بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

"دارم ميبينم مادر جان تو رو خدا به پهلوي من رحم كنيد ."
"خيلي خوب تو هم !اه ! نازك نارنجي!"
وقتي پيش خدمت ها كيك را تقسيم كردند . برديا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشهاي خلوت و دنج برد. در حين خوردن كيك او گفت:"بيست سالگي احساس خيلي قشنگي به آدم مي دهد. مي داني در اين سن آدم فكر مي كند كه همه چيز به او تعلق دارد و بايد بهترين و زيباترين چيزها براي او باشد. راستي تو چند سال داري؟"
"شانزده سال."
"بيشتر به نظر ميرسي ! شانزده سالگي هم سن و سال قشنگي براي دخترها مي باشد اين طور نيست؟"
سرم را كج كردم و لبخند زدم."راستش در اين مورد زياد فكر نكردم.بيشتر حواسم معطوف درس و مدرسه است."
"درس خيلي خوب است ولي نه اينكه همه فكرو ذهن آدم را به خودش مشغول كند. آدم بايد به كارهاي ديگري هم بپردازد...راستي بلدي پيانو بزني؟"
به ياد كارگرها افتادم كه پيانو پدر بزرگ را از پله ها پايين مي بردندو مادر كه اسكناس ها را مي شمرد .
"نه متاسفانه فرصت يادگيري دست نداده ."
"پاريس كه بودم پيش يك استاد بزرگ درس پيانو ياد گرفتم . مي خواهي كمي هنرنمايي كنم؟"
لبخند زدم و گفتم:"البته ! خوشحال مي شوم."
اخرين تكه كيك را به دهان من گذاشت و به رويم خنديد.از حركت رمانتيكش هيجانزده شدم
. دستم را گرفت ومرا به سمتي از سالن برد كه در آن پيانوي سپيد رنگ گرانبهايي وجود داشت.
هيچكس متوجه قصد او نشد . هركس مشغول كار خودش بود . اما يواش يواش سر و صدا خاموش شد و تالار در سكوت غرق شد. وقتي انگشتانش هنرمندانه روي شاستيها قرار مي گرفت نگاهش به من بود و لبخند زيبايي كنج لبش بود . وقتي آهنگ تمام شد صداي كف و براوو بلند شد.ولي من و او هنوز نگاهمان خيره بود . او در نگاهش غرور و افتخار برق ميزد و من با عشق و علاقه نگاهش مي كردم . جمعيت دو باره به ولوله افتاد.
"دوباره دوباره..."
برديا با غرور از جا برخاست لبخند متيني بر لب آورد و رو به جمعيت گفت:"متشكرم! اگر ميبينيد پشت پيانو نشستم به خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگي نداشتم ."
تا بنا گوش سرخ شدم . دوباره با لبخند نگاهم كرد . صداي صوت و كف بار ديگر سكوت را شكست.
صدايش را شنيدم كه گفت:"چطور بود؟"
نميدانم چرا از آن همه محبت به گريه افتادم . در چشمانم اشك جمع شد جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم . مي ترسيدم! ناخواسته با قدم هاي بلند از او دور شدم . نميديدمش اما سايه نگاهش را روي خود حس ميكرذم .
"چت شد دختر؟"
"ولم كن ماري! بيا از اينجا برويم دارم خفه ميشوم ."
*فصل پنجم *



"خانم ستايش نمره هاي اين ثلث شما هيچ خوب نيستند . نگاه كن .شانزده هفده سيزده ده ميبيني؟ هرگز انتظار چنين نمره هاي افتضاحي را از تو نداشتم . پيش خودم فكر كردم محال است در درسي نمره كمتر از هجده بياوري اما... تو تمام تصورات مرا به هم ريختي چرا؟"

ميخواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم بغض كرده ام . كالج را از دست داده بودم . سميرا را در يونيفورم مخصوص كالج ديدم كه به رويم لبخند ميزند . صداي خانم مدير رشته افكارم را پاره كرد.
"سميرا يوسفي همه درس هايش را بيست گرفته بجز يك هجده كه از رياضي بوده ! اما تو ...خيلي خوب برو ... مرا متاسف كردي."

با قلبي آزرده از دفتر خارج شدم . حال خوشي نداشتم چه كسي مي فهميد كه من اين روز ها چه حالي دارم. چه كسي مي فهميد كه من عاشق شده ام؟هرگاه كتابي را مي گشودم هيچ نوشته را نميديدم . از شب تولد يك ماهي مي گذرد ...چطور اين همه مدت را تحمل كردم ...
جيغ كشيدم و وسط حياط از حال رفتم . همه مي گفتند از بابت نمره هاي كمي است كه آوردم .
ولي خودم خوب مي دنستم كه چه مرگم شده ! بعد از خوردن آب قند در دفتر كمي حالم بهتر شد .
خانم مدير به خانه زنگ زد و مادر را خبر كرد . دبير فيزيك فشارم را گرفت و سرش را تكان داد .
"فشارش خيلي پايين است ! بايد بستري شود."

خانم مدير نگران تر شد . دستي به سرم كشيد."متاسفم كه ناراحتت كردم...مي تواني ثلث بعد جبران كني ... همه كه نبايد به كالج بروند."

مادر آمد . بسيار آشفته بوذ.
"خانم مدير چه بلايي سر دختر من آمده ؟"
سپس شانه هايم را مالش داد .
"ماني دخترم! بگو چت شده! پاشو.. پاشو ببرمت دكتر... واي انگار هوش و حواسش سر جاش نيست ؟!"


دكتر خوب معاينه ام كرد . حالم داشت به هم مي خرد . سرم به شدت درد ميكرد .

"آقاي دكتر دخترم حالش چه طور است؟مدير مدرسه اش گفت يك دفعه توي حياط غش كرد..."
دكتر براي بار دوم فشارم را گرقت ."بله! خيلي پايين است بايد بستري بشه."
"اي واي يعني حالش اين قدر بد است؟"
"آره خانم مگر نميبينيد چطور ناله ميكند."

مادر دستي روي سرم كشيد . سرم گيج مي رفت.
"مادر ... من حالم خوب نيست...اين جا چه قدر سرد است ..."
مادر به گريه افتادو با مهرباني گفت "عزيزم خوب مي شوي ... الان مي گويم برايت يك يك پتوي ديگر بياورند."
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها