بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و یكم
بر فراز دره اورا می دید پای بر سنگهای سست نهاده بود و به بیكرانه های آسمان چشم دوخته بود. میخواست فریاد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولی تنها دهانش را باز میكرد و صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. ناگهان سنگ زیر پایش لغزید و او بر زمین افتاد و بسوی دره سرازیرشد ، اما در آخرین لحظه به شاخه خشكی چنگ زد و آویزان شد . او فریاد می كشید و كمك میخواست ، بطرفش دوید ، دویدن بر روی صخره های سخت كار آسانی نبود و پیوسته بر زمین می افتاد ، ولی باز برمی خاست و می دوید خون از كف دستهایش جاری بود و سوزشی شدید در زانوانش احساس میكرد و باز همچنان می دوید ، ولی او دیگر فریاد نمی كشید بلكه در سكوت به شاخه می نگریست كه ریشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بیرون می آمد، به نزدیكش رسید ،
ناگهان شاخه از ریشه در آمد بطرف شاخه خیز برداشت و در آخرین لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.

با دستان خون آلودش مچهای دستش را گرفت و فریاد كشید:" بیا بالا نیكا، بیا بالا."
از خواب پرید بجای كوهستان در میان اتومبیلش بود. چند لحظه ای طول كشید تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بیمارستان زیر باران پاییزی دلگیرتر از همیشه بنظر می رسید. با وجودی كه تمام تنش را عرق خیس كرده بود احساس گرما میكرد. كاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت وتنش كرد و زیپ آنرا تا انتها بالا كشید . در ماشین را باز كرد و قدم بخیابانهای خیس و باران خورده گذاشت . صدای ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خیابانهای خالی از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش می لرزید . با تمام قدرت بسوی بیمارستان شروع به دویدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسید . دربان با تعجب به او نگریست ، ولی او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چیزی بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طی كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندین مرتبه ساق پایش با پله ها برخورد كند و درد زمین خوردنهای عالم رویا را برایش تداعی نماید . با اینحال باز هم دوید . به راهروی طبقه پنجم كه رسید پرستار بخش حیرت زده به سویش دوید و گفت :" آقای مهرنژاد شما چتون شده؟
- باید..... باید نیكا رو ببینم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خیس شدی . بذارید براتون حوله بیارم
- لازم نیست
- سرما می خورید
- خواهش میكنم خانم پرستار اجازه بدید ببینمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار دارید ، باشه ، بیاید
پرستار همچنان متعجب همراه كیانوش وارد اتاق شد ، جوان یكراست بسوی تخت بیمار رفت . بالای سرش ایستاد . پرستار كنارش آمد و پرسید:" خیالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ می دونید من................. من خواب بدی دیدم و نگران شدم
- شاید علتش آشفتگی اعصابتونه، شما به استراحت نیاز دارید
كیانوش بی آنكخ نگاهش را از صورت نیكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهای نیكا میلرزد ، دستپاچه گفت:" می بینید پلكهاش میلرزه."
- تصور می كنید ، اون در شرایطی نیست كه چشماش رو باز كنه
- ولی من دیدم این جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسیار آرام ادامه داد:" نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهای بیمار لرزید و این بار آنچنان مشهود بار كه حتی پرستار هم متوجه شد ، نزدیكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنید ظاهرا عكس العمل نشون می ده."
كیانوش با صدایی لرزان بار دیگر زمزمه كرد: نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن ، سعی كن."
بیمار این بار به وضوح پلكهایش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودی بهوش بیاد این نشونه خیلی خوبیه من باید به دكتر اطلاع بدم.
كیانوش ذوق زده گفت: می دونستم ، می دونستم موفق می شه.
پرستار وضعیت دستگاهها را چك میكرد كه بار دیگر در مقابل چشمان حیرتزده و پر اشك كیانوش پلكهای بیمار لرزید و بالا رفت ، او برای لحظه ای چشمانش را گشود ، ولی تنها آنی و باز پلكهاش روی هم افتاد، كیانوش سرش را بر لبه تخت بیمار گذاشت . او اكنون بوضوح گریه میكرد.
***************************
با آنكه خفتن بر روی صندلی اتومبیل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط میكرد. از زمانیكه بیدار شده بود سرحال بود، یادآوری و تجسم صحنه ای كه نیكا چشمهایش را گشود به او امید می داد و به وجدش می آورد و احساس میكرد آنروز ، روز خوشی خواهد بود. اول از همه چون هر روز سری به نیكا زد و از وضعیتش پرسید. پرستار به او خبر داد كه فعالیتهای مغزی بیمار در حد چشمگیری افزایش یافته و او این خبر را به فال نیك گرفت و شادمان سری بشركت زد . حتی منشی ها و مشاورینش نیز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولی او تنها ساعتی آنجا ماند و دوباره به بیمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ایرج پشت در اتاق نیكا برخورد كرد. با گشاده رویی با آنها احوالپرسی نمود. او چنان سرحال می نمود كه تعجب دیگران را برانگیخت تا آنجا كه علت این نشاط ناگهانی را از او جویا شدند. كیانوش لبخندی چون همیشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشی براتون دارم."
- اینكه فعالیت مغزی دخترم افزایش یافته؟
- اینكه بله ، ولی من میخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه ای بهوش اومدند.
هر سه نفر با حیرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وتردید پرسید: " راست می گید؟"
- بله.
ایرج در حالیكه سعی میكرد صحبتهای كیانوش را رد كند .گفت:" اگه اینطوره چرا پرستار بما چیزی نگفت."
- نمی دونم شاید چون اون لحظه پرستار شیفت شب اینجا حضور داشتن...... ولی این مسئله باید در پرونده شون ذكر شده باشه.
بازهم نگاههای آنها پرتردید بود كیانوش با تعجب گفت:" حرفهای منو باور نمی كنید؟"
خانم معتمد پاسخ داد:" باور می كنم، باور می كنم."
و بعد از شادی به گریه افتاد. ایرج به كیانوش نزدیك شد و پرسید:" شما این چیزها رو از كجا می دونید؟"
كیانوش لحظه ای تردید كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شیفت شب
- چه وقت؟
- معلومه دیشب
- یعنی شما نیمه شب با بیمارستان تماس گرفتید
- بله چون در روز فرصتی پیش نیومد........... حالا مگه اشكالی داره؟
- نه ولی دلم میخواد بدونم شما برای چی انقدر نگران نیكا هستی و حتی نیمه های شب از خواب بلند می شی و احوالش رو میپرسی. در حالیكه من چنین كاری رو نمی كنم.
كیانوش نگاهی غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه میخواهید می كنید بمن مربوط نیست ولی من زندگیم رو به پدر این دختر مدیونم و باید به او كمك كنم."
آنگاه بی آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روی گرداند و گفت:" كیانوش جان خانم می گن همین روزها نیكا بهوش میاد."
كیانوش با خود گفت:" شاید همین امروز."
- چیزی گفتید.
- گفتم امیدوارم بزودی بهوش بیان
اما آنروز هم خورشید با آسمان آبی وداع گفت و اختیار را بدست شب سپرد، ولی او بهوش نیامد . ایرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كیانوش نیز نزدیك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه ای از امید در دلشان می درخشید به منزلشان برد، ولی خود بار دیگر به بیمارستان بازگشت و یكسره به اتاق نیكا رفت و بالای سرش ایستاد . لحظه ای درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقای مهرنژاد شما منزل نمی رید؟
- میرم یه ساعت دیگه
- برید استراحت كنید. ما مراقب بیمار شما هستیم
- می دونم ، اما فكر میكنم امروز بهوش بیاد.
- ولی الان تقریبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من یكساعت دیگه با اجازه شما منتظر می مونم اگه بهوش نیومد میرم.
- هر طور میل شماست
پرستار سرم خالی را با سرم پردیگری تعویض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار دیگر رو به كیانوش كرد و گفت: فراموش نگنید اگه بیمار بهوش اومد ما رو خبر كنید.
- حتما
- شب بخیر
- شب شما هم بخیر
با رفتن او كیانوش بار دیگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقایق در سكوت سپری می شد و او در انتظاری سرد و كشنده بسر میبرد نگاهش بر روی صورت مهتابی بیمار میخكوب شده بود و در انتظار عكس العملی از او مضطربانه لحظات را میشمرد. نگاهی بساعتش كرد دقایقی بیشتر تا 9 نمانده بود. دیگر باید میرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون دیگر روزها سپری شد و او بهوش نیامد . با خستگی بسیار از جای برخاست ، برای آخرین بار نگاهش را بر روی ملحفه سفید بالا برد تا بصورت رنگ پریده بیمار رسید ، احساس كرد كسی او را به ماندن ترغیب می كند ، اما دیگر نمی توانست درنگ كند باید می رفت ، اولین قدم را كه برداشت بنظرش رسید در آخرین لحظات پلكهای بیمار لرزید، برای همین دوباره سر گرداند، ولی او همانطور آرام خفته بود . گامی دگر برداشت ، اما نتوانست سومین قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالای سر او ایستاد. ناگهان دید كه او سعی میكند چشمانش را بگشاید ، صورتش را نزدیكتر برد و با دقت به او نگریست ، سپس آرام صدایش كرد:" نیكا، نیكا" تلاش بیمار سبب شد او با امید بیشتری بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختی چشمانش را گشود و لبهایش لرزید، گویا میخواست چیزی بگوید ، اما كیانوش صدایی نشنید ، باز هم صدایش كرد.
نیكا همه جا را تار می دید، تمام نیرویش را در چشمانش جمع كرد، چهره ای مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سیمای انسانی تبدیل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كیانوش كلماتی گنگ شنید و احساس كرد او مادرش را میخواند . كنار تخت نشست و با لحنی نوازشگر گفت:" نیكا منم كیانوش."
نیكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كیانوش اندیشید كه او بار دیگر از هوش رفته ولی او باز هم چشمانش را باز كرد و این بار كلام دیگری گفت كه كیانوش تعبیر كرد آب میخواهد ولی نمی دانست چه باید بكند، آیا می توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بایستی پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دوید و فریاد زد:" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شیفت شب از اتاقی بیرون دوید و پرسید:"چی شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب میخواد، چكار باید بكنم؟
- دنبال من بیایید
پرستار و پس از او كیانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بیمار دوید و علائم حیاتی او را چك كرد، اما بیمار هیچگونه حركتی نكرد پرسید:"واقعا بهوش آمده بود؟
- بله............حتی با من صحبت كرد
- ولی حالا كه اینطور بنظر نمی آد؟
كیانوش جلوتر آمد و به نیكا نگریست و با تعجب گفت:"نمی دونم."
پرستار نگاه خاصی به كیانوش كرد، گویا با نگاهش می گفت:" خیالاتی شدی!" اما اینبار هم بیمار خیلی بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
پرستار دستمالی را مرطوب كرد و روی لبهای او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" باید دكتر رو خبر كنیم."
كیانوش حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود، در یك لحظه چندین پرستار و دكتر اتاق نیكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاینه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعی میكردند به او كمك كنند. دقایقی بعد آرام گرفت. او را بار دیگر روی تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهی نجوای آرام پرستاران سكوت را می شكست. پرستار آمپولی را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردی گرایید . كیانوش جلو رفت و از دكتر پرسید:"بازم بیهوش شد؟"
دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اینجایید آقای مهرنژاد؟
كیانوش پاسخی نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابیده، بشما تبریك میگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبمیوه بیارید. كم كم باید غذا بخوره و برای اینكار از مایعات شروع می كنیم."
كیانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با تردید پرسید: یعنی خطر رفع شده؟
- گمان می كنم.
- خدا رو شكر ، باور نمی كنم ، چه وقت به بخش می بریدش؟
- اگه حالش مساعد باشه بزودی ، شاید همین فردا، پس فردا.
- خیلی خوبه، عالیه
كیانوش منتظر جوابی از دكتر نشد و در حالیكه با خود كلماتی نامفهوم را زمزمه میكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبیلش رفت، نگهبان دم در او را دید كه با چهره ای شاد بطرف در خروجی می رفت، سرش را از پنجره بیرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
- چشم پدر الان میرم شام میگرم هر دو با هم میخوریم
- احتیاج نیست بیا حاج خانم سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
- نه پدرجون، اون رو بذار برای صبحانه فردا، بساط چای رو آماده كن تا من بیام.
- باشه پسرم زود بیا
- حتما
كیانوش بطرف ماشین دوید ، فورا ماشین را روشن كرد و بسوی اولین رستوران راند. هنوز نیمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چیدن سفره بر روی زمین بود. او در مقابل پیرمرد روی زمین نشست و هر دو شروع كردند. كیانوش احساس كرد مدتهاست چیزی نخورده . غذا بنظرش بسیار دلچسب و خوش طعم می آمد، پیرمرد در حین صرف شام از هر دری سخن می گفت. یكبار هم احوال نیكا را پرسید . كیانوش احساس كرد میتواند با او براحتی صحبت كند. بنابراین ماجرای بهوش آمدن نیكا را برایش تعریف كرد. بعد از شام پیرمرد در دو لیوان لب پریده زرد رنگ چای ریخت ولی كیانوش با میل بسیار آنرا نوشید. مرد جعبه شیرینی را كه او با خود آورده بود بازكرد و روی زمین گذاشت . و تشكر كنان بار دیگر لیوانها را پركرد. كیانوش لیوان دوم را هم با همان تمایل اولی نوشید . پیرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند میزد و او احساس میكرد وجودش از شادی لبریز گردیده است.
***********************************
صبح روز بعد با وجودی كه صبح یك روز پاییزی بود، به دید كیانوش پر طروات تر از یك صبح بهاری می نمود . او صبح زود اتومبیل دكتر را دید كه مقابل در بیمارستان توقف كرد و سرنشینان آن یكی پس از دیگری خارج شدند اما كیانوش از جای خود حركت نكرد ، تنها لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بیدار شدن نیكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خیلی خوشحال می شدند، ایستادن در مقابل بیمارستان بیهوده بود، او باید می رفت. اكنون دیگر كاری در آنجا نداشت با بی میلی سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن كرد و یكراست بخانه رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها