بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 05-27-2010
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند

رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند

عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند

احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند

لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند

شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان ِ احمق می‌زند

رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند

کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند

هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند

ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند

منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بق بق می‌زند
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 05-28-2010
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو , ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو , خلوت گزین سحر را

رمزی شنید زین سِر زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را , پیش افکنیم سر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را !
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 05-28-2010
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بی خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 05-28-2010
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آیدت
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 06-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شعری از مولانا جلال الدین رومی

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 07-13-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا

ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا


ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را
بــاخــویش کــن بی خویش را چیزی بده درویش را

تشــــریـف ده عشـــاق را پـر نـــور کـــن آفـــاق را
بـــر زهــر زن تــریــاق را چیـــزی بــده درویــــش را

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خـواه خود
مــا را تــو کن همــراه خــود چیــزی بـده درویش را

چون جلوه مه می کنـی وز عشق آگـــه می کنـی
با ما چه همره می کنـــی چیــزی بــده درویــش را

درویــش را چـــه بـــود نشان جان و زبـان درفشــان
نــی دلق صــدپـاره کشــان چیــزی بــده درویش را

هم آدم و آن دم تویــی هم عیســی و مریـم تویی
هم راز و هم محـرم تـویی چیــــزی بــده درویش را

تلخ ازتـو شیرین میشود کفر ازتـو چون دین میشود
خـار از تـو نسرین مــی شود چیزی بــده درویش را

جان مــن و جــانــان مــن کفــر مـــن و ایــمان مــن
سلــطان سلطانــان مــن چیـــزی بـــده درویــش را

ای تـــن پــرست بـوالحـزن در تن مپیچ و جـان مکن
منگر بــه تــن بنگــر بــه مــن چیـزی بده درویـش را

امـــروز ای شمـــع آن کنــم بــر نور تــــو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیـــزی بده درویـــش را

امروز گـویم چـــون کنـــم یک باره دل را خون کنـــم
ویـــن کـــار را یک سـون کنـم چیزی بده درویـش را

تــو عیــب مـــا را کیستی؟ تـو مــار یـا ماهـیستی
خـــود را بگـــو تـــو چیستــی چیزی بده درویـش را

جــــان را درافـــکن در عـدم زیــرا نشــایــد ای صنم
تـو محتشـــم او محتشـــم چیـــزی بـده درویـش را


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 07-14-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مـــا- از دیوان شمس تبریزی مولانا

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مــا
ای از تو آبستـــن چمـــن و ای از تـو خنــــدان بـــاغ هـا

ای بــادهــای خـــوش نفـــس عشـــاق را فــــریــادرس
ای پــاکتـر از جـــــان و جـــا آخــر کجـــــا بـــــودی کـجـا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کـاین بـــوی خــــوش
پیــــــراهـــن یـــوسف بـــود یــا خـــود روان مصطـــفـــی

ای جـــــویبـــار راستــــی از جــــوی یــــار مــــاستــــی
بـر سینــــه هـــا سیناستی بر جان هــایی جـــان فــزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تـو خوش
ماه تو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکـر تـو را



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 07-14-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستان ما
مولانا


ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستــان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستـان مـا

ای چشم جان را توتیا آخـــر کجا رفتی بیــا
تــا آب رحمت برزند از صحـــــن آتشــدان ما

تا سبزه گردد شـوره ها تاروضه گردد گورها
انگور گردد غــوره هـا تا پختـــه گــردد نان ما

ای آفتاب جــان و دل ای آفتـاب از تـــو خجل
آخرببین کاین آب وگل چون بست گردجان ما

شد خارهــا گلــزارها از عشق رویت بـــارها
تا صد هـزار اقــرارها افکنـــــد در ایمــــان ما

ای صورت عشـق ابدخوشرو نمودی درجسد
تا ره بری سوی احد جان را از ایــن زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهــره بدری زهـــره را
سلطان کنی بی بهره راشاباش ای سلطان ما

کـــو دیــده ها درخــورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تــو تــا بشنـود برهان ما

چون دل شوداحسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعـــره بـــرآرد چـــاشنی از بیـخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جـــزوها آیــد بـــه کل
ریحان به ریحان گل به گل ازحبس خارستان ما


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 07-14-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ای عاشقان

دیوان شمس - حضرت مولانا


ای عاشقان ای عاشقــان امــروز مـاییم و شما
افتـــاده در غـــرقــابــه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غــم خورد مــرغ هــوا

ما رخ ز شکر افروخته با مــوج و بـحـــر آمـوخته
زان سان که ماهی را بود دریا وطوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غـوطه ده
ای موسی عمران بیا بــر آب دریـــا زن عصـــا

این باد اندر هر سری ســـودای دیگــر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقــی همــه آن شمـــا

دیروز مستان را به ره بــربـــود آن ســـاقی کله
امروز مـــی در مـــی دهـــد تا برکنـــد از ما قبا

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشـانم میبری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببرسوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همــچو موسی طالبان
هر دم تجلی مـــی رســد برمی شکافد کوه را

یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پـــاره لعــل و کهربا

ای طالب دیـــدار او بنـــگـــر در ایــن کهســـار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم ازصدا

ای بــاغبان ای بـــاغبـــان در مـا چه درپیچیده ای
گـــر بـــرده ایـــم انگـــور تو تو برده ای انبان ما

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 07-31-2010
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها