشید و دور شد.
وقتی شهروز چشم هایش را گشود هنوز در حال و هوای خواب بود کمی فکر کرد و در دل اندیشید:
منو به مشهد دعوت کردن خدای من اون مرد روحانی و مقدس حضرت رضا بود؟ یعنی چه؟ باید هر چه زودتر به مشهد برم شاید اونجا چیزی انتظار مو می کشه.....
به سرعت از جایش برخاست دست و صورتش را شست و از خانه خارج شد پیش از اینکه از منزل بیرون برود نزد مادرش رفت و او را از اینکه قصد سفر به مشهد دارد و رویای شب گذشته اش مطلع ساخت.
مادر عاشق اولاد که برای فرزندش خیلی نگران بود و شاهد از بین رفتن لحظه به لحظه اش بود او را تشویق به این سفر نمود و گفت که حتما خیری در این خواب است و شهروز از آن افسردگی رهایی خواهد یافت
برای سفر به مشهد در آن هفته بلیط پیدا نکرد و الوین پرواز هفته بعد را رزرو نمود او تا به حال به مشهد سفر نکرده و برای زیارت حرم حضرت رضا بسیار مشتاق بود
زمانی که به منزل بازگشت زنگ تلفن به صدا در آمد شقایق بود نامه اش را خوانده و تحت تاثیر قرار گرفته بود اما چندان به روی خودش نمی آورد سعی می کرد با لحنی پر محبت با شهروز سخن بگوید
پس از مدتی که از گفتگوی آندو گذشت و شهروز ماجرای رفتن به حوالی منزل شقایق و خواب دیشب را برای شقایق تعریف کرد گفت:
- اول هفته دیگه عازم مشهد هستم یه روزه می رم و بر می گردم آخرین پرواز آخر شب رو گرفتم و با پرواز عصر روز بعد بر می گردم
شقایق گفت:
- چرا اینقدر زود بر می گردی؟ چند روز بمون برای روحیه ت خوبه

شهروز صمیمانه گفت:
- دلم می خواد جایی باشم که فضایش از عطر نفسهای تو پر باشه
- تو چقدر مهربونی
- و تو چقدر نامرد و نامهربان
- این حرفو نزن من هر کاری می کنم به خاطر خودته
- باشه نمی خوام در موردش حرفی بزنم

و سپس از مدتی که درباره مسائل دیگر صحبت کردند تماس را قطع نمودند
تا پایان هفته چیزی نمانده بود و شهروز برای رفتن به آن شهر مقدس روز شماری می کرد
بالاخره روز موعود فرا رسید و شهروز شب هنگام از خانواده خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد وقتی قصد خروج از خانه را داشت از کمدش عکس کوچکی که از شقایق داشت را برداشت و داخل جیب پیراهنش جای داد.
از لحظه ای که قدم به فرودگاه گذاشت شور و حال غریبی در خود حس می کرد این احساس لحظه به لحظه زیادتر می شد و زمانی که از داخل هواپیما چشمش به چراغ های بارگاه ملکوتی امام هشتم افتاد احساساتش به اوج رسیدند و در دل ناله می کرد
یا اما رضا خودت منو به اینجا دعوت کردی پس حاجت دلمو بده اگر قراره حاجتمو بدی کاری کن که به راحتی دستم به ضریحت برسه
پس از فرود هواپیما و خروج شهروز از فرودگاه یک تاکسی به مقصد هتلی که رزرو کرده بود گرفت و راهی هتل شد در میان راه اتومبیل به خیابانی پیچید و چشم شهروز به گنبد طلایی حرم رضوی روشن شد
بی اراده می گریست و در دل با حضرت راز و نیاز می کرد می نالید و سلام می داد...نمی دانست چه می گوید در خلسه عمیقی فرو رفته و از آنجا که اراده ای از خود نداشت اشک تمام صورتش را خیس کرده بود
به هتل رسید کلید اتاقش را گرفت چمدان کوچکی که همراه داشت را در اتاق گذاشت به حمام رفت و غسل زیارت کرد و بدون معطلی و با شتاب از تاکسی سرویس هتل اتومبیلی به مقصد حرم در خوات نمود هنگامی که مقابل حرم از اتومبیل پیاده شد آرام و قرار نداشت چون نمی دانست باید از کدام طرف برود از چند خادم حرم سوال کرد و وقتی به حیاطی که به صحن حرم راه داشت رسید بدون اراده روی زمین افتاد زمین را بوسید صورتش را روی خاک گذاشت و گریست هیجان زیارت امام حالش را دگرگون ساخته بود همه زائرین تماشایش می کردند و از خلوصش به وجد آمده بودند
شهروز از جایش برخاست تعظیمی کرد و به سوی صحن روان شد کفش هایش را به کفشدار سپرد و از همانجا زمین را بوید تا به ورودی اصلی حرم رسید آنجا دوباره به حالت سجده روی زمین افتاد و به زاری گریست پس از مدتی از جایش برخاست و در دل خطاب به حضرت رضا عرضه داشت
ای امام بزرگوار برای عرض ارادت و خاکساری به عتبه بوسی رسیدم عرض غلامی منو بپذیر از سر عنایت بی علت حاجتمو روا کن ای حضرت رضا بهم نشون بده بی دلیل منو دعوت نکردی اگه قراره حاجتمو بدی از بین اینهمه چمعیت منو به ضریح برسون...
و با دیدگان اشک آلود به سوی گوشه ای از ضریح روان شد وارد انبوه جمعیتی که برای زیارت تلاش می کردند گردید فشار از هر سو لحظه به لحظه زیادتر می شد و دست در زمانی که شهروز از شدت فشار احساس خفگی می کرد به ناگاه همان مرد روحانی که در عالم رویا دیده بود را دید که کنارش ایستاده و پشت به انبوه جمعیت دارد...
مرد نورانی نگاه گذرایی به شهروز انداخت و جلوی او راه را از میان جمعیت گشود تا به ضریح رسید موهای بدن شهروز از شدت هیجان راست ایستاده بودند و بی اراده دنبال پیرمرد رنوان بود و پس از چند لحظه به راحتی دستش را به ضریح گرفت.
هق هق گریه امانش را بریده بود در دل می نالید با حضرت راز و نیاز می کرد و مشغول طواف حرم بود همینطور که آرام آرام ضریح را می بوسید و دور می زد آن پیرمرد خوش سیما و سپید پوش را می دید که کنارش مشغول زیارت است و گهگاه نیم نگاهی به او می اندازد
وقتی به انتهای ضریح رسید مدتی ایستاد و بعد قصد کرد دست پیرمرد را ببوسد ولی او را کنار خود نیافت از ضریح جدا شد به زحمت خود را از خیل زائران رها ساخت و در این سو و آن سوی حرم به دنبال پیرمرد گشت اثری از او نبود مثل اینکه اصلا در آنجا حضور نداشت احساس عمیقی بر شهروز مستولی شده و قلبش به شدت می کوفت.
با خود اندیشید:
یعنی این پیرمرد کی بود؟ فرشته ای از جانب خدا یا پیام آور رحمت خداوند برای من؟ یا از یاران مقرب حضرت که برای مهمان نوازی نزد من فرستاده بودند؟ یا اینکه.....
از این فکر تمام پیکرش لرزید نمی توانست به مورد آخر بیندیشد. همانجا که ایستاده بود نشست لبش را به روی زمین چسباند و زمین حرم را غرق بوسه کرد. سپس مهری برداشت و مشغول نمازگزاردن شد.
پس از پایان نماز عکس شقایق را از جیبش بیرون کشید نگاهی به آن انداخت بعد به ضریح دیده دوخت و در دل گفت:
یا امام رضا اومدم اینجا این عشقمو ازت بگیرم اینکه آروم و قرار رو از من گرفت با اینحال که زندگی رو بهم تلخ کرده ازت می خوام همیشه غرق در سعادت و خوشی باشه معجزه کن شقایق رو به من برگردون.
تا اذان صبح شهروز در حرم نشست راز و نیاز کرد و ذکر گفت.
نماز صبح را که خواند قصد رفتن کرد باز زمین را بوسید و بدون اینکه پشتش را به ضریح بکند از صحن خارج شد به در و دیوار بوسه زد و تا آخرین در که به زیارتگاه منتهی می شد پشتش را به منطقه ای که مربوط به آستان قدس بود نکرد.
زمانی به هتل رسید که سپیده دمیده بود به اتاقش رفت و خود را روی تختخواب انداخت کمی فکر کرد و بعد عکس شقایق را از جیب پیراهنش بیرون کشید روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول نگاه کردن به آن شد پس از مدتی خواب او را اسیر چنگال خود کرد و وقتی چشم گشود عقربه ساعت هشت صبح را نشان می داد چند دقیقه ای در رختخواب ماند و به عکس شقایق دیده دوخت سپس از بستر به زیر آمد دست و رویس را شست لباس عوض کرد و برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفت.
احساس سبکی می کرد و همین موجب شد صبحانه مفصلی میل کند سپس از هتل تاکسی گرفت وبرای خرید سوقاتی به شاندیز و سپس به مرکز شهر رفت هر چند می دید برای شقایق می خرید پس از خرید با کوله باری از سوقات به هتل بازگشت آنها را در اتاقش جای داد وبرای خداحافظی به حرم رفت
باز شور و حالی غیر قابل وصف بر او حاکم شد زیارت کرد و زمانی که پایش را از آخرین در بیرون گذاشت تعظیمی کرد و در دل خطاب به حضرت عرض کرد:
ای امام غریب با دلی امیدوار از این شهر می رم و دلم می خواد به هر ترتیبی که خودت صلاح می دونی شقایق رو به من برگردونی
اشک از دیدگانش جاری بود و لبهایش می لرزیدند باز تعظیمی کرد زمین را بوسید از حرم خارج شد و به هتل بازگشت.
پس اط صرف ناهار مدتی در لابی هتل نشست قهوه نوشید روزنامه های صبح را مطالعه کرد تا هنگام بازگشت فرا رسید.
در فرودگاه هنوز در دل با حضرت راز و نیاز می کرد و وقتی هواپیما بر فراز آسمان شهر می گشت در دل نالید:
یا حضرت رضا به مرحمتت امیدوارم و با این امید از بارگاهت بر می گردم امیدمو ناامید نکن.....
××××××××
خورشید در پس کوه ها پنهان شده بود که شهروز به تهران رسید خسته ولی با دلی امیدوار به خانه رفت پس از اینکه نزدیکانش را دید و سوغات ها متبرک هر یک را داد به اتاقش پناه برد و روی تختخواب دراز کشید دیوان حافظ که همدم همیشه گی اش بود را به دست گرفت و تفالی زد:
ای خاجه به من بگو آیا ارتباط شقایق با من دوباره مث گذشته میشه؟
خواجه چنین جواب داد:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخودر
پس از خواندن شعر کتاب را بست و به خواب عمیقی فرو رفت
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن چشمانش را گشود گوشی را برداشت و صدای شقایق را شنید که به او خیر مقدم می گفت:
سلام عزیزم خوش اومدی...زیارت قبول...
سلام صبح بخیر تمام مدت به یادت بودم عکست رو به اما رضا نشان دادم
شقایق خندید و گفت:
- چی داری میگی؟ عکس منو برای چه؟
- برای اینکه فقط به خاطر تو رفتم مشهد

شقایق پس از اینکه قرار ملاقاتی برای آخر هفته در منزل شهروز با او گذاشت تلفن را قطع کرد
شهروز از این مژده شاد و خوشحال شد و صبح خوبی را آغاز کرد در طول هفته یکبار دیگر هم تمسا کوتاهی با شقایق داشت او در دل می اندیشید که شقایق باز خواهد گشت.....
یکی دو روز از بازگشت شهروز از مشهد می گذشت که صبح پس از اینکه شهروز از خواب بیدار شد و دست و صورتش را شست و قصد خروج از خانه و رفتن به محل کارش را داشت مادرش صدایش زد و گفت:
- شهروز چند دقیقه بیا کارت درام
- بله مامان چه کاری با من داشتی؟

مادر نگاهی به او انداخت و به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
- بیا عزیزم بیا اینجا بشین می خوام باهات حرف بزنم

شهروز همینطور که به آرامی روی صندلی می نشست گفت:
- مامان فقط هر چی هست زودتر بگو چون باید برم شرکت...

مادر لبخندی زد و گفت:
- حالا امروز یه کم دیرتر برو طوری نمیشه که...!


و سپس نگاه عمیقی به چشمان شهروز دوخت و ادامه داد:
- ببین پسرم امروز می خوام باهات رک و پوست کنده صحبت کن نمی خوام در جواب دادن به من طفره بری دلم می خواد مث همیشه مث دو تا رفیق بشینیم و با هم درد دل کنیم
شهروز پرسید:
- چی شده اتفاقی افتاده؟

مادر ش مکث کوتاهی کرد و گفت:
- منم می خواستم همین سوال رو از تو بپرسم برای من اتفاقی نیفتاده ولی برای تو چرا

شهروز آرامی گفت:
- مامان جون برای منم اتفاقی نیفتاده من اصلا نمی دونم شما درباره چی صحبت می کنین یه کم واضح تر بگین ببینم موضوع چیه؟

مادرش شمرده شمرده به آهستگی گفت:
- عزیز دلم من مادرتم بزرگت کردم همه تغییر و تحولات روحی و روانی ت رو زود متوجه می شم الان یه مدته خیلی عوض شدی حال و حوصله هیچ کس رو نداری همین که میای تو خونه می ری تو تاقتو درو رو خودت می بندی و سعی می کنی کمتر ازتاقت بیرون بیای اصلا مث همیشه نیستی خیلی عوض شده خودت بگو چی شده...؟!

شهروز ابتدا سعی کرد مسیر فکری مادرش را تغییر دهد:
- چیزی نشده فقط یه کم کارام زیاده ترم جدید شروع شده و سرم حسابی شلوغه. واسه همینه که یه خورده تو خودمم

مادر شهروز او را دقیقتر نگاه کرد و گفت:
- عزیزم خودت خوب می دونی که دلیلش اینا که گفتی نیست...

سپس مکث کوتاهی کرد و بدون مقدمه افزود
- شهروز عاشق شدی؟؟؟؟

شهروز با شنیدن این جمله از زبان مادرش تکان شدیدی خورد که از چشم مادرش پنهان نماند ...مانده بود چه بگوید آیا باید همه چیز را از مادر مهربان و دلسوزش مخفی کرد؟ یا باید با مادرش که همیشه با او رفیق و دوست بود مشکلش را در میان می گذاشت تا شاید او راهی مقابلش بگذارد...؟
پس از مدت کوتاهی که اندیشید تصمیم گرفت موضوع را سر بسته به مادرش بگوید. پس گفت:
- نمی دونم....نمی دونم چی باید بگم...راستش نمی خواستم شما رو در جریان بذارم ولی حالا که خودتون فهمیدین براتون می گم...

مادر در سکوت نشسته و شهروز را زیر نظر گرفته بود.
شهروز پس از مدتی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- آره مامان آره. بدجوری عاشق شدم ولی نمی دونم چرا دارم تو عشق شکست می خورم طرف چند سالی از من بزرگتره از شوهرش جدا شده و یه بچه هم داره خیلی قشنگ و دوست داشتنیه مامان خیلی دوستش دارم می دونم اونم منو خیلی دوست داره ولی نمی دونم چرا داره از من فرار می کنه

مادرش بدون اینکه سرزنشش کند درست مثل یک دوست صمیمی گفت:
- خب عزیز دلم یه زن با یه همچین شرایطی نمی تونه همونی که تو می خوای باشه زنا هینجوری فکر و عقلشون چند سالی از مردای هم سن و سالشون جلوتره واسه همینه کگه می گن زن باید از مرد کوچکتر باشه اونم زنی با این شرایطی که گفتی حقم داره نتونه اونطوری که تو می خوای بهت ابراز عشق کنه ممکنه تو اصلا نتونی اونو درک کنی هر چندم که فکر می کنی صد در صد درکش می کنی ولی همین تفاوت سنی که شما دو تا با هم دارین باعث می شه بینتون یه فاصله عمیق و بزرگ بیفته...
- شهروز چیزی نمی گفت . تنها به مادرش چشم دوخته بود پس از اینکه حرفهای مادر تمام شد گفت:
- مامان حالا بگو چکار کنم؟

مادر پاسخ داد:
- تو بگو در چه شرایطی هستی تا منم راهنمایی ات کنم

مادر با سیاستی خاص قصد داشت به عمق وجود فرزندش پی ببرد و ببیند او تا چه اندازه در این فاجعه غرق شده است پس با آرامشی حساب شده سخنانش را به زبان می آورد و به سوی هدفش پیش می رفت.
شهروز به صورت خلاصه وقایعی که در این مدت برایش رخ داده بود را برای مادرش باز گفت ولی به هیچ وجه از نحوه آشنایی اش با شقایق و نام او حرفی نزد...
مادر پس از شنیدن حرفهای شهروز گفت:
- تا جایی که تجربه من یاری می کنه این دوستی شما راه به جایی نمی بره بهتره یا قطعش کنی یا اگر قصد ادامه دادنش رو داری به چشم یه ارتباط خیلی ساده بهش نگاه کنی اونم تا قبل از ازدواجت...

شهروز به میان سخنان مادرش پرید و گفت:
- ازدواج.....؟ حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم!؟!
- این شتری که در خونه همه کس می خوابه البته درسته هنوز برات خیلی زوده و لی دیرو زود داره سخوت و سوز نداره..من و پدرت ارزوی عروسی تو رو داریم مگه چند تا پسر داریم که تو این حرفو می زنی؟

و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- این طوری که تو می گی طرف قصد داره ارتباطش را با تو قطع کنه, سعی کن خودتو برای این مطلب آماده کنی روی منم حساب کن عزیزم هر جور کمک فکری که لازم باشه بهت می دم
مادر شهروز با گفتن این جمله آخر این هدف را دنبال می کرد که شهروز او را از وقایع اطرافش مطلع کند و دوباره پس از مدتی افزود:
- پدرتم خیلی نگرانته اونم می خواست باهات حرف بزنه ولی من گفتم خودم باهات صحبت می کنم بهتره اینقدرم عصه نخوری هر چی قسمت باشه همون می شه.
- این را گفت و از جایش بلند شد دستی به موهای شهروز کشید و او را که متفکرانه سر به زیر داشت و می اندیشید از اندیشیدن بیرون کشید و گفت:
- حالا دیگه پاشو برو سر کارت که خیلی دیرت شده خودمم هواتو دارم...پاشو عزیزم

شهروز برخاست نگاهی به مادرش انداخت و در حالیکه قطره ای اشک از دیدگانش فرو می چکید به آرامی سرش را فرود آورد و بوسه ای بر دستان مادرش کاشت مادر نیز سر شهروز را که بر روی دستش فرود آمده بود بوسید و شهروز را راهی محل کارش کرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل شانزده)

بالاخره روز موعود فرا رسید و شقایق وعده داده بود بعد از ظهر یکی دو ساعت برای دیدن شهروز می آید شهروز همه چیز را برای ورود شقایق آماده کرده بود که صدای زنگ شهروز را فرا خواند....
او ضربان قلبش را در گلویش احساس می کرد حال عجیبی داشت سرش گیج می رفت. پله ها را دو تا یکی پرید و در را گشود وقتی چشمش به چهره شقایق افتاد پیش از اینکه چیزی بگوید دست شقایق را در دست گرفت به لبهایش نزدیک کرد و غرق بوسه نمود
شقایق با نگاه عاشقانه ای آمیخته با اجتناب به شهروز می نگریست و پس از گذشت چند ثانیه گفت:
- بهتره بریم تو خونه مردم مبی بینن

شهروز تازه متوجه شد هنوز جلوی در ایستاده و در باز است پس با یک دست دست شقایق را گرفت و دست دیگرش را پشت شقایق گذاشت و او را به داخل منزل کشید سپس با پایش در را بست.
آندو شانه به شانه هم وارد خانه شدند و یکراست به اتاق خصوصی شهروز رفتند شقایق روی مبل نشست و شهروز جلوی پای او روی زمین...
شقایق گفت:
- زیارت قبول خوش گذشت؟
- بد نبود فقط جای تو خالی بود

شقایق لبخند شیرینی به چهره شهروز پاشید پیش از اینکه چیزی بگوید شهروز از جایش برخاست و از داخل کمد دیواری اتاقش بسته ای بیرون کشید بعد رو به شقایق کرد و گفت:
- اینا چیزای ناقابلیه که از مشهد برات آوردم از آب کذشته س تبرکه.

شقایق نگاهبی به بسته انداخت و با تعجب گفت:
- همه اینا برای منه؟
- آره پس می خواستی برای کی باشه؟

شقایق سرش را تکان داد و گفت:
- برای چی اینهمه؟...اینا رو چه جوری ببرم خونه؟

شهروز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- دیگه اونشو من نمی دونم....

شهروز یکی پس از دیگری سوقاتها را از داخل بسته بیرون کشید. کیف پوست , جا نماز مخمل, کفش های توی اتاقی, جا سرمه ای, قاب هایی که با خط خوش اشعار وصف حال شهروز روی آنها نوشته شده بود؛ قابهای مینیاتوری و ....
شقایق از دیدن انهمه سوقات حیران شده بود و پس از چند لحظه تنها عکس العملی که توانست از خود نشان دهد این بود که خنده ریزی کرد که تا مدتی ادامه داشت.
در نگاهش عشق می درخشید اما نمی توانست ان را ابراز نماید شاید می ترسید خودش هم نمی دانست از چه می هراسد.
شهروز سوقاتی ها را به داخل بسته باز گرداند و دوباره جلوی پای شقایق بر روی زمین نشست در چشمان شقایق خیره شد سپس دست هایش را میان دستانش گرفت و گفت:
- تو داری از چی فرار می کنی از من؟
- از چیزی فرار نمی کنم
- پس چی شد که یه دفه تغییر حالت دادی؟ این خواهرت که از آلمان اومد چه کاری کرد که تو رو از من گرفت؟

شقایق کمی خودش را به شهروز نزدیک کرد و گفت:
- ببین شهروز جان اون وقتی که من و تو با هم ارتباط تنگاتنگ داشتیم چشم من جز تو و محبتات هیچ چیزی رو نمی دید من دوستت داشتم و دوستت هم دارم شبها به عشق این می خوابیدم که صبح بیدار بشم و از توی رختخواب بتو زنگ بزنم صبح هم با این امید بیدار می شدم که صدای تورو بشنوم هر چی بود جز عشق نبود هنوزم دوستت دارم ولی باید به خودم مهار بزنم تو هم باید همین کارو بکنی.
- اخه چرا؟

شقایق که غمی در صدایش موج می زد گفت:
- چون ما به درد هم نمی خوریم تو با این حال که خیلی از سنت بیشتر می فهمی اما باید سرغ دخترهایی بری که از همه نظر با تو هماهنگ باشن تو کسی رو می خوای که هر وقت خواستی هر جا بخوای حاضر بشه یا هر زمان دلت خواست بتونی باهاش حرف بزنی ولی من زنی هستم که تمام اختیارم دست خودم نیست من باید دلمو چند قسمت کنم و بین تو و هاله تقسیم کنم ما تو خودت تنهایی و اختیارتم دست خودته دل من تکه و پاره شده هر تکه اش یه جایی افتاده تو نمی تونی تکه پاره های دل منو جمع کنی.

شهروز به سرعت گفت:
- من می تونم می تونم تو بسپار دست من اگه جمع نکردم اونوقت حق داری شکایت کنی
- موضوع شکایت نیست عزیزم. من داشتم نسبت به زندگیم بی تفاوت می شدم می خواستم همه رو رها کنم و بیام سراغ تو. از کله سحر تا حق شب تمام فکر و خیالم تو بودی عشق تو هر لحظه با من بود حتی توی خوابم هم همیشه باهام بودی....

شهروز میان سخنان شقایق دوید:
- من هم همین رو می خوام...

شقایق به علامت سکوت انگشتش را روی لبهای شهروز گذاشت و گفت:
- یه خورده صبر کن همه چیز برات روشن میشه

سپس ادامه داد:
- یه روز که داشتم باهات صحبت می کردم دخترم گوشی رو از اتاق دیگه برداشته بود و حرفای مارو شنید بعد پیش من اومد و گفت که صدای مارو شنیده و با ناراحتی گفت که دیگه از من گذشته بخوام با کسی ارتباط داشته باشم می گفت حالا دوره اونه که اونم از این برنامه ها خوشش نمی یاد مونده بودم چی جوابشو بدم خواستم انکار کنم ولی تمام حرفهای ما رو شنیده بود از همون وقت بود که شدیدا تحت نظر بودم و نمی توستم راحت باهات تماس بگیرم وقتی نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دخترم درست میگه شروع ارتباط ما از پایه غلط بود و تا آخرش هم راه به جایی نمی بره بهتره منطقی فکر کنیم چون ما نمی تونیم از این رابطه هیچ نتیجه ای بگیریم.

با شنیدن سخنان شقایق اشک در دیدگان شهروز حلقه زده و زبان در دهانش نمی چرخید تا چیزی بگوید.
پس از مدتی که در سکوت طی شد شهروز گفت:
- پس یا علی مون چی میشه؟ مگه ما با هم یا علی نگفتیم مگه قول ندادی هر چی پیش بیاد پاش وامیستی؟ پس اون دریای طوفانی که دل بهش داده بودی چی شد؟

کمی مکث کرد و افزود:
- به امید که تو دستم بگیری در آن طوفان به دریا تن کشیدم...

شقایق کلافه بود دست شهروز را محکم فشرد و گفت:
- نمی دونم نمی دونم به خدا نمی خواستم اینطوری بشه میدونم هر کسی عهد یا علی رو بشکنه خدا ازش نمی گذره ولی چه کنم...من نتونستم توی دریای عشق شونه به شونه تو شنا کنم ترسیدم غرق بشم و اجبارا به ساحل برگشتم منو ببخش.

شهروز همینطور که نفس نفس می زد با لحن تندی گفت:
- همین؟ فقط همین رو داری بگی/ چی رو ببخشم؟ من وی این دریا که موجاش هر لحظه سنگین و سنگین تر میشه تنهایی چکار کنم؟ این موجا داره منو لحظه به لحظه از ساحل دورتر می کنه من دارم خفه میشم اینو متوجه می شی؟ دارم خفه می شم این تویی که می تونی نجاتم بدی, فقط تو.... من به امید تو خودمو تو این دریا انداختم و گرنه کدوم دیوونه ای خودشو دست دریای طوفانی می سپاره...؟!

شقایق که از التهاب شهروز احساس ترس می کرد گفت:
- اروم باش شهروز جان عزیزم تو خودتو درست نمی شناسی تو دریای دل تو دریاست من توی دریای دلت داشتم غرق می شدم یه خورده صبر کن بذار زمان از روی این موضوع بگذره مطمئن باش اروم می شی.

شهروز اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- اصلا معلومه چی داری می گی؟ کدوم آرامش هر لحظه که میگذره بیشتر دوستت دارم. حتی با اینحال که داری عذابم می دی هم دوستت دارم و محبتم لحظه به لحظه داره نسبت به تو زیادتر میشه . من زجرهایی که تو بهم میدی رو هم دوست دارم...

و اینجا بود که کنترل شهروز از دستش خارج شد و گریه عنان از کفش ربود.
شقایق نمی دانست چه باید بکند ...موهای شهروز را به نوازش گرفته و هیچ نمی گفت..گریه شهروز قلبش را به درد می آورد.
قطرات اشک در چشمانش حلقه زد ولی مقاومت کرد تا از دیدگانش فرو نریزند.
پس از مدتی شهروز آرامشش را بازیافت و با لبخند موزونی دیده به چشمان شقایق دوخت و سپس گفت:
- می خوام سوالی ازت بپرسم.باید قول بدی حقیقت رو می گی.

شقایق نگاهی عاشقانه به او انداخت و گفت:
- قول می دم.
- توی دوستان چند تاشون از ارتباط ما خبر دارن؟
- هیچ کدوم
- حتی نسرین
- حتی نسرین
شقایق مکث کوتاهی کرد و سپس افزود: این ارتباط برای من ننگه این ننگ رو به کی بگم؟
این جمله در روحیه شهروز تاثیر بدی گذاشت و گفت:
- با این وجود که من برای تو ننگم تو همیشه برای من مایه افتخار ی , من با افتخار تو رو به عنوان عشقم به همه دنیا معرفی می کنم.

شقایق که تازه متوجه شده بود چه گفته با لحن آرام تری گفت
- منظورم این نیست که تو ننگی منظورم این بود که نباید کسی از ارتباطمون خبردار بشه

شهروز خندید و گفت:
- دیگه نمی خواد درستش کنی حرفی که نباید می زدی رو زدی.

شقایق دستپاچه می نمود:
- نه اشتباه نکن منظور مو درست متوجه نشدی

شهروز سرش را تکان داد و گفت:
- باشه قبول کردم حالا می خوای چکار کنی؟

شقایق شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- کار بخصوصی نمی خوام بکنم همونی که بهت گفتم.میدونی عزیزم با اینحال که دوستت دارم ولی دیگه نمی تونم مث گذشته باشم.

شهروز چشمهایش را به چشمان شقایق دوخت و گفت:
- دوست داری چه جوری باشی؟

شقایق با بی تفاوتی پاسخ داد:
- یه دوستی ساده خیلی ساده.

شهروز به سرعت گفت:
- یه پیشنهاد تو هر روز با من تماس داشته باش و دوستم داشته باش..من از تو هیچ چیزی نمی خوام ولی تو هر کاری داشته باشی من مخلصتم..هر گرفتاری که داری به خودم بگو.هر جا کاری از دست خودت ساخته نبود به من بگو و....

شقایق میان حرفش دوید و گفت:
- تو خیلی خوبی ولی من نمی تونم هیچ قولی بهت بدم سعی می کنم همینطور که گفتی باشم.

شهروز دست شقایق رو محکم تر در دست هایش فشرد و گفت:
- یا علی؟

شقایق چشمانش را بست .لبخندی بر روی لبهایش شکوفا شد و بی اختیار گفت:
- یا علی...

و این دفعه دوم بود که آنها با هم یا علی می گفتند...
شهروز بوسه ای بر نوک تک تک انگشتان شقایق کاشت و گفت:
- تو رو به خدا قسم این دفعه دیگه نامردی نکن.

شقایق خندید و گفت:
- باشه..دیگه دیرم شده یه زنگ بزن آژانس من باید برم.
باز اخم هایش شهروز در هم رفت و گفت:
- حالا کجا به این زودی؟ تازه اومدی....
- نه عزیزم بهتره برم.تازه یه خورده شک هاله کم شده.

سپس نگاهی به بسته سوقاتی ها که روی میز قرار داشت انداخت و گفت:
- اینارو چه جوری ببرم؟ به هاله بگم از کجا آوردم؟

شهروز خندید و در حالیکه به تاکسی سرویس تلفن می زد گفت:
- نمی دونم یه جوری ببر یه جا قایم کن و یکی یکی استفاده کن.

چند دقیقه بعد اتومبیل تاکسی سرویس جلوی در بوق می زد و شقایق آماده رفتن بود....
شهروز دستش را پیش برد دست شقایق را به دست گرفت و گفت:
- پس دیگه قرارامو نو گذاشتیم دیگه منو اذیت نکنی ها...

شقایق نگاه سرشار از عشقی به او انداخت و گفت:
- نه عزیز دلم. من هیچ وقت قصد اذیت کردن تو رو نداشتم و ندارم

شهروز در را برایش گشود و گفت:
- توی تموم لحظات زندگیت اینو بدون که هیچ کس به اندازه من دوستت نداره و تا روزی که زنده هستم لحظه به لحظه بیشتر دوستت خواهم داشت. تو می تونی روی این عشق به عنوان یه پشتوانه محکم حساب کنی.

شقایق خندید:
- من هیشه روی تو حساب می کنم.
شهروز دلش نمی آمد دست شقایق را رها کند تا او برود.ولی هر آمدنی رفتنی دارد و شقایق نیز باید می رفت وقتی او روی صندلی عقب اتومبیل حای گرفت. شهروز کرایه آژانس را حساب کرد و آهسته خطاب به شقایق گفت:
- به امید روزهای خوب آینده....

شقایق چشمکی زد و گفت:
- امیدوارم.

سپس دست همدیگر را فشردند و اتومبیل حرکت کرد.
تا جایی که چشمشان می دید و اتومبیل شقایق در معرض دید شهروز بود برای هم دست تکان دادند و دیده از هم بر نداشتند پس از اینکه اتومبیل در خم کوچه دیگری گم شد. شهروز با ذهنی آشفته به خانه بازگشت و در را پشت سرش بست.
در اینجا فرشته سرنوشت صفحه دیگری از کتاب عشق این دو دلباخته را ورق زد و مشغول نگاشتن صفحه دیگری شد از چهره اش به هیچ وجه نمایان نبود در آن صفحه چه می نویسد...
××××××
آنروز وقتی شقایق از شهروز خداحافظی کرد در تمام طول راه تا خانه و پس از آن به این اندیشه که چگونه می تواند ارتباطش را با شهروز ادامه بدهد که هیچ گونه لطمه ای به زندگی هیچ کدامشان نخورد.
این واقعیت که مشکلاتی که بر سر راه ارتباطشان قرار داشت صرفا به دلیل اختلاف فاحش سنی میانشان بود در ذهنش همچون پتکی فرو می آمد در حقیقت این تفاوت سن شقایق و شهروز مانند دره عمیق و ژرفی بود که در یک سوی این دره شقایق ایستاده بود و در سوی دیگرش شهروز که دو دستش را به سوی شقایق دراز کرده و او را می طلبید اما این دره عمیق هرگز و با هیچ وسیله ای پر نمی شد و راه رسیدن آندو به یکدیگر هموار نمی گشت.
عمق این دره به قدری وحشتناک و رعب انگیز بود که شقایق می ترسید داخل آنرا نگاه کند. هر چه در ذهنش به لبه پرتگاه نزدیکتر می شد ترس سقوط به ژرفای ان او را به عقب می راند.
دل شقایق هنوز تشنه عشق بود و عطش عشق شهروز لحظه به لحظه دل شقایق را برای رسیدن به آن مشتاق تر می کرد اما شرایط محیطی و تصویر اینکه ممکن است زندگی شهروز با وجود او تباه شود شقایق را از ادامه راه باز می داشت.
او مدتی با خود اندیشید اما جز همان افکاری که در گذشته در ذهن داشت چیز دیگری به فکرش خطور نکرد پس باز هم با هود فکر کرد:
نمی دونم باید چکار کنم که شهروز از من دست برداره..هر چی بهش می گم حرف خودشو می زنه و کار خودشو می کنه..از طرفی دوستش دارم و راضی نمی شم عصه بخوره اما آخرش چی؟ اخرش که باید هر دومون شرایط حاکم اطرافمونو بپذیریم...
و پس از مدتی تصمیم گرفت:
بهتره فقط بهش بی اعتنایی کنم شاید سراع زندگیش بره..درسته خودم صدمه سهتی می خورم اما اون وقتی با بی تفاوتی من مواجه بشه یه فکر اساسی برای خودش می کنه یا حداکثر با او مدن یه دختر هم سن و سال خودش تو زندگیش راهش رو انتخاب می کنه و میره...پس از فردا همین کارو می کنم .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل هفدهم)
پس از آن روز تماس های شقایق با شهروز رفته رفته رو به کم شدن نهاد تا جایی که شهروز هفته به هفته از شقایق خبری نداشت او تصمیم گرفته بود که حال شقایق تماس نمی گرفت, خودش با او ارتباط برقرار کند اما هر گاه به دلدارش تلفن می زد او بهانه ای می آورد و خیلی سریع گوشی را می گذاشت بضی اوقات هم به قدری خشک و سرد برخورد می کرد که او از برقراری تماس پشیمان می شد و غم سنگینی در قلبش می نشست
انگار نه انگار که آندو دوباره با هم عهد بسته بودند و قصد ادامه ارتباط عاشقانه حال به هر نحو ممکن را داشتند.
و این وضعیت همچنان ادامه داشت روزی شهروز =س از برخاستن از بستر تصمیم گرفت با شقایق تماس بگیرد.
تا ساعت نه صبح صبر کرد تا شقایق بیدار شود وقتی عقربه های ساعت بر روی نه صبح متوقف گشتند گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای گرمی شقایق را در گوشش پیچید.:
- بله
- سلام
- علیک سلام
- حالت خوبه عزیزم؟
- مرسی...فرمایش...
- خواستم صداتو بشنوم

شقایق بی تفاوت گفت:
- خیلی ممنون

و پس از مکث کوتاهی افزود:
- صدامو که شنیدی دیگه فرمایش....؟
شهروز از این وضع به شدت عذاب می کشید به همین دلیل گفت:
- چیه مثل اینکه تلفنای من برات ایجاد مزاحمت می کنه. الانم مزاحمتم؟

شقایق با بی اعتنایی کفت:
- بله خواهش می کنم زودتر رفع زحمت کن.

شهروز به هیچ وجه توقع شنیدن این جمله را نداشت. سرش گیج رفت و تا چند ثانیه چیزی نگفت. مثل این بود که ضربه سختی بر او وارد شده باشد پس ااز سکوت مختصری گفت:
- متاسفم باید این مزاحمتو تحمل کنی, چون من دست از سرت بر نمی دارم
- بالاخره خسته می شی من صبرم زیاده
- بسیار خوب پس منتطر باش

شقایق سردتر از چند لحظه پیش گفت:
- اگه کاری نداری من خداحافظی می کنم

شهروز خیلی عادی پاسخ داد:
- برای امروز کاری ندارم تا روزای دیگه چی پیش بیاد....

شقایق گوشی را گذاشت و شهروز مات و مبهوت بر جای ماند. گوشی از دستش سر خورد و به روی زمین غلطید شهروز حال خود را نمی دانست او نمی دانست چگونه باید با این وضعی مقابله کند و تغییرات هر روزه و حتی هر دقیقه شقایق را چگونه باید هضم کند؟و......
تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش خواهد آمد او نباید ارتباطش را با شقایق قطع می نمود....
چند روز بعد فرامرز سرغ شهروز آمد و به او خبر داد که یکی از دوستانش برای تولد حضرت علی او را به خانقاع دعوت کرده و او هم می خواست به همراه شهروز در این مجس شرکت کند.
شهروز در ابتدا چندان توجهی به پیش نهاد فرامرز نکرد ولی پس از اینکه کمی تفکر با خود اندیشید که شاید اگر روز تولد مولا در خانه اش را بزند پاسخی دریافت نماید و همین موجب شد به دعوت فرامرز پاسخ مثبت دهد.
عصر روز میلاد فرمارز دنبال شهروز آمد تا با هم عازم حشن شوند شهروز بشاش و سر حال آماده شد در اتومبیل کنار فرامرز نشست و راهی خانقاه شدند وقتی به مقصد رسیدند اتومبیل را پارک کرده و به سوی خانه شیک و زیبایی روان گشتند جلوی در ورودی مردی جوان کت و شلوار به تن ایستاده و از دور آنها را زیر نظر داشت محاسن پر مشکی اش جلب توجه می کرد.
وقتی شهروز و فرامرز به او رسیدند سلام و تبریک گفتند و بعد از اینکه نام معرفشان را بردند جوان نام خودشان را پرسید. پس از دریافت پاسخ کاغذی از داخل جیبش بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت ظاهرا نام اندو را در آن یافت لبخندی برویشان پاشید و پس از خوش آمد گویی شهروز و فرامرز را به داخل دعوت کرد.
پس از ورود جوان دیگری را دیدند که او هم محاسن مشکی پری داشت و مشغول قدم زدن بود. انجا محوطه بزرگی بود که به پیلوت ساختمان می مانست. ان جوان لباس سفید بلندی به تن داشت که روی آن جلیقه مشکی پوشیده بود دور کمرش کمربندی از ابریشم مشکی بسته بود شهروز بلافاصله به خاطر آورد در جایی خوانده بود که درویشان دور کمر خودچهل تار یا رشمه می بندند که نشاندهنده این است که کمر بسته خدمت به مولای درویشان علی بن ابیطالب هستند.
آن جوان پیش آمد و پس از سلام و تبریک عید آنها را به داخل خانقاء راهنمایی کرد از در چوبی بسیار شیکی گذشتند. و از دو ردیف پله پایین رفتند مقابل رویشان در چوبی زیبای دیگری به چشم می خورد که در ورودی خانقا بود در باز بود و آنها وارد شدند.
جوان دیگری داخل خانقا ایستاده بود و ظاهرا نظم مجلس را به عهده داشت این جوان نیز مانند جوان قبل لباس سفید و جلیقه مشکی به تن داشت او انها را بای نشستن راهنمایی نمود و آندو در گوشه ای کنار هم نشستند.
در آم محیط زیبای معنوی گروهی لباس سپید و چهل تار پوشیده و گرد هم بسان حلقه ای نشسته بودند و گروهی دیگری که لباس شخصی به تن داشتند کنار شهروز و فرامرز پشت سپید پوشان که ظاهرا همان درویشان می نمودند نشسته و انتظار ورود شیخ المشایخ و شروع جشن را می کشیدند.
حال و هوای خاص و روحانی بر مجلس حاکم بود بوی عطر گلاب اعلا مشام جان مدعوین را به بازی گرفته و جان هر شیفته مولایی را جلا می بخشید.تزئینات زیبایی به سقف و دیوار چسبانده و چراغ های بسیاری آن محیز را چون روز روشن کرده بود.
بلافاصله پس از اینکه شهروز و فرامرز سر جای مخصوصشان نشستند جوان دیگری که چون آن دو جوان قبل لباس سپید و جلیقه مشکی به تن داشت با ظرف حاوی شیر کاکائو و شیرینی جلوی آنها حاظر شد و با حرکات بسیار مودبانه ای از آندو پذیرایی کرد. سکوت جالبی فضای محلس را معنویت خاصی می بخشید گویی همه کسانی که به چشم می خوردند مجسمه بودند و از آنهمه افرادی که در مجلس حضور داشتند حتی صدای نفس کشیدن نیز بر نمی خاست.
شهروز و فامرز نیز به تبعیت از دیگر افرادی که در آن مجلس روحانی حضور داشتند کلامی با هم سخن نمی گفتند و به آرامی بر حای خود نشسته بودند.
ساعتی به طول انجامید و پس از آن به ناگاه گروهی از جوانان که همه لباس سپید چهل تار و جلیقه مشکی به تن داشتند دف به دست وارد مجلس شدند و شروع به نواختن دف و خواندن اشعار عربی نمودند.
بعد از سپری شدند چند لحظه مردی خوش سیما و خوش پوش قدم به مجلس گذاشت همگی به علامت احترام سر فرود آوردند و او به سوی صدر مجلس ره سپرد.
از ظاهرش و حالت استقبال از او هویدا بود که ایشان قطب سلسله هسندند.
مرد خوش سیما بالای محلس نشست و به همگان تعارف کرد که بنشینند انها نشستند و شهروز به راحتی توانست همه حالات و اعضای صورت پیر دراویش را ببیند.
مرد زیبا و جذابی بود با محاسن بلند سفید و مشکی که از پاکیزگی برق می زد. چشمان نافذ و درشتی داشت بسیار تمیز و شیک پوش می نمود. لباسش چون دیگر دراویش بلند بود و تا مچ پایش می رسید اما رنگ قهوه ای بسیار خوش رنگی را به چشم بیننده می نشاند به جای چهل تار مشکی هم شال قهوه ای تیره تری بسته بود جلیقه مخمل آنهم به رنگ قهوه ای بر تن داشت که همه اینها با عبای قهوه ای رنگ اعلایی پوشانده شده بودند رویهم رفته لباسهایش با هم هماهنگی دلفریبی داشتند و حسن سلیقه شیخ المشایخ را نشان می دادند.
حتی انگشترهایی که به دست داشت نیز با رنگ لباس هایش هماهنگ می نمود و نیز دستبندی که با پنج عقیق قهوه ای تزیین شده بود و بر روی هر کدام آیه ای از آیات قران یا نام پنج تن حک شده بود این هماهنگی را تکمیل می کرد.
پس از ورود او نشستن بر روی سجاده ای که از پیش برایش پهن کرده بودند. جوانی که جلوی در ورودی با لباس سپید بلند ایستاده بود وارد محوطه شد و قرانی را که روی سینی زیبایی گذاشته بودند به سوی حضرت پیر برد.تمامی درویشان به احترام قران بر خواستند و صلوات فرستادند.
حضرت مرشد قران را برداشت روی سجاده نشست و بعد حلقه نشینان و دیگران را دعوت به نشستن کرد سپس چند آیه از قران را زیر لب خواند و بعد همان جوان پیش آمد قران را از شیخ گرفت دوباره رفت.
پس از آن مرشد ساعتی درویشا ن را درباره سلوک عشق و میلاد حضرت مولا ارشاد نمود و بعد گروهی که همگی جلیقه به تن داشتند و چون دیگر درویشان لباس سپید بلند و رشمه بسته بودند با دفهایشان به مجلس وارد شدند وسط حلقه دراویش حلقه زدند و نشستند. سپس با علامت شیخ شروع به نواختن دف و خواند اشعار زیبای معنوی و عرفانی نمودند.
گروهی از عرفا که دور تا دور غوالان نشسته بودند و کف می زدند از جای خود بر می خاستند و رقص سماع می کدرند مدتی به همین شکل سپری شد و ناگاه گروه عولان برپا ایستادند و شعر مخصوصی را یک صدا خواندند حضرت مرشد با حرکتی ناگهانی بلند شد و شروع به چرخ زدن های پیاپی کرد. وسط حلقه خالی شده و تنها کسی که مشغول سماع بود حضرت ایشان بودند.
چه سماعی...شهروز تا آنشب چنین مجلسی را ندیده و محو تماشای این صحنه ها بود حضرت شیخ دست راستش را به آسمان داشت و دست چپش به سوی مریدانش بود به این طریق فیض را از خدای تعالی دریافت و میان اهل ذکر پخش می نمود.
ساعتی به همین صورت به پایکوبی گذشت همه دراویش می خواندند و سماع می کردند تا پس از آن عولای ذدکری را دم گرفتند و همگان به همراه آنان متذکر به ذدکر یا علی شدند.
اواسط ذکر شهروز از خود بی خود شد و گریستن آغاز کرد سرش را میان دستهایش گرفته وبه زاری می گریست در دل دعا می کرد برای شقایق دعا می کرد از مولا می خواست شقایق را به او باز گرداند او هیچ جز این نمی خواست.
شهروز در دنیایش غرق شده و به اطرافش توجهی نداشت همینطور که می گریست نوازش دستی را روی سرش احساس کرد سر برداشت و با دیدگان اشک آلودش به صاحب دست نوازشگر دیده دوخت حضرت مرشد بود که دست بر سر شهروز می کشید و از ته دل برایش دست به دعا برداشته بود شهروز دست پیر را گرفت و بوسید حضرت پیر از جیب جلیقه اش شکلاتی در آورد ان را در دهان شهروز گذاشت و سپس در گوش او گف:
- غصه نخور به زودی همه چیز همونطور که خواستی میشه

سپس از شهروز جدا شد وبه سوی حلقه رفت.
شهروز ماتزده او را مینگریست و فکر می کرد خواب می بیند مژده از این بهتر برای شهروز وجود نداشت
رفته رفته مراسم سماع به پایان رسید و حضرت شیخ المشایخ دوباره به روی سجاده نشست و مشغول دعا کردن شد.
پس از پایان دعا چراغ ها را که از اواسط سماع خاموش کرده بودند روشن نمودند و پس از چند دقیقه چند تن از خادمین مشعول چیدن بشقاب های شام جلوی درویشان و غیر درویشان شدند نوشابه سبزی و پس از ان دیسها حاوی شیرین پولو به ترتیب جلوی مدعوین تعارف شد.
حضرت پیر همینطور که مشغول صرف شام بود شوخی های با مزه و جالی با نزدیکان و اطرافیانش می کرد و می خندیدند و طوری رفتار می نمود که جو مجلس سنگین نشود و در همین حین مرتب نگاه های پر معنایی به شهروز می انداخت و هر بار که نگاه هایشان در هم گره می خورد لبخند پرابهتی به روی شهروز می پاشید.
پس از صرف شام همان خادمین ظروف شام را جمع کردند و بعد از سرو میوه درویشان گروه گروه نزد شیخ رفتند و پس از دریافت عیدی, دستش را بوسیدند و راهی منازلشان شدند
وقتی عده زیادی از سپید پوشان درویش محلس را ترک گتند و محوطه خانقاه خلوت شد شهروز به فرامرز اشاره کرد که بر خیزند و برای خداحافظی نزد قطب سلسله بروند.
آنها با هم از جایشان برخاستند و با کسب اجازه از پیر خدمت او رسیدند وقتی به او نزدیک شدند و در حضورش نشستند شهروز سرش را پایین آورد و بوسه ای روی دستهای پیر کاشت پیر که مردی خوش خلق و خوش سیما و نورانی بود لبخندی زد و با دست دیگرش سر شهروز را به نوازش گرفت. سپس شهروز سر برداشت و نگاهی به چشمان نافذ و پر قدرت مرشد انداخت او نیز نگاه گیرایش را به شهروز دوخت و گفت
- کسی که به قصد حاجتی حضور حضرت ثامن الحجج شرفیاب می شه برای بر آورده شدن حاجت غصه نمی خوره...حضرت خودشون ضامن روا شدن حاجت شما شدن...
و خندید شهروز از تعجب خشکش زده و زبانش بند آمده بود. نمی دانست چه بگوید و چکار کند. اشک در دیدگانش حلقه زد و چون نتوانست خودش را کنترل کند سر بر روی زانوی شیخ گذاشت و گریست.
پیر مدتی او را نوازش کرد و سپس از کنار دستش تکه ای شیرینی برداشت دعایی خواند بر شیرینی دمید و با دست خود ان را در داخل دهان شهروز گذاشت و گفت:
- خداوند در قلب کسانیه که دل شکسته دارن پاشو پسرم پاشو برو که حاجتت را به زودی روا می شه.
سپس مکث کوتاهی کرد و افزود:
- هر وقت حال خوشی داشتی ما رو هم از دعا فراموش نکن.

شهروز سرش را بلند کرد و نگاهی به شیخ المشایخ انداخت سپس دوباره دست او را بوسید و از جایش برخاست پیر بسته ای شکلات و یک اسکناس نو به عنوان عیدی به او و فرامرز داد و گفت:
- من همیشه دعا گوتم پسرم...امشب خیلی به دلم نشستی.

بعد با فرامرز هم خداحافظی کرد و اندو از خانقاه خارج شدند.
شهروز یکی از عجیب ترین شبهای عمرش را پشت سر گذاشت و از همه مهمتر آرامشی عمیق بر روح و جسمش حاک گشته بود. تا زمانی که به منزل رسیدند کلامی حرف نزد و از فکر سخنان آن شیخ نورانی فارغ نگشت.
فرامرز هم که می دید شهروز در چه وضعیتی به سر می برد کلامی به لب نیاورد تا شهروز از حالت قشنگی که داشت خارج نشود.
×××××
شقایق همچنان بر نامهربانی هایش می افزود و شهروز لحظه به لحظه بیشتر عاشق او می شد هر بار که شهروز با شقایق تماس می گرفت و نا مهربانی های او را می شنید مصمم تر می شد که به هر شکل ممکن او را به مسیر گذشته بازگرداند.
در این میان ترم جدید شهروز که آخرین ترم دانشکده اش بود شروع و روال طبیعی اش را طی می کرد اما بر عکس ترم های گذشته او اصلا توجهی به درس و دانشکده نداشت حتی به نگاه های نگرانی که در محیط داشنگاه همه روزه تعقیبش می کردند نیز اهمیتی نمی داد به چهره هر زنی می نگریست شقایق را می دید بار ها در خیابان به تصور اینکه شقایق را دیده که جلوتر از او می رود بر سرعت گام هایش افزود و وقتی به کسی که فکر می کرد محبوبش است می رسید متوجه می شد ذهنش دستخوش خیالی بش نبوده...
یکباره که برای خرید پوشاک به مرکز خرید شهر رفته بود به تصور اینکه شقایق در کنارش گام بر می دارد و دست در دست او دارد مرتب با خود حرف می زد اما مانند دیوانگان شده بود چهره اش تکیده و تنها برق چشمانش حکایت از عشق سوزان قلبش داشت.
یکی از همین روز ها در خلوت تنهایی خود نشتسه و به عشقش می اندیشید جملاتی در ذهنش شکل می گرفتند و پس ازچند ثانیه محو می شدند با خود اندیشید.
کاش شقایق اینجا بود تا این حرفهای قشنگ رو بهش می گفتم.....
و کسی در درونش ندا داد
پاشو کاغذ و قلم بردار و بنویس شاید یه روی نوشته هاتو بهش دادی و اونارو خوند...
شهروز به ندای درونش پاسخ داد پشت میز کارش نشست و کاغذ و قلمی برداشت و جنین نوشت:
چر وجودت اینقدر برایم ناباور است؟ می ترسم به تو نزدیک شوم و یکباره از دیدگانم محو شوی اگر می توانستی دنیا زیبای صداقتم را ببینی اینگونه از من نمی گریختی می خواستم جسم مرده ام را روح باشی و برای تو مامنی از آسایش محض باشم برای تو ای همیشه در سفر می خواستم با گام های تو باشم و چه زیبا بود اگر همراهم بودی اگر دمی به راستی با من همنفس می شده آنگاه شبهایم چه نورانی بود و با تو خورشید چه ناچیز....
نا امیدانه به سوی تو نگاه دوخته ام تا که بار دگر دست مرا بگیری و از این ظلمت سخت تنهایی خلاصی ام دهی.
برای او ای خدای من بهترین ها را بخواه زندگی را با همه حوشی هایش به او ارزانی کن و غم های زندگی اش را بر من روا کن که با روج و جسمس امیخته است.
من زنده بودن را به این خاطر دوست دارم که می دانم کسی با من است که دستانش چون دوبال فرشته مرا از این خاکی خاک به معرج روح می رد و روح آواره ام را از سرگردانی نجات می دهد تو اکنون کجایی که من در عالم تنهایی همراه می خواهم ای مهربان من بی تو دنیا با من چه نامهربان است گل امید تنها در وجود تو روئیده ای باغبان گلم را پرپر نکن!
ای کاش اجازه می دادی دنیایم از زیبایی و گرمی حضورت سرشار شود تو کجایی که نگاهم در هر سو حضور تو را می جوید؟ بیا و نگذار نومید باز گردد بگو که می خواهی گذاشت نگاه پاک و مهربانت جام جهاننمای من باشد اجازه مده که ستون هستی مان با دست خودخواهی ویران شود با من از مهربانی سخن بگو از اینکه همراه من همراز من و یار و پناه من باقی خواهی ماند.
اه که چه زیباست شنیدن این حرف از لبان تو چه دردناک است انتظار برای لحظه ای که نمی دانم چه حواهی گفت. تو روشنی بخش دل من و خانه من هستی پس هیچ گاه راضی مشو این روشنی خاموش گردد.

وقتی نگارش متن به پایان رسید ان را خواند و با خود اندیشید:
باید هر طوری که ممکنه حرای دلمو به گوشش برسونم من شقایق رو دوست دارم دارم از عشقش می میرم به خدا من لایق اینهمه بی مهری نیستم مگه من چکار کردم که اینطور باهام رفتار می کنه/ باید یه تصمیم حساب شده بگیرم و به هر ترتیبی که هست دلش رو به دست بیارم من می توانم این کار رو بکنم...
تا فرارسیدن شب فکر کرد و شب هنگام وقتی به بستر رفت تصمیمش را گرفته بود او برای فردا نقشه ها در سر داشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها