بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی ام
به قدری حرفهایش برایم سنگین تمام شد که احساس می کردم همه بدنم در کوره ای اتش می سوزد. مخصوصاً که دیگر خانم ها ساکت و با لذت به صحبت های او گوش می دادند. حتماً پیش خودشون میگفتند که من ..... از فکرهایی که انها در مورد من در ذهنشان حتماً میگذشت بر خودم لرزیدم. توان اینکه زبان باز کنم و به او بفهمانم که بیشتر از حدش صحبت کرده و در خودم نمی دیدم. دستانم لرزش شدیدی که گرفته بود و اعصابم به شدت متشنج شده بود. مدتها بود که فراموش ... نه فراموش که نه اما سعی کرده بودم به حرفهای بهار برسم که مهم نیست ما موقعیت مالی مناسبی نداریم مهم این است که راه را بشناسیم و بدانیم برای چی اینجا هستیم. اما حالا باز هم همان نفرت قدیمی در وجودم بیدار شد. باز هم حس انزجار و تنفر از امثال یگانه و او ... دلم میخواست بلند شوم و چنان سیلی به گوشش بزنم که صدایش وجودم رو ارام کند. این حس به قدری در من ایجاد شده و قوی بود که دستم رو که در میان دستهای بنفشه بود فشردم. بنفشه که پی به حال خرابم برده بود. دستم رو محکم گرفت و با لخنی تند و توبیخ کننده رو به یگانه گفت:
-فکر نمیکنم این موضوع به شما و یا کس دیگری هم مربوط بشه. شما پاتون رو از حدتون فراتر گذاشتید یگانه خانم. اوه . چه اسم زیبا و به قول خودتون با مسمایی دارید. شما چرا؟ شما که از وجناتتون کاملاً مشخصه که از خانواده با اصالت تشریف دارید. البته کاملاً مشخصه که در دید محدود شما اصالت تنها به مادیات برمیگرده پس جای شک و شبه ای باقی نمیمونه که شما نفهمید پاتون رو از حد خودتون فراتر گذاشتید. در نظر من شما رد حدی نیستید که بخواهید برای پاییز و یا سروش خان تاسف بخورید. بهتره عقاید پوچ خودتون رو برای خودتون نگه دارید ودیگران رو از دید محدود خودتون به سخره نگیرید.
به قدری سخنرانی بنفشه زیبا و بی نقص بود که دلم میخواست همانجا دهانش را برای این صحبت هایش ببوسم. اما توان این کار را هم نداشتم وتنها نگاه میخکوبم روی صورت یگانه جا به جا شد. او که دیگر صورتش ان تمسخر چند لحظه قبل را نداشت با حالتی خاص که به گمانم شرمزده امد اب دهانش رو فرو خورد و در مبل جا به جا شد و حالا دیگر با تفخر پایش رو روی پای دیگرش ننداخته بود . اما قافیه رو نباخت و با همان پرویی ادامه داد:
-همون طور که گفتید در نظر شما اینطور اومد اما نظر شما هیچ اهمیتی برای من نداره. مسلماً شما هم یکی هستید همانند پاییز خانم. باز هم باید بگم که سروش انتخابش نشان دهنده بی لیاقتیش بوده. مسلمه که سروش با این انتخابش نشون داد که لیاقتش پاییز خانم هست. حتماض براتون جالبه اگر بدونید که امشب شب نامزدی سروش با پری دخترخاله اش هست. مسلم است که چرا سروش الان اینجا و در کنار فردی به نام همسر حضور داره. زمانی که پری به من گفت که جشن نامزدی اش برهم خورده کاملاض شوکه شدم و پیش خودم گفتم که چه کسی بهتر از پری رو برای خودش میخواد و حالا با دیدن پاییز خانم متوجه شدم که ایشون نه تنها لیاقت پری رو نداشته بلکه حقش بدتر از اینها بود. او از خانواده ای با اصالت و با فرهنگ هستش و با انها جاه و جلال پدریش به خواستگاری کسی رفته که عمری در خانواده پدریش به عنوان مستخدم فعالیت میکردند.
جمله اش رو با لبخندی زهر اگین به ریو صورت من تمام کرد. حرصم گرفته بود. نه از اینکه دیگران در رابطه با موقعیت خانواده من مطلع شده بودند. نه . برایم این چیزها مهم نبود. مهم این بود که او مرا با پری مقایسه کرده بود و در نظر ابله خودش من رو از پری کوچکتر دیده بود. دلم میخواست داد میزدم و به همه میگفتم که پری تنها وضع مادی پدرش خوب وبد. بلکه نه تنها چهره جذاب و زیبایی نداشته بلکه من مطمئن بودم لیاقت سروش رو هم نداشته. او کسی نبود که بتواند سروش رو خوشبخت کند. دختری که هر لحظه در اغوش پسری بود و خودش رو خار و خفیف جلوی سروش میکرد چطور با من ، با پاییزی که هیچ پسری جز همسرش تنش رو لمس نکرده بود و حتی در رویاهایشان با اونها خمصانه برخورد کرده بودم برابری می کرد؟ از این رو کمی افکاری اسوده شد. با یاد اوری روزی که پری در منزل ارغوان از سروش میخواست که با او ازدواج کند و بعد با دیدن من هر چه از دهانش در امده بود بارم کرده بود متوجه اوج حسادتش به خودم شدم. حالا مهم نبود که یگانه چطور به این قضیه پی برده و سروش و پری را و یا خانواده من رو میشناسه مهم این بود که اوج حسادت در وجود این دختر هم حس میشد به قدری که سعی کرده بود با خار جلوه دادن من رد حضور دیگران خودش رو بالاتر ببرد. در حالی که نیازی به این کار من نمیدیدم. او دلیلی نداشت که با این صحبت ها مجلس رو به دست بگیره. من نه با او و نه با همراه او سر و سری داشتم. پس چه دلیلی به این کار داشت؟ اهان. متوجه شدم. از اینکه می دید به قول خودش دختری از طبقه پایین جامعه در روبروی او و باز هم به قول خودش در جوهرات و لباس های فاخر ظاهر شده و مرکز توجه دیگران قرار گرفته حسودی اش میشد. واقعاض به کوته فکر بودنش تاسف خوردم. حالا دیگر از ان همه حرص و جدل در افکارم خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو بعد از اینکه از صورت کریح او گرفتم و به تک تک حضار که با چشمهای گرد شده نظاره ام میکردند انداختم با ارمشی که در وجودم به دور بود لبخند زدم و گفتم:
- سروش با انتخاب کردن همسرش به قول شما نشان داد که چه لیاقتی دارد پس چرا شما این همه حرص و جوش میخورید؟ اگر پری باشخصیت و زیبا و از خانواده با اصالتیست پس چرا این همه نگران این بود که سروش او را به عنوان همسر انتخاب نکند؟ نکند برای او همسر قطح است؟
همین چند جمله کوتاهم باعث شد که او خفه شود و دیگر صدایی از او شنیده نشود. حالا خانم ها با لبخند نگاهم میکردند. شاید در وهله اول نگاهشان سخت بود اما حالا با مهربانی نگاهم میکردند کم کم زمزمه ها بلند و بلندتر شد به جایی رسید که یکی از حضار گفت:
-با پاییز جون کاملاً موافقم . در نظر من حتماً نیازی نیست که هر کسی وضع مارد مناسبی داشته باشد مهم این است که سروش با پاییز خوشبخت است.
ای کاش همان خانم میدانست که سروش با پاییز خوشبخت نبود. ای کاش میدانستم که حرفهای یگانه درست است و ای کاش هیچ وقت میان سروش و پری قرار نمیگرفتم. چرا فکرکردم که پول در نظرم پوچ و بی معنیست؟ چرا گذاشتم سروش با همه زندگیش به خاطر به دست اوردن من بجنگد و اخر سر سرخورده و نادم به سمت خانواده اش برگردد و با پستی بگوید که حق با شما بوده و پاییز برای من مرده. اخ خدای بزرگ کاش همان شبها میفهمیدم که لیاقت سروش را ندارم. کاش حرفهای پر و از نیش و کنایه یگانه در غرور کاذب من اثر میکرد. ای کاش میفهمیدم که با وجود این همه که حس میکردم عقل کل هستم پشیزی نیستم و بیخود و بیجهت زندیگم رو به مشتی پول کثیف فروختم.
بعد از ان مهمانی کذایی ارزشم در نزد دوستان سروش بالاتر رفت و به جایی رسید که انها هیچ کدام مهمانی هایشان رو بدون حضور من و سروش برگزار نمیکردند. سروش هیچ گاه از مناظره ای بین من و یگانه که بعد ها فهمیدم یکی از دوستان صمیمی پری بود باخبر نشد. شاید زنهای حاضر در مجلس هم هیچ گاه صحبت هایشان رو به همسرانشان و یا همراهانشان نگفتند و اگر هم گفتند همسرانشان رازدار خوبی بودند چون هیچ گاه این خبر به گوش سروش نرسید. او هیچ وقت نفهمید که من چطور با چنگ و دندان ان شب از علاقه ام به او همایت کردم و خواستم عشقمان رو بزرگتر ومهمتر از مادیات جلوه بدهم. همان بهتر که هیچ گاه این را نفهمید.
بعد از مرخصی ام که به دانشگاه رفتم عکس و العمل دیگران از دیدن حلقه در دستم و صورت اصلاح شده ام به قدری جالب و خنده دار بود که تا مدتها نقل میان من و بنفشه و بهار بود. حتی زمانی که پیروز متوجه چهره تغییر کرده و حلقه در دستم شد به قدری جا خورد که هر ان حس میکردم رو به بیهوشی است و بنفشه هم برای اینکه حرص او را بیشتر در بیاورد با بی رحمی تمام شروع کرد به تعریف کردن از مال و اموال سروش و از نجابت و خوبی او گفتن به دخترها. که البته با صدای بلندی این حرفها رو میزد به طوری که بقیه بچه ها هم بشنوند. هر چند که در خلال صحبت های او کلاس در سکوتی عمیق فرو رفته بود. با اینکه از تعاریفش خنده ام گرفته بود اما دوست نداشتم موضوع رو اونقدر بزرگ جلوه بدهد. از هر چیزی بیشتر او در صد علاقه سروش رو به من بزرگ جلوه میداد و با داستانی ساختگی گفت که سروش برای خواستار شدن من بارها با خانواده اش به خواستگاری ام امده و به اصطلاح پاشنه در خانه مان رو از جا کنده. در دلم افسوس میخوردم که ای کاش صحبت های بنفشه حقیقیت داشت و سروش به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امده بودند. دیگر بچه ها از وضع مادی ما خبر نداشتند و یا لااقل نمیدانستند که به عنوان مستخدم در منزل یکی از تیلییاردهای تهران زندگی میکنیم. و ندانستن این موضوع باعث شده بود که بعضی از بچه ها به راحتی از کنار حرفهای بنفشه بگذرند اما برخی دیگر که کم و بی اطلاع داشتند که وضع مادی ما خوب نیست با تعجب نگاهم میکردند و در این بین تنها کسی که میدانست وضع مادی ما افتزاح بوده لااقل تا قبل از مستقل شدنمان بنفشه بود. زمانی که بنفشه اذعان داشت که سروش خانه ای را به نامم کرده و مکان ان را گفت همه بچه ها برایش دست زدند و من رو به خنده انداختند. اکثریت بچه ها به من تبریک گفتند و عده ای هم خواستند که ان ها را حتماً با سروش اشنا کنم چون در نظرشان جالب بود که دختری به سنگدلی من چطور با پسری با این وضع مادی عالی ازدواج کرده. انها میگفتند که پاییز تو همانی هستی که از پولدارها و ثروتمندان متنفر بودی؟ تو همونی بودی که به هیچ وجه به علایق پسرها اهمیت قائل نمیشدی؟ پس چطور شده بود که ناگاه به همچین کسی دل دادی؟
سوالهای ان ها رو تنها با لبخند پاسخ میدادم و بنفشه بود که هر بار زبان من میشد و میگفت که سروش بی همتاست و میدانستم که این حرفها رو از قصد میزند تا پیروز و پیمان رو ازار دهد. و تنها کسانی که رد این بین به من تبریک نگفتند همان دو نفر بودند و من وقتی اصرار بیش از حد بنفشه رو برای توضیح دادن این جریان دیدم با شیطنت رو به بچه ها نامزدی اش رو با احمد که مهندس عمران بود رو گفتم به طوری این بار بچه ها به کلی سورپرایز شدند و از ما خواستند که بی چون و چرا مهمانشان کنیم و باز هم سیل تبریکات بود که به سوی بنفشه روانه شده بود و در این بین تنها کسی که به او تبریک نگفت به علاوه پیروز و پیمان کیانوش بود. البته کیانوش به من هم تبریک انچنانی نگفته بود و تنها سرش رو برایم تکان داده بود. بنفشه با دیدن رفتار او به قدری توی ذوقش خورده بود که با شیطنت از احمد تعریف میکرد و دیگران رو به خنده می انداخت و من میدانستم که برای تحریک کردن احساسات کیانوش همچین کاری میکند.
چند روزی که در دانشگاه می امدم به قدری تبریکات و جریانات ازدواجم دیگران رو شکه کرده بود که من و بنفشه تا به حال نتوانسته بویدم راجع به ان شب مهمانی نگار و حامد صحبت کنیم . تا اینکه چند روز بعد این اتفاق افتاد و در حالی که به همراه بهار در سلف دانشگاه به خوردن غذا مشغول بودیم بنفشه باب صحبت را باز کرد و از ان شب گفت و در حالی که میخندید و چشمانش رو به طرز جالبی گرد کرده بود گفت:
-پاییز به جون خودت به قدری از صحبت های یگانه عصبی شده بودم که دلم میخواست به اون میفهموندم که تو پسرهایی رو که وضع مالی مناسبتری رو هم نسبت به سروش داشته اند رو پس زدی و پشیزی برای ثروت قائل نیستی. اما خداییش از این ترسیده بودم که این حرفم باعث تحریک شدن دیگران و ایجاد شبه ای در بین خانم ها بشه و از این رو به جای تو جواب دادم.
بعد از شنیدن حرفهای او لبخند زدم و بهار که لبخندم رو دید با قیافه ای حق به جانب دستش رو جلوی صورت من و بنفشه تکان داد و گکفت:
-ای ای ای... ببنیم اینجا چه خبره؟ شماها از چی حرف میزنید که من از اون بیخبرم؟
خنده ام گرفت و بنفشه با شوق و ذوق انگار که خبری مهیج دارد رو به بهار شروع کرد به تعریف کردن قضایا. من که خودم ان شب انجا حضور داشتم اما شنیدن حرفهای بنفشه شوقی دیگر داشت او از دید خودش تمام اتفاقات رو برای بهار تشریح میکردو من هر لحظه به تغییر چهره او دقت میکردم در ابتدای صحبت های بنفشه چهره بهار در هم رفت و گاهی هم از عصبانیت صورتش منقبض میشد و زمانی که بنفشه صحبتهای خودش رو گفت بهار با خنده و ذوق میگفت خوب . بنفشه با لذت خاصی زمانی که حرفهایش تمام شد ادامه داد:
-اما خودمونیما پاییز هر ان منتظر بودم که به جون یگانه بیفتی و تا میخوره کتکش بزنی و منم همراهیت کنم اونوقت یه دعوای خفن راه می انداختیم.
و بعد کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-اخ دلم لک زده واسه یه دعوا....
و بعد با خنده ضربه اهسته به روی سرم وارد کرد و گفت:
-که تو خاک توسر به جای دعو با ارمش جوابش رو دادی.
و بعد باز هم خندید و گفت:
-اما خودمونیما خفن حال کردم. بهار نبودی ببینی چطوری پوز یگانه رو مالید به خاک . هر لحظه دلم میخهواست با صدای بلند تشویقش کنم و براش دست بزنم اما به جای دست زدن با علاقه به خیط شدن یگانه نگاه کردم.
بهار دستی به صورتش کشید و در حالی که میخندید گفت:
-به نظر من عاقلانه ترین کار رو انجام داده. اینجور ادمها رو باید با کم محلی داغون کرد نه با دعوا بنفشه خانم ...
بنفشه دستانش رو به حالت تسلیم جلوی صورتش گرفت و من با خنده در جواب بهار گفتم:
-اخه ابجی جونم سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من مادر.
با این جمله معروفم هم بهار و هم بنفشه به شدت خندیدن و من هم به خنده افتادم. بهار به قدری از واکنش من خوشحال شده بود که اذعان داشت، حرفهایش در رابطه با خدا و یگانه پرستی در وجود من اثر کرده و از این موضوع خوشحال بود و باز هم از من میخواست که حتماً در کلاس هایش شرکت کنم و بیشتر از عرفان بفهمم .
روزها پشت سر هم برای من و سروش میگذشت و هیچ گاه در این مدت با هم مخالفتی در هیچ زمینه ای ندشاتیم به قدری زندگی اروم و خوبی داشتیم که هر دو لذت میبردیم من همراه خانه داری به درسم و دانشگاه هم میرسیدم. تنها زمانی که بی کار میشدم به خانواده سروش فکر میکردم. هنوز هم گه گاهی زمانی که سروش در خانه بود تلفنش زنگ میخورد و او پس از دیدن شماره اش ان را قطع میکرد و بعد از لحظه ای دوباه به حالت عادی برمیگشت و زمانی که او در حمام بود و تلفنش به صدا در می امد از ترس و یاداوری ان روز که با مادرش سخن گفتم به هیچ عنوان جواب تلفنش را نمیدادم و خودم رو در هفت سوراخ فایم میکردم تا صدای موبایلش قطع شود.
سروش ان عکسی را که در دریا در ماه عسل از من گرفته بود و به راستی من رد ان شبیه بچه ها و به قول سروش کولی ها افتاده بودم رو بزرگ کرده بود و در اتاف خوابمان به دیوار کوبیده بود و هر گاه که از خواب بیدار میشدم نگاهم به ان که روبرویمان بود می افتاد و خنده رو به لبانم می اورد. به قدری عکسم دوست داشتنی افتاده بود که همانند عکسهای بچه های دو ساله بود. هنوز هم سروش به ان عکس با لذت نگاه یمکرند و با یاداوری ان روز رو به من میگوید که خدا من رو دوباره به او داده و یا خدا خیلی دوستش داشته که من رو برای او نگه داشته.
حداقل یک شب در میان با سروش بیرون میرفتیم و شام رو بیرون صرف میکردیم با اینکه علاقه ای به این کار نداشتم اما اصرار سروش رو قبول میکردم و بیرون می رفتیم. سه روز در هفته رو هر شب در ساعت معینی به کافی شاپ دنج و شیکی در بالای ساختمانی قرار داشت می رفتیم. رفتن به ان کافی شاپ شیک و دنج رو هیچ وقت فراموش نمیکردیم. در گوشه ای از کافی شاپ کوچک روی میز مخصوصی که دیگر اکثریت مشتریان دائمی اش میدانستند متعلق به ماست مینشستیم. میز درست جایی قرار داشت که پنجره سر تا سری انجا روبرویش قرارداشت. با نشستن روی صندلی چشمم به خیابان عریض و خلوت خیابان می افتار و شاخ و برگ درختان روبروی دیدم بود و به قدری منظره زیبا و جذاب بود که ان صحنه ها رو حاضر نبودم با جایی دیگر عوض کنم. سروش هم همانند من ان کافی شاپ ساده و دنج رو که در ابتدای ازدواجمان پیدا کرده بودیم دوست داشت و به رفتن به انجا اصرار میکرد.
نزدیک به نه ماه از ازدواج من و سروش میگذشت و این نه ماه یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. به قدری از ازدواجم با سروش خشنود و راضی بودم که حد و حساب نداشت. تابستان از راه رسیده بود و گرمای عشقش رو به تن های گرم از عشقمان میبخشید . مدرک فوق دیپلممان رو گرفته بودیم و من و بنفشه در طی خواندن ادامه درسمان بودیم . البته این روزها بنفشه در حال تشکیل زندگی جدیدی بود و من هم برایش ارزوی موفقیت میکردم به قدری سرش شلوغ بود که هر روز با مادرش به تهیه جهیزیه بیرون میرفتند و به سختی میتوانستم پیدایش کنم. تازگی ها سروش برایم تلفن همراهی گرفته بود و اذعان داشت که اینطوری هر جا باشم به راحتی میتواند پیدایم کند و دیگر نگرانم نیست که اگر جایی بودم و دیر به منزل رسیدم و من بسیار از هدیه اش خشنود شدم.
ان روز یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود. به تازگی وارد شهریور شده بودیم و هنوز گرمای طاقت فرسای تابستان ادامه داشت با اینکه به پاییز نزدیک میشدیم اما هنوز گرما بیداد میکرد. ان روز تازه از منزل مادر خارج شده بودم و به مقصد منزلمان حرکت میکردم که تلفن همراهم به صدا در امد . با نگاه کردن به صفحه مانیتور متوجه شدم که شماره همراه بنفشه است که او هم موبایلش رو از احمد به عنوان هدیه دریافت کرده بود. با خوشحالی به علت اینکه بعد از مدتها صدایش رو میشنیدم گفتم:
-به به عروس خانم. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید.
در صدایش غمی شنیدم که چنگ بر دلم زد . حس کردم اتفاق بدی افتاده چون بنفشه با بغض گفت:
-سلام پاییز خونه ای؟
هول شدم و با اضطراب گفتم:
-چی شده بنفشه حالت خوب نیست؟
-خوبم کجایی؟
-دارم میرم خونه. دختر چی شده؟ تو که نصف عمرم کردی. مامان و بابات خوبن؟ احمد خوبه؟ خودت سالمی؟
تنها با همان بغض گفت:
-نترس همه خوبن. کی میرسی خونه؟
-تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
-باشه منم میام اونجا کاری نداری؟
-نه زود بیا ببینم چی شده .
-باشه خداحافظ.
گوشی رو که قطع کرد دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد و ناخوداگاه خوشحالی امروزم که به خاطر شنیدن برنده شدن حساب مامان در قرعه کشی بانک بود فراموشم شد و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخت.هر ان انتظار داشتم اتفاق ناگواری افتاده باشد و من یهو از ان باخبر بشوم. با دلهره و دستپاچگی جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم:دربست و سوار شدم و تا مسیر خانه به قدری خیال بافی کردم که عصب و کلافه شدم و زمانی که جلوی منزل از تاکسی پیاده شدم بی انکه حواسم باشد بدون پرداخت پول راننده به راه افتادم که صدای راننده رو شنیدم:
-خانم کرایتون؟
ناراحت برگشتم و بعد از اینکه از راننده معذرت خواهی کردم بیشتر از حقش پولش رو دادم و به سمت خونه راه افتادم. حتماً راننده پیش خودش فکر میکرد با چه دیونه ای روبرو شده. که نه به کرایه ندادنش و نه به این بذل و بخشش. از این رو خنده ام گرفت و کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و یکم
وارد اتاقم شدم و لباسهایم رو بی حوصله از تنم کندم و برای کش دادن زمان انها رو در کمد مرتب کردم و بعد به سمت پذیرایی رفتم تا کمی انجا رو مرتب کنم که از شانس بد من همه چیز سر جایش و مرتب بود و از این رو به سمت اشپزخانه رفتم و چای ساز رو به برق زدم و دستمال برداشتم و بیجهت روی کابینت ها رو شروع به دستمال کشی کردم تا شاید این عقربه های تنبل حرکتی به خودشان بدهند.
به سمت یخچال رفتم و سبد میوه رو پر از میوه کردم و با وقت کشی به سمت پذیرایی رفتم و سبد رو کنار پیشدستی ها گذاشتم و اهی پر صدا کشیدم و تن بی حئسله ام رو روی کاناپه انداختم و همونطور چشم به ساعت دوختم تا بلکه عقربه ها از نگاه خیره من خجالت بکشند و حرکتی به خودشان بدهند اما انها پروتر از این نگاه ها بودند و بی خیال به کار خودشون ادامه میدادند.
بالاخره انتظار به سر رسید و من عقربه ها رو از رو بردم و زنگ در به صدا در امد. با اینکه هر لحظه منتظر بودم صدای زنگ در بیایید اما باز هم به محض به صدا در امدن زنگ در از جا پریدم و به بدنم لرز افتاد. کمی مکث کردم تا ارامش تحلیل رفته ام رو بدست اوردم و بعد با عجله به سمت ایفون رفتم و زمانی که چهره رنجیده بنفه رو پشت در دیدم سریع بدون پرسیدن چیزی در رو برایش باز کردم و خودم در چهار چوب در ایستادم تا و زمانی که بنفشه از اسانسور خارج شد همانجا ایستادم.
با دیدن من با لبخندی تلخ به رویم لبخند زد و من دستم رو برایش بلند کردم و او به سمتم امد و بی مقدمه من رو در اغوش کشید. دستم رو بلند کردم و با ارامش پشتش رو نوازش کردم. او حرف نمیزد و تنها شانه هایش بی صدا تکان میخوردند. با اینکه وحشت کرده بودم و هر لحظه انواع و اقسام فکرهای ناجور در سرم پدیدار میشد اما با ارامش دستش رو گرفتم و او را به داخل خانه اوردم و او همانطور که سر بر شانه من گذاشته بود گریه میکرد. زمانی که به داخل رفتیم با پایم در رو بستم و تازه انجا بود که صبرم لبریز شد و با وحشت نگاهش کردم و پرسیدم:
-بنفشه تروخدا بگو چی شده دختر. تو که من رو سکته دادی.
بنفشه به جای پاسخ گریه اش به هق هق تبدیل شد و من بی تاب تر از پیش او رو از خودم جدا کردم و با نوک انگشتانم اشکهای جاری روی صورتش رو پاک کردم و با هم به سمت کاناپه در پذیرایی رفتیم.
وقتی کنارم نشست تازه ارام شده بود. بی تفاوت رد حالی که هنوز هم اهسته اهسته اشک میریخت به میز خیره شد و ساکت ماند. دلم میخواست دهن باز کند و حرف بزند. در ذهن خودم در همان لحظه ها هزاران نفر رو تصادف کرده و هزاران نفر رو کشته و دفن کرده بودم . برای اینکه از این فکرهای بیهوده راحت شوم به خودم ارامش دادم که به احتمال زیاد او با احمد حرفش شده و از یان رو نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-بنفشه با احمد حرفت شده؟
او سر تکان داد و خیلی بی مقدمه گفت:
-عروسیمون بهم خورد.
چشمام گرد شد از شدت تعجب. باورم نیمشد که او چه میگوید. یعنی چی که مراسم ازدواجشان بهم خورده بود؟ انها کارتهای عروسیشان را هم پخش کرده بودند. پس حالا چه اتفاقی افتاده بود که او میگفت مراسم ازدواجشان بهم خروده بود؟ به جای هر گونه فکر و خیالی پرسیدم:
-یعنی چی بنفشه؟ چی میگی تو؟ درست حرف بزن ببینم چه مرگته؟
سرش رو برگردوند و نگاه بی قرارش رو به صورتم ریخت و بعد شمرده شمرده گفت:
-مجبوریم تالار و تمام مقدماتی که برای ازدواجمون تدارک دیده بودیم رو کنسل کنیم.
کلافه دست تکون دادم و گفتم:
-بنفشه تروخدا درست حرف بزن. تو من رو دیونه کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-امروز صبح یکی از اقوام دور مادری احمد تصادف کرده بود و بعد از اینکه چهار ساعت در کما مانده بود فت کرده.
نفس عمیقی کشیدم و از اینکه او با حرفهای نصفه نیمه اش و خودم با فکر و خیال بیهوده اینقدر خودم رو رنج داده بودم عصبی شدم. خوب مرگ حق است چرا او اینهمه ناراحت شده؟
-خدا رحمتش کنه حالا تو چرا گریه میکنی؟
-گریه نداره؟ این چه شانسیه که من دارم. حالا که تنها یک هفته به مراسم ازدواج ما مونده باید این خانم فت میکرد؟
سرم رو تکان دادم و از اینکه او اینقدر بیرحمانه در مورد ان زن قضاوت میکرد گفتم:
-بنفشه چرا این حرف رو میزنی؟ خوب قسمت اون خانم هم اون بوده. شاید پیمانه عمرش پر شده بود و باید امروز فت میکرد. حالا چون فت او باعث برهم خوردن و به تعویق افتادن مراسم ازدواج شما شده تو نباید این طور بیرحمانه قضاوت کنی.
سرش رو تکون داد و گفت:
-نمیدونم، نمتونم. دست خودم نیست از اون موقعی که احمد این خبر رو بهم داده عصبی شدم. حالا نمیدونم مراسممون به کی می افته . البته خود احمد میگفت بعد از مراسم چهلمش مراسم رو میگیریم اما حالا باید به خاطر احترام و این حرفها تا اون موقع دست نگه دارن.
و بعد بینی اش رو بالا کشید و گفت:
-میترسم مامان میگفت این شنون خوبی نیست.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-بنفشه این خرافات روب ریز کنار. یعنی چی این حرفها؟ اینا چیه مگی تو الکی؟ خوب اتفاق دیگه. اتفاق باید بیفته و من و تو هم الان در حال حاضر کاری از دستمون بر نمیاد جز اینکه تو خانم خانم ها باید خوشحال هم باشی که یه زمانی این بین پیدا شده که یمتونی بهتر و راحتتر به کارهات برسی. مگه خودت نمیگفتی هنوز هزار تا کار نکرده داری؟
-اما پاییز مراسم ازدواجمون می افته به شروع سال تحصیلی و من باید مرخصی بگیرم.
-اشکالی نداره بنفشه مگه مراسم ازدواج من نیفتاد به وسط ترم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اما تو فرق داشتی . تو تنها 11 12 روز مرخصی گرفته بودی.
-خوب تو هم همین کار رو بکن.
-کم نیست؟
-نه بابا چرا کم باشه. مگه ماه عسل چند روزه میخواید برید؟ یک شب هم که حنابندون و یک شب دیگه هم که عروسی داریم دیگه .
سرش رو تکون داد و باز دوباره اشکهایش راه گونه هایش رو پیمود. دستش رو کشیدم وگفتم:
-دیونه چرا دوباره داری گریه میکنی؟
سرش رو تکون داد و با بغض در حالی که شکلش درست همانند بچه ها شده بود گفت:
-نکنه اونا فکر کنن من بدقدمم؟
با چشمهایی که از شدت تعجب و حیرت گرد شده بود نگاهش کردم. این مذخرفات چی بود او میگفت؟ هیچ وقت تا این حد فکر نمیکردم که او خرافاتی باشد. به راستی که بیخود و بیجهت داشت خودش رو ازار میداد. واقعاً نمیدونستم که چه حرفی بزنم. قبول داشتم که واقعاض در این مرود بهار راست میگفت که ما ادمها در مورد چیزی خودمون رو رنج میدهیم که شاید طرف مقابل حتی به اون فکر هم نکنه.
اهی از سر افسوس کشیدم و گفتم:
-بنفشه توی این مدت تو خانواده احمد رو دیدی و شناختی و اونجوری که خودت برای من تعریف کردی من فکر نمیکنم اونها خانواده ای باشن که از این خرافات حتی سر در بیارن چه برسه به اینکه باور کنن. تو هم دیونه شدی ها. تو دختر دانشجو و تحصیل کرده این مملکت الکی نشستی این قصه ها رو بافتی واسه خودت که چی بشه؟ که یه اینه دق واسه خودت درست کرده باشی که به یادش حرص بخوری و گریه کنی؟
-اخه ...
-اخه بی اخه. ببینم تو که اصلاً خرافی نبودی این حرفها رو کی یادت داده؟
نگاهم کرد و گفت:
-مامان میگفت ...
بین حرفش پریدم و گفتم:
-این مامان تو هم لنگه مامان منه. من و تو عقلمون رو دادیم دست اینا که هر چی دلشون خواست بگن و ما رو برنجونن؟
-یعنی تو میگی که اونها از من ناراحت نمیشن؟
-چرا باید ناراحت بشن عزیزم. این حرفها چیه میزنی اخه. همه عالم و ادم میدونن که عمر دست خداست. خودش داده خودش هم یه روز میگره.
نگاه پر محبتش رو به صورتم دوخت و بعد زمزمه کرد :
-باور کنم؟
حس کردم به قدری روحیه و اعتماد به نفس تحلیل رفته که نیاز به ارامش روحی داره. از این رو بغلش کردم و در همون حال که پشتش رو نوازش میکردم گفتم:
-معلومه که باید بارو کنی . حالا خانمی عوض اینکه بشینی گریه کنی از اینجا که رفتی میری خونه احمدینا و به خانواده اش تسلیت میگی. دیگه هم نبینم زانو غم بغل گرفتی ها. اونا الان از تو انتظار دارن. میدونم خودت هم به خاطر برهم خوردن جشنتون ناراحتی اما برو خدا رو شکر کنه که اقوام نزدیک نبوده.
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و با لبخند گفت:
-تو همیشه قشنگترین حرفها رو به ادم میزنی و ادم رو از ارامش پر میکنی.
با شیطنت خندیدم و گفتم:
-پس خوش به حال سروش....
-اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت بپرسم سروش چطوره؟
نگاهش کردم و هر دو با هم زدیم زیر خنده. باز هم خودش شده بود. بنفشه پر از شیطنت و دوست مهربان من که در همه حال شرایطم رو درک میکرد. بنفشه تنها کسی بود که در محیط دانشکده با او صمیمی تر از دیگران بودم و از زمانی که با رابطه اش با احمد جدی شده بود دوستی ما هم محکم تر شده بود و بیشتر اوقاتمان رو البته به جز این مدتی که برای ازدواجش در تکاپو بود با هم بودیم و اغلب شبها یا به پیشنهاد احمد و با به پیشنهاد سروش با هم بیرون میرفتیم و یکی دو بار هم با هم به مسافرت رفته بودیم و در این مسافرتها بود که به دوستی که بین سروش و احمد بود بیشتر پی بردیم . ان دو با هم هر دو از زماین که در دبیرستان بودند با هم دوست شدند و بعد از ان هم با هم به پاریس رفته بودند و در یک رشته و در یک مقطع تحصیل کرده بودند و حتی بعد از برگشتنشون همچنان رابطه ها رو حفظ کرده بودند و به قول سروش در انجا هر دو مراقب هم بودند که دست از پا خطا نکند. و این رابطه های ما به قدری شدت گرفت که حداقل در هفته یک بار را با هم بیرون میگذراندیم و زمانی که ان دو نبودند من و بنفشه هر دو از دانشکده با هم به منزل می امدیم و به خرید و گردش می رفتیم و گاهی او برای کمک کردن در منزل پیشم می امد.
صدای بنفشه من رو از دنیای تفکر بیرون کشید و نگاهش کردم. او لبخند زده بود و در حالی که خیاری رو به سمتم گرفته بود گفت:
-پاشم برم پیش احمد.
-حالا کجا میخوای بری؟بمون بعد شام میری.
-به ساعت نگاه کرد و گفت:
-نه دیگه برم تا هوا تاریک نشده.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-برای مراسم ختم من و سروش هم حتماً میاییم. تو هم بهتر دیگه از این موضوع ناراحت نباشی و اون رو به فال نیک بگیری.
بعد از رفتن بنفشه به اشپزخانه رفتم و تا زمانی رو که باقی مانده بود رو برای شام چیزی تدارک ببینم. در فریزر رو باز کردم تا بسته ای گوشت از داخلش خارج کنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. در فریزر رو بستم و به سمت اتاق خواب رفتم .
با دیدن شماره سروش روی مانیتور گوشیم لبخند زدم وجواب دادم.
-سلام عزیزم.
-الو...
-سلام عزیز دلم. سروش ...
صدا برای لحظه ای قطع شد و من فکر کردم که صدایم به ان سوی خط نمیرود و از این رو با شیطنت گفتم:
-سروش جونم. چرا حرف نمیزنی؟
در کمال تعجب به جای صدای سروش صدای مرد دیگری رو شنیدم که میگفت:
-شما کی هستید خانم؟
وحشت کردم. خدای من او چه کسی بود که پشت خط بود. چرا از شماره سروش تماس گرفته بودند؟ برای لحظه ای وحشت به اندامم افتاد و با ترس پرسیدم:
-شما کی هستید اقا؟ تلفن همراه همسر من دست شما چی کار میکنه؟
صدای ان مرد با فریاد بر سرم فرود امد.
-گفتم تو کی هستی؟
چنان فریاد زده بود که مجبور شدم گوشی رو از گشوم فاصله دهم. صدای زیبا و نواش گر سروش کجا بود که این مرد با گستاخی سر من فریاد میزد . اصلاً به او چه مربوط بود که من چه کسی هستم. هنوز در فکر بودم که باز هم صدای زخیم و سنگدلش رو شنیدم.
-تا چند لحظه قبل خوب داشتی بلبل زبونی می کردی پس چی شد؟ زبون درازت چه بلایی سرش اومد؟
اون کی بود که اینقدر با لحن تند با من برخورد میکرد؟ بی اختیار بدنم به لرز افتاده بود و دست و پایم یخ زده بود.نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم. ندایی در درونم فریاد زد که تلفن رو قطع کنم اما به جای ان لب باز کردم و گفتم:
-من پاییزم .همسر سروش. اقا اتفاقی برای همسرم افتاده؟
-بالاخره کار خودت رو کردی؟ نمک خوردی نمکدون شکستی؟کم بود اون همه محبتی که در حق تو و خانواده ات کردم که حاا این طورد پاسخ محبتم رو دادی؟ من نیمدونم تو چطور پسرم رو جادو کردی که این مدت تنها اسم تو رو به زبون می اورد. اون خر حالیش نیست. من امثال تو رو خوب میشناسم. میدونم مثل زالو تو زندگی ادمهایی هالو مثل پسر من می افتید و بعد که همه ثرتشون رو تصاحب کردید گورتون رو از زندگی شون گم میکنید.
او همونطور یک بند حرف میزد و من که زانوهایم سست شده بود روی زمین افتادم و با بغض لبهایم رو که میرفت هر ان به گفتن ناسزا باز شود به دندان گرفته بودم. حالا فهمیدم او چه کسی بود که پشت خط بود. او کسی نبود جز سهیل ارغوان. اره خودش وبد. اون کسی نبود جز ادمی که با عشق سروش رو پسرم خطاب میکرد. اما حالا چه اتفاقی افتاده بود که او رو هالو خطاب میکرد. مگر او خودش نبود که همیشه میگفت پسر من میتونه از خودش دفاع کنه پس حالا چطور شده بود که او رو بره و من رو گرگ میدید که به زندگی اش افتاده بودم؟ پوزخندی روی لبم نشست و به یاد حرفهای مادر سروش فخری خانم افتادم. زن و شوهر هر دو مانند هم بیشعور بودند. انها چیزی نمیفهمیدند. انها کسانی بودند که عشق و علاقه رو با چرتکه اندازه می زدند. معلومه که کسی که بی هیچ علاقه ای تنها به علت سود و زیان برای پسرش دختری رو انتخاب کند و خودش هم همانطور زن بگیرد همین هم میشود . پس من و سروش یک تنه چطور میتونستیم به این افراد و ادمها بفهمونیم که عشق رو با چرتکه حساب نمیکنند. اونها نمیفهمیدند که عشق من و سروش به هم عشقی پاک است.
او هچنان به ناسزاهایش ادامه میداد و من به چهره خودم که روبرویم در قاب عکسی به دیوار زده شده بود نگاه میکردم. چقدر چهره ام در اینجا معصومانه افتاده بود. یاد اون روز بخیر. راستی چرا بابا توی خواب اون لالایی رو برام خوند؟یادش بخیر چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود. صداش در گوشم زنگ زد که میخوند.دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ماست. غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست. چه قشنگ بود که تنها قسمتهایی از شعر در گوشم زنگ میزد. باز هم ادامه داد و خوند. ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست؟ به خودم امدم و دیدم که دیگر صدایی از پشت تلفن بلند نمیشود. گوشی رو از گوشم جدا کردم و دیدم که صفحه مانیتور م تاریک شده پس مدتها بود که قطع کرده بود.
بی اختیار به خنده افتادم. خنده ام شدت گرفت و با صدای بلندتری شروع به خندیدن کریدم. او چه فکری کرده بود؟ حتماً هر چه از دهانش در اومده بود بارم کرده بود و من اصلاً حواسم به او نبود. حتماً خیلی خوشحال بود که هر چه دلش خواسته بود به من گفته بود؟ باز هم خنده ام گرفت.
از روی زمین بلند شدم و با سرخوشی در حالی که باز هم با یاداوری ان لحظه خنده ام میگرفت به سمت اشپزخانه رفتم. این بار مانند بار پیش عصبی نشده بودم و گریه ام نگرفته بود. چه راحت یمشد از کنار حرفهایان بی تفاوت گذشت. ان ها گناهی نداشتند. نمیتوانستند ببینن که کسی از طبقه پست جامعه است عروس انها شود. عروس چه کسی؟ عروس سهیل ارغوان که همه با دیدنش تا کمر برایش خم میشدند. ان مرد خوش پوش که من همیشه از دیدن سبیل های بلند و پرپشتش که روی لبش و در چهره سفید پوستش نشسته بود وحشت میکردم. برخلاف انتظارم او همانند هیچ کدام از ثروتمندان با شکم بزرگ و قد کوتاه نبود. او کاملاً خوش اندام و قد بلند بود و موهای جوگندمی اش رو به قدری شیک و مرتب می اراست که ادم با دیدنش به هیچ عنوان متوجه سن و سالش نمیشد.
همانطور که سر گاز ایستاده بودم و غذا درست میکردم صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد. با تعجب برگشتم و از همانجا سر خم کردم و با دیدن ساعت لبخند زدم و از همانجا در شیشه گاز موهایم رو مرتب کردم و دستی به لباسم کشیدم و به استقبال سروش رفتم. انگار نه انگار که من ان توهین ها رو بار دیگر از زبان پدر او شنیده بودم. باید به انها ثابت میکردم که سروش رو دوست دارم.
سروش با دیدن من لبخند زد و طبق عادت همیشگی اش خم شد و من گونه اش رو بوسیدم و او گردنم رو که عریان بود رو بوسید و باز هم من رو به قلقلک انداخت و لبخند زدم.
دستش رو رها کردم و او با شیطنت شروع به بو کشیدن کرد و با خوشمزگی گفت:
-به به کدبانوی من امشب چی گذاشته؟
لبخند زدم و گفتم:
-شکمو بیا برس تو بعد از غذا بپرس.
دستی به شکمش کشید و بعد گفت :
-وای پاییز جونم اگر بدونی چقدر گشنمه.
-تا تو لباست رو عوض کنی و یه دوش بگیری شام هم اماده است.
نگاهم کرد و در حالی که چشمانش رو خمار میکرد گفت:
-حالا تا اون موقع من چیکار کنم؟ من الان گشنمه.
خندیدم و برای دنبال نکردن حرفش سریع به داخل اشپزخانه رفتم و زا همانجا صدای خنده اش رو شنیدم که گفت:
-به هم میرسیم خانمی.
گونه هایم از شرم سرخ شد. باز هم مانند دختر بچه های و تازه عروس ها گونه هایم گل انداخته بود و برای اینکه فکر شیطنت او رو از سرم بیرون کنم. شروع به چیدن میز کردم و تا زمانی که او از حمام خارج شود به همان کار ادامه دادم.
وقتی وارد اشپزخانه شد او را یددم که با حوله کوچکی موهای مشکی اش رو خشک میکرد. به قدری چهره اش خواستنی شده بود که دلم میخواست او را ببوسم اما سرم رو به زیر انداختم تا او متوجه اشفتگی حالم نشود.
جوله اش رو به روی گردنش انداخت و بعد پشت میز نشست و در حالی که لبخند میزد گفت:
-به به خانمم چه کرده. به این میگن کدبانو نمونه ها. کی دیگه از این خانم ها داره اخه.
روبه رویش روی صندلی نستم و در حالی که خودم رو لوس میکردم گفتم:
-فقط تو داری که البته تو هم شانس اوردی. عزیزم.
با صدا خندید و نگاهم کرد. او رو سرحالتر از همیشه دیدم.نمیدانستم علتش چیست اما با این حال با خوشحالی برایش در ظرفش برنج کشیدم و زمانی که مشغول خوردن شد من هم با او شروع کردم.
بعد از خوردن شام برایش چای ریختم و در اشپزخانه روی میز گذاشتم و او در حالی که چایش رو میخورد من ظرفها رو در ماشین میچیدم که پرسید:
-از ماماینا چه خبر؟ رفتی دیدنشون؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اره مامان سلام رسوند و گفت به سروش بگو دلم براش تنگ شده.
خندید و گفت:
-مگر اینکه مادر خانمم دلش برام تنگ بشه.
چرخیدم و با اخم گفتم:
-یعنی چی؟
دستهایش رو جلوی صورتش گرفت و با شیطنتگفت:
-ببخشید خانم چرا میزنی حالا منظوری نداشتم.
از حالتش خنده ام گرفت و برای اینکه خنده ام رو نبینه چرخیدم و او هم با شیطنت گفت:
-خوب میخوای بخندی اینوری بچرخ بخند.
سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:
-بدجنس.
زمانی که به کنارش رفتم او کاغذهایی رو جلوی رویش روی میز گذاشته بود و در ماشین حساب چیزی رو حساب می کرد. ماشین حساب رو از روی میز برداشتم وگفتم:
-باز که تو کارت رو اوردی خونه.
لبخند زد و گفت:
-الان تموم میشه عزیزم.
و بعد ماشین رو از دستم گرفت و دوباره به کارش ادامه داد.
بی توجه به کارش گفتم:
-امروز بنفشه اومده بود اینجا.
سرش رو تکون داد و من ادامه دادم.
-طفلی این بنفشه هم شانس نداره ها.
-چطور مگه؟
-اخه میگفت مراسم ازدواجشون به تعویق افتاد.
دست از کار کشید و در حالی که ابرو در هم کشیده بود گفت:
-چرا؟ احمد چیزی نگفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و بعد انچه رو که از بنفشه شنیده بودم برایش تعریف کردم و او با افسوس اظهار نارحتی کرد و بعد دوباره مشغول کارش شد و من برای اینکه حوصله ام سر نره رفتم روی کاناپه نزدیک تلوزیون نشستم و تلوزیون رو روشن کردم. بدون اینکه توجه ای به اطراف نشان دهم چشمم به تلوزیون بود تا ببینم ایا در این سریال شخصیت اول فیلم میتواند به محبوبش اظهار علاقه کند یا نه همانند قسمتهای پیش باز هم ناکام میماند.
صدای سروش توجه ام رو از تلوزیون جدا کرد.
-پاییز موبایل من رو ندیدی؟
مانند برق از جا جهیدم.درست در همان لحظه شخصیت اول فیلم با محبوبش دصحبت میکرد. اب دهانم رو فرو خوردم و گفتم:
-نه چطور مگه.
-نیمدونم چی کارش کردم. هر چی میگردم نیست.
با سوءزن نگاهش کردم و رد دلم گفتم مگه دست بابات نیست؟ ولی در جواب او گفتم:
-سرکار جا نذاشتی؟
-فکر نمیکنم.
و در همان لحظه به سمت تلفن رفت و وقتی من متوجه شدم میخواهد از خانه با تلفنش تماس بگیرد از جا پریدم و گفتم:
-سروش...
با تعجب نگاهم کرد و در همون حال دستش که برای گرفتن شماره رفته بود در هوا ماند. با وحشت گفتم:
-فکر کنم...فکر کنم...
-چی شده پاییز؟ میدونی کجاست؟
سرم رو تکون دادم و یهو روی کاناپه نشستم و او با لبخند شماره رو گرفت و من چشمم روی چهره او مانده بود.
وقتی او الو گفت حس کردم هر لحظه قلبم از دهانم خارج میشود. دیگر نمیشنیدم او چه میگوید چون نگاهم به صفحه تلوزیون بود و با اینکه چشمانم ان شخصیت اول فیلم رو میدید اما نفهمیدم که او چه میگوید و حتی صدای سروش رو نمیشنیدم. زمانی که سروش تلفن رو قطع کرد و با صدایی ریز گفت:
-پیداش کردم.
ان شخصیت هم رو به دختر محبوبش گفت:
-با من ازدواج میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و از یاداوری وقایع قبل قلبم سخت فشرده شد. او به سمتم امد و روی کاناپه نشست و بعد گفت:
-چیزی شده پاییز؟ رنگت پرید.
برای اینکه او را نارحت نکنم سر تکان دادم و گفتم:
-کجا بود گوشیت؟
او حالی که نگاهم میکرد گفت:
-صبح یه سر رفته بودم خونه مامانینا اونجا جا گذاشتمش.
سر تکان دادم و او گفت:
-خوب کاری کردم؟
بی حوصله گفتم:
-جا گذاشتن گوشیت رو؟
خندید و گفت:
-نه سر زدنم رو میگم.
تازه به خودم امدم و سر تکان دادم و با لبخند گفتم:
-معلومه که خوب کاری کردی عزیزم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر میکردم از دستم ناراحت میشی.
-اون ها فهمیدن که ازدواج کردیم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اره چند روز پیش دوباره اصرار داشتند که برن خواستگاری پری و من مجبور شدم موضوع ازدواجم رو بهشون بگم.
-چطور برخورد کردند؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-خوب نبود. اما ...
-اما چی؟
از روی کاناپه بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-اما همه چیز درست میشه تو ناراحت نباش.
دستش رو گرفتم و در دلم گفتم خدا کنه.
همراه سروش به اتاق خواب رفتیم و وقتی که سرم رو روی بازوی او گذاشتم و در شب پر ستاره اتاقم چشمانم رو بستم از خدا خواستم که سروش رو برایم نگه دارد. کاری نکند که خانواده اش او رو از من جدا کنند. چون به راستی دوری از او خیلی برایم سخت و طاقت فرساست . او رو به قدری دوستش دارم که حتی یک شب هم نمیتوانستم از او دور بخوابم. به قدری به بازوان قوی اش و اغوش پر مهرش عادت کرده بودم که جز او چیزی از خدا نمیخواستم و از این رو او رو سخت در اغوشم فشردم وبا این کارم او رو به خنده انداختم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و دوم
برخلاف انچه فکر میکردم تلفن های پدر سروش پایان نیافته بود. بار اول که تماس گرفت از جایی نااشنا تماس گرفته بود و من بی خیال به تلفن جواب داده بودم اما به محض شنیدن صدای او تلفن رو قطع کردم و او انقدر از انجا تماس گرفت که مجبور شدم ان روز تلفنم رو خاموش کنم . با اینکه سعی میکردم به روی خودم نیارم اما خیلی سخت بود و هر لحظه منتظر بودم که اتفاق بدی بیفتد. از دست تماس های مکرر او خسته شده بودم. جالب اینجا بود زمانی که من تنها بودم او تماس میگرفت. مطمئناً از زمان ورود و خروج سروش باخبر بود که در حضور او تماس نمی گرفت . کار به جایی رسیده بود که تا گوشییم رو روشن میکردم تماس میگرفت انگار که پشت خط منتظر بود و من انقدر از این رفتار او عصبی و کلافه شده بودم که دائماً تلفن همراهم رو خاموش میکردم و در مقابل اعتراض سروش یا اتمام باتری و یا فراموش کردن روشن کردن تلفنم بعد از اتمام کلاس های زبانی که در طول تابستان می رفتم رو بهانه میکردم. از ترسم نمیتوانستم به سروش بگویم. انگار لبهایم رو بهم دوخته بودن. با اینکه بهار و بنفشه هر دو اصرار داشتند من این موضوع رو با سروش در میان بگذارم اما از ترس برخورد سروش با پدرش می ترسیدم و چیزی به رویش نمی اوردم که ای کاش از همان ابتدا جریان رو برایش تعریف میکردم تا ماجرای زندگی ما به انجا که نباید کشیده نمیشد. تا من به حماقت دست نمیزدم و با اطمینان به فهم و شعور نداشته ام این ماجرا را برای خودم درست نمیکردم و تا حالا در عذاب نبودم. حتی هنوز هم با یاداوری ان روزها تنم می لرزد و بر حماقت خودم لعنت میفرستم که ای کاش موضوع رو برای سروش شرح میدادم ای کاش به نصایح بهار و بنفشه گوش می دادم و ای کاش و ای کاش و ای کاش ....
حدود دو هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت و من و بنفشه و بهار همچنان به دانشگاه میرفتیم. چند روزی بود که چهلم ان مرحومه که از اقوام دور مادر احمد بود میگذشت و بنفشه و احمد بار دیگر در تدارکات عروسی بودند و این بار بنفشه به قدری در هراس بود که از احمد خواست هر چه زودتر مراسمشان رو شروع کنند و با این کارش ما رو به خنده انداخت و کار به جایی رسید که بچه ها با شیطنت او را به داشتن اتش تند متهم کردند و باعث خشم بنفشه شدند. در طول این ایام متوجه تغییرات زیادی در بچه ها شده بودم. جالب اینجا بود که در طول سه ماه تعطیلی تابستان دو تا از همکلاسانمان ازدواج کرده بودند و چندیدن نفر مراسم نامزدی اشان رو برگزار کردند و حتی در میان اینها کارتی به مناسبت ازدواج پیروز به دست من و بنفشه رسید و با اینکه او مطمئن بود ما به این مراسم نمیرفتیم اما کارتش رو به ما داده بود و به قدری من و بنفشه از این کارش جا خوردیم و حیرت کردیم که ناخوداگاه هر دو به خنده افتادیم و حتی بنفشه اذعان داشت که او برای اینکه از من عقب نیفتد این کار رو انجام داده و من رو به شدت به خنده انداخت. هنوز هم رفتار سردی با دیگران خصوصاً همان پسرهای از خود راضی داشتم. یکی از روزهایی که در سلف دانشکده به همراه بهار و بنفشه مشغول خوردن ناهار بودیم یکی از پسران دانشگاه که او را چند بار بیشتر ندیده بودم به کنار میزمان امد و با لبخند در حالی که چهره هر سه ما رو از نظر گذراند گفت:
-خانم ها اجازه میدید کنارتون بنشینم؟
با نگاه تندی به او گفتم:
-خیر.
او که کاملاً جا خورده بود اما بعد از لحظه ای به حالت عادی برگشت و با متانت گفت:
-زیاد مزاحمتون نمیشم فقط یک درخواست از حضورتون داشتم.
بنفشه به جای من پاسخ داد:
-البته بفرمایید.
با اینکه از کارش هیچ خوشم نیامد اما فهمیدم که او این کار رو به خاطر اینکه به بی ادبی متهم نشویم انجام داد. بعد از اینکه ان اقا پسر که کت و شلوار قهوه ای رنگی به تن داشت کنارمان نشست من و بهار و بنفشه قاشق رو در بشقاب گذاشتیم و به او ذل زدیم. طوری که طفلک از خجالت سرش رو پایین انداخت و ما هم به خنده افتادیم . تنها در این بین من بودم که به سختی خنده ام رو کنترل کردم و سر به زیر انداختم و بی توجه به او با غذایم مشغول شدم، که صدای او را که تن خاصی داشت رو شنیدم:
-راستش نمیدونم چطور شروع کنم. اول بهتر میبینم خودم رو معرفی کنم. ارش مهرابیم و ترم اخر هستم که توی این دانشکده تحصیل میکنم اما قصد ادامه تحصیل دارم و....
از روده درازی اش هیچ خوشم نیامد . سرم رو بلند کردم و با همان لحن تند و تیز گفتم:
-خوب منظور...
بیچاره میان کلامش مکث کرد و بعد نگاهی به صورت من انداخت و من پیش خوم فکر کردم که الان او میگوید گیر عجب ادم بی ادبی افتادم و اما باز هم در جواب خودم گفتم که بیخود کرده که اومده مزاحم ما شده. او با دستمالی که از جیبش خارج کرد عرق روی پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-قصد مزاحمت نداشتم فقط نیتم خیر بود.
ناخوداگاه من و بهار و بنفشه به هم نگاه کردیم و بعد با تعجب به او خیره شدیم.
در حالی که ما هنوز نمیدانستیم مقصود او کدام یکی از ماست اینطور ادامه داد:
-شرایطم برای ازدواج مناسبه البته میدونم که این رسم خواستگاری کردن نیست اما...
باز هم مکث کرد و این بار بهار بود که به جای من با لحنی معمولی پاسخ داد:
-اقای مهرابی عزیز شرمنده ام که میان کلامتون میپرم اما باید ما بدونیم که مقصود شما کدام یکی از ما هستیم.
او سرش رو بلند کرد و بعد به بهار نگاه کرد. انگار که مقصودش خود بهار بود و بعد ادامه داد:
-این خواستگاری تنها برای خودم نیست. من از طرف یکی از دوستانم که کمی کم رو هستند هم وکیل شده ام.
خنده ام گرفت. انگار او از همه پروتر بود. کس دیگری رو برای خواستگاری نداشتند؟ این که از شدت هیجان خیس عرق شده بود. با اینکه به شدت از حرفهایش خنده ام گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم و او گفت:
-من برای خودم از شما .... البته ببخشید ها با کمال شرمندگی از شما خواستگاری میکنم و برای دوستم هم از ایشون.
رد نگاهش رو دنبال کردم و به بنفشه رسیدم . انجا بود که خنده ام شدت گرفت و بی اختیار به زیر خنده زدم. بهار و بنفشه هم دست کمی از من نداشتند و به خنده افتادند. تنها این میان طفلک ارش خان بود که با تعجب به ما نگاه میکرد. باز هم بهار بود که زودتر از ما به خودش امد و گفت:
-شرمنده اقای عزیز قصد توهین به شما رو ندشاتیم اما متاسفانه نتونستیم خودمان رو کنترل کنیم.
-میتونم علت خنده شماها رو بدونم؟
به جای بهار با لحنی که هنوز سرشار از خنده بود گفتم:
-البته . علت خنده ما این بود که هر دو اینها متاهل هستند.
او که کاملاً جا خروده بود با تعجب نگاهمان کرد و بعد بهار و بنفشه هر دو دستهایشان رو بلند کردند و حلقه در انگشتشان رو به او نشان دادند. انقدر دلم برای او سوخت چون با لحن شرمزده و شرمنده ای دائماً در حال عذر خواهی بود. زمانی که او رفت ما هر سه به خنده افتادیم و تا مدتی داشتیم به این موضوع می خندیدیم. طفلک ارش خان حسابی سنگ رو یخ شده بود.
ان روز به قدری از این موضع خنده ام گرفته بود که هر لحظه با یاد اوری ان به خنده می افتادم به طوری که در خیابان در حین برگشتن به خانه هم میخندیدم. ان روز بهار به همراه کامیار برای دیدن مادرش که کمی کسالت داشت به منزل او رفتند و بنفشه هم همراه احمد که به دنبالش امده بود رفتند. با یانکه به من خیلی اصرار کردند اما من ترجیح دادم کمی پیاده روی کنم و در حین رفتن خریدی هم برای منزل بکنم.
وارد فروشگاهی که سر راهم بود شدم و بعد از برداشتن سبد بزرگی به سمت مواد غذایی به راه افتادم و در همون حال به قسمتهای مختلف هم نگاه میکردم و مواد مورد نیازم رو برمیداشتم و فکر میکردم که برای شب چه چیزی تهیه کنم.
دستم رو به سمت شامپوها بردم و چند تا از انها رو برداشتم و در همان لحظه تلفن همراهم به صدا در امد و از انجایی که دستم بند بود بدون نگاه کردن به شماره ان رو روشن کردم و بله گفتم و با شنیدن صدای پدر سروش شامپوها از دستم به زمین افتاد و باعث شد چند نفر محدودی که کنارم ایستاده بودند به سمتم برگردند و من تازه ان زمان بود که با کرختی خم شدم و در حالی که گریه ام گرفته بود انها رو از روی زمین برداشتم. چرا او دست از سرم بر نمیداشت؟ از جان من چه میخواست که اینطور ارام و قرار رو از من گرفته بود و هر لحظه مانند کابوسی بر زندگیم ظاهر میشد. تصمیم گرفتم این بار با او صحبت کنم تا بلکه دست از سرم بردارد. بس بود هر چه موش و گربه بازی در اورده بودیم.
-قطع نکن دختر جان میخوام باهات صحبت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اقای ارغوان چرا دست از سرمن برنمیدارید؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ من دارم زندگیمو میکنم اما شما هر بار با این حرفها ارامش زندیگ رو از من می گیرید و زندگیم رو اشوب میکنید.
-ببین دختر جون من خیر و صلاح تو و البته سروش رو یمخوام.
با صدایی تقریباً بلند گفتم:
-من و سروش از هم جدا نیستیم.
او بود که با صدایی بلندتر گفت:
-این حرفها برای کتابهاست. زندگی شما دو تا اشتباهه.
لحنم رو عوض کردم و با التماس گفتم:
-دست از سر ما بردارید. من و سروش زندگی خوبی داریم. هر دومون همدیگه رو دوست داریم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
-ببین دختر جون من وضع زندگی تو رو بهتر از هر کسی میدونم و در ضمن خیر و صلاح سروش رو میخوام که میگم زندگی شما اشتباهه.
دسته چرخ رو گرفتم و سعی کردم اهسته اهسته به سمتی خلوت بروم و تا راحت با او صحبت کنم.
-اقای ارغوان من و سروش نزدیک به یک ساله که داریم با هم زندگی میکنیم و هیچ مشکلی هم نداریم.
-بله برای اینکه تو برای اینده نقشه داری. برای سروش و مال و املاکش نقشه داری. خوب میدونی که بعد از من سروش تنها کسیست که مالک ثروت بی حد و اندازه منه.
اونقدر از این حرفها زده بود که حس میکردم واقعاً برای مال و امئال سروش نقشه داریم و رد ذهنم این سوال ایجاد شد که چرا پاییز؟ اما سریع سر خودم فریاد کشیدم که هیچ وقت این طور نبوده و من سروش رو دوست دارم.
-اصلاً هم اونطور که شما فکر میکنید نیست. من به هیچ وجه به اموال سروش چشم ندارم. من تنها خود سروش رو میخوام. کسی که تمام زندگی منه.
-بهتر این قصه ها و شعرهای عاشقانه رو بریا خودت نگه داری. در هر حال من مقصودم ازاین تماس چیز دیگریست. پیشنهاد منصفانه ای دارم که میتوانی تا اخر عمرت از ان لذت ببری اما به شرطی که دست از سر سروش برداری.
بغض گلویم رو گرفته بود. به دیوار روبرویم تکیه دادم و او ادامه داد:
-بگو چقدر؟ بگو چقدر میخواهی تا دست از سر پسر من برداری.
با تتمه توانم گفتم:
-اما اون شوهر منه.
انگار فهمیده بود که ضربه ملهلکی به تن خسته و جسم ناتوانم وارد کرده چون با خنده گفت:
-این گریه ها برای اولش. این ننه من غریبم بازی ها رو در نیار که نرخ رو ببری بالا . بگو چقدر؟ چقدر میخواهی تا شرت رو از سر زندگی پس من بکنی و بری به همون جایی که بهش متعلق هستی.
سکوت کرده بودم و اشک میریختم. او چیزی بیشتر از یک حیوان نبود. حیوانی که بویی از انسانیت نبرده بود. او داشت ثروتش رو به رخ من میکشید و میخواست با بی رحمی همسرم رو با رقمی از دستم خارج کند. او تنها چیزی که از ان بود نبرده بود عاطفه بود. ای کاش میفهمید که جای عشق و علاقه رو پول هرگز نمیتواند بگیرد. او کسی بود که فکر میکرد رویای زندگی تنها برای غصه ها و کتابهاست. چرا که نه. نباید هم اینطور فکر کند. چون او کسی بوده که پدرش به خاطر معامله ای که سود کلانی از ان به جیب میزد فخری خانم رو برایش خواستگاری کرده بود. او هم همین نقشه رو داشت.او هم میخواست هنر ابا و اجدادیش رو که اضافه کردن سرمایه بود رو به اجرا در بیاورد و در این میان سروش مهره اصلی این بازی بود. پس باید هم به هر طریقی شده من رو از زندگی پسرش جدا کند. حتی به قیمت شکستن عاطفه ای که این میان بود. او برای علاقه من که هیچ برای علاقه و عشق پسرش هم پشیزی ارزش قائل نبود. از او و از تمامی امثال او متنفر بودم. انها گرگهایی بودند در لباس میش که یمخواستند از احساسات پاک و ادمهایی بیچیز مثل من تنها به نفع خودشان استفاده کنند. حالا در این میان از دست دادن چند میلیون که چیزی نبود. جایی رو تنگ نمیکرد. به جایش از وصلت با فردی دیگر میلیونها به جیب میرخت و سرمایه بود که در حسابهای بانکیش میخوابید. اه که چقدر او سنگدل و بی رحم بود.
-بهت وقت میدم فکر کنی. دفعه دیگه که تماس گرفتم رقم میخوام. میخوام ببینم چه رقمی رو برای خوشبختی پسر من تعیید میکنی.
گوشی تلفن که قطع شد گونه هایم از اشک اتش گرفت. بدنم یخ یخ بود و اشکهایم گرم و صورتم رو میسوزوند. او چقدر حیوان بود که خوشبختی پسرش رو جدا شدن از من میدانست. او نمیفهمید که من عاشق پسرش هستم و سروش هم دیوانه وار من رو میخواست ای خدای من . خودت کمکم کن.
بدون اینکه خریدهایم رو همراه خودم ببرم از فروشگاه خارج شدم و تمام راه فروشگاه تا خانه رو پیاده طی کردم و فکر کردم و فکر.... باید خطم روعوض میکردم تا اون لعنتی رنجم نده. اگر قرار باشه با هر بار شنیدن صداش اینطور داغون بشم سر ماه چیزی از من نمیمونه.
وقتی به خانه رسیدم تن خسته ام رو به حمام کشاندم و زیر دوش رفتم و تازه انجا بود که با خیال راحت و پر صدا به گریه پرداختم و کم کم با نوازش اب که روی پوستم مینشست ارام شدم و با چشمانی پف کرده و تنی سست از حمام بیرون امدم و بدون اینکه موهایم رو خشک کنم لباس به تن کردم و تن بی حسم رو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد....
با نوازش دستی روی گونه ام بیدار شدم. دوست ندشاتم چشمهایم رو باز کنم . سروش بود که با جملات لطیف و پر احساسش من رو میطلبید. کجا بود پدرش تا ببیند احساس او به من غصه نبود. احساسش شعر نبود و علاقه اش از حساب و کتاب نبود. او عاشق بود و من عاشقتر. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم دستش رو به دست گرفتم و بوسه بارانش کردم. سروش کنارم دراز کشید و با حرفهای عاشقانه اش من رو مست کرد و وقتی میان بازوان ستبرش قرار گرفتم دوباره چشمانم گرم شد و به خوابی شیرین فرو رفتم. چطور میتونستم از سروشم دل بکنم؟ او همه چیز من بود. ایا لطافت احساس او رو رقم های درشت پول داشت؟ ایا توان و گرمای بازوان عاشقش رو چک های سفید امضا و حسابهای پر از پول داشت؟ نه به خدا هیچ رقمی اینطور زیبا و مهربان نبود.وای خدای من نرمی و لطافت موهایش و سیاهی پر ستاره چشمانش رو ارامش بودن در اغوش او رو تختهای پر قو و اتاقهای بزرگ در خانه های دوبلکس و پنت هاس داشت؟ نه به خدا نداشت. عطر مست کننده تن او و صدای مهربانش و گرمای اغوشش رو هیچ چیزی نداشت و تنها خود او بود که عاشقانه به من عشق میورزید و من بیقرار تن او بودم. بیقرار مهربانی هایش. خدا شاهد است که عشق او را با هیچ چیزی معاوضه نمیکنم و نکردم. تنها حماقت کردم. چیزی که از من بعید نبود. چیزی که زندگیم رو برهم ریخت و ان ارامش جایش رو به بیقراری و ناتوانی داد. حماقتی که سروش رو از من گرفت و من رو دربه در خواستنش کرد. من رو در به در شبهای پرستاره اتاقمان و بازوان گرم و ستبرش برای در اغوش کشیدنم قرار داد و تا توانستم حسرت ان روزها و شبهای با او بودن رو خوردم و بالشم هر شب از اشک دوری و هجران او تر شد و چشمانم هر روز کم سوتر و دلم عاشقتر ....اگر میدانستم که ان شبها شبهای انتهای با او بودن است هیچ وقت انها رو از دست نمیدادم و حتی حاضر بودم در ان شبها جان بدهم اما با او باشم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و سوم
ان روز با بهار در منزل مادر در پذیرایی نشسته بودیم و از هر دری با هم صحبت میکردیم. مامان برای ناهار ابگوشت بار گذاشته بود و از انجایی که میدانست من عاشق ابگوشت هستم مجبورم کرد که کلاس اخرم رو در دانشگاه نرم و به انجا برای خوردن ابگوشت بروم. بهار هم انروز کلاسی نداشت و در خانه نشسته بود. هر دو مشغول صحبت کردن بودیم و همزمان چای مینوشیدیم که بهار پرسید:
-بنفشه اینا تونستند جایی پیدا کنند؟
سرم رو تکون دادم و لیوان چای رو از دهانم دور کردم و گفتم:
-والا بنفشه گیر داده به یه باغی که به نظر خودش خیلی قشنگه و صاحب اون باغ هم گفته که تا اوایل ابان زمانها همه رزرو شده.
بهار شروع به خندیدن کرد و بعد گفت:
-حالا خوبه بنفشه اینقدر برای گرفتن مراسم هول بود.
خندیدم و گفتم:
-از اونجایی که دوست داره مراسموش توی اون باغ برگزار بشه حاضر شده تا اوایل اذر صبر کنه. اون روز نبودی ببینی احمد چقدر سر به سرش گذاشت و اما حرف بنفشه یکی بود و دلش میخواست تنها رد اون باغ مراسمشون رو برگزار کنند.
بهار سر تکون داد و به لیوان چایی اش خیره شد. در نظر من هم جالب بود. انگار نه انگار که او خیلی در این مورد عجله داشت.
همچنان در حال فکر کردن به عقاید خاص بنفشه بودم که صدای موبایلم در امد. از انجایی که تلفن همراهم روی میز نزدیک بهار بود او دست دراز کرد و تلفنم رو برداشت و با نگاه کردن به شماره گفت :
-کیه پاییز؟
-شماره اش چنده؟
-22200....
با وحشت میان کلامش پریدم و گفتم :
-قطعش کن.
بهار با سوءزن نگاهم کرد و هیچ عکس العملی شنان داد. با یک حرکت از روی کاناپه بلند شدم و گوشی رو از دست بهار گرفتم و ان را خاموش کردم. بهار که زا کارهای من متعجب شده بود . دستم رو کشید و گفت:
-چه اتفاقی افتاده پاییز؟ اون کی بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خودش بود بهار خودش بود.
-از کی حرف میزنی. کی بود؟
-ارغوان .
دستم رو رها کرد و روی مبل افتاد. من هم با بغض سر برگردوندم و به اتاق خواب رفتم. تن رنجورم رو روی تخت انداختم و به صفحه گوشیم ذل زدم. میدونستم که باز هم زنگ میزنه . اونقدر زنگ میزنه تا تلفنم رو خاموش کنم. لعنت به من به انتقال خطم ترتیب اثر نداده بودم . حتی از ترس سروش اون رو عنوان نرکدم چه برسه به اینکه عوضش کنم. همونطور که به مانیتور گوشی ذل زده بودم دوباره شروع به زنگ زدن کرد. این بار بی اختیار دستم روی قبول تماس رفت و تلفن روشن شد. نمیدونستم چرا اون رو روشن کردم اما حسی مرموز من رو وامیداشت که پاسخ بدم. از دستش خسته شده بودم.
-الو...
صدای وحشت زده خودم برایم نااشنا بود. به طور حتم این صدا ازان من نبود.
-چرا تلفن رو قطع میکنی دختر جان؟
اب دهانم رو به سختی فرو خوردم و با همان صدای گرفته گفتم:
-از جون من چی میخواید؟ چرا راحتم نمیذارید؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمیدارید؟
-تو پاتو گذاشتی تو زندگی ما . حالا هم برای گفتن این حرفها دیر شده. زنگ زدم تا رقمت رو بشنوم. بهتر این ننه من غریبم بازی ها رو هم واسه من در نیاری. چون من امثال تو رو خوب میشناسم. واسه بالا بردن رقم هر کاری می کنید.
لحظه ای مکث کرد و من دستانم رو که از شدت اضطراب یخ کرده بود رو میان پتوی روی تختم گذاشتم و او ادامه داد.
-بهتر زود بری سر اصل مطلب . چون من به هیچ وجه زمان اضافه ندارم.
و من باز لبانم بهم دوخته شده بود و اشک بود که از چشمانم روان شده بود.نمیتونستم ، هر کاری میکردم لبام باز نمیشد که بهش بگم خفه شه.بهش بگم پاشو از زندگی من بکشه کنار و بزاره با عشق زندگی کنم. چرا او نمیفهمید که ما عاشق بودیم؟ نمیدونستم که چرا حس مرموزی من رو ساکت میکرد و تا می اومدم لبهام رو باز بکنم باز بهم دوخته میشد و مهر سکوت به لبانم میخورد. زمانی که او دید من همچنان سکوت کرده ام با کلافگی گفت:
-نه مثل اینکه خیلی ناز داری. بالخره که چی؟ یه رقمی میگی دیگه. اخرش اینکه یکم من چونه میزنم یکم تو چونه میزنی و خسته میشیم. رقم نهایی چند؟
باز هم سکوت کردم. اما حرفها بود که در ذهنم فریاد زده میشد. یکی فریاد میزد پاییز بزن تو دهنش و گوشی رو قطع کن. یکی دیگه فریاد میزد حماقت نکن رقم درشتی بگو. دوباره همون صدای قبلی فریاد میزد. پاییز اهمیتی نده. بهش ثابت کن که عاشقی و حاضر نیستی عشقت رو با هیچ رقمی عوض کنی و دوباره همان صدای مخالف فریاد میزد اینا همه حرفه....پاییز با این معامله یک عمر نونت توی روغنه. و انقدر گفتند و گفتند و گفتند تا خود ارغوانب ه صدا در امد و گفت:
-با سی میلیون شروع میکنیم موافقی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست. فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت که ایا ارزش سروش اینقدر کمه؟ و دوباره همان ندایی اولی رسید که گفت پاییز حماقت نکن.
-نه؟ با چهل میلیون چطور؟
دوباره همان صدای مخالف به پا خواست و در زیر گوشم نجوا کنان گفت پاییز رقم رو ببر بالا بهش بگو ارزش زندگی و ابروی شما اینقدر نیست و باز همان ندایی که صدایش به گوشم ارامش می بخشید و التیام به زخم سر باز کرده ام میگذاشت فریاد زد که سروش گنج گرانبهایی است که هیچ جا مانندش رو نمیابی و به راستی این ندای موافق درست میگفت سروش ارزشی داشت که دیگر در هیچ جای کره خاکی ان رو پیدا نکردم. ارامشی که در کنار سروش داشتم رو هیچ کسی نتونست به من ببخشه. دیگر صدای ارغوان رو نمیشنیدم چون گوشی از دستم افتاده بود و نگاهم به قاب عکس بزرگ شده من و سروش بود که در جشن شب ازدواجمون توسط بهار گرفته شده بود و حالا به دیوار اتاق زده شده بود. چقدر صورت سروش ر اینجا زیبا و ملیح. انگار به همه ارزوهایش رسیده. انگار دیگر چیزی از خدا نمیخواست. نگاهش که با لبخندی مهربان به روی صورتم افتاده بود و دستهای من رو گرم در دست گرفته بود نشان دهنده عشقش بود. پس چطور میتوانستم او را، اغوش گرم او را، مهربانی هایش و محبت هایش رو در ازای چند میلیون از دست بدهم؟ واقعاً محبتهای او اینقدر بی ارزش بود که ان رو با پول رقم بزنم؟
زمانی که به خودم امدم همانطور به دیوار تکیه داده بودم و خوابم برده بود. چشمانم رو باز کردم و پتویی رو که تا زیر گردنم کشیده شده بود رو کنار زدم و نگاهم به عقربه های ساعت افتاد. خدای من ساعت سه بعدازظهر بود و حتماً تا الان ماماینا به خاطر من گرسنه مانده بودند. سریع از روی تخت بلند شدم و هول هولکی دستی به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. از دیدن مامان در اشپزخانه و بهار که روی کاناپه در پذیرایی دراز کشیده بود شرمنده لب به دندان گرفتم و از همانجا گفتم:
-من معذرت میخوام. به خاطر من تا الان گشنه موندید؟
مامان با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره عزیزم. اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم.حالا زود باش بیا.
سرم رو تکون دادم و با شرمندگی و کمی شیطنت گفتم:
-تا بهار خانم میز رو بچینه منم دست و صورتم رو شستم و اومدم.
بهار با خنده از روی کاناپه پرید و دست به پیشانی اش گذاشت و با احترامی نظامی گفت:
-همین که شما افتخار همراهی با ما برای غذا خوردن میدید خودش یه نعمته.
با خنده به سمت دستشویی رفتم و سعی کردم تمام حرفهای پدر سروش رو از ذهنم پاک کنم. اون هدفش اینکه زندگی من رو خراب کنه و چرا من اون رو ازار ندم؟ چرا اون با حرفاش من رو رنج بده. بذار با بی اهمیتی به حرفهاش ازارش بدم و از این فکر با لذت لبخندی پر شیطنت روی لبم ظاهر شد و در آینه دستشویی به صورتم که حالا با ان فکر شیطانی گل از گلم شکفته بود نگاه کردم.
بعد از شام به همراه سروش به منزل خودمان رفتیم و نرسیده سروش به سمت پذیرایی رفت و دفتر وبرگه هایش رو جلویش پهن کرد. با ناراحتی نگاهش کردم و تازه متوجه اصرار بیش از حدش به خاطر برگشتمان به خانه شدم. او هیچ وقت برای برگشتن از خانه مامان و بهار اصرار نمیکرد و این من بودم که همیشه از او میخواستم به خانه برویم اما امشب... این کار هر شبش شده بود که بعد از رسیدن به خانه و خوردن شامش به سراغ دفترهای رسیدگی به اعمال شرکت میرفت و من بی حوصله روبرویش مینشستم و از ترس ناراحتی او حتی به تلوزیون هم نگاه نمیکردم و از روی اجبار کتابهای دانشکده ام رو به دست میگرفتم و این موضوع باعث شده بود که تمامی دروس های این یک هفته رو به کل حفظ شوم و از نظر بنفشه و بهار این موضوع خیلی خوب بود و بنفشه که دائماً به حالم افسوس میخورد اما این من بودم که موضوع رو نمیتوانستم مثل انها ساده قلمداد کنم و برایم کمی سخت بود و مخصوصاً که در این هفته به کافی شاپ هم نرفته بودیم به طوری رفتن به انجا برایم عادت شده بود که در ان چند روز در ان ساعت همیشگی مانند مرغ پر کنده بال بال میزدم و از این موضع رنج میبردم اما سروش چنان در برگه هایش رفته بود که توجه ای به این موضوع نداشت و طوری شده بود که این دو شب روی همان کاناپه خوابش میبرد و این من بودم که با بزرگواری این رو ندید می گرفتم و در دل کمی به او حق میدادم. چون میدیدم که چطور برای نگه داشتن و بقای زندگیمان در تلاش هست و دائماً تلفن همراهش دستش هست و با شریک کاریش در تماس برای روبه راه کردن کارهایشان. از انجایی که از میان صحبتهایش فهمیده بودم در کارشان مشکلی سختی ایجاد شده بود و از فریادهایی که بر سر شریکش میکشید فهمیده بودم که چندیدن شرکت قراردادشان رو کنسل کرده بودند و باعث شده بودند کلی به شرکت انها ضرر وارد شود و از این رو سعی میکردم به خاطر او چیزی به رویم نیارم و در دل دعا میکردم که خدا صبرم رو از من نگیره و من با صبر این بحران کاریش رو تحمل کنم و بالاخره او همان سروش عزیز و دوست داشتنی خودم بشه که با دیدن من بی تاب میشد.
دو روز بعد از ماجرای تماس گرفتن پدر سروش بود که سروش خسته و افسرده از محل کارش به خانه امد و من که با ذوق به استقبالش رفته بودم رو تنها با لبخندی تلخ بوسید و به سرعت از من دور شد . این رفتارش چنان در روحیه شادم اثر گذشات که ب یاختیار به اشپزخانه رفتم و گریستم. او حتی برای خوردن شام هم به سر میز نیامد و در اتاق ماند . از این رو غرور له شده ام رو زیر پا گذاشتم و با خودم گفتم که زن این طور مواقع باید مونس همسرش باشد نه اینکه نمکی بر زخم او و به سمت اتاق خواب رفتم. او رو دیدم که روی تخت دراز کشده بود اما نخوابیده بود و با نگاهش به سقف اتاق چشم دوخته بود. سعی کردم لبخند بزنم هر چند مصنوعی و بعد به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. انگار تازه متوجه حضورم شده بود چون تکانی خورد و با تعجب به صورتم نگاه کرد. انگار انتظار حضور من رو در کنارش نداشت. دستش رو گرفتم و نگاهش کردم. پس از اینکه متوجه شد من در کنارش هستم لبخند زد و باز دوباره نگاهش ور به سقف اتاق دوخت. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود.
او بی هیچ حرکتی باقی ماند و در نظرش حرفم خیلی بیخود امد. اما من کوتاه نیامدم و همانطور که دستش رو نوازش میکردم گفتم:
-سروش عزیزم من نگرانتم نمیخوای من رو محرم اصرار خودت بدونی؟ به گمونت من نمیتونم دردی از دردات کم کنم؟
باز هم هیچ نگفت . حس کردم به حرفهایم احتیاج داره. چون صدای نفس هایش تن خاصی گرفته بود و سینه اش با ارامش بالا و پایین میرفت و چشمانم رو بر هم گذاشته بود. با خوشنودی دستش رو فشردم و دستم رو به صورت زیبایش که کمی ته ریش داشت کشیدم و پیش خودم گفتم که او با ریش هم زیبا وخواستنیست.
-عزیز دلم یعنی من نمیتونم بهت کمک کنم؟ لااقل اونقدر هم نیستم که کمی از دغدغه های فکریت رو پیشم جا بذاری ؟
دوباره بدون هيچ عكس العملي ساكت ماند تا من ادامه دهم.
-سروش جونم...
تنها سرش رو تكان داد. با اينكه كمي رنج ميبردم از بي اهميتي اش اما ميدانستم كه در اين شرايطي بحراني به من نياز داره. سرم رو بال گرفتم و اهي كشيدم و در همان حال نگاهم به ساعت ديواري اتاق افتاد. عقربه ها ساعت هشت شب را نشان ميداد. همونطور كه نگاهم به ساعت بود. دست سروش رو محكم فشردم و گفتم:
-هر هفته اين موقع تو كافي شاپ نشسته بوديم و به صداي موسيقي كه از باندهاي پنهون توي ديوار پخش ميشد گوش ميداديم. هر هفته اين موقع چشم تو چشم هم بوديم و لبخند ميزديم. هر هفته اين موقع تو از كارت ميگفتي و من سنگ صبورت ميشدم. حالا چي شده كه ديگه اين سنگ صبور رو قبول نداري؟ حالا چي شده كه ديگه نمي خواي براي من درد و دل كني؟ براي مني كه جز تو هيچ كسي رو دوست ندارم. براي مني كه شونه هام گرچه قوي نيستند اما تكيه گاه خوبي واسه دلتنگي هاي عزيزمه. عزيزم چي شده كه من رو محرم اصرارت نميدوني؟ سروشم... حرف بزن. با من حرف بزن و مهر لبت رو بشكن. بهم بگو كه چي باعث شده تا ازم جدا بشي؟ بهم بگو تا چي باعث شده كه ديگه من رو غريبه بدوني و از پنهون بشي. اخ سروش اگه بدوني اين بي اهميت بودنم برات چقدر زجر اوره. سروش عزيزم من دوستت دارم. تروخدا حرف بزن و به من بگو چي تو دلت سنگيني كرده.
ديگه نتونستم ادامه بدم و با خودم گفتم اگه يه كلمه ديگه حرف بزنم بغضم ميتركه و به جاي اينكه من سنگ صبور اون باشم اون سنگ صبورم ميشه. جالب بود اومده بودم تا سروش برام حرف بزنه اما حالا من داشتم درد و دل ميكردم. داشتم شكايت ميكردم. به خاطر اين چند شبي كه بي اهميت شده بهم. اومده بودم محرم اصرار بغضم سروش شد گوش شنوا براي درد و دل ها و شكايت هاي من. لعنت به من كه در اين شرايط بغرنج هم نمي تونستم احساسات خودم رو كنترل كنم.
بوسه اي كه به روي دستهاي سردم نشست باعث شد چشمام رو باز كنم. سروش بود كه نگاهم ميكرد. تو چشماش قطرات شبنم چه زيبا مي درخشيد. تا به حال اينطور نديده بودمش. چقدر زيبا و خواستني شده بود. عزيز و دوست داشتني ....
بي اختيار لبخند روي لبام نشست. ميخواست حرف بزنه. دستم رو دوباره نزديك لبش برد و پي در پي بوسيد. حرف بزن سروش. به جاي بوسيدنم حرف بزن تا بفهمم چه دردي تو سينه ات سنگيني مي كنه. بهم بگو چي شده عزيزم.
روي تخت نيم خيز شد و همونطور كه دست من رو بغل گرفته بود گفت:
-پاشو اماده شو بريم بيرون. اين مدت خيلي اذيتت كردم.
با خوشحالي از پيشنهادش از جا پريدم و پيش خودم گفتم تا پشيمون نشدم اماده شم و او از اين همه ذوق كودكانه اي كه رد من ديد لبخند بي رمغي زد. انگار حتي حس خنديدن نداشت. دستي به روي پيشاني اش كشيد و من بي توجه به چهره در هم شده اش به سمت كمد رفتم تا سريع لباسم رو عوض كنم.
زماني كه دوباره مانند ان شبهاي بي قراري روبروي هم نشستيم و چشم در چشم هم دوختيم صاحب كافي شاپ با ديدن ما لبخند زد و چند لحظه بعد به سمت ما امد و رو به سروش به لحن گله مندي گفت:
-اقا سروش چي شده بود كه سراغي از ما نميگرفتيد. چنديدن بار يادتون كرديم.
سروش همان لبخند خشكش رو روي لب نشاند و گفت:
-نه كم سعادتي ما بود كه نميتونستيم خدمت برسيم.
-خدا بد نده اتفاقي افتاده بود.
-نه كمي مشغله كاريم زياد شده بود.
-اميدوارم كه مشكل برطرف شده باشه.
سروش سر تكان داد و با افسوس گفت:
-شده، شده.
زماني كه او رفت من به عمق مشكل او پي بردم. انگار ضربه اي كاري از لحاظ شغلش خورده بود. ديگر توان خنديدن م نداشت. اين براي من خيلي سخت بود كه سروش شادم رو اينطور افسرده و زار ببينم. همانطور كه نگاهش ميكردم. تلفن همراهم به صدا در امد. با كرختي گوشي رو از كيفم خارج كردم و با ديدن شماره اي نااشنا كه برايم پيام فرستاده بود بعد از لحظه اي مكث ان را باز كردم.
-لحظه تصميم گيري نزديك شده.
عضلات صورتم سخت منقبض شد. خودش بود. خود نفرت انگيزش بود حالم از او بهم ميخورد. حالم از تمام ثروتش و ان بهايي كه به اموالش ميداد بهم مي خورد. ان لعنتي چه تصميمي داشت؟ جداً تصميم داشت زندگي من رو از هم بپاشه؟ بره به درك. ميخوام زودتر به درك واصل شه . احمق پير خرفت...
سروش بي توجه به نگراني كه در صورتم دويده بود سر به زير انداخته بود و با سفارشش كه روي ميز اماده بود باز ي ميكرد. انگار در اين دنيا نبود. دلم ميخواست فرياد ميزدم و به او ميگفتم كه پدر ديوانه اش چند هفته است زندگي را بر من حرام كرده. اي كاش ميتوانستم به او بگويم كه كاري برايم بكند تا اينهمه زجر نكشم. اما او كه خود از من بدتر بود.
-پاييز همه چيز تموم شد. بيچاره شدم. به اخر خط رسيدم. چه ارزوها كه واسه فرداها مون نداشتم. چه نقشه ها كه براي خوشبخت كردنت نكشيده بودم. دوست داشتم خودم با تكيه بر دارايي خودم و اقتدار خودم رويايي ترين زندگي رو برات بسازم اما ديگه همه چيز تموم شد. داغون شدم. خوردم به پي سي.
چي ميگفت سروش؟ چرا اينقدر بي مقدمه شروع كرد؟ چرا حرفهايش بوي بدبختي و بي چارگي ميداد؟ چه اتفاقي براي او افتاده بود كه ارزوهايش رو بر باد رفته ميديد؟ چه شده بود كه ابتداي راه جا زده بود؟
-دوست داشتم اونقدر موفق بشم كه پدرم به وجودم افتخار كنه اما .... اما...
عصبي و كلافه دستش رو كه به دور ليوان روي ميز بود فشار ميداد و ميان دندان هاي به هم فشرده اش صحبت ميكرد.
-اما اون لعنتي زندگيم رو نابود كرد. دلم خوش بود كه با اين شراكتي كه با دوستم راه انداختم مي تونم خوشبخت بشم. موفق بشم. اما حالا...
سرش رو بالا گرفت و رد حالي كه قطرات شبنم رد چشمان ميدرخشيد نگاهم كرد. ديگه چشماش در نظرم زيبا جلوه نمي كرد. هيچ خوشم نمي امد كه او را اينقدر خوار و زبون ببينم. اون بايد هميشه با افتخار زندگي كنه. هيچ كس حق نداشت اين خوشبختي را از من و سروش بگيرد. سروش زيبا و مغرور من هنوز هم بايد در نگاهش شراره هاي عشق سو سو بزنه و غرور از نگاه بي تكلفش بباره . طوري كه همه باز هم با نداشتن او حسد بورزند و به من با حسرت نگاه كنند. اره ... سروش من بايد غرور در نگاهش بيداد كنه. چرا اينقدر چشماش بدحالت شده؟ من چشماي زيبا و خوش حالتش رو در عين غرور دوست دارم نه اين چشمهاي زبون رو ...
-همه سرمايه اي كه دشاتيم از دست رفت. حتي ديگه از دست رامين هم كاري بر نمياد.
رامين؟ اهان. رامين شريك سروش بود. انها با هم شركتي تاسيس كرده بودند و هر دو مهندس ساختمان بودند. مگر چه اتفاقي افتاده بود؟
-روي اين قرادادهاي اخري خيلي سرمايه گذاري كرده بوديم و تا نيمه اي از كارها هم پيش رفته بوديم. خيلي اميد داشتيم كه رد اين راه موفق ميشيم و پيشرفت زيادي ميكنيم. اما در يك روز ورق برگشت و ان روي سكه نمايان شد. همه شركتهايي كه ما براي اونها سرمايه گذاري كرده بوديم. به ناگهه از همكاري با شركت ما صرف نظر كردند و ما خسارتهاي زيادي متحمل شديم. اين خسارتها تنها مربوط به يك يا دو شكت نبود و بعد ها رد چند روز تمامي شركتهايي كه حتي با انها قرارداد بسته بوديم از همكاري با ما پشيمان شدند. خيلي برايمان سخت و غير قابل باور بود. تنها اميدمون به شركتي بود كه رامين به تازگي با او قرارداد بسته بود كه اون هم امروز اعلام كرد صرف نظر كرده ديگه داشتيم ديونه ميشديم و من يه سوال مثل خره ذهنم رو ميخورد كه چطور شركتهايي كه براي قرارداد بستن با شركت ما خودشون رو به اب و اتيش ميزدند يهو صرف نظر كردند و اين سوال رو امروز جواب گرفتم.
اهي عميقي كشيد و ضربه هولناك و اخرش رو بر پيكر من كه سخت به رعشه افتاده بود زد و گفت:
-فهميدم همش زير سر بابا بود. اون اعلام كرده بود كه هر شركتي به هر طريقي با كمپاني ما همكاري داشته باشه از همكاري با اون محروم ميشه. باورم نميشه كه پدر چنين دشمني در حق من كرده باشه. اين روا نبود. تمامي شركتها هم از اونجايي كه بالاخره روزي سر و كارشون با پدر مي افته و از اعتبار پدر ترسيده و از عقد قرارداد صرف نظر كردند. اين دشمني پدر رو هيچ وقت فراموش نميكنم.
دستش رو جوي چشماش گذاشت و با لحني بغض دار گفت:
-من پسرش بودم. دشمن جونش كه نبودم. بد كرد. خيلي بد كرد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و چهارم
با افسوس نگاهم رو به صورت سروش دوختم. از اینکه ارغوان با او اینطور تا کرده بود خودم رو مسبب میدونستم اما هر چی در زوایای ذهنم میگشتم دلیلی برای این کارش پیدا نمیکردم. او نباید اینطور سروش رو به زمین میزد. ناخوداگاه جرقه ای در ذهنم زده شد. اره اون برای این کارش دلیل داشت مگه میشه امی مثل اون که بیشتر به کفتار پیر شبیه بود برای این طور کارهایش دلیلی نداشته باشد. مسلم بود که او این کار را کرد تا سروش رو زمین بزند و برایش اهمیتی نداشت که در این راه کس دیگری هم همراه سروش به زمین بخورد. او این کار را کرذ تا سروش را در تنگنا قرار دهد و سروش برای امرار مغاش به او روی بیاورد و ان وقت او با بودن من دست رد به سنه و غرور سروش بزند اما احمق هچ وقت این رو نمیفهمد که سروش هر چقدر هم که بیچاره و اواره شود دست به دامن او نمشود. همیشه خود سروش میگوید که اگر بمیرم هم التماس ادمی همچون پدرم رو نمیکنم. او کسی است که تنها برایش ثروت اهمیت دارد و در این راستا حاضر است از کسی مثل من که پسرش هستم بگذرد و با انتخاب پری برای من این را ثابت کرد. او اگر من برایش اهمیت داشتم به خواستگاری کسی میرفت که دوستش داشته باشم نه اینکه حتی بدون در نظر گرفتن تصمیم من برای اینده پری رو برایم کاندید قرار دهد و جالب اینجا بود که سروش میگفت پدرش گفته بود اگر پری را نپسندد میتواند با دختران کی از تجار بزرگ تهران ازدواج کند اما از انجایی که ازدواج با پری موقعیت های مناسبتری رو برای ارغوان ایجاد میکرد در ازدواج با پری مصر تر بوئ. با ناراحتی چشم از قهوه داخل فنجانم گرفتم و به صورت سروش دوختم. او افسرده و ناراحت سر به زیر انداخته بود و زیر لب چیزی با خود زمزمه میکرد. پیش خودم گفتم نکنه دیونه شده باشه؟ اما سریع افکار منفی رو از خودم دور کردم. چه کاری از دست من برای سروش بر می امد؟ با ناراحتی پرسیدم:
-سروش میزان سارتی که به شرکتتون وارد شده چقدره؟
انگار که از خواب پریده باشه تکان سختی خورد و نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت. حس کردم برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرده. اهی پر سوز کشید و سینه مردانه و ستبرش در زیر پیرهن یاسی رنگش تکانی خورد و گفت:
-کم نیست.
با لحنی مضطرب گفتم:
-مثلاً چقدر؟
نگاهش رو به صورتم دوخت. نگاه نگرانش مانند مته در مغز استخوانم فرو میرفت. طاقت نگاه های ازرده اش رو نداشتم سر به زیر انداختم و او گفت:
-بعد از فسخ شدن قرارداد اخری حدود سیصد و پنجاه میلیون تومان به شرکت ضرر وارد شد. اگر این قرارداد فسخ نمیشد ما میتونستیم به راحتی از پس تموم بدهی ها و ضررهایی که شرکت دیده بود بربیاییم . اما این قرارد داد اخر نفسمون رو برید. با در نظر گرفتن میزان خساراتی که از طرفین فسخ قرارداد گرفتیم حالا حدود دویست میلیون باید خسارت بدیم که نصف این مبلغ برمیگرده به من که باید ان رو متحمل بشم.
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:
-خوب اینکه غصه نداره خونه رو میفروشیم و از پس خرج و مخارش برمیاییم.خودت رو ناراحت نکن.
با لبخندی تلخ به چهره شادم نگاه کرد و سر تکون داد. با دیدن ناراحتی اش گفتم:
-چی شد عزیزم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-پاییز مگه فکر میکنی که با فروش اون خونه چقدر پول دستم میاد؟ حالا بر فرض که این کار رو کردیم و نیمی از مخارج رو اینطور پرداخت کردیم باقیش چی و از اون مهمتر کجا بریم زندگی کنیم؟
انگار از بالای قله ای به پایین پرت شده بودم. چقدر من احمقم... از خوش بینی که داشتم حالم بهم خورد. سروش راست میگفت مگر خانه ما راچقدر میخریدند و از ان بدتر بعد از ان کجا زندگی میکردیم؟ پیش خودم حساب و کتاب میکردم و طلاهایی رو که تا به الان به هر مناسبتی از سروش هدیه گرفته بودم رو نرخ میزدم. پیش خودم با فروش انها و فروش ماشینمان و همچنین کمی از وسایل منزلمان کمی از بدهی اش رو تصفیه کردم اما به قول سروش انطور که نمیشد. بدهیاو که بیست سی میلیون تومان نبود که به راحتی بتوانیم از کنار ان بگذریم مخصوصاً در این اوضاع بد مالی و کاریش. ای خدای من حالا چه کار باید بکنیم؟ با ناراحتی دستی به پیشانی ام کشیدم و سروش زمزمه کرد :
-نمیخواستم ناراحتت کنم. اما تو اونقدر اصرار کردی تا من ...
میان کلامش دویدم و با لحنی ازرده گفتم:
-الهی من بمیرم برای کی بود که این مشکلات رو تو خودت میریختی و چیزی به من نمیگفتی؟
نگاهش رو چشمهای غمگینش ماسید. در چشمان زیبایش چیزی درخشید. انگار که در دلش جوانه ای از امید زده شد اما سوی نگاهش لحظه ای بود و باز دوباره با همان لبخند تلخ از من رو برگرداند و در حالی که به بیرون از شیشه خیره شده بود گفت:
-یه کاریش میکنم. تو خودت رو ناراحت نکن.
و بعد بحث رو عوض کرد. با اینکه دیگر هیچ دل و دماغ کاری رو نداشتم اما پا به پای او صحبت کردم تا کمی از ناراحتی اش رو برطرف کنم و زمان که شب کنارش دراز کشیدم و او با عشق در اغوشم کشید و با ارامش به خواب رفت به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و او کمی در ایش تکان خورد و موهای براق و خوش حالتش روی صورتش ریخت. با نوک انگشتم به اهستگی موهایش رو از روی صورتش کنار زدم. چقدر ارام خوابیده بود. انگار نه انگار که او این قدر ناراحت بود. پس چرا من خوابم نمیبره؟ الان چیزی حدود یک ساعت هست که در تختم از این دنده به اون دنده میشم و فکر میکنم. به همه چیز فکر میکنم و حتی گاهی به سرم زد که همان موقع به ارغوان زنگ بزنم و از او بخوام که ان کار رو با سروش نکنه و حتی ار لازم بود حاضر بودم به خاطر سروش به دست و پاش بیفتم. اما سروش گفته بود که اگر دور از جانش بمیرد هم حاضر نیست که با پدرش هم صحبت شود و یا از او طلب کمک مالی بکند و از این رو من هم افسرده به صورت او خیره شده بودم انگار که در صورت او مسئله زندگی مان حک شده بود و من با کنار هم گذاشتن ارقام و اعداد سعی داشتم معادله لاینحل زندگی مان رو حل کنم تا باز دوباره اوضاع هم مانند چند ماه پیش ارام و شیرین بشه. وقتی فکرم به جایی قد نداد نگاهم رو از صورت سروش گرفتم و به سقف دوختم.ستاره های اسمان اتاقم در چشمم چشمک زدند و زیباییشان رو به رخم کشیدند. در یک لحظه به فکرم رسید که چقدر بیخیال هستند . سرم رو با افسوس تکان دادم و پیش خودم گفتم چرا همانند انها نشدم! چرا نخواستم که حیوان شی و یا موجود جاندار دگری جز انسان افریده شوم و باز هم به یاد بهار افتادم. به یاد حرفهای شیرین او که میگفت پاییز هر موجود جانداری به جز انسان نمیدونه حیوان یا چز دیگری نامیده میشه و مطمئن باش که اگر انها میدانستند که انسان نیستند روزی در برابر خدا قد علم میکردند و به او میگفتند که چرا انسان نیستند و با یاداوری این سخن بهار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست که مثلاً انسانها چه چیزی دارند که انها از انسان نبودنشان در رنجند؟مگه بده که راحت و بی دردسر دارن زندگی میکنند و خوش و خرم هستند. اما نه ... چیزی در ذهنم جرقه زد که چه خوشی داره زندگی اونها. همیشه یک روال عادی رو دنبال میکنند. مثلاً همین ستاره ها شبا میان و تا صبح نشده میرند. خورشید میاد و ماه میاد و باز هم میان و میرن و همینطور حیوان ها...
کلافه پلک زدم و پیش خودم گفتم من هم چه فکرهایی میکنم عوض اینکه الان بشینم به مشکلاتمون فکر کنم دارم خلقت موجودات رو بررسی میکنم. اصلاً این بحث های فلسفی به من چه! و باز دوباره سعی کردم فکرم رو معطوف به حرفهای سروش کنم تا بلکه راه حلی پیدا کنم یک لحظه در ذهنم چیزی جرقه زد و به سرعت روی تخت نیم خیز شدم و سروش کمی در جایش تکان خورد و حتی حس کردم چشمانش نیمه باز شد اما باز به سرعت بسته شد. دست از نگاه کردن به سروش کشیدم و از تخت پایین امدم و تخت صدای خشکی کرد و من زیر لب ناسزایی بارش کردم. خنده دار بود. به سمت کمد دیواری رفتم و از داخل کیفم موبایلم رو خار کردم و اهسته و پاورچین از اتاق خواب خارج شدم و به همان ارومی در رو بستم و برق پذیرایی رو روشن کردم و تن خسته ام رو روی مبل انداختم.سریع این باکس موبایلم رو چک کردم و نگاهم رو به اس ام اسی که از سمت پدر سروش رسیده بود دوتم. در جملاتش حرفی غیر عادی به چشمم می امد. او با این حرفش چه چیزی رو یمخواست گوشزد کنه؟ اصلاً چرا امروز این اس ام اس رو زده بود؟ ان هم ان وقت شب. دوباره چیز در ذهنم فریاد کشید که اون از قصد این نقشه رو برای سروش کشیده بود تا من با این کار پا از زندگی سروش بیرون بکشم. من مطمئنم که اون این کار رو کرده بود که به سروش ثابت کنه من تنها برای ثروت سروش با او هستم. با نفرت گوشی ام رو روی مبل پرت کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم. این کفتار پیر فکر همه چیز رو میکنه. بیخود نیست که این همه ثروت به چنگ اورده. چنگالهایم رو میون موهایم فشردم و با خودم زمزمه کردم که دوباره این فکر کردن در من شروع شد. مدتها بود که اینطور در خودم فرو نمیرفتم اما این چند شب و از زمانی که پدر سروش وارد زندگیم شده بود دوباره فکرهای ازار دهنده به من فشار می اورند. دوباره و دوباره دوباره. لعنتی خسته ام کرده بودند. از روی مبل بلند شدم و به سمت اشپزخنه رفتم تا بلکه رصی پیدا کنم که این همه تشویش رو از من دور کنه.
همونطور که لیوان اب رو در دستم میفشردم به این فکر میکردم که چطور باید جلوی پدر سروش در بیام. باید به اون ثابت کنم که من عاشق سروش هستم و برایم ثروتش هیچ زمانی اهمیت نداشته و نداره. روی صندلی نشستم و نگاهم رو به دور دستها دوختم. سرم سنگینی میکرد و چشمام از شدت خستگی سنگین تر شده بود. خوابم گرفته بود اما خوابم نمی امد. این حس مزحکی بود که هیچ دوستش نداشتم. برای چندمین بار متوالی خمیازه ای کشیدم و با خودم گفتمکه باید با نقشه ای حساب شده جلویش بایستم و از این رو سرم رو تکون دادم و اجازه دادم افکار مختلف به ذهنم هجوم بیاره. از میان ان همه افکار تنها یکی از انها ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
نمیدانم چرا عقلم به شدت با این موضوع مخالف بود اما احساسم شدیداً تشویقم میکرد و ندایی در درونم فرریاد میزد که این بهترین راهه و من میتونم با این کار با یک تیر دو نشان بزنم. با افسردگی لحظه ای به ندای قلبم پاسخ مثبت میدادم و لحظه ای به ندای احساسم . با درماندگی مانده بودم و نمیدانستم کدام تصمیم عاقلانه و منطقی است. برای همین از جایم بلند شدم و فکر کردن به ان رو به فردا سپردم. اما خوب میدانستم که بیشتر با احساساتم موافق هستم.
به محض اینکه سر روی بالش گذاشتم خواب من رو در اغوش کشید و جالب اینجا بود که به قدری ارام و راحت خوابیدم که تا صبح متوجه هیچ چیز نشدم. گرچه تا بح تنها چند ساعت باقی مانده بود و زمانی که از خواب بیدار شدم سروش هم رفته بود و من کلاس ان ساعتم رو از دست داده بودم.
دوست نداشتم از تصمیمی که گرفته بودم هیچ کس رو در جریان قرار بدم از این رو به تنهایی با خودم کنار امدم و تصمیم گرفتم این ضربه مهلک رو بر پیکر ارغوان فرود بیارم. او ضربه های متوالی و سختی بر پیکر رنجیده سروش من فرود اورده بود و در مقابلش این ضربه چیزی برای او نبود. اما میدانستم که از این موضوع سخت خواهد رنجید و با خوش خیالی بر تصمیم شیطانی که گرفته بودم لبخند زدم و در مقابل اصرارهای بی حدش در این چند روز قرار ملاقاتی با او در شرکت درندشتش تنظیم کردم. سروش و هیچ کس دیگر نباید از این موضوع بویی میبردند تا تصمیم من به خوبی پیش میرفت و من میتوانستم کارم رو انجام بدم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم و پولش رو حساب کردم در شیشه ماشینی که روبروی شرکت بزرگ ارغوان پارک شده بود به خودم نگاه کردم. عینک دودی ام رو روی چشمم مرتب کرم و با قدم های بلند و با تصمیمی راسخ به سمت در شرکت رفتم. بعد از اینکه به نگهبانی شرکت اشنایی دادم او با لبخندی مرموز نگاهم کرد و من از نگاه هیزش هیچ خوشم نیامد. عینکم رو در کیفم گذاشتم و به سمت اسانسوری که در گوشه راهرو بود رفتم. انعکاس صدای تق و توق کفشهایم در راهرو خلوت و ساکت پیچیده بود و نوعی استرس به وجودم وارد میکرد. انگار که با چکش بر سرم میکوبیدند و بر خودم لعنت فرستادم که چرا ان کفشها رو پوشیده ام.
وقتی روبروی درب مدیریت ایستادم فکر کردم که اگردر نزنم خیلی بی ادبی کرده ام از این رو بعد از اینکه چند ضربه به در زدم با شنیدن بفرمایید در رو باز کردم. عجیب بود با اینکه او میدانست که من پشت در هستم این کلام محترمانه رو به کار برد. پیش خودم فکر میکردم باید کلمات تحقیر امیزی رو بشنوم. اما نه او زرنگتر از این حرفها بود. او میدانست که سخت کارش گیر من است پس باید مودب برخورد کند تا به هدفش برسد و باز هم من با لبخند شیطانی از تصمیمی که برای او گرفته بودم وارد دفتر درندشت و بزرگش شدم. اوه خدای من این همان ارغوان است؟ باورم نمیشود او به پای من بلند شد. چقدر این مرد ریا کار و پست است. با حالتی انزجار امیز نگاهش کردم. او از پشت میز بلند و خوش طرحش بلند شد و قدمی به جلو برداشت و با دستش به میزی بزرگتر که جلوی میز کارش بود اشاره کرد.با نگاهم سر تا سر میز رو برانداز کردم. چه جالب! با چشم متوجه شدم که حدود بیست صندلی دور میز بلند مستطیلی شکل چیده شده بود.با لبخندی پاسخ سلامش رو اهسته دادم و دورتر از او روی همان صندلی جلویی راه نشستم. او با لبخند روبرویم روی اولین صندلی نشست. درست روبرویم و در نظرم امد که صندلی ریاست رو اشغال کرده. چنان اعتماد به نفسی در چهره اش می درخشید که تحت تاثیر جذبه اش کمی ترسیدم و خودم رو روی صندلی جابه جا کردم.اما نه نباید کوتاه می امدم. من ا او چیزی کم نداشتم. شاید او ثروت داشت. اما من انسان بودم. چیزی که او حتی بویی از ان نبرده بود. راستی من هم انسان بودم؟ اگر انسان بودم حالا اینجا چه میکردم؟ ان هم با تصمیمی که سعی در عملی کردنش داشتم.
در هر حال نگاهش رو چنان خیره به صورتم دوخته بود که سر به زیر انداختم و با اخم گفتم:
-خوب میشه زودتر کارتون رو بفرمایید؟
زیر چشمی نگاهش کردم. کمی در صندلی اش جا به جا شد و گفت:
-چای یا قهوه؟
دیگه چیزی نمانده در سرم شاخ ایجاد شود. او چطور این همه مودبانه صحبت میکرد؟ ایا او همان ارغوانی بود که پشت تلفن بدترین ناسزاها رو بارم می کرد؟ نگاهم رو با تعجب به صورتش دوختم و او وقتی دید جوابی از من دریافت نخواهد کرد تلفن رو برداشت و دو قهوه سفارش داد و بعد دوباره به من نگاه کرد.
-باید از اول متوجه میشدم که دختر عاقلی هستی...
با اخم گفتم:
-فکر نکنید اومدم اینجا که به تصمیم شما پاسخ مثبت بدم.
-ببین دختر جون من حوصله سر و کله زدن رو ندارم و الان هم هزار تا کار روی سرم ریخته پس بهتره بریم سر اصل مطلب و تو هم بهتره به جای این رل بازی کردن ها قیمت نهایی ات رو بگی و کار رو به سرعت فیصله بدیم.
سرم رو بلند کردم و به تابلویی که پشت سرش بود نگاه کردم. اوه اوه. چه خوش پوش هم هست. او در کنار سروش در قابی بزرگ دور طلایی نشسته بود و هر دو لبخند به لب داشتنند. برای لحظه ای چهره معصومانه سروش رد مقابل نگاهم نقش بست و من رو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کرد اما باز هم احساساتم مداخله کرد و من رو جری تر کرد. زمانی که سکوتم طولانی شد او گفت:
-به گمونم متوجه شدی که سروش دیگه چیزی نداره. اون یه مال باخته به تمام معناست. همه ثروتش رو هم جمع کنه دیگه نمیتونه از پای این میز قمار بلند شه و قد راست کنه.
با نفرت نگاهش کردم. اون یک حیوون به تمام معنا بود. پس خوب میدونست که با سروش چی کار کرده.
-حالا که سروش چیزی نداره بهتره تو هم با گرفتن مبلغی از زندگی اون خارج بشی و بذاری من با گرفتن دست سروش مرهمی برای زخم هاش باشم. مطمئن باش با وجود تو توی زندگی سروش هیچ وقت نمیتونه روی پای خودش بایسته و گمان نمیکنم تو هم شوهری رو بخوای که بین میله های زندون نشسته باشه و هر روز به انتظار معجزه ای از تیر غیب باشه تا بدهی هاش یه جوری پاس بشه.
تیره پشتم به لرزش افتاد. دستم سخت سرد شده بود و عضلات صورتم سخت منقبض . دلم میخواست بلند شم و او را از پنجره بلندی که در اتاق بود به بیرون پرت کنم. اما به سختی خودم رو کنترل کنم و به قدری پاشنه کفشم رو به زمین فشار دادم که پاهام در کفش ذق ذق میکرد. لعنتی موجب عذاب بود و بس. اما باز هم من سکوت کرده بودم و در ذهنم او را ناسزا میدادم.
-خوب با چقدر شروع کنیم؟
سرم رو به زیر انداختم و برای بار اخر نقشه ام رو در ذهنم مرور کردم. باید کاری کنم که اون لحظه ای شک نکنه. باید از او بپرسم که میزان خسارتی که به سروش زده چقدره و همون مبلغ رو ازش خواستار بشم و بعد از گرفتن مبلغ در کمال بی رحمی زیر قرارداد بزنم و مبلغ رو به سروش بدم برای اینکه بتونه خودش رو جمع و جور کنه و باز هم زندگی ما سر و سامون بگیره. اره باید این کار رو بکنم و به این کفتار پیر نشون بدم که زندگی بدون کمک او هم جریان داره. باید بهش نشون بدم که عاشقانه سروش رو دوست دارم و هیچ ثروتی نمیتونه من رو از اون جدا کنه و باید مطمئن بشه که اگر این بلا رو سر سروش نمی اورد می مردم هم دست به همچین کاری نمیزدم. اما چه کنم که این در حال حاضر بهترین راه برای کمک به سروش و خودم هست. اره باید این کار رو بکنم تا بفهمه ما هم حق زندگی داریم. باید بفهمه از خودش زرنگ تر هم هستند تا زندگی رو بچرخونن. باید ...
باز میان افکارم پرید و با لحنی تند گفت:
-باید فکرهات رو تو خونه میکردی حالا هم بهتره بری سر اصل مطلب.
با نفرت گفتم:
-فکر نمیکنم این قضیه این قدر کم اهمیت باشه،خصوصاً برای شما. پس دلیل این همه تعجیل چیه؟
با تعجب نگاهم کرد و من با لبخندی مظطرب خیره اش شدم.
با نفرت سرش رو چرخوند و زیر لب چیزی زمزمه مرد. حس کردم که بیش از حد از من متنفره و من بیش از اون.
-خوب اقای ارغوان شما چقدر باعث شدید که شرکت سروش ضرر کنه؟
با افتخار سرش رو بالا گرفت و گفت:
-تا اونجایی که من میدونم میلیونی خسارت کردند و برای فردی مثل سروش که نوپاست این مبلغ کم نیست.
بیشعور پست فطرت. نگاه کن چقدر با فخر این افتخار رو به رخ میکشه . ای کاش می تونستم داد بزنم و بهش بگم که پست فطرت تر از او ندیدم. اما نه باید خودم رو کنترل کنم تا بتونم نقشه ام رو عملی کنم.
-خوب من همون مبلغی که سروش ضرر کرده رو میخوام تا بی سر و صدا از زندگیش خارج بشم.
-منظورت چیه؟
شونه هام رو بالا انداختم و کیفم رو از روی میز برداشتم و رد حالی که از جام بلند میشدم با بی رحمی انگار که سالهاست این کاره هستم گفتم:
-تا اخر این هفته مهلت دارید و بهتره خوب فکرهاتون رو بکنید ...
و بعد بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب او باشم از اتاقش خارج شدم و به جرئت میتونم بگم فرار کردم. زمانی که در اسانسور ایستادم بغضم ترکید و با درماندگی شروع به گریه کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه ارغوان که باعث شدی من حتی فکر بی وفایی به سروش رو بکنم.
و گریه ام به هق هق تبدیل شد. لعنت به تو ارغوان. لعنت ....
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و پنجم
اضطرابی که در سینه ام تلنبار شده بود باعث شده بود بی حوصله و تندخو بشم به طوری که سروش هم به صدا در امد . در این بین تنها کسی که از موضوع خبر داشت بنفشه همان یار دیرین من بود که در همه حال درکم میکرد. او را به جان مادرش قسم داده بودم که این راز رو بین خودمون نگه داره و هر چند اون معتقد بود که هر چه زودتر باید سروش رو از این موضوع باخبر کنم اما به هیچ وجه دوست نداشتم که سروش حتی ذره ای به این فکر بیفتد که من به فکر ثروت او هستم. هر چند بعدها فهمیدم که چوب حماقتم رو خوردم. زمانی به خودم امدم و به حرفهای بنفشه رسیدم که دیگر دیر شده بود و من در فراسوی ناامیدی دست و پا میزدم. ان روزها چنان اضطرابی داشتم که هنوز با یاداوری ان زمان قلبم ناخوداگاه میگریه و چشمام از اشک تر میشه و پیش خودم فکر میکنم که درجه حماقت ادمها تا چد حد میتونه بالا باشه؟ یعنی هستند ادمهایی که همانند من حماقت کرده باشند و زندگی رویاییشون رو بیخود و یجهت از هم پاشونده باشند؟ گمان نمیکنم همچین کسی وجود داشته باشه. اما نه اگر من حماقت کردم چرا سروش باور کرد. چرا نباید باور میکرد ؟ بارها در اتاقم و رو به پنجره صیقلی خورده مینشستم و در حالی که به اسمان نگاه میکردم با یاداوری اسمان اتاق خواب مشترکمان اشک میرختم و در این دوران تنها یاورم عکسهایی بود که با خود داشتم و یادگاری که از او داشتم.
چند روز بعد از ان اتفاق پدر سروش تماس گرفت و بعد از اینکه کلی مقدمه چینی کرد و من بی حوصله به حرفهایش گوش دادم او خواست که در صورت گرفتن پول قراردادی رو امضا کنم تا از زندگی سروش خارج بشم. با اینکه میدونستم حماقت میکنم اما با خودم گفتم که هیچ کاری نمیتونه بکنه و برای اینکه شک اون رو برنینگیزم قبول کردم که در صورت عادلانه وبدن صورت قرارداد ان رو امضا کنم و او قرار رو برای دو روز بعد در نزدیکی منزلمان در پارکی تنظیم کرد و یاداوری کرد که در این دو روز با سروش وداع کنم و من در حالی که در دلم به حماقت او میخندیدم قبول کرده و با لحنی افسرده که بیشتر حالت نمایشی داشت گفتم که گرچه سخت است دوری از سروش اما این کار رو میکنم و پدر سروش با قهقهه تلفن رو قطع کرده بود. زمانی که او تلفن رو قطع کرد من تازه با یاداوری اینکه چه کاری دارم میکنم چشمانم از اشک تر شد. خدای بزرگ خودت بهتر از هر کسی میدانی که اگر ارغوان این کار رو با سروش نمیکرد و او به زمین نمیخورد محال بود که حتی لحظه ای به جدایی از سروش فکر کنم. اما نه الان هم قصدم جدایی از او نیست اگر این پول رو دریافت میکنم مطمئنم که حق سروش هست و او وظیفه اش است که نیاز ما رو تامین کند اما از انجایی که او جز ثروت و مادیات چیزی رو نمیبیند مجبور شدم که دست به این حربه بزنم. خدایا خودت در این راه یاورم باش و کمکم کن. دوست ندارم سروش از این موضوع بویی ببرد و ناخوداگاه به یاد جمله بنفشه افتادم که با عصبانیت سرم فریاد زده بود :
-میخوای به سروش بگی این پول رو از کجا اوردی؟از کدوم درامد؟ ازکدوم فک و فامیل میلیونرت گرفتی؟ کم پولی نیست پاییز! داری حدود دویست میلیون از اون پول میگیری.
با یاداوری جمله او مو بر تنم راست شد. حالا باید به سروش چی بگم؟ بگم که چطور اون پول رو به دست اوردم؟ نه نباید به اون چیزی بگم. باید دنبال راه حل مناسبی باشم.
و در همان روز تصمیم گرفتم که به صورت ناشناس پول رو به حساب سروش واریز کنم و او چیزی در این مورد متوجه نشد. اگر هم چیزی گفت با خوشحالی به او میگویم که امکان دارد کار ادم خیری باشد و از این رو با رضایت لبخند زده و به اشپزخانه برای تدارک شام رفتم.
لحظه های واپسین به قدری بر اعصابم تاثیر گذاشته بود که شب قبل از قرار به هیچ نتوانستم بخوابم. با اینکه در طول روز برای کمتر فکر کردن خودم رو شدیداً مشغول کرده بودم و حسابی خسته بودم اما حالا حتی خواب به چشمهام راه پیدا نمیکرد. سروش در ارامش کامل کنارم دراز کشیده بود و همان شب بود که به من گفت در فکر تهیه وامی هستند تا قرضهای شرکت رو بپردازند و تا حدودی توانستند با قرض از دیگران چیزی از بدهیهاشان رو پاس کنند گرچه او خود امیدوار بود اما در نگاهش ترسی عمیق موج میزد ترسی که به من هم سرایت کرده بود و وحشت رو در دلم ایجاد کرده بود. انقدر با خودم اگر و باید و شاید و اما رو سرهم کرده بودم که سردرد سختی به سراغم امده بود. نگاهم به ستارگان زیبای اتاقمان بود اما حواسم در قرار فردا موج میزد. دوست داشتم بی سر و صدا کار تمام شود و با خودم میگفتم که چه کاری میخواهم بکنم. انقدر لحظه به لحظه اتفاقهایی که امکان وقوع داشت رو در ذهنم مرور کرده بودم که دیوانه شدم. از روی تخت بی صدا بلند شدم و چراغ خواب بغل تخت رو روشن کردم تا ساعت دیواری رو نگاه کنم. زمانی که دیدم عقربه های تنبل تازه روی ساعت دو و نیم ایستاده اند با عصبانیت چراغ رو خاموش کرده و به سمت پذیرایی رفتم. کلافه شده بودم. چرا زمانی که عجله داشتم این عقربه ها حرکتی نمیکردند اما زمانی که با لذت دوست داشتم دستم رو روی سینه زمان بگذارم با شتاب از کنارم میگذشت و بی توجه به خوشی های من لحظه ها رو دور میزد و روز رو به شب و شب رو به روز میرساند. درست مانند همان روزهای اخر.
روی کاناپه پذیرایی نشستم و چشمم به گیتار سروش افتاد که نزدیک میز گذاشته بود. با لبخند نگاهش کردم و در تاریک و روشن اتاق به یاد گیتار و اهنگی که چند ساعت قبل سروش برایم زده بود افتادم. اخ که چه میدانستم ان اخرین اهنگی است که سروش برایم می نوازد. ای کاش میفهمیدم که ان اخرین نگاه های عاشقانه است که در چشمان خمارم می ریزد و دستانم در دستش میگیرد. اگر میدانستم هیچ وقت لحظه ها رو برای رسیدن به فردا از دست نمیدادم. درست مانند همان شب. چه میدانستم که زمانی که من منتظر گذشتن با سرعت زمان هستم اخرین لحظه هایی است که با عشق کنار سروش زندگی میکنم. اگر میدانستم حتی یک لحظه رو هم برای با او بودن از دست نمیدادم. دستانش رو رها نمیکردم و بوسه هایی که بر روی گونه ام میکاشت رو تا ابد حس میکردم. تا ابد میخواستمش و تا ابد عاشقش می ماندم. اگر میدانستم ان شب اخرین شبی است که با هم روی یک میز شام میخوریم و ان شب اخرین شبی اشت که با هم ظرفها رو میشوریم و یا میدانستم که اخرین شبی است که در اغوش او ارام میگریم هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت برای رسیدن فردا عجله نمیکردم. اه که روزگار چه میکنی با ما. اه که ای کاش میدانستم سرنوشتم نفرینیست و خودم با حماقت ان رو به اتش کشیدم.
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت گیتارش رفتم. گیتار سیاه رنگش در تاریکی اتاق برق میزد. دستم رو روی ان کشیدم به طوری که صدایی ایجاد نکند و بعد روی زمین نشستم و در حالی که هنوز دستم روی ان بود چشمانم رو بستم. دلم پر میکشید برای صدای گرم و پرمحبت او. ای کاش میتوانستم الان بیدارش کنم و او برایم بخواند. بخواند و بزند. تا با شنیدن صدایش ارامشی ژرف وجودم رو تسخیر کند. ای کاش میتوانستم و ای کاش میکردم.
انگار نزدیک نزدیک بود. صدایش به قدری زیبا در گوشم طنین انداخته بود که بی اختیار دستم رو دراز کردم تا دستش رو بگیرم اما دستم با لبه سرد میز برخورد کرد. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم. لبهام رو به حرکت در اوردم و زیر لب خواندم. زیر لب خواندم تا اخرین موسیقی عشقی که سروش برایم خواند رو تا ابد به یاد داشته باشم.اخرین موسیقی که عجیب بود ان شب انقدر غمگین خواند. انقدر با افسوس خواند که با گریه های بی صدای من خودش هم گریست. به قدری با سوز و ارام میخواند که در دلم دلشوره ای بی انتها پیدا شده بود. دستانم رو روی چشمانم گذاشته بودم تا گریه هایش رو نبینم. تا اندوهش رو نبینم. چه مظلومانه گریه میکرد تا ناراحتی اش رو بیرون بریزد. چه غریبانه سر به شانه ام گذاشت و در حالی که هق هق مان در هم امیخته بود گفت که تنها امیدش من هستم. تنها کسی که بینهایت دوستم دارد من هستم. ای کاش میفهمید که این تنها امیدش ناامیدش میکند و تنهای تنهای باقی میماند. ای کاش....
-دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه***یه عمر حال و روز من همینه***کسی به پای گریه هام نمیشینه
بازم دلم گرفت و گریه کردم بازم به گریه هام میخندن***بازم صدای گریمو شنیدن همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه میشنینم و واسه دلم میخونم***هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم.
دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه*** یه عمر حال و روز من همینه*** کسی به پای گریه هام نمیشنه
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
با صدای گریه خودم به خودم اومدم و سریع از جا پریدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. ان هم در ان اوضاع و احوال و انجا. از روی زمین بلند شدم و در حالی که چشمانم رو دست میکشیدم به ساعت نگاه کردم. عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشان میداد. بیاختیار بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. دوباره دیشب خواب پدر رو دیده بودم. همان خوابی که در شمال و ماه عسل دیده بودم. دوباره برایم لالایی میخواند و من اهسته سر بر بالینش میگریستم. او سدت به سرم میکشید و بدون اینکه حرف دیگری بزنه ارام ارام در گوشم لالایی اش رو زمزمه میکرد. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که انشالله خیر است و سماور رو روشن کردم تا سبحانه سروش رو اماده کنم.
تمام بدنم یخ زده بود. نمیدانم از ترس بود یا از دلهره. قلبم چنان در سینه ام بیتابی میکرد هر لحظه حس میکردم سینه ام رو پاره خواهد کرد و پا به بیرون خواهد گذاشت. برای ارامش یافتن دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ایستادم و به اطرفم نگاه کردم. تا چشم کار میکرد چمن و درخت بود. سر صبح هوای پاییزی پارک سرد بود و من پالتویم رو سخت به تنم کشیده بودم. نگاهم رو با افسوس به روبرو انداختم و هر لحظه با خودم میگفتم که برگردم یا بمانم . انقدر بیتابی میکردم که نتوانستم قدمی دیگر بردارم و همانجا روی صندلی نشستم و بی اختیار به گریه افتادم. ای خدای من ای کاش هیچ وقت اینطور نمیشد.چرا ارغوان این کار رو با سروش کرد؟چرا من این تقاضا رو از او کردم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟ ای کاش راه برگشتی وجود داشت و من با شتاب از انجا دور میشدم اما تصویر چشمان گریان سروش در شب قبل در جلوی چشمم رژه میرفت و من بیاختیار از جا بلند شدم. هر طور شده باید این کار رو انجام بدم. به خاطر سروش. به خاطر بقای زندگیمون. به خاطر عشقی که به سروش دارم. سروش نباید اینطور افسرده باشد. دیشب حرفهایش جگرم رو به اتش کشیده بود. او میترسید. از جدایی از من میترسید و حتی با ترس و لرز گفت که اگر نتواند پول رو جور کند به زندان خواهد افتاد. قلبم تیر کشید و بیاختیار دستم رو روی سینه ام گذاشتم و چهره در هم کشیدم. این چند روز به قدری استرس داشتم که کلافه شده بودم. حالت تهوع گرفته بودم و دهانم گس شده بود و مزه زهرمار میداد. دلم میخواست از انجا فرار کنم. از طرفی بدنم از شدت هیجان یخ کرده بود و از طرفی در دلم اشوب بود. به قدری حالم بد بود که هر ان امکان افتادنم رو میدادم. چند قدم که برمیداشتم نفس کم میاوردم و مجبور میشدم بایستم و نفسی تازه کنم. انگار به راستی میرفتم که سروشم و عشقم رو از دست بدم. به خودم نهیب زدم که من تنها برای زندگی ام این کار رو میکنم و با اندوه نفسی تازه کردم و سعی کردم با قدمهای محکم به راه بیفتم. عقربه های ساعت مچیم ساعت نه صبح رو نشان میداد و عده ای در پارک مشغول ورزش بودند. با نگاهم انها رو میدیدم اما حواسم در جایی دیگر بود. دلم میخواست میتوانستم به دست و پای ارغوان بیفتم و از او بخوام که به ما رحم کند اما با یاداوری حرفهای سروش خودم رو کنترل میکردم. ارغوان هیچ ارزشی برای عشق و علاقه قائل نیست. چرا یمخواهی با خار و کوچک کردن خودت و سروش دست رد به سینه ات بزنه؟ این اخرین و بهترین راهی که ما در پیش رو داریم.
صدای تلفن همراهم من رو از اعماق فکرو خیال بیرون کشید و به حال واگذاشت. با نگاه کردن به صفحه گوشی و دیدن شماره ارغوان با نفرت ان رو روشن کردم و گوشی رو لب گوشم گذاشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و هر چه از دهانم خارج میشد نثارش کنم اما به جای هر نوع ناسزایی با صدایی نااشنا که برای خودم غریبه بود بله گفتم:
-کجایی؟
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
-شما کجایید؟
-جلوی رستوران کسی هست که منتظرت هست. بهتره عجله کنی بعد از اینکه قرارداد رو امضغ کردی میتونی پول رو از او بگیری و بعد هم به سلامت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله متوجه هستم.
و او بدون گفتن کلامی دیگر گوشی رو قطع کرد. باز بغض به سراغم امده بود. ان حیوان چقدر بیرحم بود. چطور میتوانست از من که یک زن هستم. از من که یک انسان ضعبف هستم. اینقدر توقع داشته باشد. نه نه... پاییز حماقت نکن اون فکر میکنه که تو خیلی پست هستی. اون از اولش فکر میکرد که تو به خاطر ثروت سروش همسر او شدی. حالا تو باید چنان ضربه ای به او بزنی که نتونه قد راست کنه.
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که باز دوباره چقدر فکر میکنم. به محض اینکه عصبی میشم فکرم مشغول میشه. باید یه فکری به حال این اعصاب متشنج خودم بکنم.
و بعد لبخند سردی زدم و در حالی که سعی میکردم قیافه افراد موفق رو بخودم بگیرم قدم به جلو برداشتم. سعی میکردم قدمهام محکم و استوار باشه اما به راستی نمیتونستم.
موقعی که از پشت درخت به کنار رفتم و نمای اجری رستوران بزرگ در میان پارک در جلوی چشمم ظاهر شد مردی رو دیدم که پشت به من با بارانی مشکی شیکی ایستاده و کیف سانسونت چرمی به دست داره. دستهایم رو در جیب پالتویم فرو کردم و با نفسهای متوالی که به بیرون میفرستادم سعی کردم چهره ارامی به خودم بگیرم. صدای تق و توق کفشهایم به راستی ازارم میداد اما برای حفظ ظاهر مجبور بودم هر کاری رو انجام بدم. لبهایم رو به هم کشیدم تا رژ لبی که در دستشویی پارک زده بودم کمی از رنگ پریدگی لبهایم رو بپوشونه. صدای قار قار کلاغهایی که بالای سرم رژه میرفتند عصبیم کرده بود. سرم رو بلند کردم و به کلاغهای خبرچین نگاه کردم و با خودم گفتم راستی مامان در مورد کلاغها چی میگفت؟ اهان. همیشه میگفت که جایی که کلاغها دسته دسته باشند شوم هستند و اتفاق بدی در شرف وقوع هست. سرم رو همونطور که به بالا گرفته بودم با خودم فکر کردم که این اتفاق بد چی میتونه باشه؟ و بعد سرم رو به پایین انداختم تا چند قدم باقی مونده رو به سمت ان مرد برم. اما یک لحظه از دیدن اون سنگ کوپ کردم. زانوهام سست شد و دستام شروع کرد به لرزیدن. حس کردم همه بدنم به رعشه افتاده. وای خدای من. مطمئنم که رنگم هم پریده. این حیوان کثیف اینجا چی کار میکنه؟ اون لبخند پر معنی کنج لبش نشان دهنده هزاران چیز هست. با نفرت اب دهانم رو فرو بردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. اون نباشه هر کس دیگه ای باشه. من اومدم اینجا که کارم رو انجام بدم. پس فرقی نمیکنه که به جای ارغوان چه کسی اومده باشه. اما به راستی میترسیدم. این حرفها رو برای ارامش خیالم میزدم اما خیالی که با وحشت عجین شده بود این حرفها روش تاثیری نمیذاشت. قدم هام رو با سستی برمیداشتم و به سمت اون میرفتم. زمانی که روبروش ایستادم با لبخند هیزی سرتاپایم رو برانداز کرد و گفت:
-به به پاییز خانم. مشتاق دیدارنتون بودیم.
با حرص رویم رو از او گرفتم و گفتم:
-برعکس شما هیچ رغبتی به دیدنتون ندارم.
با خنده مستانه گفت:
-هنوز هم مثل اون موقع ها بلبل زبونی ...
نگاهم رو به صورتش ریختم و در حالی که سعی میکردم ان چشمان قهوه ای هیزش رو که سرتاپایم رو با لذت برانداز میکرد رو هضم کنم زیر لب گفتم:
-بیشعور.
او که چیزی متوجه نشده بود گفت:
-خوب پاییز خانم باز هم به هم رسیدیم. یادت میاد یه روزی بهت گفتم که امثال تو تو جامعه حرومید؟ یادته بهت گفته بودم که تو ننه بابات کلفت خونه ارغوان هستند؟ یادت میاد بهت گفته بودم که تو در حد سروش نیستی؟ اره اگه یادت نمیاد بگو بهت یاداوری کنم.
به قیافه سرشار از خشم هوتن نگاه کرد. احمق بیشعور دلم میخواست با دندونهام خرخره اش رو میجویدم و با ناخونهایم چشمهایش رو در می اورد. او لایق زندگی کردن نبود. امثال او حروم بودند. نه ما. امثال ما با عشق زندگی میکنند اما امثال هوتن با حرص و پول. وقیحتر از او در تمام عمرم ندیدم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جوابش رو ندهم وگرنه همه چیز رو لو میدادم. از این رو با حرص گفتم:
-نیومدم اینجا مذخرفات تو رو بشنوم. اگه میخوای حرف زیادی بزنی برم.
برای لحظه ای جا خورد. انگار که متوجه شده بود که این بار همه چیز دست منه. با پوزخند به قیافه ماتم زده اش نگاه کردم و گفتم:
-خوب جای سروش رو برای ارغوان اشغال کردی.
نگاهش ور به روی کیف انداخت و در حالی که از داخل ان چیزی خارج میکرد گفت:
-اشتباه نکن. سروش برمیگرده سر پست و مقامش. اون عزیز ارغوان. اما با حضور تو ...
لبخندم پر از نفرت بود. اون بیعشور به تمام معنا بود. سروش برای امثال اونها حیف بود. سروش در میان انها مانند بره ای در چنگال گرگها بود. سروش مهربان و عزیز و دوست داشتنی بود. خواستنی بود. اخ خدای من . چقدر دلتنگش هستم. ای کاش این قرار ملاقات لعنتی زود تموم بشه تا من برم به سمت سروش.
او برگه ای رو از داخل کیف خارج کرد و در حالی که هنوز نگاهش پر از حسرت بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی.
با نوک انگشتم ان رو از دستش بیرون کشیدم و با دقت شروع به مطالعه ان کردم و در حالی که زیر لب ناسزا بار ارغوان میکردم با خودم میگفتم که کاملاً بی نقص است. برگه رو جلوی چشمش تکان دادم و گفتم:
-پول کجاست؟
انگار که یک عمر این کاره بودم. انگار که یک عمر در گرفتن رشفه از این و ان سر کرده بودم. قرارداد رو که مضمونش این بود که در صورت گرفتن دویست میلیون تومان از ارغوان از زندگی سروش خارج شوم امضا کردم. با اینکه قرارداد رو امضا میکردم اما با خودم میگفتم که هیچ غلتی نمیتواند بکند.
هوتن رسید بانکی رو نشانم داد و بعد با رییس بانک جلوی چشمم تماس گرفت و بعد از اینکه گفت ان پول رو به حساب من ریخته برگه رو از دستم بیرون کشید و در حالی که با نفرت نگاهش رو به صورتم ریخت از من جدا شد و من با نفرت نگاهم رو بدرقه راهش کردم. حیف کسی که میخواهد همسر این رزل پست شود. نه مسلماً کسی مانند خودشان عروسشان خواهد شد.همانطور که میخواستند پری رو به ریش سروش ببندند.دریغ از انکه قلب سروش در نزد من به امانت خواهد ماند. وقتی او از مقابل دیدم محو شد تازه به خودم امدم و با تعجب که ارغوان شماره حسابم رو از کجا اورده است با بانک تماس گرفتم و بعد از اینکه انها گفتند دویست میلیون تومان به حسابم واریز شده با ارامش به سمت خانه رفتم.
در تعجب بودم که ان همه ارامش از کجا به یکباره در وجودم سرازیر شده بود. با خودم میگفتم که حتماً سروش با این کار خیلی خوشحال میشود.
فردا به بانک میروم و پول رو به حسابش واریز میکنم و شب که او به خانه امد با خوشحالی کیکی خواهم پخت و جشن دونفره ای خواهیم گرفت. انقدر فکرهای شیرین در سرم افتاده بود که هیچ متوجه گذشت زمان نشدم و زمانی که به خودم امدم با تعجب دیدم که مقابل منزل مادرم هستم. با این حال با خوشحالی زنگ در رو فشردم و بعد از اینکه بهار در رو باز کرد به بالا رفتم و با بیخیالی خودم رو در اغوشش انداختم و او که تعجب کرده بود من رو میبوسید و من با ذوق میخندیدم. مادر و بهار به راستی از حرکات من تعجب کرده بودند. بعد از یک هفته به منزل انها رفته بودم و حالا اینطور سرخوش و خوشحال بودم.
با دیدن شیشه شربتی که روی میز بود با خنده به سمتش رفتم و با خوشحالی لیوانی شربت خوردم. در حالی که مامان و بهار هنوز سرپا ایستاده بودند و نگاهم میکردند. وقتی لیوان رو سر کشیدم با خنده نگاهشان کردم و گفتم:
-چیه ادم ندیدید؟
مامان و بهار به هم نگاه کردند و هر دو خندیدند و بعد بهار گفت:
-ادم اره اما خل و چل نه.
با ذوق دستهایم رو در هوا باز کردم و گفتم:
-خوب حالا ببین که ندیده از دنیا نری.
بهار خندید اما مامان با اخم گفت:
-ا. این چه حرفیه میزنی.زبونتو گاز بگیر.
چشمکی به بهار زدم و زبونم رو از دهانم خارج کردم و بعد با دندانم ان رو گاز گرفتم و به مامان گفتم:
-راضی شدی خانمی؟
مامان سر تکان داد و در حالی که به اشپزخانه میرفت گفت:
-از دست تو ...
بهار به کنارم امد و من با خوشحالی دوباره گونه اش رو بوسیدم. او که به راستی تعجب کرده بود گفت:
-نه تو امروز یه چیزیت شده. ببینم سرت جایی خورده اول صبحی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه ابجی جونم خیلی خوشحالم.
ابرویش رو بالا برد و با شیطنت گفت:
-چیه خبریه؟
خندیدم و گفتم:
-نخیر. خبری نیست. بده که امروز خوشحالم؟
و بعد با خودم گفتم باید هم خوشحال باشم بعد از ان همه دلشوره ای که رد این چند روز داشتم و حالا همه کارهایم ردیف شده بود چرا نباید خوشحال باشم.باورم نمیشد که همه چیز اینقدر راحت و سریع انجام شده باشد. اما نه خیلی هم سریع نبود. کلی حرص و جوش خورده بودم تا بالاخره مشکلم برطرف شده بود دریغ از اینکه مشکل اصلی در راه است و من با خوشخیالی به ابتدای راه نگاه میکردم. انقدر احمق بودم که نمیفهمیدم که هنوز مشکلاتم سرباز نکرده اند و خدا به دادم برسد زمانی که موقع اجرای قرارداد برسد اما با خودم میگفتم که خدا بزرگ است. ای کاش کسی به من میگفت که خدا هر چقدر هم بزرگ باشد مسئول درست کردن حماقت های تو نیست. ای کاش میفهیمدم.
ناهار رو در کنار مامان و بهار صرف کردم و ساعت سه بعدازظهر بود که به سمت خانه به راه افتادم. به اینکه مامان اصرار کرد که شب را انجا بمانم تا سروش هم بیایید و دلتنگش هست اما قبول نرکدم و پیش خودم گفتم سروش اگر مرا اینطور خوشحال ببیند شک میکند پس بهتر است به خانه بروم که ای کاش نمیرفتم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و ششم
وقتی به منزل رسیدم بی اختیار انقدر خوشحال بودم که برای شب رویایی نقشه میکشیدم. از این رو به حمام رفتم و بعد از انکه از حمام در امدم لباس سبز خوشرنگی که سروش ان رو خیلی دوست داشت به تن کردم و موهایم رو سشوار کشیدم و بر روی شانه هایم رها کردم و بعد از اینکه با عطر تنم رو خوشبو کردم کمی از ان رو به گردنم و پشت گوشم نیز زدم. همانطور که در اینه به چهره سپیدم نگاه میکردم و با شیطنت صورتم رو ارایش میکردم بی اختیار به یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم و چشمان عسلی ام برقی از اندوه زد و با خودم گفتم که این شعر چه ربطی به حالای من دارد چیزی که ربطش رو بعدها فهمیدم. زماین که دیگر فایده ای نداشت.
-دیروز به یاد تو و ان عشق دل انگیز***بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز***بند ازسرگیسویم اهسته گشودم
عطر اوردم و بر سر و سینه فشاندم***چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم بر سر شانه***در کنج لبم خالی اهسته نشاندم
گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست***تا مات شود این همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من***با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم***تاخیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کارم اید امشب***کو پنجه ی او تا که در ان خانه گزیند
برای بار اخر در اینه نگاه کردم و به روی خودم لبخند زدم و سعی کردم ناراحتی که در اثر شعر در من ایجاد شده بود رو از خودم دور کنم و بعد کمی از اینه فاصله گرفتم و چرخی دور خودم زدم و دامن بلند لباسم به همراهم چرخ خورد و باعث خنده ام شد. درست مانند بچه های دو ساله ذوق زده بودم. از اتاق خواب خارج شدم و در همان حال به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه هایش پنج بعدازظهر رو نشان میداد.به سمت اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام تدارک ببینم و در همان حال با خودم فکر میکردم که اگر دلیل این همه تغییرم رو در این چند روز پرسید چه بگویم؟ و بعد با خنده به خودم جواب دادم که به او میگویم اگر ناراحت است به همان حالت چند روز پیش برگردم و با این فکر لبخند شیطنت امیز روی لبهای صورتی ام که بر اثر برق لبی که زده بودم برق میزد نشست. در همان لحظه صدای چرخیدن کلید در قفل در به گوشم رسید. بی اختیار قلبم به تپش افتاد و سریع سر چرخوندم و به سمت درب ورودی اشپزخانه رفتم. نیمدانم چرا در همان لحظه ان همه استرس به وجودم ریخت. با دیدن سروش در استانه در رنگ از صورتم پرید. سروش با شانه هایی خمیده در حالی که در یک دستش کیف سانسونت و روی ان کت طوسی رنگش بود وارد اتاق شد. با وحشت اب دهانم رو فرو خوردم و بر خودم نهیب زدم که چه مرگته چرا اینجوری شدی؟ و بعد سعی کردم هر چند مصنوعی لبخندی به لب بیارم و به سمت سروش رفتم.
-سلام عزیزم چقدر زود اومدی؟
سروش با سرعت نگاه میخکوبش رو به صورتم ریخت و با عصبانیت گفت:
-ناراحتی برگردم؟
از رفتار تند او تعجب کردم. چرا یانطور میکند؟ مگه من چه گفتم؟با ناراحتی بغضم رو فرو خوردم و بدون اینکه سعی کنم لبخند بزنم گفتم:
-نه این چه حرفیه. بیا تو . خسته نباشی.
و بعد کیف و کتش رو از دستش گرفتم و به سمت اتاق خواب با قدمهایی سست به راه افتادم. در همان حال با خودم میگفتم که چرا امروز اینطوری است؟ او رد این مدت زود به خانه نیامده بود پس چر امشب؟ ان هم در این ساعت از روز و بعد با خودم گفتم که دلتنگم شده و اما در دلم چیزی دیگر صدا میکرد و ندایی در درونم فریاد میزد که اتفاقی در شرف وقوع است.
زمانی که کتش رو روی جالباسی اویزان کردم سرسری نگاهی به چهره ام رد اینه انداختم. زیبا شده بودم اما رنگ به شدت پریده بود و لبهایم با وجود برق زدن به کبودی گراییده بود. سرم رو تکون دادم و زیر لب با خودم گفتم که خدا به داد برسه .
به سمت پذیرایی رفتم. سروش روی کاناپه نشسته بود و بون اینکه لباسش رو عوض کند سرش رو با دستانش گرفته بود. کمی نگران شدم و اما از ترس فریاد کشیدنش چیزی بروز ندادم و رد حالی که به سمت اشپزخانه میرفتم با صدایی نرم برای اینکه او رو تحت تاثیر قرار بدم گفتم:
-سروش جونم تا دوش بگیری چای اماده میشه.
و زیر چشمی نگاهش کردم اما او بدون هیچ حرکتی همانجا ماند اما چند لحظه بعد با صدایی ضعیف و خش دار و عصبی گفت:
-پاییز بیا اینجا کارت دارم.
اب دهانم رو فرو خوردم و سعی کردم با ارمش رفتار کنم از این رو گفتم:
-الان میام ...
به قدری صدایم ضعیف بود که خودم هم به سختی شنیدم چه برسه به سروش. دلم گواهی بدی میداد. نمیدانستم چرا حس میکردم اتفاقی در شرف وقوع است اما به خودم دلداری میدادم و میگفتم به خاطر اون شعری بود که به ذهنم رسید. وگرنه سرو ارومه و کمی خسته است. همونطور که روبروی سماور ایستاده بودم و فکر میکردم دوباره صدای سروش بلند شد و که این بار با فریاد گفت:
-مگه کری؟ گفتم بیا اینجا؟
به قدری وحشت کردم که لیوانی که روی کابینت گذاشته بودم در اثر چرخیدنم به دستم برخورد کرد و بر زمین افتاد و هزار تکه شد. در چشمانم اشک پر شده بود. چرا اینطوری رفتار میکرد؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ با ناراحتی گفتم:
-چته سروش؟ چرا داد میزنی؟
نگاهم به لیوان بود که او از روی کاناپه بلند شد و به سمت من امد. وقتی صدای قدمهای عصبی اش رو شنیدم دست از نگاه کردن به لیوان کشیدم و نگاهم رو به او دوختم که او با چهره ای که از فرط عصبانیت قرمز شده بود دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. بی اختیار بغض کرده بودم. او دستم رو میکشید و من به دنبال او میرفتم. اما هنوز چیزی ته دلم شور میزد.
وقتی وسط پذیرای رسیدم دستم رو ول کرد و من با یک چر روبرویش بیحرکت ایستادم. به قدری دستم رو محکم گرفته بود که مچ دستم ذق ذق میکرد اما از ترس برخورد عصبی او جرئت ابراز وجود نداشتم. نمیدونستم که چرا اینقدر بیدست و پا شده ام. تا به حال با سروش اینطور بحثم نشده بود. نگاه وحشتناک و عصبی او بر روی اجزای صورتم دو دو میزد. دیگر از اون صورت معصوم و قشنگی که من عاشقش بودم خبری نبود. موهایش در هم ریخته و نگاهش کلافه و چشمانش به خون نشسته بود. به راستی میترسیدم. از انتهای این جنجال میترسیدم. او در سکوت نگاهم میکرد و من هر لحظه حس میکردم قلبم از حرکت می ایسته . بر خلاف صبح به قدری قلبم اهسته اهسته میزد که حد و حساب نداشت. امروز حسابی تنش عصبی به من وارد شده بود.خدا به دادم برسد که نمیرم اما ای کاش میمردم و فردای ان روز رو نمیدیدم. نه همان روز رو نمیدیدم. فریادهای گوش خراش سروش رو نمیشنیدم.
-امروز کدوم گوری بودی؟
نگاهش میکردم اما جرئت لب باز کردن نداشتم. وقتی سکوتم رو دید دستم رو به دست گرفت و با فریادی بلندتر گفت:
-نشنیدی؟ گفتم کدوم گوری بودی؟
اب دهانم رو فرو خوردم و بی اختیار گفتم:
-هیجا...
دستم رو محکمتر فشرد و گفت:
-به من دروغ نگو. گفتم کجا بودی؟
بغضم ترکید و اشکهایم پرده دیدم رو تار کرد. دلم گواهی میداد که سروش از همه چیز خبر داره. نگاههایش اتش به قلبم میکشید.
-پاییز حرف میزنی یا همینجا خفه ات کنم؟
-چرا داد میزنی؟
-ساکت شو و فقط جواب من روبده.گفتم کدوم گوری بودی؟
-رفته.... ب...ودم خون...ه ماما...مامان...
-چرا دروغ میگی؟ چرا؟؟
به قدری صدای فریادش بلند بود که بی اختیار دست ازادم رو روی گوشم گذاشتم. اشک بی اختیار از چشمام فرو میرخت. از شدت سرما لرزم گرفته بود و به خاطر لباس لختی که تن داشتم بیشتر سردم شده بود. دلم میخواست دستم روول کنه تاب رم لباسم رو عوض کنم. او لیاقت این زیبایی رو نداره. با ناراحتی گفتم:
-دستم رو ول کن شکست.
دستم رو به پشت پیچاند و فریادم به اسمان بلند شد. اخ خدای من چقدر او بی رحم بود. این همان سروشی بود که حاضر نبود خار به دست من بره؟ پس چرا داره این کار رو با من میکنه؟
-رفته بودی اخاذی؟ رفته بودی از پدرم پول بگیری؟ اره پاییز؟ رفته بودی اخاذی؟
صدایش نرمتر شده بود. دیگه داد نمیزد. کلمه های اخرش با لرزش صدایش همراه بود. برای لحظه ای دستم رو رها کرد و روی پاشنه پایش چرخید و پشت به من کرد. با وحشت نگاهش میکردم و مچ دستم رو می مالیدم. الهی بمیرم سروش من داره گریه میکنه. سوزش و درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
-سروش من...
برگشت به سمتم و با نگاهی که چشمانش نمدار بود گفت:
-چرا این کار رو با من کردی پاییز؟ مگه من چی کم گذاشتم تو زندگی برای تو؟
-نه سروش...
میان کلامم پرید و گفت:
-باید از اول میفهمیدم که دوستم نداری. باید میفهیمدم که چشمت دنبال مال و اخاذی از ماست...
به سمتم اومد و بعد با حرکتی سریع من رو در اغوشش کشید. به قدری دستانش رو محکم دور کمرم حلقه زده بود که احساس میکردم استخونهام داره میشکنه. من رو محکم میفشرد و موهایم رو غرق بوسه میکرد و زمزمه میکرد.
-چرا با من این کار رو کردی پاییز؟ تو که میدونی من بدون تو میمیرم. پاییز من عاشقت بودم. پاییز مگه نگفتی دوستم داری؟ بگو که هنوز هم من همون سروشم. بگو که من رو واسه خودم میخوای...
میخواستم لب باز کنم و حرف بزنم که دوباره با حرکتی سریع من رو از خودش جدا کرد و در حالی که موهام رو در دستش میپیچوند با فریاد بی توجه به ناله های من که سرم رو گرفته بودم گفت:
-واسه خودم میخواستی من؟ حرف بزن لعنتی. بگ که من رو واسه عشقم میخواستی نه واسه پولم. لعنت به تو پاییز لعنت به تو.
هولم داد و من با ضرب به زمین خوردم. خدای من چقدر او بی رحم شده بود. چقدر سنگدل شده بود. چطوردلش امد با من اینطور رفتار کنه؟ دستم رو رو روی موهام گذاشتم و با کف دستم کف سرم رو نوازش کردم. پوست سرم کش می امد و ذق ذق میکرد. لا به لای انگشتانش موهای من بود. با افسوس نگاهش کردم و به یاد روزهایی افتادم که با همان دستان گرم و مهربانش موهایم رو نوازش میکرد و من رو به اوج بی نهایت میبرد. به اوج عشق و خواستن. اما حالا.
روی پاهای بلند شد و با فریاد نگاه طوفانی اش رو به صورتم ریخت و گفت:
-به خدا میکشمت پاییز. تو نابودم کردی. تو همه چیزم رو از من گرفتی. هیچ فکر نمیکردم اینقدر پست و رزل باشی. من چقدر احمق بودم که فکر میکردم تو خودم رو میخوای نه پولم رو . اخ خدای من باورم نمیشه به خاطر این اشغال جلوی روی پدر و مادرم ایستادم و پری نازنین رو از خودم روندم. لعنت به من لعنت به تو پاییز. لعنت به عشق. لعنت به این زندگی سگی. زندگی با فاحشه های خیابان ها شرف داره با زندگی با ادم پست و دورویی مثل تو که هیچ بویی از مردانگی و عشق نبرده. توف به روت بیاد پاییز.
اخ خدای من اون چه ناسزاهایی بارم کرده بود. اون حق نداشت من رو با بدکاره های توی خیابان ها مساوی بدونه. چقدر پست این پسر که من رو با پری یکی میدونه. حالا شد پری نازنین و پدر و مادرت که همچون کفتار روی زندگی خوش ما افتادند عزیز و مهربان شدند؟ اره چرا که نه. توف به روی من هم باید بیاد. باید میفهمیدم که تو انسان نیستی. باید ...
میان افکارم پرید و با حرکتی جلوی روم نشست و با چشمانی خمار نگاهش رو به موهای بلندم دوخت. با وحشت همون طور که روی زمین نشسته بودم قدمی به عقب برداشتم. نکنه دوباره میخواد موهام رو به چنگ بگیره. اه خدای من چی فکر میکردم چی شد. فکر میکردم با عشق موهایم رو در هم میریزد و از خوش عطری انها تعریف میکند. لعنت به من که حماقت کردم و خودم رو به خاطر نجات او و زندگیمان جلوی پدرش و هوتن بد نشان دادم.دستش رو جلو اورد و من باز دوباره قدمی به عقب برداشتم و او با خیزی خودش رو به من رساند و من رو در اغوشش گرفت. اشکهای بی پناهم روی شانه های مردانه و ستبرش می ریخت. شانه هایی که مامن گرمی برای دلتنگی هایم بود. حس کردم که سروش حالت عادی نداره. دقیقه ای با عشق در اغوشم میکشه و دقیقه ای ناسزا میگه و کتکم میزنه. صدای نفس نفس زدنهایش رو میشنیدم. ارام شده بود و موهام رو نوازش میکرد. کم کم صدایش در امد و گفت:
-پاییز به من بگو چرا؟ ارزش پول اینقدر از من بیشتر بود؟ یعنی من نمیتونستم خوشبختت کنم؟ پول میتونست؟ پاییز چرا با من این کار رو کردی؟ لعنتی من چطور از دستت بدم؟ من عاشقتم پاییز. دارم دیونه میشم. به خدا از وقتی فهمیدم با پدر معامله کردی دیونه شدم. پاییز ای کاش همه چیز خواب باشه و من از خواب بپرم و دستهای گرمت رو روی صورتم بکشی و نوازشم کنی.
دوباره من رو با وحشت کنار زد و دستانم رو در دستش گرفت. داشتم از کارهایش دیونه میشدم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و حس میکردم لال شده ام. ای کاش میتونستم زبون باز کنم و بهش بگم که اصلاً اینطوری نیست که به او گفته اند. از فشاری که به دستهایم وارد کرد چشم از صورت سرخش گرفتم و به دستهایم نگاه کردم با نفرت مچ دستهایم رو فشار میداد و زمزمه میکرد:
-نه حاضرم بمیرم اما این دستهایی که به پول الوده شده به من نخوره. این دستهایی که قرارداد رو برای جدایی از من امضا کرده.
نگاهم کرد رو در یک لحظه حس کردم سوزش وحشتناکی روی گونه ام حس کردم. به قدری قدرت دستش زیاد بود که فریادم بلند شد و با وحشت نام خدا رو به زبون اوردم. چشمام رو با وحشت که تا اخرین حد ممکن باز شده بود رو بستم و با زبونم دور لب خشکم رو خیس کردم. باورم نمیشد که از دستای مهربان اون سیلی به این محکمی خورده باشم. چند قدم از من فاصله گرفت و بعد از اینکه برگشت با نفرت در حالی که دندانهایش رو سخت به هم میفشرد گفت:
-اسم خدا رو به زبون نیار بی شرف. تو لایق مرگ هستی. خدا عارش میشه که همچین بنده ای مثل تو روی زمین داره.
کشان کشان خودم رو به دیوار رساندم و در حالی که او پشتش به من بود بلندشدم و ایستادم. به سمتم برگشت و برای لحظه ای نگاهش به پیرهن سبزم افتاد.همان پیرهنی که ان را خیلی دوست داشت و همیشه در هنگام پوشیدن ان با شیرین زبانی و شیطنت از اندامم تعریف میکرد.نگاهش پر از ارامش شد. خدای من دوباره داره به سمتم میاد.واقعاً داشتم از ترس سکته میکردم. بدنم از شدت ترس می لرزید. لرزش وحشتناکی در بدنم افتاده بود به طوری که دندانهایم به هم برخورد می کرد. چقدر سروش وحشتناک شده بود. به سمتم اومد و در حالی که من از ترس خودم رو به دیوار چسبانده بودم با دست پیرهنم رو نوازش کرد. گونه هایم رو نوازش کرد و لبانش رو روی چشمانم گذاشت و انها رو بوسید. خیسی چشمهایم لبهایش رو خیس کرد. چقدر دلم میخواست من هم میبوسیدمش. اما از ترس جرئت حرکت نداشتم. رفتارش مانند کسی بود که میدانست من رو میخواهد از دست بدهد و با عشق من رو در اغوشش میگرفت و بعد یاد ظلمی که به قول خودش در حق او انجام داده بودم، میافتاد من رو رها میکرد و با نفرت نگاهم میکرد. رفتارش طوری بود که دوست نداشت و نمیخواست باور کنه و من رو از دست بده اما باز هم نیمتونست از حرفهایی که در سرش فرو کرده بودند بگذره و لحظه ای ارام بود و لحظه ای دیگر مانند دریا خروشان بود.نوازش دستهایش روی پیرهنم به قدری ارام بود که حس میکردم خوابم گرفته. با بغض نگاهش کردم. چشمان زیبا و مشکی اش رو به صورتم دوخت و لبخندی زد اما باز دوباره مواج شد و با دستش پیرهنم رو پاره کرد. زمانی که پیرهنم توسط دستهای او پاره شد بی اختیار او رو به عقب هل دادم و گفتم:
-دیونه . تو دیونه شدی. هیچ معلومه چی کار میکنی؟
و با ناراحتی روی زمین نشستم و به حال خراب خودم اشک ریختم. او تعادل روحی نداشت. ارامشی که در نگاهش بود در رفتارش نبود. لحظه ای بهت زده بالای سرم ایستاد و به بدن عریانم نگاه کرد. با دستم روی سینه عریانم رو پوشاندم و سرم رو با نفرت به سمت او بلند کردم. با حیرت نگاهم می کرد. وقتی دید از او رو می گیرم اتشی شد و به سمتم حمله کرد. من رو بلند کرد و به دیوار چسباند. تنها کاری که از دستم بر میامد اشک ریختن بود. حرفی نمیزد. صورتم رو به سمت دیگری گرفته بودم تا چشمم به چهره اش نیفته. دیگه دسوتش نداشتم. اون هر چی حرمت بین من و خودش بود رو از بین برد. وقتی دید نگاهش نمیکنم صورتم رو به سمت خودش کشید و اسمم رو با لرزش محسوسی که رد صدایش بود صدا کرد. با نفرت نگاهش کردم. وقتی صورت یخ زده ام رو دید ولم کرد و به عقب رفت. همونطور که پشتش به من بود با صدایی اهسته گفت:
-دیگه نیمخوام ببینمت. هر چی بین من و تو بود تنموم شد. تو بردی. تو هر چیزی که می خواستی به دست اوردی. حالا هری...
برگشت به سمتم و من نگاهش کردم. خیلی بیرحم شده بود. به جای اینکه از رفتارهای ناهنجارنش من برنجم او بود که تحقیرم میکرد. دلم میخوسات زبونم باز میشد و فریاد میزدم. سروش وقتی نگاه میخکوبم رو روی خودش دید . دست در جیب شلوارش کرد و دسته چکش رو بیرون کشید و در حالی که ان رو جلوی رویم تکان میداد با فریاد گفت:
-چقدر میخواستی که من نمیتونستم بهت بدم؟ یعنی اونقدر بی غیرت بودم که تو رفتی .... وای پاییز دارم دیونه میشم. لعنتی اگه من رو نمیخواستی چرا شب و روز زمزمه عاشقانه تو گوشم خوندی؟ لعنت به من ، لعنت به تو. لعنت به همه. ازت متنفرم پاییز . ازت متنفرم. حالم ازت بهم میخوره. میفهمی؟ ازت بیزارم.
سروش با بی رحمی تمام ضربه اخر و هولناکش رو بر پیکر رنجدیده من چنان فرود اورد در حالی که هر لحظه امکان سقوطم رو از بالای پرتگاهی می دادم. سروش نگاهش پر از نفرت بود. سر خودم فریاد میزدم که ان نگاه عاشقانه اش کجا رفت؟ چطور در عرض چند ساعت این چنین بی رحم شده بود؟ باورم نمیشد این سروش همان سروشی باشه که صبح بعداز خوردن صبحانه اش دستهایم رو بوسید و با شیطنت نوازشم کرد. یعنی خدای من این همان سروش بود؟ نه محال بود. کسی که اینطور با نفرت من رو نگاه میکنه میتونه هر کسی باشه جز سروشی که من دوستش دارم. او در حالی که از نگاهش بیزاری می بارید دسته چکش رو پرت کرد و ان با ضرب به سینه عریانم برخورد کرد و با نفرت رو از من گرفت و گفت:
-همش رو امضا کردم.سفیدِ. هر چقدر دلت میخواد از توش بردار.فقط گورت رو گم کن. وقتی برگشتم دیگه نمیخوام تو این خونه ببینمت. این خونه حرمت داره و نیازی به ادمهای پست فطرتی چون تو نداره. برو و منتظر برگه دادگاه برای طلاق باش. عارم میشه که اسم کثیفت توی شناسنامه من باشه.
و نگاه اخرش رو که توام با عشق و نفرت به سویم پرتاب کرد و در حالی که به جرئت میتونستم بگم از ته دل از کاری که میکرد ناراحت بود از من رو گرفت و به سمت در اتاق رفت.
زمانی که در با صدای وحشتناکی بسته شد به خودم امدم و زانوانم خم شد و کف اتاق افتادم. با صدای بلند گریه میکردم و بر خودم و بر سروش و بر ارغوان و هوتن لعنت میفرستادم. بیشتر از همه از سروش ناراحت بودم. او قلبم رو شکسته بود و من چاره ای نداشتم. دستم رو با حرص روی دسته چکش گذاشتم و ان را برداشتم. زمانی که چشمم به صفحه های سفید امضا شده برگه های دسته چکی که متلعق به ارغوان بود افتاد با نفرت ان رو پرت کردم و با تمام وجودم فریاد زدم:
-از همتون بیزارم...
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و هفتم
تنها صدایی که ارامش روحم رو برهم میزد تیک تیک ساعت بود. از زمین تن شکسته ام رو کندم و بلند شدم. تمام تنم درد میکرد. حس میکردم بلدزر از روی بدن نحیفم رد شده. دستم رو به دیوار گرفته بودم و کشان کشان خودم رو به اتاق خواب رساندم. با نفرت به چهره خودم در اینه نگاه کردم و از دیدن خودم که انقدر دون و حقیر شده بودم گریه ام گرفت. دستی به صورتم کشیدم. جای انگشتهای سروش روی صورتم قرمز شده بود و به کبودی میزد.کنار لبم شدید ورم کرده بود و زیر چشمم سیاه شده بود. چشمم به سینه عریانم افتاد. جای انگشتهای سروش مانند خراش گربه ای روی سینه ام حک شده بود. با نفرت لباس رو از تنم کندم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگری بر تنم کنم. همین که چشمم به مانتو شلوارم در کمد افتاد حرف او در گوشم زنگ زد. او مرا از خانه بیرون کرد. او گفت دیگر نمیخواهد مرا ببیند. با بغض چمدان رو از بالای کمد برداشتم و کمی از لباسهایم و کتابهای درسی و دانشگاهم رو در ان ریختم. دور تا دور اتاق چرخ میزدم و گریه میکردم.انگار که داشتم از عشقم دل میکندم. دستم رو روی ستاره های اسمان اتاقمان میکشیدم طوری که با انها وداع میکردم. چشمم به قاب عکس بزرگ عروسی مان افتاد. با سرعت و بی اختیار به سمت البوم عکسهای عروسی مان رفتم. صفحه ها رو ورق میزدم و با بغض از گریه کردنم جلوگیری میکردم. چند تا از عکسهای عروسیمان رو همراه دو تا از عکسهای تکی سروش برداشتم و در داخل کیفم گذاشتم. بدون اینکه جواهراتی که برایم خریده بود رو بردارم تنها حلقه ام رو که نشانه عشقم بود رو همراه خودم با شناسنامه ام برداشتم و به سمت چمدانم رفتم. نگاهم به لباس سبز رنگم که روی تخت بود افتاد. باز هم بغض به سراغم اومد سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم:ای پروین چه خوش گفتی. گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست. اهی از سر افسوس کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و دستم رو در جیب پالتویم فرو بردم و به سمت پذیرایی رفتم. با نگاهم با تک تک اجزای خانه خداحافظی میکردم. انگار که نیمه ای از قلبم رو در ان خانه به جا میگذشاتم. چرا که نه. سروشم رو به جا میگذاشتم. دستم رو با گریه به سمت جاکلیدی بردم تا کلیدم رو بردارم اما با وحشت دستم رو پس کشیدم و چمدان از دستم افتاد. خم شدم و با گریه ان را صاف کردم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم دسته کلیدم رو برداشتم و دوباره به داخل پذیرایی رفتم و ان را همراه با دسته چک ارغوان روی میز گذاشتم و با نفرت به سمت در رفتم. دیگر هر چه بین من و سروش بود به پایان رسید. با خودم زمزمه میکردم که به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
در رو بستم و برای بار اخر نگاهی به ساختمان انداختم و بعد با افسردگی سر به زیر انداختم و به راه افتادم. قدمهایم به قدری سست و ناتوان بود که قدرت حرکت کردن نداشتم. همانند مورچه حرکت میکردم و با بغض دائماً نفس عمیقی میکشیدم تا مبادا اشکم سرازیر شود. درمانده بودم که کجا برم. چمدان کوچکم برخلاف سبک وزنیش به قدری روی دستم سنگینی میکرد که ان رو به زمین گذاشتم و ان رو به دنبال خودم کشیدم. دیگه هیچ چیزی زیبا نبود. نگاهم به درختهای پاییزی افتاد هوای خنک پاییزی و نسیمش میان درختان میپیچید و نغمه ترس سر میداد. با بغض گریه ام رو فرو خوردم و دستم رو برای اولین تاکسی بلند کردم.
-بهشت زهرا؟
مرد راننده نگاه عجیبی به صورتم انداخت و گفت:
-خانم از اینجا خیلی بد مسیره شب هم...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-اقا دربست حساب کن.
به عقربه های ساعتم نگاه کردم که تازه شش و نیم عصر را نشان میداد. چطور این عقربه ها این قدر تنبل شده بودند؟ صدای موسیقی غمگینی که در فضای کوچک ماشین فکستنی راننده پخش میشد چشمانم رو از اشک تر کرد. راننده هراز گاهی از اینه نگاهم میکرد و من بی توجه به او به منظره بیرون که رو به تاریکی بود خیره شده بودم.دلم به شدت گرفته بود و با خودم میگفتم که بیخود نبود که دیشب خواب بابا رو دیدم. خودش برایم لالایی میخوند. راستی چرا لالایی رو برام میخوند؟ چشمانم رو بستم و صدای خواننده در گوشم پیچید. چه صدای نرمی دشات. گرمی اشکهایم روی گونه هایم از سردی بدنم میکاست. صدای راننده رو شنیدم که با لحن کوچه بازاری میگفت:
-ابجی کاری از دست من برمیاد؟
بدون اینکه سر برگردوندم گفتم:
-فقط تندتر حرکت کن.
صدای لاالله الا الله راننده رو شنیدم و که بعد از چند لحظه با صدایی نیمه بلند گفت:
-دستش بشکنه ببین با صورتش چی کار کرده.
انگار با خنجر به قلبم فرو کردند. گریه ام به هق هق تبدیل شد. راننده که وحشت کرده بود صدای ضبط رو کم کرد و گفت:
-ابجی گریه نکن تروخدا. اگه کاری کمکی از دست من برمیاد بگو کوتاهی نمیکنم. ببینم جا و مکان داری؟
سرم رو تکون دادم و میون گریه گفتم:
-اقا صداش رو زیاد کن.
مرد راننده دوباره لاالله الا الله گفت و صدای ضبط رو زیاد کرد. انقدر خسته بودم و تنم میسوخت که نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی چشمانم رو باز کردم مرد راننده خطاب به من گفت:
-ابجی همینجا وایمیسم برگرد بیا.
با نگاهی گیج اطرافم رو نگاه کردم و با دیدن قطعه 100 گفتم:
-بپیچ داخل اینجاپدر جان.
او نگاهی از داخل اینه به من انداخت و سر تکان داد.
با ابی که از شیر اورده بودم سنگ قبر پدر رو شستم و خودم رو روی سنگ انداختم و صورت زخمی ام رو روی سنگ گذاشتم:
-اخ بابایی جونم کجایی که ببینی دخترت چقدر خوار شد. کجایی ببینی که سروش . سروش عزیز من چه افتراهایی به دخترت زد. کجایی که ببینی سروشی که از گل نازکتر به من نمیگفت صورتم رو با دستاش گلگون کرد حقیرم کرد لباسم رو پاره کرد داغونم کرد و خوردم کرد. بابایی کجایی که بدون تو هیچم. بابایی دارم داغون میشم. نمیدونم دردم رو به کی بگم. نمیدونم چرا لال شدم تا سروش هر چی دلش خواست بارم کرد. بابا.. بلند شو بابا و بهم بگو چه خاکی تو سرم بریزم. بهم بگو کجا برم. بابا دارم دیونه میشم. بابا بلند شو. بابا ببین بی یاور شدم. بابایی عزیزم. بابا تروخدا چرا من رو تنها گذاشتی؟ حالا من دردم رو به کی بگم ؟ از غم و غصه هام ؟ از ناراحتی هام؟ بابایی حالا سرم رو رو شونه های کی بذارم و بگم که کسی که همه وجودم بود این بلا رو سرم اورد. بابایی کجایی که ببینی دخترت زیر نگاه های کنجکاو راننده اب شد. بابایی عزیزم کجایی که ببینی فردا مهر مطلقه رو پیشونیم ثبت میشه و دختری که همه با افتخار نگاهش میکردند اون همه با گوشه و کنایه ازش پذیرایی میکنند. اخ بابایی عزیزم. کجایی؟حالا برم به مامان خسته و پیرم چی بگم؟ مامان دیگه طاقت بدبختی نداره. بابا تو که میدونی. تو که خودت خوب میدونی چطور با خفت انداختنمون بیرون. حالا که دیدن کاری از پیش نمیبرن اومدن سراغ زندگی شیرین من. بابا کجایی تا دستم رو بگیری و بلندم کنی؟ نیستی که اشکهام رو از روی گونه هام پاک کنی. اخ بابا دارم دق میکنم. دلم داره تو سینه ام پاره میشه. بابایی. تروخدا بلند شو. بلند شو بابا...
ان قدر گریه کردم و زجه زدم که صدایم گرفت. زمانی که دیگر صدایی از هنجره ام خارج نمیشد با تنی شکسته و بی حوصله بلند شدم و به سمت راننده رفتم. خدا پدرش رو بیامرزد که اینقدر مرد بود. اینقدر اقا بود که ایستاد و زنی رو بیپناه در این بیابان خالی از عموم تنها نگذاشت. زمانی که در ماشین نشستم. دیگر سبک بودم. نگاه قدرشناسانه ای به او انداختم و او بدون هیچ حرفی به راه افتاد. دوباره صدای موزیک در ماشین پخش میشد. اما دیگر ناامید نبودم. امیدوار هم نبودم. بی خیال بودم.حوصله خودم هم نداشتم.
به ساعتم نگاه کردم و پرسیدم:
-امروز چند شنبه است؟
انگار مرد راننده رو از دنیای تفکر جدا کردم. نگاهی در اینه به صورتم انداخت. به گمانش خل شده بودم. لبخند زدم و او با وحشت گفت:
-ابجی حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و او گفت:
-امروز سه شنبه است.
با خودم زمزمه کردم هوم. همیشه این موقع با سروش به کافی شاپ میرفتیم. از این رو رو به مرد راننده کردم و با صدایی نیمه گرفته ادرس کافی شاپ رو دادم. مرد چنان نگاهم میکرد که به گمانش خل شده بودم. نه به ان گریه های سوزناک نه به این لبخندهای بی خیال. نه نباید خودم رو ببازم. حماقت کردم و حماقت بیشتر رو سروش کرد. او داغونم کرد و من هم باید او را داغون کنم. گرچه به خودم لعنت میفرستادم که چرا هیچ چیزی نگفتم تا بازی به اینجا ختم بشه. دست در کیفم کردم و با پنککم کمی از کبودی گونه ام رو و با رژ لبی کمی از کبودی لبم رو پوشاندم. مرد راننده اهی از سر افسوس کشید و دوباره زیر لب لاالله الا الله گفت. خنده ام گرفت. بیچاره خدا. هر چه میشد پای او را وسط میکشیدم.
زمانی که از پله های کافی شاپ بالا میرفتم شالم رو روی صورتم طوری تنظیم کردم که نیمی از گونه و لبم رو میپوشاند و در حالی که چمدانم رو در دست داشتم به افسوس به یاد روزهایی که از این پله ها به همراه سروش بالا میرفتیم قدمهایم رو سست کردم تا اینکه صدای دختر و پسر جوانی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهشان کردم و راه رو برایشان باز کردم. دخترک نگاه متعجبی به صورتم انداخت و من لبخند بی روحم رو نثار صورت ارایش کرده و زیبایش کردم. زماین که انها رفتند چند لحظه بعد من هم وارد کافی شاپ شدم. مدیر کافی شاپ به محض دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و با چرب زبانی کمی به نشانه تعظیم خم شد. سعی کردم طوری بایستم که کبودی صورتم توجه اش رو جلب نکنه. سلام کردم و او با لبخند گفت:
-خوش اومدید اما کمی دیر اومدید سروش خان همین چند دقیقه پیش از اینجا رفتند.
بی اختیار چشمانم از اشک تر شد. سریع رو به سمت جایی که همیشه مینشستیم چرخاندم تا او اشکهایم رو نبیند. او هم چنان ادامه داد:
-فکر کنم خیلی منتظرتون شدند اما شما دیر ...
به مسیر نگاهم چشم دوخت و با شرمندگی افتاد.
-گمون نمیکردیم بیایید وگرنه جاتون رو براتون محفوظ نگه میداشتم هر چند الان میرم بلندشون میکنم.
با همان بی خیالی در حالی که نگاهم هنوز به ان میز بود گفتم:
-راحتشون بذارید اشکالی نداره.
و بعد به سمت میز دونفره ای که گوشه ای دیگر از کافی شاپ قرار داشت رفتم. پشت به دیگران نشستم و چمدانم رو کنار دستم گذاشتم. موسیقی شادی از باندها پخش میشد و من باز چشمانم از اشک تر شده بود. صدای مستخدم رو شنیدم که با لحنی شاد گفت:
-سلام خانم خوش اومدید. مثل همیشه...
میان کلامش دویدم و گفتم.
-یک قهوه تلخ...
او چشمی گفت و رفت. به محض دور شدنش سرم رو روی میز گذاشتم و باز دوباره اشکهایم گونه هایم رو تر کرد. به راستی باور جدایی از سروش برایم سخت بود . خدای من خودت کمکم کن که بتونم این سختی و جدایی رو تحمل کنم. در مخیله ام نمیگنجید تحمل این جدایی . به راستی زیر بار این جدایی میشکستم. صدای خنده ان دو نفری که جای ما رو اشغال کرده بودند گوشم رو ازار میداد و من رو به یاد خنده های خودم و سروش می انداخت. سرم رو بلند کردم و سعی کردم مانند تکه سنگی بشم که دیگه با یاداوری خاطرات سروش عذاب نبینم. اما دقیقه ای نکشید که با خودم گفتم:یعنی الان سروش کجاست؟ الهی بمیرم امشب شام چی میخوره؟ الهی نکنه باز مثل هر شب روش رو نکشه و بخوابه. این شبها هوا سرده نکنه سرما بخوره...
و باز به گریه افتادم. دلم میخواست اینجا بود تا دستاش رو میگرفتم و میفشردم. صدای موزیک روی اعصابم میرفت.
-اونی که مدعی بود عاشقته ***تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت***بیخبر رفت،بی خبر رفت و تو این بی راهه ها
رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی
من و هر ثانیه ها جنون تو***واسه من همین خیالتم بسه***بذار جاده ها اشتباه برن***ما که دستمون به هم نمیرسه
با حریر پیله های کاغذی واسه من جاده رو ابریشم نکن***من به پروانه شدن نمیرسم***حرمت فاصلمونو کم نکن.
اه که چه بیرحمانه از دل من میخوند و من چه بیرحمانه خودم رو ازار میدادم. اونقدر افسرده بودم که از خودم بدم میومد. واقعاً سخت بود و نمیتونستم از سروش. از کسی که بیقرارش بودم دست بکشم. چطور میتونستم خودم رو قانع کنم زندگی ام اینطور بی رحمانه به پایان رسید؟ چطور کسی میتونست از سرنوشت من مطلع باشه و بگه که حقی برای گریستن نداری؟ چطور؟ مگه میشد کسی رو که شبها در هوایی که او زندگی کرده نفس کشیدی رو به این زودی فراموش کنی؟ احتیاج به زمان داشتم. به زمان. زمان همان چیزی که همیشه همه چیز رو درست میکنه.
مدتی بود که انجا نشسته بودم اما از قهوه خبری نبود. در دلم از انها تشکر کردم که درکم کرده بودند و مزاحمم نشده بودند. به گمونم اونها با دیدن چمدان و حال خرابم پی به احوالم برده بودند به ساعتم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و گونه هام رو که از اشک تر شده بود پاک کردم و بلند شدم.
با نگاهم از مدیر کافی شاپ تشکر کردم و پول قهوه اماده نشده رو روی میزش گذاشتم. پول رو به سمتم گرفت و با لحنی ارام گفت:
-امیدوار زود مشکلتون حل بشه. سروش خان هم هیچ حال روحی مساعدی نداشت.
تشکر کردم و بدون گرفتن پول از کافی شاپ خارج شدم. باد پاییزی بر بدنم شلاق زد و سردی هوا تا مغز استخوانم سرایت کرد. به قدری ضعف داشتم که هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. دسته چمدانم رو به دستم گرفته بودم و با قدمهایی سست کوچه و خیابان ها رو رد میکردم. هیچ متوجه نشدم که چطور میان خیابان هستم که صدای گوشخراش ترمزی من رو متوجه خودم کرد و بعد دیگر هیچ نفهمیدم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی و هشتم
زمانی که چشم باز کردم حس کردم در این دنیا نیستم و به جرئت میتونم بگم چقدر از این موضوع خوشحال شدم اما خوشحالی دووم چندانی پیدا نکرد چون دستهایم توسط پرستار سپید پوشی لمس شد و با لحن مهربانی گفت:
-بیدار شدی عزیزم؟ حالت خوبه؟
سرم رو به طرف صدای گرمش چرخاندم و از دیدن لبخند مهربانش بغض در گلویم شکست و با ناراحتی گفتم:
-فکر کردم همه چیز تموم شده.
اخمی دلنشین کرد و صورت مهربان و کوچکش دلنشین شد و گفت:
-زبونتو گاز بگیر عزیزم خدا نکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-ای خدا ...
و بعد چشمانم رو بستم تا او کارش رو تموم کند و من رو با بدبختی هایم تنها بگذارد اما صدای گرم و مهربانش رو شنیدم که در حین نوازش کردم دستم و تنظیم سرم روی دستم میگفت:
خدا خیلی بهت رحم کرده عزیزم. شانس اوردی که راننده ماشین به موقع ترمز کرده بود وگرنه الان اتفاق بدی برات می افتاد. چشمانم باز کردم و گفتم:
-پس من اینجا چی کار میکنم؟
-فشارت خیلی پایین بود و قبل از برخود ماشین با تو بیهوش شده بودی و از اونجایی که سرعت ماشین کم بوده باهات برخورد نکرده .
و بعد لبخندی زد و صورتم رو نوازش کرد و گفت:
-خدا به خودت و بچه ات رحم کرده...
بی اختیار لبانم به لبخند باز شد و گفتم:
-اما من بچه ندارم.
با لبخند من لبهای نازکش به خنده باز شد و گفت:
-خدا بهت یه عزیزش رو داده.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد.
-یعنی خبر نداشتی؟ پس بگو برای همین این همه بی احتیاطی کردی. یه عزیز و فرشته مهربون سه هفته ای داره در بطن مامان خشگلش رشد میکنه.
مانند برق گرفته ها از روی تخت پریدم و گفتم:
-چی میگی؟
سرم از دستم خارج شده بود و پرستار با ناراحتی گفت:
-ای وای چرا اینجوری میکنی؟
با گریه گفتم:
-تروخدا بهم بگو چی گفتی؟
سرم رو از دستم خارج کرد و من رو در اغوشش گرفت. چقدر بدنش گرم و مهربان بود. سرم رو روی وشنه هایش گذاشتم و با سوز گفتم:
-حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ با این بچه بی پدر چی کار کنم؟ ای خدا چی کار کنم؟ من بدون سروش چطور بچه اش رو بزرگ کنم؟ فردا بهش بگم پدرش به خاطر چی من رو ترک کرد؟ بگم به خاطر چی؟
و بعد به هق هق افتادم. نه این درست نبود. باید هر طور شده او را نابود میکردم. نمیتوانستم . حالا چرا خدای من؟ چرا اینطور شده بود؟ چطور در این مدت متوجه نشده بودم؟ چطور ؟ خدای من چرا این ظلم رو در حقم کردی؟
دستهای نوازش گر پرستار روی سرم کشیده میشد. او چه میدانست من بدخبت چه میکشم؟ نفسش از جای گرم در میامد . به ارامش دعوتم میکرد و از خدا و حکمتشمیگفت. از بزرگی اش و از کرمش. ای خدای بزرگ این چه حکمتی است که تو داری؟ چطور حالا باید بفهمم که بچه دار هستم؟ لعنت به من که در این مدت از دل اشوبهای وقت و بی وقت و از حالت تهوع های روزانه ام چیزی نفهمیده بودم. نه چطور باید میفهمیدم؟ تقصیری هم نداشتم. ان قدر فکرم اشوب بود که انها رو بر حسب اندوه و دل شوره می گذاشتم و چه میدانستم که عزیزی در بطنم رشد میکنه. بی اختیار لحنم مهربان شد و خودم رو از پرستار جدا کردم و در حالی که دستم رو روی شکمم میکشیدم زمزمه کردم:
-الهی مامان فدات بشه چی کشیدی تو این مدت عزیزم؟ چقدر اذیتت کردم ماماین خیلی از دستم ناراحتی مامانی؟ قربونت برم خودم عزیزم قول میدم از این به بعد نذازم هیچ چیزی و هیچ کس ازارت بده. نمیذارم عزیزم...
باز هم گریه ام گرفت و در حالی دست پرستار رو با وحشت فشار میدادم گفتم:
-اما بون پدر چطور بزرگش کنم؟
پرستار ابرو در هم کشید و گفت:
-پدرش مرده؟
لبم رو به دندون گرفتم و بعد با اخم گفتم:
-خدا نکنه.
اهی از سر افسوس کشید و گفت:
-پس اونم یه نامردی مثل پدر من؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه اینطور نیست اون...
-بهتره به جای ناراحتی کمی استراحت کنی. طفلک بچه ات خیلی اضطراب داره...
سرم رو تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گونه هایم از اشک تر شد. بیچاره و درمانده شده بودم. به راستی هیچ راهی نداشتم و نمیدونستم باید چی کار کنم. بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم چشمام داشت گرم میشد که پرستار با همان صدای مهربانش پرسید:
-خوب خانمی یه شماره بهم میدی با خانواده ات تماس بگیریم؟
بی اخیار شماره بهار به ذهنم رسید و بعد از خواندن شماره در حالی که خوابم گرفته بود گفتم:
-مامانم نفهمه چیز...
و متوجه نشدم کی اغوش گرم و بیخیال رویا من رو در بر کشید...
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سي و نهم
بارها در تاريكي مطلق چشم باز كردم و دوباره چشم بستم. به قدري بدنم ضعف داشت كه به محض باز كردن چشمانم پلكهايم بي اختيار بر هم مي افتاد بدون اينكه هيچ عكس العمل ديگري نشان بدم. و چه خوشحال بودم از اين بي خبري. از اين راحتي و اسايش . تا زماني كه چشمانم بسته بود. همه چيز ارام و شيرين بود. اما به محض اينكه چشم باز ميكردم حتي براي لحظه اي كوتاه، بي اختيار چهره سروش در مقابل نگاهم نقش می بست و با خودم فكر ميكردم او كجاست؟ و در همان زمان كوتاه ارزو ميكردم در كنارم بود و مثل هميشه به اغوشم ميكشيد. اما افسوس كه باز به بيخبري فرو ميرفتم و لحظه هاي بي قراري ام در تب مي گذشت. تب شديدي گريبانم را گرفته بود و من در حين بي خبري از سوزش شديد بدنم باخبر ميشدم. بارها با احساس نوازشهاي ارامي روي سرم در ارامشي عميق تر فرو ميرفتم. صداهاي مبهمي در اطرافم ميشنيدم و باز هم سوزش سوزني رو در دستم حس ميكردم و باز هم بي خبري. نميفهميدم كي روز ميشود و كي شب. كي ستاره ها و مهتاب و كي خورشيد و روشني به روي ادم ها لبخند ميزنند. تنها خستگي زياد رو ميفهميدم. مانند معتادي شده بودم كه در خماري شديدي دست و پا ميزدم. از بس خوابيده بودم بدنم مانند چوب سخت شده بود. حس افسردگی شدیدی بر من غلبه کرده بود. در رویاهایم کودکی رو برهنه می دیدم که در بیابانی رها شده و من برای رسیدن به او میدودم و هر چه من نزدیک تر میشوم او دورتر میشود. یا می دیدم سروش کودکی که به شدت گریه میکند رو در اغوش گرفته و با لبخندی به من خیره شده و به محض اینکه حرکتی میکنم او پا به فرار میگذارد.
بالاخره چشم باز كردم. همانطور كه هيچ چيز در اين دنيا پايدار نبود. بيخبري من هم پايدار نماند و به محض چشم باز كردنم به ياد مصيبتي كه بر من روا رفته بود افتادم. سرم به سمت پنجره بزرگي كه در اتاق قرار داشت چرخیده بود. مهتاب در اسمان نشسته بود و با زيبايي بر من فخر ميفروخت. چشمانم از اشك تر شد و بي صدا به گريه افتادم. از تكان هاي شانه ام حس كردم كسي در تخت جا به جا شد. به سرعت سرم را چرخاندم و سرم صدايي كرد. مانند اينكه بدنم خرد شده باشد. از ديدن بهار در ان وضعيت گريه ام شدت گرفت. دستم رو به سختي بلند كردم و روي دهانم گذاشتم. خواهر مهربانم سر بر روي تختم گذاشته بود و چشمانش رو بسته بود. به اهستگي دستي به موهاي زيبايش كه از زير روسري اش بيرون زده بود كشيدم. در ارامشي عميق فرو رفته بود. با اينكه ميدانستم خوابش به سبكي پر پرندگان است با اين حال حسي مرموز مرا به نوازش كردنش وا ميداشت. اهي سينه سوز كشيدم و بهار باز حركتي ارام كرد. الهي من فدات بشم بهارم. بهار من، خواهر عزیز و مهربانم انقدر خسته است كه با وجود سبكي خوابش حركتي نمي كند.
با خودم گفتم چه مدت است كه اينجا خوابيدم؟ انگار كه زمان به كندي ميگذشت و حس ميكردم چيزي حدود يك ماه است که روي اين تخت لعنتی خوابيده ام. اما چند لحظه بعد فهميدم كه اشتباه كردم.
پرستار با ديدن چشمان بازم لبخندي زد و من به ياد اولين لحظه ديدارمان افتادم. چقدر صورتش مهربان بود و چقدر نمكي و دوست داشتني. مطمئناً اگر چند روز قبل از ان ماجرا خبر بارداري ام رو به من ميداد از خوشحالي او را مي بوسيدم اما در ان وضعيت بدترين خبر را به من داده بود و به نظرم بدتر از ان خبر در ان حال هيچ كس نميتوانست خبري بهم بده. انگشت كشيده و ظريفش رو با لبخند شيريني كه به لب داشت روي بيني اش گذاشت و با چشمش به بهار اشاره كرد و به همان ارامي گفت:
-كي بيدار شدي؟
حوصله اش رو نداشتم. با اينكه دوست داشتني بود اما نميخواستم حرف بزنه. پرسيدم:
-چند روزه اينجام؟
لبخندش رو پررنگتر كرد و گفت:
-دو روز و سه شب.
با تعجب نگاهش كردم و انگار كه با خودم حرف ميزدم گفتم:
-چقدر كم. فكر ميكردم يك ماهي هست كه اينجا هستم.
با مهرباني لبخندي زد و پرسيد:
-حال كوچولوت چطوره؟
بي اختيار لبخندم تلخ شد و از او رو گرفتم و پرسيدم:
-به خواهرم چي گفتي؟
به كنارم امد و در حالي كه سرم بالاي سرم رو نگاه ميكرد و امپولي داخل ان تزريق ميكرد گفت:
-دختر خيلي خوبيه. وقتي بهش گفتم داره خاله ميشه خيلي خوشحال شد و اما وقتي كه تو رو توي اون حال ديد خيلي ناراحت شد. از شماره همسرت رو ميخواستم تا باهاش تماس بگیرم اما خواهرت اجازه این کار رو نداد و وقتی دلیل این کارش رو پرسیدم سکوت کرد.
با مهرباني به صورت بهار نگاه كردم و دوباره پرسيدم:
-همش اينجا بوده؟
-اره طفلك تو اين دو روز همش بالاي سرت بود. خيلي نگرانت بود.
و بعد به سمتم برگشت و در حالي كه دستش رو روي پيشونيم ميگذاشت خواهرانه گفت:
-خواهر مهربوني داري. قدرش رو بدون.
لبخند تلخي زدم و او گفت:
-دوباره بهت سر ميزنم. تو هم بهتره به جاي خودخوري كمي به فكر بچه ات باشي. طفلك خيلي اذيت شده.
سر تكان دادم و او از اتاق خارج شد. نگاهم به صورت بهار بود كه او حركتي كرد و من دوباره به اسمان خيره شدم. چقدر امشب مهتاب زيبا بود و به خاطر اين زيباييش چقدر فخر ميفروخت. با افسوس به خودم گفتم: اونقدر به زيباييش مطمئنه كه نميدونه بالاخره صبح ميرسه و اون هم غروب ميكنه .
و بعد دوباره به مهتاب نگاه كردم و پيش خودم زمزمه كردم: يعني امشب سروش توي اتاق خودمون خوابيده؟ امشب اسمون اتاقمون بدون من روشنه؟ معلومه كه روشنه. واي چقدر دلم هواي اون اتاق رو كرده. هواي نفس كشيدن كنار سروش رو. واي خداي من يعني الان مثل هر شب به روي كمرش دراز كشيده؟ يعني الان هم مثل هميشه چشماش رو بسته و موهاي لخت و قشنگش يك طرفه ريخته رو صورتش؟
اهي از سر افسوس كشيدم و دوباره چشمام باروني شد. خيلي سخته فراموش كردن كسي كه همه زندگي و نفسته. مگر ميتونم يادم بره اون رو . اون عشق رو. اون زندگي رو. نه نه. محاله كه يادم بره. اگه تا سه روز پيش فقط درد فراموشي همسرم بود حالا درد فراموشي پدر فرزندم هم بهش اضافه شد. راستي الان بچه ام در چه وضعيه؟ چرا ازش متنفر نيستم؟ چرا دلگير نيستم؟ چرا نميتونم ناراحت باشم؟ ها؟
دستم رو روي شكمم گذاشتم و همونطور كه چشمام رو بسته بودم با صدايي نرم زمزمه كردم:
-عزيز دل مامان ، خشگل من بخواب فدات شم. اروم بگير تو وجود من. ارامش داشته باش. از اين به بعد تو همه چيز ماماني. از اين به بعد بايد فكر تو باشم. فكر عشق به تو. تو ثمره عشق من و بابايي. عزيزم بخواب، اروم بگير كه هيچ وقت بهت نمیگم بابا چه بيرحمانه دست رد به سينه ما زد. اخ عزيزم. هيچ وقت نميذارم بفهمه كه تو بچه اوني . نه هيچ وقت نميذارم. تو ثمره عشق مني. اون بيرحمه. اگه بفهمه تو رو ، زندگي من رو ازم ميگيره و منم هيچ وقت نميذارم اين اتفاق بيفته. اروم باش دلبندم. اروم...
همراه بهار در ماشين كاميار نشسته بودم و از شيشه به بيرون خيره شده بودم. در اين مدت چند روزي كه در بيمارستان بستري بودم به قدري لاغر شده بودم كه حد و حساب نداشت. خوراكم تنها سرم و داروهاي ارام بخش بود. خيلي خسته بودم. از سوپهاي بيمزه اي كه مختص بيماران بود حالم بهم ميخورد. دلم هواي سوپهاي خوشمزه مامان رو كرده بود. سوپهايي كه دلم بيتابش بود. سر برگردوندم و در حالي كه از چهره كاميار خجالت ميكشيدم با صدايي نرم پرسيدم:
-به مامان چيزي كه نگفتي بهار؟
بهار به سمتم چرخيد و گفت:
-نه هيچ چيزي نگفتم.
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-نميخوام بفهمه. نميخوام چيزي راجع به سروش و ...
بهار كه متوجه منظورم شده بود به نرمي سر تكان داد و گفت:
-اما بالاخره چي؟ بالاخره كه ميفهمه...
سر به سمت بيرون بردم و گفتم:
-تا اون موقع يه فكري براش ميكنم.
اما به راستي نميدونستم چطور بايد ماجراي جدايي از سروش و از ان گذشته بچه اي كه در وجودم داشتم رو براي مامان تعريف كنم. ميترسيدم كه قلب رنجورش طاقت مصيبت ديگري رو نداشته باشه. هر چند گمون ميكنم توي اين چند روز شك كرده باشه. اون طور كه بهار ميگفت اونقدر دلشوره داشته كه مدام با خونمون تماس ميگرفته و من هم كه موبايلم خاموش بوده . اما وقتي بهار اين موضوع رو گفت با خودم گفتم يعني سروش خونه نبوده كه تلفن رو جواب نميداده؟ يا نه بوده و برنميداشته. نبايد هم برداره. با چه رويي ميخواد به مامان بگه دخترت رو از خونه بيرون كردم. مگه اين سروش هموني نيست كه به مامان قول داده بود تا جان در بدن داره ازم محافظت كنه؟ نيشخندي زدم و دوباره زير چشمي به كاميار نگاه كردم. او هم در خود فرو رفته بود و اخم كرده بود. زماني كه براي هر دوي انها واقعيت ماجرا را تعريف كردم بهار ابتدا با فرياد سرزنشم كرد اما كاميار در سكوت با بهت نگاهم كرد. در نگاهش نوعي ترديد موج ميزد. گريه ميكردم و برايشان از توهين ها و تحقيرهايي كه شده بودم ميگفتم. به كاميار گفتم او را همانند برادر نداشته ام دوست دارم و ازش خواستم به هيچ عنوان چيزي از اين موضوع به مامان نگويد. گرچه بهار شيون كنان ميخواست كه حقيقت ماجرا رو به سروش بگه اما من با ناراحتي فرياد زده بودم و گفته بودم كه به خدا اگر به سروش چيزي بگويد خودم رو نابود ميكنم. حماقت هاي من پاياني نداشت و باز هم به حماقتهاي يك طرفه ام دست ميزدم بي انكه اهميتي به نظرات ديگران بدهم. بهار ناراحتي اش از وجود كودكي بود كه در بطن من رشد ميكرد. او و كاميار عقيده داشتند كه بايد موضوع رو حتي به خاطر كودكمم شده به سروش بگويم اما من نميخواستم. ديگه سروش برايم اهميتي نداشت. با اينكه دوستش داشتم اما نميخواستم قبول كنم و سعي میكردم در دلم از او متنفر بشم. با اينكه سخت بود خودم رو ازار ميدادم و به ياد توهين هايي كه بهم كرده بود مي افتادم. سعي ميكردم با ياداوري اينكه من رو با زن هاي خياباني مقايسه كرد خودم رو ازار بدم. از اين رو دلم نميخواست سروش بويي از بارداري ام ببرد و كاميار و بهار رو به خدا قسم دادم. قسمي كه مطمئن بودم هرگز شكسته نميشود.
بنفشه که متوجه غیبتهایم شده بود بارها با تلفن همراهم تماس گرفته بود و چند بار هم به منزلمان زنگ زده بود اما سروش جواب تلفنهایش رو نداده بود و اخر سر مجبور شده بود به سراغ بهار برود و از انجایی که بهار هم در این چند روز دائماً مراقب من بوده و دانشگاه رو تعطیل کرده بود بنفشه به همراهش تماس میگیرد و وقتی متوجه میشود من در بیمارستان بستری هستم از بهار میخواهد که به ملاقاتم بیایید اما بهار مانع میشود و به او میگوید که میتواند در منزل مامان به دیدنم بیاد که همین موضوع باعث تعجب بنفشه میشه و به طوری که بهار از انجایی که خبر نداشت بنفشه از همه چیز اطلاع دارد به او میگوید که سروش به مسافرت رفته و من هم به منزل مامان رفتم و چند روز پیش در راهرو از پله ها به زمین افتادم و حالا در بیمارستان بستری هستم. گرچه بنفشه هیچ یک از حرفهای بهار رو باور نکرده بود ،باز هم به احترام حرفهای او چیزی نگفت و همان روز با من تماس گرفت و وقتی ماجرا رو از زبان خودم شنید چنان از کوره در رفت که هر ان امکان این رو میدادم که به سروش زنگ زده و هر چه از دهانش در امد به او بگوید اما قسمی که به او داده بودم را یاداوری کردم و او با داد و هوار و حتی با قهر و تهدید تلفن رو روی من قطع کرد. او و مادر هنوز نمیدانستند که اگر سروش رو ندارم یادگاری اش رو دارم.
چشم مامان که به من و کبودیهای روی صورتم افتاد چنان وحشت کرده بود که میترسیدم کلامی به لب بیارم.با اینکه اصلاً فکر اینجای ماجرا رو نکرده بودم که مامان با دیدن ان حال خرابم و مخصوصاً چمدانم که به دست کامیار بود پی به موضوع میبرد، از این رو مجبور شدم خودم اتاق رو ترک کنم تا بهار کم کم ماجرای سروش رو به او بگوید و من در اتاق خون خونم رو میخورد که صدای گریه بلند مامان رو شنیدم. طفلک با بغض به اتاقم امد و من رو در اغوش گرفت. گرچه هنوز نمیدانستم که بهار چه چیزی به او گفته اما گریه های جانسوز مامان دلم رو ریش کرده بود. طفلک از دیدن کبودیهای روی صورتم و ضعیفی بدنم به قدری وحشت زده بود که رنگ به رخسارش نمانده بود. در اغوشم گرفت و من رو چنان در میان بدن رنجورش فشرد که هر لحظه حس میکردم استخوانهایم خواهد شکست. او را دوست داشتم. تنش بوی مهربانی میداد. شیرین و مهربان بود. با علم بر اینکه یک روزی من هم فرزندم رو اینطور در اغوش خواهم کشید حال مامان رو درک میکردم. مامان گرچه چیزی از من نمیپرسید اما چشمهایش به قدری ناراحت بود که قسم میخورم از همه چیز مطلع بود. او با نگاهش چنان اتشی به جان من میکشید که توصیفی برای ان نداشتم.
روزها و شبهای من در بی خبری و خستگی میگذشت. مدتی بود که دانشگاه رو تعطیل کرده بودم و باز هم بنفشه جور من رو میکشید. طفلک بنفشه در این مدت همانند بهار یاور تنهایی های من بود. با اینکه خودم خوب میدانستم افسردگی شدیدی دارم اما سعی میکردم به حرفهای دیگران در این رابطه اهمیتی ندهم. کامیار هم هر شب به من سر میزد و حتی زمانی که در این بین به دست می اورد شروع به نصیحتم میکرد که ماجرا رو برای سروش تعریف کنم. با اینکه برای او احترام زیادی قائل بودم اما دلم نمیخواست او نصیحتم کنه . نه تنها او بلکه هیچ کس دیگر. دوست نداشتم با نگاه های مرموزشان کلافه ام کنند. حتی ماجرا به جایی کشیده بود که خدا را شاکر بودم که اقوامی نداریم تا به ما سر بزنند وگرنه خدا میدانست که روزی چند بار باید نصایح دیگران رو گوش بکنم و تنها به این خاطر که از من بزرگتر هستند و به قولی احترام انها واجب است سر تکان بدهم و در ظاهر حرفهایشان رو قبول داشته باشم.
حالت تهوع های هر روزه من مامان رو شدید مشکوک کرده بود. میخواست به هر طریقی شده من رو به بیمارستان ببرد که باز هم من دست به دامن بهار شدم. بهار که حقیقت ماجرا رو برای مامان گفته بود او خودش به قدری رنجیده بود که حتی حاضر نبود کلامی از سرش در خانه برده شود. برای همین بهار و حتی من میترسیدم ماجرای بارداری ام رو به او بگوییم و باز هم به قول بهار همه چیز رو به گذر زمان سپرده بودم تا خودش بسازد انچه را که میخواهد...
هر روز در انتظار شنیدن خبری از دادگاه و طلاق میسوختم. به محض اینکه زنگ خانه به صدا در می امد قلب در سینه ام چنان بی تابی میکرد که خودم به سراغ ایفون میرفتم. اما این عطش شنیدن خبری از جانب سروش من رو کلافه کرده بود و هنوز هیچ خبری نبود. خوب میدانستم که ناراحتی و تنش و اضطراب برای فرزندم حکم مرگ است اما به راستی دست خودم نبود. با اینکه در این مدت کوتاه او همدرد و یاورم شده بود و خیلی دوستش داشتم اما نمیتوانستم ان طور که باید به خودم برسم تا او را از دست ندهم. پزشک معالجم به قدری روی فرزندم تاکید داشت که گاهی میترسیدم مبادا بلایی سر این نوزاد بیایید و یا اینکه نقص عضوی داشته باشد. بهار همچنان از کارهای من در رنج بود و گاهی میدیدم که چشمان زیبایش بارانی میشد. پزشکم تاکید کرده بود که به هیچ عنوان فکر و خیالی نداشته باشم. با اینکه با پزشکم خیلی صمیمی شده بودم و به او از مشکلات زندگی ام گفته بودم باز هم به محض اینکه داد سخن میداد کلافه میشدم و پیش خودم میگفتم که او چه میداند من چه میکشم و به راستی چه راحت است پزشک بودن و سخن گفتن در حالی که درد بیمارت را نمیدانی . اما زمانی که او با مهربانی نگاهم میکرد باز هم از خودم شرمنده میشدم. اگر هم سعی میکردم تا زمانی بود که در مقابل انظار بودم و به محض تنهایی و رفتن به اتاقم باز هم یاد و خاطرات بودن با سروش عذابم میداد. شبی نبود که اشک نریزم و نرنجم. شبی نبود که خواب اون نامهربان رو که در این مدت چند هفته از من دور بود رو نبینم. راستی چقدر بی رحم بود. نه او بی رحم نبود. من حق نداشتم او را به بی رحمی خطاب کنم. او نمیدانست چه بر سرمان امده. اه که تنها در این شبها مونسم فرزندی بود که شدیداً به او اخت پیدا کرده بودم. به راستی دوستش داشتم. شبها دست بر روی شکمم میگذاشتم و در حالی که با ان عزیز درد و دل میکردم به خواب میرفتم. شبی نبود که بالشت زیر سرم از اشک دیدگانم. از اشک فراغ تر نشده باشد. واقعاً چقدر سخت بود فکر دوست داشتن اون اما نداشتنش. مخصوصاً زمانی که طعم بودن با او رو چشیده بودم. بعضی اوقات انقدر روزگار و تنهایی بهم سخت میگرفت که به سمت تلفن پرواز میکردم تا صدای زیبایی سروش رو بشونم اما باز دوباره بر خودم نهیب می زدم و فرار میکردم. راستی چرا همه دردها شبها به سراغت میاد؟ چرا وقتی تنهایی و همه جا ساکته یاد مشکلاتت می افتی؟ این سوالی بود که اون شبهای فراغ ذهنم رو درگیر کرده بود. اخ که چه شبهای پر رنج و سختی بود. به محض اینکه چشمم به ستاره ای توی اسمون می افتاد باز بغض گلوم رو میگرفت و گریه میکردم. طفلک فرزندم که من جز بیچارگی و اه سوغات و ارمغان دیگری برایش نداشتم. پزشکم بارها میگفت که ریتم موزون حرکت قلبم ملودی ارمش بخشی برای فرزندم هست و این رو خوب میدانستم که هیچ زمانی ریتم قلبم ارام و یکسان نیست. طفلک نوزادم از دست من چه میکشید. کار به جایی رسید که پزشکم شدیداً تهدیدم کرد و بهار مجبور شد من رو از تنهایی بیرون بکشه و او که اکثر شبها همراه کامیار بود او را تنها میگذاشت و همراه من در پذیرایی می خوابید. نمیگذاشت تنها باشم تا یاد سروش بیفتم. جالب اینجا بود که مادر هم همراه بهار شده بود و به محض بیکار دیدنم کاری به دستم میداد و به جرئت میتونم بگم در این مدت اونقدر سبزی پاک کرده و لوبیا سرخ کرده بودیم که گاهی به خنده به مامان میگفتم برای هفتاد سال دیگه هم اذوقه داریم. مامان هم با لبخند سر تکان میداد. اه که چه روزهای پرتلاطمی بود.
باز هم روال عادی رو شروع کرده بودم. گرچه هنوز هم در افسردگی به سر می بردم اما سعی کرده بودم به خاطر فرزندم هم که شده از لاک تنهایی خودم بیرون بیام. به قول بنفشه اگر او را میخواستم باید این کار رو می کردم پس من که او را میخواستم چرا این کار رو نباید می کردم. و ماجرای رسیدن عروسی بنفشه محرک این ترک افسردگی شده بود. سعی میکردم با خوشحالی در کنار او فعالیت کنم گر چه بیشتر خود او بود که خواستار این موضوع شده بود.جالب اینجا بود که تهیه اکثر کارهایش رو به گردن من انداخته بود و این موضوع باعث خنده دیگران شده بود. به او میگفتم که تهیه وسایل سفره عقد و لباس عروس و دیگر مسائل باید کار خودش باشد اما او به قدری دوست داشتنی بود که کارهای منزل رو بهانه میکرد و از من میخواست تا کمکش کنم. حتی در کارهای خانه اش هم کلی به او کمک کردم. خدا رحم کرد که به خاطر بارداری ام به من لطف کرده بود وگرنه باید یخچال و وسایل دیگرش رو هم من جابه جا میکردم. دوست عزیزی بود. با اینکه میدانستم از قصد این کارها رو میکند اما با خنده سر او منت میگذاشتم که همه کارهای رو به دوش من ریخته. بنفشه که بالاخره به اروزیش رسیده بود و در همان باغی که دوست داشت مراسمش رو میگرفت دائماً در حال رفتن به انجا بود و این بهانه ای شده بود تا کارهای دیگرش رو به دست من بسپارد.
تنها دو روز به رسیدن عروسی او مانده بود که در دلم بلوا به پا شد. تا ان روز فکر شرکت در جشن او به قدری خوشحالم کرده بود که از مسائل حاشیه ای به دور بودم اما ان زمانی که از بنفشه شنیدم سروش هم دعوت دارد به سختی یکه خوردم . انگار باور نداشتم سروش یکی از دوستان نزدیک احمد است. راستی چرا برای مدتی از یاد او غافل شده بودم؟ جالب اینجا بود که با دیدن احمد هم حتی به یاد او نمی افتادم. حتی زمانی که احمد با ما به خرید می امد، انقدر همراه بنفشه شیطنت می کردند که از همه چیز فارغ میشدم. هیچ زمانی التهاب ان روز رو فراموش نمیکنم. منی که تا چند ساعت قبل از ان ارزوی رسیدن مراسم او را داشتم تا مانند خواهری همراه او باشم حالا با وحشت به عقربه ها ذل زده بودم تا بلکه از حرکت بایستند. چه روز وحشتناکی بود ان روز. هوا سرد شده بود و به سمت زمستان می رفتیم. درست در شب یلدا مراسم ازدواج انها بود.به نظر بنفشه ان شب شگوم خاصی داشت. گرچه من هیچ یک از حرفهای او را نفهمیدم، حتی به او گفتم نه به ان همه عجله ای که برای گرفتن مراسماش داشت نه به حالا که این همه ان را به تعویق انداخته بود.
ان روز من و بنفشه هر دو در کافی شاپی نشسته بودیم و برای بار هزارم کارها رو هماهنگ و چک میکردیم به قدری ان روز خسته بودم که حتی فرزندم هم این بی تابی رو حس کرده بود. ارام بود و اذیتم نمیکرد و مدتی بود که حالت تهوع به همراه نداشتم. خلاصه به همراه بنفشه نسکافه داغمان را میخوردیم که بنفشه پس از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره گفت:
-سروش هم میاد.
به قدری از شنیدن جمله اش یکه خوردم که نسکافه را همانطور سر کشیدم. گلویم از داغی اش سوخت و حنجره ام اتش گرفت. نگاهم مانند بهت زده ها روی صورت او دوخته شده بود. بنفشه سر به زیر داشت و به ارامی زیر چشمی نگاهم میکرد. وقتی حال خرابم رو دید گفت:
-نمیتونم به احمد بگم که دعوتش نکنه. تو که خودت میدونی احمد و سروش دوستای نزدیکی هستند. مخصوصاً بعد از اینکه سر جشن شما ما با هم اشنا شدیم. زشت نیست بگم دعوتش نکن؟ اصلاً اگه اون بگه تو رو دعوت نکنم چی؟ زشته به خدا پاییز. برم بهش بگم که بعد یه عمر دوستی به خاطر اینکه حالا پاییز و سروش با هم قهر کردن دعوتش نکن؟ نمیگه چه این دختره پروه؟ تروخدا خودت رو بذار جای من. وای نه حتی فکر کردن به این موضوع ازارم میده. اگه احمد برگرده به من بگه پاییز رو دعوت نکن خفه اش میکنم. اصلاً به اون چه مربوطه دلم میخواد هر کسی رو دعوت میکنم. خوب اونم حق داره دیگه نه؟
به قدری تند تند جمله بندی کرد و سر هم کرد که بی اختیار خنده ام گرفت.
-من که چیزی نگفتم.
نفس ارامی کشید و گفت:
-خوب ولش کن بریم سر حرف خودمون. فقط خواستم بدونی.
با این حرف او من هم سعی کردم او را نرنجانم و به سراغ دیگر کارهایمان بریم. اما خدا میدانست که در دلم چه بلوایی به پا شده بود. انقدر عصبی و سردرگم بودم که سریع از او جدا شدم و به خانه رفتم. در خانه هم ارام و قرار نداشتم و بالاخره این ارام نداشتن کار دست خودش داد و به سمت تلفنم رفتم و با یک اس ام اس به بنفشه گفتم که من در مجلس عروسی حاضر نمیشوم. اصلاً نگذاشت اس ام اس برسد که سریع تلفن زنگ خورد. از سرعت عملش خنده ام گرفت. تلفن رو برداشتم و او چنان دادی پشت تلفن کشید که وحشت زده گوشی رو از خودم دور کردم و او همچنان با داد و هوار ادامه داد:
-تو غلت میکنی. مگه دست خودته که نمیای.دختر پرو خجالت نمیکشه میگه نمیام. بعد این همه حرف زدن حالا نمیای. به خدا پاییز اگه نیای مراسم رو بهم میزنم.
بین حرفش دویدم و با بغض گفتم:
-بنفشه داد نزن. تروخدا گوش کن ببین چی میگم...
-خفه شو تروخدا پاییز. یعنی چی گوش کن. مسخره اش رو در اوردی. بعد از این همه مدت من گفتم میای عروسی دلت باز میشه. که چی بشه؟ این بازی ها رو تا کی میخواید در بیارید؟ تا کی میخواید موش و گربه بازی در بیارید؟
-یعنی چی؟
-احمد هم میگفت سروش وقتی فهمیده تو هم میخوای بیای گفته نمیاد و احمد هم سرش داد و بیداد کرده که یعنی چی که نمیای...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما اومدن من درست نیست. کمی خودت رو بذار جای من. اون الان من رو به چشم یه خائن و بی وفا میبینه.
-اون بیخود میبینه. اصلاً به اون چه. اونم یه مهمونه. تو هم یه مهمون. تو مهمون منی و به خدا اگه حرف نیمومدن بزنی دیگه نه من نه تو...
اونقدر توپ بنفشه پر بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود. کسی در دلم فریاد میزد که بی تاب سروش هستم. دلم برایش تنگ شده. مخصوصاً حالا که فهمیده بودم او هم نیمخواست در مجلس حضور پیدا کنه. یعنی اون هم در این مدت از غم دوری من لاغر شده؟ و چیزی در دلم چنگ انداتخ. باید برم ببینمش. خیلی بی تابم. دستی به شکمم کشیدم و زمزمه کردم که عزیزم دلش برای باباش تنگ شده و باید به خاطر فرزندم هم شده برم و ببینمش. خنده ام گرفت. داشتم فرزندم رو جلو میکشیدم و او را سپر بلا میکردم. یهو مثل برق گرفته ها پریدم میان کلام بنفشه و گفتم:
-شکم من خیلی بزرگ شده؟
او که میان کلامش دویده بودم کمی مکث کرد و بعد با خنده نمکینی گفت:
-نه بابا کجا بزرگ شده. فکر کنم هفت ماهتم بشه شکمت مثل جوجه ها میمونه. نیست خیلی به خودت و اون بچه میرسی حالا شکمت باید هم بزرگ باشه.
خندیدم و گفتم:
-مطمئنی سروش میاد؟
-به خدا اگه بخوای حرف نیومدن بزنی...
-نه بابا میخوام ببینم میاد یا نه.
-اره بابا. احمد میگفت حتی اون هم تا حالا صد دفعه پرسیده که پاییز میاد یا نه و حتی کار به جایی رسیده که احمد با شوخی گفته خودم میرم دنبالش و میارمش ...
چیزی در دلم غنج رفت. پس او هم نگران بود. او هم دلشوره داشت. او هم دلتنگ بود. پس باید می رفتم. اما حسی مرموز میگفت که نباید دلیلی برای این همه اصرار باشه.
با بنفشه خداحافظی کردم در حالی که او هنوز در حال قسم دادن و تهدید کردن من بود که حتماً برم. با اینکه دو دل بودم اما قول دادم برم. که ای کاش نمیرفتم. هیچ زمانی لحظه های عذاب اور ان عروسی کذایی رو فراموش نمیکنم.
به همراه بهار لباسی تهیه کرده بودم که زیاد تنگ و اندامی نبود و من می توانستم به راحتی از ان استفاده کنم. در هنگامی که برای خرید لباس رفته بودم. بی اختیار به یاد نظراتی که سروش در این جور مواقع میداد افتادم. او همیشه شیکترین و زیبانترین لباسها رو برایم انتخاب میکرد. مخصوصاً که با بهار به همان کوچه برلن رفته بودیم و داخل همان پاساژی شدیم که لباس عروسیم رو از اونجا تهیه کرده بودم. با اینکه بغض گلویم رو گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم تا بهار هم لباس مناسبی برای خودش انتخاب کنه و کار به جایی رسید که بهار لباسی رو برایم انتخاب کرد و من بدون اینکه نظرم را بگویم ان را انتخابش کردم. حتی دلم نمیخواست ان رو پرو کنم اما به اصرار بهار به اتاق پرو رفتم و در انجا بود که قطره های اشک بی اختیار روی گونه هایم سرازیر شد. اخ که چقدر یاداوری خاطرات سخت و عذاب اوره. دلم میخواست لباس رو بر تنم کنم و زمانی که در رو باز میکنم به جای بهار سروش به داخل بیاد و درست مثل همون روز با ارامش و شیطنت لبانم رو ببوسه و برای بستن زیپ لباسم به اندازه یک عمر معطلم کنه و با لذت به اندامم خیره بشه. اما حیف که به جای سروش بهار پشت در انتظارم رو میکشید.
عاقبت با تقه ای که به در خورد به خودم امدم و لباسم رو به تنم کردم و بهار رو برای دیدن ان فراخواندم. زیبایی لباس به چشمم نمی امد. دلم گرفته بود و بهار هم به محض دیدن چشمان قرمزم متوجه گریه ام شد. با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
-چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟ چرا نمیذاری واقعیت رو به سروش بگیم؟
و من باز عصبی شدم و درب رو بستم و او بیرون ماند. زیبایی لباس تنها چیزی بود که اصلاً اهمیتی به ان ندادم. اما وقتی مامان ان رو دید خیلی خوشش امد و از حسن سلیقه ام تعریف کرد اما من میدانستم این سلیقه از ان بهار است نه من.
عقربه ها ساعت هفت شب را نشان میداد که در اتاقم لباسم رو به تنم کرد. تازه ان زمان بود که به لباسم دقت کردم. پیرهن بلندی به رنگ یاسی که بلندایش به روی مچ پایم می رسید. استین های سه ربع و ساده ای داشت و همراه با یقه گشاد و قایقی که داشت خیلی به دلم نشست. با اینکه شکمم اصلاً مشخص نبود اما دائماً دلهره داشتم که مبادا سروش متوجه برامدگی شکمم بشه و به جای اینکه به چهره ام دقت کنم دائماً نگاهم به شکمم بود اما هیچ چیزی مشخص نبود. بهار با حوصله زیادموهای من بداخلاق رو بیگودی پیچید و دور شانه هایم ریخت و صورتم رو به رنگ لباسم ارایش کرد و وقتی در اینه چهره ام رو دیدم لبخند زدم. با اینکه به شدت لاغر شده بودم و کمی زیر چشمهایم گود رفته بود اما هنوز هم زیبا وخواستنی بودم. اما خودم هم دیگر ان برق سابق رو در چشمان عسلی ام نمیدیدم. دوست داشتم هنوز هم زیبا به نظر بیام مخصوصاً در نظر سروش. پالتوی کرم رنگی به همراه شالی بلند به تن کردم و با کفشهای راحتی که پاشنه ای نداشت به راه افتادم و در کنار مامان و بهار در ماشین کامیار نشستیم. با اینکه کامیار میگفت دلیلی برای امدنش نیست اما بهار با ناراحتی گفته بود که بنفشه او را هم دعوت کرده و باید به این مجلس بیایید. بنفشه هنوز هم به کامیار به چشم استاد نگاه میکرد و این موضوع من و بهار رو به خنده می انداخت و حتی زمانی که با او هم کلام میشد او را با همان نام استاد میخواند و بارها خود کامیار هم گفته بود که نیازی به این کار نیست اما بنفشه دست خودش نبود.
استرس شدیدی دست و پایم رو محاصره کرده بود به طوری که سردم شده بود. دست مامان رو در دستم گرفته بودم و او هم مادرانه دستم رو در میان دستهای گرمش میفشرد. بهار به سمت ما برگشت و رو به مامان گفت:
-مامان قرص هاتون رو برداشتی؟
مامان نگاهش رو از من گرفت و به بهار دوخت. سرم رو به سمت شیشه برگرداندم و بی توجه به صحبت های انها به تاریکی شب خیره شدم. به نظرم در سرمای زمستان عروسی بی معنی بود ان هم در باغ.
زمانی که با میزبانانی که جلوی در ایستاده بودند احوالپرسی کردیم همه وارد باغ شدیم. زیبایی باغ به حدی بود که با وجود سرمای زمستان همه جا قشنگ بود. سر در ورودی بادکنک های رنگی گذاشته بودند که ادم رو به حال وهوای شادی می برد. فشفشه ها در هر سمتی روشن بود و لذت زیادی در نگاه کردن به انها به انسان دست میداد. با راهنمایی یکی از اقایان به داخل سالنی که در مرکز باغ قرار داشت رفتیم. به محض ورود به داخل سالن شلوغی جمعیتن موجی از گرما و صدا رو به صورتم پاشید. با اضطراب دست بهار رو فشردم. هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. ساعت هشت و ربع بود که به سالن رسیده بودیم سر در گوش بهار فرو بردم و گفتم:
-به نظرت مراسم عقد تموم شده؟
او نگاه شادش رو از اطراف گرفت و با لبخند شیرینی گفت:
-اره بابا دیر هم کردیم مگه نمیبینی چقدر شلوغه؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم با نگاهم به دنبال جایی خالی برای نشستن بگردم که در همان لحظه چشمم به میزی خالی افتاد. دست بهار رو فشردم و با اشاره او به ان سمت رفتیم....
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها