بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 06-08-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض کچل مم سیاه


کچل مم ‌سیاه ( 1 )

تورج ا. قوچانی

روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت. کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟» پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت مانده.» کچل مم سیاه تفنگ را ورداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سیاهی شب به قصد شکار رفت بیرون. هنوز چندان راهی نرفته بود که یک دفعه چشمش به جانوری افتاد که از یک طرفش نور می تابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسید. کچل مم سیاه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتی رفت جلو دید گلوله جانور را زخمی کرده. با خودش گفت «فعلاً همین شکار از سر ما زیاد است؛ می بریمش خانه از نورش استفاده می کنیم و به ساز و آوازش گوش می دهیم و عیش دنیا را می کنیم.» و جانور را کول کرد و راه افتاد طرف خانه. به خانه که رسید در زد. ننه اش آمد دم در. پرسید «کی هستی این وقت شب؟ آدمی؟ جنی؟ چی هستی؟» کچل مم سیاه جواب داد «نه جن هستم و نه پری. مم سیاهم!» پیرزن داد زد «جلدی برگشتی چرا؟ تا نان به دست نیاری در به رویت وا نمی کنم.» کچل مم سیاه گفت «دست خالی نیامده ام. جانوری شکار کرده ام که تا دنیا دنیاست هیچ پادشاهی مثل و مانندش را شکار نکرده. در را باز کن که دیگر از دست پیه سوز و چراغ موشی خلاص شدیم.» پیرزن در را باز کرد. دید پسرش جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می دهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسد. کچل مم سیاه شکار را کشان کشان برد تو؛ گذاشت بالای اتاق و لم داد کنار دیوار. یک پایش را انداخت رو پای دیگرش و خواست به قول معروف خودش را به بی خیالی بزند و فارغ از حساب و کتاب دنیا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد که یک دفعه در زدند. نگو پیرزنی کچل مم سیاه و شکارش را دیده بود و خبر بده بود برای پادشاه که «ای پادشاه! چه نشسته ای که کچل مم سیاه در همان شکار اولش جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. حیف است چنین جانوری که لایق چون تو پادشاهی است بیفتد دست چنان کچلی.« پادشاه فرستاد کچل مم سیاه را آوردند. از او پرسید «این صحت دارد که تو در همان شکار اولت جانوری شکار کرده ای که فقط پادشاهان لیاقت شکارش را دارند؟» کچل مم سیاه جواب داد «قبله عالم به سلامت, دست خبر چینی کرده اند!» پادشاه گفت «زود برو بیار تقدیمش کن به ما. چنان شکار بی مانندی مناسب آلونک سیاه و کاهگلی تو نیست.» کچل مم سیاه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست می فرمایند. همین الان می روم می آورم.» و تند رفت خانه و جانور را آورد برای پادشاه. پادشاه هر قدر فکر کرد که چه انعامی به کچل بدهد عقلش به جایی نرسید. آخر سر چشمش افتاد به وزیر و بلند گفت «آ . . . هان! پیدا کردم.» وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! بفرمایید چه چیزی را پیدا کردید که من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟» پادشاه گفت «وزیر! زود وزیری ات را بده به کچل. ما انعام دیگری نداریم به او بدهیم.» وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بیاید تحویل بگیرد.» تو نگو وزیر یک باباکلاه داشت که هر وقت کارش گره می خورد و تو هچل می افتاد با باباکلاهش حرف می زد و از او می خواست گره از کارش واکند. وزیر سر شب رفت باباکلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «ای باباکلاه! دورت بگردم؛ خودت می بینی که در چه هچلی افتاده ام. نمی دانم این کچل مم سیاه لعنتی یک دفعه از کجا مثل اجل معلق پیدا شد و می خواهد جای من را بگیرد. آخر خودت بگو من چه جوری می توانم از وزیری ام دل بکنم و جایم را بدهم به یک کچل از همه جا بی خبر که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته.» باباکلاه به صدا درآمد که «ای وزیر اعظم ککت هم نگزد که چاره این کار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پیش پادشاه و بگو کچل مم سیاه را بفرستد برایش شیر چهل مادیان بیاورد. خودت خوب می دانی هر که برود دنبال شیر چهل مادیان, رفت دارد و برگشت ندارد.» وزیر باباکلاه را دو دستی از زمین ورداشت گذاشت وسط دو ابرویش و نفس راحتی کشید و صبح زود, پیش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه. پادشاه پرسید «چه کار داری وزیر؟» وزیر جواب داد «پادشاها! دیشب خوابی دیدم, آمدم برایت بگویم.» «چه خوابی دیدی؟» «قربان! خواب دیدم کچل مم سیاه رفته شیر چهل مادیان را برایت آورده. بفرستش برود؛ بلکه خوابم تعبیر بشود.» پادشاه خندید و گفت «خواب دیده ای خیر باشد وزیر! خودت می دانی برای آوردن شیر چهل مادیان نصف بیشتر قشون ما از بین رفت و چیزی عایدمان نشد. حالا یک کچل تک و تنها چطور می تواند این کار را بکند؟» وزیر گفت «قربان! این کار برای کسی که در شکار اولش بتواند چنان جانوری شکار کند که از یک طرفش نور بدهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش برسد, کار مشکلی نیست.» پادشاه دید وزیر چندان بی ربط نمی گوید و امر کرد رفتند کچل را آوردند. کچل مم سیاه گفت «قبله عالم به سلامت! خودم می آمدم خدمتتان. برای انعام دادن چقدر عجله می فرمایید.» پادشاه گفت «انعامت سر جایش هست؛ خیالت تخت باشد. اما پیش از گرفتن آن باید بروی شیر چهل مادیان را بیاری.» کچل مم سیاه در دلش گفت «نه شیر شتر و نه دیدار عرب! هیچ می دانی چهل مادیان یعنی چه و من را دنبال چه چیز می فرستی؟» اما به روی خودش نیاورد و گفت «الساعه حرکت می کنم.» و برگشت خانه به پیرزن گفت «ننه! پاشو نانی تو دستمال ببند که رفتنی شدم.» پیرزن پرسید «می خواهی بروی کجا؟» کچل جواب داد «پادشاه امر کرده بروم شیر چهل مادیان را برایش بیارم.» پیرزن گفت «کجای کاری پسر جان! خیال دارند تو را به کشتن بدهند. تا حالا خیلی از پهلوان ها هوس این کار را کرده اند و خودشان را به کشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت می کنی بگویی می خواهم بروم شیر چهل مادیان را بیارم.» کچل مم سیاه گفت «چاره ای ندارم. اگر سرم را هم در این راه بدهم مجبورم بروم.» پیرزن گفت «حالا که می گویی مجبورم بروم و مرغ یک پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشک شراب به تو بدهد با چهل بار آهک و چهل بار پنبه. بعد برگرد پیش من تا راهش را نشانت بدهم.» کچل مم سیاه رفت پیش پادشاه و چیزهایی را که ننه اش گفته بود گرفت و برگشت. پیرزن گفت «پسرجان! شراب و آهک و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسی به دریا. در کنار دریا با آهک و پنبه حوض بزرگی درست کن و شراب را بریز توی آن. بعد همان دور و بر گودالی بکن و در آن قایم شو. زیاد طول نمی کشد که می بینی آسمان سیاه می شود و نعره می زند؛ دریا به جنب و جوش در می آید؛ آب دو شقه می شود و مادیانی چون کوه از میان آب می جهد بیرون و به دنبالش سی و نه کره کوه پیکر از دریا می زند بیرون و همه می روند در مرغزار نزدیک دریا مشغول چرا می شوند و تشنه شان که شد برمی گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبینند والا روزگارت سیاه می شود. چهل مادیان سر حوض شراب می رسند, آن را بو می کنند و برمی گردند. باز تشنه شان که شد می آیند سر حوض. این دفعه هم شراب را بو می کنند و برمی گردند به چرا. اما دفعه سوم که تشنگی امانشان را بریده و طاقتشان را طاق کرده لب می گذارند به شراب و آن قدر می خورند که سیر می شوند. در این موقع باید مثل مرغ هوا خیز ورداری و بنشینی بر پشت مادیان بزرگ. مشت را گره کنی و محکم بزنی به وسط پیشانیش. بعد از این خیالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حرکت در می آید و کره هاش چهار نعل به دنبالش می آیند.» کچل مم سیاه دستمال نانش را به کمرش بست؛ پاشنه ها را ورکشید و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سیل از تپه ها سرازیر شد. نه چشمش خواب دید و نه سرش بالین. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را برید و آخر سر رسید کنار دریا. با پنبه و آهک حوض بزرگی درست کرد؛ مشک های شراب را ریخت تو آن و گودالی کند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل مادیان نشست. چیزی نگذشت که یک دفعه دید آسمان تیره و تار شد و نعره زد؛ دریا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از میان آن مادیانی مانند کوه جست بیرون و با سی و نه کره اش که چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت. در مرغزار آن قدر چریدند که تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو کردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعه سوم تشنگی به قدری امانشان را بریده بود که لب گذاشتند به شراب و تا سیر نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند. کچل مم سیاه دید فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت مادیان. مشتش را گره کرد و محکم بر پیشانی او زد. مادیان که خر مست شده بود شیهه بلندی کشید و مثل مرغ به هوا جست و سی و نه کره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پیش تاختند تا به شهر رسیدند. کچل مم سیاه چهل مادیان را به خانه اش کشاند. شیرشان را دوشید و فرستاد برای پادشاه. باز بشنوید از آن پیرزن خبرچین! پیرزن خبرچین کچل مم سیاه را با چهل مادیان دید و تند رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! چه نشسته ای که کچل مم سیاه فقط شیر چهل مادیان را نیاورده, بلکه چهل مادیان را هم آورده و ول کرده تو خانه کاهگلی و سیاهش.» پادشاه امر کرد رفتند کچل مم سیاه را آوردند. از او پرسید «این درست است که چهل مادیان را آورده ای؟» کچل مم سیاه جواب داد «ای پادشاه! باز هم درست خبر چینی کرده اند.» پادشاه گفت «زود برو آن ها را بیار برای ما. چهل مادیان فقط لایق طویله پادشاهان است.» کچل مم سیاه رفت چهل مادیان را آورد ول کرد تو طویله پادشاه. پادشاه به وزیر گفت «وزیر! دیگر باید جایت را بدهی به او.» وزیر گفت «قربان! امروز نه. فردا بیاید تحویل بگیرد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها