بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهلم
بعد از اینکه لباسهایمان رو عوض کردیم به کنار مامان و کامیار که روی صندلی نشسته بودند رفتیم. کیفم رو روی میز گذاشتم و در جواب سوال بهار که میپرسید کجا میرم گفتم:
-میرم بنفشه رو ببینم. تو هم میای؟
سر تکان داد و کیفش رو به دست کامیار داد و گفت:
-عزیزم تو نمیای؟
کامیار هم به همراه ما بلند شد و ما با معذرت خواهی از مامان دور شدیم. در کنار بهار قدم برمیداشتم اما همه وجودم پر از اضطراب بود و به قدری در تنش های عصبی غرق شده بودم که بی توجه به دیگران به انها تنها میزدم و در مقابل نگاه های متعجب اما شاد انها عذر خواهی میکردم و باز دوباره در خودم فرو میرفتم.
با دیدن بنفشه رنگی از شادی غبار غم صورتم رو پوشاند.او شیرین و زیبا در لباس عروسی سپیدش به قدری خواستنی شده بود و ارایش اجری رنگش به قدری به او می امد که ناخوداگاه او را بوسیدم و بی توجه به احمد او را در اغوش کشیدم. بنفشه هم از دیدن من خوشحال شده بود. با اینکه در اغوش او ارام گرفته بودم اما سر از اغوش او برداشتم و به صورت چون برگ گلش نگاه کردم. ان چشمها و لب و بینی کوچک به قدری زیبا و ملیح ارایش شده بود که با وجود داشتن ارایش زیاد در صورتش هیچ در ذوق نمیخورد. او را لمس کردم و در حالی که در ذهنم به دنبال کلمات میگشتم گفتم:
-وای عزیزم خیلی قشنگ شدی.
بنفشه دستم رو فشرد و با لبخندی دلنشین گفت:
-پس چرا اینقدر دیر اومدید؟
صدای بهار رو از پشت سرم شنیدم و با خجالت خودم رو از بنفشه جدا کردم تا او هم دمی با بنفشه صحبت کند . قدمی به سمت احمد برداشتم و او که تازه از احوالپرسی با کامیار خلاص شده بود نگاهم کرد. در کت و شلوار خوش دوخت نقره ای اش جذاب شده بود. در نظرم بنفشه و احمد زوجی خوشبخت امدند. احمد دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم دستش رو فشردم و طی کلمات کوتاه اما پرمحبتی وصلتش را تبریک گفتم و از ته دل برایشان ارزوی خوشبختی کردم. در ته نگاه احمد چیزی بود که مانند مته در قلبم فرو میرفت. بی اختیار از خودم پرسیدم که او در مورد من چه فکر میکند؟ نکنه اون هم مانند سروش من رو جفاکار و خائن بدونه و با این تفکر اهی از سر افسوس کشیدم و باز دوباره به سمت بنفشه رفتم. بنفشه در کنار خودش جایی برای من باز کرد و بهار و کامیار بعد از کمی صحبت کردن ما رو ترک کردند. در کنار بنفشه نشسته بودم و دستش رو به دست داشتم. او را همچون بهار دوست داشتم. میدانستم که امشب یکی از زیباترین شب های زندگی اوست. همانطور که نگاهش میکردم بی مقدمه گفت:
-میدونی کی اومده؟
با تعجب نگاهش کردم و او همانطور ادامه داد:
-هیچ فکر نمیکردم اون هم به جشن ازدواجم بیاد.
نگاهی به صورت بی تفاوتش انداختم و از انجایی که او به ارامی صحبت میکرد من هم به ارامی گفتم:
-کی اومده؟
با نگاهش گوشه ای از سالن رو نشانم داد و من از دیدن او در انجا به سختی یکه خوردم. او سر به زیر انداخته بود و با تلفن همراهش مشغول بود.
-این اینجا چی کار میکنه؟
-روزی که به کیانوش کارت میدادم پیمان هم کنارش ایستاده بود و من هم مجبور شدم به اون هم کارت بدم.
با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم و با صدایی زیر پرسیدم:
-کیانوش؟
سرش را تکان داد که من با همان حیرت پرسیدم:
-دیونه شدی؟ برای چی به اینها کارت دادی؟
سرش رو بی حوصله تکان داد و گفت:
-انتظار داشتی وقتی پیروز ما رو برای نامزدیش دعوت کرد من به اونها کارت ندم؟
-یعنی پیروز هم؟؟
-نه اون نیومده.
نفس راحتی کشیدم و پیش خودم گفتم که این دختر دیونه است. برای چی کیانوش رو دعوت کرده و از ان بدتر پیمان رو. کسی که خوب میدونست من و او با هم دشمنی خونی داریم. با یاداوری این موضوع که بار اخر او رفتار من رو تلافی نکرده تیره پشتم لرزید و با خودم گفتم خدا کنه که رفتار بچه گانه اون روز من رو فراموش کرده باشه. اما باز بر خودم نهیب زدم که پاییز تو خودت جای پیمان بودی و یکی اونجوری جلو مامان ابروت رو میبرد فراموش میکردی؟ پیش خودم گفتم من چه کارهایی میکردم و با این فکر لبخندی روی لبم پدیدار شد. بنفشه که تمام حواسش به من بود با دیدن لبخندم گفت:
-راستی لباست خیلی قشنگه بهت میاد.
و بعد چشمکی زد . خنده ام گرفت. با نگرانی زیر چشمی به احمد که نگاهش به میان جمعیت بود نگریستم و پرسیدم:
-تابلو نیست که؟
بنفشه خنده پر شیطنتی کرد و بعد گفت:
-بهت که گفتم هفت ماهتم بشه...
میان حرفش دویدم و گفتم:
-هیس. میشنوه...
با ورود چند نفر برای احوالپرسی به قسمتی که بنفشه و احمد نشسته بودند از کنار بنفشه بلند شدم و با چشمکی که به او زدم به سمت میزی که خانواده ام روی ان نشسته بودند رفتم. بهار به محض دیدنم لبخند زد و گفت:
-بنفشه خیلی قشنگ شده..
سر تکان دادم و کنار بهار نشستم. رو به کامیار که لبخند به لب داشت گفتم:
-احمد چطور به نظر میاد؟
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-ارزوی سعادت دارم براشون. پسر خوبی بود.
سر تکان دادم و پیش خودم گفتم چطور در نظر او و بهار همه انسانها خوب هستند؟ چرا همه چیز رو خوب میبینند؟ راستی اگه خدای نکرده بهار جای من بود و سروش کاری با او میکرد باز هم اینقدر با اطمینان جانب سروش رو میگرفت؟ همانطور که نگاهم به صورت کامیار بود با خودم گفت:نه محاله. من که هیچ وقت نمیتنونم سروش رو به خاطر ظلمی که در حقم کرد ببخشم. اون اصلاً متوجه شرایط روحی وخیم من در اون اوضاع و احوال نبود. اون که دید حتی قدرت تکلم ندارم نباید اونقدر سنگدل با من برخورد میکرد و دست رد به سینه ام میزد. نه.. هرگز نمیتونم ببخشمش...
صدای نرمی میان تفکرم پرید و من که پشتم به شخص مذکور بود بی اختیار به بدنم لرز افتاد.
-سلام عرض شد...
نگاهم رو به صورت بهار دوختم. او هم با اضطراب به من نگاه میکرد. اه خدای من. خودش بود. خود لعنتی اش بود. چقدر دلتنگ زنگ صدایش بودم و خبر نداشتم. بالاخره کامیار با مکثی که برای من به اندازه یک عمر طول کشید از روی صندلی اش بلند شد و دستش رو به بالای سر من دارز کرد. نگاهم به روی صورت مامان بود. از فرط خشم قرمز شده بود و به پشت سرم خیره شده بود. صدای احوالپرسی سروش با کامیار روی اعصابم میرفت و مانند مته ای شیشه احساساتم رو لکه دار میکرد. دلم میخواست برگردم و نگاهش کنم. سخت دلتنگش وبدم. در این شبهای تنهایی شبی نبود که به یاد اون نباشم و گونه هام از عشق و دلتنگی به او تر نشه. نه نباید خودم رو میباختم. باید خوددار باشم. بهار هم از روی صندلی بلند شد و لحظه ای بعد سروش رو حس کردم که در کنار من ایستاده و با بهار دست میدهد. بی اختیار سر بلند کردم و به او نگاه کردم. اه خدای من چقدر زیبا شده بود. ان هم در این کت و شلوار خوش رنگ و شیکش. چقدر خواستنی شده بود. وای اونقدر دلتنگش بودم که هر لحظه حس میکردم از جا بلند میشم و به سختی به اغوشم میکشمش. نه نه. از او دلتنگ نبودم. عاشقش بودم. هنوز نگاهم روی صورت شش تیغ شده اش بود.موهای زیبا و لختش یک طرفه روی گونه اش ریخته شده بود. به نظرم امد این مدل ارایش مو او را جوانتر از سنش نشان میده. بوی عطر تنش از ان فاصله کم دیوانه ام میکرد.با همه وجودم عطر تنش رو به ریه هایم فرستادم و در همان حال چشمانم رو بستم که صدای گرم او دوباره در خاطرم نقش بست.
-سلام مادر جون..
بغضی سخت گلوم رو فشرد.با همه وجودم حال مامان رو درک میکردم. چشمانم رو باز کردم و نگاهم به صورت مهربان مامان افتاد. مامان با کج خلقی گفت:
-علیک سلام.
سروش دست مامان رو به دستش گرفت و بوسه ای بر روی دست مامان زد. مامان با همان بدخلقی دستش رو کشد و گفت:
-این کارها برای چیه سروش خان...
باز دوباره مامان مانند سالیان پیش. زمانی که او همسر من نبود نامیدش. در این مدتی که با سروش وصلت کرده بودم مامان همیشه او را سروش جان مینامید. حتی در مواقعی که حال نداشت باز هم ان جان اخر رو از دهانش نمی انداخت.اما حالا... انگار سروش هم متوجه رفتار مامان شد چون رنگ از صورتش پرید. بی اختیار دلم گرفت. نمیدونستم چرا دلم نمیخواست حتی ناراحتی اش رو ببینم. در این شرایط سخت هم بی قرار سروش بودم. لعنت به من و احساساتم. چرا نمیتونم ازش متنفر باشم؟ سرم رو چرخوندم و قطره اشکی راهی گونه های ملتهبم شد. نگاه نرم بهار روی صورتم نشسته بود. راستی سروش با چه جرئتی اومده بود سمت میز ما؟ من اگر جای او بودم میمردم هم این کار رو نمیکردم. شاید... شاید میخواست با این حرکتش بفهمونه که دیگه براش بی ارزشم.
او بعد از رفتار سرد مامان سخت یکه خورد اما با این حال از تلاش دست نکشید و کنار کامیار روی صندلی نشست. درست کنار دست من. هنگامی که روی صندلی نشست یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد. خدای من چقدر جذاب و خواستنی است این پسر. برخلاف انچه فکر میکردم او ذره ای تغییر نکرده بود. او ذره ای لاغر نشده بود. درست برخلاف من که در این مدت 5 کیلو از وزن بدنم رو از دست داده بودم. با احتیاط سر تکان دادم به نشانه سلام و او با پوزخندی نگاهش رو از صورتم گرفت و مشغول صحبت با کامیار شد. به قدری گرم با کامیار صحبت میکرد که یاد شبهایی افتادم که در منزل ما یا در منزل مامان با هم گرم گفتگو بودن. انگار زمان تغییر نکرده. انگار هیچ چیز عوض نشده. نه. نه.. تغییر کرده. مسلماً تغییر کرده. سروش گرچه همسر قانونی من هست اما همسر کاغذی و برگه ای و قراردادی به درد من نمیخوره. ما چند هفته بود که در کنار هم زندگی نمیکردیم. در این مدت خبری از هم نداشتم و حالی از هم نپرسیده بودیم. پس چه همسری؟ هنوز نگاهم به روبرو بود. بدون اینکه مرکز نگاهم چیز خاصی باشد. صحبتهای او با کامیار روی اعصابم میرفت. از روی صندلی بلند شدم و به محض بلند شدن من همه نگاهها به سمت من چرخید. حتی سروش. لبخند تلخی زدم و رو به دیگران گفتم:
-نوشیدنی چی میل دارید؟
بهار با خنده ای که روی لبانش بود بلند شد و گفت:
-صبر کن منم میام...
-بیا بریم.
با بهار از میز فاصله گرفتیم و من ان لحظه بود که نفم رو به سختی بیرون دادم. انگار با ان نفس همه اضطراب و تردیدهایم رو بیرون فرستادم. بهار دستم رو به دست گرمش گرفت و با وحشت گفت:
-وای پاییز حالت خوبه؟ چقدر سردی...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-هیچ فکر نمیکردم این قدر وقیح باشه...
بهار فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
-خواست نشون بده که وجودت براش بی اهمیته...
برگشتم به سمتش و گفتم:
-میدونم. اما واقعاً اینطوره؟
صدای موزیک که ناگهانی با صدای بلند چخش شد باعث شد با وحشت از جا پریده و دست بهار رو بفشارم. بهار که خودش هم ترسیده بود جلوی رویم ایستاد و به من نگاه کرد و من بی اختیار به خنده افتادم و او هم خندید.
هر دو بدون اینکه قصد صحبت کردن داشته باشیم به سمت باغ به راه افتادیم و ترک سالن کردیم. هوای خنک داخل باغ مور مور خاص و دلپذیری به پوستم بخشید. با شوق دستهایم رو در هم گره کردم و گفتم:
-ووی چه سرده...
بهار خندید و گفت:
-پاییز سرما میخوری. این هوا واسه خودت و بچه ات خوب نیست.تو هنوز خیلی ضعیف هستی...
با خنده گفتم:
-نترس بادمجون بم افت نداره...
با صدای بلندی خندید و من دستش رو گرفتم و هر دو به سمت استخری که در مرکز باغ بود رفتیم. اب داخل استخر چنان برقی میزد که به من چشمک میزد. مهتاب تن عریانش رو روی اب پخش کرده بود و باد به موج ها حرکت میدادند و با هر تکانی تن عریان مهتاب رو نوازش میکرد. هنوز صدای موسیقی می امد و به قدری صدا شاد و قشنگ بود که دستهایم به رقص در امده بود. بهار که شیطنت رو در نگاهم میخواند و من خودم حس شاعر شدن بهم دست داده بود دست او را گرفتم و با هم به داخل سالن برگشتیم.
با دیدن میزمان که خالی از حضور سروش بود لبخند بی رحمانه ای زدم و به همراه بهار به سمت میز رفتیم. مامان با دیدن من با برافروختگی گفت:
-چقدر مردم پرو هستند به خدا.
لبخند تلخم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-مامان جون خوب اومده بود احوالپرسی. گناه که نکرده. بده احترام گذاشت؟
مامان با نگاه تند و تیزی گفت:
-بیخود کرده. بچه ام رو الاخون والاخون کرده حالا با چه رویی اومده احوالپرسی؟
سرم رو تکون دادم و پیش خودم گفتم خوب اگه شما هم جای سروش بودی حق رو به خودت میدادی. مامان که نگاه بی تفاوت من رو دید با بغض اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو با پر روسریش پاک کرد و گفت:
-الهی بمیرم برا غریبیت مادر. اگه بابات زنده بود...
و بعد به گریه افتاد. با ناراحتی به کنارش رفتم و به بهار نگاه کردم. بهار دست مامان رو گرفت و گفت:
-وای مامان الان وقت این حرفها نیست که. بعدشم این دو تا خودشون عاقل و بالغن میدونن باید چی کار کنن...
مامان رو بوسیدم و او سرمر و نوازش کرد و گفت:
-الهی فداش بشم. بچه ام همش میریزه تو خودش.
دیگه نمیتونستم اونجا بایستم. هر لحظه امکان ریزش اشکهایم بود. با ناراحتی او را ترک کردم و در میان جمعیت شروع به قدم زدن کردم. ادمها مثل ریگ در هم می لولیدند. زن ها و مردها دست در دست وکنار هم می رقصیند و صدای خنده های کذایی انها روی نرم میرفت. به انها نگاه میکردم و در دلم میگفتم چقدر خوش هستند. در همان میان چشمم به بنفشه و احمد افتاد که میان جمعیت می رقصیدند. رقص نور باعث شده بود که چشم چشم رو نبینه. کلافه سعی کردم درست جایی بایستم. انگار که تصاویر قطع و وصل میشدند و ادمها مانند ادم اهنی حرکت میکردند. از تصور این صحنه بی اختیار لبخند زدم و در همان لحظه صدای خنده دختری از نزدیکی گوشم باعث شد سر برگردوندم.
با دیدن او کم مانده بود غالب تهی کنم. ای خدای من این دختر اینجا چه میکرد؟ کمی دقت کردم. او با لباس مفتزحی در حالی که کنار مردی ایستاده بود گرم خنده بود. مرد پشتش به من بود و من تنها کت وشلوارش رو میدیدم.پری با سرخوشی موهای شینیون شده اش رو که این بار به رنگ بلوند روشن بود رو از روی گونه اش کنار زد و سر در گوش مرد جوان چیزی گفت و بعد خنده ای مستانه زد. بی اختیار با دیدن او همه وجودم سرشار از نفرت شد. لباس قرمز تنگش که اندام ظزیفش رو به زحمت در خود جا داده بود هر ان به سمت پارگی میرفت. کفشهای پاشنه بلندش قدش رو بلندتر از انچه بود نشان میداد و در تاریک روشن سالن بی شباهت به جودی ابوت با ان پاهای بلند و دراز نبود. از تصور ان فکر خنده ام گرفت و در همان لحظه نگاه وقیح او هم روی چشمهای من ثابت موند و بعد از لحظه ای پوزخندی مزحک به لبان قرمز رنگش اضافه شد و با ابرویی بالا برده به مردی که روبرویش ایستاده بود چیزی گفت و چند لحظه بعد ان مرد هم به سمتم چرخید. از دیدن سروش در کنار او کم مانده بود قالب تهی کنم. وای خدای من... باورم نمیشد که او دست در دست سروش اونجا ایستاده باشه. اون همسر من بود. چطور به خودش اجازه میداد در هنگامی که هنوز من به عنوان همسرش هستم با دختری مانند پری که من از او متنفر بودم به مهمانی برود.
سروش هم با نگاهی که هیچ از ان سر در نمی اوردم نگاهم میکرد و لبخندی به لب دشات. بی اختیار توجه ام به دستهای انان جلب شد. پری دست سروش رو در دست داشت و ان رو نوازش میکرد. بغضی سخت گلویم رو فشرد. بی اختیار رو برگردوندم و به سرعت از سالن خارج شدم. در حالی که در این بین به ادمهایی که میرقصیدند برخورد کردم. همانطور که از سالن خارج شدم. گونه هایم از اشک تر شد. سزدی هوا در گونه های اتش گرفته من بی تاثیر نبود و در همان لحظه سرمای خاصی رو حس کردم. همه وجودم از نفرت و حسادت میسوخت و وجودم لحظه لحظه اب میشد. حس کردم غرورم در حال شکستن و خورد شدن بود. نه به طور حتم غرورم شکسته بود و من ی اطلاع بودم. عصبی و سر درگم راه الاچیق کوچکی که در باغ بود رو پیش گرفتم. در ان سردی هوا هیچ کسی در بیرون از محوطه نبود و همه ترجیح میدادن در گرمای دلپذیر سالن باشند و از جو شاد استفاده کنند. اما کسی مثل من که با دیدن پری در جوار همسرم، در جوار عشقم و پدر فرزندم به خود ین اجازه رو میداد که گرمای لذت بخش داخل سالن رو به سرمای سخت باغ ترجیح بده. دستم رو به روی شکمم گذاشتم و در حالی که روی صندلی چوبی الاچیق نشسته بودم با خودم زمزمه کردم که همه چیز تموم شد. از سروش متنفرم. سخت دلم گرفته بود و هر لحظه انتظار این رو داشتم که اشکهام روی گونه هام جاری بشه اما عجیب بود که ارامش خاصی وجودم رو در بر گرفته بود. فرزند عزیزم در ارامش به سر میبرد و من با خودم فکر میکردم چقدر در حق او ظلم کرده ام. چقدر این موجود نازنین ارام و مهربان است و حال وخیم من رو همیشه درک میکنه. از این حس که اگر همسری مهربان ندارم فرزندی مهربان دارم و با این فکر بر خودم بالیدم و در دلم از خدا خواستم فرزندم هر چه هست سالم باشد تا اخر عمر بر او و مهربانی هایش تکیه کنم. دستم رو از روی شکمم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم اما هنوز لبخند روی لبم بود. دیگه به سروش و پری فکر نمیکردم و با خودم گفتم گور پدر هر دوشون. چرا لحظه های شیرین با فرزندم بودن رو به خاطر کثافت کاری های انها از دست بدم. اگر تا به حال حسرت این رو داشتم که سروش برگرده حالا دیگه هیچ نیازی به وجودش نبود. مطمئناً دیگه اون دستها دستهای پاک سروش من نبود. چون تن کسی رو مثل پری در اغوش داشت. سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. چون سرما رو تازه داشتم حس میکردم. به محض اینکه پا از الاچیق بیرون گذاشتم چهره پری رو در مقابلم دیدم. او که با همان لباس نیمه عریان روبروی در الاچیق منتظرم بود من رو وحشت زده کرد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم اما باز بر اعصابم مسلط شدم و به سمت او حرکت کردم. زمانی که میخواستم از کنارش بشم با لحن کشدار و مزحکی گفت:
-به به پاییز خانم. احوال شریف؟
ایستادم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم و از این رو پاسخ دادم:
-متشکرم از احوال پرسی های شما.
لبخندی زد و چشمان کشیده اش برقی زد و گفت:
-ذکر و خیر شما همیشه نزد من و خانواده ام هست. مخصوصاً بعد از اینکه سروش بدون شما برگشت.
و بعد نگاهم کرد. بدون لبخند نگاهش میکردم که ادامه داد:
-راستش هیچ فکر نمیکردم همچین ادمی باشی. به راستی باید بگم از کار بی نظیرت خیلی لذت بردم. بابا دست مریزاد. تو دیگه دست شیطون رو از پشت بستی. از وقتی فهمیدم که با سروش چی کار کردی خیلی ازت خوشم اومد و پیش خودم گفتم که حتماً باید بیام پیشت دوره ببینم. اخه میدونی چیه؟ کمتر کسی تو این دوره و زمونه پیدا میشه اینقدر زرنگ باشه. ماشالله خوش اشتها هم هستی کم پولی نخواستی. اما خوب باید بگم زندگی و ازادی سروش بیشتر از اینها می ارزید. این چیزی بود که ارغوان خان خودشون گفتند. حتی میگفت اگه بیشتر از اون هم میخواستی مینداخت جلو روت تا پاتو از زندگی سروش بیرون بکشی.
او یک ریز حرف میزد و من در سکوت نگاهش میکردم. با اینکه حرفهایش تمام تارو پودم رو میسوزوند اما سعی میکردم ارام باشم و با خودم میگفتم او لایق جواب دادن نیست و از این رو لبخندی به لبم بخشیده بودم که او با دیدن لبخندم جری تر شده و ادامه داد.
-راستی حالا چی کار میکنی؟ ازدواج کردی یا نه؟
دوباره تنها در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد:
-اها پس هنوز کیس مناسبی رو پیدا نکردی. خوب حق داری. کمتر کسی مثل سروش پیدا میشه. بالاخره باید طمعه ات رو یه جوری پیدا کنی که هم خانواده اصل و نسب دار و پولداری داشته باشه و هم تک پسر و احمق باشه که عاشقت بشه و تو بتونی نقشه ات رو پیش ببری. اره؟ اره دیگه.. راستی پاییز اگه مورد مناسبی پیدا کردی به منم خبر بده میخوام بیام وردستت این کاره بشم. پول خوبی توش هست نه؟
لبخند تلخی زدم و تک تک اجزای صورتش رو از نظرم گذراندم. به نظرم امد بینی اش رو تازه عمل کرده چون تغییر کرده بود. باز هم ادامه داد:
-هیچ فکر نمیکردم سروش اینقدر احمق باشه که من رو به امثال اشغال تو ترجیح بده.
دیگه بس بود هر چه سکوت کرده بودم و به او میدان داده بودم. لحنم تند و تلخ بر سر و صورتش کوبید:
-هیچ فکر نمیکردم بعد از اون همه تحقیری که توسط سروش شدی باز هم مثل کنه بهش بچسبی و دنبالش دوره بیفتی.
انگار با حرفم او را بر زمین کوبیدم. نفس راحتی کشیدم و پیش خودم فکر کردم هنوز هم میتوانم جوابهای دندون شکنی به امثال او بدهم. او را هنوز مسخ ایستاده بود و نگاهم میکرد پشت سرم جا گذاشتم و به داخل سالن رفتم. در حالی که ارامش عجیبی تارو پودم رو محاصره کرده بود. با ورود به داخل سالن سروش رو دیدم که نزدیک درب ورودی ایستاده و لیوان شربتی در دست داره. پوزخندی به او زدم و به سمت بنفشه که گوشه ای ایستاده بود و با دخترانی صحبت میکرد رفتم.
از دیدن هم دانشکده ای هایم خوشحال شدم و با انها روبوسی کردم. همه بچه ها به قدری از دیدن من با ان همه تغییر تعجب کرده بودند که هر کدام اظهار نظری میکردند و چیزی میگفتند و من رو به خنده می انداختند. وقتی اظهار نظراتشان در رابطه با شکل و شمایل من تمام شد شروع به غیبت کردیم و به قدری در کنار انها بهم خوش گذشت که حضور پری و سروش رو فراموش کردم. بحث با بچه ها به قدری جذاب بود که بنفشه هم در کنار ما ماندگار شد و احمد او را به زور از کنار ما کشید و برد و ما کلی به او خندیدم. در این بین هیچ کدام از بچه ها سراغی از همسر من نمیگرفتند و من هم چیزی به روی انها نمی اوردم. همان بار اول که من بیجهت مسیر صحبت رو تغییر دادم انها هم متوجه شدن علاقه ای به ادامه بحث ندارم. هر چه بود به اخلاق سگی من مطلع بودند.
دست به دست رویا صحبت میکردیم که صدای سنگین پسری در گوشم فرو رفت. صدای موزیک به قدری شدید بود که تشخیص صدای شخص سخت بود. سر برگردوندم و از دیدن پیمان لبخند سنگینی زدم. رویا با لبخند شیرینی جواب سلام او را داد و او با اجازه از ما چند نفر خواست که سر میز ما بنشینه. بی ادبی بود که اگر پاسخ رد میدادند. من که سکوت کرده بودم و به سالن و ادمهای در حال رقص نگاه میکردم. بچه ها سکوت کرده بودند و حرفی نمیزدند. برای لحظه ای از جو پی امده خنده ام گرفت. میدانستم که پیمان در بین بچه ها محبوبیت خاصی دارد و ازنگاه های زیر چشمی انها میشد فهمید که چقدر از حضورش خوشحال هستند. نگاهی به صورت پیمان انداختم و با تعجب دیدم که او هم به من خیره شده. چشمانم از شدت تعجب گرد شد. او به محض دیدن نگاهم سر به زیر انداخت. با خودم فکر کردم که راستی از او خجالت میکشم. از روی صندلی بلند شدم که رویا پرسید:
-کجا میری؟
با لبخند گفتم:
-برم پیش مامانم و خواهرم. زشته خیلی وقته تنهاشون گذاشتم.
رویا چشمکی زد و گفت:
-منم میام.
با هم از جمع بچه ها فاصله گرفتیم که رویا نفس عمیقی کشید و گفت:
-اخی خدا خیرت بده.
خندیدم و گفتم:
-چطور مگه؟
دستم رو فشرد و گفت:
-هیچی داشتم خفه میشدم.
مرموز نگاهش کردم که گفت:
-میای بریم برقصیم؟
چشمکی زدم و گفتم:
-نه تو برو.
وقتی از او جدا شدم به سمت میزمان رفتم. مامان تنها سر میز نشسته بود و به روبرو نگاه میکرد. لبخند زدم و پرسیدم:
-بچه ها کوشن؟
با دستش جایی را نشانم داد و گفت:
-رفتن برقصن
کنار مامان نشستم بدون انکه به جایی که نشان داده بود نگاه کنم.هر دو در سکوت کمی با میوه توی پیشدستی روبرویمان بازی کردیم و در فکر بودیم. باز هم به محض تنها شدنم فکر اینده در ذهنم نقش بسته بود. فکر اینکه باید با فرزندم چه کنم. بدون پدر بدون یار و یاور. راستی تنهایی چقدر سخته؟سختر از اون اینکه تکلیفم با خودمم مشخص نیست.ای کاش زودتر دادگاه حکم طلاق بده و من راحت بشم. راستی چرا سروش تا الان برای طلاق اقدام نکرده. چرا؟؟؟؟؟ راستی الان سروش و پری در چه وضعیتی هستند؟ یعنی پری به سروش گفت که چطور جوابش رو دادم؟ از این فکر لبخندی روی لبم نقش بست.
نفس بلندی کشیدم و از کنار مامان بلند شدم تا دمی را در کنار بنفشه بگذرانم. امشب او خواستنی تر از هر شب بود. با چشمم در میان جمعیت به دنبال او گشتم و او را در کنار احمد دیدم که دیگران محاصره شان کرده بودند. صدای خواننده بلند شد و از دیگران خواست تا دور ان دو نوگل شکفته بایستند تا ان ها برقصند. از این صحنه خنده ام گرفت و بر سرعت قدم هایم افزدوم و جایی در میان دیگران ایستادم. هر چه نظر گرداندم چشمم به بهار و کامیار نیفتاد اما عوضش پری و سروش رو دیدم که در کنار هم ایستاده بودند. پری در همان لحظه اول چشمش به من خورد و دست سروش رو با ناز گرفت و سروش به رویش لبخند زد. خون خونم رو میخورد. به قدری از او حرصم گرفته بود که سر برگردوندم تا ان دو را نبینم. چقدر از هر دوی انها بیزار بودم. احمد دستهای سپید بنفشه رو در دستش گرفت و خواننده با شمارش معکوسی شروع به نواختن اهنگ شاد با ریتم تندی شد. از دیدن صحنه هایی که جلوی چشمم رژه میرفت ذوق زده شده بودم. بنفشه در ان لباس سپید پر چین به قدری زیبا شده بود که همانند سفید برفی در دشت گلها بود. احمد با نرمش خاصی میرقصید و بنفشه هم با خنده هایی که روی لبانش نقش می بست دل از هر ببیننده ای می برد. بنفشه به قدری در رقصیدن استاد بود که بدنش در میان دستهای مردانه احمد میرقصید. به راستی زوج مناسبی بودند. چشمم به ان دو نفر بود که باز دوباره همان صدای سنگین رو شنیدم. این بار به سرعت متوجه شدم که صدا صدای پیمان هست. سر برگردوندم و به او لبخند زدم. او که برای خودش جایی در کنارم درست کرده بود با لبخند گفت:
-زوج خوشبختی هستند.
سر تکان دادم و بدون هیچ حرفی به روبرو خیره شدم. او باز گفت:
-چطور با هم اشنا شدند؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-در یک مهمانی با هم اشنا شدند.
-بنفشه دختر خیلی خوبیه.
نمیدانستم چه میخواهد اما من هم حرفی برای گفتن نداشتم. بدون اینکه جوابش رو بدم به بنفشه نگاه کردم. او لبخند شیرینی به لب داشت و سر در گوش احمد فرو برده بود و چیزی زمزمه میکرد. بی اختیار از دیدن این صحنه غصه ام گرفت. نمیدانم یاد چه چیزی افتادم. اما به قدری دلم گرفت که رو از انها گرفتم و بی اختیار نگاهم با نگاه میخکوب پیمان طلاقی کرد. او لبخند به لب گفت:
-امشب همسرتون رو ندیدم.
با بغض سرم به سمت سروش چرخید و او را متوجه خودم دیدم. در حالی که هنوز پری دستش رو در دست داشت. به محض اینکه نگاهم رو دید سر برگرداند و به پری چیزی گفت و او هم خندید. به قدری از او بدم امد که سر برگرداندم و با لبخند به پیمان گفتم:
-بالاخره میبینی.
پیمان یک تای ابرویش رو بالا برد و با شیطنت گفت:
-امشب اینجا نیستند؟
سر چرخوندم و بی توجه به سوالش گفتم:
-شما تنها اومدید؟
او که انگار متوجه شده بود علاقه ای به ادامه صحبت ندارم گفت:
-راستش تنها اومدم. کیانوش اهل اینطور مراسمات نبود و برای عدم حضورش عذر خواست.
سر تکان دادم و به سمتش چرخیدم. قدش از من بلندتر بود و من باید سرم رو بلند نگاه میداشتم تا بتونم ببینمش. با دیدن نگاه من چشمانش از خوشی درخشید. اخمی کردم و گفتم:
-مادرتون چطوره؟
او ابتدا با حیرت نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد. از خنده بی موقعش حیرت کردم. قصدم این بود که با این کار رویش را کم کنم تا برود اما او چنان میخندید که گویی مهیج ترین جک دنیا رو به او داده بودم.
-به چی میخندید؟
سر تکان داد و گفت:
-بایاداوری اون روز بی اختیار خنده ام میگیره. راستش باید جسارت و البته شجاعتت روتحسین کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-اما حقیقت تلخه نه؟
با شیطنت خندید و من حس کردم انقدرها هم زشت نیست و برعکس چهره اش جذاب است. لبخند زدم و در ان زمان بود که خواننده از دیگران خواست تا با امدن به وسط با عروس و داماد برقصند. پیمان نگاهم کرد و با لودگی دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-میتونم این افتخار رو داشته باشم؟
چیزی در وجودم قلقلکم داد. چیزی فریاد میزد که قبول کنم. با کنجکاوی به پشت سرش سرک کشیدم و دیدم که سروش و پری در حال رقص هستند. با نیشخند دست پیمان رو گرفتم و با خودم گفتم من هم میتونم اقا سروش. پیمان در نگاهش جشن و پایکوبی غوغا میکرد. شاید در نظر او محال بود که پیشنهادش رو بپذیرم اما من که همیشه همان پاییز نبودم. حالا اگر مطمئناً سروش اینجا نبود محال بود که دست پیمان رو بگیرم. دلم میخواست من هم مانند تمامی دختران حاضر در مجلس دست همسرم رو گرفته و با او برقصم اما افسوس که همسرم در کنار معشوقه اش، در کنار کسی که من از او بیزارم به رقص و پایکوبی مشغول بود. پیمان به قدری نرم می رقصید که حس کردم در بهترین کلاسها اموزش رقص دیده. او مردانه و زیبا میرقصید طوری که مجذوبش شدم. بی اختیار دستانش رو گرفته بودم و نگاهش میکردم. در این نوع رقص ارام و رمانتیک و فضای رمانسی که وجود داشت در نگاه پیمان هزاران حرف ناگفته نقش بسته بود. بر خودم نهیب زدم که کارم اشتباه است اما چیزی دیگر در وجودم سر در اورد که اگر اشتباه است کار سروش اشتباه تر است و سعی کردم به ندای وجدانم اهمیتی ندهم. بی اختیار به یاد فرزندم افتادم و با خودم گفتم نه نباید حتی وجود او مانع از انتقام گرفتنم باشه و باز با خودم گفتم یعنی فرقی هم برای سروش میکنه؟
در همین لحظه کسی دستم رو کشید و دستای من از شانه مردانه پیمان جدا شد. انگار با این حرکت از خواب پریدم. انگار به خودم امدم و از خودم بیزار شدم. سر برگردوندم و با دیدن چشمان غضب الود بهار رنگ از رویم پرید. بهار دستم رو گرفت و رو به پیمان گفت:
-معذرت میخوام.
و من رو کشید. پیمان شک زده بر جای مانده بود. وقتی کنار بهار ایستادم بی اختیار خودم رو در اغوشش رها کردم. او چشمانش پر از سرزنش بود. نگاهش توبیخ کننده بود و بی اینکه حرف بزنه تنبیه ام میکرد.
-معذرت میخواتم نفهمیدم چی کار کردم.
لبخند تلخی زد و گفت:
-نباید این کار رو میکردی. با این کارت برای سروش شبه ایجاد کردی.
سر چرخوندم و گفتم:
-تو دیدیش؟ پری رو میگم؟
نفس عمیقی کشید و من رو به سمت میز خودمان برد. کامیار به ارامی با مادر مشغول صحبت بود. در همان حال که نزدیک میز میشدیم بهار گفت:
-من اونجا ایستاده بودم و وقتی دیدم داری با پیمان میرقصی به راستی تعجب کردم. کسی که تو باهاش دشمنی داشتی چطور ...
مکث کرد و بعد ادامه داد:
-خوب شد سروش رو ندیدی. به قدری عصبی شده بود که گفتم هر لحظه امکانش هست بیاد جلو و بگیرتت زیر کتک.
چیزی زیر پوستم دوید. حس شادی و خوشحالی. پس هنوز براش مهم هستم.
-اما پری به زحمت دستش رو کشید و از اونجا دورش کرد و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم سراغت تا سروش نیاد و چیزی بهت بگه.
دستش رو فشردم و با نگاهم از او تشکر کردم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و یکم
دیگر تا زمانی که همه برای صرف شام از سالن خارج شدند از کنار بهار و بقیه بلند نشدم. بارها پیمان به بهانه ای به میزمان نزدیک شد و هر بار با نگاه های عاری از احساس من و نگاه تند و تیز بهار روبرو شد. به محض نزدیک شدنش به میزمان بهار با نگاهی تند براندازم می کرد و من شرمسار سر به زیر می انداختم. جالب اینجا بود که حتی جرئت نداشتم سر بلند کنم و به جایی سروش و پری نشسته بودند نگاه کنم. با خودم می گفتم تو که می ترسیدی بیخود کردی دست به حماقت زدی. اصلاً تو رو چه به مقابله کردن با سروش. او مرد است و تو .... اره من یک زن بودم. جنسی که همیشه مورد ظلم سایرین و جامعه قرار گرفته بود. اگر به هر کسی میگفتم در چه حالی بودم حق رو به سروش میداد چرا؟ چون به این دلیل که او مرد بود و من یک زن. جرمم کم بود؟ نه نبود چون یک زن بودم و ضعیف. بچه ها هم دیگر به سراغم نیامدند و حتی دو سه تن از دوستان دانشگده ای ام وقتی توجه پیمان رو به من دیدند با نگاه های خصمانه براندازم میکردند. جالب بود. حتماً انها هم با خود میگفتند که پاییز با وجود داشتن همسر هنوز هم به دنبال شیطنت است. در صورتی که حقیقت رنگ دیگری داشت. نه من به دنبال شیطنت بودم و نه فردی به اسم همسر داشتم. داشتم اما نامش تنها در شناسنامه ام جا خوش کرده بود. اما سایه ای از او بالای سرم حس نمیکردم. اخ که چه احساس بدی بود زمانی که می دیدم سروش در مقابل دیدگان متعجب من با پری می رقصد. اوج حقارت رو زمانی حس کردم که یکی از همسران دوستان مشترک احمد و سروش به میزمان نزدیک شد و در مقابل مامان و بهار و کامیار با لبخند شیطنت باری زمزمه کرد:
-پاییز جون با سروش حرفتون شده؟
بهار نگاهی به من انداخت و در جواب دادن پیشدستی کرد و گفت:
-نه چطور مگه؟
ان خانم خود رو از تک و تا نینداخت و در حالی که روی صندلی خالی می نشست گفت:
-اخه تعجب کردم که سروش با داشتن همسر نازنین و زیبایی مثل پاییز جون با دختری که نه نجابت داره و نه چهره فریبنده می رقصه.
حس کردم چیزی مانند خنجر در اعماق قلبم فرو رفت. سعی کردم خودم رو از تک و تا نیندازم و با لبخندی که به تلخی زهرمار بود به بهار نگاه کردم و جواب دادم:
-نه عزیزم. اینطور نیست پری دخترخاله سروش...
او که کاملاً مشخص بود به ناراحتی که بین من و سروش پیش اومده واقفِ. لبخند پر معنی زد و بعد از معذرت خواهی از میز ما دور شد. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و در ان لحظه من رو ببلعه. مطمئن بودم که انها به مشکلی که بین من و سروش پیش اومده مطلع هستند پس چرا او خواست با این کارش من رو حقیر تر کنه. اما سعی میکردم با وجود رنجیدگی چیزی به روی خودم نیارم و این بهار بود که سعی میکرد با عوض کردن بحث فکر من رو از او منحرف کنه. دیگران دوستان سروش و همسرانشان با نگاه هایی مرموز سرتاپای مرا برانداز می کردند و اما چیزی به زبان نمی اوردند. نگاه هایی که اتش به قلبم می کشید و باعث میشد به خودم که با امدنم به ان مهمانی بازار حرفهای دیگران رو داغ کنم و مزحکه دستشان شوم لعنت می فرستادم. ای خدای من چرا به ان مهمانی رفتم. ای کاش جلوی احساساتم رو میگرفتم و نمیرفتم. فوقضش این بود که بنفشه برای چند روزی با من قهر میکرد اما بعد فراموشش میشد. اما من چه؟ من که تا اخر عمرم باید ان خاطره ها رو به کوله بار بدبختی هایم اضافه وحمل کنم. ای کاش می شد خودم رو از زیر بار این همه مصیبت خارج کنم. اصلاً چرا بنفشه اینقدر اصرار به امدنم داشت؟ نکنه خودش هم میدونست سروش به همراه پری خواهد امد؟ نه مطمئناً نمی دانست. بهتره کمی انصاف داشته باشم چون زمانی که خودش هم سروش رو با پری دید خصمانه نگاهشان کرد. بهتره انصاف داشته باشم و بفهمم که این وسط هیچ حسی مانند دلتنگی در وجود سروش نبود بلکه او تنها میخواست با امدنش با پری من رو حقیر کنه که خوب تونسته بود از عهده این کار بربیاد.
برای صرف شام مجبور بودم از صندلی که به ان چسبیده بودم دل بکنم. به همراه بهار و کامیار برای کشیدن غذا بلند شدیم و بهار به مامان گفت:
-برای شما میارم. بنشینید.
همراه انها قدم برمیداشتم و به سمت جایی که غذاها چیده شده بود می رفتیم. قدمهایم به سنگینی کوه بود و سر به زیر انداخته بودم و حس میکردم شانه هایم خمیده شده. صدای شاد دیگران که با هم صحبت میکردند هم نمی توانست ان شادی رو در من ایجاد کنه که لبخند بزنم. دلم پر وبد از اندوه از غوغا و از دلمردگی. سر بلند کردم و به انسانهایی که هر کدام فخر و ثروت از سر و رویشان می بارید نگاه کردم. بعضی از انها مانند قحطی زده ها چنان ظرفهایشان رو پر میکردند که بی اختیار به حالشان افسوس خوردم و سر تکان دادم.خدایا اینها زندگی رو تنها در سیری شکمشان می بینند؟
با دیدن ان همه غذاهای رنگ و وارنگ حس کردم سیر شده ام و میلی ندارم اما برای اینکه حرفی پیش نیاید ظرفی برداشتم و چند تکه جوجه در ظرفم گذاشتم و برای برداشتن نوشابه بهار و کامیار رو ترک کردم و به سمت دیگری از میزهای حاضر در انجا رفتم. با چشمم غداهایی که روی میز ها بود رو نگاه میکردم. انواع اردوها و دسرها و کیک ها. به نظرم رسید کلی برای این غذاها هزینه کرده اند. نگاه از انها گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز نوشیدنی ها رفتم. از میان ان همه نوشیدنی رنگ و وارنگ چشمم به نوشابه ها افتاد و لبخندی زدم و برای برداشتنش دست دراز کردم که در همان لحظه دست کسی برای برداشتن لیوان مورد نظرم دراز شد. با چهره ای در هم سر بلند کردم و از دیدن سروش روبرویم تیره پشتم لرزید. لبهایم به لرزش افتاد. خدای من چرا نمیتونم فراموشش کنم. سعی میکردم بی تفاوت باشم برای همین لبهایم لرزید و چیزی مانند سلام از میانشان خارج شد. سرم رو پایین انداختم و برای برداشتن لیوان دیگری دست دراز کردم و در همان لحظه صدای خشن و دورگه اش رو شنیدم که گفت:
-خوش میگذره؟
با بغض اب دهانم رو فرو خوردم و با خودم فکر کردم پس ان صدای محبت امیزش کجا رفت؟ به چه جرمی اینقدر بی مهر و محبت با من برخورد میکنه؟ جداً اگه روزی بفهمه بی جهت اینقدر من رو ازار داده میتونه خودش رو ببخشه؟ مسلماً اون روز من هیچ وقت نمیبخشمش. ای خدا مینشینم منتظر ان روزی که برگرده و به دست و پام بیفته که اشتباه کرده. اون باید بفهمه که من عشق پاک اون رو با دنیایی از ثروت عوض نکردم. نه نباید او رو تا اون روز ببخشم. مطمئناً اون روز با تمام سخاوتم بهش میگم که بخشیدمش اما حاضر به پذیرشش نیستم. اون هم باید مانند من زجر بکشه. اون هم باید بفهمه چه ظلمی در حق من کرده. اه خدای من. تا ان روز به من صبری عیوب بده. بی اختیار به یاد فرزندی که از او در بطن داشتم افتادم و سعی کردم لااقل اینقدر از سروش نفرت به دل نگیرم تا بتونم فردا حقایق رو به فرزندم در رابطه با پدرش بگویم. اگر انصاف داشته باشم می فهمم که سروش قبل از ان ماجرا خیلی مهربان بود و همتا نداشت اما حالا... اهی از سر افسوس کشیدم و تازه متوجه شدم مدتهاست که به او ذل زده ام اما اصلاً متوجه نبودم. دستپاچه سر به زیر انداختم و دوباره دستم رو برای برداشتن لیوان دراز کردم که اینبار او دستم رو در دست گرمش گرفت. چیزی مانند صاعقه به بدنم خورد. حس میکردم همه بدنم در تب داره میسوزه. چه حسی داشتم نوعش و تشخیصش برای خودم هم مشکل بود. نمیدونستم چه حالی دارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ارامش دستم رو از دستش خارج کنم که صدای خشنش به فشاری که بر دستم وارد میکرد اضافه شد و گفت:
-بهتره چیزهایی که میگم رو خوب تو گوشت فرو کنی. تا وقتی اسم لعنتیت توی شناسنامه من هست حق نداری با ابروی من بازی کنی. تو به چه حقی با اون پسره احمق می رقصیدی؟ میخواستی با این کارت ابروی من رو ببری؟
چیزی مثل خنکی در وجودم حس کردم. متوجه شدم به راستی حسادت میکند. او دم از ابرو میزد؟ با تعجب یک تای ابرویم رو بالا بردم و گفتم:
-میشه بپرسم کی اسمم از شناسنامه ات خارج میشه که اون وقت با ابروت بازی کنم؟
رنگ چهره اش هر لحظه بیشتر به سرخی میگرایید. بر دستم فشار بیشتری وارد کرد و لبهای من بیشتر به خنده واداشته شد. حس میکردم هنوز هم دوستم داره و این حرفها رو تنها برای اینکه غرورش لگد مال نشه بیان میکنه. ابرو چیزی نبود. او همچ وقت با این مسئله مشکلی نداشت و من در مهمانی های دوستانش دیده بودم که همسران دوستانش با مردان دیگری می رقصند و وقتی یک بار از او پرسیده بودم که چرا این کار رو میکنند او لبخند زده بود و گفته بود که این مسائل پیش پا افتاده است و در خانواده های عیان مسئله ای نیست. پس چرا حالا داشت دم از بی ابرویی میزد؟ انگار فراموش کرده بود که خودش با پری میرقصید. با خودم میگفتم این همه جسارت ور از کجا اورده ام؟
-ساکت شو و مطمئن باش هیچ علاقه ای به داشتن اسمت در شناسنامه امم ندارم و مطمئن تر شو که به زودی جای اسم بی ابروی تو اسمی جایگزین میشه. کسی که با همه وجودش دوستم داشته باشه و برای پولم نقشه نکشیده باشه.
حس کردم قلبم تیری وحشتناک کشید و عضلات صورتم سخت تکان خورد. او چه میگفت؟ چطور اینقدر سنگدل بود؟ چطور میتوانست این کار رو با من بکند؟ حتماً اون کس کسی نبود جز پری که از او متنفر بودم؟ با اینکه خیلی سعی کردم حالت عادی داشته باشم اما باز هم از در هم رفتگی ابروانم پی به اوضاع خراب درونم برد و لبخندش نشان دهنده این موضوع بود. راستی از عذاب دادن من لذت میبرد؟ اگر اینطور بود اشکال نداشت. بذار با عذاب دادن من. کسی که فرزندش رو در بطن داشت لذت ببره. بلکه کمی از ناراحتی هایش ارام شود. نفس ارامی کشیدم و با لحنی مضطرب گفتم:
-مبارکه. امیدوارم خوشبخت بشی.
دستم رو رها کرد و با ارمش دستش رو برای برداشتن لیوان دراز کرد. سر به زیر انداختم و با لحنی ارام گفتم:
-منتظر احضاریه دادگاه میمونم.
به سمتم برگشت و با همان لبخند بی رحمانه سر تکان داد و گفت:
-مطمئن باش به زودی زنگ خانه تان رو خواهند زد.
و به سرعت از من دور شد. با رفتنش فرو ریختم. بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم سر باز کرد و بی اینکه لیوانی بردارم سر بلند کردم و به اسمان نگاه کردم. تازه ان موقع بود که متوجه اطرافم شدم. چند نفری در اطرافمان ایستاده بودند و با تعجب به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند. سریع قدم برداشتم و از انجا دور شدم. حس میکردم همه افراد حاضر در جشن با انگشتانش من رو نشان میدهند. بی اشتها بودم و حالا اشتهایم کور شد. لعنت به تو سروش که اینقدر عذابم میدهی. طفلک فرزندم چی میکشید از دست این ازارهایی که بر او روا می داشتم.
ظرف غذایم رو روی میز گذاشتم و در مقابل سوال متعجب مادر که میپرسید چرا اینقدر کم کشیده ام گفتم:
-میل ندارم.
نگاهم که به صورت بهار افتاد سر تکان داد و با اشاره ابرو شکمم را نشان داد و من فهمیدم نگران فرزندم است. سر تکان دادم و با چنگال و کادر به جان تکه ای از جوجه افتادم.
هیچ زمانی خاطرات سخت ان شب رو فراموش نمیکنم. اخر شب زمانی که زودتر از سایرین به همراه خانواده ام از بنفشه و احمد خداحافظی میکردم در اغوش بنفشه رفتم و به او گفتم:
-خیلی بی رحمی که دعوتم کردی. میخواستی زجر کشیدنم رو ببینی؟ حالا خیالت راحت شد؟
سر از روی شانه اش برداشتم و او که در چشمانش شراره های اشک دیده میشد سر تکان داد و به ارامی دستم رو فشرد و اما من منتظر عکس العملی از جانبش نشدم و به همان سرعت از احمد خداحافظی و جدا شدم.
روزها بی رحمانه میگذشتند و بی توجه به حال و روز من که روز به روز وخیم تر میشد. بعد از ان شب هر لحظه انتظارم بی جهت ادامه پیدا میکرد تا خبری از سروش برای دادخواست طلاق بیایید. اما انگار او این کار رو نمیخواست بکند. روز به روز شکمم برامدگی اش بیشتر میشد و من تمام زندگیم در وجود فرزند نازنینم که هنوز نمی دانستم چیست خلاصه میشد. برای اینکه مامان متوجه بارداری ام نشه لباسهای گشادی به تن میکردم و با این کار بهار رو به خنده می انداختم. نمیدانستم چرا اما ندایی در درونم فریاد میزد که اگر مادر بداند باردار هستم به سروش خبر خواهد داد. هر لحظه در انتظار شنیدن خبر عروسی او با پری وجودم را می لرزاند و با خودم شبانه روز سعی میکردم جملاتی رو اماده کنم تا فردا در مقابل سوالات متعدد فرزندم مربوط به پدرش بگویم. دوست داشتم همه چیز رو راست به او بگویم. دلم نمیخواست حقیقتی به او نگویم. با اینکه از سروش سخت رنجیده بودم. مخصوصاً از اینکه در بی خبری نگاهم داشته بود اما باز هم دلم نمی امد به فرزندم بد پدرش را بگویم. او حق دشات هر چند کودک که باشد حقیقت ماجرا را بشنود. باید با او روراست باشم. نه ان طور که پدر سروش با او نبود.اگر قرار باشه من هم به فرزندم دروغ بگم با پدر او چه فرقی دارم؟ این روا نبود. پدر سروش با ریا و نیرنگ زندگی زیبای ما رو از هم پاشید و باعث شد فرزندی بی پدر بزرگ شود. باز هم اه حسرت بار بود که در انتهای هر فکری از سینه ام خارج میشد. مامان هنوز از اوردن نام سروش در کنار من در ترس بود گاهی اوقات میدیدم که در خفا به حال من گریه سر میدهد و از خدا به دنبال راه چاره ای برای رفع این افسردگی من بود. تنها در این روزها کسی که محرم اسرارم بود و مرحم دلم یاد خدا بود. اگر لحظه ای از نماز خواندن غافل میشدم فرزندم چنان در درونم بی تابی میکرد که بی اختیار به یاد خدا می افتادم. چه روزها و شبهای سختی بود که با خستگی درس میخواندم و با افسردگی میدیدم که بنفشه شاد و سرخوش از زندگی شیرینی که در کنار احمد دارد سخن میگوید و من با افسوس نگاهش میکردم. دوست نداشتم بهش حسادت کنم اما به راستی دست خودم نبود. خوشبختی او ازارم می داد تنها به این علت که فکر میکردم احمد هم مانند سروش بی وفاست. بنفشه هر بار با دیدن اه های پر حسرت من باز نطقش گل میکرد و از من میخواست تا حقایق رو در مورد خودم و فرزندم و ارغوان به سروش بگویم اما هر بار با لحن تند من مواجه می شد. از ترس برخورد من هیچ سخنی در رابطه با سروش نمی گفت که مبادا برنجم اما خدا میدانست در چه اضطرابی برای شنیدن خبری از او به سر میبرم.محال بود که از سروش حرفی برایم بزند و من حتی به زحمت هم نمیتوانستم زیر زبانش را بکشم تا اوضاع او را بفهمم فقط یک بار در خلال صحبت هایش متوجه شدم که هنوز با پری ازدواج نکرده و ماجرا این بود که داشت گردش روز جمعه شان به کوه رو برایم میگفت و به طور اتفاقی از دهانش پرید و گفت که سروش تنها امده و من از این خبر اتو گرفتم و پرسیدم که چطور با پری نیامده و او من را کشت تا بالاخره گفت که هنوز اتفاقی بین او و سروش نیفتاده و خدا میداند چه جشنی در دلم گرفتم و چقدر در ان چند روز خوشحال شدم. تنها روزهایی که شاد بودم ان روزهای شیرین بود.
پنجمین ماه بارداری ام رو پشت سر میگذاشتم و برخلاف اصرار پزشک معالجم و حتی بهار که میخواستند بدانند فرزندم چیست به سونوگرافی نمیرفتم و ان را به بعد موکول میکردم. راستش می ترسیدم که بدانم نوعش چیست. در دلم دوست نداشتم فرزندم دختر شود تا مانند مادرش بیچاره شود و هم دوست نداشتم پسر شود تا مانند پدرش بی وفا شود. دوست داشتم در بی خبری به سر ببرم و ندانم ان عزیز مادر چیست. همچنان برامدگی شکمم به قدری نبود که کسی متوجه بارداری ام شود اما با این حال کاملاً مراعات میکردم و لباسهایم رو گشاد انتخاب میکردم تا کسی متوجه موضوع نشود.
نمیدانم رفتارم در دانشگاه چطور بود که بچه های دانشگاه به شکراب بودن رابطه من و سروش پی برده بودند و این موضوع باعث شده بود که یک بار هم پیمان با پرویی از من خواستگاری کند به طوری از کار او عصبی شدم که کم مانده بود دوباره عنان اختیار از کف داده و گونه اش رو با سیلی گلگون کنم. نمیدانستم چطور به خودش این اجازه رو داد و من با فریاد به او گفته بودم که هنوز متاهل هستم. گرچه او باور نکرد و من مجبور شدم دست به دامن بنفشه و بهار شوم و انها بودند که بالاخره بر هر طریقی بود شر او را از سرم باز کردند. همین موضوع تلنگری شد که من حلقه ام رو که از شب عروسی بنفشه به بعد از دستم خارج کرده بودم دوباره به دستم بندازم. بعد از ماجرای عروسی بنفشه به قدری از شنیدن خبر ازدواج سروش رنجیده بودم که حتی سمت حلقه ازدواجمان نرفتم. اما حالا باید دوباره حلقه را به دستم می انداختم تا از گزافه گویی دیگران و مخصوصاً مزاحمتهای پیمان و احتمالاً دیگران راحت شوم. روزی که حلقه ازدواجمان رو به دستم انداختم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. به قدری گریستم که حتی مامان هم متوجه ناراحتی ام شد و به سراغم امد. ان قدر دلگیر بودم در ان روز پنجشنبه دلگیر که بی اختیار در اغوش مامان فرو رفتم و نرم نرم برایش توضیح دادم که پیمان از من خواستگاری کرده . زمانی که مامان اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد در نگاهش چیزی دیدم که ته قلبم را لرزاند. برخلاف من مامان هیچ از این موضوع ناراحت نشد و حتی با خوشحالی اذاعان داشت که این موضوع نشان دهنده این است که پیمان من رو از سروش بیشتر دوست داره و به قدری ذوق زده شده بود که به قول خودش می توانست با این کار خانواده سروش رو سنگ رو یخ بکنه. از وضع مادی و خانواده پیمان برای مادر قبلاً گفته بودم و مامان هنوز روز عروسی بنفشه رو به یاد داشت مخصوصاً سماجت های ان شب پیمان رو. اما حرفهای مامان باعث شد از کوره در بروم و با عصبانیت سر مامان فریاد بزنم. اخ که چقدر از خودم بیزار شدم وقتی او را رنجاندم. اما ...
مدتی از ان ماجرا میگذشت و من بی توجه به اطرافیانم خودم رو در فرزندم و درسهای دانشگاهم غرق کرده بودم. به خاطر توجه زیاد بهار در این مدت وزنم بیشتر شده بود و در اواخر پنج ماهگیم به سر می بردم.انگار عزیز دلم مادرش رو درک می کرد که ازاری برایم نداشت. این موضع باعث تعجب پزشکم هم حتی شده بود. به هیچ چیز خاصی ویار نداشتم و نسبت به بوی غذاها واکنش نشان نمیدادم.
چیزی به عید نمانده بود و ان روز اخرین روزی بود که در دانشکده کلاس داشتیم. کلاسهای بهار سه روزی بود که تمام شده بود و من بنفشه هم به علت مهم بودن ان جلسه و اصرار بیش از حد استاد که سختگیری شدیدی در مورد حضورمان داشت زحمت حضور در کلاس رو به خودمان دادیم. با اینکه چیزی به بهار نمانده بود اما هوا هنوز سردی خودش را داشت. بر حسب اتفاق ان روز مانتویی پوشیده بودم که کمی از برامدگی شکمم رو مشخص می کرد و با اینکه کسی از دوستانم متوجه این موضوع نشده بنفشه سر به سرم می گذاشت و این مسئله را گوشزد می کرد. حرفهایش به خنده ام انداخته بود و چیزی در دلم غوغا می کرد. از صبح ان روز دلشوره خاصی به سراغم امده بود و نمی دانستم موضوع از چه قرار است. برای همین زیاد به حرفهای بنفشه اهمیتی نمی دادم و او هم بی توجه به اوضاع من حرفهایش رو تکرار می کرد. سر به زیر انداخته بودم و کلاسورم رو به سینه ام چسبانده بودم و با خودم هر دعایی که بلد بودم رو می خواندم و در دل دعا میکردم اتفاق خاصی نیفتد. همین که از محوطه دانشگاه خارج شدیم سر بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم که بی اختیار نگاهم در دو جفت چشم سیاه گره خورد. پاهایم به زمین چفت شد و دهانم نیمه باز ماند. در دلم غوغایی به پا شده بود. همان لحظه جنینم لگد محکمی به پهلویم زد و پهلویم شدیداً تیر کشید. بی اختیار ابروانم در هم گره خورد و کلاسورم از دستم افتاد و با دستم پهلویم رو گرفتم . بنفشه که متوجه من بود با وحشت دستم رو گرفت و گفت:
-چی شده پاییز؟
هنوز سروش رو ندیده بود. اشک در چشمانم حلقه بست و با بی قراری با دست به او اشاره کردم که چیزی نیست. اما درد وحشتناکی در پهلویم پیچیده بود. بی اختیار با صدای ارامی زمزمه کردم:
-مامان جون چی شد؟
بنفشه که برای برداشتن کلاسورم خم شده بود نگاهم کرد و اشکی که در چشمانم حلقه بسته بود رو دید و در حالی که لبخند می زد گفت:
-وای چه نازنازی.
لبخند زدم و سعی کردم بی اهمیت به درد پهلویم صاف بایستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و کلاسورم رو از دست بنفشه گرفتم که همان لحظه او نگاهش به سروش افتاد و دست من رو که در دستش بود سخت فشرد. من هم سر بلند کردم و او را دیدم که به سمت ما می امد. با اینکه سعی میکردم خوددار باشم اما دست خودم نبود و بی تابی می کردم. پهلویم هنوز تیر می کشید. با خودم گفتم که چطور در طول این مدت همچین کاری نکرده بود و حالا با دیدن باباش شیطنتش گل کرد. از این فکر خنده ام گرفت و سر تکان دادم و حالا دیگر سروش درست روبروی ما رسیده بود.
-سلام بنفشه .
پوزخند بر لب داشت و به چشمانم نگاه کرد و من بی اختیار پیشدستی کردم و زیر لب سلام کردم.
او هنوز نگاهم می کرد بی انکه جواب سلامم رو بدهد که بنفشه زمزمه وار گفت:
-سلام سروش اینجا چی کار می کنی؟
سروش بالاخره نگاه از صورت من گرفت. با خودم گفتم که چقدر بی اعتناست. چقدر بی تفاوتست. برخلاف او دل در سینه ام چنان بی تابی می کرد که چیزی به فریاد زدنم نبود. دستم رو به سمت گلویم بردم و از زیر مقنعه دستم رو روی گلویم فشردم تا بلکه راه نفسم باز بشه.صدای سروش مانند جویبار ارامشی بر اتش اضطرابم فرو ریخت و ارام گرفتم. حتی فرزندم در بطنم ارام گرفت . با این حال هنوز ضربه های ارامی به شکم و پهلویم می زد. انگار او هم متوجه شده بود.
-احمد باهام تماس گرفت و گفت که می خواسته بیاد دنبالت و مثل اینکه کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد. برای همین از من خواست بیام دنبالت برسونمت. جایی میخواستی بری؟
بنفشه با تعجب به من نگاه کرد و من با خودم گفتم که چطور او به من نگفته که احمد به دنبالش می اید. بنفشه لحظه ای بعد ارام شد و در حالی که دستش رو به روی پیشانی اش می گذاشت لبخند زنان گفت:
-اهان اره. فراموش کرده بودم. چه خوب شد که اومدی میخواستم برم خونه ماماینا.
سروش لبخند زد و گفت:
-باشه هر جا بری می رسونمت.
و بعد به من نگاه کرد. در نگاهش شراره های خشم بیداد می کرد. سر به زیر انداختم و او گفت:
-حال مادر جون و بهار چطوره؟
از اینکه حال ماماینا رو می پرسید بدون اینکه سلامی به من کرده باشه خیلی ناراحت شدم. اما برای اینکه نشان بدم نسبت به او بی اهمیت هستم سر بلند کردم و با لبخند مصنوعی که به لب داشتم گفتم:
-خوبن. خیلی خوب.
لبخندش پررنگتر شد و با نیش زبانش گفت:
-کاملاً مشخصه.
و به من اشاره کرد. بی اختیار ابراوانم در هم گره خورد. او به چاقی ام اشاره می کرد. مطمئناً از مراسم ازدواج بنفشه به اون ور وزنم افزایش پیدا کرده بود و صورتم تپلتر شده بود و او به این موضوع اشاره می کرد. با بغض سر تکان دادم و بی اهمیت به او رو به بنفشه گفتم:
-خوب بنفشه جون عید بهت خوش بگذره .
بنفشه دستم رو فشرد و با لبخند مهربانی گفت:
-فدات بشم عزیزم حتماً بهم سر بزن منم میام دیدنت.
سرم رو تکان دادم و گفتم:
-حتماً . به احمد هم سلام برسون و جای من عید رو بهش تبریک بگو.
بنفشه دستم رو محکم تر از قبل فشرد و گفت:
-پاییز یادت نره خیلی مواظب خودت باش. به همه سلام برسون و در ضمن من دلم میخواد عید که می بینمت از این هم تپل تر شده باشی. حواست باشه تو باید خیلی مواظب خودت باشی.
با تعجب نگاهش میکردم که با لبخند مرموزی چشمکی زد و من بی اختیار خنده ام گرفت و در ادامه بازی او گفتم:
-حتماً. مطمئن باش خیلی مواظبم. خوب دیگه مزاحمت نمیشم. یادت نره سر سفره هفت سین برام دعا کنی.
خم شد و صورتم رو بوسید و بعد اهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
-مواظب جیگر خاله باش.
او را از خودم جدا کردم و در حالی که میخواستم به سراعت از او دور شوم نیشگونی از لپش گرفتم و به همان اهستگی گفتم:
-حواسم هست بهش .
. بعد با نگاهی به صورت کتعجب سروش زیر لب خداحافظی کردم و به سرعت از انها جدا شدم. از اینکه سروش از من دعوت نکرده بودم به شدت ناراحت شدم. او هنوز همسرم بود. چقدر بی وفا بود خدای من این مرد. اهی کشیدم و به یاد ان لگد محکمی که به پهلویم خورد افتادم و لبخند به لب اوردم و به کودکم که دیگر حرکتی نمی کرد شکایت پدرش رو کردم.
تازه به خانه رسیده بودم که تلفن همراهم به صدا در امد. کیفم رو روی تختم گذاشتم و با دیدن شماره بنفشه لبخند به لب اوردم.
-الو سلام.
-سلام خوبی؟
-چیه زنگ زدی بپرسی خوبم یا نه؟ ما که الان با هم بودیم.
خندید و گفت:
-نه خره زنگ زدم خبر بهت بدم.
-حالا چه خبر؟
-خبر دارم در حد تیم ملی.
لبه تخت نشستم و پرسیدم:
-خوب؟
-حالا هی بگو احمد بده. شوهرم گله گل به خدا.
خندیدم و گفتم:
-بر منکرش لعنت.
-بین حرفم نپر بذار حرف بزنم عجله دارم.
-خوب بگو.
-اصلاً امروز قرار نبود احمد بیاد دنبالم شوهرم مثلاً پیش خودش گفته یه کاری کنه شما دو تا با همدیگه اشتی کنید و برید سر خونه زندگیتون برای همین به این بهونه خواسته سروش رو بکشونه دم دانشگاه.
با خودم گفتم که چقدر هم سروش برای دیدن من امده بود.
-وای پاییز نمیدونی چقدر این پسر کنجکاوی کرد. از اون موقع که سوار ماشین شدیم همش از تو پرسید طوری که اخرش کلافه شدم و بهش گفتم که خیلی ناراحتی برو از خودش بپرس.
چیزی در دلم غنج زد.
-چی میپرسید:
-خیلی کنجکاو شده بود راجع به اینکه گفته بودم باید مواظب خودت باشی.میپرسید مگه چی شده و منم همش یه جوری پیچوندمش اما خیلی تیزه و حتی شنیده بودم که گفتم مواظب جیگر خاله باش.
با تعجب گفتم:
-دروغ میگی.
-به خدا.
خندیدم و گفتم:
-خوب؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-هیچی دیگه منننم ازش پرسیدم میخواید چی کار کنید اخرش میخواید برگردید سر خونه زندگیتون یا نه؟ اونم عصبی گفت که محاله اما پاییز به خدا من مطمئنم که هنوز دیونه وار دوستت داره. پاییز تورو خدا بچه بازی در نیار و بیا برو باهاش حرف بن. پاییز به خدا فردا اون بچه بزرگ میشه و هزار تا مشکل واست پیش میاره. تو باید سایه سر داشته باشی. پاییز تو رو خدا از خر شیطون پیاده شو. به خاطر من به خاطر خودت لااقل به خاطر اون بچه. اینجوری هم خودت داری عذاب میکشی هم سروش بدبخت.
اشکی که روی گونه ام چکید رو پاک کردم.
چرا این ها هیچ کدام من رو درک نمیکردند؟ چرا نمیفهمیدند که سروش با غرور من بازی کرده بود؟چرا نمیفهمیدند که بدترین ناسزاها رو بارم کرده بود و با زنهایی مقایسه ام کرده بود که حتی در شان هم کلام شدن با انها نبودم. چرا چرا چرا؟ چرا همه سنگ فرزندم رو بر سینه میزدنند؟ من خودم میتونستم اون رو بزرگ کنم. به بهترین نحو. حتی بدون کمک سروش . مگر سروش چه میکرد؟ هیچ . جز اینکه پول خرج میکرد. راستی گفتم پول. من هم پول داشتم. از همان پولهایی استفاده میکردم که در بانک به نامم بود. این پولها حق فرزندم بود نباید به انها اجازه میدادم که فرزندم رو از من جدا کنند. همین پولها باعث جدایی من و سروش شده بود و حالا باید ضامن سعادت فرزندم شود.
با دلخوری میان نصیحت های بدون مکث بنفشه پریدم و بعد از اینکه برای هزارمین بار مانند همیشه او را از خودم رنجاندم تلفن رو قطع کردم. روی تختم نشسته بودم و نگاهم به روبرو در اینه به چهره خودم بود. چهره ای که در اینه می دیدم برای خودم هم غریب بود. این پاییز همون پاییزی نبود که می شناختم. این پاییز در مقابل ان نگاه گرم تنها بت یخی بی احساسی بود که همه حسش به زندگی در وجود فرزند و مادر و خواهرش خلاصه میشد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دوباره به یاد فرزندم بیفتم و لبخند بزنم.
لباسهای بیرونم رو از تنم کنده بودم و داشتمپیرهن بلند و گشادی به تنم میکردم که در اتاقم بی مقدمه باز شد و مامان در استانه در ظاهر شد. چنان از ورودش جا خوردم که اصلاً حواسم به پوشاندن شکمم نبود. مامان با چشمانی گرد از حیزت به شکمم ذل زده بود. با سختی اب دهانم رو فرو خوردم و با خودم زمزمه کردم که امروز روز محاکمه است. چرا امروز من اینقدر سورپرایز میشم؟ خدا به دادم برسه . معلوم نیست مامان چطور میخواد با این جریان کنار بیاد. ای کاش بهار بود تا دست به دامن او میدم. اما افسوس او هم منزل نبود. نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و در مقابل نگاه بهت زده مامان با ارامش لباسم رو به تنم کردم. پس ان همه دلشوره از صبح بیخود نبود. ان از برخوردم با سروش و این هم از برخوردی که به طور حتم به مشاجره تبدیل میشود با مامان. مامان همچنان سخت و متحیر بر جا مانده بود. موهای بلندم رو جمع کردم و با همان ارامش مصنوعی بالای سرم گره زدم. قدم از قدم برداشتم و به سمت مامان رفتم. نگاه مامان همچنان روی شکمم زوم شده بود. به سمتش رفتم و در کنارش ایستادم. سعی کردم با خلاصه ترین و ارامش بخش ترین کلمات موضوع را با او در میان بگذارم. نگاهش سرد و بهت زده بود. با اینکه می ترسیدم اما ندایی از دورنم به ارامشم می خواند. دستش را در دستم گرفتم. دستانش سرد بود. از دیدگان متعجبش وحشت کرده بودم. زمزمه کردم:
-مامانی عزیزم ببخش اگه تا حالا چیزی بهت نگفتم. مجبور بودم.
اما او هیچ حرکتی نمیکرد. باز اب دهانم رو فرو خوردم و گفتم:
-از اینکه تا حالا بهت نگفتم شرمنده ام. اما باور کن منتظر فرصت بودم تا جریان باردار بودنم رو بهت بگم.
و بعد دست سردش رو روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم:
-نمیخوای بهم بگی بچم پسره یا دختره؟
از چشمای عسلی رنگ مامان قطره ای اشک به روی گونه اش سرازیر شد و چیزی در قلبم فرو ریخت. حی کردم کسی در سینه ام مشت می کوبه . مامان هنوز نگاهش به شکم برامده من بود. باز هم ادامه دادم:
-مامانی این بچه من و سروش. حاصل عشق ما. مامانی بیا ببین چقدر بچه ام مهربونه. بیا ببین که این عزیز من رو به زندگی گره زده. حالا خودت بگو چطور میتونستم بهت بگم وقتی میگفتی بچه رو نباید نگه دارم؟
بغضم ترکید و بی اختیار خودم رو در اغوش مامان انداختم و به گریه افتادم. نه این محال بود من بدون حضور عزیز دلم می مردم. نوازش دستهای مامان بعد از مدتی روی سرم اغاز شد و بعد هم زمزمه های شیرینش که چون ابی بر روی اتش احساسات غلیان کرده ام بود.
-چرا این فکر رو در مورد من کردی؟ مگه من مادر نبودم عزیز دلم؟ چطور دلم میومد بگم جیگر گوشه ات رو از خودت جدا کنی زمانی که خودم دو تا جگر گوشه داشتم؟ چرا فکر کردی من با عشق تو زندگی نمی کنم؟ چرا فکر کردی کسی رو که تو دوست داری رو من دوست ندارم؟ فقط به خاطر اینکه با سروش نیستی؟ سروش نیست اما من که میدونم هنوز عاشقشی. میدونم که هنوز شبا به یادش بالش زیر سرت رو تر میکنی و به یاد خاطراتش نفس میکشی.من که هنوز می بینم با شندین اسمش رنگ از روت می پره. من که میدونم اون هم هنوز دوستت داره و به خاطر همین هنوز دادخواست طلاق نداده. فکر نکن چون چیزی بهم نمیگی از همه چیز بی خبرم. نه من همه چیز رو میدونم . گرچه دیر فهمیدم. اما بالاخره فهمیدم. همه چیز رو از زبون بنفشه شنیدم. اونقدر قسمش دادم تا حرف زد. هر کاری کردم بهار چیزی بهم نگفت مجبور شدم برم سراغ بنفشه و از اون بپرسم. عزیز دل مامان. پاییز قشنگ این چه کاری بود که کردی؟ چرا فکر کردی میتونی سر اون کفتار پیر رو ملاه بذاری؟الهی مامان فدای اون دل عاشقت بشه چرا نمیذاری حقیقت رو به سروش بگیم؟
گریه ام به هق هق تبدیل شد و در اغوش مامان به ارامش رسیدم. الهی فدای مامان مهربونم بشم.
از ان روزی که مادر پی به راز نوزاد کوچک و عزیزم برد بیش از پیش در نزد او عزیز شدم. گاهی ان قدر به من محبت میکرد که شرمنده او میشدم. هر چیزی که پیدا میکرد و در نظرش برایم مفید بود را برایم تهیه میکرد و به اصرار ان را به خوردم می داد. از داروهای گیاهی گرفته تا جوشانندنی ها و خورندنی ها. گاهی انقدر میخوردم که از فهمیدنش پشیمان میشدم و بعد شرمزده از او تشکر میکردم. به گمانم در ان مدت چند کیلو زن اضافه کرده بودم و پزشکم خیلی از این موضوع راضی به نظر می رسید. به نظر مامان فرزندم پسر بود و او با حدسیاتی که می زد من و بهار رو به خنده می انداخت و حتی گاهی بهار با شیطنت به او میگفت پس دیگه چرا علم و تکنولوژی پیشرفت کرد. دیگه چرا اینهمه دستگاه واسه سونوگرافی گذاشتن؟ بذار یه پلکارد بزنیم بالای در خونه که همه بیان اینجا سراغ مامان. و با این حرفش من از خنده دل درد میگرفتم و مامان با چشم و ابرو به او اشاره میکرد و با تهدید می گفت که جوجه رو اخر پاییز میشمارند. از اینکه در نظر مامان فرزندم پسر بود باعث شده بود که شب و روز برای انتخاب اسمی زیبا که به نام سروش بخورد فکر کنم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و دوم
عید با همه سر سبزی اش بالاخره از راه رسید و با خودش گرچه شور و انرژی خاصی را اورد اما دل من به یاد سال گذشته و لحظه هایی که با سروش تنها در پذیرایی خانه زیبایمان نشسته بودیم پر میزد. با خودم میگفتم الان سروش در چه وضعیتی اسنت؟ ایا درست مثل سال گذشته برای گذشتن سبزه که به من کمک کرده بود سبزه گذاشته؟ ایا سر هفت سین کوچکی که با هم تزیینش کرده بودیم نشسته؟ این ایاها و یاداوری ان روز غم غریبی به دلم چنگ انداخته بود. ان سال عیدی متفاوت از سالهای دیگر داشتم. عقربه ها ساعت ده شب را نشان میداد و نرم نرمک باران بر فراز سقف منزلمان فرو میریخت و با خودش نوید شادی می اورد. سر سفره کوچک اما پر از شگفتی ما من و بهار و مادر و کامیار نشسته بودیم. چشم به تلوزیون دوخته بودم و باز هم مانند هر سال به یاد خانه باغ و کلبه کوچک خودمان و قران خواندنهای پدر افتادم. مامان با ارمش به تنگ بلوری ماهی سر سفره نگاه میکرد و بهار حافظ رو ورق میزد و کامیار قران میخواند. صدای نرم هر کدام با صدای مجری تلوزیون مخلوط شده بود و من بی انکه بخواهم اشک به چشمم نشسته بود. از تسرم حتی پلک نمیزدم تا بغض فرو خروده ام نشکند. فرزندم در شکمم تکانی خورد و من بی اختیار بغضم ترکید. برای اینکه بقیه را متوجه گریه های خودم نکنم سر به زیر انداختم و به لباسم چشم دوختم. موهایم از زیر شالم بیرون زده بود انها را بدون اینکه مرتب کنم به حال خود رها کردم. بی اختیار تمامی تصاویر سال گذشته از جلوی چشمم میگذشت. من بودم و سروش و ان سفره شیرین و کوچک. اینه و قرانی که در دستهای لطیف سروش بود. صدای زیبا و گرم او بود که با ارامش میخواند. ان یال اولین سالی بود که با یاد پدر بغض غریب گلویم را نفشارد و تنها به یاد او و قبرش فاتحه ای خواندم . بعد از اینکه توپ را در کردند سروش قران را بوسید و بعد دستم رو در دستش فشرد و اولین بوسه سال جدید رو بر روی گونه هایم کاشت و با سرخوشی ان را یاداور کرد که بوسه اولش پر از محبت بود و من را به خنده انداخت. من هم او را بوسیدم و با شیطنت در اغوشش فرو رفتم و زمزمه کردم که اولین چیزی که در ابتدای سال حس میکنم اغوش گرم اوست. اه خدای من چه روز شیرینی بود. با اینکه پاسی از شب گذشته بود اما من و او بی انکه اهمیتی به عقربه های ساعت بدهیم و یا اینکه خسته شویم روبروی هم نشسته بودیم و تنها هالوژن داخل پذیرایی اتاق را روشن میکرد. موهایم روی صورتم ریخته بود و او با دستهای مهربان و گرمش ان رو از روی گونه ام کنار میزد و باز هم موهایم لجوجانه به روی گونه ام میریخت و سروش با خنده باز هم این کار را انجام میداد و عجیب این بود که از انجام این کار احساس لذت میکرد. ان شب هر دو با هم به نشسته بودیم و مشاعره می کردیم . هیچ گاه فراموشم نمیشود ان شب زیبا و رویایی را و در اخر سروش با خواندن ترانه زیبایی خوشی ان شب را بر من تمام کرد.
اهی از سر افسوس کشیدم و سر بلند کردم و متوجه شدم همه نگاه ها به صورت من دوخته شده. لبخند تلخی زدم و همان لحظه مجری اغاز سال جدید را تبریک گفت و من در میان گریه خودم را در اغوش بهار انداختم. بهار گونه ام را میبوسید و سال جدید رو تبریک میگفت. عجیب بود که انها شرایطم را درک میکردند و تنها نگاه پر تعجب کامیار بر روی صورتم بود که عذابم میداد. از نظر او گناه میکردم که خودم رو عذاب میدادم و اگر به انها اجازه میدادم حقیقت رو به سروش میگفتند. مامان هم با گریه من رو در اغوش کشید و هم به من هم به کودکم سال جدید را تبریک گفت.
روزهای سال جدید تنها روزهایی بود که با وجود تعطیلی دانشگاه به من خوش گذشت. به همراه کامیار و خانواده اش به مسافرت رفتیم و در این سفر خیلی به ما خوش گذشت . خانواده او انگار انسان نبودند و به راستی فرشته بودند. مامان از این موضوع ناراحت بود که امکان دارد وضعیت من رو به روی بهار بیارند اما انها انقدر مهربان بودند که حتی چیزی در رابطه با وضعیتم به رویم نیاوردند. بهار خانواده مناسبی را انتخاب کرده بود و حقیقتاً لایق خوشبختی بود.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتم به دیدن احمد و بنفشه رفتم . انگار خودم هم فراموش کرده بودم که احمد از ماجرای بارداری من بی اطلاع است. یعنی تمرکزی روی این موضوع نداشتم. وقتی که احمد با من روبرو شد رو اصلاً فراموش نمیکنم. تازه از اغوش بنفشه بیرون امده بودم که احمد با نگاه میخکوبش به روی شکمم توجه ام رو جلب کرد. تازه به خودم امدم و متوجه برامدگی شکمم شدم. حالا دیگر هفت ماهه بودم و شکمم گرچه زیاد برامده نبود اما کاملاً مشخص بود که باردار هستم. لبخند تلخی زدم و بی توجه به او گفتم:
-عیدت مبارک باشه احمد خان. اینجوری تحویل میگیری مهمونت رو ؟ دست مریزاد بابا.
او که تازه به خودش امده بود سری تکان داد و با وحشت گفت:
-باورم نمیشه تو بارداری پاییز؟
سرم را تکان دادم و رو به بنفشه که با چهره ای درهم نگاهمان میکرد کردم و گفتم:
-نه بنفشه جون این شوهرت ما رو نمیخواد تحویل بگیره.
احمد با استرس گفت:
-بیا بنشین پاییز.
لبخند زدم و به سمت مبلی که او اشاره کرده بود رفتم. کیفم رو به روی مبل کناری ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. گرچه ظاهرم ارام بود اما باطنم طوفانی بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا احمد رو فراموش کرده بودم. انگار چون مادر به وضعیتم پی برده بود همه دنیا فهمیده بودند. اگر به سروش بگوید چه؟ از این رو با وحشتن به بنفشه نگاه کردم. بنفشه که متوجه اضطرابم بود لبخند زد و گفت:
-خوب پاییز جون تعریف کن ببینم مسافرت خوش گذشت؟
زیر چشمی به احمد که در خودش فرو رفته بود نگاه کردم و گفتم:
-اره جات خالی . شما چی کار کردید؟ جایی نرفتید؟
بنفشه هم به احمد نگاه کرد و سرش را به ارامی تکان داد و گفت:
-چرا با دوستای احمد رفتیم شمال.
احمد که نام خودش را شنیده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندم را پررنگتر کردم و گفتم:
-حالا چیکارها کردید؟
او سرش را تکان داد و بی توجه به موضوع بحث ما گفت:
-هیچی شرکت رو تعطیل کردیم.
من و بنفشه نگاهی با هم رد و بدل کردیم و زدیم زیر خنده. احمد با تعجب نگاهمان کرد که بنفشه از روی مبل بلندشد و به سمت میز رفت و بعد در همان حال گفت:
-بهار و مامانت چطورن؟ استاد خوبه؟
خندیدم و گفتم:
-تو هنوز بهش میگی استاد؟
بنفشه با ظرفی که محتویاتش اجیل بود به سمت من امد و ظرفی را جلوی من و دیگری را جلوی احمد گذاشت و گفت:
-راستش یه کم سخته برام به اسم صداش کنم. اسمش چی بود؟
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-کامیار.
بنفشه سر تکان داد و گفت:
-تا تو کمی اجیل بخوری الان برمیگردیم.
و بعد رو به احمد گفت:
-احمد جان میای کمکم؟
احمد با لبخند معذرت خواهی کرد و با بنفشه من را ترک کردند. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم مطمئنم که بنفشه او را قانع خواهد کرد.
وقتی با بنفشه از اشپزخانه خارج شدند با عصبانیت در حالی که روی مبل نشسته بود گفت:
-این چه مسخره بازیه که تو راه انداختی؟ چرا به سروش نمیگی بارداری؟
نگاهی به بنفشه انداختم و گفتم:
-دلیلی برای دونستن سروش وجود نداره. اون اگه حقیقت ماجرا رو بدونه بچه ام رو ازم میگیره.
-ببین پاییز من از چیزی که بین تو و سروش اتفاق افتاده خبر ندارم و نمیدونم شما دو تا با اون همه علاقه چرا از همدیگه جدا شدید. تا امروز هم هر چقدر به بنفشه اصرار کردم حقیقت ماجرا رو بهم نگفته و سروش هم چندان تمایلی به ابراز حقیقت ماجرا نداره و هر بار به بهانه نداشتن تفاهم بحث پیش اومده رو تموم میکنه. من که باورم نمیشه اون همه علاقه به این سرعت فروکش کنه. اگر سروش تو رو دوست نداره چرا طلاقت نمیده؟ چرا با پری ازدواج نمیکنه؟ و اما تو... اگه سروش رو دوست نداری چرا فرزندش رو داری ؟ چرا سقطش نکردی؟ چرا میخوای یه بچه رو بی پدر بزرگ کنی؟ ببین پاییز بهتره این مسخره بازی رو هر چه زودتر تمومش کنید. هر دو تون بهتر از من میدونید که هنوز به هم وابسته اید. از طرف سروش مطمئنم. اون روزی که بهش گفتم این پسره همکلاسیت اومده خواستگاریت به قدری عصبی شده بود که نزدیک بود تصادف کنه. بعد هم اونقدر بی تاب بود که باور نکرد من بهش گفتم که تو بهش جواب منفی دادی و اومد از بنفشه پرسید. تو هم مطمئنم اگر دوستش نداشتی به خواستگارت جواب منفی نمیدادی.چرا تموم نمیکنید این بازی کهنه رو؟ چرا عذاب میدید خودتون رو ؟ اگه تو کاری نمیکنی من دو سر این کلاف رو پیدا میکنم و بهم گره میزنم.
با وحشت سر بلند کردم و در میان اشکهایی که صورتم رو پوشونده بود به احمد نگاه کردم و با بغض گفتم:
-احمد تو رو به جان بنفشه قسم میدم همچین کاری رو نکنی.
احمد عصبی فریاد زد:
-چرا قسم میدی لعنتی؟
و بعد با عصبانیت به سرعت از پذیرایی خارج شد و چند لحظه بعد صدای در رو شنیدم که به شدت بهم برخورد کرد.
با خودم زمزمه کردم:
-ای کاش میدونست حقیقت ماجرا چیه. ای کاش میدونست این سروش بود که من رو داغون کرد. ای کاش میدونست من در نظر سروش با دخترهای هرزه خیابانی فرقی ندارم.
گریه ام شدت گرفت و در حالی که چشمام رو با دستام پوشونده بودم گریه میکردم. چند لحظه بعد گرمی دستای بنفشه روی دستام حس کردم. دستام رو از چشمم جدا کردم و با بغض گفتم:
-بنفشه چی کار کنم؟
بنفشه من رو در اغوش کشید و اطمینانم داد که احمد کاری نخواهد کرد تا زمانی که من بخوام. و بعد برای اینکه روحیه ام رو عوض کنه به اتاقش رفت و وقتی برگشت در دستش چند دست لباس نوزادی زیبا بود.
با خنده گفتم:
-وای اینا چقدر نازه.
دستم رو گرفت و گفت:
-ببین چقدر نرم و لطیفه.
دستم رو روی لباس کشیدم و لطافتش حسی مرموز به بدنم منتقل کرد.
-حالا این نی نی خشگلت کی دنیا میاد؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
-18 خرداد.
-چشمکی زد و گفت:
-دخمله یا پسرله؟
به لحن کودکانه اش خندیدم و گفتم:
-پسر.
او گونه ام رو بوسید و گفت:
-دارم برای دیدنش لحظه شماری میکنم.
دستم رو در دستش گرفت و گفت:
-دوست داری شبیه سروش باشه یا تو؟
بدون لحظه فکر گفتم:
-دلم میخواد شبیه سروش باشه. مهربونیش. ارامشش. زیباییش. غرورش. همه چیزش.
بنفشه دستم رو نوازش کرد و گفت:
-نمیخوای بهش بگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میخوام ببینم کی میفهمه در مورد من اشتباه کرده. اون روز بهش میگم که چقدر از نبودنش عذاب کشیدم. با اینکه میدونم اعتراف خیلی تلخیه اما باید اعتراف کنه که در موردم اشتباه کرده.
بنفشه اه عمیقی کشید و من ادامه دادم:
-میخوام اسمش رو بذارم سامان. قشنگه؟
در میان اشکی که چشمانش رو تر کرده بود لبخند زد و سرش را تکان داد.
بالاخره ان روزی که در تمام این مدت انتظارش را میکشیدم فرا رسید. از قبل روز عمل را هماهنگ کرده بودم و همراه بهار و مامان و البته کامیار به بیمارستان رفتیم. استرس خاصی وجودم را فرا گرفته بود. فرزندم در شکمم بی تابی میکرد و هر لحظه منتظر ورودش به این دنیا بود. دلم میخواست زودتر او را در اغوشم بگیرم و بر دستهای کوچک و مهربانش بوسه بزنم. به قدری به او عادت کرده بودم که حس میکردم نفسم به نفسش وابسته است. خیلی دوستش داشتم و بی قرارش بودم. از اتفاقات ان روز تنها استرسی که داشتم رو به یاد دارم. وقتی به اتاق عمل رفتم چشمم به ساعت دیواری افتاد و دیدم که عقربه ها ساعت هشت صبح را نشان میدهد. دکتر امپولی تزریق کرد و به نرمی گفت:
-تا 10 بشمار.
لبخند تلخی زدم و به جای اینکه تا 10 بشمارم با خودم گفتم چی میشد وقتی چشمام رو باز میکنم سروش رو اولین کسی باشه که بالای سرم ببینم. چه لحظه ی شیرینیه...
و بیشتر از اون نتونستم فکر کنم و به خوابی شیرین فرو رفتم.
وقتی چشم باز کردم درد به سراغم امد. در ناحیه شکمم درد وحشتناکی حس میکردم صدای گریه بچه ای را میشنیدم اما نای تکان خوردن نداشتم. پرستار با لبخند گفت:
-تبریک میگم بهت یه پسر خوشگل به دنیا اوردی.
به سختی لب باز کردم و گفتم:
-سالمه؟
پرستار لبخندش را پررنگتر کرد و گفت:
-نگران نباش.
برخلاف انچه ارزو داشتم اولین نفر مامان بود که بالای سرم ظاهر شد .وقتی برای شیر دادن پسرم را در اغوشم گذاشتن بغض گلوم رو گرفت. سامان عزیزم اندام نحیفش رو از من به ارث برده بود و موهایش مانند موهای سروش لخت و مشکی بود. در تک تک اعضای چهره اش زیبایی دلنشیتنی موج میزد. با اینکه نمیشد تشخیص داد به چه کسی شبیه است اما مامان با لبخند خاطر نشان کرد که چهره اش بی شباهت به سروش نیست. بهار او را نوازش کرد و من را به شیر دادنش تشویق کرد.زمانی که او با رامش در اغوشم شیر میخورد بی اختیار اشک می ریختم و پرستاری که برای نظارت بالای سرم ایستاده بود با تعجب به من و مامان نگاه میکرد. او را نوازش میکردم و گرچه از درد میسوختم اما زمزمه میکردم و او را صدا میزدم.
-عزیز دل مامان. قربونت برم من. الهی فدای اون دستای کوچ.لو و سفیدت برم. فدات بشم خودم برات همه کس میشم. یه وقت غصه نخوری مامانی. تو همه چیز منی. تو تو این روزها خلی درکم کردی. من خیلی برات درد ودل کردم عشق من.
گریه ام به هق هق تبدیل شد و پرستار با بی رحمی او را از اغوشم بیرون کشید و گفت:
-نباید با گریه هم خودت هم این اقا پسر گل رو اذیت کنی. اگه قول بدی دیگه گریه نکنی اون رو میدم بغلت.
سرم رو تکون دادم و بی تاب در اغوش کشیدن ان موجود عزیز و دوست داشتنی لبخند زدم.
تمامی روزهای من و بهار و مادر در کنار سامان میگذشت. گرچه او ساکت و ارام یا در خواب بود و یا در حال شیر خوردن اما با این حال ما هر سه بیتاب یک لبخند زدن او بودیم. بهار در کنار من مینشست و ساعتها به صورت معصوم و زیبای سامان نگاه میکرد و من با گریه کردنش چنان بی تاب می شدم که بی درنگ او را در اغوشم میگرفتم و شگفتا که به محض در اغوش کشیدنش ارام میشد. چیزی که من در اغوش مادر پیدا میکردم او هم در اغوش من پیدا می کرد. ارامش. ارامشی بی همتا. بهار دستهای ظریف او در در دست میگرفت و سامان دستهای او را محکم میان انگشتان کوتاه و کشیده اش میگرفت و بهار ذوق زده صورتش را میبوسید و از شباهتش به سروش میگفت. لحظه هایی که او به گریه میافتاد من هم سخت اشفته میشدم و با در اغوش کشیدنش لالایی که بابا برای من میخواند را برایش زمزمه میکردم. بغض غریبانه به سراغم می امد و هر بار با لبخند سامان به یاد سروش می افتادم و ناراحت بودم از اینکه سروشم در کنارمان نیست تا از این لحظه ها لذت ببرد. کامیار هر بار که به سراغمان می امد هدیه ای گرچه کوچک دستش بود و هر بار با این کارش من رو شرمنده حضورش می کرد.
بنفشه به همراه احمد به دیدنمان امدند و با امدنشان باز هم یاد سروش را برایم اوردند. احمد در حالی که سامان رو در اغوشش گرفته بود با لحن غریبی ندامتم می کرد و از من میخواست به خاطر سامان هم که شده از خر شیطان پیاده شوم و حقیقت ماجرا را به سروش بگویم. اما افسوس از حماقتهای بی پایان من و افسوس که نمی تواستم غرور زخم خورده ام را التیام بخشم و از این عذابی که میکشم خودم رو رها کنم. بنفشه از دانشگاه برایم میگفت و از اینکه بدون حضور من چقدر تنهاست و میگفت که بدون حضور من لحظه ها برایش سخت و طاقت فرساست و با لبخند گفت که از ترمهای بعد واحدهای کمتری انتخاب خواهد کرد تا با من کلاسهایش را هماهنگ کند و من هم به او قول دادم به محض اینکه یک ترم مرخصی ام به اتمام رسید با برداشتن واحدهای بیشتر خودم را به او برسانم. بنفشه میگفت وقتی بچه ها خبر فارغ شدنم را شنیده بودند خیلی خوشحال شده بودند و از پیمان برایم میگفت که برایم کارت تبریکی فرستاده و پیغام داده که هر مشکلی داشتم با کمال میل حاضر به رفع ان هست و با این حرفش اتش انتقامم از سروش رو در وجودم شعله ورتر کرد. زمانی که انها رفتند ساعتها با خودم خلوت کردم و حتی به این نتیجه رسیدم که به پیمان پاسخ مثبت بدهم و سروش رو به خاطر بلایی که سرم اورد مجازات کنم اما به محض اینکه نگاهم در چشمهای سیاه همچون شب سامان افتاد قلبم فرو ریخت و باز هم یاد نگاه های عاشقانه سروش افتادم و بر خوردم نهیب زدم که هیچ کس نمیتواند عشق او را در قلبم بگیرد.
اه که لحظه ها بی شتاب میگذشتند و به فکر این نبودند که من جدایی از سروش چقدر برایم سخت است. با اینکه حالا سامان رو در جوارم داشتم اما باز هم بیشتر به یاد سروش می افتادم. به یاد غریبی ام در ان روز که توسط سروش محاکمه شدم. به یاد اینکه چقدر دوستش داشتم و او چقدر بی رحمانه شلاق کلماتش را بر پیکر شوک زده من فرود می اورد. ساعتها می نشستم و در حالی که سامان رو در اغوشم داشتم درد و دل میکردم.
روز به روز با بزرگتر شدن سامان شیرین زبانی هایش بیشتر میشد و من رو بیشتر از پیش شیفته خودش میکرد. به قدری دوستش داشتم که دلم نمیخواست از او جدا شوم. تمام هزینه های زندگیم با سامان رو از سود پولهایی که در بانک داشتم تامین میکردم و این را حق مسلم سامان میدانستم و به هیچ وجه از این کار ناراحت نبودم و خدا را شاهد میگرفتم که اگر سامان در زندگیم نبود محال بود لحظه ای حتی فکر استفاده از ان پولهای نکبتی به ذهنم بیفتد.
سامان اولین کلمه ای که به زبانش اورد ماما بود و بعد از ان به به و ددر را فرا گرفت. او اکثراً روزها با مامان در خانه تنها بود و من به دانشگاه میرفتم و با برداشتن واحدهای بیشتر سعی میکردم زودتر از شر دانشگاه راحت شوم و خستگی بعد از دانشگاهم با دیدن چهره شیرین سامان برطرف میشد.
تازه از دانشگاه برگشته بودم و خسته از کثرت کلاسها و سنگینی درسهایم سردرد سختی گرفته بودم. به محض اینکه به خانه رسیدم سامان را صدا کردم و وقتی از او جوابی نشنیدم با خودم گفتم به احتمال زیاد خواب است چون ساعت سه بعدازظهر بود و از این رو اهسته بدون اینکه به اتاقم بروم همانجا لباسهایم رو از تنم خارج کردم رفتم و بعد بدون اینکه سراغی از مامان بگیرم به دستشویی رفتم و دست و صورتم را شستم و بعد به پذیرایی امدم و از سکوت خانه سخت تعجب کردم و با خودم گفتم که یعنی مامان و سامان کجا رفتند که صدایی از انها نمیاد و از این رو به اتاق مامان رفتم و چون مامان رو در انجا ندیدم به اتاق خودم و بهار رفتم و چون تخت خالی سامان را دیدم با خودم گفتم که یعنی مامان کجا رفته که به من چیزی نگفته و بعد برای اینکه فکرم را مشغول نکنم لباسهایم را در کمد جا به جا کردم و از خستگی زیاد روی تختم دراز کشیدم و متوجه نشدم کی اغوش گرم خواب پنجه هایش رو در میان موهایم فرو برد و در گوشم زمزمه بی خبری را سر داد و کی چشمانم پذیرای رویای شیرین با سروش بودن شد.
-ماما... ماما ...
چشم که باز کردم سامان عزیزم را بالای سرم دیدم که با دستهای کوچکش به سرم ضربه های نرمی میزد. با دیدنش بخند به لب اوردم و بی اختیار دلم برای در اعوش کشیدنش ضعف رفت. روی تخت نیم خیز شدم و با عشق او را در اغوشم کشیدم و زممزه کردم:
-سلام عزیز دل مامان. خوبی فدات بشم من؟ اخ که اگه بدونی مامان چقدر دلش برات تنگ شده بود.
و تند تند گونه هایش رو از عشق ومحبت بوسه هایم گلگون کردم. سامان میخندید و من با عشق عطر تنش رو به ریه هایم میفرستادم. او را در اغوشم کشیدم و پرسیدم:
-مامانی کجاست عزیزم؟
سامان شیرین خندید و گفت:
-اپزهونه.
لبخندم رو پررنگتر کردم و از روی تخت در حالی که عزیز دلم در اغوشم بود بلند شدم و در همان حال گفتم:
-بگو ببینم وروجک مامان کجا رفته بود با مامانی؟ نگفتی مامان دلش برات تنگ میشه شیطون؟
و در همان حال از اتاق خارج شدم و به اشپزخانه برای دیدن مامان سرک کشیدم و به محش دیدنش سلام کردم:
-سلام پاییز جان. خسته نباشی مامان.
-سلامت باشی کجا رفته بودید مامان؟
سامان رو بوسیدم و در اغوش مامان که برای گرفتنش دستانش رو باز کرده بود گذاشتم و به سمت یخچال رفتم:
-رفته بودیم کمی خرید کنیم.
در یخچال رو برای برداشتن لیوانی اب پرتقال باز کردم و سن ایچ را از داخل یخچال برداشتم. میخواستم در یخچال را ببندم که صدای خنده سامان بلند شد و در همخون حال گفت:
-ماما بابا...
وقتی این جمله از دهانش خارج شد بی اختیار دستانم شل شد و سن ایچ از دستم رها شد و به زمین افتاد. میان در یخچال ایستاده بودم و با دهان باز و چشمانی اشک الود به سامان ذل زده بودم. یادم نمیاد که او را به گفتن نام بابا ترقیب کرده باشم. سامان با دیدن من در ان وضعیت با خنده دوباره تکرار کرد:
-بابا... بابا...
در یخچال را بدون اینکه ببندم رها کردم و با گریه به داخل اتاقم دویدم. باورم نیمشد که روزی با گفتن این کلمه اش اینقدر بهم بریزم. حالا او ده ماهه بود و برای بار اول بود که پدرش را به نام میاورد. سرم رو به دست گرفته بودم و گریه میکردم. وحشت بر جانم ریخته بود.با خودم گفتم که وای به حالت پاییز. حالا این فقط گفته بابا تو اینطور بهم ریختی. فردا پسفردا بگه بابام کیه و کجاست چه خاکی میخوای به سرت بریزی؟ چه جوابی داری بهش بدی؟ میخوای بگی باباش چرا ترکت کرده؟ گریه بی تابم کرده بود و سینه ام میسوخت. سرم را روی متکا گذاشتم و با صدای بلند به گریه افتادم و اصلاً متوجه نشدم کی در اتاقم باز شد و سامان و مامان کی وارد شدند. با نوازش دستهای مامان روی موهایم و صدای نرم سامان که مرا به نام میخواند سر بلند کردم و سامان رو در حالی که بغض کرده بود دیدم. باز هم بغضم ترکید و در حالی که گریه میکردم سامان رو به اغوشم گرفتم و به گریه پرداختم. بیچاره سامان عزیزم از وحشت با صدای بلند به گریه افتاده بود و من هم گریه میکردم و هم سعی میکردم او را اروم کنم و گرچه موفق نمیشدم و مامان هم در حالی که سعی میکرد من رو دلداری بده خودش هم گریه میکرد. بالاخره سامان با همان وضعیت در اغوشم به خواب رفت و من هم ارام شدم. نگاه مامان به صورتم طوری بود که میخواست چیزی بگوید و من هم نمی فهمیدم او چه میخواهد. سامان رو در حالی که هنوز اماده گریه بودم روی تختش خواباندم و به سمت مامان رفتم. مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش از اتاق خارج کرد و هر دو به اشپزخانه رفتیم. شرمم میشد به چشمای مامان نگاه کنم و مامان هم این رو حس کرده بود و بعد از اینکه لیوان چایی مقابلم گذاشت با صدایی نرم گفت:
-پاییز امروز خانم راد دوباره تماس گرفت.
بدون اینکه سر بلند کردم دستم رو روی لیوان گذاشتم و حرارت و داغی چای دستم رو سوزاند اما سوزشی که در قلبم حس میکردم بدتر از سوزش ان چای داغ بود. اب دهانم رو فرو خوردم و مامان ادامه داد:
-ازم خواست باهات صحبت کنم تا برای خواستگاری بیان خونمون.
سعی میکردم ارامشم رو حفظ کنم و مامان رو نرنجونم مخصوصاً که قلبش شدیداً ناراحت بود و من از این موضوع مطلع بودم. او از بس غصه من رو خورده بود قلبش سخت رنجش میداد و مخصوصاً که در این مدت یک بار هم برای انژیو قلبش به بیمارستان رفته بود و من از ترس ناراحتی او لبم رو به سختی به دندان گرفتم و گفتم:
-شما چی گفتید؟
هر ان میدانستم که مانند اتشفشان فوران خواهم کرد و سردردی که از صبح داشتم شدت گرفته بود و قلبم تیر می کشید اما تنها به خاطر وضعیت مامان خودخوری میکردم و لحظه ای از حرارت میسوختم و لحظه ای از سرما.
-پاییز عزیزم. اخه تو تا کی میخواهی مجرد بمونی؟ هر کاریت میکنیم قبول نمیکنی با سروش در رابطه با سامان صحبت کنیم و میگی از سروش بیزاری. هر خواستگاری میاد ندید ردشون میکنی. کمی به خودت نگاه کن تو یک بیوه به حساب میای و در حالی که یک فرزند هم داری. اخه دختر من همیشه این زیبایی برات نمیمونه.تو همیشه بیست و سه ساله باقی نمی مانی. چشم به هم زدی دو سال از جداییت از سروش گذشت و باز هم چشم بهم بزنی میگذره. الان تو اوج جوانی و زیبایی برات خواستگار میاد. کسانی که از شخصیت و متانت تو خوششون میاد و بعد از فهمیدن وضعیتت باز هم قبولت میکنن...
میان کلام مامان دویدم و با عصبانیت گفتم:
-من از کسی نخواستم بهم لطف کنه و یا در حقم خوبی کنه. من نخواستم کسی من رو بخواد تنهام بذارید من نه با پسر خانم راد نه با هیچ مرد دیگه ای زیر یک سقف نمیرم. من سروش رو با همه وجودم دوست داشتم و از اون ضربه سختی خوردم و حالا حاضر نیستم به هیچ مرد دیگه ای اطمینان کنم. مامان درکم کنید. تروخدا درکم کنید.
به گریه افتادم و مامان در حالی که شونه هام رو با دستانش نوازش میکرد گفت:
-باشه عزیزم گریه نکن. باشه هر چی تو بگی.
سرم رو بالا گرفتم و در حالی که در چشمان خیس مامان نگاه میکردم با خودم زمزمه کردم که چقدر بی رحمم به خاطر خودم زندگی رو به کام مامان تلخ کردم.
روزها از پس هم میگذشت و بعد از اخرین مشاجره ای که با مادر سر خواستگاری خانم راد داشتم دیگه هیچ حرفی از انها نمیزد. پسر خانم راد یکی از همسایه های ما بود. او چندیدن مرتبه من رو در خیابان دیده بود و در نهایت مادرش رو برای خوستاگاری فرستاد و مامان بود که با ذوق از او که دکترای حقوق داشت و پدرش تاجر فرش و مادرش روانپزشک حاذقی بود سخن میگفت و هر لحظه من با شنیدن این حرفها حس میکردم حالت تهوع به من دست میده. این روزها نفرتم به پول و اشخاص ثروتمند دوباره شدید شده بود و هر بار که برای گرفتن سود پولم به بانک میرفتم خودم رو در قالب همان ادمهای نفرت انگیز میدیدم و ار خودم بیزار میشدم.
بالاخره انتظار من برای رسیدن ازدواج بهار به پایان رسید و بهار به محض اتمام درسش و گرفتن مدرک فوق لیسانسش ادامه تحصیلش را به خانه همسرش موکول کرد و با کسب اجازه از مامان در فکر سور و سات عروسی افتادند. خانواده کامیار برای تعیین تاریخ عروسی به منزل ما امدند و من انجا برای اولین بار خواهر و برادر کامیار را دیدم. انها هر دو متاهل بودند و هر دو به همراه همسرانشان امده بودند. خانواده ای بسیار گرم و صمیمی بودند که از دیدن فرزند من اظهار خرسندی کردند. بالاخره بعد از کمی صحبت تاریخ عروسی را به انتهای هفته بعد که سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه بود موکول کردند. از این وضع خوشحال بودم و در نظرم واقعاً به تغییر روحیه نیاز داشتم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و سوم
از ان روز همه در تکاپوی اغاز زندگی جدید ان دو بودیم. من برای تهیه لباسی مناسب برای سامان و خودم به همراه بنفشه به بوتیک ها و مغازه ها سر میزدیم و عجیب این بود که در بوتیکهای نزدیک محل زندگیمان چیزی مد نظرم نبود و بنفشه بود که به اصرار میخواست من را به کوچه برلن ببرد اما من با یاداوری افسردگی که در عروسی انها به علت خریدم از انجا گرفته بودم دست رد به سینه اش زدم و در اخر لباسی شیک برای خودم تهیه کردم و لباس سامان رو هم به سلیقه بنفشه تهیه کردیم.
ان روز که از خرید برگشته بودم و پلاستیکهای لباسها دستم و سامان هم در اغوشم بود . به محض رسیدن به پذیرایی اتاق نفسی تازه کردم و صدای کامیار را شنیدم. سامان با خنده خودش رو از اغوشم بیرون کشید و گفت:
-اخ جون عمو...
و به سرعت از من دور شد. سرم رو با لذت تکان دادم و به بدنم کش و قوسی دادم تا ارامش رفته ام رو به دست بیارم. بعد از اینکه دست و صورتم را شستم و به دیدن کامیار رفته و بعد از احوالپرسی با او به اتاقم رفته و لباسهایم رو جا به جا کردم و بعد به کنار انها رفتم. هر سه در پذیرایی گرم صحبت بودند و به محض ورود من سخنانشان را قطع کردند. با طرز مشکوکی نگاهشان کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم. به محض نشستم روی کاناپه کامیار رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:
-خوب شد اومدی پاییز.
لبخندی زدم و گفتم:
-چطور مگه؟
کامیار نگاهی به صورت بهار انداخت و زمزمه کرد:
-میخواستم نظر تو رو راجع به مکان برگزاری مراسم بپرسم.
به خاطر خضوعی که داشت غرق در شادی شدم. از اینکه او من رو هم مورد لطفش قرار داده بود با مهربانی نگاهش کردم و گفتم:
-این نشان دهنده لطف شماست. وگرنه به حال من فرقی نمیکنه.
بهار ادامه داد:
-من و کامیار تصمیم گرفتیم مراسممون رو توی یه باغ بگیریم. به نظر تو خوبه؟
با در نظر گرفتن اینکه در فصل تابستان بودیم و هوای تیر ماه گرمای لذت بخشی داشت از این رو لبخندی زدم و گفتم:
-چرا که نه اینم خوبه.
بهار به من نگاه کرد و بعد به کامیار اشاره کرد. خنده ام گرفت. انگار برای بیان کردن چیزی رشته کلام رو بهم پاس میدادند. کامیار سر به زیر انداخت و گفت:
-راستش من تصمیم گرفتم برخلاف تمامی اقوام مراسم ازدواجمون رو مختلط برگزار نکنم.
باز هم من لبخند زدم و منتظر شدم تا ادامه حرفش رو بزنه.
او باز هم سر بلند کرد و عاجزانه به بهار نگاه کرد. نگاهم رو به صورت بهار دوختم که صدای سامان بلند شد. نگاهش کردم که روی اپن اشپزخانه نشسته بود و مامان روبرویش ایستاده بود. مامان با دیدن من سر به زیر انداخت و خود رو مشغول سامان نشان داد. هنوز نگاهم به سمت سامان بود که بهار زمزمه وار گفت:
-راستش کامیار میخواد سروش رو هم دعوت کنه.
انگار برق شدیدی به بدنم وصل کردند. حس کردم تمام بدنم به سنگینی کوه شد. نمیتونستم سرم رو برگردوندم و همونطور نگاهم به روی سامان مانده بود. بهار از این فرصت استفاده کرد و گفت:
-راستش من هم از جریان رابطه سروش و کامیار بودم اما گویا این دوتا حتی بعد از بهم خوردن ماجرای ازدواجتون رابطه شون رو حفظ کردند.
بهار نفس عمیقی کشید و من هنوز سر برنگردونده بودم و هر لحظه حس میکردم چشمانم پر از اشک میشه.
-این من بودم که نذاشتم رابطه بین من و سروش به انتها برسه. راستش چون دلم میخواست دوراردور از احوالتش باخبر بشم. از اونجایی که هنوز تکلیف زندگی شما دو نفر مشخص نیست و تو هم این اجازه رو به ما ندادی که مسئله بارداریت و سامان رو با سروش در میون بذاریم من خودمو مسئول دونستم که بین شما دو نفر قرار بگیرم. سروش چندان تمایلی به برقراری ارتباط نداشت اما بعدها با روش خاص خودم و اینکه ازش خواستم تا تو کلاسهامون شرکت کنه باهاش اخت شدم و این مسئله پیش اومد که از تمامی جوانب زندگیش مطلع شدم. حتی میدونم که چیزی نمونده بود که با پری نامزد کنه اما زمانی که من از این مسئله مطلع شدم سعی کردم با منطق اون رو از انجام این کار منصرف کنم و از اونجایی که اون هم چندان تمایلی به این موضوع نداشت موفق شدم . اما حالا موضوع به جایی رسیده که من و سروش رابطه خیلی صمیمانه ای با هم داریم. ما هر دو پذیرفتیم که به خاطر وجود تو رابطه برقرار نکردیم. یعنی البته این اعتقاده سروشه.
سر برگردوندم و در حالی که اشکهام گونه هام رو شستشو میداد نگاه سرزنش باری به کامیار انداختم.
-ببین پاییز من میدونم حق با تو بوده اما قبول کن سروش هم حق داره. برای همین من اون رو به مراسم ازدواجمون دعوت کردم.
اب دهانم رو فرو خوردم و تا خواستم لب باز کنم بهار گفت:
-برای همین مراسم رو مختلط برگزار نمیکنیم که مبادا سروش از وجود سامان مطلع بشه تنها به خاطر تو.
سامان نزدیکم شد و پاهام رو با دستهای ظریف وکوچکش گرفت. با دیدن چشمان مظلومش که به غم نشسته بود بغضی وحشتناک گریبان گیرم شد. طفلک سامان دردم رو حس کرده بود. بغلش کردم و چشمای ترش رو بوسیدم. او خودش رو برام لوس کرد و ارام ارام نامم رو خواند. ماما. ماما. چقدر دوستش داشتم. فکر جدایی از او دیوانه ام میکرد. نه محال بود به سروش اجازه بدم عزیزترینم رو از من جدا کنه. از اینکه کامیار به فکر من بود واقعاً از او ممنون شدم. خدایا مگر مهربان تر از او پیدا میشد؟ سامان رو به خودم فشردم و در حالی که او با دستان مهربانش اشکهایم رو پاک میکرد به کامیار نگاه کردم و گفتم:
-ممنون از اینکه به خاطر من این کار رو میکنی. راستش تو بهترین برادر دنیا هستی. نه . نه. هیچ برادری هم به خوبی تو نیست.
کامیار مهربان لبخند زد و گفت:
-ممنونم.
از روی کاناپه بلند شدم و به بهانه شیر دادن به سامان او را در اغوشم فشردم و به اتاقم رفتم. وقتی روی تخت نشستم و سامان رو در اغوشم گرفتم ذهنم دوباره مثل تراکتور شروع به کار کردن کرد. سامان نرم صدایم میزد و میگفت که گرسنه است و من نگاهم به او بود اما ذهنم پیش دیدن دوباره سروش. مدتها از اخرین باری که دیدمش میگذشت. سامان باز شروع به نق زدن کرد. با اینکه حوصله اش را نداشتم اما دیدنش ارامم میکرد. او را محکم در اغوشم گرفتم و به شیر خوردن تشویقش کردم. اما سامان که بی قراری ام بی قرارش کرده بود گریه اش گرفته بود. عصبی شده بودم و حوصله اش را نداشتم. سعی کردم او را نرنجانم از این رو با لبخند پرسیدم:
-سامان جونم خوابت میاد مامان؟
سرش را از روی سینه ام برداشت و با بغض سرش را تکان داد. عاشقانه بوسیدمش و شروع به زمزمه کردم:
-ببند چشاتو عزیز مامان. ببند بببینی خوابای رنگی. ببند تا باشی هستم و هستم. ببند و تا که نبینی غم مامان. عزیز جونم. ای مهربونم. ببند چشاتو. مامان دلش گرفته. از همه دنیا هم گرفته. ببند عزیزم. چشمای سیاهتو. ببند عزیزم. دلم گرفته. ببند قشنگم. ببند چشاتو بخواب اروم. تا که نبینی دل دنیا شده از سنگ. ببند عزیزم. ببند چشاتو.
اشک ارام و اهسته راهی شهر غریب و تب کرده گونه هام شده بود و سامان بر اساس خستگی که داشت چشمانش نرم روی هم افتاد و به ارامش عمیقی فرو رفت. نگاهم گرچه به صورت مهتابی سامان بود اما دلم پیش کسی بود که با خفت من رو از خونه اش پرت کرده بود. دوباره اون چشای جادوییش جلوی چشمم نشسته بود. دستم رو اروم اروم روی موهای سیاه و نرم سامان میکشیدم و حس میکردم سروش سرش رو روی پاهام گذاشته. چشامو بستم و سعی کردم طوری گریه کنم تا صداش سامانم رو نرنجونه. اهسته او رو در اغوشم گرفتم تا برای بردن روی تختش بلند شوم. به محش تکان خوردنم صدای سامان بلند شد. انگار خواب میدید. لبانش جمع شده بود و درست مانند زمانی بود که بغض میکرد. بوسیدمش و او را روی تختش گذاشتم و بعد به سمت کمدم رفتم و البوم عکسم رو بیرون کشیدم. صفحه اول صفحه دوم و صفحه سوم. چشمای کسی بود که من رو صدا میزد. چشمای زیبای عزیزی بود که هنوز نتونسته بودم هیچ کسی رو جایگزینش کنم. روی تخت نشستم و با خودم زمزمه کردم:
-سروش چرا اینقدر بیرحم شدی؟ یعنی اینقدر از من بیزاری که گفتی رابطه ات با کامیار هیچ ربطی به من نداره؟ اه خدای من چرا نمیتونم فراموشش کنم؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که به سقف سپید رنگ اتاق خیره شده بودم با خودم نجوا کردم:
-میخوام فراومشت کنم سروش اما راهشو نمیدونم. چطور فراموشت کنم وقتی که چشمای سیاهت رو برومه؟
و نگاهم رو به صورت معصوم سامان دوختم. خدای بزرگ چرا اینقدر این موجود عزیز و دوست داشتنی به سروش شباهت داره؟ چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هر وقت به سامان نگاه میکنم حس میکنم فاصله ام با سروش خیلی کوتاهه؟ چرا هر وقت سامانم لبخند میزنه یاد لبخندهای شیرین و مهربون سروش می افتم؟ ای کاش میتونستم همه چیز رو فراموش کنم و برم دنبال زندگی خودم. لعنت به من . ای کاش قلبم از سنگ بود و میتونستم فراموشش کنم. ای کاش میتونستم ازش کینه به دل بگیرم. چرا نمیتونم برخلاف اونچه به بنفشه و بقیه میگم از سروش متنفر باشم؟ چرا روز به روز علاقه ام به سروش بیشتر میشه و دیونه اش میشم؟ چرا با یاداوری اون روز لعنتی که برای اخرین بار تو اغوش مهربونش فرو رفتم تب غریبی گریبانگیرم میشه؟ ای خدا چرا نمیتونم این غرور مزحکم رو کنار بذارم و حقیقت رو به سروش بگم؟ یعنی اگه یه روز بفهمه با من بد تا کرده پشیمون میشه؟ یعنی میتونم به خاطر اون توهین هایی که به من کرده ازش تقاص بگیرم؟ اه خدای بزرگ...
صدای ضربه خوردن به در اتاق باعث شد سریع البومم رو زیر بالشم پنهان کنم و بله بگویم تا شخص منتظر وارد اتاق بشه.
تا برگزاری مراسم ازدواج بهار و کامیار همه چیز انقدر سریع و در تب و تاب اتفاق افتاد که در باورم نمیگنجید که این همه سرعت در زمان هم وجود داشته باشه. روزهای اخری که بهار در کنار ما بود سامان لحظه ای از اغوشش بیرون نمی اومد. انگار اون عزیز کوچک هم حس کرده بود بهار داره از ما دور میشه. گرچه نزدیکمان بود اما باز هم دور بود. با یاداوری این موضوع که ان زمانی که فهمیدم بهار قرار است با کامیار ازدواج کند و من گریه میکردم چشمانم از اشک تر میشد . اما حالا زمان فرق میکرد. حالا میدونستم داره خوشبخت میشه. با رفتن بهار مطمئن بودم خانه سوت و کور میشد. حالا حال پدر و مادرهایی رو درک میکردم که فرزندانشان بعد از یک عمر زندگی در کنارشان انها رو به مقصد زندگی خود ترک میکنند. انگار بهار میخواست تکیه ای از وجود من رو با خودش ببره.
ان روز لباس اجری رنگی به تن داشتم و ارایش موها و صورتم رو تنها به خاطر ناراحت نکردن بهار انجام داده بودم. زمان و مکان رو فراموش کرده بودم و زمانی که زیر دستان ارایشگر صورتم رو می اراستند به ان روزی می اندیشیدم که برای ادواجمان به ارایشگاه رفته بودم. اخ که چقدر باید با یاداوری خاطراتم رنج و عذاب بکشم و دریغ از اینکه عذابهای من پایانی نداشت و همچنان باید از این زندگی که با حماقت خودم درست کرده بودم رنج بکشم.
هیچ زمان ان روزی که او رو در لباس سپید عروسی بهار رو دیدم فراموش نمیکنم. او به قدری جذاب و خواستنی شده بود که دلم برایش پر میکشید. زمانی که خطبه عقد رو جاری میکردند اشک تو چشمانم حلقه زده بود و بی اختیار اشک می ریختم. نمیدونستم چرا دیدن لباس سپید عروسی خاری هست به چشمای من. با دیدن هر لباس سپید عروسی به یاد لباس تیره ای که در جشن ازدواجم پوشیده بودم می افتادم و بغض گریبان گیرم میشد. با این وجود سعی میکردم بغضم رو مهار کنم و به خوشبختی خواهرم فکر کنم.
سامان رو در اغوش مامان رها کرده بودم و در گوشه ای به مراسم خیره شده بودم. مراسم بی هیچ مشکلی پیش میرفت و عروس و داماد عسل در دهان هم میگذاشتند و حلقه در دست هم می انداختند و من تنها دستهایم بر هم میخورد و نظاره گر بودم. گرچه قلباض خوشحال بودم اما از فکر رویایی با سروش قلبم می لرزید و فکر جدایی از سامان تن رو به لرزه می انداخت و اصلاً دلم نیمخواست به هیچ عنوان او را ببینم و در تمام طول مراسم در اضطراب ندیدنش دست و پا میزدم. بعد از اینکه مراسم عقد انجام شد کامیار و بهار دست در دست هم وارد باغ شدند و به مهمانان خوش امد گفتند و ان زمان بود که من چشمم به بنفشه و یکی دو نفر از همکلاسان و هم دانشکده ای های بهار افتاد و برای خیر مقدم گفتن به انها نزدیک شدم. بنفشه به محض دیدنم از زیبایی بهار میگفت و من هر لحظه بیشتر در لباس غرور فرو می رفتم. از اینکه زیبایی بهار چشمگیر بود لذت میبردم و با افتخار او را خواهر خودم مینامیدم و در دلم برای خوشبختی انها دعا میکردم و با حسرت با خودم میگفتم که چی میشد اگر من هم همانند بهار طرز نگاهم به زندگی متفاوت بود تا اینهمه با خودم درگیر نبودم و زندگی رو به کام خودم و دیگران تلخ نمی کردم.
مراسم به خودی خود در جراین بود. اقوام کامیار باغ رو اداره میکردند و به هیج وجه دختران جوان و زیبا روی قسمت دنس رو رها نمیکردند و همچنان با لذت خوش میگذرانند. و من هم خستگی را بهانه کرده بودم و در حالی که سامان رو در اغوشم گرفته بودم در صندلی در انتهای باغ فرو رفته بودم و به سامان شیر می دادم که بنفشه نزدیکم شد و در صندلی خالی کنارم لم داد. نگاهم رو به چشمان کشیده اش دوختم و با لبخند گفتم:
-این مدل ارایش خیلی بهت میاد. راستی چرا اینقدر موهات رو کوتاه کردی؟
دستی به موهای های لایت شده اش کشید و گفت:
-خسته شده بودم. دیگه تکراری شد.
با لبخند گفتم:
-تو که میگفتی احمد نمیذاره موهات رو کوتاه کنی.
چشمانش رو به نشانه فکر کردن تنگ کرد و بعد با لبخند گفت:
-اره بابا نمیذاشت اما بدون اینکه بهش بگم رفتم موهام رو کوتاه کردم. وای پاییز نمیدونی وقتی دید چه شکلی شده بود. قیافش رنگ لبو قرمز شده بود. اما بعد از اینکه یه کم با قهر و کجا خلقی نگام کرد خندید و گفت که خیلی قشنگ شدم و تازه کلی هم مثل این خاله زنکا از مدلش ایراد گرفت.
با خنده سرم را تکان دادم و به سامان خیرهش دم. او فرو رفته در لباس زیبایش به محض دیدن من که نگاهش میکنم لبخند شیرینی زد و به شیر خوردنش مشغول شد. بنفشه با ارامش گفت:
-میدونی کی اومده؟
سرم رو بلند کردم و با بی خیالی گفتم:
-نه کی اومده؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سروش .
سرم رو تکان دادم و در حالی که نگاهم به دختران جوان در حال رقص بود با خودم فکر کردم که او در این مدتی که ندیدمش چقدر تغییر کرده؟ بنفشه از سکوتم استفاده کرد و گفت:
-موقعی که احمد بهم گفت سروش هم میخواد بیاد از تعجب چیزی نمونده بود شاخ در بیارم. مونده بودم که کدوم یکی از شماها سروش رو دعوت کرده. تو رو که مطمئن بودم به خاطر حضور سامان این کار رو نمیکنی و زمانی که احمد گفت کار استاده بیشتر تعجب کردم . مونده بودم چطور اونها بعد از برهم خوردن رابطه بین تو و سروش باز هم با هم رابطه دارند.
نفس عمیقی کشیدم و به او نگاه کردم. سعی میکردم لبخند بزنم و پرسیدم:
-تو کی سروش رو دیدی؟
نگاهی به روبرو انداخت و در همان حال گفت:
-با هم اومدیم.
بعد رو به من کرد و در حالی که نگاهش به سامان بود گفت:
-نمیخوای باهاش روبرو شی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهتره دیگه حرفش رو نزنیم.
و بعد برای عوض کردن بحث به سامان نگاه کردم و گفتم:
-موندم توی این سر و صدا این بچه چطور خوابش برده.
اواخر شب بود و همه باغ رو ترک میکردند. سامان رو در اغوش مامان رها کردم و باغ رو برای خداحافظی و راه انداختن بنفشه ترک کردم. بنفشه کنارم راه میرفت و از اینکه در این شب به او خوش گذشته صحبت میکرد و من در سکوت با اضطرابی که بیجهت گریبانگیرم شده بود میجنگیدم. به محض اینکه از باغ خارج شدیم ماشین احمد رو دیدم که روبروی درب بزرگ باغ به انتظار ایستاده و خودش هم ... خودش هم کنار او ایستاده بود. از پشت هم میتوانستم اندام رشید و زیبایش رو تشخیص بدم. بغضم رو فرو خوردم و دست بنفشه رو گرفتم. او کنار گوشم زمزمه کرد:
-چرا اینقدر یخ کردی؟
سرم رو با وحشت به سمت او چرخاندم و او سر تکان داد و با عصبانیتی که هنگام حماقت کردن من به سراغش می امد گفت:
-لعنتی ببین با خودت چی کار میکنی.
و با عصبانیت از من جلو افتاد. سرم رو رو به اسمون گرفتم و در دلم خدا رو به یاری طلبیدم و با لبخندی که مطمئن بودم تلختر از زهرمار بود به روی لبم نشاندم. بنفشه جلوتر از من به انان رسید و سروش به محض دیدن او به سمت من چرخید. قلب چنان در سینه ام بی تابی میکرد که اختیار حرکاتم از دستم خارج شده بود. نگاهم رو به احمد دوختم تا مبادا دست از پا خطا کنم و خودم رو به اغوش شوهرم بندازم. اه خدای من. چه همسری؟ چه شوهری؟ او از شنیدن نام من هم بیزار بود. قدمهایم در اختیار خودم نبود و فقط زمانی به خودم امدم که احمد سلام بلندی گفت:
-سلام
. بعد رو به سروش کردم و با لبخند تلخی سلام کردم و در حالی که رو ی صحبتم به سروش بود رو به احمد گفتم:
-از اینکه اومدید خیلی خوشحال شدم. انشالله زمانی بشه جبران کنم.
احمد نگاهی به سروش کرد و در حالی که هنوز نگاه سروش روی نیمرخ من ثابت مونده بود گفت:
-خواهش میکنم بهار هم مثل خواهر من میمونه.
سر برگردوندم و به سروش نگاه کردم. در چشمانش ستاره ها جشن گرفته بودند. حرارتی که از بدنم ساطع میشد رو احساس میکردم. لعنت به من که همیشه در اینطور مواقع احساساتم از صورتم خوانده میشد. نمیدونستم که باید به سروش چیزی بگویم یا منتظر بمانم تا او به سخن بیایید. اما او همچنان به چشمانم ذل زده بود و نگاهش طوفانی بود. با زحمت سرم رو به زیر انداختم و زمزمه کردم:
-خوب دیگه مزاحمتون نمیشم فقط اومدم به خاطر اومدنتون تشکر کنم.
و این بار سرم رو به سمت بنفشه بلند کردم و نگاه طوفانی او را دیدم. بی اختیار دستش رو فشردم و او هم دستم رو فشار خفیفی وارد کرد تا اطمینان حاصل کنم در کنارم هست. به محض گرفتن دستش تمام اعتماد به نفسی که از دست داده بودم رو دوباره به دست اوردم و اینبار صدای بنفشه رو شنیدم که گفت:
-برو داخل عزیزم. خاله منتظرته.
نگاهم رو به صورت او دوختم و در چشمانش چیزی برق میزد. متوجه شدم منظور او سامان است. او همیشه سامان رو عزیز خاله صدا میکرد و من با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
-نگران نباش.
او هم سرش رو تکان داد و بعد رو به احمد گفت:
-احمد نمیمونی تا از استاد خداحافظی کنیم؟
لبخند زدم و رو به بنفشه گفتم:
-تو چرا اینقدر کامیار رو استاد خطاب میکنی؟
-خوب چی کار کنم ترک عادت موجب مرض.
لبخند زدم و احمد گفت:
-من با کامیار خان خداحافظی کردم و اگه پاییز جان اجازه بده رفع زحمت کنیم. اخه ما فردا صبح مسافریم خانومی.
نگاهم رو به صورت بنفشه دوختم و با یاداوری سفرش به کیش لبخند زدم و گفتم:
-راست میگه بنفشه جان برید دیگه. صبح زود پرواز دارید.
بالاخره بنفشه از من دل کند و بعد از اینکه با شیطنت میگفت که سوغاتی را فراموش نخواهد کرد من رو در کنار سروش که هنوز ساکت ایستاده بود به جای گذاشتند و رفتند. وقتی ماشین احمد از مقابل دیدگانم دور شد نفس بلندی کشیدم و بی توجه به او که کنارم ایستاده بود رو به اسمون کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا شکرت.
و وقتی سر برگردوندم تازه متوجه حضور سروش شدم. بی اختیار نگاهم مهربان شد و پرسیدم:
-نمیری؟
چرا اینقدر صمیمی با او برخورد کردم؟ با عصبانیت لبم رو به دندان گرفتم و با اخم گفتم:
-ممنونم از اینکه اومدی.
او هم لبخند تلخی زد و در حالی که دیگر نگاهش مهربان نبود گفت:
-مسلماً علت حضور من میتونست هر کسی باشه جز تو.
با عصبانیت از رفتارهای ضد و نقیض او بر خودم ناسزا گفتم و در حالی که از او رو میگرفتم گفتم:
-در هر حال وظیفه میزبان برخورد مناسب با میهمان وگرنه ...
و ساکت شدم و زیر لب زمزمه کردم:
-ازت دل خوشی ندارم.
. قدمهایم رو تند تر کردم و از پشت سر صدای نرمش رو شنیدم که گفتن:
-مار بگزه اون زبونتو دختر.
بغضم رو فرو خوردم و با یاداوری خاطراتمان سرم رو رو به اسمون گرفتم تا مبادا اشکم سرازیر بشه. با خودم حرف میزدم :
-یادته پاییز؟ هنوز همون سروشه. هنوز عوض نشده. هنوز هم وقتی سر به سرش میذارم میگه مار بگزه اون زبونتو دختر.
اه عمیقی کشیدم و قدمهام رو برای رسیدن به ارامش همیشگی ام تند کردم. در این جور مواقع سامان مهربانم بود که وجودش نوازشم میکرد. او بود که عاشقانه میخواستمش و حاضر نبودم با هیچ چیز دیگری عوضش کنم. در اغوش کشیدن سامان درست مانند زمانی بود که با خستگی در اغوش عمیق ومهربان سروش فرو میرفتم. او با ارمش همیشگی اش ارامم میکرد و سامان با لبخندهای شیرین و عطر مهربانی هایش.
شب که سر به بالش گذاشتم و جای خالی بهار رو دیدم بغضی سخت گریبانگیرم شد. سامان روی تختم کنارم دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود. نگاهم رو به سقف اتاقم دوختم و در سپیدی سقف تمامی تصاویر ان شب از جلوی چشمم رد شد. باور اینکه هنوز هم سروش دوستم داشته باشه برام سخت بود. اما میدانستم که او مرا میخواهد. نگاهش اینطور فریاد میکردو نگاه مهربانش. نگاهی دوست داشتنی و لطیف که پوست صورتم رو نوازش میکرد. با یاداوری چشمان مشکی اش که حین صحبتم با او روی لبهای ارایش کرده ام میچرخید. لبانم رو به دندان گرفتم و به سمت سامان چرخیدم. بی اختیار قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و روی موهای پریشان و خیسم روی بالش افتاد. دستم رو زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به صورت سامان دوختم و ارام ارام در حالی که با دست دیگرم صورت چون برگ گلش رو نوازش میکردم به یاد لحظه اخر دیدارمان با سروش افتادم. او که از بهار و کامیار خداحافظی کرد به سمت من چرخید و من که ان لحظه با یکی از اقوام کامیار خداحافظی میکردم نگاهم کرد و برای لحظه ای از دور نگاهم کرد. با وحشت از دیدن نگاه میخکوبش به دنبال سامان گشتم و وقتی او را در اغوش خواهر زاده کامیار دیدم نفسی از سر ارامش کشیدم و دوباره به سروش نگاه کردم. او نگاه میخکوبش رو از صورتم گرفت و با سرش خداحافظی کرد و حتی منتظر نشد با او خداحافظی کنم و سریع پشت به من کرد و رفت. در این لحظه چهره سامان به لبخند زیبایی باز شد و من بی اختیار اشک روی گونه هایم فرو ریخت و با حسرت زمزمه کردم:
- خداحافظ گل لادن٬ تموم عاشقا باختن *** ببین گریه هام از عشق٬ چه زندونی برام ساختن*** خداحافظ گل پونه٬ گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه***یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند*** یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو٬ خداحافظ گل شب بو***هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو***خداحافظ گل مریم٬ گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم***نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم***از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی***تو که بیدار بیداری بگو از شب چه می دونی؟***تو این رویای سر در گم٬ خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی٬ تو دست سرد این مردم***خداحافظ گل لادن. تموم عاشقا باختن
بعد از رفتن بهار از منزلمان دیگر حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. دیگر او را نه در خانه نه در دانشگاه میدیم. درست بود که در هفته چندیدن بار به ما سر میزدند اما از اون روزی که بهار هم مشغول به کار شده بود دیدارش سخت شده بود و اگرچه به منزلش می رفتم شب رو به منزل باز میگشتم و باز هم با دیدن جای خالیش دلم از اندوه مالامال میشد. نشاط سامان و خوشی هایش هم نمیتوانست من رو از این اندوه طاقت فرسا نجات بده مگر دستای پر محبت خودش. کسی که اینطور اواره دشت و بیابونم کرده بود.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و چهارم
روز 18 خرداد بود که به اصرار بنفشه و بهار جشنی به مناسبت تولد سامان در یکی از رستورانهای اطراف منزلمان برگزار کردیم. در این جشن جز خانواده خودم و بنفشه و احمد کس دیگری حضور نداشت. گرچه قلباً ارزو داشتم که سروش هم در میان مدعوین حضور داشته باشه به عنوان پدر فرزندم. اما میدانستم که این خواسته تنها رویایی بیشتر نیست. سامان دو ساله شده بود و به قدری رفتار و منشش شباهت به سروش داشت که من رو با کارهایش دیوانه خودش میکرد. نمیدانستم شاید انقدر در دوران بارداری به خاطرات خوشی که با سروش داشتم فکر کرده بودم که سامان درست شبیه او شده بود. خنده دار بود. اما این حس در من ایجاد شده بود.
ان شب با بنفشه گرم صحبت بودیم و بنفشه در میان جمع یاداوری کرد که تنها یک ترم به پایان تحصیل من و خودش باقی مانده. با خودم اندیشیدم چقدر زمان وزد میگذرد. اما چیزی در ذهنم جرقه زد که برخلاف خیلی از اطرافیانم درسمان دیر پایان یافته بود و شاید هم علتش این بود که به خاطر حضور سامان مجبور شده بودم دو ترم مرخصی بگیرم و همین موضوع باعث شد از دیگران عقب بیفتیم و طفلک بنفشه هم این میان پاسوز من شد. گرچه خودش میگفت با خانه داری به سختی میشود درس هم خواند و برای همین مانند من انتخاب واحد میکرد. انقدر در این موضوع غرق شده بودم که صدای احمد رو نشنیدم و با صدای خنده دیگران به خودم امدم و پرسیدم:
-به چی میخندید؟
بنفشه نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
-گفتم شاید اونقدر از شنیدن خبر احمد خوشحال شدی که رفتی تو کما.
لبخند زدم و گفتم:
-چه خبری؟ من اصلاً متوجه نشدم.
احمد سر تکان داد و گفت:
-بنفشه سر به سرت میذاره. راستش من یه پیشنهاد دارم. البته این پیشنهاد تنها به تو نیست و به بنفشه هم هست.
سر تکان دادم و با سوءزن پرسیدم:
-چه پیشنهادی؟
-با توجه به رشته تحصیلی شما دو نفر و فارغ التحصیل شدنتون بهتون یه پیشنهاد کار دارم.
خوشحال شدم و با ذوق به دهان او چشم دوختم تا باقی حرفش رو هم بزنه.
-منتهی یک شرط هم دارم برای این پیشنهاد کاری.
و بعد به بنفشه چشمک زد و گفت:
-شرطم اینکه مسائل کاری رو با مسائل خونه مخلوط نکنید.
به حرفش که بیشتر روس صحبتش با بنفشه بود لبخند زدم و گفتم:
-خوب حالا این پیشنهاد کارتون چی هست؟
بنفشه با خوشحالی گفت:
-مدیریت عزیزم. قراره بنده بشم مدیر عامل و شما هم معاون بنده.
همه به حرف بنفشه خندیدند و کامیار گفت:
-و ناگفته نمونه که احمد هم قراره سمت شریف ابدارچی رو به عهده بگیره.
باز هم همه به خنده افتادیم. از شیطنت بنفشه و کامیار از هپروت بیرون امده بودم و با خودم می اندیشیدم که چه خوب شد هنوز درسم تمام نشده پیشنهاد کاری دارم. مدتی بود عذای این موضوع رو گرفته بودم که بعد از اتمام درسم در خانه باید بمانم و این موضوع با روحیه شکست خورده من مناسب نبود و خدا پدر احمد را بیامرزد.
-خوب حالا شیطنت نکنید تا بگم.من شما دو نفر رو به عنوان حسابدار شرکت ،با تمامی حقوق و مزایای عالی و مستحق یک حسابدار نمونه استخدام میکنم. حالا خانما به بنده این افتخار رو میدید تا در خدومتتون باشیم و براتون چای بیاریم؟
باز هم همه به خنده افتادند. در دلم جشن به پا شده بود. نگاهم رو به صورت مامان انداختم و او با اطمینان سر تکان داد و بعد به بهار نگاه کردم که او هم راضی بود و با چشمکی به صورتم زد من رو در پاسخ مثبت دادن مطمئن کردند.
ان شب انقدر به من خوش گذشت که نگاه های میخکوب پسری رو که روبروی ما فرو رفته در صندلی بود هم نتوانست خوشحالی ام رو زاید کند. اگر هر زمان دیگری بود مطمئناً با او برخورد میکردم اما ان شب انقدر خوشحال بودم که برایم اهمیتی نداشت که شاید نگاه های مشتاق ان پسر بعدها برایم دردرسر درست کند. انقدر حواسم متوجه پیشنهاد احمد بود که متوجه نشدم میتوانم با در اغوش کشیدن سامان ذهن ان پسر رو از خودم دور کنم. شاید او هم حق داشت چون دختری که روبرویش نشسته بود تنها بی هیچ مردی بود و در مقابل، دو دختر دیگر همراه مردانی نشسته بودند و حتی سامان هم در اغوش مامان فرو رفته بود و مامان که در کنار صندلی بهار نشسته بود میتوانست این شبه رو برای ان پسر ایجاد کند که سامان فرزند بهار است.
سامان از دیدن ان همه هدیه به قدری خوشحال و ذوق زده شده بود که سر از پا نمیشناخت مخصوصاً که انها همه هدایایی برای سامان گرفته بودند که او عاشقش بود. ماشین های بزرگ و ادم اهنی . خوشحالی او به ما هم سرایت کرده بود و همه میخندیدیم.
چند روز بعد از مراسم تولد سامان تازه از دانشگاه برگشته بودم که او را جلوی درب خانه دیدم. با اینکه در نظرم اشنا امد اما به هیچ وجه موفق به شناسایی او نشدم و از انجایی که روبروی خانه به ماشینش تکیه زده بود با لبخند از او پرسیدم:
-بله اقا امری داشتید؟
او به محض دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زنام و با احترام گفت:
-راستش بله با شما کار داشتم.
اخمی کردم و با لحنی رسمی گفتم:
-خوب امرتون؟
او دستی میان موهای بلندش کشید. موهایش خرمایی رنگ و چشمانش قهوه ای خوش رنگ بود. صورت کشیده و عضلانی اش لاغر بود و قد بلندی داشت و با کت و شلوار طوسی رنگی که به تن داشت بی شباهت به یک سوپر استار سینما نبود. ته ریشی در صورتش به چشم میخورد که به نظرم چهره اش رو جذاب تر کرده بود. به محض اینکه متوجه نگاه کنجکاوم شد لبخندی کج روی لبانش نشت و لبان کشیده اش از هم باز شد و گوشه چشمانش چین افتاد. از دستم خودم که اینقدر در چهره اش کنجکاوی میکردم بدم امد و اخمم رو پررنگتر کردم و منتظر به چشمانش خیره شدم و او زمزمه کرد:
-گمان نمیکنم اینجا مکان مناسبی برای صحبت کردن باشه.
اب دهانم رو فرو خوردم و پیش خودم گفتم که چه صدای خاصی داره. در کلامش نوعی تحکم موج میزنه. صدای بم و مردانه اش گوشنواز بود و لحنش طوری مودبانه بود که نشان میداد از خانواده بااصالتی و تحصیل کرده ای هستش. سعی کردم افکارم رو که دست به شیطنت زده بود رو یک جا جمع کنم و با عصبانیت با او برخورد کنم اما عجیب بود که نمیتونستم. عجیبتر اینکه با لبخندی که از به وجود امدنش روی لبهایم عصبی شده بود زمزمه کردم:
-در چه موردی باید با هم صحبت داشته باشیم؟
با شیطنت یک تای ابرویش رو بالا برد و در حالی که هنوز همان لبخند کج رو روی لبانش حفظ کرده بود با همان تحکمی که در صدایش موج میزد زمزمه کرد:
-بهتر نیست ابتدا خودم رو معرفی کنم؟
سرم رو تکون دادم و به چشمان ریز نقشش نگاه کردم و با خودم گفتم: درسته که چهره زیبایی نداره اما خیلی بانمکه.
کارتی به سمتم دراز کرد و گفت:
-پرهام هنرمند هستم.
نگاهم رو به نوشته زیر کارت دوختم. دکتر پرهام هنرمند متخصص قلب و عروق. سرم رو با تعجب از روی کارتش بلند کردم و نگاه متعجبم رو به صورتش دوختم. جوانتر از ان بود که پزشک باشد. وقتی نگاه متعجبم رو دید لبخند زد و گفت:
-حالا میتونم شما رو به صرف یک قهوه دعوت کنم؟
با شیطنت لبخند زدم و بر اساس حاضر جوابی ذاتی ام گفتم:
-متاسفم بنده قهوه دوست ندارم.
او خندید و من پیش خودم زمزمه کردم که جدیداً دروغ گفتن رو هم یاد گرفتم. یادم باشه به معایبم این مورد رو هم اضافه کنم. او هنوز لبخند به لب داشت و برخلاف تصور من گفت:
-خوب میتونم شما رو به صرف چیزی که میل دارید دعوت کنم؟
واقعاً از رفتارهای او خنده ام گرفته بود. از این همه اصرارش متعجب شدم. برای همین گفتم:
-متاسفم اقای ...
به کارتش نگاهی انداختم و گفتم:
-بله. اقای هنرمند من تازه از دانشگاه امدم و فوق العاده خسته هستم. امیدوارم از اینکه دعوتتون رو رد میکنم ناراحت نشده باشید.
باز هم یک تای ابرویش رو بالا برد و با صداقتی که رد چشمانش موج میزد گفت:
-معذرت میخوام از اینکه مزاحمتون شدم.
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-شماره تلفن من رو روی کارت نوشته شده. مایلم با شما صحبت کنم و در صورتی که تمایل داشتید بنده رو سرافراز کنید با بنده تماس بگیرید. فعلاً با اجازه.
سرم رو به نشانه خداحافظی تکان دادم و او در چشم بهم زدنی سوار بر اتوموبیلش شد و با زدن بوق کوتاهی از خیابان خلوت خانه مان گذر کرد. با رفتنش موجی از شادی به قلبم ریخت. با تعجب با خودم زمزمه کردم که چطور شد اینقدر از بودنش احساس شادابی کردم و بعد از اینکه به نتیجه مطلوبی نرسیدم سرم رو تکون دادم و به منزل رفتم.
وقتي وارد خانه شدم همچنان لجوجانه لبخندم رو روي لبم حفظ كرده بودم. به محض ورودم به داخل خانه سامان با صداي قشنگش و با خوشحالي اسمم رو صدا كرد و من با همه وجودم دستهايم رو براي در اغوش كشيدنش باز كردم و گفتم:
-سلام عزيز مامان. بدو بيا بغلم ببينمت.
و او بود كه با گامهاي كوچكش به سمتم امد و با شادماني كودكانه اش گونه هايم رو غرق در بوسه كرد. انگار او هم متوجه شادي غير عادي ام شده بود. حس ميكردم همان دختر بچه شيطون بيست ساله شدم كه با امدنم به خانه موجي از شادي با من وارد ميشد و بي اختيار اين شادي رو مديون پرهام هنرمند بودم و عجيب بود كه از اين موضوع بر خودم خرده نميگرفتم و برعكس هنوز ياد ان لبخند كجش بودم. او با حضورش و شادي كه در نگاهش موج ميزد من رو به گذشته پيوند زده بود.
سامان با صداي لطيفش من رو به حال بازگرداند و گفت:
-مامي ژونم خاله اومده.
گونه او را محكمتر بوسيدم و دستي به موهاي نرمش كشيدم و گفتم:
-پس بگو پسر كوچولو شيطون من واسه چي خوشحاله. مامان قربونت بره عزيزم.
و او خودش را برايم لوس كرد و من با عشق او را به خودم چسباندم و راهي پذيرايي شدم تا بهار رو ببينم.
از همان جلوي پذيرايي سلام بلند بالايي كردم و مامان و بهار با چشمان گرد شده از حيرت به من خيره شدند. حتماً انها هم از اين همه تغيير ناگهاني تعجب كرده بودند و اين بهار بود كه تعجبش رو به زبان اورد و در حالي كه دستش رو روي موهاي كوتاه سرش ميكشيد گفت:
-ببينم من شاخ در اوردم؟ اين همون پاييز گند دماغ خودمونه؟
لبخند زدم و گفتم:
-عليك سلام ابجي خانم. حال شما چطوره؟ شوورت چطوره؟ زندگي بر وقف مراده؟
بهار خنده اش گرفت و اين بار مامان بود كه با عشق براي در اغوش كشيدن من دستانش رو گشود و در همون حال گفت:
-قربونت برم پاييزم. خسته نباشي عزيزم.
سامان رو در اغوش بهار رها كردم و خودم به اغوش امن و مهربان مامان فرو رفتم. اغوشي كه محرم دلتنگي هايم بود. اغوشي كه بوي مهرباني و محبت ميداد. نفس عميقي كشيدم و در حالي كه به وضوح حس مي كردم شدم پاييز سابق در جواب قربان صدقه رفتنهاي مامان گفتم:
-اي بابا مثل اينكه يادتون رفته سوسكه به بچه اش ميگه قربون دست و پاي بلوريت؟ بابا ديگه از من سني گذشته.
بهار و مامان شروع به خنديدن كردند و من با خودم فكر كردم كه اخرين بار كي اين جمله رو زمزمه كرده بودم.
گرچه ان روز مامان و بهار از تغيير ناگهاني من تعجب كرده بودند اما خيلي از اين تغيير خوشحال بودند و علناً در مقابل ديدگانم باعث و بانيش رو غرق در محبتشان ميكردند و جالب اينجا بود كه من از اين تشكرهاي انها نمي رنجيدم و برعكس به ان دو چشم قهوه اي خوشرنگ فكر ميكردم. دست خودم نبود. افكارم به قدري سركش شده بود كه نميتونستم كنترلش كنم. از من اين رفتار بعيد بود. با خودم فكر ميكردم كه دارم با اين كارم به سروش خيانت ميكنم اما حسي مرموز باز هم من رو وادار به فكر كردن ميكرد و براي اينكه افكارم رو نظم ببخشم از بهار و مامان خواستم تا با هم به گردش بريم. وقتي اين پيشنهاد رو دادم بهار به راستي حيرت كرده بود و حتي با شيطنت كنار گوشم زمزمه كرد:
-چيه پاييز خانم؟ قراره ما بميريم كه اينقدر با محبت شدي؟
گرچه خنده ام گرفته بود اما نيشگوني از بازوي برهنه او گرفتم و با اخمي ساختگي گفتم:
-گمشو ديونه. خدا نكنه. خوب بده ميخوام يه روز از حضور من فيض ببري؟
بهار با صدا خنديد و گفت:
-نيست كه من به اون اخلاق سگت عادت كردم. براي همين با اين اخلاق مهربونت سازگاري ندارم.
-شما نظر لطفته. حالا هم بهتره بلند شي زود آماده شي تا از رفتن پشيمون نشدم.
مامان زودتر از همه جلوي در حاضر بود و اين كارش همگي ما رو به خنده انداخته بود. جالب اينجا بود كه سامان هم از فرصت استفاده كرده بود و لحظه اي از اغوش من دور نميشد. طفلك فرزند بيچاره ام از بس من رو با اخم ديده بود ميترسيد ديگر از اين فرصتها گيرش نيايد و به قدري با شيرين زباني هايش من رو به خنده انداخته بود كه باورم شده بود در حق انها ظلم ميكنم.
اگر چه روز شيرين و شادي رو پشت سر گذاشته بودم اما زماني كه شب فرا رسيد و ابرهاي تيره و تار اسمان شهرمان رو پوشاند دلم مالامال از اندوه شد و شادي ان روز جايش رو به قطره هاي اشكي داد كه از گوشه چشمانم روان شده بود. سامان با لبخندي كه به لب داشت در جايش خوابيده بود و عجيب بود ان شب خواب از چشمان من پر زده بود و نميدانستم بايد چه كار كنم. از اين رو به عقربه هاي ساعت نگاه كردم. يك ساعتي بود كه روي تخت دراز كشيده بودم و از اين دنده به ان دنده ميشدم. برخلاف خستگي كه داشتم چشمانم پذيراي گرماي خواب نبود. صداي تيك و تاك ساعت مانند چكشي بر سرم فرود مي امد و من رو عصبي ميكرد. از روي تختم بلند شدم و روبروي پنجره ايستادم و به بيرون خيره شدم. زلف سياه شب ارامش عجيبي بر سر شهر انداخته بود و خاموشي و تاريكي كوچه ما رو در اغوش فشرده بود. برگهاي درختان بر اساس نسيمي كه ارام مي وزيد به نرمي تكان ميخورد و بر شيشه اتاقمان ميخورد . نگاهم رو به صورت مهتابي رنگ سامان دوختم. به سمتش رفتم و لحافش رو روي تنش كشيدم اما او با پاهاي تپلش ان را كنار زد و من باز هم اهسته تر از قبل اين كار را كردم و به همان نرمي صورت چون برگ گلش رو بوسيدم و از خدا طلب سعادت براي او كردم و باز دوباره به سمت پنجره برگشتم. نميدانستم در ان شب جادويي چه اتفاقي افتاده كه خواب از چشمانم رخت بسته. بي اختيار دوباره نقش ان چشمان قهوه اي رنگ در خيالم نشست. عصبي از دست اين عقل معيوب و فكر بي پروا ضربه اي به سر خودم زدم و براي ازار دادن خودم به ياد سروش افتادم. اوردن نامش همانا و نشستن اندوه در قلبم همانا. چقدر دلتنگش شده بودم. اي كاش در اين شب بي قراري در كنارم بود تا با ارامش به اغوش مهربانش فرو ميرفتم و او با نوازش هايش و زمزمه هاي مهربانش خواب رو به چشمانم هديه مي كرد. يادش بخير اون شبهايي كه بي خواب ميشدم نه قرص نه فكر و خيال بلكه تنها اغوش او بود كه خواب رو به چشمانم مي بخشيد. اي خداي بزرگ تا كي بايد حسرت اون روزهاي شيرين رو بخورم در حالي كه سروش حتي به ياد من نيست. باورم نميشه كه اون از من متنفر باشه. نه اين محاله. مطمئنم دوستم داره. چون نگاهش اين رو ميگه . اي كاش مي تونستم دوباره ببينمش. چقدر از روزي كه در عروسي بهار او رو ديدم مي گذره و هر روز حس ميكنم به اندازه يك اقيانوس فاصله بين ما مي افته. اما مطمئنم اين فاصله هم تا به حال نتونسته درياچه اي از علاقه ام به او كم كنه. هنوز ديوانه وار مي پرستيدمش. اي كاش به جاي حماقتم مي توانستم موضوع رو با سروش در ميون بذارم و از نقشه اي كه براي پدرش كشيده بودم او را مطلع كنم. نفس عميق ديگري كشيدم و به سوي تختم روان شدم. در حالي كه شانه هايم از اندوه اين دوري خميده شده بود.
روي تختم دراز كشيدم و در حالي كه باز هم گونه هايم از اندوه سرانجام اين عشق تر شده بودم با خودم زمزمه كردم كه خدايا كمكم كن فراموشش كنم.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و پنجم
يك هفته از ماجراي ديدن دكتر هنرمند مي گذشت و من او را به كلي فراموش كرده بودم. ان روز بنفشه ساعت اخر كلاسمان رو تعطيل كرد و به منزل مادرشوهرش يعني مادر احمد رفت و من بر اساس تنها بودنم از دانشگاه خارج شدم و بي توجه به افرادي كه از كنارم ميگذشتم به فكر پايان نامه اي بودم كه چيزي به انتهايش نمانده بود. صداي ظريف دخترانه اي توجه ام رو جلب كرد. سر برگرداندم و با ديدن دختري كه پشت سرم ايستاده بود بي اختيار لبخند به لب اوردم. ان دختر حدود نوزده بيست ساله بود و من رو مخاطب كرده بود.
-ببخشيد خانم. باهاتون كار داشتم.
-با من؟ شما كي هستي؟
دخترك نگاهي به اطرافمان انداخت و با ديدن دانشجوهايي كه از كنارمان رد ميشدند نفس عميقي كشيد و گفت:
-اينجا نميشه صحبت ميكرد. ميتونم ازتون درخواست كنم دعوت من رو بپذيريد و به يكي از اين كافي شاپ هاي اطراف بياييد؟
با شك نگاهش كردم و پيش خودم گفتم او كيست و با من چه كار دارد؟ اما انگار كه دخترك شَكَم رو در نگاهم خوانده بود با مهرباني گفت:
-اينجا محيط مناسبي نيست خانم...
حيرتم زماني بيشتر شد كه فهميدم او حتي نامم رو نميداند. اما دور از ادب بود كه پاسخش رو نميدادم. او برخلاف سن كمش به قدري متين و مودب رفتار ميكرد كه من مجبور شدم دعوتش رو بپذيرم.
-پاييز هستم.
دستش رو با محبت به سمتم دراز كرد و لبخند نمكيني به روي لبش نشاند. دستش رو فشردم و او گفت:
-پرستو هستم. از اشنايي با شما هم خيلي خوشبختم.
خنده ام گرفت. ان دخترك به قدري معصوم بود كه سرم رو تكان دادم و متقابلاً احساس خرسندي كردم. وقتي ميخواستم ادرس كافي شاپي رو به او بدهم دستم رو فشرد و گفت:
-پاييز جون...
مكثي كرد و بعد گفت:
-اشكالي نداره اينطور صدات ميكنم؟
از بي ريا بودنش خوشم امد و گفتم:
-البته كه نه.
-خوب پاييز جون بيا بريم من ماشين اوردم.
پشت سر او به راه افتادم و بعد از مدتي روبروي پ‍ژو 206 البالويي رنگي قرار گرفتيم و او درب ماشينش را گشود و با خوش رويي از من دعوت به نشستن كرد و من در كنار او قرار گرفتم.
-خوب پاييز جون كجا بريم؟
او طوري با من برخورد ميكرد انگار مدتها بود من رو ميشناخت. لبخند زدم و گفتم:
-نميخواي بگي با من چي كار داري؟
ماشينش رو روشن كرد و گفت:
-صبر داشته باش چقدر تو عجولي.
از نوع صحبت كردنش خنده ام ميگرفت. او خيلي بي ريا بود. با دستم مسيري را نزديكترين كافي شاپ در مسير را داشت نشانش دادم و او به راه افتاد. جالب اينجا بود او برخلاف تمامي دختران هم سالش موزيك هاي جديد و غربي گوش نميداد. بلكه موسيقي سنتي در فضاي كوچك اتاقك ماشين طنين انداز شده بود. از سليقه اش خوشم امد و منتظر شدم تا او مقابل ان كافي شاپ ماشينش را نگه دارد.
زماني كه هر دو سفارش قهوه داديم او با تعجب يك تاي ابرويش رو بالا داد و با لبخندي مرموز نگاهم كرد. وقتي مردي كه براي سفارش گرفتن امده بود از ما دور شد با خنده پرسيد:
-اما برادرم ميگفت شما قهوه دوست نداريد.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
-برادرت كيه؟ اتفاقاً برعكس گفته ايشون من به قهوه اعتياد دارم.
او خنده شيريني كرد و در حالي كه جلوي دهانش رو گرفته بود سرش رو تكان داد و موهاي مشكي رنگش روي صورتش مانند موجي رقصان به حركت در امد. حالاتش به قدري ظريف بود كه هوش از سر هر كسي مي ربود.
-پس يادم باشه به برادرم بگه اين پاييز خانم خشگل ما سر به سرش گذاشته.
خنده ام رو مهار كردم و گفتم:
-خوب خانمي ميشه به من بگي اين برادرت كي هست و با من چي كار داري؟
دستش رو جلوي صورتم تكان داد و گفت:
-معلومه كه ميگم. اصلاً براي همين اينجا هستم.
دستم رو زير چونه ام زدم و گفتم:
-خوب من منتظرم كه بشنوم.
دستانش رو در هم گره زد و چشمكي به رويم زد . نگاهم به چشمان مشكي اش و مژه هاي بلندش كه به زيبايي روي چشمش فر خورده بود افتاد. سايه نقره اي رنگي پشت پلكهايش نشسته بود و به محض اينكه چشمانش رو ميبست حس زيبايي به انسان دست ميداد. ارايش چشمانش رو با خط مشكي كه گوشه چشمش كشيده بود تكميل كرده بود و چشمانش به حالت زيبايي رو به بالا كشيده شده بود. اولين چيزي كه در صورت او به چشم ميخورد چشمان كشيده اش بود. پوست برنزه اي داشت و گونه هاي برجسته اي كه با كمي از رژ گونه اي كه زده بود ان را جلوه داده بود. حقا كه در دل ربودن مهارت خاصي داشت اين دختر ظريف.
-خوب بذار همه چيز رو از اول برات تعريف كنم. من يعني پرستو خانم...
مكثي كرد و نرم خنديد و بعد ادامه داد:
-دو تا برادر دارم و از اونجايي كه من تك دختر و از همه مهمتر ته تغاري هستم برادرانم خيلي دوستم دارند و از اونجايي كه من هم براشون جونم در ميره هميشه مركز توجه اونها قرار داشتم و از همه مهمتر سنگ صبورشون بودم. با اينكه فاصله سني بين من با اونها زياده اما رابطه خوبي با هم داريم. خوب من اين مقدمه رو گفتم كه بدوني براي چي من اينجا روبروت نشستم. يكي از بردارام يك سال پيش ازدواج كرده و در حال حاضر سر خونه و زندگيش هستش. واما برادر ديگه ام كه يك پزشك حاذق و البته مجرده... اين اقا داداش من به تازگي دلش رو پيش دختر خانمي ، با نگاه اول به زنجير كشيده و همه زندگيش رو ول كرده و منتظره كه اين دختر خانم بهش تلفن كنه و دعوتش رو كه به صرف قهوه بوده بپذيره. اما...
او شروع به خنديدن كرد و من در خلال صحبت هايش متوجه شدم كه او خواهر دكتر هنرمند هست. همان اقا پسري كه چشمانش ان شب حال و هواي ديگري به من بخشيده بود. چطور به اين سرعت او رو فراموش كرده بودم؟ اما حالا اين دختر خانم چي ميخواست از من؟
-خوب گمونم متوجه شدي من كي هستم و باهات چي كار دارم؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-متوجه شدم كي هستي، اما هنوز متوجه نشدم براي چه كاري نزد من اومدي و البته چطور من رو پيدا كردي.
چشمكي زد و ادامه داد:
-خوب دختر جون اين كه مشخصه چطور پيدات كردم. ادرست رو اقا داداشم بهم داد.
تا دهان باز كردم حرفي بزنم دستش رو جلوي صورتم گرفت و گفت:
-نپرس چطوري كه اونم مشخصه. اين داداش من از وقتي تو رو ديده كار و زندگيش رو ول كرده و افتاده دنبال محبوبي كه بعد سالها قلب سنگي اش رو لرزونده.
حرفهايش به قدري شيرين و بي ريا بود كه به دلم مي نشست. او عاطفي صحبت ميكرد و با صداي گرم و گيرايي كه داشت دل رو مي لرزوند. او كلماتش رو خالص و ناب انتخاب ميكرد تا در شنونده اثر خودش رو بذاره. نفسي كشيدم و به قهوه اي كه روي ميز قرار گرفت چشم دوختم و بعد صداي پرستو رو شنيدم كه از مستخدم تشكر كرد و ادامه داد:
-حالا من اومدم و مزاحمت شدم تا ازت بپرسم چرا اين داداشي من رو دنبال خودت مي كشي اما نيم نگاهي بهش نميندازي؟ چرا بهش زنگ نميزني عزيزم؟
سرم رو بلند كردم و نگاهم رو به صورتش دوختم و ارام ارام گفتم:
-ببين پرستو خانم من نميدونم برادرت من رو كجا ديده و چي شده كه به قول شما به قلب سنگيش راه پيدا كردم. اگر هم تماسي با برادرت نگرفتم براي اين بوده كه دليلي در اين كار نميديدم و حقيقتش اينكه به كل اون رو فراموش كرده بودم.
او با همان لبخند گرم و صميمي اش ادامه داد:
-اگه مامانم بود الان ميگفت اين نشون دهنده حجب و حيايست كه داري.
خنده ام گرفت و او باز هم ادامه داد:
-خوب بالاخره از يه جا ديده كه بهت دل بسته ديگه. اونجور كه خودش ميگفت توي يه رستوران ديدتت. راستش نحوه اشناييتون براي من خيلي جالب بود. پرهام تعريف ميكرد كه اون شب تولد يه بچه كوچولو بوده و همه شما اونجا جمع شده بوديد. الهي... پرهام ميگفت به قدري اون پسر بچه ناز بوده كه دلش ميخواسته همونجا ببوستش.
بغضي غريب گلويم رو چنگ انداخت. اون زيبا روي پسر من بوده.
-پرستو خانم من اصلاً قصد ناراحت كردن شما يا برادرتون رو ندارم اما بهتره تا كار به جاهاي باريك نكشيده به برادرتون بگيد فكر من رو از سرشون بيرون كنن. من قصد ازدواج ندارم.
او با تعجب گفت:
-اخه چرا؟
از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه هر لحظه امكان فرو ريختن اشكهايم وجود داشت گفتم:
-دليلش شخصيه. اما اين به نفع برادرته.
صندلي رو عقب كشيدم و در همون حال گفتم:
-از قهوه ممنونم.
و ديگر نماندم تا او چيزي بگويد و به سرعت كافي شاپ رو ترك كردم و به محض بيرون امدنم بغضم سر باز كرد و اشكهايم ارام ارام روي گونه ام فرو ريخت. سرعت قدمهايم رو تندتر كردم و بر خودم لعنت فرستادم كه چرا همان روز او را دست به سر نكردم. از دست خودم عصباني بودم كه چرا ان شب انقدر خوشحال شدم كه اهميتي به نگاه هاي ميخكوب او ندادم. خداي من اي كاش او يك لات اسمون جل بود تا ميتوانستم بپذيرم از سر بي كاري و بي شرمي نگاهش رو به صورتم دوخته. اما رفتار او و خواهرش كاملاً برخلاف خواسته هاي من بود. اي كاش ميتوانستم تا به پرستو بگويم ان پسر بچه عزيز دل من بود و اي كاش ميتوانستم به او بگويم كه هنوز نام همسرم در شناسنامه ام مي درخشه اما از او دورم. عصبي خودم رو به بالاي پل رساندم و از انجا نگاهم رو به زمين زير پايم انداختم. ماشينها به سرعت رد ميشدند و من كم كم ارام ميشدم. نفس عميقي كشيدم و رو به اسمان گفتم: خدايا چرا من؟ چرا بين اين همه ادم زندگي من بايد اين جور بشه ؟
صداي دختر بچه اي توجه ام رو جلب كرد. با چشمان خيسم نگاهش كردم .
-خانم تروخدا يه ادامس بگيريد. خانم تروخدا.
بي حوصله او را پس زدم. اما او گوشه مانتويم رو چسبيد و با التماس گفت:
-خانم تروخدا دعاتون ميكنم. خانم بخريد ديگه.
كلافه سر او فرياد زدم:
-دختر جون ولم كن ديگه.
چشمانش از اشك تر شد و گفت:
-به خدا هنوز هيچي نفروختم. تروخدا بخر . من دعات ميكنم.
ديدن چشمان نمناكش، دلم رو لرزاند. دست در كيفم فرو بردم و دو اسكناس سبز هزاري خارج كردم و جلوي رويش گرفتم. چشمانش برق زد و جَلدي چهار بسته ادامس در دستم قرار داد. سه بسته اش رو به او برگرداندم و با مهرباني دستي به سرش كشيدم و با صداي دورگه اي زمزمه كردم:
-يادت نره دعام كني.
لبخند زد و گفت:
-نه يادم نميره.
و به سرعت از من دور شد. شايد ميترسيد پشيمان بشم و پولم رو پس بگيرم. ديدن خنده او ناراحتي ام رو زايد كرد. من هم لبخند زدم و به راه افتادم و در دلم از خدا خواستم تا كمكم كند.
حضور پرستو در خاطرم نقش بسته بود و سعي ميكردم به حضور او فكر نكنم اما ان چهره معصوم و دلفريب فراموشم نميشد. جالب اينجا بود كه باز هم همان شب تنها پرهام هنرمند ذهنم رو اشفته كرد و فردا به محض بيدار شدن او كه در خاطرم نقش بسته بود مانند پرنده اي مهاجر پر زد و رفت.
ان روز در دانشگاه ماجراي پرستو و پرهام رو براي بنفشه تعريف كردم. او كه هميشه عاشق اين ماجراهاي پليسي و ماجراجويانه بود لبخند به لب و با اشتياق به حرفهايم كه بيشتر جنبه طنز داشت نگاه ميكرد. با اينكه به سختي مانع برهم خوردن تعادلم بودم اما همه تلاشم رو ميكردم تا با شوخي و خنده مسئله رو عنوان كنم. بنفشه به قدري از پرهام خوشش امده بود كه من با خودم ميگفتم اگر او را ببيند چه ميكند. اما زماني كه به او گفتم پرستو از من خواستگاري كرده به ناگه از كوره در رفت و برخلاف دقايق پيشش با عصبانيت سرم فرياد زد :
-خيلي بيخود كرده پسره احمق تو چي جوابش رو دادي؟
از تعصبش به روي خودم خنده ام شدت گرفت. لبخندي زدم و پرسيدم:
-چته؟ چرا يهو جو قورتت داد؟ چرا پارس ميكني؟
عصبي نيشگوني از پايم گرفت و گفت:
-خفه شو ببينم. گفتم جوابشو چي دادي؟
كلاسورم رو روي پايم گذاشتم و نگاهي به محوطه دانشگاه انداختم. دخترها و پسرها دسته دسته در كنار هم قدم مي زدند و با هم صحبت ميكردند. از هر گوشه و كناري صداي خنده و شيطنت برميخواست. انرژي از هر سمتي به انسان وارد ميشد. هواي گرم و لذت بخش رو وارد ريه هام كردم و با خودم انديشيدم :چطور بنفشه اينقدر حساس شده؟ تصميم گرفتم كمي سر به سرش بذارم .از اين رو گفتم:
-خوب راستش به نظرم پسر بدي نيومد. هر چي باشه اون خيلي مودب و با فهم و شعور بود.
و بعد به صورتش نگاه كردم و با ارامش پرسيدم:
-به نظرت اگه بهش بگم سامان پسر منه باز هم قبول ميكنه با من ازدواج كنه؟
از روي صندلي مانند ترقه پريد و دست به كمر روبرويم ايستاد. ميدانستم هر ان امكان فوران كردن عصبانيتش مي باشد. اما همچنان با لبخند نگاهش ميكردم. او هر لحظه رنگ صورتش به سرخي ميگراييد. بالاخره صبرش تمام شد و با صدايي نيمه بلند گفت:
-به خدا خفه ات ميكنم. من احمق رو بگو تا به حال به حرف تو گوش دادم. همين الان ميرم زنگ ميزنم به سروش و حقيقت رو بهش ميگم.
چهره در هم كشيدم و بي اختيار گفتم:
-گناه كه نميكنم. ميخوام ازدواج كنم.
-اين مسخره بازي ها چيه راه انداختي؟ تا ديروز اسم خواستگار مي اومد پاچمونو ميگرفتي. حالا چي شد كه يهو عاشق و شيفته اين پسر شدي؟ ببينمت پاييز چرا دست از اين حماقتت برنميداري؟
انگار نه انگار داشتم او را اذيت ميكردم. بي اختيار فكري در ذهنم جرقه زد. چي ميش اگه با پرهام ازدواج ميكردم؟ پسر باكمالات و باشعوري بود. براي همين زمزمه كردم:
-تا كي بايد منتظر بمونم كه برگرده؟ تكليف من رو كه مشخص نميكنه. خسته شدم. ديگه كافيه. مي خوام به زندگيم برسم. سايه سر ميخوام. ارامش مي خوام. مي خوام وقتي خسته ام به يكي پناه ببرم كه دوستم داره. خسته شدم از بس شبها خاطراتم رو با سروش زنده كردم. همش يك سال و چند ماه باهاش زندگي كردم و حالا سه ساله كه دارم با خاطراتش زندگي ميكنم. خاطرات اون مدت در قبال چند سالم كافيه؟ خسته شدم بنفشه ميفهمي؟ منم دلم مي خواد يه كسي باشه كه دستش رو بگيرم و باهاش حرف بزنم. دلم مي خواد يه كسي باشه تا وقتي از سختي روزگار دلم به تنگ مياد بهش تكيه كنم. وقتي ناراحتم يكي نازم رو بكشه. دلم مي خواد يكي نوازشم كنه. دلم مي خواد نگرانم باشه. بابا منم ادمم. منم حق زندگي دارم. نمي تونم ديگه نمي تونم....
بغضم سر باز كرده بود و اروم اروم اشك ميريختم. بنفشه اهسته روبروي پام نشسته بود و دستاش رو روي زانوهام گذاشته بود و مثل من اشك مي ريخت. يعني در اين مدت اينقدر بهم سخت گذشته بود كه وقتي حرف زدم اينهمه اندوه رو از خودم دور كردم؟ باورم نميشه. يعني اينقدر اين مدت بهم سخت گذشته بود؟ حالا كه فكر ميكنم مي بينم اينا چيزهايي بود كه در تمام اين مدت رنجم داده بود. من كمبود محبت داشتم. كمبود عاطفه. چيزي كه ديده بودم و بعد ازم جدا شده بود. راست مي گن هميشه از نخورده بگير بده به دست خورده. من محبت رو ديده بودم و عطرش رو چشيده بودم. مي دونستم چه لذتي داره وقتي يكي نگرانت باشه. مي دونستم چه لذتي داره وقتي يكي دوستت داشته باشه و حالا توي اين مدتي كه از سروش دور بودم داشتم عذاب ميكشيدم.
نفس عميقي كشيدم و به بنفشه نگاه كردم. انگار اون هم حق رو به من ميداد. بعضي از دانشجوها با تعجب به من و بنفشه نگاه ميكردند. بعضي پچ پچ ميكردند و بعضي بي توجه از كنارمون رد ميشدند. موجي از گرما به تنم ريخته شده بود. دستم رو روي صورت بنفش كشيدم و گفتم:
-پاشو پاشو بريم و اينقدر به جون من غر نزن. داشتم باهات شوخي ميكردم. من نه با اين پسر نه با كس ديگه اي قصد ازدواج ندارم.
و او رو از خودم دور كردم و با خودم انديشيدم پس اون حرفها چي بود كه زدم، اگر قصد ازدواج ندارم؟
وقتي از بنفشه دور شدم سوار تاكسي شدم تا خودم رو به منزل برسونم. داخل ماشين راننده صداي موزيكي در فضا طنين انداز شده بود. سرم رو روي شيشه ماشين گذاشتم و با خودم فکر کردم چرا هر وقت دلم از چیزی میگیره زمین و زمان یاری میکنند تا اشک رو به چشمام بنشونند؟
-هيچكي نمي تونه بفهمه كه دلم از چي گرفته*** هيچكي نمي تونه بفهمه كه صدام از چي گرفته
هيچكي نمي مونه تا با من توي راهم همسفر شه*** اخه مي ترسه كه با من، با دل من دربدر شه
هيچكي نمي دونه كه چشمام چرا هميشه خيسه خيسه*** چرا هيچكي حتي يه نامه واسه من ديگه نمي نويسه
هيچكي نمي دونه كه قلبم تا حالا چند دفعه شكسته*** هيچكي نمي دونه كه سر راه اون تا حالا چند دفعه نشسته
اخه تو كلبه سوت و تاريك قلبم خورشيد كه جا نمي شه*** مي دونم اگه تا لحظه ي مرگم بگردم دنبالش پيدا نمي شه
درخت هاي خيابان از جلوي چشمام به سرعت برق و باد ميگذشتند و باز هم اشكهاي من بود كه روي صورتم به خاطر بادي كه ميوزيد خشك ميشد. سرم رو كمي از شيشه بيرون برده بودم و باد شلاق وحشتناكي به صورتم ميزد. از اين همه ضعيفي خودم بيزار بودم. راستي من همون پاييز شجاع بودم؟ چرا اينقدر اشك ميريزم؟ با خودم فكر كردم در تمام مدتي كه تو باغ ارغوان زندگي ميكردم يادم نمياد اينقدر اشك ريخته باشم كه در اين مدت جدايي ام از سروش اشك ريختم. سروش با من چه كرده بود؟ راستي راستي همه وجودم رو زير قدم هاش له كرده بود. گرچه بي تقصير نبودم اما لايق اين مجازات سخت نبودم. راستي به كدامين گناه نكرده ام اينقدر عذاب ميكشيدم؟ مگه بهار نميگفت كه هر بلايي سرمون مياد به خاطرگناه يا كار بدي كه انجام داديم. پس چرا هيچ كس نيست تا به من بگه به كدوم گناه دارم اينطور مجازات ميشم. هر چقدر هم گناه كار باشم به قدر كافي زجر كشيدم. ديگه كافي بود. بهتر بود همه چيز رو فراموش ميكردم. اما چطوري؟ اينا شعار بود كه سرمي دادم وگرنه اونقدر بي قرار سروش بودم كه فراموش كردنش حتي در خاطرم هم نمي گنجيد. چطور مي تونستم فراموشش كنم در حالي كه موجود نازنيني رو از وجود او در كنارم داشتم. راستي بهتر نبود ازدواج ميكردم و سروش رو فراموش مي كردم؟ اره كار درست همين بود بايد ازدواج مي كردم.
نفس عميقي كشيدم و كليد رو در قفل چرخاندم و در ساختمان با صداي نرمي روي پاشنه چرخيد و باز شد.
پله هاي ساختمان تن خسته ام رو در بر گرفته بود و من به ارامي پله ها رو بالا ميرفتم و سعي ميكردم به هيچ چيزي فكر نكنم كه ناگهان صداي فرياد بلند سامان رو شنيدم. فريادش به قدري وجودم رو لرزاند كه براي لحظه اي روي پله ها مكث كردم و بعد به محض اينكه توانستم تمركز كنم پله ها رو به سرعت طي كردم و شروع به در زدن كردم. اونقدر عصبي بودم كه فراموش كردم كليدم در جيب مانتويم هست و هم چنان در ميزدم.پس چرا مامان در رو باز نميكرد؟ اهان. حتماً مامان دستشويي يا جايي هست كه نميتونه در رو باز كنه. صداي سامان رو شنيدم كه با گريه از پشت در گفت:
-ماما... مامي ...
با وحشت در رو كوبيدم و گفتم:
-سامان در رو باز كن. ماماني كجاست؟
اما سامان جيغ ميزد و گريه ميكرد و خبري از مامان نبود. گريه سامان من رو هم به گريه انداخت و من از اين سمت در و سامان از اون سمت در گريه ميكردم و در همين حال به ياد كليدم افتادم و با سرعت ان رو از جيبم خارج كردم و در قفل انداختم. اما از شدت ضعف و گريه نميتوانستم در رو باز كنم و اخر سر در حالي كه به زحمت مسير قفل رو پيدا كردم جيغي كشيدم و خودم رو داخل ساختمان انداختم. از ديدن سامان در ان وضعيت چيزي در قلبم فرو ريخت. او را با حركتي سريع در اغوش كشيدم و گفتم:
-چيه عزيزم؟ چرا داري گريه ميكني؟
و جالب اينجا بود كه خودم هم اشك ميريختم. سامان در ميان گريه گفت:
-مامي...
ياد مامان افتادم و با وحشت سامان رو روي زمين گذاشتم و با سرعت به سمت پذيرايي رفتم و در همون حال مامان رو صدا زدم. سامان با گريه به سمت اتاق خواب مامان به راه افتاد و من با سرعت او را كنار زدم و وارد اتاق مامان شدم و از چيزي كه ديدم با صداي بلند خدا رو صدا زدم:
-اي خداي بزرگ. مامان... مامان حالت خوبه؟
مامان كنار تختش روي زمين افتاده بود و چشمانش بسته بود و دستش روي قلبش بود. او را تكان ميدادم و با وحشت گريه ميكردم. مچ دست مامان رو گرفتم و نبضش رو كنترل كردم. نبضش ميزد. خوشحال شدم از اينكه او زنده بود. براي لحظه اي حس كردم او را از دست دادم. از روي زمين بلند شدم و تلفن كنار تخت مامان رو به دست گرفتم و سريع شماره اور‍ژانس گرفتم و بعد از اينكه ادرس رو دادم به دنبال قرص زير زباني مامان گشتم و ان رو كنار تلفن پيدا كردم. مامان رو بغلم گرفتم و قرص رو به زحمت از ميان دندان هاي كليد شده اش زير زبانش گذاشتم و در همون حال هم اشك ميريختم. نبضش رو دوباره كنترل كردم. به قدري ضعيف بود كه باز كنترل رفتارم رو از دست دادم و جيغ كشيدم . گريه ميكردم و با صدايي خش دار و خشن مي گفتم:
-واي خدايا كمكم كن... مامان تو رو خدا چشماتو باز كن.. مامان... عزيزم چشماتو باز كن... خدايا خودت به دادم برس...
سامان كنار در روي زمين نشسته بود و گريه ميكرد. اصلاً كنترل رفتارم دست خودم نبود. شديداً عصبي شده بودم و تنش وحشتناكي به من وارد شده بود. مامان رو نوازش ميكردم و اشك هام روي گونه هاش مي ريخت و مامان بي حركت روي دستانم افتاده بود و بدنش به سردي ميزد. هر چند لحظه يكبار بي اختيار جيغ بلندي ميكشيدم و خدا رو صدا ميزدم.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و ششم
وقتي اورژانس رسيد و اعلام كردند كه بايد هر چه زودتر مامان رو به بيمارستان منتقل كنند ، من هم در حالي كه سامان رو در اغوشم گرفته بودم كنار مامان نشستم و سعي كردم رفتارم ارام باشد. سامان وحشت زده در بغلم مي لرزيد. طفلك به قدري از جيغ هاي من ترسيده بود كه به محض بلند شدن صداي گريه ام جيغ ميكشيد. ارام ارام او را نوازش كردم و سعي كردم خودم هم ارام باشم و در حالي كه به حرف هاي پزشك بالاي سرش فكر ميكردم سامان رو ميخواباندم.
سامان به خاطر گريه هاي مداومش زود چشم هاش پذيراي خواب شد. نميتوانستم هم مراقب مامان باشم هم مراقب سامان از اين رو ناچار به بهار زنگ زدم و از او خواستم تا به بيمارستان بياييد. بهار پشت تلفن هول كرد اما خيلي خيلي بيشتر از من بر رفتارش كنترل داشت. من خيلي عصبي شده بودم و اين رو دقيقاً حس ميكردم.
در بيمارستان تا رسيدن بهار سامان رو در اغوش يكي از پرستارها گذاشته بودم و پرستار او را كه خواب بود در كنارش نگه داشته بود.
به قدري عصبي بودم كه فراموش كرده بودم دفترچه مامان رو كجا گذاشتم. زماني كه پزشكش از من دفترچه اش رو خواست جلوي چشمان متعجب او كيفم رو روي صندلي خالي كردم و به دنبال دفترچه مامان گشتم و در همان لحظه چشمم به كارت پرهام هنرمند افتاد و برقي در چشمانم درخشيد. چيزي در ذهنم فرياد زد كه بايد با او تماس بگيرم. دفترچه را به پزشك دادم و از دفتر او خارج شدم و شماره همراه پرهام را گرفتم. بعد از اينكه تلفن سه بوق ممتد خورد صداي گرفته اي رو پشت خط شنيدم:
-بله...
اونقدر دلهره داشتم كه بدون اينكه سلام كرده باشم گفتم:
-با اقاي هنرمند كار دارم.
صدا با كمي مكث گفت:
-خودم هستم . امرتون.
-اقا پرهام خودتون هستيد؟
-بله شما؟
-پاييزم. خاطرتون هست؟
او مكثي كرد و بعد گفت:
-پاييز خانم شماييد؟ اتفاقي افتاده؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-بد موقع مزاحمتون شدم دكتر؟
به سرعت گفت:
-نه اصلاً . راستش اصلاً انتظار نداشتم صداتون رو بشنوم. حالتون خوبه؟
ميان گريه گفتم:
-من به حضورتون نياز دارم.
-چيزي شده؟ چرا گريه ميكنيد؟ اتفاقي افتاده؟
-مادرم. اقاي دكتر مادرم حالش هيچ خوب نيست.
-شما كجاييد؟
-بيمارستان.
-كدوم بيمارستان؟
نگاهي به اطراف بيمارستان كردم و با گيجي گفتم:
-بيمارستان ... هستم.
-من تا نيم ساعت ديگه اونجا هستم.
-تروخدا خودتون رو زودتر برسونيد.
-شما نگران نباشيد پاييز خانم زود ميام.
-ممنونم دكتر.
تلفن همراهم رو كه قطع كردم دستي بر شانه ام خورد و برگشتم و با ديدن بهار گريه ام شدت گرفت و خودم رو در اغوشش انداختم و گفتم:
- بهار ديدي چه خاكي تو سرمون شد؟ ديدي بدبخت شديم؟
بهار با صداي دورگه اش گفت:
-دكتر چي گفت؟
-گفت سكته قلبي كرده. بهار دارم دق ميكنم. دكتر ميگفت بايد عملش كنن.
بهار من رو از خودش جدا كرد و من در حالي كه ميديدم در نگاهش شيشه هاي اشك برق ميزند زمزمه كرد:
-سامان كجاست؟
با ياداوري سامان خودم رو از او دور كردم و گفتم:
-دادمش دست پرستار... بهار من خيلي ميترسم.
-از چي ميترسي عزيزم؟ نترس هيچ اتفاقي نمي افته.
-خدا كنه همونطور كه تو ميگي باشه.
او دستم رو گرفت و گفت:
-بيا بريم سامان رو بياريم.
ارام به دنبال او راه افتادم. شانه هايم از غم مامان خميده شده بود. شديداً نگران وضعيت مامان بودم و در دلم از خدا ميخواستم تا اتفاقي براي او نيفته. پزشكش گفته بود اگر من كمي دير رسيده بودم او را از دست مي داديم.بهار سعي ميكرد با حرفهايش ارامم كند در حالي كه در نگا خودش وحشت رو مشاهده ميكردم. او سعي ميكرد از درخواست خداوند بگويد. در اين لحظه به هر چيزي احتياج داشتم تا نصيحتهاي او. دلم ميخواست كسي باشد تا ارامم كند. دلم ميخواست كسي باشد تا به من بگويد مامان سالم از جايش بلند ميشود و به خانه مي ايد. دوست نداشتم بهار از خواست خدا براي مرگ و زندگي بگويد. جداً در اين شرايط اگر مامان رو از دست ميدادم دق ميكردم. من زندگي و كاشانه ام فرو ريخته شده بود و حالا اميدم تنها زندگي در جوار مامان بود. با اين حال سعي ميكردم به حرف بهار گوش كنم و به خدا توكل كنم.
مدتي بود كه ارام تر شده بودم و از ان تنش عصبي رد شده بودم. پرستار قرص ارام بخشي به من داده بود تا كمي ارام شوم و در ان لحظه در كنار بهار روي صندلي نشسته بوديم و من نگاهم به خط ابي روي ديوار روبرويم بود. صداي بهار رو از عاليم دور شنيدم كه گفت:
-پاييز موبايلت داره زنگ ميخوره.
از فكر و خيال بيرون اومدم و به سامان كه در اغوش بهار ارام گرفته بود نگاه كردم. بهار دوباره گفت:
-تو جيبته.
با گيجي دست در جيبم فرو بردم و موبايلم رو از جيبم خارج كردم.
-بله.
-سلام پرهام هستم.
از روي صندلي پريدم و گفتم:
-كجا هستيد اقاي دكتر؟
-من پذيرش بيمارستان هستم. شما كجاييد؟
نگاهي به ان سمت بيمارستان انداختم و با ديدن او كه پشتش به ما بود و با سرش به هر سمتي سرك ميكشيد تلفن رو قطع كردم و با قدم هاي بلند به سمتش رفتم. بي توجه به بهار كه ميپرسيد كجا ميرم.
وقتي روبروي او قرار گرفتم او با لبخندي سلام كردم و من باز هم بر بي ادبي خودم لعنت فرستادم و با ديدن چشمان قرمز رنگش پرسيدم:
-اقاي دكتر ببخشيد مزاحمتون شدم. به گمونم در حال استراحت بوديد.
نگاهي به ساعت بالاي سرش انداختم. عقرب ها ساعت سه بعدازظهر رو نشان ميداد. او لبخندش رو پررنگتر كرد و به قيافه شرمزده من نگاه كرد و گفت:
-راستش صبح جراحي داشتم براي همين در حال استراحت بودم. اما اصلاً مهم نيست. حال مادرتون چطوره؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-واقعاً شرمنده ام دكتر. نمي دونم چي شد كه اصلاً شماره شما رو گرفتم. با اينكه اينجا پزشكان حاذقي داره اما چيزي بهم ميگفت كه با شما تماس بگيريم.
دستي ميان موهاي مرتبش كشيد و گفت:
-باعث افتخار منه. مي تونم پزشك مادرتون رو ببينم؟
در كنار او به راه افتادم و در همان حال سعي كردم شرح وضعيت مامان رو براي او بگويم. او با ارامش به صحبت هايم گوش سپرد و زماني كه روبروي درب اتاق دكتر مامان از او جدا ميشدم لبخندي زد و گفت:
-مطمئن باشيد هر كاري از دستم بربياد براي بهبود مادرتون انجام ميدم حالا هم بهتره با خيال راحت بريد و استراحت كنيد.
از محبت او شرمنده شدم و سر تكان دادم و گفتم:
-واقعاً نمي دونم لطف شما رو چطور جبران كنم.
او متواضع سر تكان داد و گفت:
-با استراحت كردنتون مي تونيد لطف من رو جبران كنيد.
و بعد با خداحافظي كوتاهي درب اتاق دكتر رو به صدا در اورد و وارد اتاق دكتر شد.
وقتي او به داخل اتاق رفت من با ارامش به سمت بهار كه هنوز همانجا نشسته بود رفتم. بهار به محض ديدنم پرسيد:
-پاييز اين اقا كي بود؟
كنارش نشستم و ماجراي اشناييم رو با پرهام و خواهرش پرستو مو به مو به او گفتم و بهار هم در ارامش به حرفهايم گوش داد و تنها در جمله كوتاهي گفت:
-به نظر پسر مقبولي مي اومد.
جراحي قلب مامان توسط پزشك مامان و كمك پرهام انجام شد و مامان بعد از مدتي كه در بيمارستان بستري بود صحيح و سالم به خانه برگشت. من واقعاً خودم رو مديون پرهام ميدانستم گرچه او ميگفت كه بدون حضور او جراحي قلب مامان بي دردسر انجام ميشد و هيچ مشكلي نداشت. مامان به محض بهوشو امدنش سراغ سامان رو گرفت و بعد از اينكه ماجرا رو از زبون من شنيد در حالي كه ارام ارام اشك ميريخت سامان رو نوازش كرد. پرهام گفته بود نبايد به او تنش عصبي وارد شود و نبايد فكر و خيال زيادي بكند در حالي كه من ميدانستم غصه من مامان رو به اين روز انداخته بود. در اين مدت دائماً بالاي سر مامان بودم و روزهايي كه در دانشگاه كلاس داشتم بهار جايگزين من ميشد و طفلك بهار جور مراقبت از سامان رو هم ميكشيد. زماني كه من در بيمارستان بودم سامان در كنار بهار بود و در اين يكي دو هفته سامان خيلي كم من رو ديده بود و من هم ب يتاب او بودم و سامان به محض ديدنم در ابتدا اخم ميكرد از در اغوش امدنم سرباز ميزد اما بعد از مدتي كه او را نوازش ميكردم خودش رو در اغوشم مي انداخت و گريه ميكرد. او هم براي من ناز ميكرد. ميدانستم او من رو خيلي دوست دارد و شديداً به من وابسته است اما چار اي ديگري نداشتم. چون بهار هم در دانشگاه تدريس ميكرد و هم اينكه خانه دار بود و من نمي خواستم با به بيمارستان امدنش زحمت ديگري براي او فراهم كنم. گرچه روزهايمان رو طوري تنظيم كرده بوديم كه هنگام دانشگاه داشتن بهار بنفشه از سامان مراقبت ميكرد.
در اين مدت پرهام دائماً به مامان سر ميزد و بي اختيار ما به سمت هم جذب شده بوديم و رابطه من بيشتر از قبل شده بود. پرهام لااقل روزي دو بار رو تماس ميگرفت و به بهانه احوالپرسي از مامان مدتي رو با من صحبت ميكرد و اين صحبتها به جز رفت و امدهايش بود. با اينكه نمي خواستم او را به خودم وابسته كنم اما شديداً به حضور ش احتياج داشتم و حس ميكردم با بودنش ارامش خاصي دارم و نگران نيستم. گرچه بنفشه شديداً از من دلگير بود و از رفتارم خوشش نمي امد اما من نميتواستم دست خودم نبود. بهار او را تاييد كرده بود و از نظر او فردي مناسب براي من بود. اما هنوز پرهام نميدانست كه سامان پسر من هستش .
دو روز بعد از اينكه مامان از بيمارستان مرخص شده بود او به منزلمان براي ديدن مامان امد و ان روز سامان هم در كنار من بود و بهار كلاس داشت. حسي مرموز به من ميگفت كه ان روز همه چيز خراب ميشود و پرهام ميفهمد كه من قبلاً ازدواج كردم و حتماً بر من خرده ميگيرد كه چرا در اين مدت بازيش دادم اما خدا شاهد بود كه من هنوز رفتارم با او معقول بود و او را با نام هنرمند يا اقاي دكتر خطاب ميكردم و پا از حد خودم فراتر نگذاشته بود. اما پرهام رفتارش روز به روز با من صميمي تر ميشد .
در اين مدت پرستو هم به ملاقات مامان امده بود و برخلاف انتظارم رفتارش صميمي تر از بار اول بود. مي دانستم كه انها من رو به چشم دختر مجردي ميبينند. مسلماً اگر پرهام بداند كه من دختري نيستم كه او فكر ميكند مي رود و پشت سرش را هم نگاه نمي كند و پس چه بهتر قبل از اينكه وابسته اش شوم همه چيز رو با او در ميان بگذارم و در نظرم ان روز زمانش رسيده بود.
ان زمان كه پرهام به منزلمان امد مامان در خواب بود و از اين رو پرهام در پذيرايي روي كاناپه نشست و من براي پذيرايي او را با سامان تنها گذاشتم. وقتي برگشتم سامان روي پاهاي پرهام نشسته بود و پرهام با او صحبت ميكرد. لبخند زنان گفتم:
-سامان جان اقاي دكتر رو اذيت نكن عزيزم.
پرهام به جاي سامان پاسخ داد:
-نه اذيت نميكنه . سامان اقاست مگه نه؟
سامان با خنده گفت:
-بله.
روبروي او نشستم و پرسيدم:
-اقاي دكتر با زحمتهاي ما چطوريد؟
او سر به زير و مودبانه گفت:
-خواهش ميكنم اين حرفها چيه؟ اشنايي با خانواده شما سعادت بزرگيه براي من.
در دلم گفتم اره حتماً و بعد با لبخند گفتم:
-پرستو جون چطوره؟
او نگاه جذابش رو به روس صورتم ريخت و با همان لبخند كج گفت:
-سلام مخصوص خدمت شما رسوند.
-ايشون لطف دارند.
-خواهش ميكنم.
بين ما سكوتي ايجاد شد. سرم رو به زير انداختم و با خودم گفتم: يعني ميتونم اون رو به جاي سروش بپذيرم؟ با افكارم درگير بودم كه صداي بمش رو شنيدم:
-مامان چطوره؟ داروهاش رو مصرف ميكنه؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-اره به لطف شما خيلي بهتر شده.
سرش رو تكون داد و سكوت كرد. زير چشمي نگاهش كردم به سامان ذل زده بود و با ارامش موهاي سياه و نرم او را نوازش ميكرد. بغضي غريب گلويم رو فشرد. سروش عزيزم چطور فراموشت كنم؟ بايد رها ميكردم خودم رو . پرهام رو. نه نبايد او رو اسير خودم ميكردم. وگرنه تا اخر عمرم خودم رو نميبخشيدم. دستم رو روي گونه ام گذاشتم و حس كردم دماي بدنم بيش از حد بالاست. در حالي كه سرم پايين بود سعي كردم با عادي ترين جمله او را متوجه اشتباهش كنم.
-سامان جان بيا بغلم مامان. اقاي دكتر خسته شدند.
سرم رو بالا گرفتم و به او نگاه كردم. او به سختي سرش رو بالا گرفت و چشم به صورت من دوخت. لبخند تلخي زدم و چشم در چشمش شدم. به گمونم همه چيز تموم شد. بي اختيار عصبي شدم و سر خودم فرياد زدم به درك كه تموم شد. سرنوشت من هميشه مذخرف بوده و هميشه وداع و جدايي بوده. بابا. سروش. زندگيم و حالا هم پرهام. چيز تازه اي نيست كه. من پوست كلفت شدم. مهم نيست. ميره كه بره به درك. نگاهم رو به صورت سامان دوختم و با صدايي لرزان گفتم:
-سامان بيا...
سامان به نرمي از اغوش پرهام خارج شد و به سمتم اومد. هنوز نگاه ميخكوبش روي صورتم بود. عضلات صورتش سخت منقبض شده بود و رنگش به سپيدي ميزد. مطمئن بودم كه شديداً شكه شده. از روي كاناپه بلند شدم و سامان رو در اغوشم گرفتم و گفتم:
-بيا عزيزم بريم شير بهت بدم.
و بعد به صورت پرهام نگاه كردم و زمزمه كردم:
-معذرت مي خوام دكتر. الان خدمت ميرسم.
زماني كه پشتم رو به او كردم اشك ديدگانم رو تر كرد و با خودم گفتم اينهمه ارامش از كجا در وجودم ريخته؟ صورت سامان رو بوسيدم و سعي كردم توجه ام رو به سامان جذب كنم.
وقتي سامان رو روي زمين گذاشتم تا با ماشينش بازي كند دوباره روبروي او كه چون مجسمه سنگي به سامان چشم دوخته بود نگاه كردم و گفتم:
-ببخشيد اقاي دكتر اين داروهاي مامان خواب اور هستند و اكثر مواقع خواب هستش.
او سر بلند كرد و نگاهش رو به صورتم ريخت. از نگاهش وحشت كردم. چشمانش همچون خنجري به قلبم نيش ميزد. بي تفاوت پرسيدم:
-چي چرا؟
با همان صداي ارام گفت:
-چرا به من نگفتي؟
باز هم بايد نقش بازي ميكرد از اين رو گفتم:
-چه چيزي رو اقاي دكتر؟
عصبي گفت:
-اينقدر به من نگو دكتر. من اسمم پرهامه.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
-حالتون خوبه؟
از روي كاناپه بلند شد و عصبي پشت به من كرد و گفت:
-تو سنگدل ترين دختري هستي كه در تمام عمرم ديدم. تو حق نداشتي با من اينطور تا كني حق نداشتي.
بغض گلوم رو گرفت و او ادامه داد:
-تو مي دونستي من دوستت دارم. چرا به من نگفتي ؟ چرا نذاشتي با خودم كنار بيام؟ حالا كه ديونه ات شدم حقيقت رو رو ميكني؟ لعنتي... لعنت به من كه عاشقت شدم.
عصبي گفتم:
-من به پرستو گفته بودم ...
به سمتم چرخيد و گفت:
-چي رو گفته بودي؟ گفته بود قصد ازدواج نداري. نگفته بودي ازدواج كردي و اين ...
به سامان اشاره كرد. نگاهم رو به روي سامان دوختم. او متعجب به من و دكتر نگاه ميكرد.
-اين مه زندگي منه اقا دكتر. من نه با شما نه با هيچ كس ديگه اي قصد ازدواج ندارم. اينو به پرستو هم گفتم. بهش گفتم دور من رو خط بكشيد. چيزي كه زياده براي شما دختر... نه من كه يك زنه شكست خورده هستم. نه يك مادر كه جز فرزندش چيزي نميبينه. شما ميتونيد عشقتون رو به كسي هديه كنيد كه لياقتتون رو داشته باشه. من نميتونم...
او ميان كلامم پريد و گفت:
-پاييز بد كردي. با من بد كردي...
و بعد بدون هيچ حرف ديگه اي من رو تنها گذاشت و از ساختمان خارج شد.
وقتي صداي بسته شدن در خروجي در گوشم پيچيد روي كاناپه افتادم و اشك گونه هام رو تر كرد. با خودم زمزمه ميكردم و گريه ميكردم:
-تموم شد. همه چيز تموم شد. من كي لياقت خوشبختي داشتم. حالا دارم تقاص اون روزهاي خوشبختي رو ميدم. من دارم تو اتيش اشتباهم ميسوزم. اي كاش هيچ وقت حماقت نميكردم تا همچنان خوشبخت بودم. اره پرهام من بدم با همه بد ميكنم. با سروش و حالا هم با تو . خودم اين وسط بيشتر از هر كسي ميسوزم و عذاب ميكشم.
از روي كاناپه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. دلم گرفته بود و دلم ميخواست خودم رو از زندگي كه واسه خودم درست كرده بودم خلاص كنم. به سمت ضبط رفتم و سي دي داخل ان گذاشتم تا صداي گريه هايم به گوش مامان كه اتاقش چسبيده به اتاقم بود نرسد. روبروي اينه نشستم و به چهره خودم چشم دوختم. صداي خواننده اهنگ روي اعصابم خط ميكشيد و چه صادقانه حماقتم رو فرياد ميزد. او با زبانش قلبم رو فشرده كرده بود و من ميشنيدم و اشك ميريختم. او بود كه با سوز صدايش قلب مرا در تب بيماري مي سوزاند و وادارم ميكرد تا باز هم مانند هميشه بر رفتار كودكانه ام خرده بگيرم.
-يه سلام ساده انگار سرنوشتمو عوض كرد*** نمي دونم كه چي مي شه توي اين روزاي دلسرد
تو اتيش اشتباهم بي صدا دارم ميسوزم*** مي توني منو ببخشي اگه يادمي هنوزم
بي تو دلگيرم و خسته *** بي تو ويرونم و مبهم*** باورم كن كه ديگه من اون من هميشه نيستم
تو كه پيشمي يه دنيا عشق و شادي روبرومه*** نگو فرصتي نمونده*** نگو كه ديگه تمومه
تمومه هر چي بين ماست تمومه*** تمومه *** تمومه
با گريه رو از صورت خودم گرفتم و به حلقه ام كه در قاب انگشتري روبروي اينه قرار داشت خيره شدم . دستم رو روي حلقه كشيدم و باز هم از ته قلبم از خدا خواستم سروش رو فراموش كنم.
حال مامان رو به بهبودي مي رفت و من روز به روز بر افسردگي ام افزوده ميشد. بنفشه و بهار از دستم كلافه شده بودند و طفلك سامان هم سكوت اختيار كرده بود. گرچه بهار و بنفشه سعي ميكردند او را از ان احوال جدا كنند و او را همراه خود به گردش ميبردند اما او من رو ميخواست و من تنهايي رو... پرهام در نبودم به مامان سر ميزد و به محض اينكه ساعت بازگشت من ميرسيد خانه را ترك ميكرد و من از اين رفتارش راضي بودم. گرچه از دستش مي رنجيدم اما خوشحال بودم كه سعي دارد با نديدنم من رو فراموش كنه. دوست نداشتم او را همپاي خودم به منجلاب بكشم. صادقانه برايش ارزوي بهترينها را داشتم و دلم ميخواست با دختري وصلت كند كه او را دوست داشته باشد و بتواند خوشبختش كند و حتي در هنگام نمازهايم از خدا ميخواستم به راحتي فكر مرا از سرش دور كند. در اين ميان تماس هاي پرستو بي هيچ كم و كاستي ادامه داشت. گرچه از او واقعاً خجالت ميكشيدم اما او مهربانتر از ان بود كه به خاطر گناه ناكرده ام در حق برادرش بر من خرده بگيرد. ميدانستم كه وابسته شدن پرهام به من ربطي ندارد اما باز هم بي اختيار مي رنجيدم. مامان پرهام رو به شدت قبول داشت و جالب اينجا بود كه گاهي با گوشه و كنايه به من ميگفت كه پسر خوبي را از دست دادم و دريغ كه او نميدانست پرهام به محض فهميدم حضور سامان تركم كرد. جالب اينجا بود بعد از رفتن پرهام افسردگيم بيشتر شده بود. او با رفتنش ناخواسته زخمي بر زخمهاي پوسيده ام كشيده بود و من رو افسرده تر كرده بود.
ان روز يكي از روزهاي بيكاري ام بود و در خانه نشسته بودم كه تلفن همراهم به صدا در امد. دستم رو براي پاسخ دادن به تلفن همراهم دراز كردم كه از ديدن شماره پرهام قلبم در سينه لرزيد. او مدتها بود كه ديگر با من صحبت نكرده بود. اخرين ديدار و صحبت ما يك ماه پيش در منزلمان بود. روزي كه از حضور سامان مطلع شد. پس چه كارم داشت؟ بالاخره بر تشويشم غلبه كردم و با صدايي لرزان پاسخ دادم:
-بله...
-سلام.
-سلام بفرماييد.
-پرهام هستم.
-بله اقاي دكتر. احوال شما؟
-ممنون. از احوال پرسي هاي شما...
لحنش پر از گلايه بود. چه انتظاري داشت؟! حتماً ميخواست زنگ بزنم و خودم را بر او تحميل كنم؟ محال بود. هر كاري از دستم بر مي امد الا اينكه خودم رو سربار كسي كنم. اگر قرار بود اين كار رو بكنم تا به حال صد بار به سراغ سروش مي رفتم. براي چه به او چيزي نميگفتم؟ مگه غير از اين بود كه نمي خواستم تحميل شم؟ ميخواستم خودش بفهمد چقدر دوستش دارم. حالا پرهام از من چه ميخواست؟ از اين رو با بي تفاوتي گفتم:
-جوياي احوالتون از پرستو جان هستم.
اه عميقي كشيد و بعد از كمي مكث گفت:
-پاييز ميخوام باهات حرف بزنم.
از اينكه بعد از مدتها نامم رو از زبان او ميشنيدم چيزي در وجودم فرو ريخت. صدايش دلنشين شده بود. او با تن خاص صدايش حسي متفاوت در من ايجاد ميكرد.
-ميشنوم اقاي دكتر. نكنه خداي نكرده حال مامان خراب شده؟
ميدانستم با دكتر خواندنش عصبي اش ميكنم. و حتي من با اينكه ميدانستم مامان حالش عالي شده با اين حال طوري رفتار ميكردم كه انگار اصلاً نمي دانم او با من چه كار دارد. به قول بنفشه با دست پيش ميكشيدم و با پا پس ميزدم. از اين تفكر و شيطنتي كه ناخوداگاه در وجودم رخنه كرده بود لبخندي مرموز زدم و او گفت:
-اينجوري نيمشه بايد باهات حضوري صحبت كنم.
-خوب ميتونيد تشريف بياريد منزل. خوشحال ميشيم ناهار يا شام در خدمتتون باشيم. اتفاقاً مامان اصرار داشت شما رو براي ناهار يا شما دعوت كنيم.
عصبي گفت:
-مي شه مسخره بازي در نياري؟ منظورم اينكه ميخوام باهات تنها صحبت كنم. چرا فكر ميكني من احمقم؟ چرا فكر ميكني با اين حرفها ميتوني رنجم بدي؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-اين حرفها چيه دكتر من به هیچ وجه همچين قصدي نداشتم.
-تو داري من رو ديونه ميكني... چرا اينقدر اذيتم ميكني دختر جون؟
او طوري با من رفتار ميكرد كه انگار نامزدش بودم و قصد ناز كردن داشتم. راستي چنين كاري نميكردم؟ خودم رو لوس نميكردم؟ نه مطمئناً قصدم اين نبود.
-فردا ساعت يك ميام دم دانشگاه دنبالت. لطفاً منتظرم بمون. خداحافظ...
و بعد بدون اينكه منتظر باشد تا اعلام نظر بكنم تلفن رو قطع كرد. لبخند هنوز سرسختانه روي لبم پايدار مانده بود. از سماجتش خوشم مي امد. او سعي ميكرد غرورش رو جريحه دار نكند. اين رفتارش را دوست داشتم.
سعی میکردم به او و تلفنش فکر نکنم. اما به هیچ عنوان تقصیر خودم نبود. نمیتوانستم ذهنم رو کنترل کنم و یا از او و فکر کردن به او دور کنم. ان شب سامان رو که ساعتی بود در خواب شیرین فرو رفته بود به اتاقم بردم و روی تختش خواباندم و بعد به اشپزخانه رفتم و با دو استکان چای به کنار مامان که داخل پذیرایی نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد رفتم. ان روز سکوت خاصی گریبانگیرم شده بود و دائماً ذهنم درگیر بود. درگیر چیزهایی که هیچ دوست نداشتم به انها فکر کنم. لیوان چای رو در دستم گرفته بودم و نگاهم به تلوزیون بود اما هر چه میکردم نمیتوانستم بفهمم چه چیزی پخش میشود ذهنم شدیداً درگیر بود.
-پاییز...
سر برگردوندم و به مامان نگاه کردم. او با تعجب پرسید:
-حالت خوبه؟
سر تکان دادم و پرسیدم:
-چطور مگه؟
-اخه چند بار صدات کردم اصلاض حواست نیست. به چی اینجوری ذل زدی؟
-دارم سریال رو نگاه میکنم.
مامان ابرو در هم کشید و گفت:
-سریال که خیلی وقته تموم شده.
به صفحه جادویی تلوزیون خیره شدم و هر چه کردم نتوانستم به یاد بیارم کی تیتراژ انتهای سریال پخش شد که من متوجه نشدم از این رو سرم رو به روی کاناپه گذاشتم و در حالی که چشمانم بسته بود گفتم:
-معذرت میخوام فکرم مشغول بود. حالا کاری داشتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم سوالم رو پرسیده بودم. مامان نفس عمیقی کشید و اهسته گفت:
-میخواستم باهات صحبت کنم.
-در رابطه با چی؟
-ببین پاییز تو دختر عاقل و بالغی هستی و نباید به خاطر یک حماقت زندگی خودت و اون بچه رو برهم بزنی. نگاه کن به وضع زندگی خودت. تو دیگه اون پاییز همیشگی نیستی. اون دختر شاد و بی ریا نیستی. تو شکستی . دارم حس میکنم غرورت رو جریحه دار شده. عزیزم تو نیاز داری به یه مرد. به یکی که بهش تکیه کنی. چرا برنمیگردی پیش سروش؟
قطره اشکی از لابه لای مژه هایم سر خورد و به روی گونه ام ریخت. بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:
-بازم بحث همیشگی. مادر من. عزیز من. درسته که سروش رو خیلی دوست داشتم. اما غرورم رو بیشتر دوست دارم. اون من رو داغون کرد. بدون اینکه توجه ای به شرایط وخیم من بکنه. اون لحظه که ذهن من قفل کرده بود سروش با بی رحمی من رو از خودش روند. حالا چطور انتظار دارید برگردم سمت کسی که ذهنش توسط کسایی که چیزی از محبت سر در نمیارن مسموم شده؟ سروش اگه میخواست میتونست من رو بفهمه. همونطور که من فهمیدمش. فهمیدمش و بهش تکیه کردم. تو اون مدت کوتاه عشق حقیقش رو درک کردم. اما چرا سروش من رو نشناخت؟ چرا نفهمید زندگیم رو با برگه های کاغذی عوض نمیکنم. چرا و هزار تا چرای دیگه.
سرم رو میون دستام گرفتم و به روبرو چشم دوختم.
-پاییز قشنگم اما تا کی میخوای خودتو مجازات کنی؟ تا کی میخوای به خاطر یه عشق پوسیده صبر کنی؟ مگه من تا کی زنده ام؟ دلم میخواست قبل از مرگم سر و سامون گرفتن تو رو ببینم. نمیتونم وقتی مردم تو چشم بابات نگاه کنم و بگم از امانتی هاش خوب مراقبت نکردم. من دارم داغون میشم به خاطر غم تو. شبا خواب بابات رو میبینم اما انگار باهام قهره . حرف نمیزنه و تنها نگام میکنه. پاییز بیا دست از حماقت بردار. فکر اون بچه بیچاره رو بکن. ازدواج کن پاییز. اصلاً مگه همین دکتر هنرمند چشه؟ بیچاره از نگاهش علاقه میباره. اون تو رو با همین شرایط قبول میکنه. پاییز بیا و به خاطر من این کار رو بکن. بذار وقتی من مردم دستم از قبر به خاطر تو بیرون نمونه.
اشکام رو پاک کردم و به مامان که داشت گریه میکرد نگاه کردم:
-مامانی خدا نکنه. ان شالله صد سال زنده باشی. به خدا من راضی نیستم به خاطر من برنجی. اما دست خودم نیست. هر کاری میکنم نمی تونم سروش رو فراموش کنم. من سروش رو دوست داشتم مامان. اون پدر بچه منه. پدر سامان.
-خوب کسی دیگه ای هم میتونه جای سروش رو بگیره. به خدا دکتر هنرمند سامان رو خیلی دوست داره.
دلم نمیخواست چیزی بگم که مامان برنجه. شدیداً نگران قلبش بودم و او با گریه حرف میزد و به قول خودش نصیحتم میکرد. دلم میخواست به حرفاش گوش کنم و به فکر زندگی خودم باشم. اگر قرار بود سروش برگرده تا به حال برگشته بود و من رو از این بیچارگی و اوارگی نجاتم میداد. من توی این مدت کم زجر نکشیده بودم. به قول مامان الان جوون بودم و دو سال دیگه که سنم میرفت بالا چطور با تنهایی سر میکردم؟ تا کی میخواستم به یاد زندگی خوش کوتاهم گونه هام رو از اشک تر کنم؟ تا کی میخواستم مثل ادم اهنی بی دل و سنگی باشم؟ تا کی با دیدن خوشبختی این و اون حسرت قلبم رو چنگ بزنه؟ چرا خوشبخت نشم؟ چرا نرم دنبال زندگیم؟ چرا؟ مگه ادم نبودم؟ چرا منتظر کسی موندم که وفا نداره؟ چرا دیگه اون خاطره های خوش هم نمیتونه نیازم رو برطرف کنه؟ واقعاً دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم دووم بیارم. دیگه حوصله خودم و گذشته هامم ندارم. این شبا داره داغونم میکنه. این شبای بیکسی داره ذره ذره وجودم رو اب میکنه. این شبا تا کی میخواد به یاد سروش سپری بشه؟ مگه خاطره هام تا چند سال برام دووم میاره؟ تا چند سال چهره سروش تو خاطرم نقش میبنده؟ بالاخره چی؟
انگار این حرفها همه یه چیز رو فریاد میزد. نصیحت های مامان و دل تنگی هام همه و همه میخواستند بگن تمومش کنم. تمومش کنم و به دنبال سرپناهی واسه خستگی هام باشم. به دنبال کسی که درکم کنه و بتونه بفهمه چی میخوام. حالا که پرهام من رو دوست داره باید دست از این بازی بردارم. باید سروش رو در قلبم بکشم. به خاطر خنجری که به احساسم زد. بسه هر چی عزای عشقی رو گرفتم که چیزی ازش باقی نمونده. سروش هیچ به یاد من نیست و برای خودش خوشه. مگه همین بنفشه نمیگفت چند روز پیش مهمونی گرفته بود و ریز و درشت رو دعوت کرده بود؟ مگه بنفشه نمیگفت قراردادهای مهمی رو با شرکت های خارجی میبنده و مگه بنفشه نمیگفت اب زیر پوستش رفته و خوش میگذرونه؟ پس چرا باید من بسوزم؟ چرا فقط من بسوزم؟ بذار اون هم توی این اتیش عشقی که به پا کرد بسوزه. بذار بهش نشون بدم که میتونم ازش متنفر باشم. بذار بهش نشون بدم که میتونم بدون اون خوشبخت باشم. بذار بهش بگم این پاییز پاییزی نیست که زندگیش رو با پول معامله کنه.
از روی کاناپه بلند شدم که مامان گفت:
-کجا میری؟
نگاهش کردم و گفتم:
-میرم تا به حرفاتون فکر کنم.
لبخند رضایت امیزی زد و شب بخیرم رو پاسخ داد.
سرم که به روی بالش رسید تنها به قدر زمزمه کردن نام خدا وقت پیدا کردم و بعد اغوش خواب من رو در بر کشید.
دلهره و اضطراب عجیبی بر وجودم رخنه کرده بود. بنفشه که متوجه شرایط روحی نامناسبم شده بود و از ان بدتر قیافه ام که بیشتر شبیه ارواح بود تا انسان تعجبش رو جلب کرده بود به هر طریقی میخواست در افکارم نفوذ پیدا کنه و بفهمه من چه مرگمه.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و هفت
بعد از اتمام كلاس هر دو به نيت رفتن به سلف از كلاس خارج شديم. بنفشه كه به خاطر سكوت من شديداً عصبي شده بود و رفتارش گوياي حالات دروني اش بود بي توجه به من چند قدم جلوتر به راه افتاد. بنفشه خوب ميدانست من به شدت از اين كار ميرنجم اما او به قصد اين كار رو انجام داده بود تا من رو رنج بده. از اين رو با بي تفاوتي سر برگردوندم و با نگاه كردن به بچه ها مسير رو طي كردم.
زماني كه هر دو روبروي هم نشستيم دستم رو به ليوان داغ چاي گرفتم و نفس عميقي كشيدم. با خودم فكر كردم كه چقدر با اين كار ارامش پيدا ميكنم. نگاهم رو به صورت بنفشه دوختم و از اين كه اينقدر حرص ميخورد لبخند زدم. او كه لبخندم رو ديده بود كلافه و عصبي گفت:
-چيه؟ كجاي قيافه من خنده داره؟ نكنه رو پيشوني من نوشته هالو كه تو داري ميخندي؟
خنده ام شدت گرفت. دستم رو جلوي دهانم گذاشتم تا متوجه نشود. اما او كه تيزتر از اين حرفها بود سرش رو تكان داد و كفت:
-واقعاً كه. بعد از اين همه سال دوستي هيچ فكر نميكردم اينقدر غريبه باشم كه بهم نگي توي اون سر كوچيكت چي ميگذره.
و بعد حالت نگاهش رو جدي كرد و به سمتم خم شد و دستم رو گرفت و گفت:
-داري با خودت چي كار ميكني پاييز؟ داري خودتو داغون ميكني. كجاي كارت گيره دختر خوب؟
دستش رو نوازش كردم و نگاهم رو به سوي حلقه اش كشيدم و اروم زمزمه كردم:
-تصميمم رو گرفتم. ميخوام ازدواج كنم.
سرم رو كه بالا گرفتم با نگاه يخ زده و مبهوت بنفشه روبرو شدم. ادامه دادم:
-با پرهام هنرمند. حس ميكنم دركم ميكنه. با مامان هم صحبت كردم، نظرش مساعده. بهار هم توي اين مدت بارها گفته كه پسر خوبيه. اون من رو دوست داره و مطمئنم با شرايط من كنار اومده. اخه ديشب تماس گرفت و ازم خواست تا باهاش برم بيرون... ديگه بسه هر چي منتظر سروش موندم. منتظر موندن من بي فايده است. سروش زندگيش رو بدون من از سر گرفته. پس چرا من خودم و يه بچه رو به خاطر سروش از بين ببرم؟ سامان يه پدر ميخواد. يه كسي كه بتونه بهش تكيه كنه. درست مثل من. منم دنبال يه سايه سر ميگردم. ميفهمي چي ميگم بنفشه؟ ازم نخواه صبر كنم. ازم نخواه... چون ديگه نميتونم. ديگه خسته شدم از اين بازي تكراري.
بنفشه اب دهانش رو فرو خورد و براي لحظه اي نگاه از صورت من گرفت. باز هم ميخواستم حرف بزنم. انگار متقاعد كردن او برايم از هر چيزي مهمتر بود. دوست نداشتم دوستي با بنفشه رو از دست بدم. دوستي با كسي كه توي بدترين شرايط زندگيم كنارم بود و خواهرانه بهم محبت كرد. حالا چرا بايد او رو از دست مي دادم. ميدونستم كه بنفشه با ازدواجم با هيچ كسي جز سروش موافق نيست. اما من تمام فكرهايم رو كرده بودم و حالا داشتم تصميم گيريم رو براي ديگران اعلام ميكردم.در اين مدت من بودم كه عذاب كشيدم نه بنفشه و نه ديگران. انها توي زندگي خودشون بودند و هرازگاهي با ياداوري من اهي ميكشيدند در حالي كه شب و روز كار من ،كار پاييز اه كشيدن شده بود.
-ببين بنفشه...
سرش رو برگردوند و به صورتم نگاه كرد. چشماش از اشك تر شده بود و چشمانش برق ميزد. دستم رو عقب زد و اروم از روي صندلي بلند شد و زمزمه كرد:
-مباركت باشه...
و بدون هيچ حرفي از سلف خارج شد. با رفتن او سرم رو تكون دادم و با خودم زمزمه كردم كه چرا هيچ كس من رو درك نميكنه؟ اگه ميموندم و عذاب ميكشيدم خوب بود؟
بنفشه حتي كلاسهاي باقي مانده رو هم شركت نكرده بود و به منزل رفت و من رو در تنهايي خودم باقي گذاشت. زماني كه دانشگاه رو به مقصد خونه ترك ميكردم روبروي درب دانشگاه با ماشين پرهام روبرو شدم. به قدري از ديدنش جا خوردم كه انگار اصلاً منتظر او نبوده ام. وقتي صداي بوق ماشينش رو شنيدم و چند ثانيه بعد خودش رو ديدم كه دستش رو روي سقف ماشينش گذاشته و نگاهم ميكند تازه متوجه قرارم با او شدم. اهسته جلو رفتم و سلام كوتاهي كردم و او هم با لبخند پاسخ داد.
وقتي كنارش نشستم عطر تندش مشامم رو ازرده كرد. با اينكه بوي عطرش خوش بود اما من هميشه بوي عطر سروش رو دوست داشتم. سرم رو تكون دادم و با خودم گفتم كه اين تازه اول راهه. از فردا بايد همه چيزش رو با سروش مقايسه كني و چقدر اين موضوع من رو ازار ميداد. پرهام بعد از اينكه كمي از دانشگاه فاصله گرفت با صدايي ارام پرسيد:
-خوبي؟
سر بلند كردم و به نيمرخ جذابش نگاه كردم. موهايش رو به طرز زيبايي ارايش كرده بود. لبخند زدم و گفتم:
-ممنونم. شما خوبيد؟
بدون اينكه توجه اي به سوالم داشته باشه پرسيد:
-مامان و سامان خوب بودند؟
سرم رو برگردوندم و در حالي كه بيرون رو تماشا ميكردم گفتم:
-سلام رسوندند خدمتتون.
-ناهار كه نخوردي؟
همونطور بدون اينكه نگاهش كنم اروم جواب منفي دادم و او هم بر سرعت ماشين اضافه كرد. در اين جور مواقع صداي ضبط سكوت ما بين دو نفر رو ميشكست اما از شانس من صدايي جز صداي نفس هامون در فضا پخش نميشد.
بعد از سفارش غذا سر به زير انداختم و دسته كيفم رو به چنگ كشيدم. نگاه ميخكوب او رو روي صورتم حس ميكردم. صداي موزيك ملايمي در فضا طنين انداخته بود و صداي صحبت هاي ديگران و قاشق و چنگالهايي كه به ظرف ميخورد ملودي جالبي ايجاد كرده بود. بعد از مدتي مكث كه افكار اشفته ام رو جمع و جور كردم سكوت ايجاد شده بينمون رو شكستم و گفتم:
-خوب اقاي دكتر براي چي ميخواستيد من رو ببينيد؟
او نگاهش رو از روي چشمانم به لبهام سر داد و گفت:
-يعني گفتن پرهام اينقدر سخت تر از گفتن اقاي دكتره؟
لبخند زدم و سر تكون دادم. او نفس عميقي كشيد و گفت:
-ببين پاييز ازت خواستم بيايي اينجا تا راجع به خودمون صحبت كنيم.
خودمون؟ چند بار اين كلمه رو در ذهنم تكرار كردم و منتظر شدم تا ادامه بدهد.
-من ... راستش من هر كاري كردم نتونستم فراموشت كنم. اصلاً چرا بايد فراموشت ميكردم؟ مگه تو اصل قضيه كه خودتي تفاوتي ايجاد شده؟ من پاييز رو دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.حالا چه قبلاً ازدواج كرده باشه چه يه بچه هم داشته باشه. ميفهمي چي ميگم پاييز؟ در اصل تو براي من مهمي . زندگي با تو برام مهمه. نميگم ناراحت نشدم وقتي فهميدم قبلاً ازدواج كردي. نميگم نرنجيدم وقتي فهميدم بچه داري. اما با همه ناراحتي كه اون لحظه داشتم الان به همون نسبت علاقه ام به تو زياد شده. فكر ميكردم تو منو بازي دادي . اما وقتي به رفتارت توي اون مدت فكر كردم ديدم اصلاً اينطور نيست. تو رفتارت با من طوري نبود كه من رو به سمتت بكشوني . هميشه حريم خاصي بين من و تو خودت قرار ميدادي و هيچ وقت از *****هايي كه بين من و خودت ايجاد كرده بودي گذر نميكردي. حتي همين الان.
نفس عميقي كشيد و در حالي كه من مسخ سخاوتش شده بودم ادامه داد:
-حالا كه ازت خوساتم بياي اينجا تنها به اين علت بوده كه ازت خواستگاري كنم. ازت بخوام شريك زندگيم بشي.
نگاهم رو از ظرف غذام گرفتم و گفتم:
-ببينيد اقاي دكتر اينكه شما اينقدر سخاوت داريد هيچ شكي درش نيست. شما انسان فهميده و والا مقامي هستيد. اما...
-اما چي؟
-گاهي اوقات اون چيزيهايي كه ما اطرافمون مي بينيم حقيقت ندارند. شما در حال حاضر دختري رو مي بينيد كه تا دو سه ماه ديگه ليسانس ميگيره. دختري رو ميبينيد كه توي يكي از خونه هاي شيك در يكي از بهترين مناطق تهران ساكنه. شما دختري رو مي بينيد كه يكبار ازدواج ناموفق داشته و يه فرزند هم ثمره همين ازدواجش بوده. اما حقيقت اينجوري كه مقابل ديده شما قرار گرفته نيست. من... نميدونم چطور بهتون بگم. حقيقت جور ديگه ايه. اگه چند سال قبل بود مسلماً براي من گفتن حقيقت خيلي ساده تر بود. اما الان نه. من نميتونم پرده از رازي بردارم كه براي خودم شبيه يه كابوسه. پرده از زندگي بردارم كه تنها به همون علت خانواده شوهرم من رو طرد كردند...
ساكت شدم و بغضي كه سد گلوم شده بود رو فرو خوردم. پرهام ليواني نوشيدني مقابلم گرفت و من با تشكر ليوان رو از اون گرفتم و قطره اي براي رد نكردن دستش خوردم.
-نيازي نيست به خودت زحمت بدي. مني كه الان روبروي تو نشستم از چم و خم زندگيت باخبرم. به خدا قسم كه هيچي ميلي به دونستن حقيقت نداشتم اما اصرار مادرت براي گفتن حقيقت اونقدر زياد بود كه من ناخواسته پاي حرفهاش نشستم. اون بهم گفت كه از كجا به كجا رسيدي. بهم گفت كه چطور با همسر سابقت ازدواج كردي و حتي ... حتي گفت كه به خاطر علاقه شديدي كه بهش داشتي و بدون اينكه به عقوبتش فكر كني كاري كردي كه زندگيت از هم بپاشه. حالا من از همه چيز باخبرم اما باز هم خواستار زندگي با كسي هستم كه شده همه فكر و ذكرم...
جرئت سر بلند كردن و نگاه كردن به صورتش رو نداشتم. يعني ارزش من اينقدر بالا بود كه او با داشتن اين همه مزيت حاضر بود باز هم با من زندگي بكنه؟ نه او به خاطر عشق خودش اين كار را مي كرد. سرم رو بلند كردم و در حالي كه قطره هاي اشك داخل چشمانم مي لرزيد نگاهش كردم. او لبخندي به پهناي صورتش روي لبانش نشست و بعد در حالي كه خيره خيره نگاهم مي كرد سكوت كرد. انگار ميخواست رازش رو از نگاهش بخونم. بي اختيار ياد روزي افتادم كه توي خونه ارغوان من روي تاب نشسته بودم و سروش ازم ميخواست تا از نگاهش صداقت رو بخونم. اهي افسرده كشيدم و نگاهم به پشت سر پرهام افتاد. انگار كه جريان برقي به بدنم وصل كرده باشند. چشمانم بيش از حد باز شد. نگاه ميخكوبم روي كسي كه ان سمت سالن پشت پيانو نشسته بود ثابت مانده بود. او دستانش رو ارام ارام روي كليدهاي پيانو ميزد و با ارامش زمزمه ميكرد. صدايش انقدر نرم و شفاف بود كه مو بر تنم راست شده بود. چرا تا الان متوجه او نشده بودم؟ صدايش من رو به گذشته برده بود. پرهام داشت ارام ارام بي توجه به من صحبت ميكرد و من هر لحظه نگاه متعجبم به ارامش تبديل ميشد. صداي خواننده به قدري نوازش بخش بود كه در اعماق وجودم رسوخ كرده بود.
-همه چي آرومه ، تو به من دل بستي*** اين چقدر خوبه كه تو كنارم هستي
همه چي آرومه غصه ها خوابيدند*** شك نداري ديگه تو به احساس من
همه چي آرومه من چقدر خوشحالم*** پيشم هستي حالا به خودم ميبالم
تو به من دل بستي از چشات معلومه*** من چقدر خوشبختم همه چي آرومه
تشنه چشماتم منو سيرابم كن*** منو با لالايي دوباره خوابم كن
بگو اين ارامش تا ابد پابرجاست*** حالا كه برق عشق تو نگاهت پيداست
با خودم فكر كردم چرا حس كردم او سروشه؟ چرا يك لحظه زمان به گذشته برگشت؟ به همان زماني كه به ماه عسل رفته بوديم و او عاشقانه برايم از عشق خواند. صداي نرم اين خواننده من رو به عشقم پيوند زد. چرا هر وقت ميخوام فراموشش كنم بايد به يادش بيفتم؟ چرا الان كه روبروي كسي نشستم كه ميخوام اينده ام رو باهاش شروع كنم بايد ياد سروش بيفتم؟ اصلاً الان كجاست؟ يعني اگه بفهمه ميخوام ازدواج كنم ناراحت ميشه؟ نه گمون نكنم...
صداي پرهام من رو از فكر و خيال بيرون كشيد. نگاهش كردم او با ارامش گفت:
-حالا حاضري به درخواست ازدواجم پاسخ مثبت بدي؟
نفس در سينه ام حبس شده بود. نگاه پرهام سرشار از التماس بود. انگار با نگاهش ميگفت زود باش بگو بله. سرم رو به پايين انداختم و با خودم درگير شدم. لبهام باز ميشد و باز هم بسته ميشد.انگار براي گفتن بله بايد كوهي رو از روي لبهام برمي داشتم.اخر سر تصميم گرفتم و بعد از مكثي طولاني مونطور سر به زير گفتم:
-من... من جوابم به اين خواستگا...
صداي تلفن همراهم مانندضربه اي بر سرم فرود امد. مانند مجرمي در حال ارتكاب جرم قلبم در سينه چنان بي تابي كرد كه دستانم در هم گره خورد و حرارت شديدي رو در بدنم حس كردم. صداي پرهام رو شنيدم كه گفت:
-نميخواي جواب بدي؟
سر بلند كردم و به او نگاه كردم. اخمي روي پيشوني اش ايجاد شده بود . سر تكون دادم و از داخل كيفم تلفنم رو كه همچنان زنگ ميخورد خارج كردم. نگاهم كه به صفحه مانيتور گوشيم افتاد. عضلات صورتم سخت منقبض شد و نفس در سينه ام حبس شد. وحشت رو در تك تك ياخته هاي بدنم حس ميكردم. دستام شروع به لرزيدن كرد. لب باز كردم و با صدايي توام با لرزش و بغض گفتم:لعنتي...
صداي پرهام بلند شد:
-بهتره جواب بدي صداش همه رو متوجه ما كرده...
بدون اينكه سر بلند كنم تلفنم رو روشن كردم و در همون حال با خودم فكر كردم:چي ميخواد از جونم؟
-الو...
-...
-الو صدام مياد؟ پاييز جان اونجايي؟
نحوه صدا كردنش همچون كوهي بر روي دوشم سنگيني ميكرد. بغضم رو فرو خوردم و به تلافي همه بلاهايي كه سرم در اورده بود با صدايي خشن و دو رگه گفتم:
-بفرماييد.
-سلام. پاييز خودتي؟
-خود هستم امرتون.
-پاييز بايد بب...
صداي سرفه هاي خشكش روي اعصابم خط كشيد و ادامه داد:
-بايد ببينمت. ازت خواهش ميكنم. لطفاً بيا به اين ادرس.
-به چه علتي ميخوايد من رو ببينيد اقاي ارغوان؟ نكنه هنوز با هم حسابي داريم؟ نكنه بازم ميخوايد پامو از زندگي پسرتون ببريد؟ مگه ديگه چيزي بين من و پسرتون باقي مونده؟ لعنتي چي ميخواي از جونم؟ چرا دست از سرم برنميداري؟
اشكهايم اهسته روي گونه هاي ملتهبم مي ريخت و او هم با صدايي خش دار گفت:
-ازت خواهش ميكنم. بايد بيايي ببينمت...
عصبي شده بودم. لعنتي التماس كردنش هم با دستور دادن همراه بود. باي چي ميخواست من رو ببينه؟ چي كارم داشت؟
-ببين پا...
باز هم سرفه كرد و ادامه داد:
-پاييز من وقت زيادي ندارم. ازت خواه... خواهش ميكنم بيا... دارم مي ميرم...
-چرا وقت زيادي نداريد؟ نكنه عزراييل بهتون مهلت نميده؟
لبخند بي رحمانه اي زدم و گفتم:
-چيه اقاي ارغوان نميتونيد به عزراييل باج بديد؟ نميتونيد ازش وقت بگيريد بهتون مهلت ادامه زندگي بده؟
خنده عصبي كردم و گفتم:
-ميخوايد منو ببينيد چي كار؟ نكنه انتقام چيزهاي ديگه اي رو ميخوايد از من بگيريد؟ به چه قيمتي؟
-پاييز بيا. فقط بيا...
و بعد سرفه هاي ممتدش شروع شد و چند لحظه بعد فردي ديگر گوشي رو گرفت و گفت:
-خانم لطفاً تشريف بياريد به بيمارستان ...
و گوشي رو بدون هيچ خداحافظي قطع كرد. اما هنوز صداي سرفه هاي ارغوان تا لحظه اخر ادامه داشت. وقتي گوشي تلفن رو قطع كردم پرهام نگاهش به ظرف غذاي يخ كرده بود. هيچ كدوممون لب به غذا نزده بوديم اهسته گفت:ژ
-داره ميميره؟
سرم رو تكون دادم و او ادامه داد:
-ميخواي انتقام چي رو از اين پيرمرد بگيري؟ اين چه رفتاري بود كه باهاش داشتي؟
-انتظار داشتي چي كار كنم؟ خوشحال بشم؟ بهش تبريك بگم كه تونست زندگيم رو از هم بپاشه؟
-چرا گناه خودت رو گردن بقيه ميندازي؟ اين بين تو بيشتر از هر كسي مقصر بودي.
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و نگاه میخکوبم رو به روی صورتش ریختم و گفتم:
-خودم بهتر از هر کسی میدونم مقصر اصلی کی بوده بهتره تو توی این کارها دخالت نکنی.
او که به شدت از رفتار من تعجب کرده بود همچنان نگاهش رو از پشت سر روی بدنم حس میکردم. وقتی از ان رستوران لعنتی خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و با نفرت گفتم:
-چرا همه تقصیرها رو میندازن گردن من؟ حالا بهشون نشون میدم تقصیر کی بوده.
و با این فکر قدمهایم رو برای گرفتن تاکسی بلند کردم.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و هشتم
وقتي به بيمارستان رسيدم و پول تاكسي رو حساب كردم براي لحظه اي جلوي در بيمارستان ايستادم و نفسي تازه كردم. قلبم چنان در سينه ام بيتابي ميكرد كه انگار به جنگ مي رفتم. به ياد روزي افتادم كه براي گرفتن پول به پارك رفته بودم. ان روز هم همينطور بيتاب بودم و دل در سينه ام بي قراري ميكرد. راستي من براي چي اومدم اينجا؟ چرا اومدم؟ من كه اينجا كاري ندارم. همونطور ايستاده بودم. نه پاي رفتن داشتم نه پاي برگشتن كه بالاخره صداي مردي من رو به خودم اورد.
-خانم ببخشيد...
سر برگردوندم و ديدم كه سد راه مردي شدم كه وسيله اي چرخ دار رو حمل ميكند. عذر خواهي كردم و خودم رو از سر راهش كنار كشيدم و بدون اينكه ذهنم فرماني به اعضاي بدنم ارسال كنه دست و پايم به حرکت در امد و راهي پذيرش بيمارستان شدم.
جلوي پذيرش بيمارستان ايستاده بودم و نميدونستم بايد چي بپرسم... اقايی روبروي پرستاري ايستاده بود و با او بحث ميكرد. به قدري عصبي بودم كه نميتونستم ذهن اشفته ام رو در اختيار خودم بگيرم. متوجه نشدم كه اون اقا كي رفت و نگاه هاي متعجب پرستار من رو به خودم اورد.
-ميتونم كمكي كنم؟
اب دهانم رو كه چون سنگی در گلويم سنگيني ميكرد فرو بردم و با صداي خفه پرسيدم:
-ارغوان...
او با تعجب بيشتري خيره به صورتم شد و من نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-كسي به اسم ارغوان اينجا بستريه درسته؟
پرستار دستش رو تكون داد و گفت:
-صبر كن چك كنم.
با پاهايي كه ديگه قدرت ايستادن نداشت به پيشخوان پذيرش تكيه دادم و او بعد از مدتي پرسید:
-اسم كوچيكش چيه؟ بيماريش چيه؟
سر تكون دادم و گفتم:
-نميدونم براي چي بستري شده. اما... اسمش سهيله. سهيل ارغوان..
و بي صدا چند بار با خوم تكرار كردم. ارغوان.. ارغوان... چقدر از او متنفر بودم. ديدن زجرش همسان لذتي بي نهايت براي من بود. بايد مي ديدم چطور زجر ميكشه و بايد با نفرت بهش ميگفتم كه تقاص كثافت كاري هاش رو داره پس ميده. بايد بهش مي فهموندم كه ازش متنفرم و تا عمردارم حلالش نميكنم. بايد بهش ميگفتم كه حواله اش كردم به خدا. بايد ...
پرستار مانع ادامه فكرم شد و گفت:
-شما نميتونيد ايشون رو ملاقات كنيد. ايشون تو بخش مراقبت هاي ويژه هستند.
با نفرت گفتم:
-ايشون خودشون تماس گرفتند و مشتاق ديدار بنده هستند.
پرستار سرش رو تكون داد و گفت:
-بسيار خوب چند لحظه روي اون صندلي بنشين.
و به صندلي روبروي پذيرش اشاره كرد. با زحمت به سمت صندلي رفتم و روي ان لم دادم. سرم رو بين دستام گرفتم و بي اختيار ياد برنامه اي كه چند پيش در منزل بهار ديدم افتادم. چشمانم رو روي هم فشردم و به ياد خانواده قاتلي افتادم كه با چه عجز و لابه اي ميخواستند از خانواده مقتول رضايت بگيرند و به جووني پسرشان رحم كنند. ياد گريه هاي بي امان خواهر قاتل افتادم و ياد ناله هاي دلخراش مادرش كه چطور ميخواست با بوسيدن دست مادر مقتول از او رضايت بگيره. چشمانم از اشك تر شد و صداي بهار توي گوشم زنگ زد. لذتي كه در بخشش هست در انتقام نيست. چرا نبايد ببخشيم؟ چرا نبايد دلمون اونقدر بزرگ باشه كه بتونيم بگذريم؟ با قصاص اون جوون مقتول زنده نميشه. پس چرا با بخشيدنش لطفي در حق خودمون نكنيم؟ سرم رو با نفرت تكون دادم و با خودم زمزمه كردم:خوب اين چه ربطي به من داشت؟ چي شد كه ياد حرفهاي بهار افتادم؟
از روي صندلي بلند شدم و طول و عرض راهرو رو با قدمهام طي كردم. ذهنم به قدري اشفته بود كه هر لحظه پرنده خيالم به اسماني پرواز ميكرد و من بي اختيار به دنبال ان پرنده به هر سو سرك ميكشيدم. بالاخره اين راه رفتنهاي بي نظم توسط صداي مردي قطع شد. زماني كه سر بلند كردم چهره رنگ پريده هوتن جلوي روم ظاهر شد. با نفرت چهره در هم كشيدم و خواستم برگردم كه صداي ميخكوبش من رو از رفتن سرباز زد.
-چرا اومدي كه حالا ميري؟
سرم رو رو به بالا گرفتم و با خودم فكر كردم چرا اومدم؟ چرا دارم ميرم؟ اومدم انتقام بگيرم. اره پس چرا جا زدم؟ رومو به سمت هوتن برگردوندم و در حالي كه به وضوح هم در كلامم هم در نگاهم تنفر موج ميزد گفتم:
-كجاست؟
لبخند كج و بي حالي گوشه لبش خودنمايي ميكرد. دستي به موهايش كشيد و گفت:
-اون حالش هيچ خوب نيست. داره ميميره.
وقتي همچنان نگاه ميخكوب من رو ديد ادامه داد:
-خواستم بدوني.
با نفرت گفتم:
-بدونم كه براش گريه كنم؟ بدونم كه ...
ميون حرفم پريد و گفت:
-اون ميخواد ازت حلاليت بطلبه.
از ميان دندانهاي بهم فشرده ام گفتم:
-حالا؟ حالا يادش افتاده؟ حالا كه همه چيزم رو ازم گرفت؟ ديگه چي ميخواد از جونم؟ من كه ديگه با پسرش كاري ندارم...
لبخند مضحکی روي لبم نشوندم و گفتم:
-نكنه ميخواد بهم باج بده تا حلالش كنم؟ اين بارچقدر برام در نظر گرفته؟ سيصد تا؟ چهارصد تا؟ چند تا؟ لعنتي چرا لالموني گرفتي؟
هوتن سرش رو تكون داد و گفت:
-ميتوني برگردي هنوز هم دير نشده.
با اين فكر كه نه هنوز،اول بايد انتقامم رو از اون كفتار پير بگيرم بعد... قدمهايم رو به بلند كردم و پشت به هوتن ميخواستم به سمت پذيرش برم كه صداش توي گوشم نشست:
-اما وقتي رفتي بايد تا اخر عمرت با عذاب وجدانت بجنگي...
پاهام رو زمين قفل شد. چقدر مزخرف بود از زبون كسي حرف از انسانيت و وجدان بشنوي كه ذره اي بويي از اون نبرده. تمام حرصم رو توي پاهام ريختم و با قدمهايي محكم به سمتش برگشتم و در حالي كه تنها چند وجب از او فاصله داشتم سرم رو بالا گرفتم و به چشمانش خيره شدم. پس اون چشماي وقيح سركش كجاست؟ چرا اين چشما هيچ شباهتي به اون چشماي مغرور نداره؟
-تو يكي از حرف از وجدان نزن كه خودم خفه ات ميكنم. شماها ميدونيد وجدان چيه؟ اگه ميدونستيد من رو با يه بچه....
با وحشت لبم رو به دندون گرفتم و نگاه متعجب هوتن رو روي صورتم حس كردم. نفس عميقي كشيدم و براي رفع گندي كه زده بودم گفتم:
-من رو با بچه بازي اينطور بدبخت نميكرديد.
او كه متوجه موضوع شده بود با نگاهي طوفاني گفت:
-تو باردار بودي؟
از او رو گرفتم و با پشيماني از گندي كه زده بودم گفتم:
-بهتره اتاقش رو نشونم بدي...
او همچنان ميخكوب نگاهم ميكرد. ديگه جرئت سر بلند كردن نداشتم. بالاخره عنان از كف دادم و گفتم:
-ميخواي راه رو نشونم بدي يا همينجوري مات شي به من؟
سرش رو تكون داد و در حالي كه زير لب چيزي زمزمه ميكرد جلوتر از من به راه افتاد. از پشت چقدر اندامش به سروش شبيه بود. ياد سروش اتشي در قلبم به پا كرد. هنوز هم با همه بي تفاوتيم نتونسته بودم فراموشش كنم. سر خودم داد كشيدم و گفتم:لعنت به تو پاييز. لعنت به تو...
درب اتاقي رو باز كرد و خودش عقب كشيد و منتظر ورود من شد. با قدمهايي سست وارد اتاق سپيد پوشي شدم. تختي با رويه سپيد ميان اتاق نشسته بود و دور تا دور تخت پر بود از دسته گلهاي بزرگ و گوچك. با نفرت از ميان گلها به او نگاه كردم و زير لب به او دشنام دادم. صداي سرفه هاي خشكش خراشي در اعصابم ايجاد ميكرد. همانجا نزديك به او ايستادم و او كه تازه چشمانش رو باز كرده بود من رو ديد و لبانش براي گفتن چيز لرزيد و بعد چشمانش رو بست و اهسته گفت:
-اومدي؟
با نيشخندي نگاهش كردم و گفتم:
-چي شده اقاي ارغوان؟ چطور زمين گير شديد؟ خدا بد نده ان شالله... حالا چرا چشماتون رو بستيد؟ نکنه از كلفت زادتون خجالت ميكشيد؟ نه شما نبايد خجالت بكشيد. من دليلي براي اين شرمساري شما نميبينم. باز كنيد اقاي ارغوان اون چشماتون و بيرحمانه با حرفاتون شلاق بزنيد به تن ضعيف يه دختر كه به جرم عاشق بودن بدترين اتهام ها رو بهش وارد كرديد. اره اقاي ارغوان چشماتون رو باز كنيد و ببنيد موفق شديد و زندگي پسرتون رو از دست دختري كه از طبقه پايين جامعه بود نجات داديد. چشماتون رو باز كنيد و ببنيد نزديك به سه ساله كه من از زندگي پسرتون رفتم بيرون. ببينم اقاي ارغوان نتونستيد پري رو براي سروشتون بگيريد؟ اخي... حتماً براي خوشبختي سروش خيلي نقشه ها كشيده بوديد نه؟ اما باز هم با رفتن من هيچ چيزي درست نشد!!!! سروش سرباز زد از ازدواج قرارداديش با پري؟چشماتونو باز كنيد و ببنيد با من چي كار كرديد. چشماتونو باز كنيد تا ببنيد كجا هستيد.
هوتن جلوي در ايستاده بود و به نمايشي كه من به راه انداخته بودم نگاه ميكرد. چرخي روي پاهام زدم و در حالي كه نيشخند به لب داشتم دستم رو به لبه تخت ارغوان گرفتم و با نفرتي كه در كلامم موج ميزد گفتم:
-چشماتو باز كن پيرمرد. چشماتو باز كن و براي عزراييل دسته چك سفيد امضا، رو كن. چشماتو باز كن و بهش رشفه بده تا از زندگيت بره بيرون. اره لعنتي چشماتو باز كن ببين چطور زمين گير شدي. چشماتو باز كن و ببين که آه دختر كلفت خونت چطور دامنت رو گرفت و اينطوري كردت...
صداي سرفه هايش هنوز به گوشم مي رسيد. اما او هنوز چشمانش بسته بود و من از لاي پلكهاي بسته اش قطره هاي اشكش رو ميديدم كه روي گونه هاش سر ميخوره. با لذت به حقارتش نگاه ميكردم و با نفرت ادامه ميدادم. غرورم از ديدن عجز و لابه اش ارضا ميشد.
-اره گريه كن... اينا كمه بايد زجه بزني.باید به اندازه سه سال بدبختي من گريه كني... نه اين روا نيست. بايد بموني و عذاب بكشي نه اينكه بميري و راحت شي. بايد شبا به اسمون نگاه كني و به ياد شبايي كه با همسرت تو باغ خونت قدم ميزدي گريه كني...
صدام رو اوردم پايين و در حالي كه بغض كرده بودم گفتم:
-بايد اشك بريزي مثل من كه تمام شبهايي كه سروشم نبود اشك ريختم...
صدام رو بردم بالا و با فريادي گفتم:
-باز كن لعنتي...
صداي هوتن رو شنيدم كه ميگفت:
-عمو جان...
ارغوان بيني اش رو بالا كشيد و گفت:
-هوتن بيا كمكم كن ميخوام بشينم.
لبخندي پر تمسخر زدم و شروع به خنديدن كردم. خنده ام تبديل به قهقهه شد. خنده هاي عصبي و بيمارگونه.هوتن به ياريش شتافت و او را با كمك روي تخت نيم خيز كرد. او ماسك سبز رنگش رو جلوي بيني و دهانش گذاشت و نفس عميقي كشيد. نگاهم به كپسول اكسيژني كه كنار دستش تعبيه شده بود افتاد. هر لحظه بيشتر لذت ميبردم. گفتم:
-اقاي ارغوان چي شده؟ شما هموني هستيد كه همه از هيبتتون رعب و وحشت مي افتاد به جونشون. چي شده؟ چرا به اين روز افتاديد؟ آه... خنده داره... ارغوان بزرگ تبديل شده به يه تيكه گوشت لخت روي تخت. ببينم چرا پسرتون كنارتون نيست؟ همسر عزيزتون كجاست؟هموني كه ميخواستيد لنگه اش رو براي پسرتون بگيريد... ببينم تو ازدواجهاي قراردادي شماها قيد نشده زن بايد در كنار همسر بيمارش باشه؟
خنده عصبي كردم و با نفرت گفتم:
-نه ديگه... ازدواج قراردادي شماها محبت، عشق و علاقه سرش نميشه. تنها چيزي كه تو برگه هاش به چشم ميخوره پولِ. همون برگه هاي رنگي كثيفي كه به خاطرش زندگي من رو نابود كردي.
اه عميقي كشيدم و گفتم:
-خوب بخودت نگاه كن اقاي ارغوان. به من... حيفه نديده از دنيا بري. اره نگاه كن ببين اين همون پاييزيه كه يه روز تيشه به ريشه زندگيش زدي و با اون كارت زندگي پسرت رو هم تباه كردي. لعنتي... لعنت به تو... لعنت به تو...
ديگه نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. كنار ديوار چمباتمه زدم و با هق هق شروع به گريه كردن كردم. از هوتن و ارغوان بيزار بودم. اون دو نفر در مقابل تحقيرها و توهين هاي من سكوت اختيار كرده بودند و در اين بين ارغوان ارام ارام اشك ميريخت و سرفه هاي خشكش من رو عصبي تر كرده بود.
متوجه نشدم چقدر در اون حال موندم که بالاخره صدای ارغوان در حالی که خش دار بود به گوشم رسید:
-بگو هر چیزی بگی حق داری. اره من اشتباه کردم. من فکر می کردم میتونم با این کار سروش رو برگردوندم دریغ از اینکه سروش با رفتن تو داغون شد. نمیدونستم عشق و عاطفه سروش به تو اونقدر هست که میتونه زندگیش رو از این رو به اون رو بکنه.
سرفه های خشکش که میان کلماتش وقفه ایجاد میکرد نه تنها باعث ایجاد ترحمم نشد بلکه بدتر نفرتم رو برانگیخته بود. او بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد در حالی که من هنوز نگاهم به دیوار روبرویم بود و از روی زمین بلند نشده بودم.
-اصرارهایم برای برقراری تماس با تو هیچ نتیجه ای در بر نداشت... برای همین تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که تو رو در عمل انجام شده قرار بدم. میدونستم که تو و سروش همدیگه رو دوست دارید. اما از اونجایی که هیچ وقت دوست نداشتم توسط کسی رو دست بخورم برام خیلی سخت بود که سروش بی توجه به انتخاب من که پری بود به سراغ دختری بیاد که... که از خدمه منزلم بود. این تصمیم ناگهانی رو با برشکست کردن سروش عملی کردم و به اون وسیله تونستم تو رو به دفترم بکشم. میدونستم تو طاقت شکست سروش رو نداری، برای همین دست روی نقطه ضعفهای تو گذاشتم و خواستم از این طریق وسوسه ات کنم تا از زندگی سروش خارج شی. اما تو زرنگتر از چیزی بودی که من فکر میکردم. زمانی که متعاقب با مبلغ ضرر سروش ازم پول خواستی شصتم خبردار شد که تو این پول رو برای سروش میخوای و مجبور شدم اون قرارداد رو بهونه کنم تا با امضای اون بتونم از تو در صورت فسخ قرارداد و عمل نکردن به اون شکایت کنم اما این موضوع من رو راضی نکرد و تصمیم گرفتم با سروش این موضوع رو در جریان بذارم. زمانی که اون روز با تو تماس گرفتم تا محل قرار رو که جلوی رستوارن بود اعلام کنم سروش همون زمان کنارم بود و صدای تو رو میشنید. باورم نمیشد بعد از شنیدن صدای تو اونقدر داغون بشه اون به هیچ وجه قبول نداشت که تو این کار رو باهاش کردی و من هم مجبور شدم برای اثبات این کار تو اون رو نگه دارم تا هوتن با قرارداد امضا شده برسه...
سرفه هایش وحشتناک شده بود و هوتن زنگی که بالای سر ارغوان بود رو فشرد و چند لحظه بعد اتاق پر شد از پرستارها و پزشکان که ما رو از اتاق بیرون کردند. روبروی در اتاق او به دویار تکیه داده بودم و به حالی که اون لحظه سروش داشت فرک میکردم. او بی رحمترین پدر عالم بود. چطور تونسته بود با سروش این کار رو بکنه. ایا می ارزید به شکست غرور عزیزش؟
هوتن روبروی من ایستاد و مسیر دیدم رو قطع کرد. سرم رو با نفرت بالا گرفتم و هوتن گفت:
-موقعی که سروش رو توی اون وضعیت دیدم از خودم بیزار شدم و مخصوصاً زمانی که فهمیدم عمو نقشه شکست مالی رو برای سروش کشیده بود. من تا به اون لحظه فکر میکردم تو در حق سروش بد کردی اما ...
دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
-هیچ چیز به جای اول برنگشت. سروش هیچ علاقه ای به دیدن هیچ کدوم از ما نداشت. شب و روزش رو توی خونه ای که با تو سهیم بود میگذروند و در هفته یک بار به دیدن مادرش می اومد. خوب یادمه اون روزها عمو برای برگردوندن سروش به زندگیشون ، به شرکت به پری. خیلی نقشه ها کشید اماباز هم سروش بی اعتنایی کرد به پری به شرکت به ثروت. روزهای خیلی سختی براش بود . درکش میکردم. بارها دیده بودمش . با اینکه سعی میکرد چیزی بروز نده اما داغون بود و این از رفتارش مشخص بود. زنعمو به اصرار میخواست اون رو همراه خودش به امریکا ببره اما سروش اینجا نفس میکشید. تو خونه اش . تو جایی که عشقش نفس کشیده بود. بارها با دیدن حالات روحی سروش خواستم حقیقت رو بهش بگم اما به محض اینکه دهان باز میکردم انگار قفل محکمی بر لبهام مینشست. یا زمانی که میتونستم قفل رو بشکنم سروش به محض شنیدن اسم تو چنان فریادی به سرم میزد که از وحشت قطع رابطه اش با من سکوت میکردم...
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب برداشت و در حالی که روبروی شیشه اتاق ارغوان ایستاده بود دستش رو روی شیشه گذاشت و اهسته ادامه داد:
-عمو هیچ وضعیت خوبی نداره دکترها همه ازش قطع امید کردند. نه از لحاظ روحی وضعیت مناسبی داره نه از لحاظ جسمی. توی این شرایط وخیمی که داره دو روز پیش نامه ای از دادگاه برای عمو اومده بود که زنعمو مهریه اش رو به اجرا گذاشته بود. باورش نمیشد که اون همه سال زندگی به باد هوا رفته باشه. الان یه چیزی حدود پنج ماهه که عمو روی این تخت بستری شده. با این حال زنعمو در این مدت به خودش این اجازه رو نداده برای دیدن شریک زندگیش این راه طولانی رو طی کنه و به دیدن عمو بیاد. اون به همراه خواهرش به المان رفته و بارها از سروش خواسته بود اون رو همراهی کنه اما موفق نشده بود.
برگشت به سمتم و در حالی که چشماش از اشک تر شده بود گفت:
-میبینی پاییز؟ تو راست میگفتی ازدواج قراردادی نیست. ازدواج پیوند دلهاست. چیزی که رد تمام این مدت به هیچ وجه بین عمو و زنعمو نبوده. عمو در این شرایط بد روحی شدیداً به همسر و فرزندش نیاز داشت در حالی که هر دو محبتشون رو ازش دریغ کردن. زنعمو با رفتنش و سروش هم ...
سرش رو تکون داد و گفت:
-نفرینت دامنشو رو گرفت...
بی اختیار لبهام به حرکت واداشته شد و گفتم:
-همیشه دلم میخواست این شکست رو ببینم. ارغوان با اون همه غرور با خاک یکسان شده. دیدنش سرشار از لذته برام. اون روزهایی که من سختی میکشیدم. اون روزهایی که به حال خودم و حماقتم افسوس میخوردم کسی نبود دست یاری به سمتم دراز کنه. اون روزهایی که شبها و روزها با یاد خاطرات خوشی که با سروش داشتم ناله میکردم ارغوان به تصمیم گیری بزرگی که کرده بود قهقهه میزد و سر خوش بود. خوشحالم. خوشحالم که اهم دامنش رو گرفت. گرچه من راضی به مرگش نیستم...
با نفرت به پرستارهایی که از اتاق خارج میشدند نگاه کردم و با صدای اهسته ای گفتم:
-راضی به عذابشم.
پزشک معالجش به هوتن نزدیک شد و گفت:
-اقای ارغوان میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
قدمهام رو برداشتم و بر خلاف مسیر اون دو نفر که در حرکت بودند به در ورودی اتاق ارغوان نزدیک شدم. اخرین پرستار که از اتاقش خارج شد رو به من گفت:
-میتونید برید دیدنش اما خانم یادتون باشه استرس برای ایشون به منزله سم کشنده است...
لبخند بی رحمانه ای روی لبم نشست و بی توجه به پرستار داخل اتاق شدم. ارغوان رو به سمت پنجره داشت و رنگ مانند گچ دیوار سپید شده بود. نزدیکش شدم و چشمم به دستهای لاغر و استخوانی اش که روی تخت کنارش نشسته بود افتاد. میله ها و سیمهای زیادی به بدنش وصل بود و جای جای دستش سیاه و کبود شده بود. اب دهانم رو به سختی فرو خوردم و سعی کردم به خودم تلقین کنم دارم لذت میبرم از دیدن این وضعیتش...
زماني كه صورتش رو به سمتم برگردوند حس وحشتناكي در وجودم ايجاد شد. براي لحظه اي چيزي در وجودم چنگ كشيد. حس كردم چهره باباي خودم جلوي چشمام نقش بسته. با وحشت سر تكون دادم و محكم چشمام رو بستم تا كابوسي رو كه براي لحظه اي در ذهنم نقش بسته بود رو دور كنم. همونطور كه چشمام بسته بود شنيدم كه ارغوان با صدايي كه بسيار ضعيف بود گفت:
-ميدونم از من متنفري اما پاييز باور كن من شرمنده ام. ميدونم دوست نداري من رو ببخشي اما باور كن همونقدر كه من در حقت ظلم كردم تو در حق خودت ظلم كردي. تو بايد ميفهميدي كه هيچ كسي نميتونه سر من رو شيره بماله. چطور فكر كردي ميتوني با سادگي كه داري سر كسي مثل من رو شيره بمالي؟
اه عميقي كشيد و ادامه داد:
-فكر ميكردم ميتونم سروش رو داشته باشم. اما اشتباه كردم. سروش از دستم رفته بود چون عشقش از دستش رفته بود. وقتي ديدم سروش به هيچ صراطي مستقيم نيست سعي كردم دوباره از طريق پري وارد عمل بشم اما نه تنها پري بلكه مطمئن بودم زيبارويان هيچ سرزميني نميتونند علاقه اي كه سروش به تو داره رو ازش بگيرند براي همين دست از تلاش برداشتم و تنها لطفي كه در حقش تونستم بكنم اين بود كه ضرري رو كه كرده بود پرداخت كنم تا دوباره كارش رو شروع كنه.
برگشت به سمت پنجره و با يغش ادامه داد:
-هيچ فكر نميكردم يه روزي به اين حال بيفتم و ازت طلب ببخشش كنم. تو زندگيم سر خيلي ها رو كلاه گذاشتم اما جريان تو با همشون فرق ميكرد. الان چند ماهه روي اين تخت افتادم . يه بيماري ناشناخته كه هيچ دارويي براش پيدا نميشه. يه بيماري كه داره ريزه ريزه خونم رو ميمكه و داغونم ميكنه. هيچ باورم نميشه كه من با همه ثروتم نتونستم حتي به خودم كمك كنم. روزهاي سختي بود وقتي پزشكهايي كه اتيكت معروفترين روي پيشونيشون نشسته و نتونستند من رو معالجه كنند ثروتم به چه دردم ميخوره. وقتي كه اينجاي دنيا با اونور دنيا هيچ علم و طبي نتونه من رو درمون كنه پول روي پول گذاشتن فايده اي برام نداره.
به هق هق افتاده بود و من حال غريبي داشتم. هر لحظه دستم به سمتش ميرفت و چند اينچ از خودم دور نشده دستم رو مشت ميكردم و سعي ميكردم با ياداوري بلايي كه سرم اورده بود ازش متنفر بشم. قدم برداشتم و به سمت پنجره رفتم و در حالي كه دستم رو روي شيشه اي كه از تابش نور افتاب گرم شده بود گذاشته بودم،نگاهم به درخت بيد روبرويم بود. در زير درخت چند نفر نشسته بودند و با هم صحبت ميكردند. صداي ارغوان من رو از دنياي خودم بيرون كشيد اما بدون اينكه برگردم گوشم رو برداي شنيدن حرفاش تيز كردم. او هم در ميان سرفه هايش كه بعد از رفتن پزشكان كمي بهتر شده بود سخنانش رو به ارامي زمزمه ميكرد.
-ديگه طاقت از دست داده بودم. نياز به مهر و محبت داشتم در حالي كه فخري من رو با دنيايي از تنهايي رها كرده بود و حتي حاضر نبود برگرده و براي اون همه سال زندگي كه با هم داشتيم در كنار همسربيمارش باشه. تو درست ميگفتي عشق و علاقه رو توي قراردادهاي ما قيد نكردند. زندگي ما در كنار هم به اجبار پدر و مادرهامون و صلاحديد اونها بود اما هيچ فكر نميكردم در اين همه مدت علاقه و عاطفه اي ميان ما جريان نداشته باشه. وقتي اميدم از بازگشت فخري قطعي شد دست به دامن سروش شدم. ازش خواستم به ديدنم بياد. زماني كه ديدمش حقيقت رو بهش گفتم. دوست نداشتم بميرم و سروش حقيقت رو نفهمه. ميدونستم سروش تو رو از خودش رونده. بايد كاري ميكردم كه هر دوي شما من رو ببخشيد. وقتي به سروش حقيقت رو اونطور كه بود جلوه دادم و بهش گفتم تو به اصرار من اومدي و حدسياتم رو براش در مورد خوبي تو گفتم چنان از كوره در رفت كه صداي فريادش تمام بيمارستان رو پر كرده بود. سروش بار ديگه به خاطر ندانم كاري ها و حماقت هاي من داغون شد و از بين رفت. حالا يك ماه از رفتن سروش مي گذره اما اون هيچ علاقه اي به ديدن من نداره. بارهاسعي كردم از طريق مختلف اون رو بكشم اينجا اما ... اما اون نيمخواد من رو ببينه.
چرخيدم به سمتش و در حالي كه اشك گونه هام رو تر كرده بود گفتم:
-و حالا نوبت منه؟ حالا با اين حرفها ميخواي من رو داغون كني؟
با دست بي جون و استخونيش اشكش رواز روي گونه اش پاك كرد و گفت:
-ازت ميخوام من رو ببخشي. تو بايد من رو ببخشي پاييز.
نفسم رو با نفرت بيرون فرستادم و گفتم:
-لعنتي... تو التماس كردنت هم با دستور دادن همراهه. بميري بري اون دنيا همين ادم پست و حقير ميموني.
قدمها.م رو بلند كردم و براي برداشتن كيف و كلاسورم كه روي زمين گذاشته بودم خم شدم و زماني كه به سمتش برگشتم نگا اخري به صورت درمانده اش انداختم و گفتم:
-تو بايد با حسرت هات بموني و بميري. بايد اونقدر عذاب بكشي و غصه بخوري كه هم اون دنيا عذاب بكشي و هم اين دنيا. لياقت تو مرگ نيست. لياقتت كشيدن بدترين عذابهاي الهيست. راضيم كه توي اين وضعيت ميبينمت. حالا حال اون روزهايي كه از بالا بهم نگاه ميكردي و فخر ميفروختي رو ميفهمم...
به سمت در اتاق رفتم و به سمتش برگشتم و با ديدن قيافه زار و افسرده اش كه اشكهاش روي گونه هاش خشك شده بود لبخند تلخي زدم و گفتم:
-ديدارمون به قيامت باشه اقاي ارغوان...
و از اتاقش خارج شدم و اون زمان بود كه به اشكهام اجازه فرود دادم. ياد و خاطره سروش دوباره بر ذهنم نشسته بود. عزيز دلم چقدر عذاب كشيده بود وقتي حقيقت رو فهميده بود؟ حالا كه فهميده بود چرا به سراغم نيومد بود؟ چرا من رو دوباره نخواسته بود؟
صداي زنگ موبايلم من رو از تفكر بيرون كشيد و مجبور شدم از جيب مانتوم اون رو خارج كنم و بدون اينكه به شماره تماس گيرنده نگاهي بندازم گوشي رو كنار گوشم گذاشتم و صداي خش دار و افسرده اي گفتم:
-بله...
-سلام . كجايي تو دخترم؟
بيني ام رو بالا كشيدم و گفتم:
-سلام مامان بيرونم.
-چي شده؟ چرا داري گريه ميكني؟
-چيزي نيست.
-نميخواي بياي خونه؟
-چرا دارم ميام. ساعت چنده؟
مامان پس از لختي مكث ساعت شش بعدازظهر رو اعلام كرد و من با تعجب به او اطلاع دادم كه به زودي به منزل برميگردم. هنوز تماس رو قطع نكرده بودم كه دوباه تلفنم زنگ خورد و اين بار بنفشه پشت خط منتظرم بود.
-بله.
-سلام خوبي؟
-سلام تو خوبي؟ احمد خوبه؟
-خوبيم. چه خبرا؟
لبخندي تلخ زدم و گفتم:
-تو كجا غيبت زد امروز؟
-گريه كردي؟
-نه چطور مگه؟
-پس چرا بينيتو بالا ميكشي؟
-نميدونم...جانم كارم داشتي ؟
-پرسيدم چه خبر...
خنده ام گرفته بود. اما حوصله نداشتم براي همين لبخند زدم و گفتم:
-از چي ؟
-از دكتر جونتون.
متوجه شدم او منظورش ديدارم با پرهام بود براي همين خلاصه گفتم:
-هيچي...
-يعني چي هيچي؟
-هنوز جوابي بهش ندادم.
او عصباني جيغ بلندي كشيد و من با تعجب گوشي رو از خودم دور كردم و بعد از چند لحظه گفتم:
-اين ديونه بازي ها چيه كه از خودت در مياري؟
-ساكت شو پاييز تا نيومدم خفه ات كنم. كاري نداري؟
معلوم بود به شدت عصبي اش كردم... با اينكه حال نداشتم اما لبخند زدم و با شيطنت گفتم:
-چيه؟ احمد گازت گرفته؟
دوباره جيغ كشيد و ميان جيغش گفت:
-ساكت شو....
-باشه بابا هاپو عصباني . كاري نداري؟
-برو كه انشا الله خبر مرگت رو برام ...
با صدا خنديدم و او گفت:
-نه دلم واسه سامان ميسوزه . ان شاالله خبر عاقل شدنت رو واسم بيارن.
-اونو كه بايد با خودت به گور ببري.
-مرض ديونه خل و چل. من از دست تو ارامش زندگيم ريخته بهم. اونوقت تو داري غش ميكني از خنده! مثل اينكه با دكتر جونت خيلي بهت خوش گذشته!!!!
از محوطه بيمارستان خارج شدم و همونطور كه به سمت ايستگاه تاكسي ميرفتم گفتم:
-اره جات خالي...خيلي خوش گذشت.
-حالاچي كوفت كردي؟
-بيفستراگانف. ميخوري برات بگيرم؟
-بميري ان شالله.من از دست تو تا حالا داشتم غصه ميخوردم.
-خوب خانمي غصه نخور بگو احمد واست پسته بگيره.پسته بخوري به جاي غصه.
-واي پاييز ديونه ام كردي كاري نداري؟
-نه از اولم باهات كاري نداشتم.
او كه نمي دونست جواب من رو چي بده سكوت كرد و چند لحظه بعد بدون خداحافظي تلفن رو قطع كرد. دستم رو براي تاكسي بلند كردم و در حالي كه لبخند ميزدم گفتم:
-ولنجك.
سعي ميكردم اتفاقات ان روز رو به دست فراموشي بسپارم. من هميشه سعي ميكردم خيلي چيزها رو به دست فراموشي بسپارم اما محال بود و اين امكان نداشت . سعي كرده بودم سروش رو فراموش كنم اما هر روز بيشتر عاشقش ميشدم. سعي كرده بودم پرهام رو فراموش كنم اما بي اختيار به او فكر مي كردم. سعي ميكردم خاطراتي كه در باغ ارغوان داشتم رو فراموش كنم اما باز هم از خاطراتم ياد ميكردم و حالاهم سعي ميكردم ارغوان و تخت بيمارستانش رو فراموش كنم اما...
پا در اتاقم گذاشتم و حس ميكردم روي هوا در حال پرواز هستم و حركت نميكنم. پاهايم قدرتي نداشت اما قدم بر ميداشتم. قلبم بي تابي ميكرد اما شاد بودم. با ديدن پذيرايي خانه خودم قلبم مالامال از شادي شده بود. چشمم بي اختيار به دنبال طراحي دختري ميگشت كه بالاي كاناپه قرار داشت. با سرعت به سمت دخترك رفتم و دستم رو روي گونه هاي زيبايش كشيدم و شروع به خنديدن كردم . از روي كاناپه بلند شدم و با سرعت به سمت اتاق خوابمان رفتم. اسمان اتاقمان به رويم لبخند ميزد. ستاره هاي نقره اي رنگ اتاقمان چنان برق ميزدند كه حس ميكردم در ميان ابرها پرواز ميكنم. با شادي قدم برميداشتم و در اتاق در حالي كه دستهايم از هم باز بود ميچرخيدم. نفس هاي بلندي ميكشيدم و عطر سروشم رو در ريه هايم فرو مي بردم. نفسهاي عميق و متوالي كه ميكشيدم شادي خاصي رو در وجودم ايجاد كرده بود. به سمت ميز توالتم رفتم و عطر سروش رو از روي ميز برداشتم و كمي از ان رو به مچ دستم زدم و با عشق عطر تندش رو وارد ريه هايم كردم و به سمت تختمان رفتم و روي ان دراز كشيدم.تخت كه روزهاي زيادي در اغوش سروش به خواب و ارامش فرو رفته بودم و چه شبهايي كه بي او بودم و ارزو داشتم كه اي كاش او بود تا در اغوشش به ارامش ابدي مي رسيدم اما او را نداشتم. روي تختمان دراز كشيدم و به يك طرف چرخيدم تا مچ دست راستم رو كه به ان عطر سروش را زده بودم جلوي بيني ام بگيرم. با ارامش خاصي چشمانم رو بستم و نفس هاي عميقي كشيدم.
متوجه نشده بودم كي روي تخت به خواب فرو رفته بودم كه با صداي سامان بيدار شدم.
-ماماني... ماماني بيدار شو...
چشم كه باز كردم سامان رو ان سوي تخت ديدم كه من رو صدا ميكند. لبخند عميقي زدم و براي در اغوش كشيدنش دستهايم رو باز كردم اما سامان با لبخند و شيطنت خاص خودش با پاهاي تپلش اتاق رو دور زد و با سرعت از اتاق خارج شد. روي تخت نيمخيز شدم و با عشق دستهايم رو براي خميازه كشيدن باز كردم و در همان لحظه صداي موسيقي به گوشم رسيد. صداي گرم و اهسته اي همراه صداي موسيقي به گوشم رسيد.گوشهايم رو براي شناسايي صاحب صدا تيز كردم. برقي در وجودم ايجاد شد. تنم لذت خاصي رو در بر گرفته بود. با پاهايي لرزان از تخت پايين امدم و با قدمهايي اهسته از اتاق خارج شدم. هر چه از اتاق دورتر ميشدم صدا نزديكتر ميشد. لبهايم به لبخند باز شده بود.
وقتی روبروی پیانو سیاه رنگی که سروش عزیزم پشت ان نشسته بود ایستادم بی اختیار بغض غربی گلویم رو فشرد. سروش نگاهم میکرد و نگاهش نوازشم میکرد. سرم رو به نشانه سلام تکان دادم و او بعد از اینکه لبخندی زد دستهایش رو روی پیانواش گذاشت و با صدای نرمش خواند.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهل و نهم
نگاهش به روی صورتم بود و با ارامشی که در نگاهش موج میزد لبهایش از هم باز میشد و میخواند. همانجا روبرویش ایستادم.
-برای اخرین بار خدانگهدار*** برو ولی خاطراتمو نگه دار***برو عزیز گریه نکن دلم میگیره*** فقط بدون اینجا یکی برات میمیره
بعد تو عشق، دیگه برای من حرومه***برو ولی بدون دیگه عمرم تمومه ***برو فقط فکر نکنی کسی ندارم
هیچ موقع تنها نمی شم خدا رو دارم
به تو میگم یه کلمه*** دوستت دارم یه عالمه*** برو حرفات تو گوشمه*** برو یادت تو دلمه*** توی چشمام نگاه نکن
دست منو رها نکن*** دیگه بسه گریه نکن***
ساکت شده بود و در حالی که نگاهش تک تک اجزای صورتم رو نوازش میکرد لبخند به لب داشت. اشکهایم اهسته گونه هایم رو شستشو میداد. با خودم فکر کردم که حالا بعد از این همه مدت جدایی چرا باید سروش از خداحافظی و دوری بخونه؟ چرا اینقدر نگاهش ارامش بخشه و چرا من دارم گریه میکنم. سعی کردم به خودم بقبولونم هر دومون در این مدت خیلی سختی کشیدیم.
با اين حال لبخندي روی لبم نقش بست و با عشق به صورت سروش نگاه كردم. او هيچ تغييري نكرده بود. دستهايم رو از هم باز كردم و در حالي كه نفس عميقي ميكشيدم گفتم:
-چه خواب خوبي بود. حس ميكنم مثل پر سبك شدم.
سروش با لبخند در حالي كه گردنش رو به سمت شونه اش خم كرده بود نگاهم ميكرد. لبخندم رو پررنگتر كردم و با خودم فكر كردم. ما چطور اشتي كرديم؟ چي شد كه سر از اين خونه رويايي در اورديم؟ چهره ام رو در هم كشيده شد اما هر چي فكر كردم كمتر چيزي به خاطرم اومد. راستي چي شد كه ما اشتي كرديم؟ سرم رو بالا گرفتم تا از سروش در رابطه با نحوه اشتيمون بپرسم كه ديدم سروش سامان رو در اغوشش گرفته و با او بازي ميكند. از ديدن اين صحنه چيزي در وجودم فرو ريخت. اه عميقي كشيدم و چشمانم رو كه به اشك نشسته بود از ديد سروش پنهان كردم. پشت به ان دو كردم و سعي كردم ارامش تحليل رفته ام رو به دست بيارم. دوباره صداي موسيقي بلند شد. با خودم گفتم چرا سروش هيچ حرفي نميزنه؟ نكنه براش اتفاقي افتاده باشه؟ بعد به خودم نهيب زدم كه همين الان داشت اهنگ ميخوند. راستي اين موزيك چقدر برام اشناست؟ اهنگ چيه؟ سر برگردندوم تا از سروش بپرسم اين چه اهنگيه كه داره با پيانو ميزنه.
او نگاهش به سامان بود كه در كنارش روي نيمكتي نشسته بود اما دستهايش روي كليدهاي پيانو مي رقصيد. لبخند زدم و تصميم گرفتم من هم به كنار اونها برم. اما همين كه پا براي حركت كردن بلند كردم. سامان با صداي بلندي صدايم كرد. با وحشت نگاهش ميكردم و سعي ميكردم تمركز كنم و بفهمم علت جيغش از چيست. اما او اهسته و با لبخند در كنار سروش نشسته بود و من تنها صداي جيغ او را مي شنيدم. دوباره قدم برداشتم اما صداي سامان هر لحظه بلندتر و بلندتر شد و هر چه من بيشتر جلو ميرفتم سامان و سروش از نظرم دورتر ميشدند.با وحشت به سمتشان مي دويدم اما اونها بي توجه به من در كنار هم نشسته بودند و نگاهشون بهم بود. اما همچنان صداي فرياد سامان در گوشم زنگ ميزد. به قدري صحنه زجر اور بود كه بي توجه به دوري انها ميدويدم و اشك گونه هام رو تر ميكرد.
-نه... سامان نرو. مامان. عزيزم.. سروش نه. تروخدا سامان رو ازم نگير. خدايااااا...
-پاييز چته؟ چي شده ؟ پاييز؟
با وحشت از جا پريدم و روي تختم نيمخيز شدم. با ديدن مامان كه بالاي سرم نشسته بود و سامان در اغوشش گريه ميكرد تازه متوجه شدم خواب مي ديدم و همه انها در رويا برايم اتفاق افتاده بود. بغضم سر باز كرده بود. با گريه سامان رو از اغوش مامان بيرون كشيدم و او را ميان بازوانم فشردم تا بفهمم اون در كنار منه و تنهام نگذاشته. سامان در اغوشم گريه ميكرد و در حالي كه سعي داشتم ارومش كنم خودم هم گريه ميكردم. حتي فكر جدايي از او ازارم ميداد و باعث وحشتم ميشد.
وقتي كه كمي ارام گرفتم تازه به ساعت ديواري اتاقم نگاه كردم و متوجه شدم ساعت پنج صبحه و سامان از صداي فريادهاي من از خواب بيدار شده بود. او را كه در اغوشم به خواب رفته بود روي تختش انداختم و به مامان كه كنارم روي زمين چمبره زده بود نگاه كردم. طفلك سرش رو روي ديوار گذاشته بود و به من نگاه ميكرد. به كنارش رفتم و او را در اغوشم گرفتم. مامان با اغوشي گرم پذيراي خستگي هايم شد و من در اغوشش به ارامش رسيدم. با اينكه از من مي پرسيد چه اتفاقي افتاده اما من جرئت نميكردم اتفاقاتي كه روز قبل برايم افتاده بود رو براش تعريف كنم. به طور حتم اگراو مي فهميد ارغوان رو به موت است و از من طلب ببخشش دارد با همه دل شكستگي اش از من ميخواست او را ببخشم. چيزي كه حتي در مخيله ام نميگنجيد. چرا بايد كسي رو مي بخشيدم كه زندگيم رو نابود كرده بود. محال بود اين كار رو انجام بدم.
دو هفته اي از ملاقاتم با ارغوان ميگذشت و پرهام هم سعي كرده بود در اين مدت به هر طريقي با من رابطه برقرار كنه كه من اين اجازه رو به او نداده بودم و با رفتار سرد و خشنم طوري او را از سر خودم باز كرده بودم كه بنفشه هم حاضر به ديدن او نبود دلش به حالش سوخته بود. اين روزها تنشهاي عصبي ام شديد تر شده بود و ذهنم دوباره مانند تراكتوري در پي فكر كردن بي وقفه بود. طوري كه شديداً ازارم ميداد.
ان روز به اصرار بنفشه به همراهش سامان رو نزد پزشكش برديم تا قد و وزنش را اندازه گيري كند. ساكت و خاموش سامان رو در اغوشم گرفته بودم و حاضر نبودم اون رو به بنفشه بدهم. بعد از خواب ان شب شديداً روي سامان حساس شده بودم و اگر مجبور نبودم درس و دانشگاه رو رها ميكردم و سامان رو در اغوشم نگه ميداشتم. حس ميكردم همه دنيا سعي دارند او را از من جدا كنند. سامان كه رفتارهاي عصبي من كلافه شده بود باز هم سكوت رو پيشه كرده بود و گاهي كه بازي هايش پر سر و صدا ميشد بي اختيار سرش فرياد مي كشيدم و او چنان بغض ميكرد كه قلبم بي تابي ميكرد و سريع او را در اغوشم ميگرفت و مانند بچه ها اشك مي ريختم و از او ميخواستم من رو ببخشه و سامان هم پا به پاي من اشك مي ريخت و هميشه مامان بود كه اين قائله رو ختم به خير ميكرد و با عصبانيت سامان رو از اغوشم بيرون ميكشيد و با تشر و فرياد مي گفت كه من با اين رفتارهايم با روحيه حساس سامان بازي ميكنم اما به راستي دست خودم نبود. شديداً عصبي شده بودم و نميدونستم بايد چي كار كنم.
صداي بنفشه من رو از فكر و خيال بيرون كشيد و گفت:
-پاييز موبايلت داره زنگ ميخوره تو سامان رو بده به من برو موبايلت رو جواب بده.
به سامان نگاه كردم و با ترديد او را در اغوش بنفشه رها كردم و از مطب دكتر خارج شدم و راهرو بيمارستان تلفنم رو روشن كردم:
-بله بفرماييد؟
-سلام .خانم پاييز مودت؟
-بله خودم هستم. اما شما؟
-بنده صالحي هستم. وكيل مرحوم اقاي سهيل ارغوان.
چيزي در وجودم فرو ريخت. دستم رو به ديوار گرفتم و با وحشت گفتم:
-فت كردن؟
-بله متاسفانه شب قبل ايست قلبي كردند و دار فاني رو وداع گفتند.
لبخند بي رحمانه اي زدم و بر خلاف ميل باطني ام گفتم:
-خدا رحمتشون كنه.
-متشكرم.اميدوارم خدا بهتون صبر بده.
پوزخند زدم و سكوت كردم و او ادامه داد:
-غرض از مزاحمت اين بود كه اقاي ارغوان پيش از فتشون از من خواستند مسئله اي رو با شما درميان بگذارم و تاكيد كردند كه حتماً قبل از خواندن وصيت نامه كه در پايان مراسم سوم ايشان قرائت ميشه با شما تماس بگيرم .
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-خوب امرتون؟
-گويا ايشون يكي از ملكهاي خودشون رو به نام شما كردند و بنده هم در باب همين مسئله با شما تماس گرفتم.
با تعجب پرسيدم:
-به نام من؟
-بله. خونه باغي كه در زعفرانيه قرار داره...
با دهاني كه از شدت حيرت باز شده بود به ياد باغي كه در ان زندگي ميكرديم افتادم و در حالي كه حيرت از نگاه و كلامم مي ريخت گفتم:
-براي چي؟
-بنده در جريان نيستم. ايشون خيلي اصرار داشتند كه اين قطعه زمين به نام عروس خانواده بشه. حتي از بنده خواستند سروش خان رو در جريان اين موضوع قرار ندم.
واقعاً نميدونستم بايد چي كار كنم. از كار ارغوان شديداً دچار بهت شده بودم. باورم نميشد چنين فداكاري رو كرده باشه. نه مطمئناً فداكاري نبود. اون خواسته بود به اين طريق به من رشفه بده تا او را ببخشم. لعنتي حتي بعد از مرگش هم فكر رشفه دادن بوده. خدا لعنتت كنه... محاله تو رو ببخشم. حتي اگه كل ايران رو به نامم مي كردي...
-خوب شما بايد براي امضا مدارك به اين ادرسي كه خدمتتون عرض ميكنم تشريف بياريد. يادداشت مي فرماييد؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-بفرماييد...
بعد از اينكه تلفن رو قطع كردم به داخل مطب برگشتم و سعي كردم ذهنم رو از بذل و بخششي كه ارغوان به خرج داده بود دور كنم. اما چنين چيزي محال بود. بنفشه با كنجكاوي پرسيد:
-خوب ؟
-چي خوب؟
-كي بود؟
با پريشاني كه در رفتارم كاملاً مشخص بود نگاهم رو به ميز سپيد رنگ دكتر دوختم و زمزمه كردم:
-وكيل ارغوان...
-سروش؟
سرم رو تكون دادم و در حالي كه نگاهم به سامان كه روي كفه ترازو خوابيده بود چرخيده بود، گفتم:
-سهيل. ديشب فوت كرده...
-اخي... خدا رحمتش كنه.
نگاه متعجبي به او انداختم و او پرسيد:
-حالا چي ميگفت؟
- اگه بگم چي شنيدم باورت نيمشه بنفشه.
بنفشه كه انگار مهيج ترين اتفاق دنيا در شرف وقوع است به من خيره شد و گفت:
-بگو ببينم چي شده...
-وكيلش ميگفت خونه باغ رو براي من به ارث گذاشته.
چشماي بنفشه به اندازه يك نلبعكي گرد شد و با حيرت پرسيد:
-دروغ ميگي؟
-نه به خدا. خودش گفت...
بنفشه همچنان گيج و حيرت زده سوال مي پرسيد در صورتي كه من خودم هم تو شك قرار داشتم. تعجبم از اين بود كه اون خواسته بود سروش در جريان اين موضوع قرار نگيره . چيزي در نگاهم در خشيد.فكري شيطاني و هيجان انگيز لبخند زدم و دست بنفش رو گرفتم و در حالي كه براي تاكسي دست بلند ميكردم گفتم:
-اگه حواست به سامان نيست بدش خودم...
او سامان رو در اغوشش جا به جا كرد و با گيجي گفت:
-نه حواسم هست.
وقتي هر دو سوار تاكسي شديم بنفشه بعد از لختي مكث بي مقدمه پرسيد:
-حالا مي خواي چي كار كني؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و با ديدن سامان كه در اغوشش به خواب رفته بود لبخند زدم و گفتم:
-چيو؟
-منظورم خونه باغِ.
-اها.يه كار خوب.
-چي كار خوب؟
سرم رو برگردوندم به سمت شيشه و در همون حال گفتم:
-ميرم توش . مي خوام اونجا زندگي كنم.
-ديونه شدي؟ منظورت از اين كارها چيه؟
-خوب چه اشكالي داره؟
-اگه سروش بفهمه؟
لبخندي زدم و گفتم:
-بفهمه....
بعد از اينكه سامان رو به منزل بهار بردم و او رو به دست بهار سپردم او را از ماجراي ارغوان و خونه باغ مطلع كردم و در اخر تصميمي رو كه گرفته بودم رو براش توضيح دادم. بهار از تصميمم شديداً استقبال كرد و با اطمينان چم و خم راه را نشانم داد. صورت مامان رو كه در تمامي اين مدت در سكوت نگاهمان كرده بود بوسيدم و از او خواستم تا سامان را آماده كند تا فردا شب به سراغش بياييم و او را ببرم. مامان در ميان گريه من رو تنگ در اغوش گرفت و با حسرت گفت:
-مي ري توي اون خونه چي كار دختر؟
بغضم رو مهار كردم و گفتم:
-من توي اون خونه به دنيا اومدم. اونجا بزرگ شدم. اونجا عاشق شدم و اونجا...
بغضم تركيد و با گريه گفتم:
-مواظب خودتون باشيد مامان...
وقتي خونه بهار رو ترك كردم به ساعت مچيم نگاه كردم كه عقربه هايش دو بعدازظهر رو نشان ميداد. سوار ماشين بهار شدم و با سرعت به سمت آدرسي كه اقاي صالحي داده بود شتافتم. بايد براي امضاي برگه هايي كه اقاي صالحي ميگفت نزدش مي رفتم.
زماني كه وارد دفتر شيك و مبله آقاي صالحي شدم. او از پشت ميزش برخاست و در حالي كه لبخند به لب داشت در ابتدا به من كه برايم بود و نبود ارغوان فرقي نمي كرد تسليت گفت. از او تشكر كردم و روي مبل چرمي كه روبروي ميزش قرار داشت نشستم. اقاي صالحي هم بعد از اينكه از من پرسيد چه چيزي ميل دارم دو قهوه سفارش داد و بعد روبرويم روي مبل نشست.تازه آن زمان بود كه سر بلند كردم و به او نگاه كردم. مردي كه خود را صالحي معرفي كرده بود كاملاً شيك پوش بود و قد و قامت بلندي داشت. اندام متناسبش سنش را كمتر از انكه بود نشان ميداد. حدوداً پنجاه ساله نشان ميداد. صداي گرمي داشت و هنگامي كه صحبت ميكرد كلماتش را براي گفتن گلچين مي كرد و اين كارش باعث ميشد سخنانش در ذهن به يادگار بمونه. بعد از اينكه سكوت به مرز آزار دهنده نزديك ميشد او سر بلند كرد و لبخند زنان گفت:
-خوب خانم مودت زياد مزاحم وقتتون نميشم. بهتره بريم سر اصل مطلب.
مطقابلاًٌ لبخند زدم و سر تكون دادم او بعد از اينكه برگه هاي رو جلوي رويم قرار داد و كمي در رابطه با آنها توضيح داد گفت:
-ميتونم يه سوال شخصي از شما بپرسم؟ البته اگر دوست نداشتيد بنده هيچ اصراري براي پاسخگويي ندارم.
با احترام لبخند زدم و گفتم:
-خواهش مي كنم. بفرماييد.
-شما با خانواده ارغوان مشكلي داشتيد؟
با حسرت سر به زير انداختم و گفتم:
-چطور مگه؟
-از روي مبل بلند شد و به سمت پنجره كوچكي كخ كنار ميز كارش بود رفت. صداي كفش هاي جيرش روي گرانيت ها بر اعصاب خرا من ضربه وارد مي كرد. به سمتم چرخيد و در حالي كه دستهايش رو بغل كرده بود گفت:
-من و ارغوان ساليان سال هست كه با هم كار مي كنيم. درواقع سهيل بيشتر از اينكه موكل من باشه يكي از دوستان نزديك منه. اما در طول مدت رابطه ام با خانواده اش هيچ زماني شما رو همراه سروش خان زيارت نكردم. بارها ايشون رو ديدم كه به تنهايي به ملاقات خانواده اش اومده اما هيچ زماني نه ايشون و نه خانواده اش از شما صحبتي نكردند. اما... اما اين اواخر سهيل همه صحبتش در رابطه با شما بود. سهيل دائماً مي گفت كه دِيني به شما داره و از شما طلب بخشش و حلاليت داره. راستيش من هيچ زماني سهيل رو اينطور با روحيه خراب نديده بودم. اون حتي بعد از امضاي طلاق نامه غيابي همسرش هم اينقدر روحيه اش خراب نبود.
سرم رو بلند كردم و به روبرو خيره شدم و گفتم:
-اونها با ازدواج ما مخالف بودند. ما بر خلاف ميل باطني خانواده سروش با هم ازدواج كرديم . اما اين ازدواج توسط آقاي ارغوان و البته حماقت هاي من به جدايي ختم شد. اين بين من و سروش بيشتر از هر كسي ضربه خورديم. اقاي ارغوان ميخواست بعد از جدايي من از سروش او رو به عقد كسي كه مطابق ميل خودش بود در بياره اما سروش ...
مكث كردم و سر به زير انداختم و نفس عميقي كشيدم . بعد از اينكه آرامشم رو به دست اوردم برگه ها رو امضا كردم و بدون اينكه دست به قهوه ام بزنم بلند شدم و با خداحافظي از انجا خارج شدم.
وقتي داخل ماشين بهار نشستم سرم رو روي فرمون ماشين گذاشتم و به گريه افتادم. دلم گرفته بود و از همه بيشتر مي ترسيدم. از اينكه مي خواستم به خونه باغ برم مي ترسيدم. با اينكه مي دونستم اونجا كسي كه از اون وحشت داشته باشم انتظارم رو نميكشه اما چيزي در سينه ام بي تابي مي كرد. آخر سر بر تشويشم غلبه كردم و با سرعت به سمت خونه باغ حركت كردم.
زماني كه با كليدي كه از آقاي صالحي گرفته بودم در رو باز كردم.هواي باغ كه خنكاي خاصي داشت به صورتم دويد. باغي كه پذيراي رسيدن پاييز بود حالا اغوشش رو به روي پاييزي باز كرده بود كه روزي به عنوان دختر مستخدم در آن زندگي مي كرد. اما حالا؟ حالا به عنوان صاحب خانه قدم به باغ مي كذاشتم. پاهايم رو با نرمش خاصي روي زمين مي گذاشتم و با نگاهم هر چيزي رو كه در اطرافم مي ديدم مي بلعيدم. دستم رو به روي درختهايي كه در اطرافم بود مي كشيدم و آه مي كشيدم. اشك ياور هميشه آشنا مسير گونه هايم رو طي مي كرد و من با آغوشي باز پذيراي مهرباني اش مي شدم . اون تنها چيزي بود كه هميشه و همه حال دركم مي كرد. وقتي نزديك الونكي كه قبلاً در ان زندگي مي كرديم شدم قدم هايم از حركت ايستاد. دستهام رو جلوي صورتم گذاشتم و بغض سر باز كرده ام به هق هق تبديل شد . روي زمين چمبره زده بودم و گريه مي كردم. باد خنك در بدنم مي پيچيد و مور مورم مي كرد. بعد از مدني كه آرامتر شدم از روي زمين بلند شدم و آهسته به سمت خانه رفتم. در رو كه با صداي خاصي باز شد نوازش كردم و قدم در اتاقهاي خالي از سكنه و وسايل گذاشتم. حسي مانند بي تابي در رگ و پيم مي پيچيد. با آرامش خاصي صدا زدم:
-بابايي... كجايي؟ بيا كه من برگشتم... بابايي صدامو ميشنوي؟ بابا بيا ببين كه باغ ارغوان شد باغ پاييز. باغ پاييزي كه پاييز تو شد صاحبش.
صداي در بلند شد. سر چرخوندم و از ديدن آقا صابر باغبان باغ لبخند به روي لب آوردم.او كه از ديدن غريبه تعجب كرده بود گفت:
-خانم شما چطور وارد شديد؟
سرم رو بلند كردم و كليد رو جلوي صورتم تكون دادم و او پرسيد:
-شما كي هستيد؟
-پاييزم.
او كمي به ذهنش فشار اورد و بعد كه انگار چيزي به خاطرش اومده باشه گفت:
-شما.... شماييد پاييز خانم؟
لبخندي زدم و گفتم:
-آره صابر خان. من همون پاييزم. همون خواهر بهار كه هميشه ميان درختهاي اين باغ مي دويديم و شما هميشه از شيطنتهامون فريادتون هوا بود.
او لبخندي زد و گفت:
-شما ديگه عروس اين خون هايد...
بغضم رو فرو خوردم و در حالي كه به سمتش مي رفتم گفتم:
-عروس اين خونه بودم.
او سرش رو تكون داد و گفت:
-آقاي صالحي به همه ما گفته كه شما از اين به بعد صاحب خونه هستيد...
سرش رو پايين انداخت و گفت:
-حتي بهمون گفت كه امكان داره شما ما رو از اينجا بريون كنيد.
از خانه خارج شدم و با تعجب پرسيدم:
-چرا؟
-خوب ... خوب... امكان داره مستخدمهاي جديد بياريد.
نفسي كشيدم و گفتم:
-بهتره بريم داخل ساختمون كه هزار تا كار داريم.
او لبخند افسرده اس زد و من گفتم:
-آقا صابر چرا باغ اين شكلي شده؟ ديگه بهش نمي رسي؟
او نگاهش رو به درختهاي اطراف انداخت و گفت:
-از وقتي اقا افتادند گوشه بيمارستان دست و دل ما هم به كار نرفت.
در حالي كه لجوجانه لبخندم رو حفظ كرده بودم گفتم:
-از اونجايي كه مطمئنم به تنهايي از عهده اين كار بر نميايي بايد بهت بگم چند نفر رو بيار اينجا كه ميخوام تا فردا باغ بشه مثل دسته گل.
وقتي مستخدمهاي قديمي من رو ديدند باورشان نميشد كه منش دم صاحب خانه. همه با تعجب نگاهم ميكردند. براي فرار از نگاه هاي آزار دهنده و مرموز آنها مجبور شدم چند نفر از آنها رو اخراج كنم و تنها سه چهار نفر رو در خانه نگه داشتم. باغبان خانه و معصومه خانم ياور و دوست هميشگي مامان كه نظافت و آشپزي خانه بر عهده اش بود و يك دختر جواني كه بعد از رفتن ما از آنجا به عنوان نيروي تازه كار استخدام شده بود.
آنهايي كه مانده بودند به قدري از ديدن من خوشحال شده بودند كه حس مي كردم انها دوستان نزديكي براي من خواهند بود. بعد از اينكه كمي از كارهاي مديريتي خانه رو سر و سامان دادم جلسه اي تشكيل دادم و تمام چيزهايي رو كه ميخواستم و نمي خواستم به مستخدمين گفتم و آنها هم بعد از اينكه حرفهايم رو گوش دادند با لبخند حرفهايم رو تاييد كردند و از پيشنهادهايم استقبال كردند و بعد از رفتن انها خودم به طبقه بالا كه اتاق سروش بود رفتم و در رو پشت سرم بستم.
به در تكيه دادم و چشمم رو روي وسايلش گرداندم. بغض غريبي گلويم رو مي فشرد و نفسم مي گرفت. چشمم به پنجره اتاقش افتاد. با قدمهايي شل به سمت پنجره اتاق رفتم و پرده رو كنار زدم. نگاهم به روي درختهاي باغ افتاد. با خودم زمزمه كردم:
-پاييز تو كجايي؟ تو براي اينجا نيستي؟ تو جات اونجاست ته باغ....
چرخيدم و پشت به پنجره دادم و چشمم به تصوير سياه سپيد چهره سروش كه روي ديوار قاب گرفته شده بود افتاد. اشكهام رو پاك كردم و در همون حال گفتم:
-من بايد اين كار رو بكنم. من ديگه نميتونم. بايد زندگيم رو عوض كنم. من متعلق به سامانم. سامان بايد زندگي موفقي داشته باشه. اين آرزويي بود كه سروش هميشه براي فرزندانش داشت.
چشمام رو بستم و صداي سروش در گوشم زنگ زد:
-پاييز اگه روزي بچه دار شديم و فهميدم كه بچمون عاشق كسي شده هيچ وقت اون كاري رو كه بابا و مامان با من و عشقم كردند رو باهاش نمي كنم. بهش ياد مي دم روي پاي خودش بايسته و با عشق بره جلو. بهش ياد مي دم اوني كه دلش انتخاب كرده مهمه و احساسش. نميذارم بشكنه....
چشمام رو باز كردم و در پس پرده اشك به چشماي سياه و قشنگ سروش نگاه كردم. به آرامش به سمتش رفتم. دستم رو روي صورت مخملي و قشنگش كشيدم و زمزمه كردم:
-مطمئن باش تو رو به آرزوت مي رسونم و سامان رو اونقدر خوشبخت مي كنم كه هيچ وقت به خاطر حماقتم بهم خرده نگيره. مطمئن باش هيچ وقت بهش نمي گم كه چطور با حماقت از همديگه جدا شديم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SHeRvin به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها