بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

فصل چهارم - مه (مجيد)
11


بايد با هم حرف بزنيم. من می آيم. هفته ديگر می آيم فرانکفورت که هم لاله تو را ببيند و هم با هم حرف بزنيم.

گفتم : چه حرفی؟ چه اتفاقی افتاده؟

گفت: هيچی. فقط بايد سر يکسری مسائل با هم حرف بزنيم و تصميماتی بگيريم.

 دلم ترکيد تا آمدند. لاله را که خواباند، روبرويم نشست، سرش را پائين انداخت و گفت که ديگر نمی تواند با من زندگی کند. اولش يخ کردم. بعد داغ شدم. قلبم آمد توی مشتم. مشتم را گره کردم و کوبيدم به پيشانيم. چشمهايش گرد شد و بهتش زد. گفتم:

_ همين؟ همين؟ وفايت همين بود؟ خسته شدی ؟ به همين زودی؟ اين بچه چه گناهی کرده؟

ديگر نمی دانم چه گفتم و شنيدم. سه ساعت تمام داد زديم و گريه کرديم و بعد من بلند شدم و در را بهم کوبيدم و رفتم بيرون. يکساعت بعد که برگشتم رفته بودند. آذر يک يادداشت کوتاه برايم گذاشته بود. عذر خواسته و آروزی سلامتی و شادی کرده بود. نوشته بود که دوستم دارد و به من احترام می گذارد. اما فکر می‌کند که راه و روش ما برای زندگی با هم فرق دارد. و فکر می‌کند که ما جدا از هم موفق تر و بهتر خواهيم بود. و اينکه می‌توانم هر وقت که دلم خواست لاله را ببينم و بهتر است که با هم دوست باشيم تا دشمن... چه دوستی يا دشمنی؟ او زنم بود. من شوهرش بودم. پدر بچه اش بودم. شش سال و اندی با غم و شادی هم ساخته بوديم. بزور که نگرفته بودمش. همديگر را خواسته بوديم. با چهار کلمه حرف مفت که نمی شد همه چيز را يکدفعه بهم ريخت. تلفن کردم، نامه نوشتم، جز زدم، سوختم تا باز هم آمدند. ايندفعه آرامتر بوديم. شب رفتيم بيرون شام خورديم. لاله را گذاشتم روی کولم و راه بردم. می خنديد و سرم را می بوسيد. طفلک معصوم. در کافه ای شراب و کيک خورديم. آذر خيلی مهربان بود. فکر کردم شايد سر عقل آمده. به اتاق من هم که برگشتيم، حرفی از جدايی نزد. رختخواب انداختيم و کنار هم خوابيديم. تمام تنم می‌سوخت و تب کرده بودم. چند ماه بود که حسرت يک بار بوئيدن و بوسيدنش را می کشيدم؟ او از خستگی زود خوابش برده بود و من نوازشش می کردم. با لباس خوابيده بود. درشان آوردم. بيدار شد. خسته بود. ولی می خواستمش. بند بند تنم می‌طلبيدش. مطمئن بودم که وقتی ببوسمش، وقتی نوازشش کنم، وقتی که جفت شويم همه آن دوری و سردی آب می‌شود و می‌گريزد. دوباره گرم می شويم، مهﱞربان می شويم و به هم خو می گيريم. برهنه اش کردم، هيچ نگفت . تنش سرد بود . بايد باگرمای تنم گرمش می‌کردم . چه خوابی کردم آنشب. خواب ديدم مادرم پيراهن سفيد گلدار پوشيده و چارقد سفيد سرش کرده و نشسته وسط يک باغ مصفا و سبزی پاک می کند. من رفتم جلو و گفتم: چکار می کنی مادر؟ لباست کثيف می شود. آمده ايم گردش. نگاهم کرد و خنديد و گفت: تو برو گردش. آذر و لاله آنطرف منتظر تواند. برويد انار بچينيد. گفتم: پس تو چی؟ گفت: من می خواهم برايتان آش درست کنم. نذر کرده بودم وقتی برگرديد همه محله را آش بدهم. صورتش گل انداخته بود. گفتم: حمام رفته ای؟ باز خنديد و گفت: حمام رفته ام. بند هم انداخته ام. جشن است ديگر. گفتم: جشن چی؟ گفت: مگر نمی دانی؟ بابات راه افتاده . پاهاش خوب شده. رفته بازار گوسفند بخرد و شما که رسيديد سر ببرد. بعد من رفتم تا با آذر انار بچينم. لاله دور درختها می دويد و پروانه ها را دنبال می کرد. گفتم: آذر، کجايی، مادر انار می خواهد، کجايی؟ صدای آب می آمد. جويباری را دنبال کردم تا به ته باغ رسيدم. ديدم آذر برهنه شده و در چشمه تنش را می شويد. محو تماشايش بودم که رعد زد و باران گرفت. صدای آب می آمد. از خواب پريدم. آذر کنارم نبود. صدای آب می‌آمد. حتماً رفته بود دستشويی. لاله مثل فرشته ها خوابيده بود. دلم برای مادر تنگ شد. برای همه چيز. برای همه کس. سرم را در بالش فرو بردم و گريه ام را فرو خوردم و باز خوابم برد. ديدم در جوی آبی راه می‌روم و روبرو را نگاه می‌کنم. دو طرف جوی را درختهای بيدمجنون و اقاقی گرفته بودند. کسی صدايم زد. نگاه کردم، ديدم زير يک درخت حجت نشسته، من همانطور که پيش می رفتم به او نگاه می کردم. باز صدايم زد و گفت:

_ بيا! مجيد، بيا. کتابت. کتابت يادت رفته.

گفتم: تو بيا . نمی دانی چه آب خوبی است. زلال و خنک. می‌ريزد به درياچه. بيا برويم.

گفت: من نمی توانم. اينجا نشسته ام تا حضرت خضر که می آيد اين درختها را سيراب کند، يک جرعه هم به من بدهد. بيا، بيا برايت از مولانا فال بگيرم. دلت روشن می شود.

خواستم برگردم پهلويش بنشينم ولی پاهايم به اختيار خودم نبود. آب می رفت و من می رفتم. می رفتم. آب زياد می شد و بالا می‌آمد. آمدم بگويم نمی توانم بايستم ولی او نبود. درختها هم نبودند. رود بود و من بودم که همراه آب می غلتيدم و می رفتم و آب از سرم می گذشت، يک لحظه نفس گرفتم و فرياد زدم:

_ دستم! دستم را بگير!

و از خواب پريدم و سرجايم نشستم. خيس عرق بودم. آذر را ديدم که لباس پوشيده و لباسهای لاله را هم پوشانده بود و به او غذا می‌داد. هر دوشان متعجب به من نگاه می کردند. آذر گفت:

_ چته، حالت خوب نيست؟

 نفسی کشيدم و گفتم: خوبم! خواب می ديدم. حجت بخوابم آمده بود. خوب شد بيدار شدم.

 خوب شد؟ کاش بيدار نمی شدم. در خواب می ماندم و هيچوقت بيدار نمی شدم. به چه می ارزد اين بيداری؟ حالا صبح تا شب می‌نشينم و اين عکسها را می چسبانم به آلبوم. بخودم می گويم چه فايده دارد. گذشته ها گذشته. ولی نمی توانم. همه چيز من اينجاست. همه چيزهای خوبم اينجاست. خانه کرده اند توی اين عکسها و رنگشان دارد می پرد. آذر نشسته کنار پنجره و لاله را گرفته توی بغلش. بيرون، پشت سرشان ، هوا آفتابی است. هر دو پيراهن قرمز پوشيده اند. هر دو می خندند. لاله نمی خنديد. برايش شکلک درآوردم تا خنديد و عکس گرفتم. هوا هنوز سوز داشت ولی آفتابی بود. من صبح ها رفتگری می کردم. شهرداری پناهنده ها را استخدام می کرد. روزی شش مارک. کارهای ديگری هم بود. گفته بودم که خياطم و نقاش، ولی اولين کاری که پيدا شد و پيشنهاد کردند همين بود. شکايتی نداشتم. از بيکاری بهتر بود. قبل از ظهرها به کلاس زبان هم می رفتيم. منتظر بودم که پرونده تکميل شود و پاسپورت بدهند تا بتوانيم از آن شهر کوچک خارج شويم. آذر که رفت تنها ماندم. گاه ، با آنکه قانوناً نبايد از شهر خارج می شدم، به سرم می زد که سوار قطار شوم و جايی بروم. می رفتم فرانکفورت. دويست سيصد متر پايين تر از راه آهن فرانکفورت، رودخانه دراز کشيده. هوا اگر گرم باشد مگسها در چمنزار پر آشغال اينسو و آنسويش حکومت می کنند و زمستانها برف چرک مرده زمينه منظرت را می سازد و دود کشتی های کوچک باری که تنوره کشان می گذرند. کنار رود، رديف درختهای لخت را می بينی که ايستاده اند. از آنها که شاخه های کج و معوج دارند. تمام هيکلشان مثل دستی است که رو به آسمان چنگ گشوده باشد. خشک و گرسنه تنها .

 نرسيده به رود تابلو چلوکبابی شهرزاد جلب توجه ميکند. بالای چلو کبابی انگار مسافر خانه است . پنجره های خاک گرفته کثيف در قاب چوبی رنگ ريخته چسبيده اند به ديوار سيمانی خاکستری و پرده های چرک و تيره پشت همه شان آويزان است . خسته که می شدم به چلوکبابی می رفتم ولقمه غذايی می خوردم و چايی و سيگاری و احياناً گپی با آشنايی، اگر اتفاقاً گذارش به آنجا افتاده بود. نزديک راه آهن برلين هم کافه ای بود که اغلب به آنجا سر می‌زدم. از راه آهن که در بيايی، روبرويت، سمت چپ باغ وحش است و کنارش مک دونالد. آنطرف خيابان، سرچهار راه کافه ترکها است . با عثمان، يا آنطوری که خودش می گفت: «اوسمان» هم همانجا آشنا شديم. آشنا و فاميل امين يازيچی از آب درآمد. امين يازيچی در استانبول پاسپورت درست می کرد. همو ما را از ترکيه راهی بلغارستان کرد. اوسمان بنّای خوبی بود. آنموقع تازه داشتند هتل برلين را می ساختند. ما ساختيمش. يعنی ما هم آنجا کار کرديم. عملگی. عملگی درست و حسابی هم که نه. بعد از عمله و بنّاها، می رفتيم و خاکروبه ها و آشغالها و خرده پاره های اضافه را به بيرون منتقل می کرديم، تا بعد کاميون آشغال کش بيايد و ببردشان. عمله ها ترک بودند. ما چند نفر ايرانی بوديم که با هم دوست شده بوديم و هنوز حق کار نداشتيم. اوسمان با سرکارگر عمله ها صحبت کرد و کار را راه انداخت. هفته ای شش روز کار می کرديم و روزی بيست و پنج مارک می گرفتيم. بد پولی نبود. نصفش را می فرستادم ايران برای مادر وخواهرم . مادر نامه می‌نوشت که نفرست و خرج خودت کن . ولی می دانستم که بدون اين کمک زندگيشان نخواهد گذشت . توی موشک باران تهران ، موشک افتاده بود توی محله ما و ديوار حياط خانه مادر هم رمبيده بود. بايد درستش می کردند. ولی مگر مصالح پيدا می شد؟ شوهر مهين جبهه بود و خواهر حامله ومادرم دست تنها مانده بودند. به سرم زده بود که پولی قرض کنم وبفرستم به ايران که اين کار پيدا شد. قرار شد کسی نفهمد ما ترک نيستيم. ما هم حرف نمی زديم. مگر موقعی که تنها بوديم و غريبه ای دور و برمان نبود. گرمای تير و مرداد که به سرمان می زد، بعد از چند ساعت عرق ريزی، وقتی که می نشستيم که به چای و سيگاری نفس تازه کنيم، فيل همه‌مان ياد هندوستان می کرد. ياد شبهای پر پشه تهران و حياط و حوض و پشه بند. می‌گفتيم، و با لذت می گفتيم، انگار که بخواهيم با وصف و يادآوری خاطره ها در آنها روح بدميم و زنده شان کنيم:

_ فرض کن غروب است و چرت می زنی. فواره وسط حوض باز است. يکی دو تا طالبی و خربزه کنار پاشويه حوض گذاشته اند تا خنک شود. ننه آنطرف خم شده و علفهای هرز باغچه را درمی‌آورد. همه مواظبند زياد سرو صدا نکنند که چرت تو پاره نشود. چه نسيمی می وزد. آنوقت در می زنند و تو چشمهايت را باز می‌کنی. عمو آمده ، يا دايی. با پاکتی زير بغل. بطر عرقی است انگار. با کاسه ای ماست، بر می خيزی و کش و قوسی به بدن می‌دهی. کنار حوض آبی به صورت می‌زنی و به آسمان نگاه می‌کنی. بچه های همسايه روی پشت بام نشسته اند. گربه ای از سر ديوار می‌گذرد و به کوچه می پرد. مهين نشسته روی پله ها و تخمه می‌شکند. بعد سفره است و قاب غذا. ماست و خيار و سبزی و تربچه نقلی . عدس پلو است انگار، با کتلت که از ظهر مانده با ترشی و نان سنگک گرم. عمو به مهين می گويد که چراغ آنطرف حياط را روشن کند تا پشه ها آنجا جمع شوند. هوا ديگر تاريک است. شب پايين آمده. چقدر ستاره دارد اين آسمان...

 بعد از انقلاب هم عمو گاهی می آمد و عرقش را هم می آورد. يکبار گرفته بودنش و شلاق هم خورده بود. ولی حيا نمی کرد. با اينهمه شبهايی که مشروب خورده بود نمی گذاشتيم برگردد به خانه اش. همانجا می خوابيد و صبح بلند می شد و با وانتش می‌رفت طرفهای چهارراه اميراکرم لباس فروشی. از بازار کويتيها پيراهن و شلوار و چارقد و کاپشن می‌خريد و آنطرفها روی وانتش می فروخت. بعد از دستگيری من، ننه ديگر قدغن کرده بود که عمو با مشروب يا مشروب خورده به خانه ما رفت و آمد کند. می‌گفت:

_ اسماعيل خان، دورت بگردم ، قدم خودت روی دو تا تخم چشم‌های خودم و بچه هام. ولی اين مايه شر را به خانه ام نياور. هر چه کشيده ام بس است. ديگر جان ندارم.

بس اش نبود. باز هم بايد می‌کشيد. چقدر مگر جان داشت آن يک‌مشت پوست و استخوان؟ چقدر مگر اشک داشت آن چشمها؟ بچه که بودم دستم را می‌گرفت و به روضه‌خوانی‌های محله می‌برد. شانه هايش زير چادر تکان می‌خورد و گريه می‌کرد. روضه خوان که به پيشانی اش می‌کوبيد و برای علی اکبر و قاسم زبان می‌گرفت صدای هق هق زنها برمی‌خاست. او با يک دست چادرش را نگه می‌داشت و دست ديگرش را زير چادر به ران می‌کوفت. با خودم فکر می‌کردم چقدر مگر اشک دارد اين چشمها؟ تمامی ندارد. تا بميرد، تمامی نخواهد داشت. پدر مرد، اما من هنوز هستم. جای او را پر کرده ام. با پشت خم، حالا برای من غذا می‌آورد. سينی را می‌گذارد کنارم، کتاب به دستم می‌دهد و آلبوم ها را از کنار دستم برمی دارد و روی طاقچه می‌گذارد. جانماز پهن می‌کند، دعا می‌خواند، سرش را روی مهر می‌گذارد و بی‌صدا می‌گريد. هنوز می‌گريد.

برلين را دوست نداشتم. هفت ماه بيشتر دوام نياوردم. برگشتم به فرانکفورت. فرانکفورت هم جای من نبود. دلم برای لاله تنگ می‌شد. دوباره برگشتم به برلين. چه بايد می کردم در آن مملکت وامانده؟ هفت ماهی که در برلين بودم هفتاد سال گذشت. آذر سرش را به درس و کار و دوست و آشناهايش گرم کرده بود و لاله را هم جز يکشنبه ها نمی توانستم ببينم. شنبه ها هم کار می‌کردم. چند بار خواستم با آذر حرف بزنم بلکه از خر شيطان پايين بيايد. به هر دری زدم راه نداد. گريه کردم، دعوا کردم، داد زدم، تهديدش کردم، کتکش زدم، التماسش کردم، ولی ايستاده بود مثل سنگ. دوستهايش دورش را گرفته بودند و شيرش می‌کردند. به او می‌گفتم:

_ آخر چطور يادت رفته؟ ما زير يک سقف نفس کشيده ايم، هم درد هم بوده ايم، با هم خنديده ايم، با هم گريه کرده ايم. پس کجا رفت آنهمه يکدلی؟ کجا من بد تو را خواسته ام، کجا فشار آورده ام، کجا خواسته ام سروری کنم؟ کجا اسيرت کرده ام که حالا آزادی می‌خواهی؟ اين بچه پدر هم می‌خواهد. نمی‌خواهد؟ پس برای چه با من بلند شدی و آمدی؟ می ماندی همانجا، توی شهر خودت. تو که مشکلی نداشتی. منهم يا پيه چند سال ديگر زندان را به تنم می ماليدم و کنارت می‌ماندم يا جان خودم را در می‌بردم. اقلاً می‌دانستم خودم کرده ام و فکرم اينقدر گرفتار تو و لاله نبود. ببين، شده ام عمله. نزديک سه سال است پايمان به اين خراب شده رسيده. يک طرح توانسته ام بزنم؟ رنگ و قلم موها افتاده گوشه اتاق، دست و دلم نمی رود که بنشينم پای بوم. فکرم خراب است. بس نيست؟!

حالا طرحها و نقاشی های ترکيه را گذاشته ام لای يک پوشه. پوشه اش سر طاقچه است. کنار کتابها. مادر همه تابلوهايی که اين آخری ها کشيده ام چيده است دور اتاق نشيمن که همه ببينند. ببينند که هنوز زنده ام. همه می آيند و می بينند که هنوز زنده ام. من هم می بينم که همه هنوز زنده اند. شوهرمهين ولی نيست. مفقودالاثر شده. معلوم نيست اسير شده يا خبرش را خواهند آورد. بعد لابد يک حجله ديگر هم سر کوچه برپا می‌شود و کوچه مان را به اسمش می‌کنند. بچه مهين تازه زبان باز کرده، يادش داده اند که بيايد و خودش را برايم لوس کند و بگويد:

_ دايی عکس مرا بکش.

 کشيده ام. بابايش را هم نديده کشيده ام. از روی عکس عروسی شان. حالا هوس کرده ام يک پنجره بکشم. يک پنجره که به يک خيابان باز می شود. يک خيابان باريک سنگفرش که دو طرفش را درختهای کاج کاشته اند. روبرو، يک مغازه گلفروشی است. دسته های گل از پشت شيشه پيداست. پيرزنی از جلو گلفروشی رد می‌شود. سر صبح است. گلفروشی هنوز بسته است مه تا سر درختهای کاج پايين آمده. پيرزن سرش را بلند می‌کند و به آسمان بسته چشم می دوزد. نگاهش می چرخد تا روی پنجره ثابت می ماند. شبحی را پشت پنجره تشخيص می دهد.

 تمام شب را پشت پنجره نشسته ام و ديده ام که مه چگونه پايين می آيد و راه ديد و نفس را می بندد. نصفه شب بود که آذر رفت. خواسته بودم که بيايد و بعد از ساعتی جرو بحث پذيرفت و آمد. از پشت پنجره ديدمش که می آيد. دامن سرمه ای پوشيده بود و پيراهن صورتی کمرنگ، يک ژاکت بافتنی نازک سفيد هم رويش. کيفش را به شانه آويزان کرده بود و در دست ديگرش کيسه نايلون بزرگی را حمل می کرد. مثل هميشه، روبرو را نگاه می‌کرد و قدمهای کوچک و تند بر می داشت. از سر شب همه جا را مه گرفته بود. از دور که می آمد، مثل شبحی بود که از دنيای ديگری به اين دنيا سفر کند. نور ماشينها که از پشت سرش می تابيد، اين حس را بيشتر تقويت می‌کرد. از پشت پنجره با نگاه تعقيبش کردم تا وارد در بزرگ ساختمان شد. من از جايم تکان نخوردم. صدای يکنواخت قدمهايش را می‌شنيدم. پله ها را بالا آمد و پشت در ايستاد و زنگ را بصدا در آورد. گفتم که در باز است. در را باز کرد و داخل شد. سلام کرديم. آرام کفشهايش را درآورد، کيف و کيسه نايلون اش را کنار در اتاق گذاشت و يک لحظه همانجا ايستاد. دور و برش را نگاه کرد و لبخند زد. بعد دستها را بهم ماليد و گفت:

_ خوب، چکار می‌کنی؟

_ بيرون را تماشا می‌کنم.

_ الآن نه! منظورم اينه که ...

_ هيچی. کار و کار و خانه و خواب.

آهسته آمد کنارم ايستاد. چند دقيقه به سکوت گذشت و با هم کوچه را نگاه کرديم. بعد شايد برای اينکه سکوت را بشکند گفت:

_ کوچه قشنگی داری! با درختهای کاجش، چه هم اندازه و هم‌قدند!

_ هه ! اينجا هم بجز اين کاجهای خاک گرفته درختی نيست.

_ چطور نيست؟ بهار اينقدر شکوفه توی اين شهر ديدم که به عمرم نديده بودم. اين کاجها هم قشنگند. زمستان را سبز می‌کنند.

_ خودشان سبز نيستند. مردمش. خشک و آهنی اند.

_ اينجورها هم نيست. تازه، فرانکفورت که از اينجا بدتر بود. اينجا باز قاطی زياد دارد. توی محله شما ترک و غير آلمانی زياد نيست. نه؟

_ چرا. ولی فرقی نمی‌کند.

_ چطور فرق نمی‌کند. خود آلمانی ها هم تازه همه مثل هم نيستند. البته راست می‌گی. هفته پيش رفته بودم اداره خارجی ها برای لاله پاسپورت بگيرم، خيلی دلم گرفت. صف تا توی خيابان آمده بود و مردم که رد می‌شدند زير چشمی نگاهمان می‌کردند. با همه و پوست و گوشت استخوانت احساس می‌کردی که خارجی هستی، به اينجا تعلق نداری، اضافی هستی. ولی من توی دلم گفتم: گور پدرتان. همينه که هست. من حالا اينجام. همه کار دنيا روی مراوده و مبادله می‌چرخد. من‌هم يک چيزی می‌دهم، يک چيزی می‌گيرم.

_ چی می دهی، چی می‌گيری؟

_ نيرويم را می‌دهم. چهارده پانزده سالی که درس خوانده ام می‌دهم و امکان زندگی کم دغدغه تر و انسانی تر را می‌گيرم.

_ اين زندگی خيلی انسانی تر از آن زندگی است که داشتيم؟

_ آذر ساکت نگاهم کرد و بعد کنار پنجره روی پتو نشست. قالی نداشتم. روی کف چوبی اتاق پتو پهن کرده بودم . دوتا ملافه هم آويزان کرده بودم جلو پنجره . پولی نبود که خرج وسايل کنم . تازه اگر هم بود دست و دلم نمی‌رفت . به چه درد می‌خورد آن وسايل؟ من هم نشستم و لبخند زدم. ولی چهره او جدی شده بود و سرد. آرام گفت:

گفتی بيام تاحرف بزنيم. راجع به همين چيزها قرار است صحبت کنيم؟

گفتم : نه. حرفهای مهمتری هست.

و رفتم که چايی بياورم. نفسم تند شده بود و دستهايم می لرزيد. سينی چای را روی زمين کنارش گذاشتم و روبرويش نشستم. چه دنيايی. ما شبها و روزهای متوالی کنار هم خوابيده و برخاسته بوديم و حالا او بايد مثل مهمان به خانه من می آمد و من پذيرايی اش می‌کردم.

مادر سينی چای را کنارم روی زمين می‌گذارد و روبرويم می‌نشيند. گره چارقدش را درست می کند. چشمهايش را با پشت دست پاک می‌کند و می‌گويد:

_ بخور ننه. سرد می شه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها