بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #921  
قدیمی 11-08-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آرش وكمان عشق

آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می
خواهم تا جهان را بزرگ کنم.

به آفرید گفت: بیا عاشق شویم... جهان بزرگ
خواهد شد ؛ بی تیر ، و بی کمان.

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و
تیری به بلندای ستاره ؛ کمانش دلش

بود و تیرش عشقش.

به آفرید گفت: از این کمان تیری بیانداز ، این تیر،
ملکوت را به زمین می دوزد.

آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری
نداشت. . . .

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا
به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها

تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می
گستری ؛ اما وقتی عیاری ،

خودت تیری. پرتاب می شوی تا جهان برای دیگران
وسعت یابد .

به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و
عیاران همان عاشقان. آنگاه

کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد....

و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به
بلندای ستاره!!!

و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می
رود . . . . هیچ کس اما نمی داند

که اگر به آفرید نبود ، تیر آرش این همه دور نمی رفت!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #922  
قدیمی 11-08-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهنكرده بود؛ فریب می‌فروخت...
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدندو بیشتر می‌خواستند...
توی بساطشهمه چیز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...
هر كس چیزی می‌خرید و درازایش چیزی می‌داد :
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای ازروحشان را !!!
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را !!!
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد؛ حالم را به هممی‌زد…
دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسیندارم، فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم.
نه قیل و قال می‌كنمو نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمعشده‌اند.
جوابش راندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی!
تو زیركیو مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هرچیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدممی‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت وگفت...
ساعت‌ها كناربساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطانبدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اماتوی آن جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خوردهبودم، فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جاگذاشته‌ام؛ تمام راه رادویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
می‌خواستم یقه نامردش رابگیرمعبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطاننبودآن وقت نشستم و هایهای گریه كردم ...
اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خودببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
بهشكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود…
پاسخ با نقل قول
  #923  
قدیمی 11-08-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید ؛ گفتند : او مردی دیوانه است !
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ گفت : منم شیخ جنید بغدادی .
گفت: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟
گفت: آری . گفت : طعام چگونه می خوری؟
گفت : اول " بسم الله " می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم " بسم الله " می گویمو در اول وآخر دست می شویم ...
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی !!!
پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست را از دیوانه باید شنید واز عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید : چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند
بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ گفت :آری پرسید : چگونه سخن می گویی؟
گفت : سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شون و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم . پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی دانی !!!
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت ، مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!
جنید گفت : مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید
بهلول گفت : از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
گفت : آریگفت : چگونه می خوابی؟!
گفت : چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم ،و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی !!!
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی دانم ، تو قربة الی الله مرا بیاموز
بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم ...
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود ...
گفت جزاک الله خیرا
بهلول ادامه داد :و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد.پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است ، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد ...

پاسخ با نقل قول
  #924  
قدیمی 11-08-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرق عشق باازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی… شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین…! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی… شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…! و این است فرق عشق و ازدواج …
پاسخ با نقل قول
  #925  
قدیمی 11-09-2010
ahmadntn آواتار ها
ahmadntn ahmadntn آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Nov 2010
محل سکونت: اهواز
نوشته ها: 6
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرسی زیبا بود ابریشم جون
پاسخ با نقل قول
  #926  
قدیمی 11-09-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

الهه ی سیاه



روبه روی قاب عکس بابا می ایستم. انگشتم را روی روبان سیاه آن می کشم و می گویم: امروز انتقام تو و میکائیل رو می گیرم. بهت قول می دم. امروز ته و توی همه چیز و در می آرم. رسواش می کنم.
با بی حوصلگی موهایم را شانه می کنم. نگاهی به آینه می اندازم. باورم نمی شود. این چند تار مو، کی سفید شد؟ فضای غمبار خانه، دارد خفه ام می کند. فقط خوشحالم از اینکه مامان زنده نبود تا از غصه میکائیل، مثل بابا دق کند. تی شرت سیاهم را می پوشم و از خانه بیرون می روم.
سرٍ خیابان می ایستم و منتظر آمدن تاکسی می شوم. ساعت را نگاه می کنم. چیزی به پنج نمانده. کم کم باید پیدایش بشود. یک تاکسی جلوی پایم می ایستد. نگاهش می کنم. نه، او نیست. می گویم: برو آقا، ممنون!
راننده اخم می کند. زیر لب چیزی می گوید و می رود. میکائیل در دفترچه خاطراتش نوشته بود که قرارشان هر روز، ساعت پنج بوده؛ همین جا. هر چند که میکائیل دیگر اینجا نیست، اما راننده حتماً به دنبال طعمه دیگری خواهد آمد. امیدوارم که بیاید. من که آدرس دیگری از او ندارم ...
یک تاکسی سبز با فاصله کمی از من، ترمز می کند. سرم را نزدیک می برم و راننده را نگاه می کنم. مردی چهل و چند ساله، با کلاه نقابدار سفید و چشمهای آبی، با آن سالک روی گونه اش. خدایا شکرت! خودش است.
زود درِ ماشین را باز می کنم و کنار راننده می نشینم. راننده به من زل زده. می گوید: نگفتی کجا!
هول شده ام. می گویم: راست ... رو به رو ... مستقیم ... همون مستقیم.
راننده خنده اش می گیرد. دوست ندارم نگاهش کنم. رویم را برمی گردانم. با خودم می گویم: حالا که اینقدر بهش نزدیک شدم، وقتشه ازش انتقام بگیرم. باید آبروشو ببرم. نه کَمِشه، پدرشو در می آرم. یه جوری ازش انتقام می گیرم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن. اصلاً اِنقدر می زنمش که خون بالا بیاره. زجرکشش می کنم نامردو، می کشمش ... هه! ارواح خیکت اگه بتونی دست روش بلند کنی. اصلاً فحشش می دم. فحش خواهر و مادر. اِ! اینم شد انتقام؟ پس باید چه غلطی بکنم؟ نه، نباید عجله کنم. باید سر از کارش در بیارم. آره، اینجوری بهتره. همون که گفتم، باید رسواش کنم. اما اول باید بفهمم که چطور میکائیل رو به بیراهه کشوند این زنده ی متعفن.
کمی جلوتر زنی با چادر مشکی ایستاده. زن رویش را گرفته است. راننده نمی ایستد. یک روحانی میانسال به راننده اشاره می کند، اما او محلش نمی گذارد. دستی به ریش پروفسوری ام می کشم و می گویم: مگه نمی خوای مسافر سوار کنی؟
-چرا، اینم مسافر.
درِ عقب باز می شود. مرد جوانی روی صندلی می نشیند. او هم یک تی شرت مشکی پوشیده. به نظر بیست و هفت - هشت ساله می آید. بی اختیار برمی گردم و به موهایش نگاه می کنم. جالب است. مدل تاج خروسی!
میکائیل رو به روی آینه می ایستد و دستی به موهایش می کشد. کنارش می ایستم و می گویم: امروز دیگه شکل کدوم جک و جونور خودتو در آوردی؟
نگاهم می کند و با تمسخر می گوید: محض زیاد شدن اطلاعات جنابعالی، باید بگم این مدلِ تاج خروسه. در ضمن حال و حوصله نصیحتای ننه بزرگتو ندارم. خودتو بکش کنار که اصلاً با این تیریپ بچه مثبتی حال نمی کنم.
چراغ قرمز می شود. راننده ترمز می کند. دختر جوانی به آرامی از مقابلمان می گذرد. مانتویی که پوشیده این قدر تنگ است که وقتی راه می رود ...
سرم را پایین می اندازم. راننده چشم از دختر برنمی دارد. می گوید: حیف ... حیف از جوونای این مملکت که باید این قدر محروم بشن.
جوان دستی به موهای روشنش می کشد و می گوید: ما که خودمونو محروم نمی کنیم.
راننده لبخندی می زند و می گوید: خوب می کنین. این سختگیریها مال اسلامه. این حرفای قدیمی مالِ یه دینه که به درد دنیای امروز نمی خوره. عوضش مسیحیت، اصلاً به زن و مرد سخت نمی گیره. یه مسیحی، خیلی راحت با جنس مخالف ارتباط برقرار می کنه.
راننده با لحنی ملایم و مهربان حرف می زند. از دنیای آزاد مسیحیت می گوید و اینکه او، خود را موظف می داند جوانهای کشورش را هدایت کند. تازه می فهمم که این راننده چطور میکائیل را شستشوی مغزی داده. یک پسر خامِ هفده ساله را.
می گوید: سعادت فقط توی مسیحی شدنه. هم دنیا رو داری، هم آخرتو. همین خودِ تو، پُرِ پُرِش بیست و هفت سالته، حالا به من بگو تو جوون به این جذابی، با این قد و قامت، چرا نباید از این همه نعمت استفاده ببری؟
برمی گردد و به من نگاه می کند.
با تعجب می گویم: کی؟ من؟
-پس کی؟ این بچه مذهبیا؟
به زور لبخند می زنم. اگر مجبور نبودم دست به ریشم نمی زدم. نه سراغ ریش پروفسوری می رفتم و نه سراغ این تی شرت مسخره. اما با آن شکل و شمایل امکان نداشت راننده سوارم کند.
دست راننده به طرفم دراز می شود. می گوید: بیا این انجیل رو بخون تا بیشتر با مسیحیت آشنا شی.
وانمود می کنم که مشتاقم. انجیل را می گیرم. راننده یک انجیل هم به جوان می دهد. جوان می گوید: نه، من هنوز قانع نشدم. اگه خیلی دلیل داری که مسیحیت دین بر حقیه، باید بیشتر در باره ش صحبت کنی. من و دوستام خیلی وقته داریم دنبال حقیقت می گردیم. اسلامو که قبول نداریم، اما اگه بتونی ما رو قانع کنی، کسی چه می دونه ... شاید مسیحی شدیم!
راننده با خوشحالی می گوید: باشه، من آماده م. بگو کی و کجا.
-همین امشب. می گم امشب، چون عروسی یکی از دوستامونه. همه می آن. یه صد نفری هستیم.
راننده کلاهش را از سرش برمی دارد. با پشت دست روی پیشانی عرق کرده اش می کشد و می گوید: صد نفر! می آم، حتماً می آم.
جوان کاغذی را به راننده می دهد و می گوید: بیا اینم آدرس، ساعت نه منتظرتم.
راننده کاغذ را با فاصله از چشمانش نگه می دارد. کمی سرش را عقب می برد و آن را می خواند. نشانی را می خوانم. باغی بیرون از کرج است.
-پیاده نمی شی؟ تا آخر دنیا که نمی خوای مستقیم بری؟
از ماشین پیاده می شوم. یک اسکناس هزار تومانی از جیبم در می آورم تا به راننده بدهم. می گوید: مهمون ما باش. روی حرفای منم خوب فکر کن.
سرم را تکان می دهم. راننده لبخند می زند و می رود. بغض گلویم را فشار می دهد. به پارک سر خیابان می روم و روی نیمکتی می نشینم. گریه امانم نمی دهد. اشکهایی که یک هفته محبوس بودند، حالا بی اجازه من، بر صورتم جاری شده اند.
صورت بابا قرمز می شود و می گوید: من این ننگ و چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری بگم که جوونم مسیحی شده؟ اونم توی کشور اسلام. ای کاش میکائیل قبل از این مرده بود. یا من می مردم و امروز رو نمی دیدم.
میکائیل کوله پشتی اش را روی دوشش می اندازد و می گوید: ول کن دیگه بابا! دین، دینه دیگه. حالا هم که واسه من بد نشد. یه کارِ خوب تو شیراز واسه م ردیف کردن، همین همدینای جدیدم. مَردن، مَرد.
بعد بلند می خندد و می رود.
باید هر جور شده با روش کار این راننده آشنا شوم. باید او را به همه معرفی کنم. امشب فرصت خوبی است، هر طور شده به کرج می روم.
به آژانس زنگ می زنم. ماشینی به دنبالم می آید. کلافه ام. خودم هم نمی دانم آنجا می خواهم چه کنم. اصلاً می توانم کاری کنم؟
هوا تازه تاریک شده که به نزدیکی باغ می رسیم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. در این وقت شب، و در این محیط خارج از شهر کسی دیده نمی شود. صداهای نامفهومی به گوشم می رسد. معلوم است که کسی با صدای بلند می خواند. حرکت می کنم. در راه، ردیفی از چند باغ را می بینم که با فاصله از هم قرار دارند. اما همه تاریک هستند و ساکت. دلم می گیرد. نه ... می ترسم. به خودم می گویم: اصلاً همین ماجرای میکائیل و مردن بابا رو واسه روزنامه بنویسم، مردم حواسشونو جمع می کنن.
می خواهم برگردم. چیزی توجهم را جلب می کند. نوری از سمت آخرین باغ به چشم می خورد. نور نمی ماند. می آید و می رود. قدمهایم را تند می کنم. حالا سر و صدای بیشتری می شنوم. حتماً همین جاست. درِ باغ بسته و دیوارهای آن، این قدر بلند است که حتی من هم نمی توانم داخل باغ را ببینم.
ماشینی به من نزدیک می شود. خودم را در تاریکی پنهان می کنم. یک سوناتای زرشکی است. راننده از ماشین پیاده می شود. عجب! همان راننده تاکسی است. چقدر هم به خودش رسیده است.
زنگ را فشار می دهد. در باز می شود و او به داخل باغ می رود. در دوباره بسته می شود. باید هر طور شده از دیوار بالا بروم. باید چیزی زیر پایم بگذارم. کمی دور و بر باغ می گردم. بی فایده است.
برمی گردم و اطراف باغهای دیگر را می گردم. با وجود سر و صدای مهمانها، احساس می کنم تنهایم. می ترسم. صدای زوزه گرگ است یا سگ؟ دور و برم را نگاه می کنم. هر لحظه منتظرم دندانهای تیزی در تنم فرو برود. تند تند قدم برمی دارم. کنار یکی از باغها چند آجر پیدا می کنم. کمی طول می کشد تا آجرها را کنار دیوار باغ ببرم. آنها را روی هم می گذارم. هنوز دستم به لبه دیوار نمی رسد. می خواهم از روی آجرها پایین بیایم، شاید بتوانم آجر بیشتری پیدا کنم. اما سرم را که برمی گردانم، چشمانم می خواهد از حدقه بیرون بزند. سگی پارس می کند و به طرفم می پرد. یک راه بیشتر ندارم. باید از دیوار بالا بروم. تا می توانم خودم را بالا می کشم. پهلویم درد می گیرد. دستم به لبه دیوار می رسد. آجرها می لغزند. به جهنم! سگ به من رسیده. خدایا! پایم در دهان این سگ پدر چه می کند؟
نمی فهمم چه کار می کنم. سگ مرا به پایین می کشد و من با تمام توان، خودم را به بالا می کشم. اما فقط کمی بالا می روم. باز هم جای شکرش باقی است. کفشم در دهان سگ می ماند. به هر جان کندنی است خودم را از دیوار بالا می کشم. چیزی از جیبم می افتد. دستم می سوزد. به لبه دیوار گرفته و خراشیده شده. سگ را نگاه می کنم. چند بار پارس می کند. نفس نفس می زنم. به خودم بد و بیراه می گویم. کاش مثل آدم از در وارد می شدم. می گفتم دوست دامادم، کسی چه می دانست. اما اگر راننده یا جوان مرا می دیدند، حتماً به من شک می کردند.
دور و برم را نگاه می کنم. می ترسم کسی مرا دیده باشد. پایین دیوار کسی نیست. اما وسط باغ، پر از آدم است. همه جوانند. دختر و پسر. آن هم با چه سر و وضعی! سر و صدا هر لحظه بیشتر می شود. مردی رو به روی مهمانها ایستاده و با هیجان می خواند. بالا تنه اش لخت است. خدا را شکر که لااقل یک شلوار تنگ پایش است. موهای بلندش تا روی کمرش می رسد. چشمانم همراه با رقص نور حرکت می کند. گاهی نور روی کسی که گیتار می زند می افتد. چه ماهرانه گیتار می زند. چند نفر هم جاز می زنند. خواننده فریاد می زند. خم می شود، سرش را پایین می آورد و می چرخاند. موهایش همراه با گردش سرش به زیبایی می چرخند. جمعیت سیاهپوش از خود بیخود شده، فریاد می زنند و با خواننده سرشان را می چرخانند. خواننده، فارسی نمی خواند. این موسیقی تند، جمعیت را به هیجان آورده. آرایش موهایشان عجیب است. چه دیوانه خانه ای است اینجا! دارم کر می شوم.
چشمم به ساختمان انتهای باغ می افتد. راننده را می بینم که نزدیک پنجره نشسته. یکی کنار پنجره می ایستد. همان جوان مسافر است. باید به آنها نزدیک شوم. نباید دوباره ماجرای میکائیل تکرار شود. اگر برگردم عذاب وجدان راحتم نمی گذارد. اما چطور از این دیوار بلند، پایین بروم؟ خوب نگاه می کنم. تازه متوجه درخت بلندی می شوم که نزدیک دیوار است. روی لبه دیوار می نشینم و آرام آرام به سمت دیوار می روم. خدا را شکر، همه در وسط این باغ بزرگ جمع شده اند. یکی از شاخه های درخت به دیوار چسبیده. با خوشحالی آن را می گیرم تا پایین بروم. موقع برگشتن هم، از همین شاخه استفاده می کنم. کمی که خود را حرکت می دهم، صدای شکسته شدن شاخه را می شنوم. ای لعنت به تو!
به تنه درخت می چسبم و آهسته آهسته خود را به پایین درخت سُر می دهم. سوزش دستم بیشتر شده. صدای سوت و هلهله بلند می شود. به جمعیت نگاه می کنم. درِ باغ باز است. عروس و داماد وارد باغ شده اند. از اینجا به خوبی می توانم آنها را ببینم. چندشم می شود. روی دستهای برهنه عروس، ردی از خون دیده می شود. حتی روی صورت و گردن تا روی سینه اش و بیشتر از همه روی بازوهای پر گوشتش خون می بینم. نمی دانم شاید هم فقط به رنگ خون است. لباس سفیدش هم بی نصیب نمانده. بدتر از آن دو خط باریک سرخی است که از کنار لبهای عروس به سمت پایین کشیده شده. چیزی مثل دندانهای دراکولا. روی پیشانی و گونه های داماد هم خط قرمزی کشیده شده. رنگ است یا خون؟ همه دست می زنند و عروس و داماد می خندند. حتماً این عروس و داماد هم می خواهند سنت شکنی کنند.
از کنار دیوار تاریک، با احتیاط به طرف ساختمان می روم. صدای پایی می شنوم. صدا نزدیک می شود. قلبم تندتند می زند. خودم را پشت درخت تنومندی پنهان می کنم. کسی نزدیک می شود. نمی توانم او را به خوبی ببینم. نباید اینجا بمانم. پاورچین پاورچین به جلو می روم. می خواهم سرم را برگردانم تا او را ببینم. سرم محکم به چیزی می خورد. از درد به خودم می پیچم. سرم را با دست فشار می دهم. گوشه چشمانم خیس می شود. این قدر حواسم به پشت سرم بود که درخت به این بزرگی را ندیدم. حالا هیکل مردانه ای را می بینم. کمی می ایستد و بعد بر می گردد. تند راه می روم. دردِ سرم بهتر شده. دوباره پشت سرم را نگاه می کنم. پایم به چیزی گیر می کند و محکم زمین می خورم. پایم درد می گیرد. یکی می گوید: تو هم صدا رو شنیدی؟ بهتره یه سر و گوشی آب بدم.
زنی می گوید: دست بردار، تو هم امشب خیالاتی شدی ها!
هول شده ام. بلند می شوم. می خواهم جایی مخفی شوم، پایم درد می کند. انگار پیچ خورده. هنوز کسی مرا ندیده. لنگان لنگان به انتهای باغ می روم. تا می رسم صدای فریاد راننده را می شنوم. خودم را به ساختمان می رسانم. داخل اتاقی که راننده نشسته به خوبی دیده می شود و من در این تاریکی فقط باید کمی مواظب باشم. به جز جوان، دو مرد دیگر هم در اتاق هستند. هر دو نیمه برهنه اند. یکی از آنها موهای بلندی دارد. موهای جلوِ سرش بنفش است و پشت سرش سیاه. لبهایش را هم سیاه کرده است. هر چه هست از آن یکی بهتر است که موها و ابروهایش را تراشیده و به جای هر ابرو، شش ستاره پنج پر کشیده. راننده با عصبانیت می گوید: یعنی چی که من باید این فیلمو ببینم؟
جوان با خونسردی می گوید: فقط ساکت باش و ببین.
پایین پنجره می نشینم و طوری که دیده نشوم از گوشه پایینی پنجره به درون اتاق نگاه می کنم. آرام و قرار ندارم. انگار یکی، پشت سرم ایستاده. چه حس بدی! هر چند ثانیه دور و برم را نگاه می کنم. جوان یک سی دی، در درایو کامپیوتر می گذارد. مرد به مانیتور چشم می دوزد. از این زاویه نمی توانم فیلم را ببینم. کمی که می گذرد مرد با ناراحتی می گوید: وحشتناکه! وحشتناک! این دیوونه چرا این کارو کرد؟
جوان بلند می خندد و می گوید: باورت می شه تامی فقط شونزده سالش بود؟! دیدی چه ماهرانه با اون چاقوی پیشاهنگی مادرشو کشت؟
حالا با دست، محکم روی بازوی راننده می زند و می گوید: اول دو تا دست مادرشو قطع کرد و بعدش صورتشو از جمجمه جدا کرد. مادرشو مقصر می دونست. چون اونو به دنیا آورده بود.
دوباره بلند می خندد. راننده با صدای لرزانی می گوید: واسه چی خودشو کشت؟
-معلومه، واسه اینکه به حقیقت برسه. خب، این اعتقاد اونه. حالا تو واسه ما چی داری؟
خدا را شکر می کنم که نتوانستم فیلم را ببینم. راننده می گوید: واسه شما هیچی. اصلاً من دیگه اینجا کاری ندارم.
و از روی صندلی بلند می شود. دو مرد جلو می آیند. جوان، راننده را هل می دهد و می گوید: کجا؟
راننده تعادلش را از دست می دهد. برای اینکه نیفتد لباس جوان را می گیرد و می کشد. دگمه های لباس جوان کنده می شود. چه گردن بند بزرگی زیر لباسش بود! راننده روی صندلی ولو می شود. به گردن بند چشم می دوزد و می گوید: چی؟ صلیب وارونه!
سرش را تکان می دهد و با ناراحتی می گوید: تو از من چی می خوای؟ خودت گفتی که بیام اینجا تا با دلیل قانعت کنم. خواستی بیام تا از مسیح برات بگم.
جوان بلند می خندد. می گوید: مسیح ... مسیح ... من دشمن مسیحم. می فهمی؟ هیچ وقت حاضر نیستم طرف دیگه صورتمو بیارم تا سیلی دیگه ای بخورم. انتقام و خونخواهی کردن به جای برگردوندن صورت.
مهمانها دوباره فریاد می زنند. تکانی می خورم. خواننده دست مشت کرده اش را بالا می برد و می گوید: of hell,s fire (آتش جهنم).
جوان شیشه مشروبی را که روی میز است برمی دارد و محکم به لبه میز می زند. شیشه می شکند. اخم می کند و به طرف راننده می رود. راننده انگار لال شده، فقط به او نگاه می کند. نمی دانم می خواهد چه کار کند. جوان لباس خودش را در می آورد. روی سینه اش خالکوبی شده. با دقت که نگاه می کنم عدد 666 را می بینم.
-اوه! اوه! خدایا! چه غلطی کردم امشب به این قبرستون پا گذاشتم. خبرنگارم این قدر فضول؟
جوان چنان شیشه شکسته را روی سینه اش می کشد که دلم ضعف می رود. لیوانی را نزدیک بریدگی می برد. دور و بر لیوان خونی شده. حالا مقداری شراب در لیوان می ریزد. رو به روی راننده می ایستد و شراب و خون را سر می کشد. دلم به هم می خورد. دستم را جلوِ دهانم می گیرم.
جوان دستهایش را باز می کند و می گوید: از این شراب بنوشید که همانا خون من است.
حالا بلندبلند می خندد و می گوید: درست گفتم دیگه؟ مسیح در مراسم شام آخر همینو می گفت، مگه نه؟
دلم می گیرد.
-این عروسی با کشته شدن یه مسیحی، بچه ها رو حسابی خوشحال می کنه. امشب تو می میری.
راننده می خواهد چیزی بگوید. جوان بلندتر می گوید: از جهنم هم نمی ترسم. جهنم همین جاست که داریم توش زندگی می کنیم. همین دنیا. پس آزادیم تا هر کاری که شما گناه می دونین انجام بدیم. هر کاری. من اجازه نمی دم یه مسیحی راست راست تو خیابونا راه بره و مسیحیت رو تبلیغ کنه.
بعد به انجیل هایی که کنار دیوار، روی هم ریخته شده اشاره می کند و می گوید: امشب تمام اینها پاره می شن و بعد می سوزن. این بهترین قسمت مراسم امشبه.
راننده با صدای بلند می گوید: پاره کنین، بسوزونین، به من چه! من هم به چیزی اعتقاد ندارم. اصلاً من همه این کارا رو به خاطر منافع خودم می کنم. من یه مأمورم نه یه مسیحی. واسه تبلیغ مسیحیت هم دوره دیدم. از من خواستن مسیحیت رو تبلیغ کنم و تو فکر مسلمونای ایران، مخصوصاً جوونا شک بندازم. هر چی پایه های اعتقادی اینا سست تر بشه، بیشتر می شه توشون نفوذ کرد.
-به هر حال تو داری یه عده رو جذب مسیحیت می کنی. خواسته یا ناخواسته یه مُبلغی، اینه که ما رو عصبانی می کنه. تو ... باید بمیری.
این را با تاکید می گوید.
-ولی فقط من که نیستم. خیلی وقته تو شهرای ایران، دعوت به مسیحیت رو شروع کردن. این یه کار سازماندهی شده س، یه نقشه س. مثل تبلیغات خودِ شما.
جوان با تعجب نگاهش می کند. راننده می گوید: من با عقاید شما آشنام. توی سفر آخری که به اسرائیل داشتم، فهمیدم که حتی از فرقه ها هم استفاده کردن، از فرقه شما هم همینطور. رهبراتون خبر دارن.
-بس کن! امشب تو می میری و تا دو- سه ساعت دیگه، انگار نه انگار که کسی توی این باغ بوده. همه می رن و هیچ ردی هم از تو نمی مونه.
جوان به دو مرد نیمه برهنه اشاره می کند و می گوید: ببریدش!
آن دو، به طرف راننده می روند. راننده خودش را روی پای جوان می اندازد و التماس کنان می گوید: خواهش می کنم ... بذار من برم.
-نگا کن! مهمونا دارن به این سمت می آن. قبلاً قولِ تو رو بهشون دادم.
برمی گردم و پشت سرم را نگاه می کنم. راست می گوید. صدای سوت و کف زدنها در باغ می پیچد. ترسیده ام. نمی دانم چه کار کنم. راننده دستش را روی قلبش می گذارد و روی زمین می افتد. رنگش پریده.
چه کنم؟ چه کنم؟ انگار مغزم از کار افتاده. باید به داخل ساختمان بروم. اما از اینجا نمی توانم. این قدر نزدیک شده اند که مرا ببینند. دیگر نمی مانم. ساختمان را دور می زنم. مچ پایم بدجوری درد می کند. کف پایم می سوزد. صداها نزدیک و نزدیک تر می شود. درِ کوچکی را می بینم. چاره ای ندارم. به طرف در می روم. شاید انباری باشد. نمی دانم. میز بزرگی کنار دیوار گذاشته اند. رویش پر از شیشه های مشروب و ظرفهای میوه و شیرینی است. جایی برای پنهان شدن نمی بینم. رومیزی بزرگی که روی میز انداخته اند توجهم را به خود جلب می کند. رومیزی تا روی زمین می رسد. فقط همین جا را دارم. زود زیر میز می روم و خودم را جمع می کنم.
دندانهایم بدجوری به هم می خورند. صداها خیلی نزدیک شده. تازه می فهمم که اینجا پشت همان اتاق است. صدای جوان را می شنوم که با هیجان می گوید: دوستان خوبم! شیطان پرستان عزیز! ...
باورم نمی شود. تازه می فهمم که در چه محفلی پا گذاشته ام. گیج و منگم. یعنی اینها ...
-متاسفانه این بیچاره طاقت نیاورد و سکته کرد. اما چه عیبی داره؟ می خواستیم بمیره که مرد.
همه دست می زنند و فریاد شادی می کشند. در دل دعا می کنم کسی متوجه من نشود. هیچ کاری نمی توانم بکنم. باید این قدر اینجا بنشینم تا مراسمشان تمام شود و از باغ بروند. همان طور که جوان به راننده گفت. فقط خدا کند کسی به اینجا نیاید. آن وقت من هم می توانم از روی دیوار بروم. فقط باید برای بالا رفتن از دیوار چیزی پیدا کنم.
مثل اینکه دوباره به وسط باغ برگشته اند. صدایشان از دور می آید. نفس راحتی می کشم و چشمهایم را می بندم. باید همه اینها را به مردم بگویم. چیزی به ذهنم می رسد. می توانم خیلی زود نجات پیدا کنم. باید همین حالا به پلیس زنگ بزنم. با خوشحالی دست در جیبم می کنم تا تلفن همراهم را در بیاورم. اما گوشی ام نیست. محکم روی پیشانی ام می زنم. تازه می فهمم آن وقت که بالای دیوار بودم چه چیزی از جیبم افتاد. حالا فقط باید ساکت بنشینم و دعا کنم تا اینها زودتر بروند.
چیزی روی دستم قرار می گیرد. نفسم بند می آید. یک دست با ناخنهای لاک زده و مچ بند چرمی سیاه! به دست زل زده ام. مطمئنم که این لاک سیاه و این انگشتر تیغ دار هم نمادی از شیطان پرستی است. دستم را می کشم. یکی آرام رومیزی را بالا می زند و سرش را نزدیک می آورد. حالا نفس نفس می زنم. این دیگر کیست؟ زنی است که نصف موهای سرش را تراشیده و نصف دیگر آن را روی شانه اش ریخته. در تراشیدگی سرش، علامت fff حک شده. آرایش صورتش حالم را به هم می زند. از این زشت تر نمی شود.
-هو! یارو!
دیگر باید اشهدم را بخوانم. لبخند می زند و می گوید: از همون اول که لب دیوار باغ دیدمت تا همین حالا، زاغ سیاهتو چوب زدم. فکر کردی خیلی زرنگی؟
صدای همان زنی است که وقتی زمین خوردم، شنیدم. دیگر نمی توانم از باغ بیرون بروم. زن به من نگاهی می کند و می گوید: خُبه، خُبه، حالا نمی خواد بترسی. خوش ندارم امشب دو تا جنازه، رو دستمون بمونه.
کاش چیزی دم دستم بود تا محکم توی سرش می زدم. صدای پا می آید. زن می گوید: صدات در نیاد.
از زیر میز بیرون می رود. خدایا این دیگر کیست؟ گیج شده ام. راه که می رود پاشنه چکمه های چرمی اش را، محکم روی زمین می کوبد. انگار مخصوصاً با سر و صدا راه می رود. در این گرما چطور چکمه را تحمل می کند؟ صدای زن را می شنوم. می گوید: اینجا دیگه هیچی نمونده. تمام مواد روان گردون دست خواننده س. قراره خودش بین بچه ها پخش کنه. البته اگه چیز دیگه ای مونده باشه.
آن که آمده بود می رود. زن دوباره برمی گردد. گوشه رومیزی را بالا می زند و آهسته می گوید: مأموری؟
می خواهم جوابش را بدهم اما صدایم در نمی آید. سرم را بالا می برم.
-آره، به ریختت نمی آد. مال این حرفا نیستی.
بیشتر از آن جوان، از این زن می ترسم. نمی دانم چه فکری در سر دارد.
-اینجا چی کار می کنی؟
بوی سیگارش ناراحتم می کند. چیزی نمی گویم. انگار حوصله اش سر رفته. گوشه رومیزی را می اندازد. حالا نمی توانم او را ببینم. می گوید: ببین، می تونی به من اعتماد کنی و همه چیزو بگی، بی کلک، تا منم کمکت کنم از اینجا در ری. می تونی هم زیپ دهنتو بکشی و هیچی نگی. اون موقع دیگه نمی دونم چه بلایی سرت می آد. شاید پیدات کنن. حالا بگو با ما چی کار داری.
چاره ای ندارم. اینجا، حرف زدن بهتر از سکوت است. ترسم کمتر شده. می گویم: با شما هیچی، با اون مسیحی کار داشتم.
و بعد همه چیز را برای او تعریف می کنم.
زن با عصبانیت گوشه رومیزی را بالا می زند و می گوید: کور خوندی، لابد فکر کردی خیلی حالیته. حالا پدرتو در می آرم. حتماً می خوای هر چی هم امشب دیدی تو روزنامه ت بچپونی. هان! می دم کبابت کنن.
عجب غلطی کردم. عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند. باید دنبال راه فرار باشم.
دوباره صدای پا می آید. زن به طرف در می رود.
صدای نازک و آهسته دختری به گوشم می رسد. نمی شنوم چه می گوید. اما صدای زن را خوب می شنوم. زن با صدای بلند می گوید: ای بابا! دیگه چه نیازی به این چیزاس. ... تو برو، منم الآن می آم.
زن دوباره برمی گردد. این بار رومیزی را بالا نمی زند. در را می بندد و با صدای بلند می خندد. حالا آهسته می گوید: نترس جوجو، شوخی کردم باهات.
دیگر نمی خندد. می گوید: من باید برم. اما واسه رفتن کمکت می کنم. پایه م.
می خواهد برود که می گویم: چرا کمکم می کنی؟
مکثی می کند. می دانم که بیرون نرفته است. می گوید: چند تا جمله می گم، باهاش انشاء بنویس. یه دختر پونزده ساله، با یه ننه بابا که هَمَش کتک کاری می کنن، با یه دوست پسر که هوائیش می کنه تا از خونه فرار کنه ...
یکی می خندد. زن ساکت می شود. صدای قدمهای کسی را می شنوم. حتماً همان است که می خندید. در باز می شود.
-اینجا چرا این ریختی شده؟ نگا کن تا جلوِ میز خون ریخته.
صدای یک پسر جوان است. پسر به طرف میز می آید. زن با دستپاچگی می گوید: مثل اینکه خیلی توهم زدی. مگه ندیدی امشب چند نفر خودزنی کردن؟ کار یکی از بچه هاس، خودم دیدمش.
-خیله خب، حالا چرا نمی آی بیرون؟
-می آم. فعلاً جنابعالی زحمتو کم کن.
زود کف پایم را نگاه می کنم. همان پایی که بدون کفش است. کف پایم خونی است. نمی دانم کجا پایم زخم شده. پسر می رود. زن نفس عمیقی می کشد و می گوید: به خیر گذشت. خوب گوش کن که وقت زیادی ندارم. پسرِ واسه م از دنیایی گفت که پر از لذته. دنیایی که آدم دو پا، محوره. گفت خودش به من جا می ده. دروغ نگفت. جا داد، اونم چه جایی. منو برد پیش دوستاش و بعدشم دیگه معلومه، یه دختر با چند تا پسر ...
زن ساکت می شود. مثل اینکه می خواهد مطمئن شود کسی این دور و بر نیست. دوباره آهسته می گوید: بِهِم قرص داد. اما عوضی نگفت که این قرصا معتادم می کنه. فقط گفت که غم و غصه م یادم می ره. الآنم اعتقادی به اینا ندارم، اما پیششون موندم چون روی برگشت ندارم. اصلاً برگردم بگم چی؟ تو همه جور کثافتی غرق شدم. حالا هم مجبورم همین جا بمونم و بازم توی کثافت غلت بزنم. دیگه واسه م هیچی مهم نیس. هوس کردم اذیت کنم این گاگولا رو. خوش دارم حالشونو بگیرم. گولم زدن. اما تو کارمو راحت کردی. برو هر چی خواستی بنویس. اصلاً سرِ کارشون بذار. اگه اون سالا یکی بود که ... ولِلِش ... من باید برم و گرنه بِهِم شک می کنن.
زن با پایش، کلیدی را زیر میز هل می دهد و می گوید: دیوارای اینجا خیلی بلنده، بالا رفتن ازش سخته. یکی دو ساعت دیگه همه می رن. وقتی مطمئن شدی تو هم برو. در رو قفل می کنن.
او می رود. خواننده با صدای بلند می گوید: همراه شوید با کاروان شیطان.
پاسخ با نقل قول
  #927  
قدیمی 11-09-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تاثير دعا

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.

ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.

يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.

ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.

اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد ...

صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست !

اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند !

قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟!!

من سخن هر دو طرف را شنيدم :

از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند !

از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد …!!!

پاسخ با نقل قول
  #928  
قدیمی 11-09-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض








دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!


باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید
پاسخ با نقل قول
  #929  
قدیمی 11-09-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
پاسخ با نقل قول
  #930  
قدیمی 11-09-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خدا هست!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!

مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟

کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!

به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟

اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.

ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.

ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد

میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!

ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.

من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!

او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند

مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها