بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

30

اون شب شاهرخ ساکش رو بست و برای سه ماه از خونه رفت . تو اون سه ماه کلی خوشحال بودم که رفته و می گفتم شاید این وسط هم با کس دیگه ای عروسی می کنه و دست از سر من بردارد.
روزها اکثر وقتم را با بازی با پریوش پر می کردم و تمام سعی ام را می کردم که نبود نگین را حس نکند . یه روز تو عمارت عمو شهرام ، پریوش سرش را روی پایم گذاشت و با بغض گفت : « مامانی چرا بابا خونه نمیاد . » از مامان گفتنش حالم خراب شد و تا خواستم بگم پریوش من مامانت نیستم نگاه زن عمو مریم را دیدم که با التماس نگاه می کرد که دل بچه را نشکن و چیزی نگم دهانم را بستم و موهایش را نوازش کردم و گفتم : « میاد عزیزم . به همین زودی ها . »
وقتی خواستم از خانه خارج بشم زن عمو گفت : « این بچه بد جوری به تو دل بسته امیدش را ناامید نکنی گل پری . » با ناراحتی بیرون آومدم و با خودم گفتم : « این چه سرنوشتی بود که من ونگین پیدا کردیم اون که عاشق شاهرخ بود و بچه اش ، باید زیر خروارها خاک بخوابد و من که هزاران آرزو برای خودم داشتم ازم بخوان که جای اونو پر کنم » تو همون روزها چند تا خواستگار عالی برایم اومده بود و از بابام خواسته بودند که اجازه بده برای صحبت بیایند ولی بابا اجازه نداده بود و من بعداً از ترگل می شنیدم .
ترگل می گفت با با گفته : « من نمی تونم رو حرف شهرام حرف بزنم و اون گل پری را عروس خودش می دونه و از همه مهمتر سفارش نگین است و این طفل معصوم که بعد از مادرش به گل پری دلبسته است را چکار کنم . »
من همه ی این حرف ها را می شنیدم و آه از نهادم در میامد ولی چاره ای نداشتم و فقط به این امیدوار بودم که شاهرخ تو این مدت سراغ کس دیگه ای برود . وفتی اینو به ترگل گفتم با خنده گفت : « بعضی مواقع هر چی دعا می کنی فایده ای ندارد چون اگه قسمتت به شاهرخ باشه هیچ کاری نمی شود کرد و در ضمن مگه شاهرخ دیوونه است که دختر به این خوشگلی را ول کنه و بره سراغ کس دیگه ای . » ولی با همه این حرف ها من از اون روز لعنتی شاهرخ می ترسیدم . از مست کردن هایش از اون نگاه وحشی اش ، از صدای استخوان هایم که حس کردم شکستند ، از همه وهمه می ترسیدم و از همه مهم تر ته دلم چرکین بود دست خودم نیود اونو مقصر مرگ نگین می دونستم در صورتیکه درس خونده بودم و می دونستم سل یه بیماری است ولی از بس نگین را دوست داشتم دلم می خواست یه نفر را مقصر بدونم و سرزنشش کنم که اونم شاهرخ بود .
خورشید پائیزی چند روزی بود که از لای درخت ها باغ سرک می کشید و منم دوباره عازم مدرسه شده بودم . اون روز عصر پنجشنبه بود و من بلوز سفید و سارافون آبی پوشیده بودم و توی باغ برای خودم قدم
می زدم که یکهو در باغ باز شد و ماشین شاهرخ وارد شد و آه از نهادم درآمد و با خودم گفتم چه زود برگشت.
وقتی کنارم رسید ماشین را نگه داشت و پیاده شد و با لبخند قشنگی سلام کرد. شلوار شکی و بلوز سفیدی تنش بود که دو تا دکمه بالایی را باز گذاشته بود و نگاه سیاهش را که انگار خواستنی ترین نگاه دنیا بود به صورتم دوخت و با صدای گرمش گفت: چیه چرا اینجور نگاهم می کنی؟
ولی من لب از لب باز نکردم چون آنچنان قلبم تپش پیدا کرده بود که حس می کردم الان شاهرخ از پشت لباسم هم بالا و پایین رفتن قلبم را می بیند. فقط اینو فهمیدم که یک حس غریب ولی خوشایند توی بدنم شروع به دویدن کرده و انگار سالها منتظر اومدن شاهرخ و دیدن این لحظه بودم.
انگار تمام این مدت دلتنگش بودم و مرغ دلم تو قفسه سینه بال بال می زده و حالا با دیدنش می خواد که به بیرون پر بکشد. منی که تا چند لحظه قبل می گفتم چرا زود یکهو برگشته، طوری شده بودم که با خودم می گفتم وای خدای من، چقدر دلتنگ دیدن این چشم های سیاه و نگاه زیبایش بودم.
با صدای شاهرخ که پرسید: گل پری حالت خوبه؟ چرا جوابم رو نمی دی؟
به خودم اومدم و گفتم: سلام.
و خواستم قبل از اینکه خودم را لو بدهم و از حال وروزم بفهمه چه بلایی به سرم اومده و چه حالی دارم ازش دور بشم که با خنده گفت: گل پری صبر کن می دونم که می خوای سر به تنم نباشه. راستش چند باری تصمیم گرفتم که همون جا تو پاریس بمونم ولی هر کاری کردم نتونستم این چشم های آبی تر از دریا را فراموش کنم. دلم تو سینه آروم نداشت و مدام بهونه ات رو می گرفت. بهونه اخم کردن ها و بداخلاقی هات، بهونه نگاه خواستنی ات و موهای چون طلایت را. آخ که نمی دونی دختر تو با دل این شاهرخ بیچاره چه کردی.
در حالی که تمام بدنم از شنیدن حرفهایش گر گرفته بود سعی می کردم صورتم سرخ نشه. می خواستم بگم که منم دلم برایش تنگ شده و تازه همین الان فهمیدم ولی عقلم بهم گفت یادت باشه شاهرخ اگه بفهمه دوستش داری تا آخر عمر افسارت را به دست می گیره. اون همیشه باید دنبال چیزی که می خواهد بدود تا قدرش را بداند. برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پریوش خیلی دلتن بود و بهانه ات را می گرفت.
اخم هایش در هم رفت و گفتف: فقط پریوش دلتنگ بود. یعنی تو دلتنگم نبودی.
با سرتقی تمام موهایم را روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم: برای چه باید دلتنگ می شدم. نه که خیلی خوبی. راخت رفتی خوش گذرانی و نگین بیچاره رو فراموش کردی و انتظار داری یک نگین بدبخت دیگه هم دلتنگت بشه. نه پسر عموی عزیز. همچین خبری نیست. من نگین نیستم و عاشق تو هم نیستم که بخوام چشم روی کارهای تو ببندم.
و چرخی زدم و با سرعت ازش دور شدم. سنگینی نگاهش را روی خودم تا در عمارت احساس می کرم. وقتی داخل خانه شدم تازه صدای ماشینش را شنیدم که به سمت خونه عمو می رفت. اون شب شام را هم به خونه عمو شهرام نرفتم. زود به بهانه سردرد به رختخواب رفتم و وقتی بابا به دنبالم آمد و دید خوابیده ام، رفت.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم و گفتم نباید به دلم اجازه بدم عاشق شاهرخ بشه. مگه ندیده بودم که با نگین چکار کرده بود. ولی مگه دل این چیزها سرش می شه. من عاشق شده بودم و اینو از تپش قلبم و سرخی گونه هایم بهتر می فهمیدم. تا به شاهرخ فکر می کردم صورتم سرخ می شد و وقتی یاد نگین می افتادم بدنم یخ می کرد و با خودم می گفتم شاهرخ همان بلایی را که سر نگین آورد سر منم میاره.
فردا صبح زود به مدرسه رفتم و تو زنگ های تفریح برای مینا درد و دل کردم.
مینا گفت: تو نباید راحت زن شاهرخ بشی. هر چقدر هم که دوستش داشته باشی باید به روی خودت نیاری و مدام بهونه بیاری و آخر سر هم طوری وانمود کنی که دیگه در برابر این همه التماس و اصرار راه دیگه ای نداری. تو باید کاری کنی که اون به خاطر دوست داشتن تو خیلی اخلاق های بدش را کنار بگذاره.
دیدم که مینا هم با من هم عقیده است.
عصر آن روز وقتی وارد باغ شدم دیدم شاهرخ با پریوش بازی می کند. بدون اینکه به سمتشان بروم راهم را کج کردم و به سمت خانه رفتم. با عجله خودش را به من رساند و گفت: صبر کن گل پری. فرار نکن دیگه.
با خونسردی به سمتش برگشتم و گفتم: برای چی باید فرار کنم پسر عمو.
خنده ای عصبی کرد و گفت: خب از من فرار می کنی. دیشب هم که نیومدی سوغاتی هات رو بگیری.
عزمم را جزم کردم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم: من سوغاتی لازم ندارم بهتره اونا رو برای رقاصه روسی ببری.
صورتش از خشم سرخ شد و مشت هایش را گره کرده بود که گفتم: چیه. بازم می خوای بزنی تو گوشم. مگه دروغ می گم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود و مشت هایش را باز کرد که دوباره گفتم: نترس بزن. ولی بدون این دفعه منم سیلی سخت تری به صورتت می زنم.
دستم را گرفت و با صدای لرزانی گفت: ببین گل پری خواهش می کنم این قدر منو عذاب نده. می دونم یه خورده عصبی ام و طاقت حرف درشت رو ندارم. ولی باور کن تو عمرم هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشتم. حاضرم هر کار به خاطر تو بکنم. لطفا سعی نکن با عصبانی کردن من ، منو وادار به خشونت بکنی. چون وقتی دستم روی تو بلند می شه قلب خودم صد تکه می شه. در ضمن فکر نکن با بداخلاقی و قهر کردن می توانی از دست من خلاص بشی. تو چه بخوای چه نخوای زن من می شی.
از پررویی اش حرصم گرفت و با ناراحتی گفتم: اگه این طوره و حرف، حرف زوره دیگه چرا دنبال من راه افتادی و نازم رو می کشی.
با مهربونی گفت: آخه عزیزم من هر چقدر هم ناز تو را بکشم بازم کمه. منظورم اینه که چرا خودت و منو اذیت می کنی. باور کن دیگه طاقت دوری ندارم.
با سرتقی تمام نگاهش کردم و گفتم: یه نگاه به خودت کردی. تو بیست سال از من بزرگتری در ضمن چطور می خوای من نگین رو فراموش کنم. من که مثل تو نیستم.
اخم هایش را در هم کشید و گفت: ببین گل پری من نگین رو دوستش داشتم اما عاشقش نبودم. اینو به خودش هم گفته بودم و قبول کرده بود. اگه هم زنده می موند مطمئن باش هیچ وقت به تو ابراز علاقه نمی کردم و این عضقو برای همیشه توی قلب خودم نگه می داشتم و به زبون نمیاوردم.
پوزخندی زدم و گفتم: برای همین بود که نگین به ترگل گفته بود که می دونه تو منو دوست داری.
دستش را با کلافگی تو موهایش کرد و گفت: شما زنها حس و شامه قوی ای در مورد این جور مسائل دارید ولی باور کن حتما از نگاه من چیزی فهمیده بود و گرنه به جان پریوش قسم من هیچ حرفی در این باره نزده بودم و اگه نگین زنده می موند هم هیچ وقت نمی زدم. جریان اون رقاصه یک اشتباه بزرگ بود که تا دم مرگش هم ازش خواستم منو ببخشه و اونم منو بخشید.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: ولی من نمی تونم ببخشمت.
در همین موقع پریوش که همان اطراف بازی می کرد دامنم را چسبید و خواست که بغلش کنم، منم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم.
شاهرخ با خنده گفت: ای کاش ذره ای از محبتی که به پریوش داری را به پدرش داشتی.
با خونسردی گفتم: به همین خیال باش.
و با پریوش از جلوی چشمانش دور شدم. از وقتی شاهرخ برگشته بود یک هفته ای می گذشت و دوباره سر و کله ترگل و گلناز پیدا شده بود و از طرف بابا و عمو ماموریت داشتند که منو راضی کنند.
گلناز می گفت: عمو گفته خوبیت نداره آتش و پنبه کنار هم توی یه خونه باشن و به هم محرم نباشن. اگه شاهرخ به گل پری چشم نداشت هیچ مشکلی نبود ولی حالا قضیه فرق می کنه و بهتره هر چه سریعتتر بینشان محرمیتی ایجاد شود.
منم رو به گلناز گفتم: خوبه دیگه نظر منم اصلا مهم نیست. حتی نمی خوان در این مورد با خودم صحبت بکنند و شماها را واسطه کردند.
ترگل در حالی که همین فتانه را حامله بود و به سختی از جایش بند می شد گفت: ای بابا گل پری، تو هم فکر کردی چون چند کلاس درس خوندی حالا همه باید طبق نظر آدم های به اصطلاح روشن فکر رفتار کنند. یادت رفته اگه همین شاهرخ نبود تو حالا مدرسه هم نمی رفتی چه بخوای به این که بخوای شوهرت را انتخاب کنی. مگه ماها شوهرامون رو خودمون انتخاب کردیم. هر چی بابا گفت گفتیم چشم.
با لجاجت گفتم: اما قضیه شما ها فرق می کرد. طرف من بیست سال بزرگتره و زنش مرده و یه بچه هم داره.
گلناز گفت: ولی با همه این حرفها از شوهرهای ما خیلی سره. باور کن تو همین فامیل چه دخترهایی که آرزوی یه نگاه شاهرخ را دارند تا کنیزی اش را بکنند نه مثل تو که شاهرخ اینقدر عاشقته که مدام به زبون میاره. طوری که زن عمو مریم می گه این پسره حیا رو خورده یه آبم روش.
از اینکه می دیدم و می شنیدم شاهرخ این همه بی تابه غرق شادی می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه اواخر مهر ماه بود که بعد از تعطیل شدن مدارس با مینا سر خیابان دربند می خواستیم به سمت بالا بیاییم که مینا گفت: یه پسره کت و شلواری پشت سرمون راه افتاده.
گفتم: خب به ما چه اینقدر راه بره که خسته بشه.
ولی هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خودش را به ما رساند و کاغذ تا شده ای را توی دست من گذاشت و خواست از ما دور شه که نمی دونم یکهو از کجا سر و کله شاهرخ پیدا شد و با عصبانیت یقه پسره رو گرفت و شروع به ناسزا گفتن کرد و چندتا سیلی محکم به پسره زد و اونو به سمتی پرت کرد و با خشم به سمت من که از پیش اومدن این اتفاق می لرزیدم اومد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود گفت: دست من درد نکنه. فرستادمت مدرسه که این کارها رو یاد گبیری.
و محکم کاغذ رو از دستم گرفت و باز کرد و نگاهی بهش انداخت و با خشم گفت: چه غلط ها آقا عاشقته و نامه عاشقانه می دهد. هنوز اینقدر بی صاحب نشدی که از این غلط ها بکنی.
در حالی که اشک می ریختم با ناراحتی گفتم: ولی به خدا من اصلا اونو نمی شناسم. مینا شاهده.
مینا که بیشتر از من ترسیده بود با لکنت گفت: راست میگه.
با عصبانیت دست منو کشید و چند فحش دیگه به پسره داد و منو با زور به دنبال خودش کشید و دستم از فشار دستش به درد اومده بود. جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم که ببینم مینا داره میاد یا نه.
وقتی فشار دستش برایم غیر قابل تحمل شد ناله ای کردم و گفتم: دستم درد گرفت.
با خشم غرید: می دونی اگه به عمو بگم چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرت میاره. حالا میگی دستم درد گرفت. با ناله ای گفتم: ولی من که کاری نکردم. اون یه دفعه کاغذ رو توی دستم گذاشت و من قبل از اینکه بفهمم چی شده تو یکهو جلو پریدی.
با پوزخند گفت: منو باش که اومده بودم دنبالت تا با هم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
نزدیکی های خونه که رسیدیم زدم زیر گریه که قدمهایش را شل کرد و نگام کرد و گفت: ببین بهت چی میگم. همین امشت به بابا اینا میگم تکلیف تو و منو روشن کنند و اگه بخوای بازی دربیاری جریان امروز رو به عمو می گم.
از تهدیدش خیلی ناراحت شده بودم ولی با خودم گفتم: خب من که اول و آخر به قول ترگل باید زنش بشم پس بذار فکر کنه منو با زور به دست آورده نه با رضایت.
برای همین قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: از کجا معلوم که این پسره رفیق خودت نباشه و این بازی ها رو راه انداختی که به من زور بگی. می دونم که دوره زور گفتن شما مرد هاست ولی منم به وقتش تلافی می کنم.
در حالی که در باغ را باز می کرد منو به داخل برد و گفت: هر طور دوست داری فکر کن. مهم اینه که من به خواسته ام برسم.
در حالی که دستم را مالش می داد گفتم: فکر نکن به این راحتی هاست.
عصر اون روز همگی تو خونه ما جمع شده بودند و شاهرخ خوشگل تر و خوش تیپ تر از همیشه کنار عمو نشسته بود. حتی عمو فرید اینا هم اومده بودند و بعد از اینکه گلنار چای و شیرینی تعرف کرد عمو شهرام گفت: این عروس ما نمی خواد خودش به ما چایی بده.
در حالی که غم توی صورت زن عمو فرید می دیدم با ناراحتی گفتم: عمو جون شما خیلی زود می خواین نگین رو فراموش کنید. از کجا معلوم که بعد از من هم این کار را نکنید.
عمو فرید بلند شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: عموجون این خواست خود دختر ما بود و خواسته قلبی ما هم هست. شاهرخ نمی تونه بی زن بمونه و پریوش مادر می خواد. پس چه بهتر که خواسته ی نگین زودتر اجرا بشه.
در حالی که به فکر هایی که از ظهر آماده کرده بودم فکر می کردم رو به عمو شهرام گفتم: می دونم که این به نظر شما پرروئی است که دختری این جور مواقع حرف بزنه ولی من درس خوندم و شاید یه فرق هایی با بقیه داشته باشم. دلم می خواد حرفها و شرط هایم را بشنوید.
عمو گفت: اشکالی نداره بگو.
در حالی که سعی می کردم نگاهم کاملا بر روی صورت شاهرخ باشه گفتم: من یک ماه به شاهرخ فرصت می دم که خودش را درست کتع و دست از قمار و کافه رفتن و اون دختره رقاص و مشروب برداره و گرنه حتی اگر خودم را بکشم حاضر نیستم با شاهرخ زندگی کنم. این حرف اول و اخر منه.
همه نگاهها به سمت شاهرخ چرخید و شاهرخ از اینکه من با این صراحت این حرفها را در جمع زده بودم سرخ شد و گفت: من حرفی ندارن اگه اون عشق و علاقه ای که دنبالشم تو خونه ام بدست بیارم مطمئن باشید که دنبال هیچ کدوم از این کارها نمی رم.
با خونسردی گفتم" پس جلوی همه باید به بابام امضا بدی که اگه این کارها رو کردی بدون هیچ چک و چونه ای منو طلاق بدی.
صدای بابام دراومد که گل پری این حرفها چیه؟ خجالت بکش. کی تا حالا طلاق گرفته که تو اسمش رو به زبون میاری. همینه که گفتم دختره بره مدرسه پررو می شه.
عمو شهرام گفت: فریبرز ساکت باش. حق با گل پری است. شاهرخ یک بار امتحانش را پس داده و منو جلوی فرید خجالت زده کرده. این بار اگه بخواد به کارهایش ادامه بده من خودم طلاق گل پری رو می گیرم. برای گل پری خواستگار زیاده پس شهرخ باید حسابی قدرش رو بدونه و آدم بشه. تو این یک ماه هم حق نداره بدون گل پری به بیرون بره تا این کارها از سرش بیفتد.
شاهرخ خواست اعتراض کند که عمو گفت: حرف نباشه. از امروز هم یک صیغه محرمیت بینتان خوانده می شه تا بعد از یک ماه تکلیف عروسیتون اگه آدم شده بودی معلوم بشه.
اون شب بعد از خواندن صیغه محرمیت زن عمو مریم با خنده شاهرخ را به اتاقم فرستاد و گفت: تا شما دو تا حرف هایتان را می زنید ما هم شام را اماده می کنیم.
از اینکه با شاهرخ تو اتاق تنها مونده بودم احساس ترس شدیدی کردم به خصوص که نگاه شاهرخ روی صورتم خیره بود.
آروم آروم عقب رفتم و شاهرخ با خنده به سمتم آمد و گفت: پس منظورت از تلافی این حرفها بود.
گفتم: این تلافی نبود. اگه منو می خوای باید آدم بشی.
شاهرخ با خنده قشنگی گفت: چشم، به خاطر تو حتما من آدم می شم. حالا ببین عزیزم.
از فردای اون روز سر کلاس هوش و هواس نداشتم و فقط به مینا ماجرای نامزدی ام را گفته بودم. می دونستم که بعد از عقد دیگه نمی تونستم به مدرسه برم و دلم برای همه معلم ها و دوستهایم تنگ می شه ولی شاهرخ بهم قول داده بود که تو خونه کمکم می کنه تا درس بخونم . برای درسهای سختم معلم هایی را خصوصی به خونه بیاره تا متفرقه امتحان بدم تا زمانی که دیپلم بگیرم. شاهرخ طبق گفته عمو بدون من بیرون نمی رفت و وقتی من میامدم یا وقتش را در خانه ما می گذراند و یا با من به تفریح و گردش می رفتیم.
روزهای نامزدی روزهای خیلی قشنگ است.
من هر روز سعی می کردم شاهرخ را به کارهای خوب تشویق کنم و اون هر روز به من بیشتر ابراز عشق می کرد و من مرتب بهش یادآوری می کردم که باید بیشتر به پریوش محبت کند که جای خالی مادرش را حس نکند. ولی بازم به روی شاهرخ نمیاوردم که عاشقش شدم و وانمود می کردم که به خاطر بزرگترها به این کار تن دادم.
می دیدم که برای شاهرخ ترک عادت سخته ولی تمام تلاشش را می کرد که خودش را عوض کند. به قول خودش این معجزه عشق بود که این طور دست و پاهیش را به سمت کار خلاف بسته بود. یک روز در حالی که با پریوش توی حیاط بازی می کردم شاهرخ اومد و گفت: بیا بریم می خوام یه چیزی نشونت بدم.
به همراه پریوش به تجریش رفتیم و اون وارد مغازه پارچه فروشی شد و با خنده چرخی دور خودش زد و گفت: چطوره؟
پرسیدم: چی؟
گفت: مغازمون. از بابا خواستم این جا را برام بخره تا سرگرم شم.
خیلی خوشحال شدم. بعد از چرخی که تو مغازه زدیم با هم برگشتیم.
شاهرخ گفت: هر چی فکر کردم دیدم بهتره سرم رو با کار گرم کنم تا دوباره هوایی نشم و در ضمن باید به فکر تو و بچه هایم باشم.
از فکر اینکه قراره منم برای شاهرخ بچه هایی بدنیا بیاورم سرخ شدم که خندید و .....
گفت: چیه خجالت کشیدی. بچه دار شدن که خجالت نداره. دلم می خواد همه بچه هام به خوبی خودت باشن.
اون روز از شاهرخ قول گرفتم که وقتی صاحب وارث پدریش شد هیچ وقت خودش را گم نکند و خدا را فراموش نکند و همیشه در راه خیر قدم بردارد. اونم از من قول گرفت که کمکش کنم تا بتونه این راه را درست طی کند.
بعد از یک ماه که شاهرخ حسابی سر به راه شده بود مراسم بله برون را برگزار کردند و قرار شد به خواسته من تو خونه ما زندگی کنیم چون من طاقت نداشتم جایی که نگین زندگی کرده بود را اشغال کنم. این جوری هم از بابا جدا نمی شدم هم توی زندگی سابق شاهرخ وارد نمی شدم و حریم زندگی نگین پا می ماند. بعدها پریوش می توانست از یادگاری های مادرش استفاده کند.
حالا نوبت خرید جهزیه بود که همیشه این کارها را مادر خوانده انجام میداد ولی من که مادر داشتم و گلناز و ترگل به همراهم می آمدند.
البته شاهرخ هم مرتب همراهی ام می کرد. از بهترین جاهایی که اون موقع بود و به کمک دوستانش وسائل چوبی ساختنی را فراهم می کرد. بابا بهترین فرشهای بازار را برایم تهیه کرده بود و وقتی وسایل را در خانه جای می دادیم خانه شیک و مدرنی شده بود. روزی که فامیل برای دیدن جهزیه اومده بودند به راحتی می شد برق حسادت را در چشمان تک تک زنان و دختران فامیل دید که من همچین جهزیه ای بابا برام فراهم کرده و هم شاهرخ عاشقم شده.
خیلی ها آرزو داشتند که به همسری شاهرخ دربیایند و اون روز سعی می کردند با یادآوری اسم نگین و اینکه چقدر زود فراموش ده منو آزار بدهند و همین موضوع باغث شد که من اشکم سرازیر بشه و وقتی عمو شهرام منو دید با ناراحتی پرسید: عروس گلم چرا گریه می کند؟
با ناراحتی برایش توضیح دادم و با بغض گفتم: دیدید همه فکر می کنند من می خوام جای نگین رو بگیرم.
عمو شهرام عصبانی وارد مجلس شد و با صدای بلند به همه گفت: اینو دارم به همه میگم. خودی و غریبه هم سرم نمی شه. اگه کسی یک بار دیگه بگه ما نگین را فراموش کردیم دیگه حق نداره پایش رو توی خونه من بذاره. این عروسی به اصرار نگین و سفارش خودش داره سر می گیره چون نگین توی این فامیل کسی رو مهربونتر و خانمتر از گل پری سراغ نداشت و گل پری هم به اصرار نگین و ما تن به این ازدواج داده. پس بهتر نخ و سوزن غیبت کردن هایتان را پاره کنید که اگر نکنید من مجبورم دهان همه شما را بدوزم.
و با عصبانیت سالن را ترک کرد.
عمو شهرام همیشه پشتیبان من بود و اینو بعدها هم ثابت کرد. قرار شد عروسی هم بیستم آذر ماه تو خونه عمو شهرام برگزار بشه. شب حنابندون هم آرایشگر به خونه اومد و صورتم را اصلاح کرد و آرایش ملایمی کرد و موهایم را با زیبایی تمام درست کرد. لباسم را که یاسی رنگ بود و خیلی قیمتی به تن کردم و شاهرخ وقتی وارد اتاق شد با دیدنم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: وای قلبم.
من که هول شده بودم با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ که خندید و گفت: هیچی عزیزم. فقط قلبم از دیدن این همه زیبایی که خدا یک جا در تو آفریده نزدیک بود از حرکت بیافته.
با دلخوری گفتم: خیلی لوسی. ترسیدم.
بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت: من فدای ترس این خانم کوچولو بشم.
تو اون لحظه اگر سایه نگین و یاد عزیزش توی ذهنم باعث غم و اندوهم نمی شد می تونستم به جرات با نگاه کردن به چشم های زیبا و پر از عضق شاهرخ بگم که خوشبخت ترین ادم روی زمینم.
اون شب با همه شادیهاش گذشت و روز بعد از صبح زیر دست آرایشگر بود و با ارایش غلیظ و زیبا که صورتم داشت و موهای زیبایم که تاج قشنگی آنها را زینت داده بود به گفته تمام اطرافیانم زیباترین عروس فامیل شده بودم.
وقتی کنار شاهرخ سر سفره عقد نشستم و عاقد صیغه دائم را بین ما جاری کرد صدای هلهله و شادی بلند شد و بابا و عمو هم صورتم را غرق بوسه کردند. توی اون لحظه جای مادرم خیلی خالی بود و اشک به چشمهایم آورد که با دیدن بابا که اونم اشک هایش را پاک می کرد به یاد این افتادم که بابا تو این سالها جای خالی مامان را هم پر کرده است. شاهرخ با دیدن حلقه اشک توی چشمم با دلولپسی پرسید: چیه نکنه پشیمون شدی؟
گفتم: نه یاد مادرم افتادم.
دستم را محکم در دستانش گرفت و گفت: مطمئن باش خودم جای همه رو برایت پر می کنم.
اون شب وقتی بابا منو و شاهرخ را دست به دست داد و من با شاهرخ تنها موندم خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ اون قدر خوب و مهربون بود که به من گفت: نمی خواد از من بترسی. تا زمانی که بهم عادت نکنی کاری باهات ندارم.
. اون شب من راحت و اسوده کنار همسر مهربانم خوابیدم. زندگی من و شاهرخ از فردای پاتختی شروع شد و پریوش هم مدام در خونه ما و عمو شهرام در حال رفت و آمد بود. نه دلش می اومد از ما جدا بشه و نه می تونست از عمو اینا دل بکنه. برای همین در هر دو خونه اتاق داشت و هر جا که دوست داشت می موند و من تمام سعی ام را می کردم که بیشتر از نگین بهش رسیدگی کنم که مبادا احساس ناراحتی کند و مرتب به شاهرخ می گفتم که بیشتر به پریوش محبت کند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

30

اون شب شاهرخ ساکش رو بست و برای سه ماه از خونه رفت . تو اون سه ماه کلی خوشحال بودم که رفته و می گفتم شاید این وسط هم با کس دیگه ای عروسی می کنه و دست از سر من بردارد.
روزها اکثر وقتم را با بازی با پریوش پر می کردم و تمام سعی ام را می کردم که نبود نگین را حس نکند . یه روز تو عمارت عمو شهرام ، پریوش سرش را روی پایم گذاشت و با بغض گفت : « مامانی چرا بابا خونه نمیاد . » از مامان گفتنش حالم خراب شد و تا خواستم بگم پریوش من مامانت نیستم نگاه زن عمو مریم را دیدم که با التماس نگاه می کرد که دل بچه را نشکن و چیزی نگم دهانم را بستم و موهایش را نوازش کردم و گفتم : « میاد عزیزم . به همین زودی ها . »
وقتی خواستم از خانه خارج بشم زن عمو گفت : « این بچه بد جوری به تو دل بسته امیدش را ناامید نکنی گل پری . » با ناراحتی بیرون آومدم و با خودم گفتم : « این چه سرنوشتی بود که من ونگین پیدا کردیم اون که عاشق شاهرخ بود و بچه اش ، باید زیر خروارها خاک بخوابد و من که هزاران آرزو برای خودم داشتم ازم بخوان که جای اونو پر کنم » تو همون روزها چند تا خواستگار عالی برایم اومده بود و از بابام خواسته بودند که اجازه بده برای صحبت بیایند ولی بابا اجازه نداده بود و من بعداً از ترگل می شنیدم .
ترگل می گفت با با گفته : « من نمی تونم رو حرف شهرام حرف بزنم و اون گل پری را عروس خودش می دونه و از همه مهمتر سفارش نگین است و این طفل معصوم که بعد از مادرش به گل پری دلبسته است را چکار کنم . »
من همه ی این حرف ها را می شنیدم و آه از نهادم در میامد ولی چاره ای نداشتم و فقط به این امیدوار بودم که شاهرخ تو این مدت سراغ کس دیگه ای برود . وفتی اینو به ترگل گفتم با خنده گفت : « بعضی مواقع هر چی دعا می کنی فایده ای ندارد چون اگه قسمتت به شاهرخ باشه هیچ کاری نمی شود کرد و در ضمن مگه شاهرخ دیوونه است که دختر به این خوشگلی را ول کنه و بره سراغ کس دیگه ای . » ولی با همه این حرف ها من از اون روز لعنتی شاهرخ می ترسیدم . از مست کردن هایش از اون نگاه وحشی اش ، از صدای استخوان هایم که حس کردم شکستند ، از همه وهمه می ترسیدم و از همه مهم تر ته دلم چرکین بود دست خودم نیود اونو مقصر مرگ نگین می دونستم در صورتیکه درس خونده بودم و می دونستم سل یه بیماری است ولی از بس نگین را دوست داشتم دلم می خواست یه نفر را مقصر بدونم و سرزنشش کنم که اونم شاهرخ بود .
خورشید پائیزی چند روزی بود که از لای درخت ها باغ سرک می کشید و منم دوباره عازم مدرسه شده بودم . اون روز عصر پنجشنبه بود و من بلوز سفید و سارافون آبی پوشیده بودم و توی باغ برای خودم قدم
می زدم که یکهو در باغ باز شد و ماشین شاهرخ وارد شد و آه از نهادم درآمد و با خودم گفتم چه زود برگشت.
وقتی کنارم رسید ماشین را نگه داشت و پیاده شد و با لبخند قشنگی سلام کرد. شلوار شکی و بلوز سفیدی تنش بود که دو تا دکمه بالایی را باز گذاشته بود و نگاه سیاهش را که انگار خواستنی ترین نگاه دنیا بود به صورتم دوخت و با صدای گرمش گفت: چیه چرا اینجور نگاهم می کنی؟
ولی من لب از لب باز نکردم چون آنچنان قلبم تپش پیدا کرده بود که حس می کردم الان شاهرخ از پشت لباسم هم بالا و پایین رفتن قلبم را می بیند. فقط اینو فهمیدم که یک حس غریب ولی خوشایند توی بدنم شروع به دویدن کرده و انگار سالها منتظر اومدن شاهرخ و دیدن این لحظه بودم.
انگار تمام این مدت دلتنگش بودم و مرغ دلم تو قفسه سینه بال بال می زده و حالا با دیدنش می خواد که به بیرون پر بکشد. منی که تا چند لحظه قبل می گفتم چرا زود یکهو برگشته، طوری شده بودم که با خودم می گفتم وای خدای من، چقدر دلتنگ دیدن این چشم های سیاه و نگاه زیبایش بودم.
با صدای شاهرخ که پرسید: گل پری حالت خوبه؟ چرا جوابم رو نمی دی؟
به خودم اومدم و گفتم: سلام.
و خواستم قبل از اینکه خودم را لو بدهم و از حال وروزم بفهمه چه بلایی به سرم اومده و چه حالی دارم ازش دور بشم که با خنده گفت: گل پری صبر کن می دونم که می خوای سر به تنم نباشه. راستش چند باری تصمیم گرفتم که همون جا تو پاریس بمونم ولی هر کاری کردم نتونستم این چشم های آبی تر از دریا را فراموش کنم. دلم تو سینه آروم نداشت و مدام بهونه ات رو می گرفت. بهونه اخم کردن ها و بداخلاقی هات، بهونه نگاه خواستنی ات و موهای چون طلایت را. آخ که نمی دونی دختر تو با دل این شاهرخ بیچاره چه کردی.
در حالی که تمام بدنم از شنیدن حرفهایش گر گرفته بود سعی می کردم صورتم سرخ نشه. می خواستم بگم که منم دلم برایش تنگ شده و تازه همین الان فهمیدم ولی عقلم بهم گفت یادت باشه شاهرخ اگه بفهمه دوستش داری تا آخر عمر افسارت را به دست می گیره. اون همیشه باید دنبال چیزی که می خواهد بدود تا قدرش را بداند. برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پریوش خیلی دلتن بود و بهانه ات را می گرفت.
اخم هایش در هم رفت و گفتف: فقط پریوش دلتنگ بود. یعنی تو دلتنگم نبودی.
با سرتقی تمام موهایم را روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم: برای چه باید دلتنگ می شدم. نه که خیلی خوبی. راخت رفتی خوش گذرانی و نگین بیچاره رو فراموش کردی و انتظار داری یک نگین بدبخت دیگه هم دلتنگت بشه. نه پسر عموی عزیز. همچین خبری نیست. من نگین نیستم و عاشق تو هم نیستم که بخوام چشم روی کارهای تو ببندم.
و چرخی زدم و با سرعت ازش دور شدم. سنگینی نگاهش را روی خودم تا در عمارت احساس می کرم. وقتی داخل خانه شدم تازه صدای ماشینش را شنیدم که به سمت خونه عمو می رفت. اون شب شام را هم به خونه عمو شهرام نرفتم. زود به بهانه سردرد به رختخواب رفتم و وقتی بابا به دنبالم آمد و دید خوابیده ام، رفت.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم و گفتم نباید به دلم اجازه بدم عاشق شاهرخ بشه. مگه ندیده بودم که با نگین چکار کرده بود. ولی مگه دل این چیزها سرش می شه. من عاشق شده بودم و اینو از تپش قلبم و سرخی گونه هایم بهتر می فهمیدم. تا به شاهرخ فکر می کردم صورتم سرخ می شد و وقتی یاد نگین می افتادم بدنم یخ می کرد و با خودم می گفتم شاهرخ همان بلایی را که سر نگین آورد سر منم میاره.
فردا صبح زود به مدرسه رفتم و تو زنگ های تفریح برای مینا درد و دل کردم.
مینا گفت: تو نباید راحت زن شاهرخ بشی. هر چقدر هم که دوستش داشته باشی باید به روی خودت نیاری و مدام بهونه بیاری و آخر سر هم طوری وانمود کنی که دیگه در برابر این همه التماس و اصرار راه دیگه ای نداری. تو باید کاری کنی که اون به خاطر دوست داشتن تو خیلی اخلاق های بدش را کنار بگذاره.
دیدم که مینا هم با من هم عقیده است.
عصر آن روز وقتی وارد باغ شدم دیدم شاهرخ با پریوش بازی می کند. بدون اینکه به سمتشان بروم راهم را کج کردم و به سمت خانه رفتم. با عجله خودش را به من رساند و گفت: صبر کن گل پری. فرار نکن دیگه.
با خونسردی به سمتش برگشتم و گفتم: برای چی باید فرار کنم پسر عمو.
خنده ای عصبی کرد و گفت: خب از من فرار می کنی. دیشب هم که نیومدی سوغاتی هات رو بگیری.
عزمم را جزم کردم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم: من سوغاتی لازم ندارم بهتره اونا رو برای رقاصه روسی ببری.
صورتش از خشم سرخ شد و مشت هایش را گره کرده بود که گفتم: چیه. بازم می خوای بزنی تو گوشم. مگه دروغ می گم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود و مشت هایش را باز کرد که دوباره گفتم: نترس بزن. ولی بدون این دفعه منم سیلی سخت تری به صورتت می زنم.
دستم را گرفت و با صدای لرزانی گفت: ببین گل پری خواهش می کنم این قدر منو عذاب نده. می دونم یه خورده عصبی ام و طاقت حرف درشت رو ندارم. ولی باور کن تو عمرم هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشتم. حاضرم هر کار به خاطر تو بکنم. لطفا سعی نکن با عصبانی کردن من ، منو وادار به خشونت بکنی. چون وقتی دستم روی تو بلند می شه قلب خودم صد تکه می شه. در ضمن فکر نکن با بداخلاقی و قهر کردن می توانی از دست من خلاص بشی. تو چه بخوای چه نخوای زن من می شی.
از پررویی اش حرصم گرفت و با ناراحتی گفتم: اگه این طوره و حرف، حرف زوره دیگه چرا دنبال من راه افتادی و نازم رو می کشی.
با مهربونی گفت: آخه عزیزم من هر چقدر هم ناز تو را بکشم بازم کمه. منظورم اینه که چرا خودت و منو اذیت می کنی. باور کن دیگه طاقت دوری ندارم.
با سرتقی تمام نگاهش کردم و گفتم: یه نگاه به خودت کردی. تو بیست سال از من بزرگتری در ضمن چطور می خوای من نگین رو فراموش کنم. من که مثل تو نیستم.
اخم هایش را در هم کشید و گفت: ببین گل پری من نگین رو دوستش داشتم اما عاشقش نبودم. اینو به خودش هم گفته بودم و قبول کرده بود. اگه هم زنده می موند مطمئن باش هیچ وقت به تو ابراز علاقه نمی کردم و این عضقو برای همیشه توی قلب خودم نگه می داشتم و به زبون نمیاوردم.
پوزخندی زدم و گفتم: برای همین بود که نگین به ترگل گفته بود که می دونه تو منو دوست داری.
دستش را با کلافگی تو موهایش کرد و گفت: شما زنها حس و شامه قوی ای در مورد این جور مسائل دارید ولی باور کن حتما از نگاه من چیزی فهمیده بود و گرنه به جان پریوش قسم من هیچ حرفی در این باره نزده بودم و اگه نگین زنده می موند هم هیچ وقت نمی زدم. جریان اون رقاصه یک اشتباه بزرگ بود که تا دم مرگش هم ازش خواستم منو ببخشه و اونم منو بخشید.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: ولی من نمی تونم ببخشمت.
در همین موقع پریوش که همان اطراف بازی می کرد دامنم را چسبید و خواست که بغلش کنم، منم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم.
شاهرخ با خنده گفت: ای کاش ذره ای از محبتی که به پریوش داری را به پدرش داشتی.
با خونسردی گفتم: به همین خیال باش.
و با پریوش از جلوی چشمانش دور شدم. از وقتی شاهرخ برگشته بود یک هفته ای می گذشت و دوباره سر و کله ترگل و گلناز پیدا شده بود و از طرف بابا و عمو ماموریت داشتند که منو راضی کنند.
گلناز می گفت: عمو گفته خوبیت نداره آتش و پنبه کنار هم توی یه خونه باشن و به هم محرم نباشن. اگه شاهرخ به گل پری چشم نداشت هیچ مشکلی نبود ولی حالا قضیه فرق می کنه و بهتره هر چه سریعتتر بینشان محرمیتی ایجاد شود.
منم رو به گلناز گفتم: خوبه دیگه نظر منم اصلا مهم نیست. حتی نمی خوان در این مورد با خودم صحبت بکنند و شماها را واسطه کردند.
ترگل در حالی که همین فتانه را حامله بود و به سختی از جایش بند می شد گفت: ای بابا گل پری، تو هم فکر کردی چون چند کلاس درس خوندی حالا همه باید طبق نظر آدم های به اصطلاح روشن فکر رفتار کنند. یادت رفته اگه همین شاهرخ نبود تو حالا مدرسه هم نمی رفتی چه بخوای به این که بخوای شوهرت را انتخاب کنی. مگه ماها شوهرامون رو خودمون انتخاب کردیم. هر چی بابا گفت گفتیم چشم.
با لجاجت گفتم: اما قضیه شما ها فرق می کرد. طرف من بیست سال بزرگتره و زنش مرده و یه بچه هم داره.
گلناز گفت: ولی با همه این حرفها از شوهرهای ما خیلی سره. باور کن تو همین فامیل چه دخترهایی که آرزوی یه نگاه شاهرخ را دارند تا کنیزی اش را بکنند نه مثل تو که شاهرخ اینقدر عاشقته که مدام به زبون میاره. طوری که زن عمو مریم می گه این پسره حیا رو خورده یه آبم روش.
از اینکه می دیدم و می شنیدم شاهرخ این همه بی تابه غرق شادی می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه اواخر مهر ماه بود که بعد از تعطیل شدن مدارس با مینا سر خیابان دربند می خواستیم به سمت بالا بیاییم که مینا گفت: یه پسره کت و شلواری پشت سرمون راه افتاده.
گفتم: خب به ما چه اینقدر راه بره که خسته بشه.
ولی هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خودش را به ما رساند و کاغذ تا شده ای را توی دست من گذاشت و خواست از ما دور شه که نمی دونم یکهو از کجا سر و کله شاهرخ پیدا شد و با عصبانیت یقه پسره رو گرفت و شروع به ناسزا گفتن کرد و چندتا سیلی محکم به پسره زد و اونو به سمتی پرت کرد و با خشم به سمت من که از پیش اومدن این اتفاق می لرزیدم اومد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود گفت: دست من درد نکنه. فرستادمت مدرسه که این کارها رو یاد گبیری.
و محکم کاغذ رو از دستم گرفت و باز کرد و نگاهی بهش انداخت و با خشم گفت: چه غلط ها آقا عاشقته و نامه عاشقانه می دهد. هنوز اینقدر بی صاحب نشدی که از این غلط ها بکنی.
در حالی که اشک می ریختم با ناراحتی گفتم: ولی به خدا من اصلا اونو نمی شناسم. مینا شاهده.
مینا که بیشتر از من ترسیده بود با لکنت گفت: راست میگه.
با عصبانیت دست منو کشید و چند فحش دیگه به پسره داد و منو با زور به دنبال خودش کشید و دستم از فشار دستش به درد اومده بود. جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم که ببینم مینا داره میاد یا نه.
وقتی فشار دستش برایم غیر قابل تحمل شد ناله ای کردم و گفتم: دستم درد گرفت.
با خشم غرید: می دونی اگه به عمو بگم چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرت میاره. حالا میگی دستم درد گرفت. با ناله ای گفتم: ولی من که کاری نکردم. اون یه دفعه کاغذ رو توی دستم گذاشت و من قبل از اینکه بفهمم چی شده تو یکهو جلو پریدی.
با پوزخند گفت: منو باش که اومده بودم دنبالت تا با هم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
نزدیکی های خونه که رسیدیم زدم زیر گریه که قدمهایش را شل کرد و نگام کرد و گفت: ببین بهت چی میگم. همین امشت به بابا اینا میگم تکلیف تو و منو روشن کنند و اگه بخوای بازی دربیاری جریان امروز رو به عمو می گم.
از تهدیدش خیلی ناراحت شده بودم ولی با خودم گفتم: خب من که اول و آخر به قول ترگل باید زنش بشم پس بذار فکر کنه منو با زور به دست آورده نه با رضایت.
برای همین قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: از کجا معلوم که این پسره رفیق خودت نباشه و این بازی ها رو راه انداختی که به من زور بگی. می دونم که دوره زور گفتن شما مرد هاست ولی منم به وقتش تلافی می کنم.
در حالی که در باغ را باز می کرد منو به داخل برد و گفت: هر طور دوست داری فکر کن. مهم اینه که من به خواسته ام برسم.
در حالی که دستم را مالش می داد گفتم: فکر نکن به این راحتی هاست.
عصر اون روز همگی تو خونه ما جمع شده بودند و شاهرخ خوشگل تر و خوش تیپ تر از همیشه کنار عمو نشسته بود. حتی عمو فرید اینا هم اومده بودند و بعد از اینکه گلنار چای و شیرینی تعرف کرد عمو شهرام گفت: این عروس ما نمی خواد خودش به ما چایی بده.
در حالی که غم توی صورت زن عمو فرید می دیدم با ناراحتی گفتم: عمو جون شما خیلی زود می خواین نگین رو فراموش کنید. از کجا معلوم که بعد از من هم این کار را نکنید.
عمو فرید بلند شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: عموجون این خواست خود دختر ما بود و خواسته قلبی ما هم هست. شاهرخ نمی تونه بی زن بمونه و پریوش مادر می خواد. پس چه بهتر که خواسته ی نگین زودتر اجرا بشه.
در حالی که به فکر هایی که از ظهر آماده کرده بودم فکر می کردم رو به عمو شهرام گفتم: می دونم که این به نظر شما پرروئی است که دختری این جور مواقع حرف بزنه ولی من درس خوندم و شاید یه فرق هایی با بقیه داشته باشم. دلم می خواد حرفها و شرط هایم را بشنوید.
عمو گفت: اشکالی نداره بگو.
در حالی که سعی می کردم نگاهم کاملا بر روی صورت شاهرخ باشه گفتم: من یک ماه به شاهرخ فرصت می دم که خودش را درست کتع و دست از قمار و کافه رفتن و اون دختره رقاص و مشروب برداره و گرنه حتی اگر خودم را بکشم حاضر نیستم با شاهرخ زندگی کنم. این حرف اول و اخر منه.
همه نگاهها به سمت شاهرخ چرخید و شاهرخ از اینکه من با این صراحت این حرفها را در جمع زده بودم سرخ شد و گفت: من حرفی ندارن اگه اون عشق و علاقه ای که دنبالشم تو خونه ام بدست بیارم مطمئن باشید که دنبال هیچ کدوم از این کارها نمی رم.
با خونسردی گفتم" پس جلوی همه باید به بابام امضا بدی که اگه این کارها رو کردی بدون هیچ چک و چونه ای منو طلاق بدی.
صدای بابام دراومد که گل پری این حرفها چیه؟ خجالت بکش. کی تا حالا طلاق گرفته که تو اسمش رو به زبون میاری. همینه که گفتم دختره بره مدرسه پررو می شه.
عمو شهرام گفت: فریبرز ساکت باش. حق با گل پری است. شاهرخ یک بار امتحانش را پس داده و منو جلوی فرید خجالت زده کرده. این بار اگه بخواد به کارهایش ادامه بده من خودم طلاق گل پری رو می گیرم. برای گل پری خواستگار زیاده پس شهرخ باید حسابی قدرش رو بدونه و آدم بشه. تو این یک ماه هم حق نداره بدون گل پری به بیرون بره تا این کارها از سرش بیفتد.
شاهرخ خواست اعتراض کند که عمو گفت: حرف نباشه. از امروز هم یک صیغه محرمیت بینتان خوانده می شه تا بعد از یک ماه تکلیف عروسیتون اگه آدم شده بودی معلوم بشه.
اون شب بعد از خواندن صیغه محرمیت زن عمو مریم با خنده شاهرخ را به اتاقم فرستاد و گفت: تا شما دو تا حرف هایتان را می زنید ما هم شام را اماده می کنیم.
از اینکه با شاهرخ تو اتاق تنها مونده بودم احساس ترس شدیدی کردم به خصوص که نگاه شاهرخ روی صورتم خیره بود.
آروم آروم عقب رفتم و شاهرخ با خنده به سمتم آمد و گفت: پس منظورت از تلافی این حرفها بود.
گفتم: این تلافی نبود. اگه منو می خوای باید آدم بشی.
شاهرخ با خنده قشنگی گفت: چشم، به خاطر تو حتما من آدم می شم. حالا ببین عزیزم.
از فردای اون روز سر کلاس هوش و هواس نداشتم و فقط به مینا ماجرای نامزدی ام را گفته بودم. می دونستم که بعد از عقد دیگه نمی تونستم به مدرسه برم و دلم برای همه معلم ها و دوستهایم تنگ می شه ولی شاهرخ بهم قول داده بود که تو خونه کمکم می کنه تا درس بخونم . برای درسهای سختم معلم هایی را خصوصی به خونه بیاره تا متفرقه امتحان بدم تا زمانی که دیپلم بگیرم. شاهرخ طبق گفته عمو بدون من بیرون نمی رفت و وقتی من میامدم یا وقتش را در خانه ما می گذراند و یا با من به تفریح و گردش می رفتیم.
روزهای نامزدی روزهای خیلی قشنگ است.
من هر روز سعی می کردم شاهرخ را به کارهای خوب تشویق کنم و اون هر روز به من بیشتر ابراز عشق می کرد و من مرتب بهش یادآوری می کردم که باید بیشتر به پریوش محبت کند که جای خالی مادرش را حس نکند. ولی بازم به روی شاهرخ نمیاوردم که عاشقش شدم و وانمود می کردم که به خاطر بزرگترها به این کار تن دادم.
می دیدم که برای شاهرخ ترک عادت سخته ولی تمام تلاشش را می کرد که خودش را عوض کند. به قول خودش این معجزه عشق بود که این طور دست و پاهیش را به سمت کار خلاف بسته بود. یک روز در حالی که با پریوش توی حیاط بازی می کردم شاهرخ اومد و گفت: بیا بریم می خوام یه چیزی نشونت بدم.
به همراه پریوش به تجریش رفتیم و اون وارد مغازه پارچه فروشی شد و با خنده چرخی دور خودش زد و گفت: چطوره؟
پرسیدم: چی؟
گفت: مغازمون. از بابا خواستم این جا را برام بخره تا سرگرم شم.
خیلی خوشحال شدم. بعد از چرخی که تو مغازه زدیم با هم برگشتیم.
شاهرخ گفت: هر چی فکر کردم دیدم بهتره سرم رو با کار گرم کنم تا دوباره هوایی نشم و در ضمن باید به فکر تو و بچه هایم باشم.
از فکر اینکه قراره منم برای شاهرخ بچه هایی بدنیا بیاورم سرخ شدم که خندید و .....
گفت: چیه خجالت کشیدی. بچه دار شدن که خجالت نداره. دلم می خواد همه بچه هام به خوبی خودت باشن.
اون روز از شاهرخ قول گرفتم که وقتی صاحب وارث پدریش شد هیچ وقت خودش را گم نکند و خدا را فراموش نکند و همیشه در راه خیر قدم بردارد. اونم از من قول گرفت که کمکش کنم تا بتونه این راه را درست طی کند.
بعد از یک ماه که شاهرخ حسابی سر به راه شده بود مراسم بله برون را برگزار کردند و قرار شد به خواسته من تو خونه ما زندگی کنیم چون من طاقت نداشتم جایی که نگین زندگی کرده بود را اشغال کنم. این جوری هم از بابا جدا نمی شدم هم توی زندگی سابق شاهرخ وارد نمی شدم و حریم زندگی نگین پا می ماند. بعدها پریوش می توانست از یادگاری های مادرش استفاده کند.
حالا نوبت خرید جهزیه بود که همیشه این کارها را مادر خوانده انجام میداد ولی من که مادر داشتم و گلناز و ترگل به همراهم می آمدند.
البته شاهرخ هم مرتب همراهی ام می کرد. از بهترین جاهایی که اون موقع بود و به کمک دوستانش وسائل چوبی ساختنی را فراهم می کرد. بابا بهترین فرشهای بازار را برایم تهیه کرده بود و وقتی وسایل را در خانه جای می دادیم خانه شیک و مدرنی شده بود. روزی که فامیل برای دیدن جهزیه اومده بودند به راحتی می شد برق حسادت را در چشمان تک تک زنان و دختران فامیل دید که من همچین جهزیه ای بابا برام فراهم کرده و هم شاهرخ عاشقم شده.
خیلی ها آرزو داشتند که به همسری شاهرخ دربیایند و اون روز سعی می کردند با یادآوری اسم نگین و اینکه چقدر زود فراموش ده منو آزار بدهند و همین موضوع باغث شد که من اشکم سرازیر بشه و وقتی عمو شهرام منو دید با ناراحتی پرسید: عروس گلم چرا گریه می کند؟
با ناراحتی برایش توضیح دادم و با بغض گفتم: دیدید همه فکر می کنند من می خوام جای نگین رو بگیرم.
عمو شهرام عصبانی وارد مجلس شد و با صدای بلند به همه گفت: اینو دارم به همه میگم. خودی و غریبه هم سرم نمی شه. اگه کسی یک بار دیگه بگه ما نگین را فراموش کردیم دیگه حق نداره پایش رو توی خونه من بذاره. این عروسی به اصرار نگین و سفارش خودش داره سر می گیره چون نگین توی این فامیل کسی رو مهربونتر و خانمتر از گل پری سراغ نداشت و گل پری هم به اصرار نگین و ما تن به این ازدواج داده. پس بهتر نخ و سوزن غیبت کردن هایتان را پاره کنید که اگر نکنید من مجبورم دهان همه شما را بدوزم.
و با عصبانیت سالن را ترک کرد.
عمو شهرام همیشه پشتیبان من بود و اینو بعدها هم ثابت کرد. قرار شد عروسی هم بیستم آذر ماه تو خونه عمو شهرام برگزار بشه. شب حنابندون هم آرایشگر به خونه اومد و صورتم را اصلاح کرد و آرایش ملایمی کرد و موهایم را با زیبایی تمام درست کرد. لباسم را که یاسی رنگ بود و خیلی قیمتی به تن کردم و شاهرخ وقتی وارد اتاق شد با دیدنم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: وای قلبم.
من که هول شده بودم با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ که خندید و گفت: هیچی عزیزم. فقط قلبم از دیدن این همه زیبایی که خدا یک جا در تو آفریده نزدیک بود از حرکت بیافته.
با دلخوری گفتم: خیلی لوسی. ترسیدم.
بوسه ای بر گونه ام گذاشت و گفت: من فدای ترس این خانم کوچولو بشم.
تو اون لحظه اگر سایه نگین و یاد عزیزش توی ذهنم باعث غم و اندوهم نمی شد می تونستم به جرات با نگاه کردن به چشم های زیبا و پر از عضق شاهرخ بگم که خوشبخت ترین ادم روی زمینم.
اون شب با همه شادیهاش گذشت و روز بعد از صبح زیر دست آرایشگر بود و با ارایش غلیظ و زیبا که صورتم داشت و موهای زیبایم که تاج قشنگی آنها را زینت داده بود به گفته تمام اطرافیانم زیباترین عروس فامیل شده بودم.
وقتی کنار شاهرخ سر سفره عقد نشستم و عاقد صیغه دائم را بین ما جاری کرد صدای هلهله و شادی بلند شد و بابا و عمو هم صورتم را غرق بوسه کردند. توی اون لحظه جای مادرم خیلی خالی بود و اشک به چشمهایم آورد که با دیدن بابا که اونم اشک هایش را پاک می کرد به یاد این افتادم که بابا تو این سالها جای خالی مامان را هم پر کرده است. شاهرخ با دیدن حلقه اشک توی چشمم با دلولپسی پرسید: چیه نکنه پشیمون شدی؟
گفتم: نه یاد مادرم افتادم.
دستم را محکم در دستانش گرفت و گفت: مطمئن باش خودم جای همه رو برایت پر می کنم.
اون شب وقتی بابا منو و شاهرخ را دست به دست داد و من با شاهرخ تنها موندم خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ اون قدر خوب و مهربون بود که به من گفت: نمی خواد از من بترسی. تا زمانی که بهم عادت نکنی کاری باهات ندارم.
. اون شب من راحت و اسوده کنار همسر مهربانم خوابیدم. زندگی من و شاهرخ از فردای پاتختی شروع شد و پریوش هم مدام در خونه ما و عمو شهرام در حال رفت و آمد بود. نه دلش می اومد از ما جدا بشه و نه می تونست از عمو اینا دل بکنه. برای همین در هر دو خونه اتاق داشت و هر جا که دوست داشت می موند و من تمام سعی ام را می کردم که بیشتر از نگین بهش رسیدگی کنم که مبادا احساس ناراحتی کند و مرتب به شاهرخ می گفتم که بیشتر به پریوش محبت کند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 31

اون سال زمستان سختی بود و شاهرخ مرتب شبها در درسهایی که معلم هایی بهم خصوصی می دادند کمکم می کرد و صبح ها به مغازه می رفت و برای نهار برمی گشت. بعضی روزها بابا و عموبه بازار می رفت و سعی می کرد از تجربه های بابا و عمو برای کار در بازار بزرگ و همین طور معاملات فرانسه و نحوه مدیریت کارخانه از آقای کریمی که وکیل عمو شهرام بود استفاده کند.
زمستان رو به اتمام بود و نزدیک عید که زن عمو مریم از من پرسید: پس کی می خوای مادر بشی؟
خودم خیلی دوست داشتم هر چه زودتر مادر بشم ولی تا اون روز این اتفاق نیافتاده بود. اون روزها مثل حالا نبود که دخترها چند سال دوست دارند تفریح کنند و بعد بچه دار بشوند اون موقع اگه دختری دیر حامله می شد می گفتند نازاست و از این حرفها.
منم اون روز با تمام این که شاهرخ هر روز عشق و علاقه بیشتری نثارم می کرد تنم می لرزید و با خودم می گفتم نکنه منم مثل بعضی از زنها نتونم مادر بشم. درسته که شاهرخ بچه داره ولی اگه همین مسئله باعث بشه که منو ترک کنه و بگه بازم بچه می خواد اون وقت من چیکار کنم.
همین فکر باعث ککنج اتاق بنشینم و های های گریه کنم. راستش منی که عاشق شاهرخ شده بودم و تو این مدت هم جز مهر و محبت از شاهرخ ندیده بودم و این شاهرخی که با من زندگی می کرد اصلا قابل اقایسه با شاهرخ زندگی نگین نبود حتی از دیر کردن شاهرخ بال بال می زدم چه برسد که یه روز بخواد منو به خاطر بچه طلاق بده.
اون زمان زیاد می شنیدم که مردها به خاطر هوس دلشان زن دوم و سوم می گرفتند چه برسد به اینکه زنشان حامله هم نشود. تو افکارم غرق بودم و در حال گریه که پریوش با دست های کوچکش اشک هایم را پاک کرد و گفت: مامانی چرا گریه می کنی؟
پریوش را بغل کردم و سخت فشارش دادم و صورتش را بوسیدم. دوباره پرسید: مامانی غصه خوردی؟
با سر اشاره کردم آره و پریوش از تو بغلم پرید بیرون و رفت و چند دقیقه بعد در حالی که دست شاهرخ در دستانش بود وارد اتاق شد و گفت: ببین بابا، مامانی غصه می خوره.
شاهرخ پریوش را بوسید و از اتاق بیرون فرستاد و کنارم نشست ئ با مهربونی پرسید: چی شده عزیز دلم. نبینم این دریای قشنگ چشم هایت بارونی باشه.
با بغض گفتم زن عمو چی گفته، که شاهرخ خندید و گفت: خو مادرم که حرف بدی نزده. می خواسته ببینه کی نوه دار می شه.
در حالی که ******که می ردم گفتم: خب منم برای همین دارم گریهمی کنم. اگه من بچه دار نشم... و جمله ام را ادامه ندادم.
حتی به زبون اوردن فکرش هم می ترسیدم. شاهرخ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: دختره دیوونه این فکر ها چیه می کنی. نکنه ترسیدی من بم زن بگیرم.
وقتی نگاه ترسان من را دید قهقهه ای زد و گفت: دیوونه. من که عاشق نگین نبودم سرش زن نیاوردم حالا میام سر عشق کوچولوم زن بیارم. تو با بچه و بی بچه تنها عشق و زن زندگی منی. فهمیدی؟
با سر اشاره کردم که اره و شاهرخ موهایم را بوسید و با خنده به پریوش که از لای در سرش را تو آورده بود گفت: بیا اینجا موش کوچولو. تو هم یه بوس به بابا بده. و پریوش دوان دوان خود را در آغوش من و شاهرخ انداخت.
هفته آخر اسفند بود و اون شب همه خونه خاله بابام دعوت بودیم. خونه ی اونها تو یکی از باغهای اوین بود و قرار بود که شب را هم بمانیم و جمعه را هم انجا باشیم. بعد از نهار بابا و پریوش به همراه بقیه رفتند و من گفتم چون به شاهرخ نگفتم نمیام و اگه شاهرخ اومد و خسته نبود همراهش میام. بابا هم گفت: آره بابا جون آدم شوهرش را تنها نذاره بهتره.
بعد از رفتن بابا یه قرمه سبزی عالی پختم و لباسهایم را عوض کردم و آرایش کرده منتظر شاهرخ نشستم. خودم می دونستم شاهرخ خونه خاله نمی ره برای همین به بابا اون طوری گفتم. ولی ساعت ها گذشت و هوا تاریک شد و شاهرخ نیومد. شاهرخ عادت داشت قبل از تاریکی خونه باشد ولی وقتی ساعت از هشت هم گذشت و نیومد از دلشوره نمی دونستم چکار کنم. هیچ کس هم خونه نبود که نبالش بره. چشمم به تلفن که تازگی ها تو بعضی از خونه اعیانی وصل بود خشک شده بود که شاید خبری بشه ولی خبری نشد. همین طور که هزار فکر به سرم زده بود که چه بلایی سرش اومده متب تو سالن بالا و پایین می رفتم که چشمم به عقربه ی ساعت افتاد که یازده و نیم را نشان می داد.از ظهر هم لب به چیزی نزده بودم و ضعف کرده بودم. دیگه مطمئن شده بودم که بلایی سرش اومده و زار زار گریه کردم. نمی دونستم چی کار کنم که یکهو در باز شد و شاهرخ با سر و وضعی آشفته تلو تلو خوران وارد شد و با سرخوشی کتش را روی مبل پرتاب کرد و به سمتم اومد.
از بوی بد نفسش فهمیدم که مشروب خورده و مست کرده. از عصبانیتم داشتم خفه می شدم.
تمام مدتی که من داشتم از نگرانی می مردم و فکر می کردم بلایی سرش اومده اقا داشته با دوستانش خوش می گذرونده و معلوم نیست با کدوم زن اوقاتش را پر می کرده، برای همین با عصبانیت به عقب هولش دادم که نگاه مستش رو به صورتم دوخت و گفت: چرا گریه کردی؟ آرایشت بهم ریخته و صورتت خراب شده.
از عصبانیت به خودم می لرزیدم و دستم بالا رفت و سیلی محکمی توی صورتش خواباندم که باعث شود صورتش پر از خشم شود و دستم را محکم بپیچونه و در حالی که رگ های گردنش بیرون زده بود با دست دیگرش موهایم را گرفت و دور دستش پیچید و با خشم گفت: تو دختره نیم وجبی دست رو من بلند می کنی. انگار یادت رفته من کی ام.
در حالی که موهایم و دستهایم درد گرفته بود با گریه گفتم: نه یادم نرفته. تو همون مرد پست و هرزه ای هستی که روزها نگین را چشم انتظار میذاشتی و پی الواطی می رفتی و من گولت رو خوردم و فکر کردم آدم شدی ولی حالا می بینم که نه هیچ فرقی نکردی و در حالی که من اینجا دارم از نگرانی دیوونه می شم و گریه می کنم تو داری به کثافت کاریهات می رسی.
با گفتن ایم حرف شاهرخ کشیده محکمی به صورتم زد که از درد به خودم پیچیدم و بعد خواست با زور در اغوشم بگیره که خودم را از دستش خلاص کردم و به سمت میز دویدم و گلدان چینی ای را که روی میز بود به سمت اش پرتاب کردم که بهش نخورد و روی زمین افتاد و شکست.
شاهرخ که در حالت عادی نبود و به خاطر رفتار من حسابی خشمگین شده بود با خشم گفت: لوس شدی از بس که نازت رو کشیدم حالا امشب بهت می فهمونم زنی گفتن مردی گفتن، یعنی چی دست روی من بلند می کنی. عمو کجاست که ببینه چه دختری تربیت کرده که دست روی شوهرش بلند می کنه.
یکهو از دهنم در رفت و گفتم: بابا رفته خونه خاله اینا و گرنه حسابت رو می یرسید.
خنده ی بلندی سر داد و گفت: چه خوب. امشب خوب می تونم این اسب سرکشو رام کنم و تربیت بشه تا بفهمه چطوری به شوهرش احترام بذاره.
و به سمتم جهید که از دستش در رفتم و خواستم به سمت پله ها بدوم و به اتاق پناه ببرم و در را ببندم تا مستی از سرش بپره که یکهو پایم رو روی گلدان شکسته گذاشتم ئ فریادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم و با دست به زمین خوردم که تکه دیگری در دستم جای گرفت و جیغم را به اسمان برد.
شاهرخ که با جیغ من به خودش اومده بود نگاهی به تکه های گلدان و دست من که خون ازش می ریخت انداخت ئ با کلافگی با پاهایش گلدان شکسته را به کنار ریخت و کنارم روی زمین نشست و با حالتی عصبی دستم رو گرفت و گفت: ببین لعنتی با خودت چی کار کردی؟
خواستم پایم را تکا دهم که ناله ام بلند شد و چشمش به پایم افتاد و خواست دوباره باهام دعوا کند که چشمش به صورت گریانم افتاد و دلش سوخت و با کلافگی دست تو موهایش کرد و گفت: حقت بود که امشب...
و حرفش را ناتمام گذاشت و من با گریه گفتم: چی حقم بود. اینکه یه کتک مفصل ازت بخورم. صدایم هم درنیاید که تو چه غلطی کردی و زیر قولت زدی. این بود اون عشقی که ازش دم می زدی. به همین زودی فروکش کرد. بچه گیر آوردی و خرش کردی. حالا که خرت از پل گذشته می خوای مثل یه حیوون رامش کنی و تربیتش کنی، آره؟ ولی کور خوندی من آدمی نیستم که با یه وحشی مثل تو زندگی کنم. و هق هق گریه ام به اسمان رفت.
شاهرخ که کمی مستتی از سرش پریده بود و ناراحت و پشیمون نگام می کرد گفت: ببین گل پری من اصلا حالم خوب نیست وتو هم سر به سرم گذاشتی. بهت یاد ندادن این جور مواقع ادم سر به سر شوهرش نمی ذاره.
با حرص گفتم: نه یادم ندادند. ولی بابام گفته ادم مست به درد زندگی نمی خوره و باید ازش ترسید.
شاهرخ با یک حرکت از جا بلند شد و زیر بازویم را گرفت و با یک حرکت منو از زمین بلند کرد و روی مبل گذاشت و گفت: باید بریم بهداری و گرنه این جوری خون بند نمیاد.
با سرتقی گفتم: من هیچ جا نمیام.
در حالی که کتش را می پوشید پالتویم را رویم انداخت و دوباره بغلم کرد و سوار ماشین کرد و بدون هیچ حرفی به سمت بهداری دربند رفتیم و اون جا یکی از پرستارها دست و پایم را پانسمان کرد و به خانه برگشتیم و دوباره منو روی مبل گذاشت و با غر غر به سمت آشپزخونه رفت و با صدای بلند گفت: به به قرمه سبزی داریم.
و صدای کبریت زدنش را شنیدم که زیر خورشت و پلو را روشن کرد و بعد از چند دقیقه با ظرف غذا اومد کنار پایم زانوزد و غذا را کنار گذاشت و سرش را روی دامنم گذاشت ئ با صدای گرفته گفت: عزیز دل من منو می بخشه؟
و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و منتظر جوابم شد. خودش هم می دونست که من در قبال نگاهش و خواسته هایش زود نرم می شدم و خام می شوم ولی با خودم گفتم: اگه سریع ببخشمش پررو می شه.
به همین خازر گفتم:خیلی پررویی. بعد از این همه بلایی که امشب سرم آوردی به همین راحتی می خوای ببخشمت. یادت رفته همین یک ساعت پیش مثل وحشی ها موهایم را کشیدی و کتکم زدی تازه می خواستی تربیتم کنی.
با ناراحتی گفت: منو ببخش عزیزم. تو حالت عادی نبودم. خواهش می کنم.
با پوزخندی گفتم: مگه حالا حالت عادیه؟
سرش را تکانی داد و گفت: نه کاملا ولی اینقدر حواسم جمع شئه که بفهمم چه غلطی کردم و ازت بخوام که منو ببخشی.
با اندو گفتم: ولی تو به من قول داده بودی دیگه سراغ مشروب نری. من چطور می تونم ببخشمت و دوباره روز دیگه ای همین کارو بکنی و بگی منو ببخش. من نمی تونم. بهت گفته بودم و برای همین فردا به بابا و عمو می گم تا طلاق منو از تو بگیرند.
اشک توی چشمانش پر شد و با صدایی که می لرزید گفت: نگو گل پری این حرف رو نزن. من بدون تو می میرم. گفتم که غلط کردم. امشب همه دوستای قدیمی ام اومدند دم مغازه و به بهانه اینکه به عروسی دعوتشان نکرده بودم منو به کافه بردند و گفتند باید شیرینی عروسی ات رو بدی و به اصرار گفتند که لبی تر کنم. و من وقتی گفتم به زنم قول دادم که نخورم همه شان خندیدند و گفتند زن ذلیلی و هی اصرار کردند و مننم برای این که جلویشان کم نیاورم یه کم خوردم و نفهمیدم چطوری ادامه دادم و تا اینکه خنه اومدم.
با پوزخندی گفتم: و با کدوم زن بودی؟
با حرص نگام کرد و گفت: حالا هر چی دلت می خواد بگو. به جون کی قسم بخورم که باور کنی فقط مشروب خوردم. اگه با زنی بودم که به خونه نمیومدم.
گفتم: تو که فکر می کنی اگه مشروب نخوری زن ذلیلی همون بهتر که از من جدا بشی تا کسی بهت زن ذلیل نگه.
دستم را بوسید و گفت: هزار دفعه می گم غلط کردم حاضرم از این به بعد هر که بگه زن ذلیلی بگم آره هستم و بهش افتخار می کنم چون دیگه طاقت ندارم این چشمای دریایی را بارونی کنم. الهی دستم بشکنه که روی عشق قشنگم بلند شد.
آهسته گفتم : خدا نکنه. در حالی که لبخند روی لباش می نشست با خوشحالی گفت: پس بخشیدی. آشتی کردی. در حالیکه از خالت بچه گانه اش خنده ام گرفته بود و به یاد حرف ترگل افتاده بودم که می گفت مردها حتی اگه پیرم بشن بازم مثل بچه ها می مونند گفتم( نمی تونم به همین راحتی ببخشمت. اگه تکرار بشه چی؟)
از جایش بلند شد و به ارامی گفت: قول می دم. اگه تکرار شد تو برای همیشه از زندگیم برو بیرون. تو فقط همین یک دفعه رو به بابا و عمو چیزی نگو . خواهش می کنم.
با خودم فکر کردم به اندازه کافی به اشتباه خودش پس برده اگه بخوام منم این مساله را ادامه بدم شاید نتیجه برعکس بگیرم. منکه طاقت دوری اش را نداشتم شاید اگر گناهش را ببخشم و از بقیه پنهان کنم و بابا اینا فکر کنند که شاهرخ واقعا سر به راه شده نتیجه بهتری بگیرم تا اینکه این ماجرا را پخش کنم و آبروی شوهرم را ببرم. برای همین به شاهرخ که چشم انتظار نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: با تمام اینکه خیلی از دستت دلخورم ولی همین یک دفعه را می بخشمت.
با خوشحالی بشقاب غذا را بالا آورد و قاشقی را بالا آورد و گفت: پس بخور که دیگه مطمئن بشم ناراحت نیستی. وقتی لقمه غذا را قورت دادم لبخندی زد و گفت: قول می دم که این کارت را هیچ وقت فراموش نکنم و تا آخر عمرت از این کارت پشیمون نشی.
فردای اون روز کلی نازم را کشید و غذا از بیرون گرفت و شب که بابا اینا برگشتن به دروغ گفتم: موقع تمیز کردن میز دستم به گلدان خورده و شکسته و اومدم تمیز کنم دست و پایم را زخمی کردم.
تردید را تو نگاه بابام دیدم ولی به روی خودم نیاوردم. از اون روز محبت شاهرخ بیشتر و بیشتر شد و من فهمیدم که کار درستی را انجام داده ام که به کسی چیزی نگفتم.
اولین عید ساعت زیبای طلایی را هدیه گرفتم که هنوزم نگهش داشتم. تو همون روزها بود که شاهرخ گفت قصد داره منو به پاریس ببره و این خبر مثل توپ توی فامیل پیچید. چون من اولین زن توی فامیل بودم که قرار بود به اروپا بیام.
عمو شهرام و بابا زیاد موافق نبودند و می گفتند خوب نیست زن به این جوونی را به اروپا ببری ولی شاهرخ حرف هیچ کس را گوش تکرد و پریوش را به مادرش سپرد و ما راهی پاریس شدیم.
راستش اون سفر فقط گردش و تفریح و خاطرات خوش رو برام به همراه داشت و شاهرخ برام سنگ تموم گذاشت. هر روز یه گردش و تفریح عالی و عذاهای خوب و کلی خرید و همان موقع بود که من اولین بار کارخانه را دیدم و با آقای کریمی هم آشنا شدم.
بعد از سه هفته که به خونه باغ برگشتیم همه دلتنگ بودن به خصوص پریوش. خرداد ماه بود که احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی صبح حالم به هم خورد شاهرخ با شادی در آغوشم کشید و با خنده گفت: مهمون کوچولویی که منتظرش بودم انگار تو راهه. از حس اینکه دارم مادر می شم خون زیر پوستهایم دوید و شاهرخ با خنده گفت: چرا سرخ شدی؟
گفتم: خوشحالم. خیلی خیلی از این که دارم از تو صاحب بچه ای می شم.
سرم را بالا نگه داشت و گفت: چرا این قدر خوشحالی. سرم را بالاتر گرفتم و تمام عشق و علاقه ام را توی نگام ریختم و به چشاش نگاه کردم و گفتم: برای اینکه تمام این مدت عاشقت بودم و حالا حس می کنم که عاشق تر شدم.
با خنده منو از خودش جدا کرد و گفت: ای بدجنس کوچولو. تو عاشق من بودی و دم نمی زدی. بگو ببینم از کی؟
خودم را لوس کردم و گفتم: نمی دونم شاید از همون نه سالگی ام که از فرانسه اومدی و تمام دخترهای فامیل آرزو داشتند زنت بشن و من بچه بودم. شایدم از همون روزی که تو باغ منو بوسیدی و من ازت ترسیدم و ازت متنفر شدم. شایدم همون عشقی بود که ازش فرار می کردم و از فکر کردن بهش احساس گناه می کردم و مطمئنا از همون روزی که بعد از سه ماه برگشتی و تو باغ دیدمت.
شاهرخ با خنده دوباره بغلم کرد و گفت: وای خدای من تو چه چونوری هستی که تو تمام این مدت منو دق دادی و من بیست سال از خودت بزرگتر را رنگ کردی و من فکر می کردم تو تمام این مدت به اجبار زنم شدی. حالا که حقیقت را گفتی بزار منم یه اعترافی بکنم. اون پسره که نامه به تو داد برادر یکی از دوستام بود و من می خواستم با این کار و با تهدید تو زودتر بهت برسم.
با خنده گفتم: من از همون اولش هم شک داشتم. در حالی که روی تخت کنار من می نشست گفت: بیا بهم قول بدیم حالا که اینقدر همدیگه رو دوست داریم همیشه همینطور بمونیم و تا آخر عمر به فکر همدیگه و بچه هامون باشیم.
گفتم: ولی اول از همه باید به فکر پریوش باشیم بعد بچه ای خودمون. من به نگین قول دادم. بعدش هم بفکر آدم های نیازمند باشیم.
تو دوران بارداری ام شاهرخ مرتب نازم را می کشید و باعث خنده همه خانواده میشد. همان روزها بود که خاتون را برای کمک آوردم و با تولد پدرام زندگی ما شیرین تر از قبل شد و بعد هم پرستو و پرویز و حسابی دورمان شلوغ شد و منم تو بیست سالگی دیپلم گرفتم و بقیه زندگی ما هم که زندگی شماها و بچه ها شد و توی همه این سالها شاهرخ یه عاشق واقعی موند و تبدیل به ادمی شد نیکوکار و بعد از انقلاب هم که به کمک کمیته امداد سرپرستی کلیه بچه را به عهده گرفتکه حالا به عهده شما دوتا است و منم خوشحالم که ثمره ی زندگیم شماها هستید.
فصل 32
وقتی حرف های مامان گل پری تمام شد ساعت از دو شب هم گذشته بود و ما متوجه گذشت زمان نشده بودیم. کامران درحالی که به بدنش کش و قوس می داد گفت: عجب بابا بزرگی داشتیم نه ژینا. با خنده گفتم: واقعا مرد جالبی بوده و شما هم مامان گل پری خیلی زیرک بودید.
مامان گل پری در حالی که به سمت اتاقش می رفت با خنده گفت: تو هم خیلی شبیه منی.
کامران با خنده گفت: ای که راست گفتی مامانی.
با کمک کامران بالا رفتم و خوابیدم و قرار شد فردا پایم را باز کنند و قول دادم که مواظب خودم هم باشم. فردا پایم را باز کردم و به همراه کامران ناهار را بیرون خوردم و برگشتم.
عصری فرشید به همراه آقای کریمی به خانه آمدند و در رابطه با فروش کارخانه و نقل و انتقالات آن با هم صحبت کردیم و آقای کریمی آخر سر بسته ای به مامان گل پری داد و گفت: می دونید بچه ها شاهرخ خان نگران این بوده که مبادا این سرمایه از دست بره و حیف و میل بشه ولی به من گفته بود اگر ژینا و کامران تصمیم درستی در مورد کارخانه گرفتند لازم نیست تا یکسال پس از ازدواجشان صبر کنند و می توانند هر موقع که تو و خانم صلاح دیدید این ارثیه را تحویل بگیرید. پرسیدم : یعنی وصیت دوم همین بود.
آقای کریمی گفت: بله همین بود و شما می توانید از فردا کارخانه را بفروشید و یا هر کار دیگه ای بکنید ولی قسمت اصلی وصیت که مان تقسیم سود بین ورثه است همان طور می ماند و شما باید به آن عمل کنید. کامران هم نمی تونه بدون موافقت شما چیزی بفروشد.
بعد از رفتن آقای کریمی و فرشید نگاهی به کامران که کنار شومینه نشسته بود و نور زیبای آتش صورتش را زیبا تر کرده بود کردم و محو صورت جذابش شده بودم که مامان گل پری گفت: ژینا حواست کجاست مگه تا حالا کارانو ندیدی.
با حرف مامان گل پری کامران به طرفم برگشت و با خنده گفت مگه چی شده مامانی؟ خندیدم و گفتم:هیچی داشتم فکر می کردم تو چقدر می تونی شبیه بابابزرگ باشی.
مامان گل پری گفت: شاهرخ می گفت قیافه ی کامران عین منه و اخلاقش شبیه تو.
گفتم: با اولیش موافقم ولی تو دومی اش شک دارم.
کامران با اعتراض گفت: چرا مگه من چکار کردم که شک داری؟
خواستم جوابش را بدم که مامان گل پری گفت: بچه ها می خوام باهاتون صحبت کنم.
هر دو گفتیم: چه صحبتی؟
مامان گل پری گفت: بچه ها حالا که تصمیم گرفتید کارخونه رو بفروشید و برگردید ایران نمی خواهید در مورد زندگی خودتان فکری بکنید.
پرسیدم: چه فکری؟ گفت: این که شما قرار بود یک سال را بخاطر ارثیه با هم زندگی کنید و بعد نصمیم بگیرید. حالا که دیگه اجباری تو کار نیست و شما هم تو این مدت خوب همدیگه رو شناختید. اگه مشکلی با هم ندارید بهتر به فکر عروسی و جشن باشید و برید سر خونه زندگیتون.
کامران دست هایش را به هم کوبید و با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت: این که عالیه من از خدامه. ولی من سرم راتکان دادم و گفتم: نه مامان گل پری الان وقتش نیست. وقتی به ایران رفتیم در موردش فکر می کنیم. ما فعلا کار زیادی داریم.
کامران با دلخوری گفت: یعنی تو این همه مدت نتونستی منو بشناسی یا اینکه من اصلا تو قلب تو جایی ندارم.
خندیدم و کنارش نشستم و سرم را رو شانه اش گذاشتم و گفتم: همچین می گه این همه مدت انگاری سه چها رماه را چند سال دیده. در ضمن تو همیشه در قلب من هستی البته به عنوان پسر عمو و شوهر قلابی. در مورد شوهر واقعی بودن باید بهم زمان بیشتری بدی. چپ چپ نگاهم کرد و بلند شد و رفت.
مامان گل پری رو به من کرد و گفت: کار درستی نمی کنی ژینا. من قصه ی زندگیم را الکی که تعریف نکردم خواستم شماها درس بگیرید. تو عاشقی ولی چرا با کامران این رفتار را می کنی من نمی دونم.
زیر لبی گفتم: شما اشتباه می کنید و چشم به تلویزیون دوختم.
چند روز بعدی را تو کارخونه حسابی سرم شلوغ بود و آقای کریمی فرشید با کمک چند حسابرس تمام دارایی کارخانه را حساب کردند و با چند مشتری مذاکره کردند. قرار بود کارخونه به همان صورتی که بود واگذار بشه تا کارگرها و کاکنانش دچار مشکل بیکاری نشوند.
آخر هفته با یکی از مشتری ها به توافق رسیدیمو قرار شد مبلغ سه چهارم را پرداخت کنند و برای دو سه روز بعد دفاتر و اسناد را منتقل کنم. خودم هم از رقم بالای چک سرم سوت کشیده بود و تو فکرم هزار تا نقشه برایش می کشیدم.
توسط آقای کریمی پول به حسابم در ایران واریز شد و اون روز تمام بچه های دفتر پکر بودند و از اینکه ما می خواستیم برگردیم حسابی ناراحت بودند. با لوئیز و ژان پل و بقیه ناهار خوردیم و قول دادیم هر وقت به فرانسه اومدیم به اونا سری بزنیم و از آنها هم خواستم برای دیدن ایران بیایند و ببینند ما چه کشور با عظمتی داریم.
مامان گل پری و خاله ترگل هم برای چند روزی به نیس زفتند و منو کامران هم به تفریح و گردش مشغول شدیم. کامران مرتب سعی می کرد هر طوری شده منو عاشق خودش کنه و منم تو دلم بهش می خندیدم و می گفتم خبر نداره که عاشقم و با خودم گفتم نزدیک دو هفته تا کریسمس مونده.
از کامران خواسته بودم مامان اینا رو برای کریسمس دعوت کنه و می خواستم همان موقع بهش بگم که می خوام تا آخر کنارش بمونم. محبت های کامران و لوس کردن هایش باعث می شد روی ابرها راه بروم. با خنده بهش می گفتم: این قدر خوش خدمتی نکن لوس می شم و عادت می کنم.
چشمهایش را که برق نگاه گربه های شیطون را داشت به ورتم می دوخت و می گفت: تو این قدر نامهربان نباش من حاضرم تا اخر عمر نوکریت را بکنم لوس کردن که جای خودش را دارد.
منم با تمام وجودم خوشحال بودم و به این نتیجه رسیده بودم که کار درستی کردم و به عقد کامران در اومدم. سه روز بعد تمام کارهای کارونه انجام شد و به صاحب جدیدش تحویل داده شد.
فرشید هم دنبال کارهایش بود تا همراه ما به ایران برگردد و می گفت وقتی با خونه تماس گرفتم گفتم می خوام برگردم همه از خوشحالی پر در آورده بودند.
اون روز فرشید و کامران تو سالن کناری مشغول بازی بیلیارد بودند و منم کنار شومینه نشسته بودم و به کارهایی که تو ایران می خواستم انجام بدم فکر می کردم که آقا بهمن صدایم زد و رشته افکارم را پاره کرد. سرم را بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که آقا بهمن گفت: این بسته سفارشی برای شما رسیده. و بسته را به من داد و رفت. بسته را باز کردم و از ادرسش که نزدیک همین خانه بود تعجب کردم ولی اسم فرستند رویش نبود.
بسته را که باز کردم دسته ای عکس توش بود که برداشتم و با دیدن عکس ناتالی که با لباس بازی روی مبلی نشسته بود تعجب کردم و با خودم گفتم ناتالی چرا برایم عکس فرستاده که یکهو با دقت یه عکس نگاه کردم و دیدم این همان مبل سالن کناری است و به سرعت عکس بعدی را نگاه کردم که ناتالی روی تخت دو نفره ای که من رویش می خوابیدم و کامران گفته بود برای من خریده خوابیده و با خنده به دوربین نگاه می کرد تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بود و نمی دونستم باید چه فکری کنم و چکار کنم. می ترسیدم عکس های بعدی را ببینم و حق داشتم چون عس های بعدی ناتالی و کامران را در حیاط کنار استخر در کنار هم نشان می داد و بعدی هر دو کنار هم روی مبل به همراه بچه ی تپل مپل دو ساله و دیگری هر دو کنار عمو پدرام.
تو یه لحظه احساس کردم زمین و زمان روی سرم آوار شده بودند و من زیر فشار سنگ های ساختمان استخوان هایم در حال خرد شدن بودند و نمی تونستم نفس بکشم. می خواستم فریاد بکشم ولی صدایم در نمی آمد.
فقط تمامی این مدتی که من به کامران شک داشتم و فکرهایی که در موردش می کردم جلوی چشمانم شروع به رچه رفتن کردند و نمی دونم چند لحظه تو بهت و حیرت مونده بودم فقط می دونم این توهماتی که جلوی چشمانم جان گرفته بودند دیگه توهم نبود و نمی تونستم خودم را گول بزنم.
تمامی این مدت دلم بهم دروغ نگفته بود و من ساده ی احمق را بگو که چطور زندگی خودم را باخته بودم و خیلی راحت می خواستم کنارش بمونم. ضربه ای از این سنگین تر نمی تونستم بخورم. درحالی که از شدت ناراحتی و فشار اعصاب دوباره دچار حمله عصبی شده بودم و مثل قبل از عقد دچار تب و لرز شده بودم یاد نگاه های سرد ناتالی و رفتارش با خودم افتادم و گفتم خوب بیچاره حق داشته من اومده بودم و شوهرش را از چمگش در آورده بودم و بچه اش را از پدرش دور کرده بودم ولی به خاطر پول و ثروت این مدت جدایی را تحمل کرده و گذاشته کامران در کنار من باشد. تا بعد از اینکه خوب سر من را شیره مالیدند و منم خر شدم و سهم کامران را دادم به ریشم بخندند و با هم زندگی کنند.
دلم می خواست خودم و کامران را تکه تکه کنم و این ناتالی از خود راضی را زیر چرخ های ماشین له کنم. چطور تونسته بودند با زندگی من اینطور بازی کنند. وقتی نگام دوباره روی عکس افتاد و عمو پدرام را هم کنار آن دو دیدم که چطور در کنار آنها بود تمام وجودم آتش گرفت و با خودم گفتم پس عمو پدرام هم تو این بازی قرار داشته. پس بی خود نبود که
نمی خواست من و کامران با هم ازدواج کنیم و بعد یادم افتاد که بعد از وصیت چطوری عروسم ،عروسم می کرد درد شدیدی تو قلبم پیچید و وقتی خواستم به زور از جایم بلند بشم بسته سفارشی به همراه عکس ها کنار مبل به طرف شومینه افتاد و من هم نمی تونستم خودم را کنترل کنم تعادلم را از دست دادم و محکم به زمین خوردم و دستم به گلدان روی میز برخورد کرد وبا صدا روی زمین افتاد و روی سنگ ها خرد شد و صدایش در فضای خونه پیچید و منم روی زمین از حال رفتم . نمی دونم چه قدر توی اون حالت بودم و زجر کشیدم و به خودم پیچیدم که چه بلائی به سرم اومده بود .
دلم نمی خواست دیگه هیچ وقت چشمانم را باز کنم و این دنیای پر از پلیدی و کثیفی را که به خاطر پول هر کاری می کردند را ببینم ولی با سوزش آمپولی که در دستم فرو رفت و ضربه هایی که کامران به صورتم می زد و ژینا ژینا می کرد آروم آروم چشمانم را باز کردم و دیدم کامران و فرشید با دو تا دکتر اوژانس بالای سرم هستند و وقتی چشمانم را که باز شده بود دیدند دکتر گفت : « به هوش اومده ولی باید برای یه سری آزمایشات به بیمارستان بیاریدش که ببینیم چرا دچار این حمله شده و شوک عصبی بهش داده . »
هنوز زبانم سنگین بود و نمی توانستم حرف بزنم ولی با دیدن کامران یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده و اشک هایم بی محابا روی صورتم جاری شد . دکتر اوژانس در حالی که خارج می شد رو به کامران سفارشات لازم را کرد و رفت . هنوز دست وپابم سنگین بودند و می دونستم که قند خونم دوباره سقوط آزاد کرده بود . کامران سرم را بلند کرد و پرسید : « حالت خوبه ؟ » دلم می خواست بکشمش ولی قدرت حرکت و حرف زدن نداشتم .
فرشید رو به کامران پرسید : « آخه چرا این طوری شد . »
کامران گفت : « نمی دونم ولی قبلاً هم قند خونش این طوری چائین افتاده بود . ولی وقتی عصبی می شه به این حال میفته . »
دحالی که سعی می کردم خودم را بلند کنم کامران شانه هایم را فشار داد و گفت : « صبرکن » که من با نیمه جونی که در تنم بود مقاومت کردم و بلند شدم و در حالی که به زور از جایم بلند می شدم و تلو تلو می خوردم با این فکر که باید هر چه سریعتر از این خونه و کامران دور بشم به سمت جالباسی رفتم و کیف وپالتویم را برداشتم و به زور تنم کردم و در مقابل چشمان حیرت زده ی کامران وفرشید که دلیل رفتار منو نمی فهمیدند، خواستم از خونه خارج بشم که کامران جلویم را گرفت وگفت : « معلومه کجا داری میری . تو تا همین چند لحظه ی پیش داشتی می مردی و منو نصف جون کردی . حالا هم با این حال و با این گریه ها و بدون این که حرفی بزنی کجا داری می ری . »
در حالی که از دیدنش و صدایش حالم بدتر می شد و بیشتر می لرزیدم سعی کردم به خودم مسلط بشم ولی با هق هق گفتم : « دارم میرم . چون من این جا جایی ندارم . تو که زن وبچه داشتی خب به من می گفتی تا این همه ازشون دور نشی ، ما که از اولش عقدمان سوری بود پس چرا خواستی منو به خودت وابسته کنی . »
کامران به طرفم خیز برداشت و شانه هایم را گرفت و گفت : « این دری وری ها چیه می گی زن وبچه کدومه ؟ » و خواست منو در آغوش بگیره که با لگد محکم به ساق پایش کوبیدم و دست هایش شل شد و بلافاصله سیلی سختی به صورتش زدم وگفتم : « اینم به خاطر تمام این مدتی که احساسات منو به بازی گرفتی دیگه نمی خوام ببینمت . »
و نگاه سرد ویخ زده ام و پر از کینه ام را به کامران که دستش روی صورتش بود دوختم وگفتم : « تو یه مرد پستی . همین » و با هق هق شروع به دویدن کردم و وارد حیاط شدم و جلوی اولین تاکسی ای را که رد می شد گرفتم و خودم را داخل ماشین انداختم . راننده پرسید : « کجا ؟ » گفتم : « برو فقط از این جا دور شو . » وقتی ماشین حرکت کرد فرشید وکامران را دیدم که به خیابان رسیدند و با داد وفریاد سعی داشتند منو متوقف کنند به راننده که می پرسید کجا برم گفتم : « شما فقط بچرخید تا من فکر کنم نگران پولتان هم نباشید . » و اسکناس درشتی از تو کیفم در آوردم و به سمتش گرفتم که خیالش بابت پول راحت باشه و فکر نکند با این صورت گریه کرده دیوونم و می خوام اذیتش کنم .
در حالی که گریه می کردم با خودم فکر کردم حالا با این اتفاقی که افتاده باید کجا برم و چکار کنم . دیگه نمی خواستم با کامران روبرو بشم . نمی خواستم از حس علاقه ام به خودش سوء استفاده کنه و بخواد دوباره خرم کنه وبگه ناتالی را طلاق می ده و این یه اشتباه جوانی بوده و از این حرف ها . بارها تو مجله خونده بودم که دخترها این طرف آب ها با شوهرانی روبرو می شدند که زن وبچه داشتند ولی حالا خودم قربانی این مسئله شده بودم .وای که چه سخته آدم تو غربت و تنهایی اسیر بشه و ندونه حرف دل و غم و غصه اش راکجا ببرد .
الان اگه تو ایران بودم هر اتفاقی می افتاد خودم را در آغوش مامان وبابام می رسوندم و زار زار گریه می کردم تا آروم بشم . ولی حالا کجا باید می رفتم .
حتی مامان گل پری هم تو نیس بود و نمی تونستم خودم را بهش برسونم . با به یاد آوردن مامان گل پری یکهو یاد خاله ترگل افتادم و با خودم گفتم : « درسته خاله ترگل همراه مامان گل پری است ولی حتماً شهروز وبیژن خونه هستند . » و با این فکر دست داخل کیفم کردم و بدنبال کارتی که شهروز بهم داده بود گشتم و وقتی پیدایش کردم دیدم آدرس کامل را نوشته و بدون لحظه ای تأمل کارت را به سمت راننده گرفتم و گفتم منو به این آدرس ببر .
راننده سری تکان داد و مسیرش را عوض کرد و به سمت راست پیچید در حالی که از رفتار کامران با خودم دیوانه شده بودم و به فکر تلافی بودم با خودم گفتم این بهترین راهه . اون خونه شهروز را هم بلد نیست . تازه این جوری وقتی بفهمد من کجام از حرص دق می کند . باید بفهمد بازی دادن من چه عواقبی دارد .
حتی اگه زن شهروز که عاشقش هم نیستم بشم ولی برای این که حال کامران را بگیرم این کار را می کنم . بذار مامان گل پری خبر دار بشه وبیاد همین جا طلاقم را می گیرم و میرم زن شهروز میشم .
پول ها هم که همه به حساب من رفته خالا ببینه بهش میدم یا نه . اگه از اولش رو راست به من می گفت که زن وبچه داره ولی به خاطر وصیت باید از اونا بگذره و نمی تونه منم کمکش می کردم و عقد سوری را قبول می کردم تا آقای کریمی نفهمد . نه این که تو این مدت منو بازی بده و ادای عاشق ها رو در بیاره . شاید وقتی اومده ایران با خودش گفته حالا که چند وقتی با ناتالی بودم چه عیبی داره دو تا زن داشته باشم . تازه دومی هم خوشگله و هم پولدار . عجب پست فطرتی بود این کامران . در همین لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد و گوشی را نگاه کردم و اسم کامران را که دیدم با عصبانیت گفتم : « چکار داری »
کامران پرسید : « کجایی ژینا . می خوام باهات حرف بزنم . »
با داد وفریاد گفتم : « من حرفی با آدم دروغگویی مثل تو ندارم و گوشی را قطع کردم . » فکر کرده بود می تونه با حرف زدن سرم شیره بماله . وقتی راننده جلوی خانه ای دو طبقه شیک ایستاد و اشاره کرد که این جاست پیاده شدم و به راننده گفتم : « صبر کنه که اگه نبودند همراهش برم . » برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و زمین را سفید پوش کرده بود . صدای پایم روی برف ها وله شدن برف ها زیر چکمه هایم مثل صدای له شدن غرورم بود .
وقتی زنگ در خونه شهروز به صدا درآوردم صدای موزیک بلندی از داخل خونه به گوش می رسید و بعد از چند زنگ دختر لاغر اندامی با لباسی زننده در را باز کرد و در حالی که معلوم بود روی پایش بند نیست پرسید با کی کار دارم گفتم : « شهروز یا بیژن »
دختر در حالی که اشاره می کرد داخل بشم با صدای بلند شهروز را صدا کرد و خودش جلوتر رفت . با سر به راننده تاکسی اشاره کردم که بره داخل شدم و در را بستم و همان جا ایستادم و شهروز را دیدم که با خنده به سمتم اومد و گفت : « به به. چی می بینم . دختر خاله ی خوشگل ما . چی شده ما را سرافراز کردید » و بعد با نگاه به صورت گریه کرده ی من در حالی که سعی می کرد خنده اش محو نشود پرسید : « گریه کردی ژینا . » به جای جواب سؤالش پرسیدم : « مزاحمت شدم . انگار مهمون داری . » گفت « آره . یه مهمونی دوستانه است . چند تا از بچه ها این جا هستند و سرگرم بودیم . بیا تو بشین ، ببینم چی شده . » همراهش شدم و به داخل سالن که بعد از یه راهروی دومتری بود رفتم و چشمم به چند دختر و پسر افتاد که همگی لباس های جلفی پوشیده بودند .
شهروز با صدای بلند به همه گفت که من دختر خاله اش هستم و همگی ابراز خوشحالی کردند از آشناییم .
شهروز گفت : « بیا کنار شومینه بشین که سردته و بگو چی شده . »
پالتویم را که در آوردم و خواستم بشینم چشمم به شهروز افتاد که تو مبل روبرویم فرو رفته بود و با نگاه گستاخی سراپایم را برانداز می کرد و سیگارش را دود می کرد . بوی سیگار تو خونه عجیب بود و بانگاهی به دور و برم و پسر دختر ها فهمیدم که حال درستی ندارند و احتمالاً این همان حشیشی بود که می گفتند داخل سیگار ازش استفاده می کنند .
با صدای شهروز که گفت : « چرا نمی شینی ؟ » دوباره نگام به نگاهش افتاد و معذب شدم و پالتویم را روی پایم انداختم و نشستم . از نگاه شهروز و بودن تو اون جمع که همگی تو حال عادی نبودند ناراحت بودم ولی نمی دونستم باید چکار کنم .
کامران کاری کرده بود که نه می تونستم به خونه برگردم نه جای دیگه ای را غیر از این خونه داشتم . یکی از دخترها لیوان مشروبی جلویم گرفت که گفتم نمی خورم و اون با خنده در حالی که لیوان را سر می کشید روی دسته مبل شهروز نشست و رو به شهروز گفت : « عجب فامیل مثبتی داری . »
شهروز خندید و گفت : « یه جورایی شبیه بیژنه . »
دختره که دوستانش به نام شری صدایش کرده بودند از جابیش بلند شد و خم شد و بوسه ای بر گونه شهروز گذاشت و به سمت بقیه رفت . حالم بد شده بود . این جا ، تو این کشور اروپایی هیچ چیزی ارزش حساب نمی سد و در عوض بی ارزشی ها ، باعث کلاس ومدرن بودن می شد . چند دقیقه قبل می خواستم برای لج در آوردن کامران با شهروز ازدواج کنم و حالا می دیدم که همه ی این مردها مثل همدیگه هستند .
اون از عشق و عاشقی کامران ، اینم از ادعای عشق شهروز که معلوم نیست شبش را تا صبح با چند تا از این دخترا سر می کند . شهروز پایش را روی پایش انداخت و با نگاهی که حالا می دونستم هم مسته و هم پر از دود حشیش بهم خیره شد و گفت : « ژینا تو خیلی مثبتی دختر . هنوز بعد از این مدت که این جا زندگی می کنی و با این همه پول نمی خوای خودتو تغییر بدی و مثل بقیه باشی .
یه نگاه به ما بکن و ببین چه قدر خوش می گذرد پس این پول ها به چه دردی می خورد اگه می خواستی این قدر مثبت باشی باید تو همون ایران می موندی . » گفتم : « مثبت بودن دلیل این نیست که کجا باشم یا نباشم . چه ایران چه این جا من خودم هستم . این تو هستی که خودت را گم کردی . مگه تو نمی خوای پزشک بشی . پس بهتر می دونی که این مشروبات ومواد مخدر چه بلایی سر آدم ها میارن . منو باش که به کی پناه آورده بودم . مگه بیژن مثل تو این جا زندگی نمی کنه . »
به جلو خم شد و مستقیم تو چشمانم نگاه کرد و گفت : « فکر نمی کنم با صورت گریان اومده باشی این جا که منو نصیحت کنی . » با ناراحتی گفتم : « نه نیومدم . اومده بودم چون فکر می کردم تو این شهر غریب دو تا نوه خاله دارم که می تونم رویشان حساب کنم . دو تا انسان ولی حالا می بینم که تو یکی هم نمی شه بهت اطمینان کرد . اگه اشکالی نداشته باشه من می رم دم در تا بیژن بیاد و ببینم می تونه کاری برایم انجام بده . » با سرخوشی از جایش بلند شد و به رویم خم شد و گفت : « فکر می کنم که کسی که تو این خونه تو رو دوست داره منم نه بیژن »
سرم رو بالا گرفتم وگفتم : « این جوری که با این زن ها و دخترا خوش می گذرونی » خنده ی مستانه ای کرد و گفت : « چی توقع داری . این که تو پیش اون شوهر سوری ات خوش بگذرونی و من اینجا تک وتنها شب و روزم را سر کنم . نه عزیزم . اینا سرگرمی های من ودوستام هستند و اگه تو رضایت بدی و از کامران جدا بشی و زن من بشی اون موقع به خاطر تو همشان را کنار می گذارم . »
با تندی از جایم بلند شدم و گفتم : « لازم نکرده . برو کنار می خوام برم از اولش هم اشتباه کردم اومدم این جا . » جلویم را گرفت و گفت : « مگه من میذارم بری . » تو هنوز نگفتی واسه چی گریه کردی و اومدی که بذارم بری . با به یاد آورن علت گریه ام دوباره بغضم ترکید و با هق هق گفتم : « برو کنار شهروز . از همه ی شما مردها بیزارم . »
دو تا از دخترها به سمتمان اومدند و با لوندی از شهروز آویزان شدند و یکیشان با خنده گفت : « بیا شهروز حالمون رو نگیر ، ولش کن اگه اهل حال نیست . »
حالم بد شده بود . حداقل خوبی کامران این بود که تو این مدت از این چیزها ازش ندیده بودم . شهروز دست هایش را آزاد کرد و با تشر رو به اون دو تا گفت : « تنهامون بگذارید . » و دخترا با غرو غر دور شدند .
شهروز با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : « ببین ژینا . متأسفم . من اصلاً الان حالم خوب نیست می بینی که . اصلاً انتظار دیدنت را این جا نداشتم . منو ببخش . »
کیفم را روی دستم انداختم وگفتم : « نه اتفاقاً خیلی هم خوب شد . انگار امروز من باید خیلی چیزها را می دیدم . خوشحالم که این دیدار باعث شد من اشتباه دیگه ای را مرتکب نشم . »
شهروز که فهمیده بود من حسابی از دستش دلخور شدم با ناراحتی گفت : « حالا بشین تا بیژن بیاد . قول می دم که باعث ناراحتی ات نشم . دیگه هم سؤالی ازت نمی پرسم که گریه کنی . خوبه . »
در حالی که به سمت در می رفتم گفتم : « نه ، مرسی شهروز . تو ببخش مزاحم تو ودوستانت شدم » و خواستم در را باز کنم که شهروز جلوی در را گرفت وگفت : « با این حال وروز کجا می خوای بری . درسته که حالم خوب نیست ولی هنوز این قدر بی غیرت نشدم که دختر فامیلم و کسی را که دوست دارم تک وتنها تو این هوای تاریک و سرد بذارم از خونه بره . صبر کن بیژن بیاد منم الان بچه ها را می فرستم برن دنبال کارشان . بعد هم به کامران زنگ بزنم بیاد این جا ببینم تو چرا این طوری شدی . »
با ناراحتی گفتم : « نه . به کامران زنگ نزن . نمی خوام بدونه من این جام . »
گفت : « باشه و بعد دوستانش را صدا زد وگفت که کار داره و اونا باید بروند »
در حالی که دوباره لرز به سراغم اومده بود و با یاد آوری اون بچه و ناتالی هق هق گریه ام بلند شده بود و به دیوار راهرو تکیه دادم و یکهو از این که با شهروز تنها تو خونه بمونم اونم در حالی که شهروز حالت عادی نداشت ترسیدم و با خودم گفتم : « تو هیچ وقت عقل درست وحسابی نداشتی ژینا . اگه داشتی تو یه لحظه عاشق کامران نمی شدی و بعد هم باهاش ازدواج نمی کردی . به تو چه مربوطه که ارثیه خانوادگی چی می شد . تو واسه همه ننه ای واسه خودت زن بابا . آرش وتینا را اون قدر راحت بهم رسوندی و خودت تو زندگی این طور واموندی .
نه عاشقت درست و حسابی هست و نه شوهرت . حالا هم می شی یه زن بیوه پولدار که هر کسی بخوادت حتماً به خاطر پولت است . این که پسر عموت بود و فکر نی کردی عاشقته زن وبچه دار از آب در اومد وای به بقیه . لعنت به این پول که زندگی ام رو خراب کرد . اگه این پول نبود الان راحت و بی دردسر تو خونه ام بودم و تو دانشگاه درس می خوندم و برای خودم هزار تا آرزو داشتم ولی حالا چی تو این غربت تک وتنها گیر افتادم و از این جا رونده و از این جا مونده شدم . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

33

با این فکرها در را باز کردم و وارد خیابون شدم که شهروز پالتویش را روی دوشش انداخت و بیرون پرید و دستم را کشید و گفت : « صبر کن ژینا . » نگاش کردم و دیدم دوستانش بیرون اومدند و خودش با دمپایی بیرون پریده و رو به من گفت : « این هوای سرد همه چی رو از سرم پروند . حالا حالم بهتره . » خواستم جوابش را بدم که پشت سر شهروز ، بیژن را دیدم که یقه ی پالتویش را برگردانده بود تا گردنش سرما نخورد و با چشمان متعجب و گرد شده به من وشهروز نگاه می کرد . آروم سلام کردم که شهروز برگشت و با دیدن بیژن گفت : « خوب شد اومدی وگرنه حریف این ژینا نمی شدم . بیا بریم تو سرما می خوریم . »
بیژن با لبخند گفت : « هر چند که دلیل این چشم های گریان و دمپایی تو برف شهروز را نمی فهمم ولی بفرمایید تو تا ببینم چه اتفاقی افتاده . »
بیژن وقتی پالتویش را در آورد رو به شهروز گفت : « باز این آشغال ها را این جا آورده بودی کی می خوای دست از این کارهات برداری » شهروز با دلخوری گفت : « تو فکر می کنی من هنوز بچه ام که بهم بگی چکار کنم . »
بیژن سری تکان داد و گفت : « اگه نبودی که این کارها را نمی کردی . » و کنار من روی مبل نشست وپرسید : « حال خاله خوبه . » با سر اشاره کردم که آره وبیژن پرسید : « می تونم بپرسم تو تنهایی و بدون خبر با این سرو صورت پف کرده و گریان این جا چکار می کنی . پس کامران کجاست . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ »
با شنیدن اسم کامران زدم زیر گریه و گفتم : « ای کاش اتفاقی افتاده بود ولی فعلاً تو زندگی من یک فاجعه بوجود اومده . »
بیژن پرسید : « چطوری ؟ » با گریه گفتم : « کامران زن وبچه داره و تو این مدت منو بازی داده بود . »
بیژن نیم خیز شد و پرسید : « چی گفتی ؟ » گفتم : « همونی که شنیدی . »
بیژن گفت : « کی اینو گفته ؟ » گفتم : « با چشم های خودم دیدم » و بعد ماجرا را برایش تعریف کردم .
شهروز که نزدیک اومده بود و به حرف هایم گوش می داد گفت : « عجب آدمی . حالا خوبه ما هر چی هستیم خودمون رو بچه مثبت نشون ندادیم . این که این ادعاش می شه چی از آب در اومد . »
بیژن گفت : « تو یکی لطفاً خفه . بذار اول دود حشیش از سرت بره و بتونی درست فکر کنی بعد قضاوت کن . »
شهروز گفت : « چیه مگه دروغ می گم . »
بیژن گفت : « نکنه وهم ورت داشته که ژینا از کامران جدا می شه و زن تو می شه . خوبه حداقل همین یه روز ، را هم نتونستی خودتو نگه داری . بهت بگم اگه نخوای دست از این کارهات برداری با من طرفی . »
شهروز گفت : « خیله خوب حالا . بذار ببینم ژینا چکار می خواد بکنه . »
با ناراحتی گفتم : چکار می تونم بکنم . همه زندگیم نابود شد . »
بیژن پرسید : « حالا کامران کجاست . چرا تماس نمی گیره . »
گفتم : « گوشی ام خاموشه و این جا را هم بلد نیست و نمی دونه من کجام . با فرشید بود . حالا هم حتماً با زن عزیزش کنار بخاری نشسته و از دیدن برف لذت می بره . »
بیژن گفت : بس کن دختر . یه طرفه به قاضی رفتن راضی برگشتنه . بذار من با کامران تماس بگیرم بیاد اینجا تا ببینم چه اتفاقی افتاده . » سریع گفتم : « نه » گفت : « این جوری نمی شه ، که » تلفنش را برداشت و با کامران تماس گرفت و گفت : « من بیژنم کامران ، ژینا این جاست تو هم به این آدرس بیا . » و بعد از قطع تماس رو به من گفت : « این بدبخت که داشت از نگرانی می مرد . » با ناراحتی گفتم : « اگه این جا مزاحمت هستم بگو . من با مامان گل پری تماس می گیرم تا سریع بیاد وتکلیف منو روشن کنه . »
بیژن با دلخوری گفت : « این حرف ها چیه . حرف من اینه که اگه کامران واقعاً مقصر هم باشه و سوء تفاهم نباشه اون باید از خونه بره نه تو . اون جا خونه ی توئه و نباید خودت را آواره کنی . خیلی راحت اگه تا این حد دروغگو باشه می تونی پرتش کنی بیرون . »
بیژن راست می گفت من اشتباه کرده بودم کسی که باید از خونه می رفت کامران بود نه من . دوباره شروع به لرزیدن کرده بودم و بیژن دستگاه فشار را آورد و فشارم را گرفت و گفت : « ببین تو داری می میری دیگه با این فشار پائین . لرزت هم برای همینه » و بلافاصله شربت و شیرینی درست کرد و به زور بهم داد .
تا کامران به اون جا برسد صد بار با خودم مرور کردم که چطوری باهاش برخورد کنم و چند جمله ای نثارش کنم که دلم خنک بشه . باید بهش می گفتم که ساکت نمی مونم و آبرویش را جلوی بابا اینا می برم . تو همین افکار بودم که با صدای ممتد زنگ از جا پریدم .
شهروز در را باز کرد و کامران با عجله وارد شد و در حالی که با عصبانیت شهروز را کنار می زد وارد سالن شد و فرشید هم به دنبالش .
بیژن سلام کرد و کامران گفت : « سلام ممنون که بهم زنگ زدی » و با خشم زیاد به سمت من اومد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و صورتش از عصبانیت سرخ بود بازوهایم را گرفت و منو تکان داد وگفت : « معلومه این کارها که می کنی چه معنی داره . تو این دو ساعته هزار تا فکر به سرم زد و هر جایی را که فکر می کردم گشتم . »
درحالی که از نکان هایش کلافه و عصبی بودم داد کشیدم و گفتم : « ولم کن . چیخ دست پیش گرفتی عقب نیفتی . دنبالم می گشتی که چی . مگه من بچه ام که گم بشم . انگار یادت رفته من کی هستم » و سرم را بالاتر گرفتم و تو چشمانش زل زدم و گفتم : « من ژینا کیانی هستم . نوه شاهرخ خان که صاحب تمام ارثیه اش است و به نظر تمام فامیل خوشبخت ترین دختر . ولی نمی دونند که همین پول با عث بدبختی من شده تا بازیچه دست آدم کثیفی مثل تو باشم . »
کامران با عصبانیت دستش را بالا برد و با خودم گفتم الانه که صورتم از درد سیلی اش له شود ولی دستش را مشت کرد و در حالی که نفس عمیقی کشید وگفت : « بیا از این جا بریم . نمی خوام رفتاری کنم که بعداً پشیمون بشم . »
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم : « من هیچ جا نمیام تا مامان گل پری بیاد وطلاق منو از تو بگیره . فکر کردی دیگه حاضرم زیر سقفی باشم که تو زیرش زندگی می کنی و منو خر کنی تا به زن وبچه ات برسی . »
کامران با عصبانیت روی مبل هولم داد و در حالی که احساس می کردم از شدت خشم دلش می خواد خفه ام کنه به رویم خم شد و گفت : « یه بار بهت گفته بودم من اگه عصبانی بشم بد عصبانی می شم الان همون موقع است . پس بهتره تا بلایی سرت نیاوردم این حرف های چرند را بس کنی و دنبالم بیای بریم خونه . »
پوزخندی زدم و گفتم : « و اگه نیام حتمتً کتک می خورم . خب بزن معطل چی هستی . تو که منو بچه گیر آوردی و زندگیم را خراب کردی حالا هم زورت به یه بچه می رسد چرا معطلی . »
کامران پنجه در موهایم کشید و چشم هایش را که از شدت خشم سرخ شده بود به صورتم دوخت و گفت : « بلند می شی و به خونه بر می گردی یا نه . » سرم را به علامت نه تکان دادم وگفت : « تو انگار دوست داری هر چیزی را امتحان کنی . حتی خشم منو . خیلی خب باشه . هر چه دیدی از چشم خودت دیدی » و با این حرف یکهو خم شد و با دستان قوی اش منو بلند کرد و روی دوشش انداخت و به جیغ وداد من که با لگد به شکمش می زدم و می گفتم منو بذار پائین توجهی نکرد و رو به فرشید گفت : « کیف وپالتویش را بیار . »
بیژن و شهروز خواستند جلویش را بگیرند که فریادی سر هر دویشان کشید وگفت : « برید کنار ودخالت نکنید . »
وارد خیابان شد ومنو به زور داخل صندلی عقب ماشین هل داد و خودش کنارم نشست و به فرشید که پشت فرمان نشسته بود گفت : « زود برو خونه . »
خواستم در ماشین را باز کنم و خودم را بیرون بیندازم که با چشم های خون گرفته اش سیلی سختی به صورتم زد و مچ دست هایم را گرفت و گفت : « من امشب تکلیفم را با تو بچه سرتق معلوم می کنم . »
در حالی که از درد و سوزش صورتم اشک هایم دو برابر شده بود و سرمای بیرون هم به لرز بدنم کمک می کرد فشار دست های کامران روی دستم بهم حس بد ضعیف بودن و تحقیر شدن می داد . این که مثل یه بره تو دست گرگ اسیر شده بودم و هسچ کس هم نبود کمکم کنه . حتی بیژن وشهروز هم جلوی رفتار زشت کامران را نگرفته بودند و اون داشت با من مثل یه بره ، رفتار می کرد .
اونم به خاطر چی . به خاطر کسی ، اون دختره ی عوضی مگه من چی می خواستم . فقط می خواستم رهایم کند تا برم و به درد خودم بسوزم . چرا می خواست منو به زور به خونه برگردونه . من که بعد از فهمیدن موضوع ازدواجش دیگه حاضر نبودم باهاش زندگی کنم . پس از جونم چی می خواست .
در حالی که از شدت گریه حالم بد شده بود به صورتش که هنوز خشم ازش می بارید نگاه کردم و با خود گفتم چه جالبه اون خطا کرده ولی خودش عصبانی و خشمگینه خوبه مردها همیشه زورگو بودند و هستند و بعد در حالی که دیگه نمی تونستم از ضعف و بی حالی سرم را نگه دارم سرم رو شانه اش افتاد و دوباره از حال رفتم .
وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم تو اتاق خودم هستم و کامران سرم را بالا گرفته و فرشید لیوان آب قندی را با قاشق به گلویم می ریزد .
چهره ی کامران هنوز در هم وعصبی بود و بعد از این که من چشم هایم را باز کردم رو به فرشید گفت : « برو پائین باش تا من صدایت نکردم نه خودت و نه هیچ کس دیگه بالا نیائید . فهمیدی . » فرشید با تردید یه نگاهی به من ونگاهی به کامران انداخت و گفت : « آخه. »
کامران گفت : « همین که گفتم . »
فرشید که داشت از در بیرون می رفت نگاهی به کامران کردم و از دیدن چشم های خون گرفته اش و صورت خشمگینش ترسیدم و با خود گفتم نکنه می خواد منو بکشه و یا بلایی سرم بیاره و با ناله گفتم : « نرو فرشید . منو تنها نذار . »
فرشید به سمتم برگشت که کامران با دست به بیرون هولش داد و در را قفل کرد و با پوزخند رو به من گفت : « جالبه . تو از تنها بودن با شوهرت می ترسی و اون وقت تنها می ری خونه ی اون مرتیکه عوضی شهروز و من بدبخت تو شهر آواره می شم که زنم با اون حال خرابش کجا رفته ؟
چیه بهت زنگ زده بود پیشش بری حالت بد شد . بگو . حرفتو بزن . بگو عاشق شهروزی و نمی تونی ازش بگذری . بهونه میاری که من زن وبچه دارم .
نه عزیزم فکر می کنی نفهمیدم تو منتظر تموم شدن این یک سال بودی که زودتر بری سراغ عشقت و فروش کارخونه برات خوب شد که زودتر بخوای زیر همه چیز بزنی و بری پی عشق وحالت .
ولی کور خوندی یه روز بهت گفتم خدا نکنه من عصبانی بشم و حالا اون روی سگ من بابلا اومده و در حالی که این حرف ها را می زد با چشمهای گشاد شده و لبروهای در هم کشیده به سمتم اومد و در حالی که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است گفت : « حالا می خوام بهت نشان بدم که اگه من نخوام نه طلاقی در کاره ونه شهروزی » ترسان ولرزان از روی تخت بلند شدم و خواستم به سمت در وسطی برم و فرار کنم که بازویم را گرفت و فشرد و منو به سوی خود کشید و گفت : « کجا خانم خانوما. من تو رو زیادی لوس کردم و حالا می خوام خطایم را جبران کنم » و در حالی که تمام پیشانی اش پر از قطرات عرق بود نفس زنان گفت : « هر چه قدر می خوای جیغ بزن . داد بزن کسی این جا به کمکت نمیاد . میدونی چرا . چون همه تو این خونه می دونند که تو زن منی غیر خودت و من حالا قصد دارم اینو بهت یادآوری کنم . »
در حالی که نمی دونستم چطوری خودم را از دستش رها کنم و خلاص بشم . با خودم گفتم : « خدایا کمکم کن . عجب گرفتاری شدم . حالا که فهمیده من می دونم زن داره می خواد با این کار منو مجبور به موندن کنه و راه برگشتم رو ببنده . »
کامران با یک حرکت از جا بلندم کرد و مثل بچه ای در آغوشم کشید و لب تخت نشست و فشار دست هایش را روی بازوهایم بیشتر کرد و چشم در چشمم دوخت و با نگاهی که ذوبم می کرد نگاهم کرد .
چیزی که تو چشم هایش بود که قبلاً ندیده بودم . برق عمیق وخواستنی . هیچ وقت تو این مدت این جوری نبود . در حالی که از این عشق نفرت انگیز بی زارم و مثل موش تو تله کامران گیر افتاده بودم و احساس ضعف و زبونی می کردم ولی نمی دونم چرا ته دلم می خواست ناتالی و اون بچه برن به درک و من برای ابد تو اون دست های قوی و محکم باقی بمونم و اون نگاه خشمگین ولی خواستنی روی صورتم باقی بمونه ، ولی تمام قوایم را جمع کردم و با درماندگی و با لحنی مستأصل گفتم : « کامران خواهش می کنم . چطوری می تونی بعد از این که غرور و عشقم را له کردی حالا با من این جوری رفتار کنی . »
کامران با پوزخندی گفت : « عشق ، مگه تو عشقی هم به من داشتی که من له اش کنم . ت. که همیشه عین یه ماهی از دست من سر خوردی و فرار کردی و هر موقع امیدوار شدم دوستم داری یکهو صدو هشتاد درجه چرخیدی و عوض شدی . »
وقتی به خودم می گفتم الانه که بهم بگه دوستم داره و این عقد سوری لعنتی را می خواد به عقد واقعی تبدیل کنه یکهو مثل مجسمه سرد و بی روح شدی . تینا عاشق آرش نبود ولی صد برابر رفتاری که تو با من داری با آرش مهربون بود و اون وقت تو می گی من عشق تو را له کردم منی که به گدایی عشق دنبال تو اومده بودم ولی امروز دیگه گدایی نمی کنم بلکه حقم رو می گیرم .
با تقلا سعی کردم کمی خودم را آزاد کنم و با ناله گفتم : « آره من آرش بودم از همون روز اول که دیدمت ولی تو همه ی این مدت یه فکر مثل خوره وجودم را خورد . فکر دشتن زن وبچه تو . که حالا امروز بهم ثابت شد » مثل برق گرفته ها منو از خودش جدا کرد و پرسید : « جدی . از کجا بهت ثابت شد . » با بغض گفتم : « با عکس هایی که امروز به دستم رسید ودیدم . »
با ناباوری نگاهم کرد و گفت : « کجان اون عکس ها » گفتم : « پائین تو سالن کنار شومینه . امروز با پست سفارشی برام اومد و آقا بهمن بهم داد . »
منو به سمت تخت هل داد و در حالی که به سمت در می رفت گفت : « خدا کنه دروغ نگفته باشی تا از دست من خلاص بشی وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمر التماسم کنی طلاقت بدم و منم با یه بچه تو بغلت ولت کنم و دنبالم بدوی . »
در حالی که آب دهانم را قورت می دام گفتم : « دروغ نمی گم . با چشم های خودم دیدم . »
کامران در را باز کرد و فرشید را صدا زد و گفت : « ببین اگه کنار شومینه عکسی افتاده برام بیار بالا » . فرشید ظرف چند لحظه عکسها را به دست کامران داد و کامران دوباره در را قفل کرد و نگاهی به عکس ها کرده و آه عمیقی کشید و با ناراحتی به در تکیه داد و گفت : « خدایا منو ببخش و با عجله به سمتم اومد و کنارم نشست و سریع مو هایم را بوسید و گفت : « منو ببخش . » خدا بگم منو چکار کنه که دستم روی تو بلند شد . منو بگو که فکر می کردم تو به خاطر شهروز رفتی . نمی دونی بیژن زنگ زد و گفت تو اون جایی چه حالی شدم . رگ غیرتم را انگار چاک چاک کرده بودند . منو ببخش . چرا از اول این عکس ها را به من نشان ندادی . »
با بغض گفتم : « که چی بشه . که راحت تو صورتم نگاه کنی و بگی منو ببخش که زن وبچه داشتم و تو را بازی دادم . »
کامران این بار با مهربونی نه با خشونت بازویم را گرفت و توی چشمانم نگاه کرد و گفت : « نه عزیزم ، درسته تقصیر منه که از تو این ماجرا را قایم کردم ولی باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم فقط به خاطر بابا بود . » با تعجب پرسیدم : « منظورت عموئه . چه ربطی داره . »
کامران نفس عمیقی کشید وگفت : « همه اش مربوط به باباست . ناتالی زن بابام بود و یه جورایی نامادری من محسوب می شه . »
با نگاه به چشم های گرد شده من گفت : « یادته یه روز بهت گفتم از هر چی عشق وعاشقی به خاطر پوله بیزارم . به خاطر این بود که دو تا زن تو زندگی بابام اومده بودند که هر دو به خاطر پول بود . اول مادرم وبعد هم ناتالی . » در حالی که باور نمی کردم گفتم : « ولی ناتالی که از تو هم کوچکتر است .
کامران گفت : « خب باشه . این اولین باری نیست که این اتفاق تو دنیا می افته .ناتالی قبلاً با یه پسر بیکار ازدواج کرده بود و وقتی حامله بود ولش می کنه و می ره . موقع زایمانش بابا خیلی بهش رسیدگی می کنه و اونم از این موقعیت استفاده می کنه و به بابا که اینجا تنها بوده خودش رو نزدیک می کند و خودش را عاشق بابا نشان می ده و مرتب از جوون های کم سن وسال بدی می گه و بابا هم این وسط تصمیم می گیره با ناتالی ازدواج کند و یواشکی این کار را انجام می ده . وقتی من به این جا اومدم برای ناتالی خونه ای همین نزدیکی خرید و اون و بچه را به اون جا برد . این بچه هم که تو عکس می بینی دختر ناتالی است . خب من هم به خاطر بابا حضورش را قبول کردم . »
تنها نگرانی بابا از این بود که مامان گل پری این موضوع را بفهمد . چ.ن مامان گل پری نمی توانست قبول کنه دختری با این سن کم و در حالی که فقط ظاهراً مسلمان شده و بچه هم داره زن بابام بشه اونم بعد از ماجراهای مادرم . برای همین بابا به ناتالی گفت که باید موضوع ازدواجشان تو کارخانه مطرح نشه و همه فکر کنند اون منشی سوگلی باباست .
تا این که قضیه وصیت نامه پیش اومد و بابا به ناتالی گفت که ممکنه مجبور بشه به ایران برگرده و ناتالی که تا اون موقع فکر می کرده بابا وارث این کارخونه است وقتی می فهمد که بقیه هم در کارخانه شریکند بنای ناسازگاری را می گذارد و از بابا می خواد که حق وحقوقش را بده و طلاقش بده و می گه معلوم نیست این کارخانه چه قدرش مال توست و دیگه خسته شده و از این حرف ها .
بابا هم که فهمیده بود ناتالی فقط به خاطر پول باهاش ازدواج کرده با طلاقش موافقت می کنه به شرط این که از موضوع ازدواجشان کسی جز ما سه نفر خبر دار نشه به خصوص مامان گل پری و ناتالی هم با این شزط که تو کارخانه با همان شرایط قبل و حقوق بالاتر بماند قبول کرد و بابا کلی هم بهش پول داد . به خاطر همین بود که از کارخانه بیرونش نکردم . بابام هنوز ته دلش دنبال ناتالی است و در هر صورت اون نامادر یمن است هرچند وقت یکبار به بهانه ای از من پول می گیره و بابا گفته بهش بدم . ولی از وقتی که فهمید همه ی این ارثیه به تو رسیده تو را مقصر از دست دادن ثروتی که فکر می کرد به بابا می رسد و اون ازش استفاده می کند می دونست .
حالا هم که کارخونه فروخته شده و ما گفتیم می خواهیم از این جا بریم با فرستادن عکس ها خواسته زندگی من وتو را بهم بریزد تا دلش خنک بشه . هیچ فکر نمی کردیم جواب این همه خوبی های بابا ومنو این جوری بده .
در حالی که از شنیدن این حرف ها هنوز تو شوک بودم و از اتفاق هایی که امروز با دیدن عکس ها بین منو و کامران افتاده بود ناراحت وعصبی بودم گفتم : « ولی من که باورم نمی شه . چطور می شه به شما مردها اطمینان کرد . تون از دائی بهروز که چند سال زن داشت و کسی نمی دونست اینم از عمو . حالا من چطوری به تو اطمینان کنم . »
کامران خندید و گفت : « باز که شروع کردی . نکنه می خوای دوباره منو عصبانی کنی . »
در حالی که از یاد آوری چند لحظه پیش کامران خون توی صورتم دویده بود با دلخوری گفتم : « تمومش کن کامران . نمی خوام دوباره شروع کنی . » با شیطنت نگام کرد وگفت : « اتفاقاً منم می خواستم تمامش کنم که هر دو خیالمون راحت بشه . »
با اعتراض گفتم : « کامران . بس کن دیگه . طاقت ندارم . حالم خیلی بده . » چانه ام را در دستش گرفت و گفت : « بس نمی کنم اون عشقی که می گفتی له شده و از روز اول وجود داشته را چرا تا حالا قایمش کرده بودی . من اگه می دونستم با کمی خشونت می شه زبون تو رو باز کرد زودتر دست به کار می شدم . » و خنده ای بلند سر داد و آروم روی تخت دراز کشید و در حالی که بالش پشت کمرم می گذاشت گفت : « یعنی تو واقعاً عاشقم بودی . » با سر اشاره کردم که آره و پرسید : « پس چرا وقتی جریان وصیت نامه پیش اومد به اون حال وروز افتادی که من فکر کردم از من متنفری که به اون حالت افتادی و تب ولرز کردی و افسرده شدی . »
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « راستش می خواستم اینو تو کریسمس بهت بگم ولی حالا انگار مجبورم که بگم . من از همون شب اول دو در آشپرخونه عاشقت شدم و وقتی می گفتند می خواهند برایت زن بگیرند دلم آتش می گرفت و می خواستم سر همه فریاد بکشم . وقتی مهوش وبقیه دخترا بهم آویزون می شدند دلم می خواست خفشون کنم . »
کامران دستم را گرفت و پرسید : « پس چی شد چرا یکدفعه عوض شدی . » گفتم : « نمی دونم اومدن شهروز باعث شد که من بخوام اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی بهونه ای داشته باشم تا مورد تمسخر دخترعمه هام قرار نگیرم و بعدش هم اون اتفاقی که بین تو وعمو توی سالن افتاد و پای تو برید بهم ثابت کرد که من هیچ وقت نمی تونم با تو ازدواج کنم . »
کامران پرسید : « تو از کجا ماجرای اون روز رو فهمیدی . »
گفتم : « من اون جا بودم و از تو سالن کناری همه چی رو دیدم و شنیدم . »
کامران گفت : « پس تو که دیدی من چه قدر تو رو می خوام پس چرا رفتارت با من سرد شد و رفتی خونه خالت . »
گفتم : « برای این که بتونم گریه کنم و دردم را به خاله وتینا بگم . ولی بعد از خوندن وصیت نامه انگار یکهو یکی تو سرم بهم گفت که همه ی کارهای تو نقشه بوده و تو هم مثل مامان گل پری از قضیه خبر داشتی و خواستی منو عاشق خودت کنی و منم خر بشم وراحت بله را بگم و تو بعد از بدست آوردن ارثیه به دنبال دل خودت بری و با خود گفتم ، از کجا معلوم کامران زن وبچه نداشته باشه یا عاشق کس دیگه ای نباشه و تمام این فیلم ها به خاطر به دست آوردن ارثیه بوده و چون می دونسته من پول برایم مهم نیست که بخوام به خاطر این پول باهاش ازدواج کنم خواسته به وسیله عشق وعاشقی منو بدست بیاره .
ولی وقتی تو شمال بودم آرش وتینا دنبالم اومدند و گفتند می تونم عقد کرده تو باشم و این پول را برای خانواده زنده کنم . با خودم گفتم من خیلی آرزوها داشتم که می تونم با این پول بهشون برسم که از همه مهمترشون کمک به آدم هایی مثل لیلا و هستی بودند . فکر کرم می تونم با پذیرفتن این عقد هم به بقیه کمک کرده باشم هم به قول آرش تو را امتحان کنم و تو این مدت بفهمم که تو آیا واقعاً منو به خاطر پولم می خواستی یا نه . چیزی که تمام این روزها آزارم می داد و شکنجه می شدم . با هر حرکت خوب یا بد تو بهم می ریختم و حالم بد می شد . هر بار که ناتالی را می دیدم عین مار زخمی به خودم می پیچیدم ولی با خودم می گفتم نباید بی خودی تو را متهم کنم . ولی امروز با دیدن این عکس ها به خودم گفتم حس درونی من به من دروغ نمی گفت و این من بودم که می خواستم به خودم دروغ بگویم و خودم را تو این چند وقت قانع کرده بودم که تو کریسمس به جای هدیه بهت بگم که می خوام برای همیشه در کنارت بمونم . »
کامران خنده ی بلندی سر داد وگفت : « پس باید از ناتالی ممنون باشم که با فرستادن این عکس ها باعث شد دعوای امروز پیش بیاد و تو زودتر به عشقت اعتراف کنی . حالا بگو ببینم آیا منو به خاطر سیلی امروز می بخشی یا نه . » سرم را به علامت نه تکان دادم و گفتم : « نه ، نمی بخشم . »
کامران سرش را خم کرد و گفت : « خب عزیزم قبول کن که دیوونه شده بودم . من که نمی دونستم تو چرا رفتی خونه ی شهروز وقتی اون جور می خواستی خودت رو از ماشین پرت کنی بیرون دیگه نفهمیدم چه کار می کنم . تازه تو هم قبلش یه سیلی جانانه بهم زده بودی . »
خنده ام گرفت و گفتم : « خب پس می تونیم با هم کنار بیائیم و فراموشش کنیم . »
کامران گفت : « باشه قبول . می دونی دلم می خواد زودتر کریسمس بیاد و مامان اینا که اومدند همراهشان برگردیم تهران . »
گفتم : « منم خیلی دلم تنگ شده » و سرم را روی شانه اش خم کردم و با ناز گفتم : « کامی هیچ وقت بهم دروغ نگو و خیانت نکن که طاقتش را ندارم . »
موهایم را بوسید و گفت : ن تا زنده ام از هیچ چیز نترس که گدای عشقت هستم . »
صدای ضربه ای که فرشید به در می زد باعث شد کامران بلند بشه و در را باز کند و به فرشید بگوید بیا تو صلح برقرار شد . فرشید که نگران رفتار ما دو تا بود نفس عمیقی کشید و گفت : « خدا را شکر . »
کامران عکس هایی را که ناتالی فرستاده بود نشانش داد وماجرا را نعریف کرد و از فرشید هم خواست در این مورد با مامان گل پری حرفی نزند .
فرشید گفت : « باشه ولی بیژن این جا اومده ونگرانه . »
با کامران پائین رفتیم و بعد از این که به بیژن گفتیم یه سوء تفاهم پیش اومده قرار شد شام را همگی بیرون بریم و بیژن با شهروز تماس گرفت و گفت : « دیر میاد و مشکل ما حل شده و بهتره چیزی به مامان گل پری و خاله ترگل نگوید . »
شام را به یک رستوران معروف رفتیم و کامران بعد از شام قرار شد که بیژن را به خانه اش برساند و به سمت خانه ی آنها پیچید.برف زیادتر شده بود و برف پاک کن به شدت کار می کرد.سر کوچه ی بیژن اینا یکهو نور شدیدی توی چشمانمان افتاد و بعد صدای برخورد محکم ماشین ما با یک کامیون بزرگ که به سمت ما انحراف پیدا کرده بود تو گوشمان پیچید یک لحظه در اثر برخورد سرم با داشبورد ماشین گیج و منگ بودم و بعد از چند ثانیه متوجه شدم که کامیون از سمت راننده به ماشین ما زده و تقریبا ماشین را له کرده و کامران و فرشید که پشت سرش نشسته بود لای صندلی و ماشین گیر کرده بودند.
بیژن سعی می کرد منو از ماشین در بیاره ولی من به کامران که بیهوش شده بود و جوابم را نمی داد چنگ می زدم با گریه و زاری صدایش می کردم. فرشید به هوش بود ولی گیر کرده بود و ناله می کرد.بیژن بلافاصله با اورژانس و آتش نشانی تماس گرفته بود و راننده کامیون با ناراحتی بالا و پایین می رفت و به خودش بد و بیراه می گفت .
عجب روزی بود اون از اتفاقات عصر تا شب اینم از آخر شبمون. در حالیکه گریه می کردم ماموران آتش نشانی فرشید و کامران را بیرون کشیدند و به آمبولانس منتقل کردند و منم همراه آمبولانس به طرف بیمارستان رفتم.
تمام مدت کامران را صدا می زدم ولی وقتی هیچ عکسالعملی نشان نمی داد بر شدت گریه ام افزوده می شد.تو بیمارستان بیژن که به کارها واردتر بود جلو افتاده بود و شهروز هم که خودش را رسانده بود سعی در دلداری دادن من داشت.
ولی من فقط خدا را صدا می کردم و با خودم می گفتم همش تقصیر منه . اگه من امروز عاقلانه رفتار کرده بودم و از اول عکس ها را به کامران نشان داده بودم اگه به بیژن نمی گفتم ای کاش اتفاقی برای کامران افتاده بود.
اگه امشب بیژن به خاطر من به خونمون نمیومد این اتفاق نمی افتاد.
مرتب به خدا می گفتم خدایا منو ببخش غلط کردم.اونو دوباره به من برگردون .
در حالیکه به دنبال برانکارد کامران که برای سیتی اسکن و عکس برداری می بردنش می دویدم با خدا هزار تا قول و قرار می گذاشتم و ازش کمک می خواستم.
نزدیکی های صبح بود که بیژن گفت سیتی اسکن سالم بوده ولی هنوز بهوش نیامده.
کنار تخت کامران نشستم و به صورت زیبایش چشم دوختم که زیر چشمش کبود شده بود و دستش را در دستم گرفتم و شروع به آروم حرف زدن باهاش کردم.
از آرزوهایی که داشتم و می خواستم در کنارش بهش برسم و از بچه هایی که دلم می خواست ازش داشته باشم که آروم آروم چشم هایش را باز کرد . پرستار بلافاصله دکتر را صدا کرد و من که از شوق بهوش آمدنش اشک میریختم همان جا روی زمین سجده ی شکر به جا آوردم.
کامران با ناله گفت : "ژینا کجایی؟"
بلند شدم و صورتش را نوازش کردم و گفتم : "همین جا عزیزم"
با نگرانی پرسید : "تو سالمی . فرشید و بیژن"
گفتم: " من و بیژن سالمیم ولی فرشید دستش شکسته و گچ گرفته اند و بدنش هم ضربدیدگی شدید دارهد و تو بخش خوابیده."
دکتر بعد از یه سری سوالات از حال کامران بهش گفت که می تونه پاهایش را حرکت بده که یکهو ناله ی کامران به هوا رفت و گفت : "آخ کمرم و پاهام درد شدیدی دارد ولی حرکت نمی کنه"
به دستور دکتر عکسبرداری و ام آر آی انجام شد و نتیجه فردا ظهر معلوم شد که در اثر ضربه اعصاب کمر و پاهای کامران آسیب دیده بود و فعلا قادر به حرکت نبود.
با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد ولی دکتر گفت که "ظرف یک هفته تو بیمارستان توسط دارو و فیزیوتراپی امکان خوب شدنش وجود دارد."
کامران بعد از شنیدن حرف های من اولش باور نمی کرد و فکر می کرد می خوام بهش دلداری بدم وگرنه فلج شده است ولی وقتی به جون هستی قسم خوردم که بهش دروغ نمی گم باور کرد.
از اون روز کار فرشید و بیژن این بود که مرتب به کامران سر بزنند و شهروز هم می گفت من اگه نمیام نمی خوام باعث ناراحتی و عصبی شدن کامران بشم.
مامان گل پری و خاله ترگل هم برگشته بودند و بعد از شنیدن خبر تصادف با عجله و هراس خودشان را به بیمارستان رسانده بودند و بعد از این که کامران کلی التماس کرد مامان گل پری راضی شد به خونه برگرده و از این ماجراها چیزی به عمو نگه و خونه را برای ورود آن ها آماده کنه.
پنج روز به کریسمس مونده بود و من از کنار کامران با تمام اصرارهایش تکان نخورده بودم و کامران با خنده می گفت :"یادت باشه دیگه هیچ وقت از من قهر نکنی که باید این همه ازم پرستاری کنی."
اون روز عصر توی راهرو قدم می زدم که صدای فارسی حرف زدن زنی از داخل اتاقی به گوشم رسید. کنجکاو شدم و داخل اتاق را نگاه کردم و دیدم زنی حدودا سی و پنج ساله با گریه رو به مردی که روی تخت دراز کشیده بود می گفت :"نمی دونم تو این کشور غریب باید چکار کنم . این ها دلشان از سنگه."
بی اختیار وارد اتاق شدم و پرسیدم :" می تونم کمکتون کنم ؟"
زن بی اختیار لبخند زد و پرسید:"شما ایرانی هستید."
گفتم:" بله، انگار شما این جا غریبید ."
با بغض گفت :" خب معلومه . آدم که تو کشور و وطن خودش نباشد غریب است . شما چی ؟"
گفتم:" منم ایرانیم . صدای شما را که شنیدم کنجکاو شدم ."
زن که صورت ملیحی داشت گفت:" ولی شما اگه فارسی حرف نزنید کاملا شبیه اروپایی ها هستید. حتما دورگه هستید."
گفتم :" نه کاملا ایرانی هستم و فقط چند ماهی است که به فرانسه اومدم.اسمم هم ژینا کیانی است و اگه کمکی از دستم بر بیاد خوشحال می شم براتون انجام بدم ."
زن با لبخند گفت:" منم عسل هستم و این آقا هم نادر میرزائی همسرم است."
گفتم :" خیلی خوشبختم . انگار همسرتان بیمار هستند ."
مرد که اسمش نادر بود به زحمت گفت:" اصولا آدم هایی که تو بیمارستان بستری هستند بیمارند ولی من خودم ترجیح می دادم به جای این که این جا بستریباشم تو کشور خودم باشم و همان جا راحت بمیرم نه این که این جا باشم و ببینم دکترهای هموطنمان برای خارجی ها کار می کنند و مردم خود ما گرفتار و در به در این جا باشند."
عسل رو به نادر گفت:" باز شروع کردی؟ تو می خوای شهید بشی و زودتر پیش خدا بری و به بهشت برسی ولی بی انصاف فکر من و اون دو تا بچه ی کوچک را کردی که به تو احتیاج داریم . "
از حرف های نادر و عسل فهمیدم که نادر جانباز است . با احترام رو به نادر گفتم :" می شه بپرسم مشکل شما چیه که به این جا مراجعه کردید؟"
نادر با خنده گفت:" من هیچ مشکلی ندارم این عسل است که با من مشکل دارد."
عسل با اعتراض گفت :" دروغ می گه . این نادر تمام بدنش پر از ترکش است و یادگاری های جنگ تحمیلی را با خودش حمل می کند ولی مشکل از جایی شروع شد که یکی از ترکش ها که توی سرش بوده شروع به حرکت کرده و الان چند وقت است که با سردردهای شدید روبرو شده و دکترهای ایرانی گفتند که اگر هر چه سریعتر عمل نشه یا کور می شه یا می میره و ما را راهی آلمان کردند و گفتند دکتری ایرانی آن جاست که از پس این عمل به خوبی برمیاد ولی وقتی به آلمان رسیدیم گفتند این دکتر برای گذراندن تعطیلات به فرانسه اومده و تو این بیمارستان می توانیم پیدایش کنیم
با هزار بدبختی و مصیبت به این جا اومدیم و حالا که دکتر را پیدا کردیم میگه من با این بیمارستان قرارداد ندارم و اگه بخواهید عمل کنید باید تمام مخارج بیمارستان و من را نقدا پرداخت کنید و من فقط تو آلمان می توانم با..........
هزینه ی موردنظر شما عمل را انجام بدم و پس فردا هم به تعطیلات می ره و ما هم دستمان به جایی بند نیست و اگه نادر زودتر عمل نشه از دست میره. نمی دونم رحم و مروت کجا رفته. نادر بهترین سالهای جوانی اش را در جنگ از دست داده و حالا هم که می خواد بالا سر زن و بچه اش باشد باید این جوری به سرمون بیاد» و شروع به گریه کرد.
نادر با ناراحتی گفت: «بس کن عسل. من راضی ام به رضای خدا.»
صدای هق هق عسل بلند شد و من با ناراحتی و بغض از اتاق بیرون اومدم و پیش کامران رفتم و اشک هایم سرازیر شدند.
کامران پرسید: «چی شده.»
ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم: «می دونی کامران من خیلی از خودم خجالت می کشم ما تو ناز و نعمت زندگی می کنیم و اون وقت برای مسائل کوچک احساس بدبختی و ناتوانی می کنیم.
همون شب تو تصادف با خودم می گفتم عجب من بدبخت و بدشانسم که تو به روز اون همه اتفاق برام افتاده ولی حالا می بینم یه مرد، یه مرد واقعی تمام سال های جوانی اش را توی میدان جنگ به خاطر آرامش و آسایش امثال ما و دیگران از دست داده و این همه درد داره و اون وقت با اون آرامش و صبر می گه رضاست به رضای خدا. چه قدر این آدم و جانبازهای دیگه آدم های بزرگی هستند و ما ضعیف و ناتوان هستیم. نمی دونی چه قدر دلم می خواد می تونستم کمکی برایشان باشم.»
کامران با لبخند گفت: «عزیزم تو ناتوان نیستی. خدا قدرتی به تو داده که به هر کسی نمی ده. اونم دل مهربونت است که با درد دیگران به درد میاد و از همه مهم تر تو پول داری و با اون می تونی به قول خودت به خیلی ها کمک کنی. خب شروع کن.
این اولیش. دست، دست نکن. اون دکتر را پیدا کن و هزینه بیمارستان و دکتر را پرداخت کن تا به وظیفه ای که ما در قبال این ادم ها داریم عمل کرده باشی.»
کامران راست می گفت خدا به من این شانس را داده بود که به دیگران کمک کنم. بلافاصله سراغ عسل رفتم و اسم دکتر را پرسیدم و به اتاق مخصوصش رفتم و گفتم تمام هزینه ها را پرداخت می کنم فقط هر چه سریعتر نادر را عمل کند.
دکتر اول فکر کرد من از اقوامشان هستم ولی وقتی فهمید نسبتی ندارم فکر کرد دیوانه شده ام و پرسید: «مگه پولتان را از سر راه آورده اید که می خواید خرج دیگران کنید.»
با دلخوری گفتم: «نمی دونم شما چطور دکتری هستید که فقط همه چیز را با پول می سنجید ولی تو جواب سؤال شما می خوام بگم مگه نادر و امثال نادر جانشان را از سر راه آورده بودند که برای ما خودشان را به خطر بیندازند.»
دکتر گفت: «هرچند منطق من و شما با هم فرق می کند ولی اگه پولتان حاضر باشه من همین امروز عملش می کنم و فردا هم ویزیتش می کنم. چون پس فردا باید به تعطیلات برم.»
بلافاصله با فرشید تماس گرفتم و ازش خواستم که پول لازم را تا یک ساعت دیگه بیمارستان بیاره. فرشید اول ترسید و فکر کرد برای کامران اتفاق افتاده که گفتم: «نه، ولی زود باش.»
دکتر هم دستور داد نادر را برای عمل اماده کنند.
وقتی به اتاق نادر رفتم و عسل را دیدم که با تعجب به پرستارها که می خواستند نادر را برای اماده شدن همراه خودشان ببرند نگاه می کرد و رو به نادر گفتم: «پدربزرگم همیشه می گفت بعضی چیزها قسمت است و قسمت شما هم این بوده که به پاریس بیائید و ما هم تصادف کنیم و تو این بیمارستان باشیم و همدیگه را ببینیم.»
نادر گفت: «نمی فهمم شما با دکتر صحبت کردید چطور راضی شد.» با لبخند گفتم: «من راضی اش نکردم. همون خدایی که گفتید باعث شد راضی بشه.»
دکتر وارد اتاق شد و رو به نادر گفت: «خان کیانی تمام هزینه عمل و بیمارستان شما را قبول کردند.»
نادر اخم هایش درهم رفت و گفت: «ولی من احتیاج به دلسوزی کسی ندارم.»
روبرویش ایستادم و گفتم: «این دلسوزی نیست نادر خان. این ادای دین است. من این قدر خدا بهم پول داده که تو این سن کم حتی خودم هم از مبلغش سرم سوت بکشه ولی اگه من و امثال من تو کشورمان راحا و سالم بزرگ شدیم و زیر دست دشمن نیفتادیم فقط به خاطر وجود ادم هایی مثل شما بوده. پس من به وظیفه ام عمل کردم و همیچ کار دیگه ای نکردم. حالا هم تا دیر نشده زودتر به اتاق عمل برید که تا کمی هم وجدان من آروم باشه.»
نادر اشک توی چشمانش پر شد و گفت: «پس هنوزم هستند کسانی که قدر فداکاری ما را بدانند.»
گفتم: «کم نیستند این آدم ها و ما هنوزم به شماها افتخار می کنیم.»
وقتی نادر را به اتاق عمل بردند کنار عسل نشستم و برایش کم و بیش تعریف کردم که چرا و چطوری تو پاریس هستم و برای چی به ایران می خوام برگردم.
عسل هم تعریف کرد که دختر عموی نادر بوده و تمام این سال ها را منتظر ازدواج با نادر بوده و بعد از ازدواج هم صاحب یک دختر و پسر شده بودند و نادر به خاطر جانبازی بالایش تمام مدت دچار مشکل بوده و کار سخت هم نمی تونه انجام بده ولی به خاطر این که اون زمان ادامه تحصیل نداده کار اداری هم برایش نیست و در نتیجه خرج زندگیشان به روی دوش پدر شوهرش است و خودش هم معلم بهداشت است و حقوق زیادی ندارد.
تا این جا هم که اومدند به کمک بنیاد شهید و خانواده بوده و نمی دونه اگه خدا منو سر راهش قرار نمی داد باید چکار می کرده.
دست هایش را گرفتم و گفتم نگران نباش خدا همیشه بزرگه. شماره تلفن خونمون تو تهران را بهت می دم تو هم آدرس و تلفنت را بده. وقتی کارخونه و تولیدی را توی تهران راه انداختیم حتماً یک کار خوب هم بعد از خوب شدن نادر برایش در نظر می گیرم.
عسل گفت: «تو خیلی مهربونی. خدا هر چی دلت می خواد بهت بده.»
گفتم: «خدا خیلی چیزها به من داده و من به شکرانه اش این کارها را انجام می دم.»
بعد از چند ساعت عمل طولانی دکتر بیرون اومد و خبر خوش سلامتی نادر را داد. من و عسل همدیگه را از خوشحالی بغل کردیم و بوسیدیم. وقتی نادر به هوش اومد کامران هم که با واکر راه می رفت به دیدنش اومد و این چند روز باقی مونده را وقتش را با نادر سپری می کرد.
خدا را شکر یه روز قبل از کریسمس و اومدن مامان اینا کامران کاملاً راه می رفت و دکتر مرخصش کرد. هر چی از عسل خواستم همراه ما به خونه بیاد قبول نکرد و گفت نمی خواد نادر را تنها بگذارد.
فصل 35
شبی که مامن اینا اومدند پاریش سفیدپوش بود و من بعد از این مدت که کلی احساس دلتنگی و خستگی می کردم احساس خوب با خانواده بودن را دوباره تجربه کردم.
مامان گفت: «که آرش و تینا قصد دارند تو اسفند ماه عروسیشان را بگیرند.»
کامران رو به من گفت: «خب ژینا من و تو کی عروسی می گیریم.»
با خنده گفتم: «نمی دونم ولی وقتی رفتیم تهران حتماً تو اولین فرصت این کار را انجام میدیم.»
بابا و مامان و عمو هر سه یکهو پرسیدند: «مگه قصد دارید عروسی کنید.»
و کامران در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد گفت: «آره بالاخره عروس من راضی شد که زن واقعی و دائمی من بمونه.»
مامان با خوشحالی گفت: «ژینا، کامران راست می گه.»
با خنده گفتم: «آره» مامان با خوشحالی بغلم کرد و بوسیدم و گفت: «پس خیلی کار داریم. خرید جهیزیه و کارهای عروسی.»
بابا گفت: «عروسی شما باید تو فامیل تک باشه.»
عمو با خوشحالی رو به مامان گل پری گفت: «خوشحالم اگه من شانس نداشتم کامران خوش شانسه.»
شب کریسمس را کنار برج ایفل در کنار انبوهی از مردم که نظاره گر آتش بازی و شادی و پایکوبی بودند به خوبی گذراندیم و فردای آن روز کامران به اصرار منو با خودش به خیابان شانزه لیزه برد و وارد یک مغازه ی لباس عروس برد و به اصرار خواست که لباس عروسم را همان جا انتخاب کنم و گفت: «می خواد این هدیه کریسمس یه من باشه.» بعد از کلی نگاه کردن لباس زیبایی را انتخاب کردم و بعد از پوشیدن کامران دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آخه من چطوری تا عروسی طاقت بیارم. عین فرشته ها شدی.»
تاج زیبایی هم خریدیم و به خونه رفتیم. تو خونه همه با دیدن لباس کلی تعریف کردند و مامان و مامان گل پری دل تو دلشان نبود که زودتر به ایران برگردیم تا هرچه زودتر کارهای عروسی را انجام بدیم.
یه روز عصر عمو به اتاقم اومد و با لبخندی گفت: «می دونی ژینا، کامران برام تعریف کرده که ناتالی چکار کرده، اومدم بگم اگه تو این مدت رفتار ناتالی باعث ناراحتی ات شده منو ببخش. من کلاً تو زندگیم هیچ وقت با چشم باز زندگی نکردم بابام هم به خاطر همین فکر کرده که اگه کارخونه به دست تو و کامران اداره بشه خیلی بهتره. حالا فقط ازت می خوام که از این ماجرا به کسی چیزی نگی.»
از گردنش مثل بچگی هام آویزان شدم و بوسیدمش و گفتم: «خیالتون جمع باشه.» اعتراف عمو درباره ی ناتالی خیالم را کاملاً آسوده کرد. چند روز باقی مونده رو با مامان اینا به گردش گذراندیم و کارها لازم را هم انجام دادی و بعد از خداحافظی از عسل و نادر یک شب به اتفاق خاله ترگل و بیژن و شهروز همگی شام را دور هم خوردیم.
فردای اون شب یعنی بیستم دی بعد از خداحافظی از آقا بهمن و پروین خانوم که از رفتن ما دلتنگ بودند، از پاریس خداحافظی کردیم و همگی به سمت تهارن پرواز کدیم، سپیده دم بود که به تهران رسیدیم و با دین تینا و آرش و خاله که به استقبالمان آمده بودند خودم را در آغوش خاله و تینا انداختمو نمی دوستم از این که دوباره می تونم در کنار عزیزانم باشم چگونه ابراز شادی کنم.
وقتی به خونه رسیدیم اول از همه پیش لیلا رفتم و هستی را که تپل تر و بامزه تر شده بود و می توانست سینه خیز حرکت کند در آغوش گرفتم و از بویی که می داد لذت بردم و غرق بوسه اش کردم.
کامران با دیدن این صحنه ها رو به لیلا گفت: «اگه بچه ات را نجات ندی ژینا خفه اش می کند.»
با اعتراض گفتم: «کامران خیلی لوسی.»
لیلا که می خندید گفت: «وای نمی دونی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود. چه خوب کردید زود برگشتید.»
به همراه هستی و لیلا وارد ویلا شدیم و وقتی به کمک کامران چمدان هایم را که خیلی زیاد بود به اتاقم بردم و نگاهی به اتاقم و وسایلش کردم و نفس عمیقی کشیدم خودم را روی تخت انداختم و با خنده گفتم: «آخیش کامی دیگه از دستت خلاص شدم بدون مزاحم می تونم راحت در اتاقم را قفل کنم و بخوایم.»
کامران اخم هایش درهم رفت و با دلخوری گفت: «چیه، نکنه می خوای زیر قولت بزنی.»
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: «شاید.»
کامران کنارم نشست و گفت: «جنابعالی غلط کردی، مگه من میذارم.»
و به چشمانم نگاه کرد و گفت: «می دونی چیه ژینا، دیگه طاقت ندارم چند وقت دیگه هم برای عروسی صبر کنیم.» خندیدم و گفتم: «ولی مجبوری چون از فردا کارهای زیادی داریم. یادت رفته ما باید اول کارخونه و کارهایش را ردیف کنیم.»
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «خب ولی اول می تونیم عروسی بگیریم.»
گفتم: «نه، اون جوری نمی تونیم با خیال راحت به زندگیمون برسیم.»
با صدای تینا که می گفت: «می تونم بیام تو«، کامران بلند شد و در را باز کرد و گفت: «بفرمایید» و از در بیرون رفت.
تینا به شوخی گفت: «قدم ما سنگین بود پسر دائی.»
کامران خندید و گفت: «نه می رم وسایلم را جابجا کنم.»
تینا خودش را روی صندلی ولو کرد و گفت: «خب چی شد می خوای با کارمان چکار کنی؟»
با خنده از جایم بلند شدم و از داخل جعبه لباس عروس را در آوردم و جلوی چشمش گرفتم و گفتم: «قشنگه؟!»
تینا با ناباوری نگام کرد و یکهو از جایش پرید و بغلم کرد و گفت: «یعنی می خوای جدی جدی عروسی کنی.»
با خنده گفتم: «لباسم را خراب کردی.» خندید و گفت: «اونه اوم. نه به اینکه نمی خواستی عقدش بشی، نه این که لباست را هم از پاریس آوردی. بله دیگه مردم پول دارند.»
خندیدم و گفتم: «لوس نشو.»
تینا گفت: «زود باش همه چی را برام تعریف کن.»
کم و بیش از تصمیم هایم گفتم و بدون این که از ماجرای عمو و ناتالی برایش چیزی بگم گفتم که در مورد ناتالی هم مطمئن شدم و جریان تصادف و عسل و نادر را هم باریش تعریف کردم.
تینا به شوخی گفت: «خدا نکشدت. تو اون جا هم دست از این مهربون بازی هات برنداشتی.»
گفتم: «نه، اتفاقاً فهمیدم که باید خیلی بیشتر از این هم مهربون باشم.»
تینا گفت: «در هر صورت من که خیلی از این تصمیم تو کامران خوشحال شدم حتماً آرش هم خیلی خوشحال می شه. حالا کی عروسی می کنید.»
گفتم: «نمی دونم اول باید یه فکری به حال کارها بکنیم و بعد تصمیم بگیریم.»
اون شب عمه پریوش و عمه پرستو و خاله اینا توی ویلا جمع شدند و شب خوبی را گذراندیم.
بابک و مانی مرتب سر به سر کامران گذاشتند و شازده دوماد، شازده دوماد بهش می گفتند. مریم و مهوش هم با تمام این که مثل همیشه حسادتشان معلوم بود ولی سعی می کردند خودشان را خوشحال نشان بدهند.
خاله و عمو بهرام هم خیلی خوشحال بودند و موقع شام بابا رو به عمو گفت: می دونی مش رجب گفت که خونه بغلی ما که دو طبقه ی مجزای دویست متری است را برای فروش گذاشته اند، اگه موافق باشی اونو برای آرش و تینا و کامران و ژینا بخریم. تا کنار ما باشند هم این که تینا و ژینا کنار هم باشند.»
پیشنهاد خوبی بود و مامان از همه بیشتر خوشحال شد. فردایش همگی به دیدن خونه رفتیم. نسبت به ویلای ما خیلی کوچک بود و دویست متر زیربنا هر طبقه بود و یک حیاط سرسبز هشت صد متری داشت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خونه
احتياج به تغيير و تعمير داشت ولي با كمي سليقه مي شد خونه ي شيكي ازش در آورد.
از همه مهم تر اين بود كه مي تونستم از حياط دري به خونه ي بابا اينا بذاريم تا از همان جا رفت و آمد كنيم. همان روز با صاحبخانه به محضر رفتيم و طبقه ي پائين بنام من و طبقه ي بالا بنام تينا شد.
آرش و كامران هم با خنده مي گفتند: "از اين به بعد بايد مواظب باشيم كه اگه دست از پا خطا كنيم زن هايمان از خونه بيرونمان مي كنند."
خريد خونه براي كامران دلگرمي بيشتر شد تا با جديت به همراه من به دنبال خريد كارخانه باشد. بعد از كلي دوندگي كارخانه ي مورد نظرمان را در اول جاده ي مخصوص كرج خريداري كرديم.
اين جا تقريباً سه برابر كارخانه ي فرانسه بود و ما هنوز كلي پول اضافه داشتيم. چون كارخانه تعطيل بود بايد به فكر نيروي كار و دستگاه هاي بيشتر هم بوديم.
يه روز صبح پيش خانوم اميري رفتيم و جريان را برايش توضيح داديم.
گفتم: "دلم مي خواد از افراد تحت پوشش كميته امداد نيروهايم را استخدام كنم."
خانوم اميري قول داد كه با مسئولين صحبت كند و افرادي را كه مهارت دارند به ما معرفي كند و در ضمن اگه بشه تعداد ديگري هم آموزش ببينند و وارد كار بشوند. بعد از سه روز خانوم اميري تماس گرفت و آقاي حميدي را به ما معرفي كرد و گفت: "ايشون مسئول مهارت آموزي افراد تحت پوشش كميته هستند و توسط ايشون مي تونيد افراد مورد نيازتان را انتخاب كنيد."
آقاي حميدي مردي خوشرو و بالاي پنجاه سال بود كه ساليان تو اين كار زحمت كشيده بود. بعد از آشنا شدن با ما از اين كه تو اين سن كم صاحب همچين كارخانه اي بودم و در عوض به فكر افراد نيازمند و كمك به آن ها بودم تعجب كرد كه خانوم اميري برايش توضيح داد كه من نوه ي شاهرخ خان هستم و در ادامه ي كارهاي اون قصد دارم اين كار را انجام بدم.
آقاي حميدي با خوشحالي گفت: "خيلي خوشحالم كه شماها قدم جاي پاي پدربزگتان گذاشتيد. اگه همه ي ايراني هايي كه در خارج از كشور سرمايه دار هستند سرمايه هايشان را وارد كشور كنند و به توليد مشغول بشوند و نيروي انساني از بيكاري نجات پيدا كنند و ما به خط توليد بالايي برسيم در هر زمينه اي مي تونيم حرف اول را در دنيا بزنيم.
با توجه به اين كه دولت هم از اين طرح ها استقبال مي كند و به اين افراد مساعدت لازم را مي كند. ما توي افرادمان همه جور تخصصي را مي تونيم پيدا كنيم و اگه لازم باشه آموزش هم مي تونيم بديم."
رو به آقاي حميدي گفتم: "يك سري از مهندسين و متخصص هاي لازم را به روزنامه آگهي داده ام كه استخدام كنيم. خوشحال مي شم اگه شما افراد آماده اي داشته باشيد كه اول آن ها را استخدام كنيم.
بابابزرگم هميشه مي گفت به جاي ماهي دادن ماهيگيري به ديگران ياد دادن بهتر است.
به كمك آقاي حميدي و ديگران و كلي آگهي استخدام و مصاحبه نيروي انساني كارخونه تكميل شد و روز پنجم اسفند كارخونه افتتاح شد.
فرشيد به عنوان معاون دوم من بعد از كامران و آرش به عنوان مسئول حسابداري و امور مالي و ماني هم به عنوان مسئول قراردادها و تداركات در كنار ما شروع به كار كردند.
فقط آرش به خاطر اين كه قرار بود بيستم عروسي كنند به طور نيمه وقت به كارخونه ميامد و بعد از بيستم هم مرخصي گرفته بود تا به كيش بروند .
با شروع صداي دستگاه ها انگار روح تازه اي در كارخانه دميده شد.
اون شب بعد از شام به اتاق كامران رفتم . سرم را روي شانه اش گذاشتم.
كامران خنديد و گفت: "مي دوني چند وقته يادت رفته شوهر داري و بهش سر نمي زني."
خنديدم و گفتم: "لوس نشو كامران. ما كه از صبح تا شب با همديگه هستيم. بازم گله مي كني."
كامران نگاه خواستني اش را به صورتم دوخت و گفت: "همه ي زندگي كه كار نمي شه. من و تو به محبت همديگه هم نياز داريم. اين مدت جز به فكر كار به فكر ديگه اي نبودي. حتي با هستي هم كمتر بازي كردي.
چند روز ديگه آرش و تينا تو خونه ساكن مي شوند و من و تو هنوز هم فكري به حال خودمان نكرديم."
گفتم : "آخه كامران اين كارها واجب تر بود. تازه مي دوني كه مي خوام يه توليدي لباس هم بزنم كه براي زن هايي مثل ليلا هم كار باشه و بعدش هم..."
كامران انگشتش را روي لبم گذاشت و گفت: "مي دونم مي خواي يه خونه هم براي بچه هاي بي سرپرست تهيه كني تا بتوني براشون امكانات تحصيلي و زندگي فراهم كني. باشه قبول ولي اول عروسي بعد اين كارها مهر هم كه بشه مي خواي بري دانشگاه و اون وقت من با اين زن پر مشغله نمي دونم چكار بايد بكنم."
بهش قول دادم كه همان شب با مامان صحبت كنيم و ببينيم بايد چكار كنيم.
مامان و مامان گل پري معتقد بودند حالا كه كار تعمير و نقاشي ساختمان به پايان رسيده مي تونيم كم كم مثل تينا و آرش وسايلمان را انتخاب كنيم و بخريم و داخل خونه بذاريم تا بعد از عيد تو فروردين به فكر عروسي باشيم.
ولي كامران گفت: "بهتره سريع تر كارها را انجام بديم تا روز دوم فروردين عروسي را بگيريم كه بتونيم از تعطيلات كارخونه استفاده كنيم و به مسافرت بريم."
مامان گل پري گفت: "من بميرم براي بچم. خب بگو مادر ديگه طاقت ندارم و مي خوام زودتر برم سر زندگيم چرا بهانه مياوري."
بابا هم گفت: "به نظر من هم بهتره دوم عيد باشه." و از فردا شروع به خريد وسايل خونه كرديم.
وقتي تينا و آرش فهميدند كه عروسي ما هم نزديك است، با موافقت ما بليطشان را عوض كردند و قرار شد هر چهار نفر روز چهارم عيد با هم به كيش بريم.
مهوش و مريم هم كه مرتب دنبال خريد لباس هاي مختلف بودند كه تو اين دو تا عروسي حسابي بدرخشند.
يه روز جمعه هم به آرش و تينا كمك كرديم تا جهيزيه ي تينا را تو طبقه ي بالا بچينيم. بابك هم كه تازگي ها از يه خانوم دكتر خوشش آمده بود و قصد ازدواج داشت خانواده ي خانوم دكتر را كه مهشيد نام داشت به عروسي دعوت كرده بود.
تينا مي خنديد و مي گفت: "چشم به هم بذاري چهار سال هم تمام مي شه ولي بعد از اون تو فقط مي خواي تو خونه بموني."
روي فرش سالنش دراز كشيد و گفت: "پس چي خيال كردي مي خوام تو خونه بمونم و به بچه هاي تپل و مپلم برسم و از زندگي ام لذت ببرم."
خنده ام گرفته بود.
من و تينا هميشه آرزوهاي مشتركي داشتيم ولي با نوشته شدن اين وصيت نامه زندگي من تغيير كرده بود و من تمام عمرم مسئول زندگي كلي آدم ديگر هم شده بودم ولي من مطمئن بودم كه در كنار كامران مي تونم از پس همه ي كارها بربيام.
تو خريد وسايل خونه به كامران مي گفتم: "خب تو هم نظر بده مي گفت خونه بايد با سليقه ي خانوم خونه تزئين بشه پس من فقط همراهي ات مي كنم."
موقع نوشتن كارت هاي عروسي وقتي دوستام را از نظر مي گذراندم تا كسي را از قلم نيندازم يكهو ياد نيما و روجا افتادم و به نيما تلفن زدم و دعوتشان كردم و از نيما پرسيدم: "كه سعيد و روجا چكار مي كنند؟" كه نيما گفت: "براي پيدا كردن كار به تهران اومدند ولي اين جا هم به جايي نرسيده اند."
آدرس كارخانه را به نيما دادم و گفتم: "بگه بيايند اون جا كه براي روجا كار دارم و مي تونه به عنوان اوپراتور كار كند و سعيد هم كمي آموزش ببينه مي تونه مشغول به كار بشه."
نيما كلي خوشحال شد و گفت: "روجا حتماً از شنيدن اين خبر خوشحال مي شه."
دائي بهروز اينا هم به تهران اومده بودند و روزهاي شاد و خوبي همگي در كنار هم داشتيم.
روز عروسي تينا و آرش كه تو خونه ي ما برگزار مي شد وقتي كامران من و تينا را به آرايشگاه رساند زير گوشم زمزمه كرد كه قلبم براي اين كه چند روز ديگه قراره عروس خودم را به آرايشگاه برسانم داره از سينه بيرون مياد.
خنديدم و گفتم: "پس محكم نگهش دار كه من شوهر بدون قلب نمي خوام."
تينا تو لباس عروس فوق العاده زيبا شده بود و منم پيراهن سرمه اي زيبايي پوشيده بودم كه بعد از آرايش زيباتر هم به نظر ميامد. كامران و آرش هر دو به دنبالمان آمدند و آرش دسته گل عروس را به دست تينا داد و جلوي ماشين ما حركت كردند.
كامران گفت: "من كه شمارش معكوسم را آغاز كردم."
نگاهي به نيم رخ زيبايش كردم و دستش را فشردم و گفتم: "منم همين طور." فيلمبردار از لحظه ي ورود به خونه مدام آرش و تينا را گرفتار كرده بود و به جايش تمام فاميل كه با دريافت كارت عروسي ما براي عيد غافلگير شده بودند مرتب به من و كامران تبريك مي گفتند.
مهتاب و سارا و گيتا در آغوشم كشيدند و با خنده مي گفتند: "بالاخره به مراد دلت رسيدي ولي خدا وكيلي مواظب شوهرت باش و برايش مرتب اسپند دود كن. تو اين مجلس لنگه نداره."
موهاي سارا را كشيدم و گفتم: "پس من چي هستم."
سارا گفت: "تو كه ماه مجلسي منظورم تو مردها بود."
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 36
با ورود عروس و داماد مجلس گرم تر شد و همه ي جوان ها به پايكوبي پرداختند.
كامران هم كه مرتب منو به همراه خودش مي چرخاند و وقتي اعتراض كردم كه خسته شده ام با گله مندي گفت: "شب عقدمون كه بغ كرده بودي و نرقصيدي و بعدش هم همه اش نامهربون بودي امشب ديگه نمي ذارم در بري." با خنده مجبور شدم به حرفش تن در بدم و تا آخر شب همراهي اش كنم. آخر شب همگي به دنبال عروس و داماد چرخي در خيابان ها زديم و وقتي آخر شب وارد حياط خانه ي آينده مون شديم خاتون همه ي چراغ هاي پائين و بالا را روشن كرده بود.
آرش به شوخي رو به خاتون گفت: "نكنه اين دو تا هم امشب بي خرج عروسي كردند و قراره برن خونشون."
خاتون خيلي جدي گفت: "نه مادر مگه مي شه بدون لباس عروسي و دامادي عروسي كرد. چراغ ها را روشن كردم كه براي ورودتان همه جا نوراني باشه."
تينا خاتون را بوسيد و گفت: "مرسي خاتون."
وقتي تينا و آرش به خانشان رفتند از در وسطي كه باز كرده بوديم وارد حياط ويلا شديم و با خستگي روي مبل ها ولو شديم. عمه پرستو كه اشكش در اومده بود و خاله بهناز با خنده مي گفت: "حالا خوبه دخترت راه دوري نرفته كه اين طوري مي كني."
عمه پرستو گفت: "دختر نداري. نمي دوني وقتي از خونه مي ره چه سخته."
فردايش تو خونه تينا مراسم پاتختي برگزار شد و كلي هديه گرفت و از روز بعد كارهاي من و كامران حسابي زياد شد. كارهاي كارخونه را مجبور شديم كلاً به فرشيد واگذار كنيم و خودمان دنبال سفره ي عقد و كارهاي ديگه باشيم.
خدا را شكر مي كردم كه لباس عروس را تو پاريس گرفته بودم و گرنه كلي وقتم را مي گرفت.
بابا و عمو هم سعي مي كردند كه تمام برنامه هايمان را چك كنند تا عروسي با شكوهي برگزار بشه.
بالاخره عيد رسيد و سر ميز هفت سين كامران دستم را در دستش گرفت و با هم كنار خانواده سال را تحويل كرديم و كامران سينه ريز زيبايي بهم عيدي داد و زير گوشم زمزمه كرد براي تمام عمرم مي خوام اين لحظه را هميشه در كنار هم باشيم.
اولين مهمان بعد سال تحويل هستي كوچولو بود كه چهار دست و پا راه مي رفت و مامان گل پري با خنده در آغوشش گرفت و گفت: "ساليان بود كه كودكي تو لحظه سال نو وارد خونمون نشده بود. اينو بايد به فال نيك بگيريم."
هستي از عيدي هاي اطرافيان كه پر از عروسك و وسايل بازي بود شاد بود و بعد خاله و عمه ها هم سر رسيدند و دائي بهروز بهم گفت: "فكر كنم امشب عروسيه نه فردا."
بعد از ظهر هم كارگرها ي خدمات مجلس سر رسيدند و خونه را آن طور كه لازم بود درست كردند و ميزها و صندلي هاي شام را هم مرتب كردند و رفتند قرار بود فردا صبح هم سفره ي عقد را بياورند.
شب يواشكي به خونه ي خودمان رفتم و چراغ را روشن كردم و به تماشاي وسائل پرداختم.
خونه ي شيك و زيبايي شده بود و ديوارها را هم با نقاشي ها و تابلو فرش هاي
دست خودم تزئين كرده بودم و پرده هاي سالن را سرمه اي زده بودم و اتاق خواب خودمان را كه سرويسش آلبالوئي بود پرده ي آلبالوئي داشت.
دو اتاق ديگر را هم به رنگ ياسي و ليموئي تزئين كرده بودم.
چشم هايم را بستم از خدا تشكر كردم به خاطر تمام موهبت هايي كه به من ارزاني كرده بود و ازش خواستم هميشه در زندگي تنهام نذاره و وقتي چشم هايم را باز كردم با ديدن كامران كه روبرويم ايستاده بود ترسيدم و جيغ كوتاهي كشيدم كه هول شد و پرسيد: "چيه چرا ترسيدي."
در حالي كه دستم را روي قلبم مي گذاشتم گفتم: "آخه انتظار ديدنت را نداشتم."
يكي از بروهايش را بالا داد و پرسيد: "پس انتظار ديدن چه كسي را داشتي."
با اعتراض گفتم: "لوس نشو كامي. فكر مي كردم تنهام تو اين جا چكار مي كني."
خنديد و گفت: "ديدم يواشكي بدون ژاكت زدي بيرون گفتم بيام ببينم چكار مي كني. ديدم انگار دل تو هم براي اين خونه تنگه
، درسته."
خنديدم و گفتم: "دوست ندارم جاسوسي ام را بكني. اينو از حالا بگم."
دستش را زير بازويم انداخت و گفت: "كنجكاو بودم. حالا بريم بخواب كه فردا روز بزرگ و سختي در پيش داريم."
يكهو گفتم: "كامي من مي ترسم." نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
" از چي؟ نكنه از من؟" گفتم:" نه. از اين كه نتونم از پس همه ي كارها و زندگي بر بيام. "
كاپشنش را روي شانه هايم انداخت و گفت: "نترس قرار نيست همه ي كارها رو تو به تنهايي انجام بدي." كاپشنش مثل هميشه بوي تند و تلخ ادكلن و سيگارش را به همراه داشت. همان بويي كه نه ماه پيش در مشامم پيچيد و هنوز همراهم بود.
با هم به خونه برگشتيم و صبح زود بعد از آوردن سفره عقد و چيدنش توسط مامان گل پري و مامان از خونه به همراه كامران و تينا خارج شديم و به آرايشگاه رفتيم.
تازه مي فهميدم كه روز عروسي، عروس بدبخت چه قدر زير دست اين آرايشگرها خسته مي شه.
بعد از ناهاري كه آرش برايمان آورد گفت: "يك ساعت ديگه كامران با ماشين مياد." و خودش پائين منتظر ماند.
وقتي كار آرايشگر تمام شد تينا گفت: "به خدا كامران همين جا سكته مي كنه. من تا حالا عروس به اين خوشگلي نديده بودم." آرايشگرهم تصديق كرد و وقتي كامران با فيلمبردار وارد شد و خواست دست گل را به دستم بده براي چند ثانيه ماتش برد و فيلمبردار به شوخي گفت: "چيه آقاي داماد

عروست را تا حالا نديده بودي.» كامران كه فهميد همه متوجه حالش شده اند سرخ شد و با خنده گفت:«اين كه عروس نيست يه تيكه ماهه.»
نگاهش كردم كه تو كت شلوار سفيد و كروات قرمزش زيباتر از هميشه شده بود و موهايش را همان طور كه هميشه دل من را مي برد قسمتي روي پيشاني ريخته بود.
دسته گلم را كه گل هاي مريم و رز بود از دستش گرفتم و صورتم را بوسيد و همراهش شدم.
تو ماشين وقتي به سمت ويلا مي رفتيم هنوزم باورم نمي شد كه واقعاً آنروز روز عروسي ام باشد.
با هلهله و شادي اطرافيان ماشين وارد باغ شد و زير دود اسپند وارد خونه شديم. صداي موزيك مباركباد بلند شد و سر سفره عقد نشستيم و فيلمبردار شروع كرد به عكس هاي مختلف گرفتن و فيلمبرداري كرد و دوباره براي فيلمبرداري يك بله از من و كامران گرفتند و بعد صداي شادي و هلهله بلند شد و كادو هاي فراواني بود كه به ما داده مي شد.
موقع دست كردن حلقه ها كه رسيد تينا حلقه ها را جلو آورد و كامي حلقه ام را در انگشت دستم كرد و آروم گفت:«اين دفعه دلم مي خواد هيچ وقت اينو از دستت بيرون نياري.»
منم در حالي كه حلقه اش را در دستش مي كردم گفتم:«تو هم همين طور.»
بعد از تمام شدن مراسم سفره مامان اينا همگي يك به يك در آغوشمان گرفتند و آرزوي خوشبختي برايمان كردند و با ورود همه مهمان ها جشن و پايكوبي شروع شد و من و كامران يك سره تا آخر شب دست در دست هم رقصيديم.
انگار مي خواستيم تمام ناراحتي ها و دل تنگي هاي اين چند وقت را يك جا دور بريزيم.
موقع خداحافظي به رسم هميشگي پشتم را به مهمان ها كردم و صداي خنده و جيغ همه ي جوان ها بلند شده بود كه يكهو همه با خنده دست بلندي زدند و من و كامران برگشتيم و ديديم دسته گل توي دست ها ي گيتا افتاده و گيتا با بهت نگاهش مي كند. از خوشحالي اين كه گيتا قراره عروس بعدي باشه در آغوش گرفتمش و بوسيدمش.
بعد از اون با همراهي بقيه با ماشين دوري توي خيابون ها زديم و به خونه ي خودمون برگشتيم.
غريبه تر ها رفته بودند و فقط خاله و دائي و عمه ها مونده بودند. بابا جلو آمد و دست من را توي دست كامران گذاشت و گفت:«هر دو را به دست هم و به دست خدا مي سپارم. سعي كنيد هميشه دوست و ياور هم باشيد و در كنار هم قرار بگيريد. نه روبروي هم، كه فقط اين طوري مي تونيد زندگي خوبي داشته باشيد. دعاي خير بدرقه ي راهتان است و منو كامران را بوسيد.»
مامان كه اشكش در اومده بود چند بار منو بوسيد و مامان گل پري با خنده از من جدايش كرد و گفت:«بهنوش بس كن ژينا همين جا كنارته حالا خوبه چند ماه اينجا نبود. بيا بريم همگي خسته ايم.»
با رفتن مامان اينا خونه ساكت شد و احساس دلتنگي كردم. كامران در حالي كه كتش را روي مبل پرت مي كرد گفت:«خب همسر كوچولوي من چطوره.»
يكهو يادم افتاد كه جدي جدي زندگي واقعي ام با كامران شروع شده و با خودم گفتم:«واي نكنه كامران بخواد تلافي اين مدتي كه بهش بي محلي كردم را توي زندگي سرم بياره و يا نكنه اخلاقش تو زندگي عوض بشه.»
كه كامران دست زير بازويم انداخت و گفت:«حواست كجاست ژينا. بيا اينجا مي خوام يه چيزي نشونت بدم.»
همراهش شدم و در اتاق خواب را كه خواست باز كند گفت چشم هايت را ببند. چشم هايم را بستم و همراهش تا كنار اتاق رفتم كه گفت حالا چشماتو وا كن.
چشم هايم را كه باز كردم ديدم روي تخت را پر از مريم و رز هاي قرمز و صورتي و سفيد كرده و عطرش تو تمام اتاق پيچيده.
با خنده نگاهش كردم و گفتم:«نكنه تيغ هايش را در نياورده باشي و بخواهي امشب روي تيغ ها سوراخم كني.»
با خنده گفت:«من مثل تو بي رحم نيستم كه دل عاشق منو با خار قلبت سوراخ كردي من از گل لطيف تر براي بستر تو چيزي پيدا نكردم.»
. صورتش را نزديك صورتم آورد و كنار گوشم زمزمه كرد: تو بهترين آرزوي زندگيم بودي كه بهش رسيدم. دلم مي خواد تا ابد كنارم بموني و نگاه زيبايش را به صورتم دوخت و منم خودم را در درياي محبتش غرق كردم.
فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم ديدم كامران دوش گرفته و در حال خشك كردن موهايش است و زير لب آهنگي را زمزمه مي كند. از توي آينه منو كه ديد بيدار شده ام با خنده سمتم بر گشت و گفت:«سلام خانوم خانوما. پاشو لنگه ظهره و تو هنوز تو رختخوابي. عصري هم كه مهمون داري.»
با ديدن كامران تمام بدنم گر گرفت و وقتي نگاه كردم كه چه قدر راحت و بي خياله با خودم گفتم:«خوش به حالش.»
نمي دونستم چه حالي دارم. هيچ وقت فكر نمي كردم صبح عروسي اين قدر از كامران و اطرافيانم خجالت بكشم.
هميشه خيلي راحت و بي خيال كنار كامران بودم و حتي كنارش خوابيده بودم ولي اين دفعخ حتي خجالت مي كشيدم به چشم هاي كامران نگاه كنم چه برسد كه بلند بشم و با اطرافيانم رو به رو بشم. فكر مي كردم حالا منو به چشم يه زن نگاه مي كنند و اين برايم خيلي سخت شده بود.
با خودم گفتم:«اي كاش از تينا پرسيده بودم كه اون چطوري با اين قضيه كنار اومده بود.»
كامران كنارم نشست و صورتم را بوسيد و گفت:«پس چرا جواب سلامم را نميدي.» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«سلام.»
كامران با نگاه پرسشگرش گفت:«چيزي شده چرا بلند نمي شي. صبحانه هم حاضره. مگه نمي خواي بري آرايشگاه. مثلاً امروز پاتختي است.»
با من و من گفتم:«آخه، من رويم نمي شه امروز بقيه را ببينم. فكر مي كنم همه يه طور ديگه به آدم نگاه مي كنند. راستش از تو هم خجالت مي كشم.»
قهقهه ي كامران بلند شد و گفت:«من قربون اين خانوم كوچولوي خجالتي ام برم. پس بگو براي همينه زير پتو قايم شدي و در نمياي. دختر خوب اين كه تو خانم خونه ي من شدي كه خجالت نداره. هيچ كس هم هيچ جور خاص به تو نگاه نمي كنه. مگه تو به تينا جوري نگاه كردي.» با سر اشاره كردم نه.
كامران گفت:«پاشو كه اگه كسي رئيس كارخونه كياني را اين جوري ببينه كه مثل بچه ها زير پتو قايم شده ديگه كسي برات تره هم خرد نمي كنه.» و با يه حركت منو از زير پتو بيرون كشيد و گفت:«تا تو يه دوش بگيري منم صبحانه را روي ميز چيدم.»
بعد از دوش گرفتن اولين صبحانه زندگي مشترك را در كنار كامران خوردم و بعد با كامران به ويلا رفتيم و تو حياط با ديدن مامان خودم را تو بغلش انداختم.
تينا با خنده گفت:«خونه عروس كنار مادرش باشه بديش همينه ديگه. دختر مي ذاشتي يه ناهار تو خونه خودت مي موندي بعد ميامدي.»
موهايش را كشيدم و گفتم:«به حسابت مي رسم.» ناهار را با مامان اينا خورديم و بعد با تينا به آرايشگاه رفتيم و براي عصر قبل از آمدن مهمان ها برگشتيم.
خاتون و زري خانوم تمام كار ها را براي ورود مهمان ها كه همگي خانوم بودند انجام داده بودند و زن هاي فاميل همگي با كادو و پول هاي نقد شروع زندگي را به ما تبريك گفتند.
بعد از رفتن مهمان ها با كلي كادو وسط سالن مونده بوديم كه كامران و بابا اينا هم وارد شدند و همگي وسايل را مرتب كريم و كامران با خنده گفت:«امشب شام خونه ي ما مهمونيد و قراره ژينا بهتون فسنجون بده.»
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«كامي چي مي گي. من كه چيزي درست نكردم.«
با خنده گفت:«نترس عزيزم شوخي كردم. شام سفارش دادم الان مي رسد.»
مريم و مهوش و تينا روي مبل ولو شدند و گفتند:«ما كه حسابي خسته ايم پذيرايي با شما آقايان.»
ماني و بابك گفتند:«آرش و كامران كه تازه دامادند شما ها هم بنشينيد تا ما ازتون پذيرايي كنيم.»
همگي برايشان دست زدند و دائي گفت:«خوبه از حالا تمرين كنيد تو زندگي لازم مي شه.»
شب بعد از رفتن مهمان ها با كمك كامران دو تا چمدان بستيم و براي فردا صبح آماده گذاشتيم.
كامران به آشپزخونه رفت و پرسيد:«قهوه مي خوري ژينا؟»
با خنده گفتم:«نيكي و پرسش؟»
كاني با قهوه ها برگشت و روي ميز گذاشت و گفت:«يادته، برات فال گرفتم به زودي ازدواج مي كني و پولدار هم مي شي.»
گفتم:«آره يادمه مي خواستي خرم كني.» با خنده به دنبالم گذاشت و منم از دستش در رفتم.
روز چهارم عيد چهار نفري وارد كيش شديم و سه روز توي كيش به گردش و تفريح مشغول بوديم و روز هفتم عيد مستقيم به شيراز پرواز كرديم و به مامان اينا و خاله اينا كه تو شيراز مهمان پدر بزرگ آرش بودند پيوستيم و تا سيزده به در تو شيراز و اطرافش به گردش مشغول بوديم.
براي سيزده به در هم به ارسنجان رفتيم و كنار درياچه بختگان در روستاي سنكر مهمان پسر خاله عمو بهنام شديم و همگي با قايق به درياچه رفتيم و حسابي خوش گذشت.
وقتي به تهران برگشتيم روال عادي كار و زندگي شروع شد و صبح ها همراه كامران به كارخانه مي رفتيم و عصر ها ساعت چهار بيرون ميامديم و تا به خونه برسيم پنج مي شد.
روز به روز كارهاي كارخونه بيشتر مي شه و مسئوليتش سنگين تر. يه روز كه ليلا و هستي را پيشم آورده بود با خنده گفت:«كه ديپلم خياطي اش را گرفته است و مي خواد كه كار كند.»
يكهو يادم افتاد كه مي خواستم توليدي راه بيندازم و رو به كامران گفتم:«كه مي شه تو كارخونه يك قسمت توليدي هم بزنيم.»
كامران سري تكان داد و گفت:«نه، بايد يه جايي ديگه پيدا كنيم و مجوز هم بگيريم.»
گفتم:«پس به فرشيد بگو دنبال كارش باشه و با ليلا هم هماهنگي كنه و چرخ خياطي ها و وسايل لازم را بخرد و آماده كند. مي خوام سرپرستي كارگاه توليدي را به ليلا و حامد بسپرم.»
كامران با تعجب پرسيد:«مگه سربازي حامد تموم شده.»
ليلا با خوشحالي گفت:«چند روزي بيشتر نمونده.»
كامران گفت:«خب خدا را شكر حداقل اگه تو و حامد اونجا باشيد خيال منم از بابت ژينا راحت تره كه هر روز نمي خواد يه سري هم به اونجا بزنه.»
با اعتراض به كامران گفتم:«منظورت چيه؟»
كامران در حالي كه هستي را روي پايش مي گذاشت با خنده گفت:«هيچي عزيزم. فقط منظورم اينه كه تو حسابي تو كارخونه خودت را خسته مي كني. چند وقت ديگه هم درس و دانشگاه اضافه مي شه. لابد بعدش هم مي خواي خونه براي بچه هاي يتيم درست كني. خب اگه اين وسط كسي مثل ليلا و حامد پيدا بشه كمي از مسئوليت ها را قبول كنه كه تو هم قبولش داشته باشي خب ما هم چند ساعتي بيشتر اين زن عزيزمان را مي بينيم.»
با خنده گفتم:«تو خيلي پررويي كامران. از صبح تا شب با همديگه هستيم بازم غر مي زني.»
كامران ابروي چپش را بالا برد و گفت:«خب اين از دوست داشتن زيادي است ديگه. كاريش نمي شه كرد.»
كلي درباره ي كار ليلا صحبت كرديم و بعد با فرشيد هماهنگ كرديم كه دنبال كارها باشه.
مامان گل پري قرار شد تو كارها و انتخاب خانوم هايي كه قرار بود كار كنند به ليلا كمك كنه.
يه روز بعد از ظهر وقتي تلويزيون داشت مسابقه فوتبال پيروزي، استقلال را نشان مي داد كنار كامران روي مبل نشستم و همراهش مشغول تخمه شكستن شدم.
وقتي پيروزي برد كامران با خنده به طرفم برگشت و نگاه عميقي بهم كرد و پرسيد:«چيزي مي خواي ژينا.» خودمو لوس كردم و گفتم:«چرا مي پرسي.»
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:«تو هر وقت مي ذاري من راحت و بي دردسر فوتبال نگاه كنم و هي كانال را عوض نمي كني مي خواي چيزي به من بگي.»
با خنده گفتم:«راستش داشتم فكر مي كردم به عسل و نادر تلفن كنم و ازشون بخوام كه مسئوليت خانه اي را كه مي خوام براي بچه هاي يتيم تهيه كنم قبول كنند.
با اين كارها هم نادر و عسل صاحب كار مي شوند هم خيالم از بابت تربيت بچه ها راحته كه آدم هاي مطمئني بالاي سرشان هستند. هر چي باشه آدم هايي مثل نادر تو اين دوره زمونه كم هستند و بايد از وجودشان استفاده كرد.»
كامران گفت:«من كه مي دونم تو تا اين خونه را تهيه نكني اين دل مهربون كوچكت آروم نمي گيرد. پس هر كاري دوست داري بكن. رو كمك منم حساب كن. از نظر منم نادر و عسل گزينه ي خيلي خوبي هستند. ولي اول بايد با مسئولين بهزيستي صحبت كنيم و شرايط مورد نظر اون خونه و امكاناتش و بچه هايي را كه مي توانيم اسكان دهيم را بدونيم.»
بوسه اي به گونه اش زدم و گفتم:«تو خيلي ماهي.»
كامران خنديد و گفت:«چرا، چون هر چي تو مي خواي همون مي شه.»
موهايش را كشيدم و گفتم:«حالا كه اين طوره خيلي بدي» و فرار كردم و كامران با خنده دنبالم دويد و گفت:«اگه راست مي گي وايسا.»
با خنده در را باز كردم و وارد حياط شدم كه با تينا رخ به رخ شدم و كامران بهم رسيد و از پشت بازويم را گرفت و گفت:«خوب گير افتادي.»
تينا با خنده گفت:«ياده بچگي هاتون كرديد.»
كامران گفت:«يك كمي.»
تينا گفت:«خيلي وقته بيرون نرفتيم گفتم، امشب با هم بريم بيرون.»
كامران گفت:«من كه موافقم تو چي ژينا.» گفتم:«باشه.»
تينا آرش را صدا زد و چهار نفري به دربند رفتيم و كلي خوش گذشت. وقتي داشتم قليان مي كشيدم كامران به شوخي گفت:«مواظب باش فشارت نيفتد ديگه مثل دفعه پيش حوصله آمبولانس كشي را ندارم ها.»
تينا پرسيد:«چطور مگه.»
با خنده گفتم:«هيچي منظورش همون شب قبل از مهماني عمه پريوش است.»
كامران اخم هايش را در هم كشيد و با خنده گفت:«بذار ببينم. تو همه ي ماجرا هايي كه بين ما پيش مي اومده را به اين تينا مي گفتي من اگه مي دونستم راز نگه دار نيستي اصلاً باهات عروسي نمي كردم.» زدم روي دستش و گفتم:«خيلي هم دلت بخواد. تازه من راز نگه دار نيستم يا تو كه زنگ مي زدي به تينا مي گفتي من كه مي دانم تو همه چي را مي داني يه كاري بكن ژينا جواب تلفنم را بده.»
كامران با خنده گفت:«اصلاً همش تقصير اين آرش بود كه اومد و ژينا را برد خونشون.»
آرش گفت:«اگه ژينا را نمي بردم كه حالا تينا زنم نبود.»
كامران آهي كشيد و گفت:«ولي نمي دوني اون چند روز چي به من گذشت. خداوكيلي اين ژينا خيلي منو زجر داد.چه اينجا چه تو پاريس.» سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:«همچين حرف مي زني انگار من جلادم.»با خنده گفتم:«قبلاً هم گفتم تو جلاد روح و قلب مني.» آرش با خنده گفت:«آخ آخ پاشيد كه فيلم داره هندي ميشه.»
شب خوبي بود و فردايش هم به سراغ نادر و عسل رفتم و از نادر كه حالا بهتر شده بود خواستم كه مسئوليت اين كار را قبول كند.نادر اول مي خواست قبول نكند و بعد وقتي من و عسل اصرار كرديم قبول كرد. چند روزي هم با كامران دنبال كارهاي بهزيستي بوديم و بعد خانه بزرگ و حياط دار دوطبقه اي را در شهرك راه آهن خريداري كرديم تا نزديك كارخانه باشد و من هروقت خواستم بتونم به بچه ها سر بزنم. وقتي وسايل موردنياز را تهيه كرديم و امكانات خونه تكميل شد قرار شد با كمك عسل و كامران بيست تا از بچه ها را تو سنين مختلف انتخاب كنيم. خيلي كار سختي بود.به هركدام از بچه ها كه نگاه مي كردي دلت مي خواس اونو با خودت ببري.ولي اين ممكن نبود. بالاخره از بچه هاي سه سال به بالايي كه يتيم بودند تا دوازده سال با كمك عسل پسر و دخترهايي انتخاب كرديم و قرار شد چندتا از مربي هاي بهزيستي به كمك عسل بيايند البته با هزينه ما. وقتي كه مي خواستيم به همراه بچه ها كه داشتند سوار ميني بوس مي شدند خارج شويم ،پسر كوچولوي سه ساله اي چشم منو گرفت كه با محبت دست هايش را بالا گرفته بود و مي خواست كه بغلش كنم. دلم هري پايين ريخت و جلويش زانو زدم و بغلش كردم و بوسيدمش. آنچنان سخت از گردنم آويزان شده بود كه خانم محسني مدير آنجا به سختي از من جدايش كرد. به كامران نگاه كردم و كامران رو به خانم محسني كرد و گفت:« ميشه كارهاي اين كوچولو را هم انجام بديد تا همراه ما بياد.» خانم محسني قبول كرد و به تعداد بچه ها يك نفر ديگه اضافه شد. پسر كوچولو كه اسمش مهدي بود همراه ما با ماشين اومد و تمام مدت شيرين زباني مي كرد و من مي بوسيدمش.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 37


اون روز با بچه ها كه به خانه جديدشان آمده بودند تا شب سرگرم بوديم و بچه ها با ديدن وسايل نو و زيبايشان كلي شاد بودند. مجبور شديم براي مهدي هم تخت و وسايل تهيه كنيم.البته مهدي همراهمان بود و كلي از وسايلش را به خواست و ميل خودش تهيه كرد.
بچه ها همه به من خاله ژينا و به كامرام عمو مي گفتندو شب موقع خداحافظي به بچه ها گفتم:«هرچي كه لازم داشتند به خاله عسل و عمو نادر بگويند و منم سعي مي كنم تو هفته سري بهشان بزنم.»
عسل و نادر هم به سوئيتي كه در طبقه اول از بقيه ساختمان مجزا كرده بوديم نقل مكان كرده بودن و بچه هايشان هم با بچه ها دوست شده بودند.
به اين ترتيب خيالم راحت بود كه شبانه روزي زيرنظر عسل و نادر هستند.
موقع خداحافظي خيلي سخت بود و اشكم دراومد.
تو ماشين كامران با خنده گفت:« اين طوري كه تو مهدي را بوسه باران كرده بودي يواش يواش داشت ديگ حسادتم به جوش مي اومد.» چپ چپ نگاهش كردم و گفنم:« مي خواي از همين حالا شروع كني تو كه از اول مي دونستي من چه علاقه اي به انجام اين كارها دارم.» پشت دستم زد و گفت:«با تو نميشه شوخي كرد.»
از فرداي اون روز دوسه بار پشت سر هم به ديدن بچه ها رفتم و با بچه ها اسم خونه را خونه غزل گذاشتيم چون بزرگترين دختر ما اسمش غزل بود. روز سوم عسل و خانم مرادي كه مربي بچه ها بود ازم خواستند هفته اي دوبار بيشتر اونجا نرم تا بچه ها زيادي بهم وابسته نشوند.
عسل مي گفت:«مي دونم كه دوستشان داري ولي فردا كه بري دانشگاه ديگه وقت نمي كني هر روز بهشون سر بزني و اين بچه ها ضربه مي خورند.ولي اگه از همين حالا بدونند كه تو كمتر مي توني به ديدنشان بيايي بهتره.» قبول كردم و بعد از اون هفته اي دوبار به ديدنشان مي رفتم و البته هميشه براي مهدي يك هديه كوچولو هم مي بردم.
وارد تابستان شده بوديم و همه كارها روبراه شده بود.ليلا و حامد سرگرم توليد بودند و هستي هم بعضي مواقع پيش خاتون مي ماند و بعضي مواقع همراه ليلا مي رفت.روز به روز خواستني تر مي شد و كلمه هاي كوچكي هم مي گفت كه باعث مي شد همه قربان صدقه اش بروند.
هوا حسابي گرم شده بود و عصرها با تينا و آرش و كامران به حياط ويلا مي رفتيم و كنار مامان اينا و بقيه بوديم. عمو هرباركه هستي را بغل مي كرد با خنده مي گفت:«آخ كه اگه الان نوه خودم به دنيا اومده بود فقط خدا مي دونه برايش چه كارها كه نمي كردم .» و مامان گل پري هم با خنده مي گفت:« حالا فكر كن كه هستي هم نوه خودته.» عمو هم مي گفت:« هستي عزيز دل همه است ولي نوه خودم يه چيز ديگه است.مي دوني چندساله بچه كوچك نداشتيم.مثل عقده اي ها شدم.» و بابا به اين حرف عمو مي خنديد.
يه روز مامان گل پري گفت:«كه امشب ترگل و فتانه و شهروز ميان اين جا.» كه يكهو اخماي كامران درهم رفت و رو به من گفت:« ژينا پاشو بريم خونه كه بايد يه سري بريم خونه غزل .من با نادر كار دارم.» همراهش شدم و وقتي وارد خونه شديم پرسيدم:«با نادر چي كار داري ما كه ديشب اونجا بوديم.» با ناراحتي نگاهم كرد و گفت:«هيچي كاري ندارم فقط نمي خواستم وقتي شهروز مياد اون جا تو هم باشي.» با خنده از گردنش آويزان شدم و گفتم:«اي حسودخان، من كه زن توام چرا ناراحت ميشي.اگه كسي بايد ناراحت بشه اونه نه تو.» دست هايم را از گردنش باز كرد و گفت:«همين كه گفتم يا با من مياي بيرون يا همين جا تو خونه مي مونيم.» در حالي كه از حسادتش خوشم اومده بود همراهش شدم و پيش بچه ها رفتيم.
مرداد ماه بود. چند روزي به شمال رفتيم و حسابي خوش گذشت.راستش بعضي مواقع از اين همه خوشبختي كه خدا بهم داده بود مي ترسيدم و با خودم مي گفتم نكنه يه موقع همه اينها مثل خواب و خيال از دستم بره. يه روز كه اين حرف را به مامان گل پري گفتم با خنده گفت:« نترس مادرجان خدا به بنده هاي خوبش هميشه توجه داره.تو داري با كارهاي خوبت شكرانه خدا رو به جا مي آري و هميشه هم صدقه بده و هروقت هم خيلي احساس خوشبختي كردي سجده شكر يادت نره و هميشه به خدا پناه ببر.» و منم همين كار را كردم.
روز تولدم کامران تو خانه ی خودمون جشن تولد بزرگی گرفته بود که منبهش گفتم دلم می خواد مثل تو دوتایی با هم بودیم و کامران با خنده گفت:«اون وقت بابات می گفت عجب دوماد خسیسی دارم من.»
شب تولدم اتفاق جالبی افتاد و نیما از گیتا دوستم خواستگاری کرد و گیتا هم که چند باری نیما را دیده بود قبول کرد. اون شب کامران یه پیانوی زیبا بهم داد و کلی خوشحالم کرد.
بعضی روزها که خودم غذای شب را درست می کردم کامران آنچنان به به و چه چه ای راه می انداخت که مجبور می شدم بهش بگم این قدر لوسم نکن.
کامران واقعاً مرد ایده آل هر دختری بود و من همیشه خدا را شکر می کردم که اونو همسر من کرده بود. خیلی از شب ها که از کارخونه بر می گشتم خسته بودم و حوصله نداشتم و هی غر غر می کردم یا به کامران محل نمی ذاشتم.
ولی کامران در حالی که خودش هم خسته بود نازم را می کشید و اون قدر سر به سرم می گذاشت تا بخندم و سرحال بیام و یا وقتی از چیزی ناراحت بودم می رفتم و کنارش روی مبل می نشستم و بغ می کردم موزیک ملایمی می گذاشت و سرم را روی پاهایش می گذاشت و آن قدر موهایم را نوازش می کرد و جملات آرام بخش می گفت تا خوابم ببرد و ساعتی همان طور سرم را روی پاهایش نگه می داشت تا از خواب بیدار بشم و دوباره سر حال بشم.
راستش به کسی نمی تونستم بگم ولی به کامران می گفتم که احساس می کنم شانه هایم تحمل این همه مسئولیت را ندارد و بعضی مواقع کم می آوردم. کامران هم سعی می کرد بیشتر کارها را خودش به عهده بگیرد و بعضی روزها منو به همراه خودش به گردش می برد و بعد هم غذا بیرون می خوردیم.
یک شب تو شهریور ماه همراه تینا و آرش به شهربازی رفتیم و سوار هر چی می شدیم کامران به من می گفت تا می تونی جیغ بکش. خیلی خوش گذشت و شب صدایم گرفته بود و رو به کامران گفتم:«از بس جیغ کشیدم صدام در نمیاد.»
کامران در خالی که می خندید گفت:«یکی از دوستام که روانشناسه می گه وقتی فشار روانی روی دوش هایت فشار میاره باید بری یک جایی و خودت را با جیغ زدن خالی کنی خب بهترین جا هم همین شهربازی است.» راست می گفت منم احساس سبک بودن می کردم.
چند روز بعد از ثبت نام دانشگاه شروع شد و من طوری کلاس هایم را با تینا انتخاب کردیم که تا ظهر بیشتر نباشه و قرار شد برای ناهار تو کارخونه باشم.
با شروع مهرماه و ورود به دانشگاه یه دنیای جدیدی وارد زندگیم شد. دختر پسرا همگی تو سنین مختلف با هزار تا انگیزه و امید سر کلاس ها حاضر می شدند.
با تینا قرار گذاشته بودیم برای این که کسی نفهمه که من از لحاظ ثروت تو چه موقعیتی قرار دارم زیاد با کسی صمیمی نشیم و فقط در حد دوستی همکلاسی باشه.
ظهرها هم که تینا به خونه بر می گشت و منم سریع سوار ماشینم می شدم و به کارخونه می رفتم و ناهار را کنار کامران می خوردم و بعد یا پشت کامپیوتر بودم و کارهای دانشگاهم را انجام می دادم یا در حال نقاشی روی بوم بودم و یا به کارهای کارخونه رسیدگی می کردم. کامران با خنده می گفت:«خدا را شکر که سه روز بیشتر کلاس نداری و گرنه معلوم نبود چی می شد.»
تینا هم بعضی از روزها با من میامد تا از اون جا با آرش بره خونه ی عمه پرستو اینا.
تو دانشگاه بعضی مواقع دخترها با خنده سر به سرم می گذاشتند و می گفتند آدم که خوشگل باشه و بچه درس خوان هم باشه و پولدار هم باشه و اشاره به تیپ و سر و وضعم و ماشینم می کردند دیگه غم و غصه شوهر پیدا کردن ندارد و من و تینا با خنده بهم نگاه می کردیم و با خودم می گفتم خبر ندارید که من خیلی وقته شوهر پیدا کردم اونم چه شوهری یه تیکه ماهه.
وقتی پسرایی را که تو دانشگاه بودند و خیلی هاشون سر و وضع اجق وجق داشتند و فقط فکر خوشگذرانی بودند را با کامران مقایسه می کردم خدا را شکر می کردم که کامران را سر راه من قرار داده بود. البته پسرهای درس خوان و با اخلاق هم بودند ولی خب کسی که خوب ترین را دارد خوب به چشمش نمی آید.
ترم اول دانشگاه خیلی زودد سپری شد و من طبق معمول با بهترین نمرات قبول شدم.
تینا مرتب غر می زد و می گفت با تمام این که بیشتر از تو درس خواندم بازم نمراتم کمتر شده و کامران با خنده می گفت:«خب ژینا استعدادش بهتر از تو است»
و تینا با اخم به کامران نگاه می کرد و می گفت:نتو دیگه چه قدر پاچه خواری. خوبه دیگه زنت شده»
و من با خنده می گفتم:«تو هم اگه مثل من همیشه فکر کنی وقت کم داری از هر لحظه ات استفاده می کنی ولی تو چون خیالت راحته که وقت هم داری همه چی را پشت گوش میندازی. تازه تو هم که معدلت خیلی خوب شده. حالا اگه ناراحتی من قول می دم ترم دیگه نمره کمتر بگیرم تا تو ناراحت نشی.»
تینا گفت:«مگه من حسودم که تو این طوری می گی . من فقط تو این مدت موندم که تو با این همه کار چطوری بازم از من بهتر درس خوندی.»
گفتم:«برای این که تو هم از دلت در بیاد من و تو و آرش و کامران را دعوت می کنم بریم توچال و تو اون سرما یه نهار مشتی بخوریم.»
آرش با خنده گفت:«می بینم که نشست و برخاست با کارگرها لحن حرف زدنت را عوض کرده.»
شانه ای بالا انداختم و گفتم:«ما اینیم دیگه. چکارش می شه کرد.»
کامران از پشت سر بازویم را گرفت را گرفت و گفت:«خب کی بریم.»
گفتم:«همین فردا.»
روز بعد وقتی سوار تله کابین بالا می رفتیم محکم به کامران چسبیده بودم و پاوین را نگاه نمی کردم.
کامران با شوخی گفت:«تو که این قدر ترسویی، خب پیشنهاد این جا را نمی دادی.»
با دلخوری نگاهش کردم وگفتم:«خیلی بدجنسی. من فقط اگه پائین را نگاه کنم حالم بد می شه.»
اون روز ناهار تو رستوران خوردیم و کلی برف بازی کردیم و موقع برگشتن برف شدیدی گرفت و هوا خیلی سرد شد. شب که تو خونه بودیم احساس لرز کردم و کنار شومینه نشستم.
کامران لیوان شیر داغی به دستم داد و کنارم نشست و گفت:«چیه سرما خوردی.»
گفتم:«احساس لرز می کنم.»
کامران پتو آورد و رویم انداخت و روبرویم نشست و سیگارش را آتش زد و گفت:«با این حساب فردا هم تو خونه می مونیم. فکر کنم باید از سرماخوردگی تشکر کنم که باعث می شه تو توی خونه بمونی.»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«یعنی چی کامی یعنی تو دوست نداری من سر کار یا دانشگاه برم.»
خندید از اون خنده هایی که آتش به جانم می زد و گفت:«نه عزیزم فقط وقتی دانشگاه می ری و سر کار دیگه وقتی برای من نداری و ذهنت مشغوله، یا به تولیدی سر می زنی، یا درس داری، یا تو کارخونه ای.» رنجیده نگاهش کردم و گفتم:«مگه همه اش پیش تو نیستم یا چیزی برات کم گذاشتم»
خم شد و چانه ام را بالا گرفت و گفت:«گیشم هستی ولی این قدر ذهنت مشغوله و خسته هستس که بعضی مواقع فکر می کنم منو نمی بینی. به خدا همه ی کارها روی روال خودش پیش می ره. اگه تو این قدر خودت را درگیر نکنی باور کن هیچ چیزی خراب نمی شه ولی اگه همین طوری ادامه بدی یه روزی هم خودت را از بین می بری هم منو یک کم بیشتر برای خودمون و با هم بودن های بدون فکر دیگران بودن وقت بذار.»
با خنده گفتم:«ای به چشم همسر عزیزم. بگو حسود شده ام.»
کامران خندید و گفت:«چشمت بی بلا. نمی دونم دوست داشتن موجود عزیزی مثل تو حسودی است یا نه ولی بعضی موقع ها دلم می خواد تمام چیزها، و افرادی را که دور و بر تو هستند و تو را از من جدا می کنند از تو دور کنم و تو را بردارم و از شهر فرار کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:«مگه تو نبودی که اون همه اصرار برای ازدواج با من داشتی. پس چی شد خسته شدی.»
دست های سردم را در دست گرمش گرفت و نگاه مهربونش را به صورتم دوخت و گفت:«این چه حرفیه. راستش بعضی وقت ها با خودم می گم ای کاش بابابزرگ اون وصیت را نمی کرد.
من قبل از این که جریان وصیت نامه پیش بیاد عاشق تو بودم. خودت دیدی چه حالی و روزگاری داشتم.
باور کن اگه مجبور می شدم برای رسیدن به تو، بدزدمت این کار را می کردم. ولی وقتی جریان این جوری پیش رفت با خودم گفتم چی بهتر از این، بدون درد سر به عشقم می رسم. ولی نمی دونستم همین سرمایه و کار باعث دوری عشقم از من می شه.»
با دلخوری گفتم:«ولی کامی من که تمام تلاشم را می کنم که کنار تو باشم. اصلاً می خوام بدونم تو چرا عاشق من شدی.»
با خنده گفت:«می خوای اعتراف بگیری باشه می گم. مگه می شه آدم دختری به خوشگلی و ماهی تو کنارش باشه و عاشق نشه. برای همینه که می خوام همه ی فکر و وجودت کنارم باشه.
می خوام وقتی دوتایی تنهاییم فقط به من فکر کنی. حالا می خوای بگی حسودم یا هر چی، فرق نمی کنه» و بعد با خنده کنارم نشست و پتو را روی پاهایش کشید و گفت:«می خوام این هفته را به خودمون مرخصی بدم.» منم خیلی خسته بودم و قبول کردم.
تو اون یک هفته خیلی به هر دومون خوش گذشت. صبح ها دیگه با عجله بلند نمی شدم که به دانشگاه برسم یا همراه کامران به کارخونه برم. با خیال راحت کنار کامران تا ظهر می خوابیدم و بعد یه صبحانه ی مفصل که کامران درست کرده بود می خوردم و بعد هم با هم می زدیم بیرون و سینما و کافی شاپ و گارک می رفتیم و نهار و شام را هم بیرون می خوردیم.
آخر هفته هم مامان اینا و لیلا و حامد و هستی و تینا و آرش را به شام دعوت کردم و همه ی کارها را هم خودم همراه کامران انجام دادم. برای شام هم فسنجون و قرمه سبزی درست کردم و کلی دسر تهیه کردم.
عصر بود که کامران گفت:«بهتره فرشید را هم دعوت کنیم مامانش اینا رفتند مسافرت و تنهاست.» گفتم:«خب بهش بگو بیاد.»
اولین مهمان هستی کوچولو بود که همراه خاتون اومده بود. گرسیدم:«چرا مشت رجب نیومد.»
خاتون در حالی که هستی را زمین می گذاشت گفت:«ناخوش احوال بود سرما خورده نیومد.» بقیه هم اومدند و خونه شلوغ شد. فرشید که اومد کلی سر به سرم گذاشت و گفت:«باید مناسبت این مهمونی را بگی و گرنه تو از این ناپرهیزی ها نمی کردی. حالا ببینم شام چی دارین.»
گفتم:«بشین سر شام می فهمی. تازه همچین حرف می زنی انگار من تمام وقتم آزاده و مهمانی نمی دم.
پس به این تینا چی باید گفت که این قدر تنبله یه شام هم به کسی نمی ده.» تینا جیغش به هوا رفت و گفت:«این چه حرفیه. خب من به هر کی می گم بیائید ما می گن شما بیائید.»
مامان اومد تو آشپزخونه و سری به غذاها زد و گفت:«باید به مامان گل پری تبریک گفت که از تو همچنین آشپز ماهری ساخته.»
مامان گل پری تو سالن جواب داد:«استعداد خودش بوده مادر.» عمو هم که مشغول بازی با هستی بود و آرش هم با حامد شطرنج بازی می کرد. منم با مامان و تینا مشغول پذیرایی بودیم که کامران منو کناری کشید و گفت:«یه نگاه به فرشید بکن و ببین کجا را نگاه می کند.» نگاه فرشید را دنبال کردم و دیدم همین طور به لیلا زل زده است. خنده ام گرفت و گفتم:«انگار بدجوری گلویش گیر کرده.»
کامران هم خندید و رفت کنار فرشید نشست و مشغول پچ پچ کردن شد.
بعد از شام کلی با هستی بازی کردم و آخر شب که مامان اینا رفتند فرشید هنوز این پا و اون پا می کرد. کامران خیلی راحت گفت:«فکر نمی کنی باید بیشتر در موردش فکر کنی. لیلا دختر سختی کشیده ای است و یه بچه هم داره و با خانواده ی تو اصلاً فرهنگش متفاوت است. اگه کاری کنی که به تو دل ببنده و بعد خانواده ات اونو نپذیرند ضربه ی بزرگی بهش می زنی.»پرسیدم:«مگه فرشید واقعاً از لیلا خوشش اومده.»
فرشید سر تکان داد و گفت:«راستش از وقتی که دنبال کارهای تولیدی بودم و باهاش همراه می شدم احساس کردم که ته دلم لرزید ولی امشب وفتی نگاهش کردم حس می کردم که واقعاً دوستش دارم و برام مهم نیست که بچه داره. خب منم می تونم پدرش باشم. ولی حرفی هم که کامران می زنه درسته من اوی باید با مامان اینا راجع به این قضیه صحبت کنم بعد با خود لیلا.»
با خوشحالی گفتم:«اگه تو و لیلا با هم عروسی کنید خیلی خوب می شه و هستی هم بدون پدر بزرگ نمی شه.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

***************************************
فصل38
با شروع ترم دوم دوباره سرم شلوغ شد بعضی وقت ها مهدی و بچه ها گله می کردند که چرا هفته ای یک بار به دیدنشان می رم و تمام سعی ام را می کردم که بیشتر به آن ها سر بزنم.
تو اسفند عروسی بابک و مهشید برگزار شد و تینا به شوخی گفت:«قبل از سالگرد ازدواج من عروسی کرده که مبادا عقب بیفتد.»
به خاطر همین تا شب های عید مرتب مهمونی دعوت می شدیم و همگی دور هم جمع بودیم.
فرشید هم تو این مدت با خانواده اش بحث و گفتگو داشت تا این که یه روز فرزانه خواهرش که دکتر زنان و زایمان بود به دیدن من اومد و بعد از کلی صحبت با من و این که فرشید واقعاً عاشق شده و پدر و مادرش نگران هستند که این دختری که با این شرایط دشوار زندگی کرده نکنه نتونه زن خوبی برای فرشید باشه و
می خواست از من که بیشتر لیلا را می شناسم کمک بگیره.
بهش گفتم:«لیلا دختر خوب و مهربانی است. در واقع من و کامران نگران این هستیم که مبادا اون که این قدر سختی کشیده تو خانواده ی شما مورد بی مهری قرار بگیرد ولی با همه ی این ها می تونی بیایی و از نزدیک با اون آشنا بشی.»
اون روز فرزانه همراه من به تولیدی اومد و اتفاقاً مامان گل پری هم اون جا بود. فرزانه، لیلا و رفتارش را که دید و اراده ی محکم و قوی اش را در محیط کار دید و تعریف های مامان گل پری را هم شنید از من خواست که اگه می شه بچه ی لیلا راهم ببیند و قرار شد شب به خونه ی ما بیاد.
وقتی اومد همراه فرزانه به بهانه دیدن هستی به خونه ی لیلا رفتیم و فرزانه از نظم و ترتیب لیلا و سلیقه اش خیلی خوشش اومد و هستی هم با شیرین زبانی هایش حسابی خودش را در دل فرزانه جا کرد.
موقع رفتن فرزانه گفت:«به نظر من انتخاب فرشید زن خوبیه هر چند که ما آرزوهای بیشتری برای فرشید داشتیم ولی اگر فرشید بخواد منم پدر و مادرم را راضی
می کنم.»
رو به فرزانه گفتم:«البته باید ببینیم که لیلا هم موافق است یا نه چون اون هیچ خبری نداره.»
فرزانه گفت:«درسته نظر اون که از همه مهمتره.»
دو روز بعد فرشید با خوشحالی توی کارخونه سراغ ما اومد و گفت:«مادر و پدرم راضی شده اند حالا می تونم با لیلا صحبت کنم یا نه.»
کامران گفت:«بهتره اول ژینا با لیلا صحبت کنه اگه نظرش مثبت بود این گوی و این میدان. ببینم چه کاره ای.»
اون شب سراغ لیلا رفتم و ازش خواستم که نظرش را در مورد ازدواج با فرشید بگه.
اول کمی سرخ شد وبعد به حامد نگاه کرد وگفت(آخه من یه زن بیوه هستم که تازه دارم با کمک شماها روی پاهایم می ایستم وفرشید یه پسر مجرده که خانواده ی سطح بالایی داره.))گفتم(ازنظر فرشید وخانواده اش این مسئله حل شده است فقط میخوام بدونم اگه توهم از اون خوشت میاد خود فرشید با تو صحبت کنه.))
سرش رو پایین انداخت که حامد گفت(به نظر من فرشید پسر خیلی خوبی است.اگه تو هم خوشت از اون میاد خجالت نکش وبگو.))
لیلا گفت(میشه اول با خودش صحبت کنم وبدونم چرا میخواد با من ازدواج کنه بعد خانوادش وببینم.))گفتم(چرا نمیشه.))
فردایش فرشید به دنبال لیلا اومدو با هم بیرون رفتند وعصری هردو با خوشحالی گفتند که می خواهند با هم ازدواج کنند وخانواده ی فرشید هم به دیدن لیلا اومدند وقرار شد تو اردیبهشت عروسی کنند.
خانواده ی فرشید می خواستند عروسی بگیرند واز لیلا خواستند که قبول کندولباس عروس بپوشد ودر ضمن برای هستی شناسنامه به نام فزشید بگیرند تا بعداً بین بچه های خودشان و هستی احساس ناتنی بودن پیش نیاید.
منم از فرشید خواستم خونه نزدیک ما بگیرند تا من از هستی دور نشم وبتونم راحت ببینمش.
تینا هم روز سالگرد ازدواجشان بابک را پا گشا کرد ومهمونی مفصلی ترتیب داد.
شب عید برام روزهای خاطره انگیزی بود.اولین بار بود که می خواستم سفره ی هفت سین را توی خونه ی خودم بچینم.
از بس که توی خونه را پراز گل های مختلف کرده بودم کامران پنجره ها را باز می کرد ومی گفت((دیگه اینجا شده گل فروشی.))
صفحه ی554
موقع ماهی خریدن پنج تا ماهی خریدم ووقتی کامران پرسید چرا این قدر زیادخریدی در حالی که ماهی ها را تو ظرف بلور خالی می کردم وبه جست وخیزشان توی آب نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم وگفتم(دوتایش به نیت خودمان و سه تای دیگر به نیت بچه هامون.))
کامران با خنده موهایم را نوازش کرد وگفت( توفکر نمی کنی خودت هنوز بچه ای.))
با اخم نگاهش کردم وگفتم(اگه بچه هستم پس چرا زن تو هستم.)) کامران قیافه ی متفکرانه ای گرفت وگفت(خب اینم حرفیه.))
موقع سال تحویل دست در دست هم آرزوی خوشبختی وسلامتی کردیم وبعد به دیدن مامان اینا رفتیم.اون سال اولین بار بود که ما هم برای عید دیدنی به خانمون می آمدند.روزهای خوبی بود وهفته ی دوم عید به اصفهان و شیراز رفتیم.
اردیبهشت بود که بابا وعمو دوستانشان را دعوت کرده بودند و یادی از قدیم ها کرده بودند.اون شب در حالی که عمه پریوش و مریم در حال گفتگو بودیم مهوش کنار گوشم زمزمه کرد فکر می کنم نازی هنوز نتونسته کامران را فراموش کند. نگاه کن چطور جلوی کامران ایستاده وناز وکرشمه میاد.
بلند شدم وبه سمتی که مهوش اشاره می کرد نگاه کردم وبا دیدن نازی که طبق معمول لباس جلفی پوشیده بود وروبروی کامران ایستاده بودوحرف می زدوهر چند ثانیه یک بار موهایش را با دست تکان می داد،انگار خنجر به قلبم زده باشند درد در سینه ام پیچیدوخون به تمام صورتم دوید.احتیاجی نبود کسی بهم بگه سرخ شدم چون خودم از داغی صورتم می فهمیدم که مثل لبو سرخ شده ام.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

***************************************
فصل38
با شروع ترم دوم دوباره سرم شلوغ شد بعضی وقت ها مهدی و بچه ها گله می کردند که چرا هفته ای یک بار به دیدنشان می رم و تمام سعی ام را می کردم که بیشتر به آن ها سر بزنم.
تو اسفند عروسی بابک و مهشید برگزار شد و تینا به شوخی گفت:«قبل از سالگرد ازدواج من عروسی کرده که مبادا عقب بیفتد.»
به خاطر همین تا شب های عید مرتب مهمونی دعوت می شدیم و همگی دور هم جمع بودیم.
فرشید هم تو این مدت با خانواده اش بحث و گفتگو داشت تا این که یه روز فرزانه خواهرش که دکتر زنان و زایمان بود به دیدن من اومد و بعد از کلی صحبت با من و این که فرشید واقعاً عاشق شده و پدر و مادرش نگران هستند که این دختری که با این شرایط دشوار زندگی کرده نکنه نتونه زن خوبی برای فرشید باشه و
می خواست از من که بیشتر لیلا را می شناسم کمک بگیره.
بهش گفتم:«لیلا دختر خوب و مهربانی است. در واقع من و کامران نگران این هستیم که مبادا اون که این قدر سختی کشیده تو خانواده ی شما مورد بی مهری قرار بگیرد ولی با همه ی این ها می تونی بیایی و از نزدیک با اون آشنا بشی.»
اون روز فرزانه همراه من به تولیدی اومد و اتفاقاً مامان گل پری هم اون جا بود. فرزانه، لیلا و رفتارش را که دید و اراده ی محکم و قوی اش را در محیط کار دید و تعریف های مامان گل پری را هم شنید از من خواست که اگه می شه بچه ی لیلا راهم ببیند و قرار شد شب به خونه ی ما بیاد.
وقتی اومد همراه فرزانه به بهانه دیدن هستی به خونه ی لیلا رفتیم و فرزانه از نظم و ترتیب لیلا و سلیقه اش خیلی خوشش اومد و هستی هم با شیرین زبانی هایش حسابی خودش را در دل فرزانه جا کرد.
موقع رفتن فرزانه گفت:«به نظر من انتخاب فرشید زن خوبیه هر چند که ما آرزوهای بیشتری برای فرشید داشتیم ولی اگر فرشید بخواد منم پدر و مادرم را راضی
می کنم.»
رو به فرزانه گفتم:«البته باید ببینیم که لیلا هم موافق است یا نه چون اون هیچ خبری نداره.»
فرزانه گفت:«درسته نظر اون که از همه مهمتره.»
دو روز بعد فرشید با خوشحالی توی کارخونه سراغ ما اومد و گفت:«مادر و پدرم راضی شده اند حالا می تونم با لیلا صحبت کنم یا نه.»
کامران گفت:«بهتره اول ژینا با لیلا صحبت کنه اگه نظرش مثبت بود این گوی و این میدان. ببینم چه کاره ای.»
اون شب سراغ لیلا رفتم و ازش خواستم که نظرش را در مورد ازدواج با فرشید بگه.
اول کمی سرخ شد وبعد به حامد نگاه کرد وگفت(آخه من یه زن بیوه هستم که تازه دارم با کمک شماها روی پاهایم می ایستم وفرشید یه پسر مجرده که خانواده ی سطح بالایی داره.))گفتم(ازنظر فرشید وخانواده اش این مسئله حل شده است فقط میخوام بدونم اگه توهم از اون خوشت میاد خود فرشید با تو صحبت کنه.))
سرش رو پایین انداخت که حامد گفت(به نظر من فرشید پسر خیلی خوبی است.اگه تو هم خوشت از اون میاد خجالت نکش وبگو.))
لیلا گفت(میشه اول با خودش صحبت کنم وبدونم چرا میخواد با من ازدواج کنه بعد خانوادش وببینم.))گفتم(چرا نمیشه.))
فردایش فرشید به دنبال لیلا اومدو با هم بیرون رفتند وعصری هردو با خوشحالی گفتند که می خواهند با هم ازدواج کنند وخانواده ی فرشید هم به دیدن لیلا اومدند وقرار شد تو اردیبهشت عروسی کنند.
خانواده ی فرشید می خواستند عروسی بگیرند واز لیلا خواستند که قبول کندولباس عروس بپوشد ودر ضمن برای هستی شناسنامه به نام فزشید بگیرند تا بعداً بین بچه های خودشان و هستی احساس ناتنی بودن پیش نیاید.
منم از فرشید خواستم خونه نزدیک ما بگیرند تا من از هستی دور نشم وبتونم راحت ببینمش.
تینا هم روز سالگرد ازدواجشان بابک را پا گشا کرد ومهمونی مفصلی ترتیب داد.
شب عید برام روزهای خاطره انگیزی بود.اولین بار بود که می خواستم سفره ی هفت سین را توی خونه ی خودم بچینم.
از بس که توی خونه را پراز گل های مختلف کرده بودم کامران پنجره ها را باز می کرد ومی گفت((دیگه اینجا شده گل فروشی.))
صفحه ی554
موقع ماهی خریدن پنج تا ماهی خریدم ووقتی کامران پرسید چرا این قدر زیادخریدی در حالی که ماهی ها را تو ظرف بلور خالی می کردم وبه جست وخیزشان توی آب نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم وگفتم(دوتایش به نیت خودمان و سه تای دیگر به نیت بچه هامون.))
کامران با خنده موهایم را نوازش کرد وگفت( توفکر نمی کنی خودت هنوز بچه ای.))
با اخم نگاهش کردم وگفتم(اگه بچه هستم پس چرا زن تو هستم.)) کامران قیافه ی متفکرانه ای گرفت وگفت(خب اینم حرفیه.))
موقع سال تحویل دست در دست هم آرزوی خوشبختی وسلامتی کردیم وبعد به دیدن مامان اینا رفتیم.اون سال اولین بار بود که ما هم برای عید دیدنی به خانمون می آمدند.روزهای خوبی بود وهفته ی دوم عید به اصفهان و شیراز رفتیم.
اردیبهشت بود که بابا وعمو دوستانشان را دعوت کرده بودند و یادی از قدیم ها کرده بودند.اون شب در حالی که عمه پریوش و مریم در حال گفتگو بودیم مهوش کنار گوشم زمزمه کرد فکر می کنم نازی هنوز نتونسته کامران را فراموش کند. نگاه کن چطور جلوی کامران ایستاده وناز وکرشمه میاد.
بلند شدم وبه سمتی که مهوش اشاره می کرد نگاه کردم وبا دیدن نازی که طبق معمول لباس جلفی پوشیده بود وروبروی کامران ایستاده بودوحرف می زدوهر چند ثانیه یک بار موهایش را با دست تکان می داد،انگار خنجر به قلبم زده باشند درد در سینه ام پیچیدوخون به تمام صورتم دوید.احتیاجی نبود کسی بهم بگه سرخ شدم چون خودم از داغی صورتم می فهمیدم که مثل لبو سرخ شده ام.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نمیدونستم کامران برای این کارش چه توضیحی دارد چه دلیلی داره وسط این همه آدم فقط با این دختره ی لوس وننر ایستاده حرف می زند.
اون روزها می گفت به خاطر روابط کاری عمو .باباش با اون حرف می زنه حالا چه دلیلی داشت.دلم می خواست برم جلو وهمان جا دست دختره را بگیرم واز خونه پرتش کنم بیرون که عمه پریوش که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت ومنو روی مبل نشوند و گفت(عمه جون چرا عصبانی می شی.اولاً اگه هر کسی با یه نفر دیگه حرف زد دلیل خاصی نباید داشته باشه بعدش هم تو که کامران را می شناسی که چقدر دوستت داره. خب دختر داره باهاش حرف می زنه نمی تونه که بگه برو گم شو.))
با ناراحتی رو به عمه کردم وگفتم(آخه چرا اون.شما که نمی دونید مگه کامران با این همه آدم حرف می زنه من ناراحت میشم. ولی این دختره یه زمانی می خواست با کامران ازدواج کند وتو فرانسه هم پیش کامران رفته بود وعمو می خواست با پدرش شریک بشه.))
عمه خندید و گفت (خودت می گی یه زمانی واونم که نشد وتو زن کامرانی.پس بشین فکرش را هم نکن.))ولی مگه می شدخون خونم را می خورد وحتی وقتی کامران پیش بابک و مهشید نشست از زور عصبانیت نگاهش نکردم.
موقع شام هم وقتی پرسید چی می خوری برات بریزم رویم را به طرف دیگه ای کردم وجوابش را ندادم که پرسید: ((ژینا چیزی شده؟)) که ازش دور شدم.
تا آخر شب عین یه دیگ بخار در حال انفجار بودم و زودتر از بقبه خداحافظی کردم و به خونه رفتم.وقتی کامران بعد از چند دقیقه وارد خونه شد وبا تعجب پرسید: ((اگه می خواستی بیای خونه چرا به من نگفتی و مریم گفت که رفتی؟))
دیگ درونم ترکید وبا دادو فریاد هر چی که دلم می خواست به کامران گفتم وبه قیافه ی بهت زده کامران که نمی فهمید از کجا خورده هم توجهی نکردم وخواستم برم داخل اتاق ودر را ببندم که کامران پیش دستی کرد و بین من و در قرار گرفت وگفت: ((خوب هر چی دلت میاد میگی و می ذاری می ری. من نباید بدونم چی شده که این طور می کنی.))با عصبانیت مشت به سینه اش کوبیدم وگفتم: ((برو بیرون نمیخوام ببینمت.)) واشک هایم سرا زیر شد. به نرمی پرسید : ((نمی خوای بگی چی شده خانوم من.))
با بغض گفتم: ((من خانوم تو نیستم.یعنی نمی خوام باشم وقتی می ری با اون دختره ی بی شعور خوش وبش می کنی حق نداری بگی من خانوم تو هستم.)) کامران خندید و گفت: ((نازی رو میگی.پس بگو حسود خانوم دلش از کجا پر شده وبی محلی می کنه وداد و فریاد می کشدومتهم می کند.آخه دختر خوب من به نازی چکار دارم. یکهو جلوی من سبز شد و شروع کرد به حرف زدن از این که می خواد برای همیشه بره اروپا واون جا موندگار بشه واین که به نظرش ما اشتباه کردیم به ایران برگشتیم واز این حرف ها.خب من باید چی کار می کردم می زدم توی دهنش ومی گفتم برو کنار نمی خوام باهات حرف بزنم.))
با ناراحتی گفتم : ((آره باید همین کار را می کردی.))
با خنده دست روی چشمانش گذاشت وگفت: ((چشم اطاعت میشه. از این به بعد همین کار را می کنم. حالا برو صورتت را بشور که بدجوری سیاه شده.))
در حالی که میدونستم رفتارم درست نبوده ونباید اون حرف هارا به کامران می زدم وزیر پتو خزیدم وپشتم را به کامران کردم.
کامران به طرفم چرخید و گفت: ((هنوز قهری،بیا آشتی کنیم.تو که بدون من نمیتونی بخوابی))
راست می گفت تو این مدت عادت کرده بودم حتماً سرم را روی بازویش بذارم وبخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد به سمتش بر گردم و می خواستم بیشتر نازم را بکشد.
بیچاره کامران همیشه در مقابل از کوره در رفتن های من حتی تو کارخونه یا جاهای دیگه کوتاه میومد وهمین کارش منو لوس کرده بود.چند باری مامان بهم تذکر داه بود که از خوبی کامران این همه سوء استفاده نکنم ولی گوش من بده کار نبود اون بعد از کلی منت کشی کامران حاضر شدم آشتی کنم. فکر میکردم کامران همیشه همین طور می مونه ولی یک هفته بعد از عروسی فرشید ولیلا بود که اون روی کامران بالا اومد.
از عروسی لیلا وفرشید حسابسی خوشحال بودیم و هستی هم پیش خاتون بود تا فرشید و لیلا از مسافرت برگردند که فرشید اون روز تماس گرفت وگفت برگشته اند ولیلا پیش خاتون رفته وفرشید هم عصری پیش ما میاد.اون روز کلاس نداشتیم وبا تینا توی خونه ی ما مشغول درس خواندن بودیم .
این ترم خیلی از بچه ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که نمی خوام عروسی کنم و نمی دونم چرا مثل این که شیطون تو جلد من و تینا رفته بود به کسی نمی گفتیم که عروسی کرده ایم.
558
شاید دلیلی نمی دیدیم. چون اصلاً با بقیه صمیمی نبودیم وزندگی خصوصیمان هم به خودمان مربوط می شد.
البته من نگاه های مشتاق خیلی از پسر ها را میدیدم ولی خب من که محل نمیذاشتم تا این که چند روز قبل شیرین یکی از همکلاسی ها با خنده به من گفت؟ ((بهنام یکی از همکلاسی های درس خوان و بچه مثبت کلاس که مشخص وضع مالی خوبی هم دارند از تو خیلی خوشش امده))و منم خیلی رک وبی پرده گفتم : ((غلط کرده))
ولی نمی دونم چرا با خودم فکر نکردم که اگه به شیرین نگم ازدواج کرده ام می تونه برام درد سر درست کنه و اون روز دردسری که نباید درست می شد درست شد.
عصر بود وفرشید در حالی که هستی را در بغل داشت به خونه ی ما اومد،
و من هستی را از بغلش گرفتم وبه اتاق بردم و وسایل بازی بهش دادم تا فرشید وکامران با هم حرف بزنند که صدای زنگ در را شنیدم وبعد از چند لحظه به سالن رفتم و پرسیدم کی بود.
فرشید که در را باز کرده بود گفت یه مرد جوان با یه خانم و آقای مسن بودند و پرسیدند منزل آقای کیانی این جاست منم گفتم، بله و آقای مسن هم گفت: ((میتونیم چند لحظه مزاحمتون بشیم)) ومنم در را باز کردم.
تینا با اشاره پرسید یعنی کیه که، شانه بالا انداختم وگفتم چه می دونم که وقتی کامران در را برایشان باز کرد وپشت سر اون خانوم و آقا که سبد گل بزرگی دستشان بود بهنام را دیدم که جعبه شیرینی دستش بود وا رفتم و نمی دونستم اون اینجا چکار می کند واز کجا آدرس خونه ی مارو پیدا کرده.
کامران با تعجب به او نگاه می کرد پرسید: ((ببخشید شما با کی کار دارشتید.))
559
که پدر بهنام گفت: ((فکر کنم شما حتماً آقای کیانی هستید)) و کامران با سر تأیید کرد وپدر بهنام با لبخند گفت: ((اگه اجازه بدید بشینیم وما کمی وقتتون را بگیریم. البته می دونم نباید بی خبر مزاحم می شدیم ولی خب دیگه چاره ای نبود واین پسر ما عجله داشت.))
کامران که هنوز نمی فهمید موضوع از چه قراره اونارو به سمت مبل ها هدایت کرد وتعارف کرد بشینند. و من وتینا که با دیدن سبد گل و شیرینی فهمیده بودیم چه سوء تفاهمی پیش اومده وفقط نمی فهمیدم چطوری بهنام خونه ی مارو پیدا کرده یا چطور بدون اینکه با خود من حرف حرفی بزند تا روشنش کنم که من همسر دارم به این جا اومده، نمی فهمیدیم باید چکار کنیم و فقط هر دو با حال خراب سلام کردیم ومن همان طور که دستم به پشتی مبل بود سعی می کردم که فکرم را جمع کنم تا بیشتر از این خراب کاری نشه کاری کنم، که پدر بهنام رو به کامران گفت: ((ببخشید پدر تو منزل نیستند.))
که کامران فکری کرد و گفت: ((پدر من،نکنه شما از دوستان بابا هستیدواشتباه اومدید. بابا خونه ی بغلی زندگی می کنه.))
پدر بهنام با سر در گمی به بهنام نگاه کرد وگفت: ((نه خیر من پدر بهنام جان هستم که از همکلاسی های ژینا خانوم هستندوبرای امر خیر مزاحم شدیم. راستش هر چی بهنام خواسته با ژینا خانوم صحبت کنه ایشون محلش نذاشتند وبرای همین مجبور شده دنبال ماشینشون راه بیفتد و آدرس اینجا را پیدا کند. ما هم گفتیم اگه بزرگتر ها صحبت کنند خیلی بهتره.))
خواستم حرفی بزنم که دیدم خون توی صورت کامران دویده ورگ گردنش برجسته شده واخم هایش در هم رفته وبا ناراحتی از روی مبل بلند شد وبا عصبانیت رو به من گفت : ((اینا چی میگن ژینا یعنی اینا اومدن خواستگاری تو،درست فهمیدم)) و هر لحظه صدایش بلندتر می شد.
در حالی که از چشم های از حدقه در اومده ی کامران حسابی ترسیده بودم ودر عین حال می دونستم که من کاری نکردم که باعث بشه بهنام فکر کنه می تونه به من پیشنهاد ازدواج بده ولی اگه به بچه ها گفته بودم که ازدواج کرده ام این اتفاق نمی افتاد فشارم پایین اومده بود و به نگاه ترسیده ی تینا نگاه کردم و بعد بعد به فرشید که با ناباوری به این صحنه خیره شده بود وخواستم حرفی بزنم که پدر بهنام گفت آقای کیانی عصبانی شدن ندارد خب برای هر دختری خواستگار میادو....
کامران با فریاد گفت: ((بله ،برای هر دختری خواستگار میاد ولی نه برای همسر بنده.))
با این حرف هر سه از روی مبل بلند شدند و مادر بهنام با تعجب پرسید مگه ژینا خانوم همسر شما هستند که کامران با فریاد گفت: ((بله ،همسر بنده هستند ومن نمی دونم شما چه فکری کردید که الان اینجا هستید.))
بهنام با من من کردن گفت: ((خیلی می بخشید من اینو نمی دونستم وگرنه همچین جسارتی نمی کردم و اول هم پرسیدیم این جا منزل آقای کیانی است یا نه.))
کامران با حرص گفت : ((بله من کیانی هستم و پسر عمو وهمسر ژینا هستم و الان نزدیک دو ساله که ازدواج کردیم حالا اگه اطلاعاتتون کامل شد بفرمایید بیرون.))
بهنام که رنگ صورتش سفید شده بود به همراه پدر ومادرش با کلی معذرت خواهی از درخارج شدند وکامران محکم در را برویشان بست وبا چشم های گشاده شده به سمت من که هنوز نمی دونستم باید چی بگم وچکار کنم اومد وشروع به فریاد کشیدن سر من کرد که معلومه دارم تو اون دانشگاه چه غلطی می کنم و چرا نباید همکلاسی هایم بدونند که من ازدواج کرده ام ومن دارم از خوبی اش استفاده می کنم.
فرشید که هستی را که گریه می کرد واز فریادهای کامران ترسیده بود را در بغل داشت روبروی کامران ایستادو گفت: ((چرا این طوری میکنی، خب یه سوء تفاهم بوده.))
کامران فرشید را به کناری هل داد ودر حالی که نفس نفس میزد وعرق روی پیشانی اش نشسته بود بازوهایم را گرفت و محکم تکانم داد وپرسید: ((چرا جواب نمی دی. نمی فهمی چی میگم.))
قبول داشتم که اشتباه کرده بودم ولی من قصد بدی نداشتم.فقط فکر می کردم زندگی خصوصی ام ربطی به کسی نداره تازه تینا هم همینطور بود. من از کجا میدونستم یه احمقی مثل بهنام به سرش می زنه و به خواستگاری من میادولی نمی تونستم رفتار کامران را هم هضم کنم چرا داشت جلو فرشید و تینااین طوری با من رفتار می کرد. از رفتارش ودرد دستم به گریه افتادم و تینا دست کامران را گرفت وبا عصبانیت گفت: ((ولش کن،مگه دیوونه شدی خب من و ژینا با کسی تو دانشگاه دوست صمیمی نیستیم که بخواهیم بهشون از ازدواج یا همسرمون حرفی بزنیم وخب کسی هم نمی دونه که من و ژینا ازدواج کردیم.))
کامران با یه حرکت بازویم را ول کرد که باعث شد تعادلم را از دست بدم وبه زمین بخورم و فرشید دستم را گرفت وکمک کرد بلند بشم ورو به کامران گفت: ((خجالت بکش.یه لیوان آب بخور بشین سر جات.مگه چه اتفاقی افتاده که این طوری می کنی.))
کامران که هنوز آمپرش روی هزار بود با پوز خند رو به فرشید گفت: ((تو که دیدی این خانوم به خاطر عکس های ناتالی با من چکار کرد حالا می گی من بشینم و ببینم همسر عزیز بنده یک ساله میره دانشگاه وبا پسر های جورواجور همکلاسه و اون وقت نمی گه همسر داره اونم زنی که می دونه خوشگلی اش باعث می شه هر کسی دنبالش بیفته ومن این جا در را بروی خواستگار زنم باز کنم و ببینم اومدند خواستگاری زنم وخیلی راحت بگم سوء تفاهم پیش اومده .نه خیر، هنوزم این قدر بی غیرت نشدم که ساکت بشینم و نگاه کنم.))
و با این حرف به سمت جعبه ی شیرینی روی میز رفت وبا عصبانیت اونو به آشپزخانه برد وداخل سطل آشغال انداخت و بعد دوباره برگشت و گل ها ی سبد گل را با حرص تکه تکه کرد وروی زمین انداخت و رو به من که هنوز توی شوک بودم ونمی توانستم رفتار کامران را بپذیرم گفت: ((از فردا هم لازم نکرده دانشگاه بری.فهمیدی چی گفتم.)) وبا عصبانیت در را باز کرد و از خونه بیرون رفت.
روی مبل نشستم و با هق هق رو به تینا گفتم: ((نمی دونم این بساط دیگه از کجا جور شد. من بد بخت که همیشه سرم تو لاک خودمه وسریع میام و میرم. با دخترها هم دوست نیستم چه برسه با پسرها.))
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها