بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 05-15-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
با تعجب گفتم : خیر باشه.
مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
به طرفش برگشتم.
به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
تشکر کردم.
فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
گفتم: چیه حسودیت می شه.
دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنارهر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه وچای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خوردکه داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند.. همه دور هم نشسته بودیمو فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخوردهای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری. مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چونشوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالامجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیاربزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره. مینا خانم با خوشحالیگفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود. آقای شریفیگفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چونبهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و درآینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهیکشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامانبه تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادردرآمد. رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت
. وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او رابه خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشمشوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم. در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه راداشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقدوقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدایشکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقورا روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمالکاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم. مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت راپاره کردی. ؟لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
درهمان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟گفتم : نگراننباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد. مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست وپا می شه. دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است واینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیستکه اینطور او را می خواهند. پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدراذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه میزنه. چشم غره ای به شیما رفتم . نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و درحالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همانلحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدرپوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردهامی مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت. لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غشمی کنم. رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین اوو مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جایاظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمالکاغذی داره تموم می شه. رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویمبیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد. رامین دستمرا گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من ورامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیمساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم. وقتی دکتردستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسماننگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم. شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدمآهنی است. چون اصلا احساس نداره. دکتر به خنده افتاد. بعد از یک ساعت بهپیش مادر و بقیه برگشتیم. رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود. درد دستم داشت کمکم شروع می شد. برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامیناگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی. وقتی خواست نسخهرا از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدمآقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن. رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباشزود بر می گردم و از ما دور شد. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانیبود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشتزیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم. فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانممتوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود. رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام میشود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستمرا از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم. پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است. گفتم : ولی من باخوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم. رامین گفت : بهتره من و شما به خانهبرویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را بهخانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم. بلندشدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم. خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت. گفتم : با شما بودن هیچوقت برایمبد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی. با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. ازپذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است.
جوابش را ندادم.
او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای.
با حالت عصبی گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم یعنی شوهر شکوفه نگاه می کنم و شما را به همین عنوان دوست دارم.
رامین با خشم گفت : ولی من دیگه شوهر خواهرت نیستم.
با ناراحتی گفتم : ولی تا وقتی که ازدواج نکرده اید شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه می کنم.
رامین با ناراحتی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت : با تو صحبت کردن بیهوده است و بعد شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.
صبح شیما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.
تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند می خواستم از زحمتی که دیشب دادیم تشکر کنم . ولی انگار مایل نیست با من صحبت کند.
شیما خنده ای کرد و گفت : فرهاد بد نیست فقط خیلی عصبانی است. هیچکس جرات نمی کنه نزدیکش بره. دیشب وقتی به خانه آمدیم در حالی که کتش را در می آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اینطور آدم را بدبخت می کنه. . یه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازی کنه و من نتونستم یک کلمه حرف بزنم.
با ناراحتی گفتم : به فرهاد بگو رامین شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالی بازی کنم.
شیما گفت : ول کن می دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشی میفته. حالا بگو ببینم دستت چطوره؟
نگاهی به دست باند پیچی شده ام انداختم و گفتم : بد نیست دردش کمتر شده.
شیما گفت : امروز بیست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصمیم نگرفته ایم کجا برویم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولی دیدن تو همه این قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.
گفتم : متاسفم برنامه هایتان را به هم خورد. ای کاش برای گرفتن کتاب به خانه شما نمی آمدم هم خودم از زندگی عادی افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.
شیما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.
با صدای بلند گفتم : شیما خودتو لوس نکن.
صدای قهقه او داخل گوشی پیچیده بود.
لبخندی زدم و گفتم : منهم می دونم چطور اذیتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.
شیما گفت : باشه زن برادر عزیز سلام گرمت را به برادرم می رسانم.
به شوخی غریدم : شیما .
شیما سریع خداحافظی کرد و با خنده گوشی را گذاشت.
همان شب فرهاد همراه مادرش و شیما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولی فرهاد خیلی سنگین با من رفتار می کرد. منهم زیاد روبه روی او ننشستم و بیشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.
آنشب وقتی آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد این موضوع را بزرگ کنه و همه چیز بین ما تمام شود. بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود. یک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.
آقای شریفی خانه آقا الیاسی را که همسایه ما بود خرید و با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند رامین به همه شیرینی تعارف کرد . خرید خانه را به آنها تبریک گفتم .
بعد از ناهار بود که توی آشپزخانه داشتم ظرفهارا می شستم که رامین به آشپزخانه آمد روی صندلی نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : انگار از خرید خانه راضی به نظر نمی رسید .
جواب دادم : برای چی راضی نباشم . اتفاقا خیلی خوشحالم چون مادرم دیگه تنها نیست.
رامین نفس بلندی کشید و آرام گفت : خیلی به فرهاد علاقه داری؟
سکوت کردم .
رامین لبخند عصبی زد و گفت : نمی خواد انکار کنی من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدایش عصبی شد و گفت : لااقل این رفتاری که با من داری با او نداشته باش چون او مانند من نیست. (الهی)
گفتم : مگه شما چطور هستید؟
سرش را پایین انداخت و گفت : تو هر کاری که می خواهی با احساس و روحیه من می کنی و من فقط چاره ای جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت می دانی.
پیش دستی میوه را جلوی رامین گذاشتم و گفتم : داری صحبت می کنی دهنت خشک می شه لااقل میوه بخوذر.
رامین با عصبانیت پیش دستی میوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صدای بلند گفت : آره زیاد حرف می زنم صدای من جز اینکه نفرت دلت را بیشتر کند چیز دیگه ای نیست. وقتی با فرهاد هستی دو ساعت تمام حرف می زنید و خسته نمی شوی ولی من تا می آیم حرف بزنم طفره می روی.
با ناراحتی گفتم : آرام صحبت کن خوب نیست فرهاد مدام از شما حمایت می کنه و شما را ...
رامین با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمایت هیچکس احتیاجی ندارم . حامی من فقط خداست که خودش همه جوره این چرخ و فلک را می چرخونه و قضاوتش را هیچکس نمی تونه رد بکنه.
با ناراحتی گفتم : آقا رامین.
ولی رامین با خشم از آشپزخانه بیرون رفت.
از اینکه کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من می توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در این سینه لعنتی انبار شده بود مانند یک سیب گندیده بیرون می انداختم.
از آشپزخانه بیرون آمدم .
رامین را دیدم که با ناراحتی توی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید.
مادر نگاه غمگینی به من انداخت . مینا خانوم و لیلا و آقای شریفی سکوت کرده بودند و با نگرانی روی مبل نشسته بودند .
در حالی که از دیدن آقای شریفی خجالت می کشیدم به اتاقم پناه بردم می خواستم گریه کنم ولی جز اینکه بغض توی گلویم مانند یک سنگ سنگینی می کرد قطره ای از چشمانم لغزید. شاید این نفرت داشت مرا مانند یک کوه یخ می کرد. اصلا رامین را حتی به اندازه یک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتی او برایم اصلا مهم نبود ولی نمی دانستم چرا وقتی او را از خودم می رنجاندم از ته دل ناراحت می شدم و وجدانم عذابم می داد. احساس می کردم شکوفه تمامحرکاتم را زیر نظر دارد. و مرا می بیند.
مدت یک هفته بود که فرهاد را ندیده بودم و مادر علت عصبی شدن مرا می دانست. غروب آنروز آقای شریفی همراه خانواده اش به خانه یکی از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بودم . به درخت تکیه دادم و زانوی غم بغل کردم. غرورم اجازه نمی داد که به شیما تلفن بزنم چون من هیچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ می زدم آنها متوجه می شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشی آب بدهم. دلم بدجوری برای او تنگ شده بود . چرا بایستی اینطور گرفتارش می شدم. چشمان میشی رنگش جلوی چشمانم می درخشید سرم را میان دو دستم گرفتم و برای چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دایی محمود نشدم که کنارم نشسته است.
دایی با صدای ملایمی گفت : افسون.
سرم را بلند کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : چرا زانوی غم بغل کرده ای ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببینم .
جواب دادم : چیزی نیست کمی دلم گرفته است.
دایی لبخندی زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خیلی احساس تنهایی می کنی.
گفتم : با داشتن دایی مهربانی مانند شما چرا باید تنها باشم.
دایی سرم را بوسید و گفت : منهم بعضی وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزیزی مانند شما خیلی احساس تنهایی می کنم.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم : انشاءالله تا چند وقت دیگه لیلا خانوم شما را از تنهایی در میاره.
دایی آرام زد به پشتم و گفت : ای بدجنس کوچولو حرف نمی زنی و وقتی هم که شروع به حرف زدن می کنی برای سرخ کردن من دست به هر کاری می زنی و بعد ادامه داد : اینقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اینقدر توی خودت هستی.
آهی کشیده و سکوت کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : بگو که دلت برای فرهاد تنگ شده است.
تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.
دایی لبخند سردی زد و گفت : تقصیر از تو بود چرا بایستی با رامین آن طور برخورد می کردی که فرهاد حسادت کنه.
با ناراحتی گفتم : ولی رامین شوهر خواهرم است و من هیچ عیبی ندیدم که با او آن طور صحبت کنم.
دایی که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل می کند به ظاهر لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد متوجه شده است که رامین تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمی کنه. چرا آن دو را به بازی گرفته ای. شانس آوردی که رامین مرد فهمیده ای است وگرنه اگه من بودم...
حرف دایی را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هیچ مردی توجه نشان نداده بودم و اصلا نمی دانم با یک مرد چطور باید رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.
دایی خنده ای سر داد و گفت : لقب خوبی بهت دادم واقعا که در سینه تو به جای قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.
با ناراحتی گفتم : خیلی دوست دارم مثل دخترهای دیگه می توانستم حالتهای زنانه داشته باشم. لااقل الان که اینطور گرفتار شده ام . دیگه با مشکلی اینچنین دچار نمی شدم.
دایی دستی به موهایم کشید و گفت : ولی فرهاد خودش گفت که این حالتهای تورا دوست دارد چون مانند یک مرد هستی.
گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت می شود.
دایی جواب داد : او ناراحت نیست فقط خیلی حسود تشریف دارد . حق هم دارد . تو چه دلیل داشت که به رامین بگویی مواظب خودت باش. منهم یک لحظه جا خوردم . چون هیچوقت تو با رامین خوب نبودی.
گفتم : وقتی حلقه شکوفه را در دست او می بینم یکدفعه تمام نفرتم به او فراموش می کنم . احساس می کنم آن حلقه با من حرف می زنه.
دایی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : تو دل پاکی داری و بعد ناخودآگاه خنده ای بلند سر داد و گفت : می خواهم بلایی سرت بیاورم.
با تعجب به دایی نگاه کردم.
دایی گفت : اینطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو باید از آنها پذیرایی کنی.
با صدایی نیمه فریاد گفتم : نه دایی من نمی تونم.
دایی به درخت تکیه داد و گفت : باید بتونی چون آبروی تو و من در میان است. تازه اینکه آقای شریفی را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نیز دعوت کرده ام.
در حالی که حیرت کرده بودم گفتم : وای دایی محمود توروخدا با من این کارو نکن.
دایی بلند شد و از درخت چند عدد گیلاس چید و برد داخل حوض شست و آورد جلوی من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامین دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم : آخه من نمی تونم غذای اینهمه جمعیت را درست کنم. و اینکه غذا درست کردن بلد نیستم.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن مادرت را هم نمی خواهم بیاورم تا کمکت کند. می خواهم ببینم عرضه داری از آنها پذیرایی کنی یا نه. ضمنا الان باید بروی درمانگاه و بخیه دستت را باز کنی و دیگه مشکلی و یا بهانه ای نیاری.
با نگرانی از این وضع گفتم : تورو خدا دایی من تا حالا آشپزی نکرده ام و می ترسم.
دایی اخمی کرد و گفت : می خواهم ببینم این همه خاطرخواه داری آیا برای خودت بزرگ شده ای که بتونی از عهده شوهر و مسئولیت زندگی بربیایی. یا اینکه فقط قد بلند کردی ولی... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به دایی انداختم و گفتم : پس می خواهی مرا آزمایش کنی.
دایی خندید و گفت : درست حدس زدی.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم : بی انصاف حالا نمی شود از طریق دیگه ای منو آزمایش کنی آخه اینجوری پای آبرو در میان است.
دایی در حالی که ساعتش را در می آورد تا دستش را بشوید گفت : بهترین موقعی که می توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نیست برای یک مهمانی خودم را بدبخت کنم و زن بگیرم . بهتره خواهر زاده عزیزم این لطف را به دایی خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت یک مشت آب به روی صورتم پاشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع داخل خانه رفتم.
فکر فردا شب آرامم نمی گذاشت . دلم بدجوری شور می زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصمیم دایی خبر دارید.
مادر خنده ای کرد و گفت : چیه می ترسی؟
با ناراحتی گفتم : مگه نمی خوای کمکم کنی ؟
مادر جواب داد : دایی من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتی مقدار غذاهایی که باید درست کنی را نباید بهت بگم.
با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کردید.
مادر در حالی که سیب زمینی خلال می کرد گفت : چیکار کنم دایی مرا قسم داده است.
گفتم : شما چقدر بی انصاف هستید اصلا به فکر آبروی من بیچاره نیستید و با قهر بلند شدم و همراه دایی به درمانگاه رفتم تا بخیه دستم را باز کنم.
آن شب گذشت و صبح فردا دایی به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


دلم شور می زد و واقعا وحشتکرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت. چشمغره ای به دایی رفتم. دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت رابخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده امتا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم. با ناراحتی به دایینگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کاربرآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر بهسرم می گذاره. دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد وشوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی. دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جونلیلا برو مامان را بیاور. دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعددستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو بایدآنها را درست کنی. نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر. دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگهباید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماسداشته باشی. دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داریتورو خدا تلفن را سرجایش بگذار. دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجیمیرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ. وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم. به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتابآشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم. با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود. با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم. چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهرسالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و منتا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود. از بسنگران مهمانی شببودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم. ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاددرست کرده بودم. روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعهزنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه راسریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم. در را با دستی لرزان باز کردم ولی بادیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداریپول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد. پول را برداشتم وجلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بودجلوی در همچنان ایستاده بود. پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت وگفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ. پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد. لبخندی زده و گفتم : شما آشپزیبلد هستید. پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟با خوشحالیدست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : توروخدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم. پیرزن در حالیکه از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد. بوسه ای به گونه پیرزن زدمو گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید. پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید. باناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم. یکدفعه او به خنده افتاد و با صدایبلند قهقه سر داد. با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد وگفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایشمی کنه. آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزننفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم. در حالی که چشمانش پر ازاشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ایبودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست بهدست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناورزندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به اینروز افتاده ام. اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشانمی داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم ومادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد. با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا؟پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن رانمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفرکردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه رابفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود. پسرم نیز که تمایل به این کار داشتخانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراهزنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت. دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد کهشوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبورشدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیزدیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم. وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زدو گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانهتا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید. وقتیپیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریعدست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داندگفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانهاباز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها. گفتم : اگه کاری داریدبدهید انجام دهم. پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . بااینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفرهستند. جواب دادم با خودم دوازده نفر. نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدربا خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کارمی کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد. زنگ خانه به صدادرآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد. با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . دررا باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقطهیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم. لبخندی به ظاهرزدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است. رامین لبخندی زد وگفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است. لبخندی زدهو گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است. رامین نگاهی به صورتم انداختو گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده کهبه شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبشبیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشتهاست. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد. لبخندی زده و گفتم : احتیاجیبه این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته. رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلیترسیده بودید. لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیتکنم. در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد. رامین باکنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است. در را کمی جمع ترکردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوبارهشماها را می بینم. و در را سریع بستم. داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کیبود.؟جواب دادم : شوهر خواهرم بود. پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شددر قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید. در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتمگفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم. پیرزن چهار رنگ غذا درست کردهبود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منوامشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم. پیرزن در حالی کهاشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب میزنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدابزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید. صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکهبیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم. پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروزاو بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیاعزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها رابرداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهیتابه ای و این هم از کشک بادمجان. با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شمایک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی. پیرزن گفت : توبرو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیرعالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم. با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروعکردم به تمیز کردن اتاقها.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعت هفت شب بود که پیرزنمرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروممواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذاکشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پولخواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت : دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. منهیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت. آدرس خانه اش راگرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم. احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره. رفتم حمام کردم . هنوزموهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد. دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم. دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی وادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را بهصدا در نیاورده است. دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریعدر آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری. دایی لبخندیزد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم. اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هرچی درست کردم باید بخورید. دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آنبیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوبغذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی. گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود. داییبا صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من میروم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد. لبخندی زدهو با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگهمنو نخواد امتحان کنه. میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیزبرای پذیرایی آماده بود. در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانهآمدند. مادر پرسید :دایی کجاست؟جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیرهبیاره. مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منوبردی. مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم. مادربا تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباببخره. لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیشباشم. مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست. رامین لبخندی زد وگفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید. لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشکبادمجان می خورم حتما خوشمزه است. در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند. وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلیرسمی با من احوال پرسی کرد. چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایشسر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویمجلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم. جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لبگفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت اورا آویزان کنم. (چه پرو) شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام داییمحمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه. گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما. گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا بامن بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیانمخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم. فرهاد کنار تلوزیون روی مبلخیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستیبرداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه) وقتی داشتم پیش دستی را جلوی اومی گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی. جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای. فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟گفتم : خودت چراباید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم. مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد. گلگون بودنصورتش خوشحالی درونش را نشان می داد. در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگیداخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخندروی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد. رامینرو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتربود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی. دایی لبخندی زد و گفت : دیدیبهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه. رامینلبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست. دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانهبگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمهخاطر خواه آبرو نگذاشته است. سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامهغذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواببگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شماآبروی غذای من را می برد. دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور میتوانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد. دایی گفت : ساعتهشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم. گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را میآوریم. دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته. در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه. مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان . شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاسداشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه. اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرفنزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانمگذاشتم . همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند. یک لحظه چشمم بهرامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزهای درست کرده ای. گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . ازاطمینان شما واقعا ممنون هستم. شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است. به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم ودر حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کنغذاها جا بگیره. دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی. گفتم : من درمورد آشپزیبا کسی شوخی ندارم. مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذاشوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شدهبود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پولکبابها را دادم. با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم. دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند. آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟لبخندی زده و گفتم : به شمانگفتم تا برایتان سوپریز باشه. همه شروع کردند به غذا خوردن. آقای شریفیاینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم. دایی گفت : تو این همهغذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه هاکمک گرفتی. به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگهدوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام. رامین لبخندی زد وگفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبولنکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد. با نگرانی به رامین نگاهکردم. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کننددر دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.

پروین خانم با هر قاشقغذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . اومتوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.

گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز ازخستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخهاین همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست بهما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.

یکدفعه هجوم خون را در صورتماحساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهیبه رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.

داییلبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه دامادبشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتشبه وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارملااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودترازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.

یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفتسرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شماکمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتراقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.

دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ راجلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخوریدببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد باکمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبوراست جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.

فرهاد سرخ شد و کمی مرغرا از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهترهاز ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم بهدایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به اینخوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمیداشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواجکند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.

آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی بهخانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلیعالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من کهموقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی توسرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.

اخمی کرده وگفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که ازصبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد استنمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای بهفرهاد رفتم

فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکمآورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودمسالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانندبرادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دستپختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام استواقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنهاکه می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق ندارهظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه راکلید کردم.

دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو بهآنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها بهآشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگهخسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدندزیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . بااینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم وهیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.

نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا کهتو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. مانمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ماپرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.

شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمدمن خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی ازمادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با توصحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکهمامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرفاو برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی برروی همه نشست.

تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت میکردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی بهصورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول میزنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیهصحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.

فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشههوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با همخداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجهمی کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمیزنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.

فرهادلبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلندکردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفمآمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم اینهمه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.

گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودمرا کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسهبا این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چراجلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تواست . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.

فرهاد نفسبلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات داییجلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترامزیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.

همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانوادهاش به خانه خودشان رفتند.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.

مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.

مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.

رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.

گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟

خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.

نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.

شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.

روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.

شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.

کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.

شیما صدایم زد.
چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.

وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.

وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.

باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.

شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.

شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .

رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟

شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.

روی نیمکتی نشستیم.
گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟

شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.

گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.

شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.

گفتم : شیما جوابم را بده.

شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.

از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.

شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.

گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.

به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.

اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
آنها به خنده افتادند.

من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.

داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.

انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.

رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.

با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.

یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.

سکوت کردم.
گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.

تشکر کردم.
نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.

تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)

مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.

مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.

در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
مسعود و رامین آن دو را ول کردند.

وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.

نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.

پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟

با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم
.
پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.

شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.

رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.

اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.

مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.

تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.

رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.

وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .

رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
گفتم : چطور مگه؟

جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.

رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.

خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
رامین یکه خورد.

نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهشدرخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
نفسی با تمام قدرت کشیدمتا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم
رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرورفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبربدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده وهمانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلیدوست اشتی.

رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بودگفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با اوبودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیلهایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دلکسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک بازمرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیمبود.

نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رزبود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتمو آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایمعزیزتری.دوست دارم این را بدانی.

سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ،فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهترهبرویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم بهطرف آنها رفتیم.

رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندیزده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.توهم باید این کار را بکنی.

رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شمامی خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.

رامین آرامگفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و باهم سوار ماشین شدیم.

اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانهبرگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدایآقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیرازبگیر.

از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین داریدچرا می خواهید با هواپیما بروید.

آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجابگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشینخسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.

رامین گفت:فکرخوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیطرفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهادزنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشیتلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیمگرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخلآشپزخانه شد.

سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانومآرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریفکرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردمحرف بیرون بکشم.

گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستمببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خندهافتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر توهم در می آورم.

فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانندیک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.

با ناراحتی گفتم:چه بهتردیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانیگفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایتخوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگممادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمیتفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد باناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تافرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد وبعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه توشوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزهمیکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد کهحال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شمابیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ مابیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری میخواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهادگفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
باپوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد راشنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیادحرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانومجان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتماز کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آبمیداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادرنگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمهدوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطهنداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصلهام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگهمدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولیزود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پولبرداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود بهراننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاهکردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شمانیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده وگفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبولکرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچهجوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالامیرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ایایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کردهبودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را بازکرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی بهدیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شمابهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زدو گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزنانگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسمنبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثلآب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله هاشکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نمتمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخلراهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرشنبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود وپیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمردبالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرشرا نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالبباشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و روبه پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما میخوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من کهنشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوقکردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کارینکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
بهطرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختریکه بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوبارهمنو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقهای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بیبی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودمو از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوینم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دخترتو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنهابیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزنرا ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنهابکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود کهچیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزنلبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعدپیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او میگرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جوابداد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکریدر من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او رادکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را تویزحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هماو را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوعرابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتیداخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم راببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحتمیشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن بهگریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و باهم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستریکردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول رابه راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزنمتوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگرانهیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود برمیگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم وموضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایشنداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان برمن غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به منچه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحتشد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیمکشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرمبرایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من دادهبود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن راناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروششنبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن ایندستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورمو بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کردهبود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شدهام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم ازخجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرجبیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش اننیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروبصبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تاساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودمبرمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارجشدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلمشور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگزدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجانگفت:الوبفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجاهستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم منیک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیتگفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودمدارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشمگفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرونمیگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجاهستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرتخواهی کن.من هم خودم رامیرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستانچشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقیکه پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمردبا دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای منهستی.انشاللهخوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردمگفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطرمن هرچه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمامرسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دخترعزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.توروخدا مواظب پدربزرگ باشو خوب از او مراقبت کن.

مادربزرگ گفت:خدا پشت وپناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم وبه خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای بهذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخلخانه شدم.

همه با دیدن منبلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به منانداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبلنشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و باهمروبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمیاوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجابودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جوابدادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویمدستبندم را گمکرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادرگفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد ومسعود و اقا رامینهمراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست درخیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده امتا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود ونمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسمکه شما کجادنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندیبه رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:

پیش خودم فکر کردم که شاید وقتیبا شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پارهشده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزیندیده اند.بخاطر همین در پارکخیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایدهبود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارکدنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدرمرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوالگرفته اید؟
در همان لحظه رامینلبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیمکه شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشمگفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتمابرای خودم دلیلیداشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبیبلندشدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجراییداشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هماینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهادافتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شدهبود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنارشیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردمبه فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهمریختهاست.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکرمیکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شماخیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانندمنشی گریبرایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری بهمن چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده وگفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیتپرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماهتابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقیمانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافهمیکند.تورو خدا اگه میشه برایمکاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودمسرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نبایدوقتی از بیمارستان مرخص شدند دوبارهبه ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.بایدبرایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامشداشته باشند واینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمودلو میرفتو من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهادمیشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجاکسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه ازخودمان است.
میدانستم رامین خودش راقانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهیبه صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جوابدادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمامشود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سرمیره.مخصوصا دختریجوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیشرا کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشمبه مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت ازدوستانم بعنوان منشی شما را معرفیمیکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهترهدر جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شماراحتباشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوبفکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبولکنی.و اینکه اگهبخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کردهباشید وخستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀمسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکرنکنم باشه.مخصوصا کهمعرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چاییمی خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفیکنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیماهم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادمدر جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقتلطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و بهخانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخمنکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکرنمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به منانداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:ازاینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانیبه طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وایدختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیرباورهستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدمتا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راهافتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیروننگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کاربروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوبمیدونی که من مشکل مالیاصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم باعمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علیهر ماه از سهم کارخانهپول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکاربروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشیباشم و وقت گرانبهایم را بیخود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دستآینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حسرا هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدایبلند گفت:افسون از تومتنفرم.
با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود کهاو یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردمپرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهیبگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساسنداری.چرا با فرهاد اینطوررفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازیمیکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانهوار دوست دارد ولیتو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمیدکه دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکردهاست.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها روندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تواز من متنفر هستی.باید فقطحرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملواز نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوتکرد و آهی عمیق از ته دلکشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلادلم به رحم نیامد و ازحرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامینمرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیحداد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه ولاغر بود و صورتی مانندژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد وسفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم میامد.عینکی ریز و ته استکانی بهچشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد وگفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبولکنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارمرا شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم باخیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظیکرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو بهرامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعهرامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهانمیکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتربگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برایخودش برمیدارد و من دوست نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دستبدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته استسرم را پایینانداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو روجون شکوفه راستش را بگو.تو بهچولی احتیاج داری که نباید کسیبدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوبارهپرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را کهلازمداری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالیفروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه رایکجابه تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزیبداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود کهتو به ما دروغ میگفتی.حالابگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که دردل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر میگردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتمانداخت و گفت:راستی تو نکنهدستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون روگرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودشبرمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثلادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم راگرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبیشدم.حالا اینطور بغض نکن کهخودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتیتاکمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی ازمشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورتبا شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جونشکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدربرایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض همبکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموشکن و منو ببخش.

نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورتزیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمهدوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پسچرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارابه شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از اوبرگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.

مادر از دستم دلخوربود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد کهدخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار میرود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقطبرای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمیدانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیردرخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه دردهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی رویلبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .

مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباسبیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرونپوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و روکرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیفاست.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکررفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلیافسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعدرو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیرخانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوستدارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیتکنه.

مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که توناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانومرا با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصلهاش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید ولی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دستروی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفتافسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت میکنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را ازآن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانهمینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوششدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبایشکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانهدور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامینحرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتمپریده بود.

مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرقکرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
باخشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقمرفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تختنشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی بهصورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفتهگفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را ازدست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستمرا گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تومانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس منیعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویشرا برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او رانداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر میکرد؟

با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگبرای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شوکه برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره بهاتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساسکردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبمبرای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یکزنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پسانداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاطرفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتممعذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشیدکه شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید وگفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه دادهبود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچلمی شوی.

رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنهپشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکرکردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهایسرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودشکج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطوردارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده وگفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.

به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودمرا نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او رادارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکررا می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تانقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود راپیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.

رامین به خندهافتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدیمیگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از اوبرگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . توهم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند بهرامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟

رامینزیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوریبدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع رانگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدمو با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.

با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقهبه هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها وگردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزنکنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنانحرکاتم را زیر نظر داشت.

دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانیبیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنماینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماهبه من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و درجبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها رابفروشی.

دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروشدادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟

جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفمگذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به مناطمینان کند.

رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با اینکارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنمولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامینبا حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هممانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. توروخدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شدو به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفهبگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشینبنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شایدآنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخلنشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درستفکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الانیک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را درواقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشقواقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظمی کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردمو گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظهای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل اینطوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدردوست داشت.

با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا وخرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین میرود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم بهبحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمیگردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذاربروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتوقسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشینپیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد وگفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودتباش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستانرفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم کهزودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفمآمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرازحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم مندیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانهکوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوبارهصورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترینهدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که اورا به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشیدو گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت راعذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.

لبخندی زده و گفتم : اینحرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خریدوگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزندستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن وعذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید همبتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.

جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشینرامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشینرفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمیهست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزیبدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانهرفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایرادگیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد میگیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین وآسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با اینانتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شبرامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشیآماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شبانها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگهاحتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفمآمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشاللهبتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این رازچیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به مناطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع رابرایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ایعصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگهجرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه داییمحمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشروییجلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کارمیکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عملکنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقشرفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییسداشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی راردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبتکنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحالبود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کاراو زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کاردارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشونبگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ،معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشیپیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الوبفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی کهمتتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزیگفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقهنداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستتدارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودمرا حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار ومحکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلویپنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیلمیشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته دربیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاهمعاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفتهوقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه میامدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیهکه ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتانهستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلیدارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شمامیگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده وگفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد وگفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی همبا صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یکبهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدمولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پسامروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبولکردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد اززیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویامیمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچککه به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جاپیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدایاقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را همببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمامکوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود بهچشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.منهمینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجازندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ ومادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگهاجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعدمبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد وگفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یکچیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدمگفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامیننگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینانکنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد کهقراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکهبعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها میخواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد وگفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من همگفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شدهام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خستهبودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنمبیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدارشدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعتمیشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارمنکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانومو شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خوابخیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیراییرفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلیسرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتارکنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضیهستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکیاز عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده وگفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترککنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیماخانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجهمیشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفاشما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما وگفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیطکارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همینلحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.داییکمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیمپروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من وگفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت دردلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودمشوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرمرا پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بدموقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیرخنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگهشما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حقپدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابتافسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرفبزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جوابقطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امدهباشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهادبود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابتتو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونمچی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارمنشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چراجواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد ازاین خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعوددستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم وبوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن وحرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواجکنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلندکردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارمبرخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایماندر یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایرادگرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلیسخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از ایندو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همهاین را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم وگفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابیبدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید وگفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتربا فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیابرویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوعاین خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی میخواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سرشیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت وگفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکهشیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفنچطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرمطفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دلمیکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادترفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردمبا من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟وادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ ابرا از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد وخواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفنرفتم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها