بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و دوم (پایان)

رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و دوم (پایان)

تمام روز گذشته را بی آنكه به كسی توضیح بدهد گریه كرده بود دكتر صبورانه به این سكوت پر درد می نگریست اما افسانه بی طاقت وخستهپیوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت میفرستاد چندین مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كیانوش پی جویی نماید، ولی دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نیكا خود به حرف آید روز بعد نزدیك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالی را دید كه برای نیكا پیامی از طرف كیانوش آورده نیكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود نیكای خوب من سلام

امیدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز می دونم داری میگی چرا خودت جرئت نكردی نامه رو بیاری و جمالی رو فرستادی الان توضیح می دم ، می دونی راستش ترسیدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندی یا حتی نخوای منو ببینی برای همین هم اینكار رو كردم .می دونم كه از دست من ناراحتی ، می دونم پیش خودت تصور كردی من نیلوفر رو توی خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهایی كه كشیدم شكنجه كنم ولی نه اصلا اینطور نیست تو درباره من چطور فكر میكنی؟ شاید تصور كردی من انشان نیستم یا حس انتقام گیری آنچنان دیوونه ام كرده كه با وحشیگری دختر بی پناهی رو به اون روز بیندازم ، ولی عزیزم اشتباه میكنی الان همه چیز رو برات میگم . اون روز بعد از رفتن تو شهریار با من تماس گرفت و گفت : كه با نیلوفر برگشته گفت كه میخواد نیلوفر رو تو یه كلینیك روانپزشكی بستری كنه و برای اینكار به كمك من احتیاج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحی كه با نیلوفر پیش آورده دیگه حتی روی مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نیلوفر رو ببخشم و به دیدنشون برم منم همین كارو كردم اونا رو در یه مسافرخونه كثیف وارزان قیمت پیدا كردم وضعیت نیلوفر رو كه خودت دیدی باوركن وقتی تو اون حالت دیدمش نه احساس رضایت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بی اختیار تصمیم گرفتم بهش كمك كنم چون فهمیدم كه شهریار قصد داره این مریض وبال گردنش رو بنوعی از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جایی برای اونا توی ایران وجود نداره . بعد نیلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتی منو هم نمی شناسه ، می دونی شهریار و نیلوفر و مادر دائم الخمرش تویكی از شهرهای اروپایی تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزی مرده ونیلوفر هم بر اثر ضربه ای كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نیلوفر الان دختری بی پناه و بیماره كه محتاج كمك من وتوئه این كه میگم تو تعجب نكن چون همه چیز به میل و رضایت تو بستگی داره. من با تمام رنجهایی كه ازدست این دختر كشیدم حاضرم با كمال میل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زیاد زنده نمی مونه، ولی من دلم میخواد در این مدت خوب وراحت زندگی كنه اما باز همه چیز بستگی به خواست تو داره، بدون رضایت تو هیچكاری نمی كنم اگه تو بخوای اونو به یه كلینیك می سپارم و هرگز سراغش رو نمیگیرم تا در گمنامی و غربت بمره
نیكای عزیزم گوش كن میخوام باور كنی كه من به نیلوفر كمك میكنم، اما نه به این خاطر كه روزی عشق وزندگی تنها محبوبم بوده و روزی بنا بود عروس رویاهام بشه، بلكه فقط وفقط به این دلیل كه یه انسانه و درمونده به همون علتی كه روزی به پدرش كمك كردم حالا همه چیز به دست توست فاتح زندگی پردردسر من. به جمالی گفتم یه ساعت بعد از رسوندن نامه برای گرفتن جواب برگرده اگه خواستی فقط یه كلمه آره یا نه، فقط همین اگر هم فكر میكنی برای فكر كردن روی این موضوع به زمان بیشتری احتیاج داری اصلا مانعی نداره به جمالی بگو كی بیاد .
من هیچ توصیه ای نمی كنم ، تو كاملا آزادی..............اما نه یه توصیه داره، دفعه دیگه تو گوش كسی نزن، آخه دستای ظریف و قشنگ تو برای اینكارها ی سنگین آفریده نشده دستای نازت درد میگیره
خداحافظ محبوب من، كیانوش چشم انتظار تو
نیكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا میدارد روح بزرگ ودل پاك این جوان او را هم شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمی آماده كرد و مهیای نوشتن شد ، اما نمی دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنویسد كه هم كار او را تمجید كرده باشد و هم رضایت خود را اعلام نماید چند لحظه ای فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشید وپایین رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پایین اومدی!
- مادر چای حاضره؟
- آره بشین تا برات بیارم.......... جایی میخوای بری؟
- آره الان آقای جمالی میاد دنبالم ، راستی ممكنه شام نیام ، منتظرم نباشید
نیكا پشت میز آشپزخانه نشست ومادر در حالیكه چای را روی میز می گذاشت گفت: بفرمایید اینم چای...... قهر وناز تموم شد .
- می دونی مادر من هنوز هم كیانوش رو نمی شناسم اون بهترین انسان روی زمینه
مادر با تعجب به نیكا نگاه كرد صدای زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چای نیمه كاره را روی میز گذاشت و در حالیكه بطرف حیاط می دوید گفت: بعدا براتون همه چیز رو میگم ، فعلا خدانگهدار .
جمالی با آنكه از دیدن نیكا تعجب كرده بود، چیزی نپرسید و در سكوت او را به خانه كیانوش رساند بمحض ورود به حیاط نیكا كه برای دیدن كیانوش بی تاب شده بود با سرعت پیاده شد و به داخل ساختمان دوید اول به اتاق خواب سرك كشید و چون آنجا را خالی دید بطرف اتاق كار كیانوش رفت، از لای در نور قرمز كمرنگی بیرون می تابید ، اتاق نیمه تاریك بود و صدای آرام موزیك بگوش می رسید در تاریك و روشن اتاق كیانوش را دید كه پشت میز كارش نشسته ، سرش را در میان هر دو دست مخفی كرده بود و نور سرخ رنگ سیگار در جا سیگاری كنارش جلب توجه میكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولی او آنچنان در خود غرق بود كه صدای پای نیكا را نشنید نزدیك ونزدیكتر رفت. وقتی كاملا پشت سرش ایستاد دستهایش را برشانه های او گذاشت ، صورتش را پایین برد و آهسته گفت: سلام.
كیانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق میزد لبانش بسختی تكان خورد و گفت: تو هستی نیكا؟
- بله، منتظرم نبودی؟
- من همیشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندی؟
- بله
- هنوز از دستم عصبانی هستی؟
- نه برعكس اومدم عذر خواهی
- نیازی به اینكار نیست عزیزم فقط نظرت رو بگو .
- معلومه كه برای گرفتن جواب خیلی عجله داری
- نه اگه حالا نمیخوای جواب بدی هیچ اشكالی نداره
- نه میگم
كیانوش سكوت كرد و نیكا دید كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامی زمزمه كرد: هركاری كه می دونی درسته ، انجام بده كیانوش ، من هیچ مخالفتی ندارم نیلوفرمیتونه اینجا بمونه حتی اگر چندین سال هم طول بكشه
كیانوش خندید و دستهایش را بالا آورد و بر شانه خود روی دستهای نیكا گذاشت و گفت: می دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شیشه ای و نازكتر از گل تو بجز این چیزی نمیگه ، ازت متشكرم نیكای من، ولی........ ولی من فكر میكنم حق نداشتم چیزی رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن یه بیمار روانی توی خونه كار آسونی نیست امروز سه ساعت تموم نعره كشید اگه تو بودی حتما ناراحت میشدی و من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم دائما خودش رو به در و دیوار میكوبه و هرچی دستش می آد به حیاط پرت میكنه و شیشه ها رو میشكنه تحمل كردنش خیلی مشكله !
- پس میخوای چكار كنی؟
- خودمم نمی دونم
- ببین كیانوش فعلا بذار اینجا باشه، شاید تونستیم از پدر برای درمونش كمك بگیریم یا لااقل آرومش كنیم من تحمل میكنم چون دوست دارم تو اون كاری رو بكنی كه دلت به انجامش راضیه
كیانوش آهسته گفت: تو خیلی خوبی ، خیلی
******************
باران بشدت میبارید و باآنكه برف پاك كن ماشین پیوسته در حال حركت بود حتی لحظه ای شیشه از باران پاك نمی شد غروبی بهاری ولی به دلتنگش پائیز بود. باد بشدت می وزید و درختان را بحركت وا می داشت صدای رعد و برق در شهر می پیچید و هراسی در دل ایجاد میكرد . نیكا بی صدا در كنار كیانوش نشسته بود چهره كیانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر می آمد كه نیكا را دچار دلهره میكرد، دلش میخواست بخندد و از خرید كارتهای دعوت عروسیشان صحبت كند ولی كیانوش به هیچ عنوان خوشحال بنظر نمی رسید نیكا میخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و یخ زده كیانوش شور و اشتیاقی بر انگیزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هیچكاری را نمی داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خیلی جالب بود نوشتن متن كارتها روی آینه ........... خیلی با سلیقه ای كیانوش!
كیانوش با بی حوصلگی پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضی هستی؟
- آره خیلی
كیانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نیكا را نیز وادار به سكوت كرد چند لحظه ای به همین حال گذشت نیكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبی گفت: تو چت شده كیانوش؟ ناسلامتی پس فردا عروسی ماست رفتیم كارت دعوتهامون رو گرفتیم ، ولی تو انگار به مجلس ختم می ری ، همچین اخم كردی كه آدم میترسه نگاهت كنه.
كیانوش به زحمت لبخند زد نیكا احساس كرد لبخندش حتی بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت میخوام نیكا خودمم نمی دونم چم شده ، ولی دلم شور میزنه ، یه اضطراب عجیب تو دلم افتاده شاید علتش اینه كه چشمش ترسیده حالا كه می بینم با خوشبختی فقط یك قدم فاصله دارم دلم شور میزنه كه نكنه همه چیز خراب بشه ........ بازم این قدم آخر
نیكا با تردید به او نگاه كرد و گفت: فقط همین؟
- بله همین
- مطمئنی؟
- چطور؟ تو چیز دیگه ای فكر میكنی؟
- آره بنظرم رسید تو چیزی رو از من پنهون میكنی
- نه اینطور نیست
كیانوش چند لحظه ای مكث كرد و سپس با تردید گفت: نیكا ، میتونم خواهشی بكنم؟
- البته.
- اشكالی نداره اول سری به خونه بزنیم ، اونوقت بریم؟
- الان؟ ما نصف بیشتر راه رو اومدیم باید دوباره برگردیم
- اشكالی نداره ، زود می ریم و برمیگردیم
نیكا با نارضایتی سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كیانوش به همین موافقت ضمنی بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بی حال و خسته رانندگی میكرد اكنون چنان با سرعتی پیش می راند كه نیكا احساس ترس كرد، اما ترس برایش مهم نبود فكر اینكه كیانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كیانوش نگران نیلوفر بود.اگر غیر از این بود چرا به خانه باز می گشت مسلما بخاطر نیلوفر بود با این فكر احساس گنگی از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كیانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكیه داد و به خیابان خیره شد .كیانوش نیم نگاهی به كرد و متوجه ناراحتیش شد ولی هرچه كرد نتوانست كلمات تسلی بخشی بیابد او اصلا نمی توانست حرف بزند، فقط میخواست زودتر بخانه برسد و از این دلشوره خلاصی یابد .
وقتی به داخل خیابان پیچیدند از همان فاصله درهای گشوده باغ را دیدند كیانوش دست نیكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نیكا احساس كرد تكه ای یخ روی دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپریده كیانوش دوخت از میان لبهای بیرنگ شده او به زحمت این كلمات را شنید: حتما اتفاقی افتاده
ماشین كه وارد حیاط شد .نیكا دو ماشین سیاه رنگ آژیردار و یك آمبولانش را مقابل در ورودی دید. كیانوش احساس كرد گلویش از خشكی به سوزش افتاد نزدیك ماشین ها توقف كرد و بسرعت از ماشین خارج شد و نیكانیز به دنبالش دوید چشمش به پرستار نیلوفر افتاد كه در كنار پله ها می گریست از لا به لای جمعیتی كه در حیاط جمع شده بودند جسته وگریخته شنید: می گن از بالا افتاده
- اون خانم كه اونجاست پرستارشه می گفت خودش رو پرت كرده
- مریض بوده، اختلال حواس داشته
- حالا مرده؟
- آره بابا من دیدمش كله اش رو سنگها خورده و تركیده
نیكا با ناباوری جلو رفت، یك نفر باید به او می گفت چه شده؟ ولی در همان حال بیاد كیانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجایش ایستاده بود ومی لرزید .صورتش چنان بی رنگ شده بود كه گویی تمام خون رگهایش را كشیده بودند. نیكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدی شبیه بود كه به نقطه ای خیره باشد .هنوز اولین گام را بسوی كیانوش برنداشته بود كه دید دو نفر برانكاری را از پشت ساختمان می آورند . به روی برانكار ملحفه ای سفید بود، زیر ملحفه برآمدگی به چشم میخورد و در قسمت بالای آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نیكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پیش رفت و كنار برانكار ایستاد دستی روكش سفید را كنار زد، در مقابل چشمان متحیر او چهره نیلوفر عیان گردید . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهای جمجمه اش شكافی بزرگ برداشته بود ، از بینی خوش تراشش هیچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بیرون زده بود ولی لبانش........ گویا میخندید. به دستی كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كیانوش بود.او كنار برانكار ایستاده بود ، ولی كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روی زانو افتاد، دست نیلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بی صدا او تكیه داد و با صدای بلند شروع به گریستن كرد ، نیكا شانه هایش را می دید كه بشدت تكان میخورد و صدای پر سوزش را كه دل سنگ را به درد می آورد می شنید .
باران بشدت میبارید و بر سر و روی كیانوش تازیانه میزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خیس خیس كرد و خون روی چهره نیلوفر را بحركت وا می داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر می شد . نیكا بی اختیار عقب عقب رفت ، برای آخرین نگاهی به حیاط كرد همه چیز در ماتم فرو رفته بود صدای گریه كیانوش را می شنید كه چون طفلی مادر از دست داده ضجه میزد .
بطرف در باغ دوید و بسرعت خارج شد وارد خیابان شد و سراسیمه شروع به دویدن كرد . نیلوفر همچنان می خندید، كیانوش عاجزانه می گریست ، نیكا هراسان می دوید و باران همچنان می بارید.
نویسنده: رویا خسرونجدی
منبع: رمان ایرانی
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها