بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بدین ترتیب خواستم به دیگران تو دهنی زده باشم تا دیگر در امور داخلی زندگیم دخالت نکنند . همان اقوام و آشنایان دلسوز ! در بحرانی ترین لحظات زندگی مرا تنها رها ساختند و به دنبال کارشان رفتند . بعد از گذشت دو سال خدمت سربازیش که بر من قرنی گذشت ، او مجددا به تهران باز گشت و یکسره به خانه خودشان رفت . این بار سعی کردم به طریقی خود را به او نزدیک کنم . به نزد دائیش که نقش میانجی را در ازدواج ما به عهده داشت رفتم . او به من قول داد که ترتیبی دهد تا ما بتوانیم زندگی شیرین خود را آغاز نماییم . مدتی گذشت ولی خبری از او نشد . بار دیگر به سراغش رفتم . با دیدنم با تاسف سری تکان داد و گفت :
- متاسفانه شوهرت حاضر نیست به هیچ قیمتی و تحت هیچ شرایطی با تو زندگی کند . پیغام داده که اگر می توانی برای همیشه این وضع را تحمل کنی حرفی نیست ، در غیر اینصورت بهتر است از همدیگر جدا شویم . . . او سپس گفت :
- دختر جون ، ناراحت نباش . بهتر است که از او جدا شوی . تو هنوز خیلی جوانی و برای آینده فرصت زیادی داری . او هنوز بچه است و معنی زندگی را نمی داند . زمانی به اشتباه خود پی خواهد برد که خیلی دیر است . نصیحت مرا قبول کن و تا دیر نشده از او جدا شو . . .
دیگر به سخنانش توجهی نکردم . با چشمانی پر از اشک به منزل برگشتم . چند ماه دیگر نیز سپری شد . در این فاصله چند نفر را به عنوان واسطه فرستادم تا با او و مادرش صحبت کنند ولی همیشه جواب شوهرم یکی بود ، ( یا طلاق بگیر یا این وضع را به همیبن صورتی که هست بپذیر . )
مادرش هم تنها سکوت کرده و هیچ اظهار نظری نمی کرد .
یک روز در گوشه ای نشستم و با خود خلوت کردم . ساعتها از اتاق خود خارج نشدم تا تصمیم بگیرم . بالاخره تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم . فهمیدم که تنها راه همانا طلاق است . بنابراین در اولین فرصت به او پیغام دادم که برای طلاق آماده شود .
خیلی زود پاسخ مثبت را دریافت داشتم . روز بعد به اتفاق به دادگاه رفته ، در آنجا گواهی عدم سازش گرفتیم و من مهریه ام را بخشیدم تا هر چه زود تر ورقه خلاصی هر دو نفر امضا شود . آن روز ما تنها زن و شوهری بودیم که با لبهای متبسم ولی قلبی آکنده از درد از یکدیگر جدا می شدیم . بعد از ظهر همان روز به محضر رفتیم و پس از سه سال که از تاریخ ازدواج ما می گذشت ، از هم جدا شدیم .
سه سالی که فقط یک ماه آن را ، در کنار هم بودیم و بعد از آن هر چه بود تلخی بود و مرارت . . .
نمی دانم چرا در سراسر زندگیم همیشه نا کام مانده ام . شاید علتش کمبود محبت بود . در زندگی خانوادگی کمبود داشتم و می خواستم که این خلاء را با ازدواج کردن و در آغوش همسر خود پر نمایم . نمی دانستم که در قمار زندگی همیشه بازنده خواهم بود . شوهر را سنگری می دانستم برای مقابله با تنهایی و اندوه . بازوان شوهر را چون پناهگاهی مطمئن و امن می پنداشتم . افسوس که همه چیز پایان یافت . حالا من یک بیوه زن 20 ساله بودم که خیلی زود مهر طلاق پیشانیم را رنگین ساخت . تاسف می خورم که چند سال از بهترین سالهای جوانیم را به خاطر او تباه ساختم و باید به خود و حماقت محض خود بخندم . فکر می کنم که من در تمام این مدت دیوانه بوده ام . آخر چرا باید در مقابلش این همه از خود گذشتگی نشان می دادم ؟ ! اکنون خوشحالم که از دست گرگی چون او رهایی یافته ام . خوشحالم که دیگر کسی نیست که تا این حد عذابم دهد . گویی که از کابوس وحشتناکی نجات یافته ام . حس می کردم کابوس زندگیم به پایان رسیده ، اما با وجود این باز هم مضطرب و نگران بودم . نگران از آینده ای که تباه شده بود . با خود می گفتم من تا همین چند لحظه قبل زن ، شوهر داری بودم ، اما حالا بیوه زنی هستم تنها و درمانده . گویی که خود را ناگهان در دنیای تنهایی ها یافته ام و کسی را پاسخگوی دست نیازمندم نیست . احساس ضعف و بی ارادگی می کردم . می پنداشتم که طرد شده هستم و از همه جا رانده ، قطرات اشک چون سیلاب از گونه هایم روان بود . پرده اشک مقابل دیدگانم را گرفته و مانع از دیدن اطرافم می شد . بلافاصله سوار تاکسی شدم و به منزل برگشتم ، تا شاید محیط آرام و ساکت خانه تسکینی جهت اعصاب خرد شده ام باشد . وقتی به اتاقم رفتم انگار که از طبقه هفتم جهنم بیرون آمده ام . به اطرافم نگاه کردم ، همان تختی که شبها را تا صبح روی آن اشک ریخته بودم . همان اتاقی که من و حسین بار ها در آن به گفتگو نشسته بودیم . حالا این میعاد گاه عشق ما ، بوی نفرت می داد . بوی تعفن و بیزاری می داد .

* * *
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:32 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها