بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 10-12-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان عشق ممنوعه به همراه دانلود کل رمان

تو سالن انتظار فرودگاه مهر آباد، عين آدم هاي گيج و مسخ شده چمدان به دست ايستاده بودم و به مردمي كه همه با شور و شوق به كارهايشان براي پرواز رسيدگي مي كردند نگاه مي كردم كه مامان گل پري با دست به شانه ام نواخت و مرا از عالم هپروت بيرون كشيد. با نگاهي گيج نگاهش كردم كه گفت: چيه ژينا؟ تا كي مي خواي اين جا وايستي زود باش دير مي شه.
مامان بهنوش به جاي جواب داد: كه اي بابا مامان گل پري بچه ام، طفلكي هنوزم گيجه، نمي دونه چي به سرش اومده، حق داره ، تو پاريس هم دست شما سپرده، جون جون ژينا. تورو به خدا نذاريد بهش سخت بگذره. بچه ام تا حالا از ما جدا نبوده. اين مسئله هم شوك بزرگي بهش وارد كرده. شما را به خدا مواظبش باشيد. دچار افسرگي نشه.
بابا وسط حرف مامان پريد و گفت: بهنوش. ما كه تمام اين سفارش ها را تو خونه به مامان كرديم ديگه نگران نباش. ژينا هم براي خودش بزرگ شده. توي ذهن من مشغولم پيدايش كردم. درست بود. من دچار شوك بودم. نمي دونستم دارم چي كار مي كنم و كجا مي رم. دلم مي خواست داد بزنم و بگم: من اينجا چي كار مي كنم و كجا مي رم. اين اون چيزي نبود كه من مي خواستم.
كه مامان گل پري متوجه حال خرابم بود دستم را محكم فشار داد و گفت: بسه ديگه. حالا ببينم مي توانيد اين دم آخري اشك و آه همه را در بياوريد يا نه. سفر قندهار كه نمي ريم. يك سال مي ريم پاريس. آرزوي همه است مگه نه ژينا؟
دلم مي خواست مي توانستم جوابي بدم ولي وقتي چشمم به اشك هاي روي صورت مامان و حلقه ي اشك توي چشم بابا افتاد بغض بسته شده ي گلويم تركيد و خودم را در آغوششان انداختم و هاي هاي گريه كردم. مامان بهنوش منو به خودش فشرد و گفت: ژينا جان مامان هنوزم اگه راضي نيستي به اين سفر نرو. تو مجبور نيستي به خاطر بقيه قرباني بشي. همين فردا بابات ترتيب همه چيز را ميده مگه نه پرويز؟ بابا سختر از مامان بغلم كرد و گفت: بابا قربون چشم هاي آبي ات بره. گريه نكن. تو اگه قبول نمي كردي هيچ كس تو را مجبور نمي كرد حالا هم دير نشده است. من يك تار موهاي زيتوني ات را با دنيا عوض نمي كنم. هرچي بخواد پيش بياد من فقط پشت توام. بغضم را فرو دادم و توي چشم هاي سياهش نگاه كردم و گفتم: نه بابا، گريه من از دلتنگي شماهاست ولي با حرف هاي شما و مامان آرام شدم و حالا فكر كردم هر جاي دنيا هم كه باشم شما مثل شير پشتم هستيد.
مامان گل پري گفت: پس اين پير زن بادي گارد به چه دردي مي خوره؟
اشك هايم را پاك و گفتم : شما همه دلخوشي من هستيد ماماني.
مامان دوباره بغلم كرد و بوسيد و سفارش هاي لازم را دوباره چند باره تكرار كرد و گفت: هر وقت احساس كردي كه با ما نياز داري فورأ تلفن كن تا ما پيش تو بيائيم يا تو به ايران برگردي.
گفتم چشم و دوباره هر دويشان را بوسيدم و خداحافظي كردم و چمدان را برداشتم و به سمت در شيشه اي حركت كردم.
از لحظه ي تحويل بليط و پاسپورت تا سوار شدن به پله برقي تمام مدت نگاهم به پشت سر بود و به مامان و بابا كه از پشت شيشه دست تكان مي دادند نگاه می كردم و آخر سر بالاي پله برق نگاهم را با تمام وجود بهشان دوختم و دستم را تكان دادم و دست مامان گل پري را گرفتم و به سمت سرنوشت نامعلوم حركت كردم. داخل هواپيما وقتي كمربند ها را بستيم و با اعلام مهماندار مبني بر شروع پرواز پس از تكان هاي بسته شدن چرخ هاي هواپيما و بلند شدنش از زمين از پنجره به پايين نگاه كردم و تهران را با چراغ هاي خاموش و روشنش در اين شب تابستاني نظاره گر شدم. مامان گل پري به بازويم زد و گفت: ژينا جان ، نوشيدني چي ميخوري دست خانوم مهماندار خسته شد.
با شرمندگي به مهماندار نگاه كردم و گفتم : ببخشيد من فقط شير كاكائو مي خورم.
وقتي ليوان شير را نوشيدم به مامان گل پري گفتم: دلم مي خواد تا پاريس بخوابم.
مامان گل پري هم روي دستم زد و گفت: بخواب عزيزم كه روزهاي سختي در پيش داريم.
چشم هايم را روي هم گذاشتم تا مامان گل پري فكر كند كه خوابيده ام ولي در اصل فقط مي خواستم قبل از رسيدن به پاريس حوادث اين چند وقت را از روزهاي آخر خرداد مرور كنم كه ببينم كجاي كارم.

همه چي از آن روزي شروع شد كه كامران پس از پنج سال كه از آخرين سفرش به ايران مي گذشت از پاريس به ايران برگشت. آن روز خانه ي ويلايي ما تو فرمانيه پر از جنب و جوش بود. مشت رجب تمام حياط رو كه به نوعي باغچه محسوب مي شد تميز و مرتب كرده بود و فوارهاي استخر و حوضچه ها را باز كرده بود.
تو خونه كه برو بيايي بود. هر يك از خدمتكار ها كاري مي كردند. خاتون، زن مشت رجب كه به نوعي، از بچگي وردست مامان گل پري بود به همه دستور مي داد و به ميز سلف سرويس شام سرك مي كشيد كه همه ي وسايل آن مرتب باشد.
مامان گل پري كه لباس آبي زيبايي پوشيده بود با صلابت هميشگي اش از پله هاي سمت راست طبقه بالا پائين مي آمد كه چشمش به من افتاد كه پشت پيانو نشسته بودم و با نت هاي پائيز طلايي، فريبرز لاچيني، درگير بودم و يادش آمد كه من مثل هميشه، براي مهماني آماده نيستم و مرا صدا زد و گفت: ژينا، دختر مگر تو نمي خواهي حاضر شوي، الان است كه عمو پدرام و كامران سر برسند.
بابات زنگ زد و گفت: كه نزديك خانه هستند. آن وقت تو اين جا نشستي و تمرين پيانو مي كني؟
من كه مي دانستم همه ي اين مهماني و سر صداها و مهماني هاي امشب به خاطر ورود عمو به خصوص كامران است و مامان گل پري دل تو دلش نيست قيافه ام را مظلومانه كردم و سرم رو به سمت راست كج كردم و گفتم: آخه ماماني، خودت كه مي دوني، امسال سال آخر مدرسه است و من با اين همه نقاشي و درس و كتاب، به تمرين پيانو نمي رسم. خب الان حاضر مي شم ديگه.
خاتون كه نظاره گر ما بود، گفت: عوضش بيا ببين تينا و مريم و مهوش كه دارند وارد خانه مي شوند چه جوري به خودشان رسيدند كه قاپ كامران خان را بدزدند مطمئنم كه امشب از دوروبر كامران خان تكان نمي خورند.
مامان گل پري اخمي به خاتون كردو گفت:خب، آن ها مي خواهد شانسشان را امتحان كنند ولي ژينا مطمئن است كه هيچ وقت با كامران عروسي نمي كند برايش مهم نيست ولي اين دليل نمي شه كه براي مهماني مرتب نباشه. زود باش دختر كه دير شد. چشم بلندي گفتم و دست ها را به علامت تسليم بالا بردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم. نگاهي به خودم در آيينه انداختم و با خود فكر كردم كه موهايم را پشت سرم جمع كنم يا روي شانه هايم بريزم كه صداي خنده ي عده اي از مهمان ها را كه بعد از خانواده ي عمه پريوش و عمه پرستو وارد شده بودند را شنيدم وبا خودم فكر كردم كه از دو سال پيش كه پدر بزرگ فوت كرده بود، مهماني با اين بزرگي تو ويلا برگزار نشده بود.
مامان كه هميشه سرش به دانشگاه و دانشجوهاي تاريخش بود و سمينارهاي تاريخ گرم بوده و بابا هم كه يا مرتب تو مطب چشم پزشكي اش و يا در بيمارستان و در حال جراحي بوده است.
اين وسط ها هر فرصت خالي اي هم كه پيدا مي شده، ازش براي با هم بودن استفاده مي شده است. تا اين خانواده ي سه نفري ما به اضافه ي مامان گل پري ساعت ها يي را با هم به سر ببرند و مهماني هاي خانوادگي هم در اين بين گنجانده مي شد.
در حين فكر كردن، كمد لباس هايم را باز كردم و لباس هايم را بررسي كردم. اول لباس زيتوني ام را در آوردم و جلوام نگه داشتم و تو آيينه خودم را نگاه كردم. نه، اين لباس بالايش خيلي باز بود و من راحت نبودم.
رفتم سراغ لباس آبي هندي ام كه بازار وكيل شيراز خريده بودم و سر بند حرير آبي پولك دوزي شده اش را برداشتم. با اين لباس هم راحت بودم و هم مي توانستم موهايم را بدون درست كردن روي شانه هايم بريزم و با سربند حرير تزئينش كنم. وقتي كه لباس را پوشيدم و حرير را به سرم بستم به خودم توي آيينه نگاه كردم و به خالق خوشگلي ام احسنت گفتم و خدا را به خاطر تك تك زيبايي و سلامتي ام شكر كردم.
خودم مي دانستم كه چشمان آبي ام امشب با اين لباس بيشتر از هميشه جلوه گر خواهد شد. آرايش ملايمي كردم و روي تختم نشستم و با خودم گفتم ، اگه پايين بروم دوباره مهوش و مريم شروع به زدن حرف هاي تكراري مي كنند كه اره، ژينا درست عين مامان گل پري است.
چشماشو ببين، بيني اش را موهايش را مهوش طبق عادت هميشگي اش نيشخندي هم اضافه خواهد كرد و خواهد گفت: حالا چون شبيه مامان گل پري است مثل او هم لباس مي پوشد و مي خواد مثل مامان گل پري هم رفتار كند.
بابا بسه اين كارها، با اين چيزها ديگه مي خواهي چه قدر عزيز شوي. همه كه مي دونند تو و كامران نور چشمي هستيد احتياجي به اين كارها نداري. و من هم طبق معمول شانه اي بالا مي اندازم و بايد با تينا سر به سرشان بگذارم.
صداي خاتون مرا از افكار بيرون آورد كه با صداي بلند مي گفت كه اسپند را حاضر كنيد كه الان مي رسند. نگاهي به اينه انداختم و بعد از اتاق خاج شدم.
نمي خواستم دوباره به بي توجهي متهمم كنند. وارد سالن كه شدم ديدم همه براي استقبال به حياط رفتنه اند. با مالش رفتن دلم يادم افتاد كه خيلي وقته چيزي نخوردم. با خودم گفتم بهتره تا قبل از ورود بقيه سري به آشپز خانه بزنم و ناخنكي به سالاد الويه بزنم. وقتي وارد آشپزخانه شدم چشمم به ليلا خواهر زاده ي مشت رجب كه براي كمك به خاتون و كار آمده بود افتاد كه بي حال روي زمين افتاده بود رنگ به چهره نداشت. با ديدن او فريادي كشيدم و خاتون را صدا زدم و بالاي سرش نشستم و به صورتش زدم و صدايش كردم ناله ي ضعيفي كرد و خواست كه چشم هايش را باز كند ولي نتوانست. بلند شدم و سريع ليواني پر از قند كردمو هم زدم و سرم را از پنجره بيرون كردم و داد زدم خاتون تو را خدا كمك كنيد. ليلا بيهوش شده و سريع برگشتم و ليوان آب قند را به دهان ليلا نزديك كردم.
قلبم تو سينه مي تپيد و دست و پايم مي لرزيد. وقتي كه چند بار ليلا را صدا زدم و جواب نداد اشكم بي اختيار سرازير شد. صداي خاتون و بعد بابا رو شنيدم كه مي پرسيدند چي شده و من در جواب با بغضي كه از ترس مردن ليلا بود با لكنت گفتم كه... ليلا... داره... مي ميره.
كه بابا من را كناري هل داد و خاتون به سرش كوبيد و داد زد اي خدا بدبخت شديم. مشت رجب بدو بيا كه بيچاره شديم.
بابا كه نبض ليلا را گرفته بود گفت: فشارش احتمالأ خيلي پايين است و نبضش كند مي زند. سريع بايد به بيمارستان برسانيمش عجله كنيد. من كه دست و پايم را گم كرده بودم با بغض گفتم: بابايي منم بيام.
بابا با كمك خاتون ليلارو از زمين بلند كردند و منهم جلو راه افتادم كه ناگهان سينه به سينه كامران شدم.
براي لحظه اي بوي ادكلن پورانوم فرانسوي اش كه با بوي سيگار مخلوط شده بود گيجم كرد و براي ثانيه اي در جا خشكم زد و تازه يادم افتاد كه عمو و كامران آمده اند.
با صداي كامران كه پرسيد: عمو چي شده.
سرم را بالا كردم و به او كه يك سر و گردن از من بلندتر بود چشم هاي اشكي ام را دوختم. نمي دانم ثانيه ها تبديل به دقيقه شد يا زمان براي من ايستاده بود. تپش قلبم تند شده بود. براي لحظه اي گيج نگاه سوزانش را كه به روي صورتم خيره مانده بود تحمل كردم و بعد سعي كردم با نهيبي خودم را جمع و جور كنم. نمي دانم چند ثانيه بود ولي هر چه بود كم بود چون بابا فقط با اعتراض به من و كامران گفت: بچه ها چرا خشكتان زده؟ مگه دفعه اول است كه همديگر را مي بينيد زود باشيد بريد كنار مگه نمي بينيد حال ليلا خوب نيست؟ با صداي بابا تازه به خودم آمدم و با صداي كه انگار از ته چاه در مي آمد سلامي كردم و خواستم به سرعت از كنارش رد شوم كه گفت : عليك سلام. عمو چي شده؟ بابا گفت: نمي دانم بريد كنار كه حال اين دختر خوب نيست.
من مانتو روسري ام را برداشتم و سريع به حياط رفتم و در برابر سوءال اطرافيان و مهمان ها كه مي پرسيدند چي شده، مي گفتم كه حال خواهر زاده مشت رجب بهم خورده.
نمي دانم چه طور از ان همه هياهو خارج شد و سوار ماشين شدم. پدر پشت فرمان نشست مشت رجب هم جلو در كنار او و من خاتون هم ليلا را در وسطمان قرار داديم و سعي كرديم با ماليدن شانه هايش او را به حال بياوريم
ليلا براي لحظه اي چشمش را باز كرد و ناله كرد: بچم و دوباره از حال رفت من كه شوكه شده بودم به خاتون نگاه كردم و گفتم: خاتون مگه ليلا حامله است؟
خاتون گفت: بايد سه يا چهار ماهش باشه.
گفتم: پس با اين وضع چرا آمده كار كنه؟ كه خاتون گفت: دست رو دلم نزار مادر.
بابا با شنيدن حرف هاي ما گفت: پس با اين حساب اوضاعش حسابي خراب است. هر چه سريع تر بايد بستري شود تا علت ازحال رفتنش معلوم شود.
مدام دلم شور مي زد و بابا از كوچه پس كوچه ها هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان رساند و چون خودش در آن جا كار مي كرد سريع پذيرش گرفت و ليلا رو بستري كرد. سرمي به دستش وصل كردند و آزمايش هاي مربوطه را دكتر امنيتي دوست بابا نوشت و پرسيد: كه همسرش كجاست؟ كه با نگاه پرسشگر بابا به مشت رجب و خاتون، خاتون با بغض گفت: دست رو دلم نزار پسرم. همسر كجا بود. بدبخت دو ماه و نيم پيش شب
که از سر کارش توی ساختمانی که کار می کرده ، می خواسته برگرده خانه، یک راننده ی از همه جا بی خبر ، با ماشینش بهش می زنه و فرار می کند. اون بدبخت هم از سر خون ریزی تلف می شود و این دختر بیچاره بیوه و بچه ی تو شکمش هم یتیم می شود »
با شنیدن این حرف ها و دیدن حال و روز لیلا ، من که همیشه فشارم پایین بود . پایین تر افتاد و چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به تخت گرفتم که نیفتم که بابا متوجه حالم شد و سریع زیر بغلم را گرفت و من را روی صندلی نشاند و لیوان آب قندی برایم تهیه کرد .
بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد و بابا رو به خاتون و مشت رجب کرد و گفت : « من تمام سفارشات را کردم خاتون شما بهتر است همین جا بالای سرش مراقب باشید و مشت رجب هم پایین در سالن انتظار بنشیند که اگر احیانا کاری بود با ما تملاس بگیرید.
من و ژینا هم بهتر است هر چه سریع تر به ویلا برگردیم که همه منتظرند . مهمانی با این مسئله تقریبا بهم ریخت . ژینا هنوز نتوانسته عمویش و کامران را ببیند .»
مشت رجب با ناراحتی گفت : « آقا ، تو رو خدا ببخشید به خانم بزرگ هم بگید ما را ببخشد که باعث بهم خوردن مراسمشان شدیم »
بابا گفت: « این حرفا چیه ؟ بیماری که خبر نمی کنه . خوبه ما پزشکیم و با این چیزها زیاد سر و کار داریم.»
فصل 3
همراه بابا به سمت خانه به راه افتادیم . توی ماشین از بابا سؤال کردم که بابا چرا لیلا این طوری شده؟
بابا گفت :« به خاطر حاملگی ضعف کرده و فشارش خیلی پایین آمده، احتیاج به مراقبت و استراحت بیشتری دارد. راستی تو عمو را ندیدی، نه؟»
گفتم :« نه بابا با این وضعی که پیش آمده فرصت نکردم »
بابا گفت :« ولی کامران را که دم در آشپزخانه دیدی. خیلی عوض شده . صورتش مردانه تر شده و کمی هم چاق تر از چند سال قبل شده . فکر کنم از دیدن تو و بزرگ شدنت تعجب کرده بود آخه اون وقتی که دفعه ی پیش رفت تو تازه سیزده سالت بود و هنوز قدت بلند نشده بود ، احتمالا فکر می کرده تو هنوز یک دختر کوچولویی»
با شنیدن حرف های بابا و با یادآوری اون لحظه ی برخوردمان دوباره حسی داغ تو رگ های بدنم ریخت و گر گرفتم.
حس کردم با یادآوری اش صورتم گل انداخته . شیشه ماشین را پایین دادم تا بابا متوجه سرخی اش نشود و رویم را به طرف خیابان کردم . با رسیدن به ویلا ، مورد هجوم سؤال های مختلف قرار گرفتیم .
تینا دختر عمه پرستو تنها دوست صمیمی من در فامیل ، راه خودش رو از میان مهمان ها باز کرد و خودش رو به من رساند و پرسید:« ژینا چی شده ؟»
همان طور که مانتو و روسری ام را به جالباسی آویزان می کردم گفتم:« فعلا همین قدر می دانم که لیلا حامله است و شوهرش هم دو ماه پیش مرده است .»
تینا با وحشت پرسید:« راست می گی؟» گفتم:« دروغم چیه؟»
تینا:« بیچاره، مگه چند سالشه؟» گفتم:« فکر کنم دو سالی از من کوچکتر است .» تینا:« یعنی فقط شانزده سال؟» گفتم :« خب آره.»
تینا سرش را با افسوس تکان داد و گفت :« حالا فعلا از این بحث بیرون بیاییم که باید بهت بگم وقتی روسری ات را روی سربندت بستی و دویدی قیافه ات با این پولک ها و روسری رویش خیلی جالب شده بود .
کامران که همین طور با تعجب تو رو نگاه می کرد . راستی راستی که امشب خیلی خوشگل شدی.
مهوش و مریم مطمئنا از حسادت می ترکند . چه برسه به دخترهای دیگر . نمی دانی ژینا چه خبر است . تو این فاصله ای که شما نبودید هر کدام از دخترها سعی می کنند یک جوری خودشان را به کامران برسانند و خوش نماگیری کنند.»
یکهو دستی روی چشمانم قرار گرفت و با خنده گفت :« این دو تا دختر خوشگل ، پشت سر کی حرف می زنند؟»
با شندین صدای عمو پدرام دست هایش را از روی چشم هایم برداشتم و به طرفش برگشتم و خودم را در آغوشش انداختم و گفتم :« سلام عمو جون دلم براتون خیلی تنگ شده بود .»
عمو صورتم را بوسید و گفت :« معلومه ، الان نزدیک دو ساعت است که ما رسیدیم و خانوم خوشگله را ندیدیم.»
خودم را لوس کردم و گفتم :« عمو جون ، شما که می دونید من چه قدر دوستتان دارم . خب یکدفعه پیش آمد . منم دست و پایم را گم کرده بودم.»
عمو خندید و گفت :« باز جای شکرش باقی است که مثل پدرت رشته ی پزشکی را انتخاب نکردی و رفتی سراغ هنر وگرنه معلوم نبود هر مریضی را که می دیدی چند وقت خانواده ی بیچاره ات را فراموش می کردی؟»
با حالت قهر سرم را برگرداندم و گفتم :« بازم شروع کردید عمو جون.»
خنده ای کرد و با دستش بر بازویم زد و گفت :؟« شوخی کردم عمو ، راستی تینا تو چرا از کامران دوری می کنی؟ ژینا که محلش نگذاشت و رفت تو هم که خودت رو قایم می کنی؟» تینا گفت :« دایی جان مگه لولو است که خودم را قایم کنم . راستش آن قدر دخترهای بزرگتر از من دورش رو گرفتند و سؤال پیچش کردند که نوبت به من و ژینا نمی رسد.»
عمو خندید و گفت :« خب این رسمه که مهمون از راه رسیده را که چند سالی هم نبوده دور و برش را بگیرند . شماها کمرویی می کنید ، البته تقصیر هم ندارید ، سالی که کامران رفت شما هنوز خیلی کم سن و سال بودید و مثل حالا خانمی نشده بودید.» کامران با دیدن هردوتایتان تعجب کرده بود و گفت:« من اصلا فکر نمی کردم ژینا و تینا این قدر بزرگ شده باشند ، فکر کنم براتون سوغاتی عروسک آورده .» و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد من هم خندیدم و گفتم :« خیلی خب پس من هم بهش تفنگ زوروام را هدیه می دهم که فکر نکنه خیلی بزرگ شده و ما رو بچه ببینه .» چشمم به ابروهای تینا افتاد که بالا می انداخت به این معنا که حرف نزن . تا آمدم دلیل کار تینا را بفهمم صدای کامران را از پشت سرم شنیدم که گفت :« کی شما را بچه دیده خانم بزرگ ها؟»
سریع به طرفش برگشتم و از دیدنش سرخ شدم و گفتم :« هیچی » خندید و گفت :« هیچی یا هیچ کس دختر عموی قشنگم .»
عمو که دید من بدجوری ضایع شده ام وسط حرف را گرفت و گفت :« داشتم به بچه ها می گفتم ، که تو از بزرگ شدنشان تعجب کردی ، همین.»
در همین حین مامان گل پری عمو را صدا کرد و عمو ما را تنها گذاشت و رفت . با تمام این که تینا در کنارم بود از نگاه کردن دوباره به چشم های کامران وحشت داشتم . می ترسیدم دوباره اون داغی رو تو بدنم حس کنم .
که کامران با خنده گفت :« تو که خجالتی نبودی وقتی من می رفتم حالا چی شده سرت را پائین انداختی ؟» با ناراحتی رو به تینا کردم و گفتم :« بیا بریم تینا . یک خورده دیگه وایستیم معلوم نیست دیگه چه نسبتی به ما می دهد.»
کامران گفت :« من که نگفتم شما گفتم تو . چون تینا که سرش را پائین نینداخته . در هر صورت ادب حکم می کند اگر من باعث ناراحتی ام ، رفع زحمت کنم . ولی قبل از رفتن منو نگاه کن.»
نگاهش کردم و او با لبخندی گفت :« خواستم بهت بگم که تو با این لباس زیبای آبی و چشم های آبی تر از آن خوشگل ترین دختر این مهمانی هستی.»
وقتی این حرف را می زد آن چنان به صورتم خیره شده بود که احساس کردم الان است که زیر این نگاه چشم های وحشی اش ذوب شم.
به خاطر همین برای اینکه پی به احساسم نبرد با سرتقی تمام سرم را بالا گرفتم و گفتم :« اگه تو هم نمی گفتی ، خودم می دونستم که تو این جمع فقط خوشگل تر از من ، مامان گل پریست.»
تینا که از جوابم حسابی کیف کرده بود بلافاصله رو به کامران گفت :« چیه ، کامران خان از خودت پرروتر ، ندیه بودی؟»
کامران دستی به موهای پر پشت مشکی اش کشید و گفت :« والله چه عرض کنم ، بچه که بودید که خیلی پرروتر بودید ولی گفتم شاید بزرگتر که شدید خانم تر شده باشید .»
با حالت تدافعی دستم را به کمر زدم و گفتم :« منظورت چی بود؟ نه به تعریف دو ثانیه قبلت نه ، به متلک حالات!»
با لبخند قشنگی سرش را پائین تر آورد و دم گوشم زمزمه کرد شوخی کردم خانوم خوشگله ، عصبانی نشو ، که خواستنی تر می شی و با نگاهی که برق شیطنت ازش می بارید ، گفت:« حالا با اجازتون من به بقیه هم سری بزنم .» و روی یک پا گردش کرد و با لبخند از ما دور شد .
تینا که حال و روزم را دیده بود پرسید :« مگه چی بهت گفت که این طوری شدی ؟هان ؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« هیچی »
و هر دو خندیدم و به سمت بقیه مهمان ها رفتیم و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کردیم .
مانی پسر بزرگ عمه پریوش به سمت ما آمد و گفت :« دو قلوها ، شما خسته نمی شید که این قدر به هم می چسبید؟»
تینا زبانش را درآورد و شکلکی هم نثارش کرد و گفت :« شما هم خسته نمی شید از بس فضولی می کنید؟»
مانی خندید و دستم را کشید به طرف خودش و گفت :« خب من چند دقیقه با این دختر دائی ام کار دارم ولی تو دختر خاله ی فضول همیشه عینه کنه بهش چسبیدی.»
تینا هم دست دیگرم را کشید و گفت :« یک کنه ای نشانت دهم که حظ کنی آقا پسر.»
با خنده گفتم :« شماها که منو شقه کردید ولم کنید دیگه .»
که هر دو یک دفعه با هم دستانم را ول کردند و من که یکهو تعادلم را از دست داده بودم به عقب رفتم و از سه پله ی کناری سالن پایم لیز خورد و پیچید و با تمام هیکل نقش زمین شدم .
درد شدیدی در مچ پایم احساس کردم و با ناله گفتم :«آخ پام »
تینا و مانی خواستند کمک کنند تا از جایم بلند شم که با تیر شدید پایم ناله ام به هوا رفت بابا و مامان خودشان را سریع بالای سرم رساندند و با اضطراب دوتایی با هم پرسیدند که:« باز چی شده ژینا؟ چی کار کردی؟»
که تینا با لحن حق به جانبی گفت :« هیچی نشده فقط مانی ، ژینا را هل داده و پای ژینا هم فکر کنم شکسته .»
مامان ای وای کنان روی زمین نشست و پایم را که مالش می دادم توی دستش گرفت و گفت :« دست نزن دختر ، صبر کن ببینم چی شده.»
اومدم بگم که چیزی نیست و پیچ خورده که کامران که پشت بابا ایستاده بود با خنده گفت :« هیچی زن عمو ، مطمئن باش سالمه سالمه ، فقط امشب با این کارها می خواد که بهانه ای داشته باشد و امشب رقص هنرمندانه ای به افتخار پسر عموی از راه رسیده اش نکنه.»
حرصم گرفته بود و از درد هم به خودم می پیچیدم ولی اگر جوابش را نمی دادم خفه می شدم.
برای همین سرم را بالا گرفتم و در حالی که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، گفتم :« کی گفته که من به افتخار شما قراره برقصم ، فکر کردی منم از اون شازده های دوروبریت هستم که به افتخارت برقصم.»
مامان با گفتن بسه ژینا خجالت بکش . این چه طرز حرف زدنه مرا به سکوت دعوت کرد و تا من خواستم اعتراضی کنم گفت:« کافیه، من نمی دونم تو امشب چته ؟ پرویز بهتر است به ژینا کمک کنی تا به اتاقش برود و پایش را پماد بزن و ببند که فکر کنم فقط پیچ خوردگی است . منم بهتر است که بگم شام را آماده کنند.»
مانی سرش را پائین آورد و پرسید :« خیلی درد می کنه ؟» گفتم :« ای همچین.» مانی:« متأسفم نمی خواستم این طوری بشه . » گفتم :« می دونم تقصیر شماها که نیست یکهو تعادلم را از دست دادم . حالا هم برو به مهمان ها برس و یک موزیک شاد بگذار . که حادثه برای امشب دیگه بسه.»
بابا زیر بغلم را گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بروم . وقتی داخل اتاق شدیم بابا پایم را کمی با آب گرم ماساژ داد و پماد مالید و پایم را با باند بست صدای موزیک از طبقه ی پائین می آمد و فهمیدم که مانی همه را سرگرم کرده . با حسرت به پایم نگاه کردم که بابا گفت :« بهتره از این به بعد بیشتر مواظب خودت باشی ...» دستی به پایم کشیدم و گفتم :« بابایی خیلی درد می کنه ، نکنه شکسته باشه .»
بابا خندید و گفت :« دختر لوس من ، خودتم خوب می دونی که فقط یک ضربدیدگی ساده است که با استراحت خوب می شه . حالا هم بهتره که زودتر بریم پائین تا به شام برسیم .»
در همین حین در اتاقم زده شد و با گفتن بفرمایید بابا عمو و کامران داخل شدند و پشت سرشان هم تینا و مانی.
عمو پرسید :« بهتر شدی عمو جان؟»
گفتم :« نه عمو جان ، پایم ذق ذق می کنه .»
کامران دست در جیبش کرد و بسته ای قرص درآورد و به طرفم گرفت و گفت :« بخور این مسکن فرانسویست سریع دردت را خوب می کند. »
مخصوصا دستش را پس زدم و گفتم :« نمی خورم من از کجا بدانم که قرص اکس یا چیز دیگه ای نیست.»
که صورتش ناگهان قرمز شد و گفت :« دستت درد نکنه حالا ما دیگه اکسی شدیم.»
بابا قرص را باز کرد و به دستم داد و گفت :« ژینا این قدر اذیت نکن . تو دیگه بزرگ شدی، بچه نیستی که مثل گذشته ها با کامران جر و بحث کنی.»
با گفتن حرف بابا قرص را خوردم و به یاد بچگی ام و یکی به دوهایم با کامران و بقیه افتادم و لبخند زدم . کامران هم خندید و گفت :« چیه قرص به همین زودی اثر کرد»
خندید و گفتم :« نه یاد بلاهایی که به سر بقیه آوردم افتادم » و بعد با کمک تینا و بابا برای شام به پائین رفتیم .
مهمانی آن شب بدون حادثه ی خاص دیگری رو به اتمام بود که من رو به تینا گفتم :« که می خوام برم بخوابم ، فکر کنم این قرصه خواب آور است .»
تینا گفت :« شاید ولی تو از عصری تا حالا همش درگیر بودی و درد پایت هم که اضافه شده بهتر است بری استراحت کنی . منم تمام اتفاقات را برایت فردا تعریف می کنم.»
گفتم :« راستی فردا باید یک سری به لیلا هم بزنم .» تینا:« باشه برو بخواب.» آروم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم از پله ها بالا رفتم و بعد از تعویض لباسم روی تخت ولو شدم . از زور خستکی با تمام سر و صدایی که از پائین می آمد خوابم برد
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها