بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و یکم
نیكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن یك آینه و شانه چوبی بسیار زیبا قرار داشت. نیكا آنها را در دست گرفت و در آینه خود را نگریست ایرج با لبخند موذیانه گفت: من دیدم سلیقه كیانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سلیقه اونو به من ترجیح می دی نیكا رو برگرداندو نگاه پر تردیدش را به او دوخت . خواست چیزی بگوید كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كیانوش جان دیر نشه؟
كیانوش بی آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چیزی به 5 نمونده بهتره كم كم بریم.موافقید؟


- بله دیر میشه - كیانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاریك میشه رفتنتون سخت میشه
لبخندی لبان كیانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش میكنم اجازه بدید تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشیم.
- اگه برات سخت نباشه برای ما نه تنها اشكالی نداره كه خوشحالم می شیم
- پس خانمها بریم .
همه با سرعت مهیای رفتن شدن باران بشدت می بارید. غروب دلگیر از پشت پنجره به داخل شرك می كشید. نیكا در حالیكه جنب وجوش دیگران را نظاره میكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كیانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتی هاتون غرق شده؟
بجای نیكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نیكا خانم حق بدید ناراحت باشیم .
كیانوش به روی فروزان لبخند دلنشینی زد وگفت: چرا خانم رئوف؟
- چون نیكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
- هر دو بی مورده
- چطور؟
- اول در مورد نیكا خانم ایشون نه تنها نباید نگران باشن، بلكه باید خوشحالم باشن، چون بزودی می تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگرانی شما هم بیمورده، چون لعیا فعلا پیش شما خواهد یود حداقل میتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعیا مهمان ماست.
چشمان فروزان از خوشحالی پر از اشك شد و ناباورانه پرسید: راست می گید؟
- بله اطمینان داشته باشید
- واقعا ازتون متشكرم آقای مهرنژاد...... من نمی دونم با چه زبونی از شما تشكر كنم.
صدای لعیا كه مادرش را صدا میكرد، گفتگوی آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذیرایی خارج شود .كیانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نیكا در سالن تنها بودند نزدیكتر رفت روبروی چرخ نیكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگرانی؟
نیكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمی كنید؟
نیكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه ای سكوت گفت: فقط یه سوال، خواهش میكنم راست بگید.
- بفرمایید
- بسته ای كه بمن دادید برای كی خریده بودید؟
- من كه گفتم ........
- بنا شد راست بگید
- باور كنید برای شما
- به خواست ایرج؟
- راستش نه، خودم اونو براتون خریده سودم ومیخواستم تو یه فرصت مناسب تقدیمتون كنم كه اون قضیه پیش اومد
كیانوش به سنگینی و با نارضایتی از جای برخاست و لحظاتی بعد ایرج چرخهای صندلی نیكا را بحركت واداشت . وقتی بر روی صندلی اتومبیل قرار گرفت، برای آخرین بار به نمای زیبای ویلای كیانوش یا بقول محلی ها قصر چوب وآینه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هایی كه برایش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار دیگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتی به فرودگاه رسیدند احساس كرد چند لحظه بیشتر در راه نبوده اند. عمه برای آخرین بار رو به كیانوش كرد وگفت: مادر امشب دیگه دیره، بمونید فردا بیاید.
قلب نیكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كیانوش آنجا بماند دلش میخواست برای عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمینان میكرد اما با این حال سكوت كرد، كیانوش لبخند زد وگفت: نمیشه عمه خانم، فردا برای عمل نیكا خانم باید تهران باشم
- ما هستیم كیانوش خان، نیازی به شما نیست
- نه ایرج خان خودم باشم بهتره.
- پس مادر یواش بیا عجله نكنی ها، خیلی مواظب یاش.
كیومرث خندید و گفت: مگه این گوش میكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نیست می گید نه، نگاه كنیدو
- وا خدا نكنه ، این حرفها چیه؟ یادت نره كیانوش جان
- چشم عمه خانم مطمئن باشید
فروزان لعیا را كه به آرامی در آغوش كیانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با یكدیگر خداحافظی كردند و با اعلام شماره پرواز بسوی هواپیما رهسپار گردیدند .
*************************

افسانه هرچه تلاش میكرد نمی توانست آرام باشد. اشكهایش بی اختیار سرازیر می شد و دكتر هرچه می گفت كه او باید به نیكا روحیه بدهد نه خود را ببازد سودی نمی بخشید. نمی توانست آرام بنشیند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور میزد. این عمل سرنوشت دخترش را رقم میزد، شاید او هرگز نتواند ...... نه، نه نمی خواست به این مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پریده نیكا می افتاد بی اختیار گریه اش تشدید می شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نیكا گفت: آماده ای دخترم؟
- بله پدر!
- مسعود، كیانوش....... كیانوش نیومده؟
ایرج عصبی پاسخ داد: زن دایی چرا اینقدر نگران اومدن كیانوش هستی؟ مگه اون بناست نیكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نیومدم كه نیومد.
افسانه با درماندگی پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
ایرج ابروانش را درهم كشید و پاسخی نداد . نیكا هم در سكوت انتظار می كشید. چشمانش به در میخكوب شده بود. وقتی خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسید: آقای مهرنژاد رو ندیدید؟
- نه عزیزم من همین الان بخاطر شما اومدم، ایشون رو هم ندیدم.
جمله نیكا حالتی از تردید و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتی خانم رئوف پدیدار ساخت . ولی ایرج با خونسردی پاسخ داد: هیچ اتفاقی نیفتاده نگران نباشید........ نیكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نیومدن اون عتیقه رو هم بخور.
دكتر به ایرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندی بر لب داشت كه نیكا با دیدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالای سرش ایستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده ای؟
- بله دكتر
- كیانوشم رسید الان میاد
- كیانوش؟!
- بله صبح قبل از اینكه به بیمارستان بیام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتیاج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسایل عمل. شما هیچ تعجب نكردید. چرا بیمارستان هیچ چیزی از شما نخواستند تهیه كنید؟
ایرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولی گفتند همه چیز آماده است
- بله من بهشون گفته بودم چون كیانوش رو دنبال تهیه اونا فرستاده بودم.
- خدای من مسعود گذاشتی آقای مهرنژاد به زحمت بیفتند؟ چرا خودت نرفتی؟
- من خبر نداشتم افسانه جان
- نگران نباشید خانم، اتفاقا اینطور بهتره چون كیانوش با تجهیزات پزشكی وماركهای اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكی هم وارد می كنند
- پس برای همین اونروز كه شما راجع به پای من صحبت می كردید، آقای مهرنژاددقیقا سر در می آورد و در حالیكه من چیزی نمی فهمیدم.
- آقای مهرنژاد...... كی داره غیبت منو میكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگی بخیر..... خوبید؟
پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسید: سفر آسون بود؟ شما كه اذیت نشدید نیكا خانم؟
- نه ......... خیلی خوب بود ممنونم
- كیانوش جان!
- بله خانم معتمد
- چرا خودتون رو به زحمت انداختید؟ شما خسته بودید دیشب تا دیروقت تو راه بودید امروز رو استراحت می كردید، مسعود به كارای نیكا می رسید.
- خانم معتمد می ترسید من بخوبی از عهده كارا برنیام
- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برمیاید ولی خیلی خسته و رنگ پریده بنظر می رسید.
صحبت افسانه سبب گردید تا دكتر در چهره كیانوش دقیق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسیار رنگ پریده بود .كمی نزدیگتر رفت نبض ضعیفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كیانوش؟
- بله دكتر مطمئن باشید
- ولی اینطور بنظر نمی رسه
- چیز مهمی نیست از همون سر دردای همیشگی.
- چرا؟
- تعجبی نداره خانم، از بس به خودشون فشار میارن.
نیكا لحظه ای به چشمان خسته كیانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمی رسید. پروفسور پا درمیانی كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مریض عزیزمون رو آماده عمل كنیم، كیانوشم قول میده بعد از عمل نیكا خانم حسابی استراحت كنه.
- قبوله، قول میدم
- الان میگم بیمار رو منتقل كنن آماده باشید.
پروفسور از اتاق خارج شد . كیانوش نگاهی به ایرج كرد. نزدیك تخت نیكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نیستید؟
- حالا كه شما هستید نه
ایرج با تعجب به نیكا نگاه كرد. گویا با نگاهش او را مواخذه میكرد كیانوش باز پرسید: خوب آماده اید؟
- كاملا
هنوز چند لحظه ای از سكوت نیكا نگذشته بود كه پرستاری وارد شد و گفت: آقایان لطفا بیرون، خانم باید آماده بشن .
كیانوش، دكتر و ایرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نیكا نیز بر روی یك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحالیكه دست او را در دست خود گرفته بود چندین مرتبه او را بوسید و سعی كرد با استفاده از كلمات تسكین دهنده او را آرام كند ولی حتی خودش هم از آنچه می گفت سر در نمی آورد نیكا لبخندی زد وگفت: مادر باور كن من نمی ترسم، شما آروم باشید چرا انقدر نگرانید؟
همه خندیدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو باید مادرت رو دلداری بدی.
نیكا لبخند زد، همه برایش آرزوی سلامتی و موفقیت كردند به در اتاق عمل كه رسیدند روی گرداند و گفت : كیانوش خان بابت همه چیز ممنونم، اگر شما رو دیگه ندیدم ...........
كیانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: برید خانم معتمد ، این حرفها رو نزنید ومنو ناراحت نكنید، برید به امید موفقیت و سلامتی .
نیكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضی را در صدایش عیان دیدند .
********************
كیانوش نگاهی به ساعتش كرد و بار دیگر قدم زنان بسمت بالای راهرو پیش رفت . دو ساعت بود كه اینكار را تكرار میكرد و ایرج درست در عكس جهت او قدم میزد . كیانوش نگاهی به مادر نیكا كرد كه گوشه راهرو بر روی زمین نشسته بود و عصبی بنظر می رسید . با سرعت پله ها را طی كرد و از بوفه طبقه همكف چندین كیك و نوشابه خرید و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كیكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرمایید ............ بهتره چیزی بخورید
- متشكرم كیانوش جان ، زحمت كشیدی
- خواهش میكنم بفرمایید .
دكتر خوراكیها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ایرج رفت وگفت: ایرج خان بفرمایید حتما گرسنه اید
ایرج جلو آمد در حالیكه ساندیس و كیكش را بر می داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام
بعد در حالیكه نی را داخل شیشه نوشابه فرو میكرد گفت: تو چرا اینجا خودت رو معطل می كنی؟ برو به كارت برس ........... اگه كاری باشه من هستم .
- نه كاری ندارم تا وقتی عمل تموم بشه می ایستم ، بعد كه خیالم راحت شد می رم .
- چرا خودت نمی خوری؟
- وقتی سرم درد میگیره ، نمیتونم چیزی بخورم .
ایرج سری تكان داد و بعد از مكث كوتاهی گفت: طولانی نشده؟
- نمی دونم
- دكتر می گفت تو از این چیزها سر در می آری؟
- ولی اطلاعات من خیلی ناقصه
- خوب چی حدس می زنی؟
- گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه
- الان كمی از دو ساعت گذشته
- خوب شاید تا یه ساعت دیگه تموم بشه
- بازم میگم كار داری برو، مثل اینكه حالت خوب نیست
- گفتم كه سر درده
- تو هنوز خوب نشدی؟
- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
- مسكن میخوری
- فایده ای نداره وقتی شروع بشه باید خودش تموم بشه ، زیاد مهم نیست درمان چی باشه هر وقت بخواد خوب می شه.
- چه خنده دار! حرفهایی میزنی پسر .
- كیانوش پسرم .
صدای دكتر گفتگوی آن دو را قطع كرد . كیانوش روی گرداند و پاسخ داد: بله بفرمایید
- چرا خودت نمیخوری؟
- نمیتونم دكتر سرم درد میكنه.
دكتر نزدیكتر آمد ، دست یخ زده كیانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كیانوش اطاعت كرد دكتر به دستهای لرزان او خیره شد و با جدیت گفت: زود برو استراحت كن
- اجازه بدید نیمساعت دیگه بمونم ، بعد می رم.
- برای چی؟
- تا عمل تموم نشه خیالم راحت نمیشه، اجازه بدید پروفسور رو ببینم و از نتیجه عمل اطمینان پیدا كنم بعد قول می دم برم استراحت كنم
- باشاه هر طور خودت صلاح می دونی
ایرج به خنده گفت: دایی جون رفیق ما رفتنیه؟
- نه چیز مهمی نیست من قبلا هم گفته بودم كه نباید زیاد به خودش فشار بیاره ولی كو گوش شنوا
- دكتر من سعی میكنم ولی باور كنید نمی شه.
- راست میگه دایی، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، باید دنبال یه لقمه نون بدو......
صدای باز شدن در اتاق عمل در یك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كیانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره های منتظر آنها گذشت نیكا آرام بر روی تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتی لبهایش نیز به سفیدی گراییده بود. به دستش سرمی وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش می شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشیده را به خیسی كشاند. كیانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوی دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نیز بر آستانه در قرار گرفت. كیانوش جلو رفت. چهره پیر و خسته دكتر به لبخندی مزین شد. كیانوش جمله اش را فرو خورد و او نیز لبخند زد، نیازی به پرسش نبود، از فرط خوشحالی چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عمیقتر گردید.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و دوم
نیكا از شدت درد فریاد می كشید پرستاربار دیگر فشارش را كنترل كرد و مایوسانه سری تكان داد وگفت: نمیشه خانم فشارش پایینه، نمی تونم مسكن دیگه ای بهش بزنم . - یعنی باید درد بكشه
- چاره ای نیست، درد بعد از عمل یه امر طبیعیه، در این موردم چون استخوان تراشیده شده، درد بیشتره
پرستار با گفتن این جملات اتاق را ترك كرد. شادی دست نیكا را در دست خود گرفت و او را دلداری داد، ولی هیچ فایده ای نداشت او همچنان از درد فرید می كشید.
در همین لحظه خانم رئوف وارد شد. شادی نا امیدانه به طرفش دوید وگفت: داره از درد می میره، یه فكری كنید.
- مگه بهش مسكن نزدن؟
- چرا ولی بازم درد داره
- اگر فشارش پائین باشه فعلا نمی شه مسكن بهش تزریق كنیم
- پس چكار كنیم؟
- آروم می شه نترس
پرستار جلو آمد و دستش را بر پیشانی نیكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بیتابی میكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهایش را پاك كرد.هرچه میگذشت فاصله فریادهایش كمتر می شد، چشمانش برهم افتاد و دیگر صدایی از او شنیده نشد، شادی با ترس جلو آمد وگفت: بیهوش شد؟
- نه نگران نباش خوابیده............چند دقیقه دیگه براش مسكن و آرامبخش ، تزریق میكنیم اونوقت تا صبح میخوابه ، نترس و راحت بخواب
شادی نفس راحتی كشید و گفت: امیدوارم آروم بخوابه.
*********************
نیكا نگاه دیگری به چهره خندان كیومرث انداخت .دل را به دریا زد و بالاخره پرسید:پس كیانوش خان كجا هستند؟
- كمی گرفتار بود نیكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
- امیدوارم بزودی گرفتاریهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خیلی خیلی از ایشون بابت زحماتشون تشكر كنید.
- خواهش میكنم خانم، ما بیشتر ازاینا بشما وخانواده تون مدیونیم.
دكتر به كیومرث نزدیك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافی روی این كارا گذاشته بشه من اگه كاری كردم فقط وظیفه ام بود وبس
- ما هم همینطور ، پس حساب بی حساب
همه خندیدند كیومرث دكتر را به كناری كشید و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نیكا با آنكه میان گفتگوی دیگران بود تمام حواسش به كیومرث و پدرش بود.از آنچه آنها می گفتند گرچه حتی جمله ای را هم نمی شنید اما از تغییر حالات صورت پدر دانست كه از آنچه میشنود نه تنها خوشحال نمیشود بلكه چهره اش درهم و غم انگیز میگردد . وقتی زمان ملاقات به اتمام رسید دكتر از ایرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كیومرث رفت بی آنكه هیچ پاسخی به سوالات دیگران بدهد. بعد از او بقیه نیز رفتند نیكا تنها ماند . سه روز از عملش می گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملی تقلیل یافته بود و به اندازه روزهای اول عذابش نمی داد، پروفسور هر روز به دیدنش می آمد و خانم رئوف پیوسته در كنارش بود، لعیا نیز گاهی اوقات با شیرین زبانی هایش او را سرگرم میكرد . اما در این مدت كیانوش را هرگز ندیده بود حتی با او تماس نیز نداشت. پروفسور وجود همراه را غیر ضروری دانسته بود و نیكا امشب تنها بود. صدایی كه از بیرون می شنید حكایت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شاید اكنون كیانوش بیاید. او همیشه همین وقتها می آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گویا بر صفحه مخملی شب یخ زده بودند .
********************
- یه كمی حالش خوب نیست
- چرا پدر؟
- نمی دونم بازم از همون سر دردهای همیشگی
- شما از كجا فهمیدید؟
- دیروز با كیومرث به عیادتش رفتم
- حالش خیلی بد بود؟
- سعی میكرد خوددار باشه مثل همیشه، ولی فكر میكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
- مسعود خوبه امروزم به دیدنش بری
- اگه وقت بشه حتما
- طفلی كیانوش ، تا كی باید این دردرو تحمل كنه؟
- می دونی شادی شنیدی میگن چینی بند زده، این كیانوش همون چینی بند زده است دیگه خوب شدن تو كار نیست مثل روز اولش كه نمیشه، درست میگم دایی جان؟
- تمی دونم چی بگم؟.......... حقیقتش من خیلی امیدوار بودم ولی این سر دردچهار روزه حسابی همه مون رو غافلگیر كرده نمی دونم چرا اینطور شد؟
- تعجبی نداره دكتر من فكر میكنم كیانوش خان مرد پركاریه، مشغله های فكر یاون حتی برای آدمای سالم هم بیماری می آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابی نداره
- مازیار جان به این میگن حرص مال دنیا تصورش رو بكن این پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بیكار بمونه و ازش بخوره بازم برای بچه اش كه هیچ برای نوه نتیجه اشم می مونه
- وا! ایرج چه حرفایی میزنی؟
- دروغ كه نمیگم
- نه دایی درست میگی، ولی این ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ میشه
- آخه لزومی نداره، حفظ بشه باید خرج بشه، باید با این پولها خوش گذروند.
باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوی آنها را پایان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال می دادند كیانوش باشد به در خیره شدند. وقتی سبد گل سرخ زیبا مقابل در ظاهر گردید، نیكا مطمئن شد كه كیانوش وارد میشود، ولی برخلاف تصور او كیومرث وارد شد وچون همیشه با خوشرویی احوالپرسی كرد. شادی گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پیش آمد و حال نیكا را پرسید. نیكا متانت ووقار این زن را خیلی دوست می داشت. وقتی صحبت مبكرد لحنش از محبت و صمیمیت پر بود و متواضعانه و آرام سخن می گفت.
نیكا، با لبخندی ملیحانه پاسخ او را داد و در پایان از محبتهای آنها خصوصا كیانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسی مختصری نیز با عمه وشادی كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نیكا در حین پاسخ به احوالپرسی آقایان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهایش را پاك میكرد و چهره غمگین او نیكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كیانوش است .خانواده مهرنژاد چون همیشه خیلی زود آماده رفتن شدند، پدر نیز نیكا را بوسید و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمی شی من با مهندس به دیدن كیانوش برم؟
- نه پدر، اتفاقا خوشحالم می شم، شما برو ما رو هم بی خبر نذار.
- باشه دخترم حتما
دكتر آماده رفتن شد چند جمله ای با همسرش صحبت كرد و خداحافظی نمود اما كیومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟
- منم میام، شاید بد نباشه كیانوش رو ببینم
- نه، خیلی ممنون این واقعا ما رو شرمنده میكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كیانوش كلی با من دعوا كرد كه در این وضعیت بحرانی باعث دردسرتون شدم .
- هیچ دردسری در كار نیست
خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمایل بسیار دارد گفت: ما هیچوقت نمیتونیم زحمات شما رو جبران كنیم، شما واقعا بما و خصوصا كیانوش لطف دارید.
- خواهش میكنم خانم! من فقط وظیفه ام رو بعنوان یه پزشك انجام میدم
- خوب حالا شما می خواید به زحمت بیفتید ما خیلی هم خوشحال می شیم .
دكتر و خانواده مهرنژاد بار دیگر خداحافظی كردند و رفتند. ایرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بی موقع اومدند! خدا كنه صدای منو نشنیده باشن .
شادی با تاسف سری تكان داد وگفت: بیچاره كیانوش، آدم یكی ، دو ساعت سر درد میگیره داغون میشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل میكنه؟
ایرج مشغول باز كردن بسته های كنار تخت شد و در حالیكه به هر كدام ناخنكی میزد گفت: خیلی خوشم میاد این كیومرث خان خیلی با سلیقه است از این خوراكیها بچشید .
همه خندیدند شادی گفت: شكمو......... شانس آوردیم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو دیگه اینجا چیزی باقی نمی ذاشتی
این جمله شادی گویا همه را بیاد زمان انداخت، چون همه در یك لحظه به ساعتهایشان نگاه كردند وكم كم مهیای رفتن شدند شادی گفت: زن دایی شما با ما میای؟
- نه عزیزم ، می رم خونه
- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شاید داداش حالا حالاها نیاد. بیا بریم خونه ما اگر زود آمد با هم می رید، اگر هم نیومد فردا نیومد
- چه می دونم؟
- چه می دونم نداره زن دایی راه بیفتد
- آخه مزاحمتون می شم.
- بس كن زن دایی جان این حرفا چیه؟........... آهای نیكا تو نمیای؟
- از خدا میخوام ولی مگه هوس كردی پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
- خوب هفته بعد چطوره؟
- عالیه!
- فعلا ما رفع زحمت می كنیم. تو هم خودت رو با سلیقه خوب كیومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
- بسلامت
- مامان جان من فردا بازم میام غصه نخوری ها؟
- نه مامان، من دیگه عادت كردم، برو خیالت راحت باشه.
- بسلامت........... زحمت كشیدید ممنون.
**************************
سه روز بود كه نیكا بخانه منتقل شده بود . در این مدت او روزی چندین مرتبه در حیاط راه رفتن با عصا را تمرین میكرد، اما كشیدن پای گچ شده با آن وزن سنگین برایش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به دیدارش آمده بود . ولی نیكا نه در 15 روزی كه در بیمارستان بود و نه در سه روز اخیر كیانوش را ندیده بود، اما می دانست كه سر دردش بهبود یافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز برای فروزان مسلما روز بسیار سختی بود، چون بعد از قریب به یكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار دیگر به دست حیوانی انسان نما بسپارد. این كار بر عهده كیانوش بود. این افكار نیكا را آزار می داد دلش نمیخواست به لعیا و فروزان فكر كند اما نمی توانست. گویا فكر او فقط حول سه محور می گردید كیانوش، فروزان ولعیا. ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد، چقدر این صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهایی بهتر بود. گوشهایش را تیز كرد صدای احوالپرسی مادر........ ایرج بود........ بله مطمئنا صدای ایرج بود كه لحظه ای بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بیمار.
- خیلی خوب كردی اومدی، حوصله ام سر رفته بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم، مرسی تو چكار میكنی؟ برنامه شادی چی شد، بالاخره رفتنی شدند.
- نه ، مگه این دختر دست از سرما بر میداره، میخواد برای عیدم اینجا بمونه
- راستی؟ خوب اینكه خیلی خوبه
- مگه من گفتم بده
- چرا عمه وشادی رو نیاوردی؟
- شادی با مازیار رفته بیرون خونه فامیلاش ، ولی فكر كنم یه سری به اینجا بزنن
- از خانم رئوف وكیانوش خبر نداری؟
- خبر كه نه ولی فكر میكنم امروز كیانوش بچه رو ببره تحویل بده
- بیچاره فروزان دلم براش خیلی می سوزه!
- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمی دونید
- خوبه خودت رو لوس نكن
- مگه دروغ میگم
- نه جون خودت راست میگی؟
- خوب بحث نكنیم، هرچی شما بگید سركار خانم، حالا بگو ببینم شناسنامه ات كجاست؟
- شناسنامه برای چی؟
- تو بده كاریت نباشه
- تا نگی برای چی لازم داری، از شناسنامه خبری نیست
- میخوام برم..... میخوام برم......
- میخوای كجا بری؟
- دنبال كارای عروسی
- ما كه ازمایش خون دادیم دیگه شناسنامه به چه دردت میخوره؟
- لازم دارم دیگه، چقدر سوال میكنی
- گوش كن ایرج همین كه گفتم، حالا بگو برای چی میخوای؟
- میخوام برم دنبال ویزا
- ویزا!؟! پس هیچ احتیاجی به شناسنامه من نیست
- چرا؟
- چون من نیازی به ویزا ندارم
- ولی من تو رو با خودم میبرم
- متاسفم! تو تصور كردی من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت میخواد بكشی؟
ایرج از جای برخاست با عصبانیت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه ای به اینكار ادامه داد بعد مقابل نیكا ایستاد و با عصبانیت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستی و باید همراه من بیای. فكر میكردم حالا دیگه كمی سر عقل اومدی ومعنی فداكاری منو فهمیدی و در مقابل كمی از خواسته های غیر منطقی خودت می گذری.
- تو داری چی میگی؟ كدوم فداكاری؟
- اینكه من قبول دارم با شرایط فعلی باز هم تو رو بپذیرم، فداكاری نیست؟
- میشه واضحتر حرف بزنی؟ من اصلا متوجه حرفات نمی شم.
- چرا نمی فهمی؟ تو اون نیكای قبل نیستی! تو دیگه یه دختر سالم نیستی، تو حالا حتی نمی تونی راه بری.معلومم نیست كه چه وقت میتونی روی پات بایستی . یا اصلا بالاخره میتونی سلامتت رو بدست بیاری یا نه؟
نیكا احساس كرد آنقدر عصبانی است كه حتی نمیتواند فریاد بكشد بنابراین تنها با چشمانی به خون نشسته و چهره ای بر افروخته به او نگریست. ایرج بی اعتنا ادامه داد: من شاید مجبور بشم یه عمر یه انسان علیل رو یاری كنم، دست تو رو توی تمام این مراحل زندگیت بگیرم،ولی با تمام این حرفا من بخاطر علاقه ای كه به تو دارم ، بخاطر دایی ومادرم پذیرفتم ، پس تو دیگه بهونه نگیر.
- خفه شو
صدای فریاد نیكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسیمهاز آشپزخانه به اتاق دوید و حیرت زده به آن دو نگریست . نیكا در حالیكه بشدت می لرزید فریاد: بیرونش كن............ این حیوون و بیرون كن........ بروگمشو.......برو......
نیكا همچنان فریاد میزد و اشك بی محابا از چشمانش فرو می ریخت. در همانحال حلقه نامزدی را از انگشتش در آورد و بطرف ایرج پرتاب كرد . او حلقه را از زیمن برداشت وگفت: خیلی خوب. ولی بدون كه اگه پشیمون بشی هیچ راه برگشتی برای خودت نذاشتی، بین ما همه چیز تموم شد.
- به جهنم ........... به درك ، من هیچوقت پشیمون نمیشم، حالا از جلوی چشمام دور شو نمیخوام چشمم توی چشمهای بی شرمت بیافته.
مادر سعی كرد نیكا را آرام كند، ولی امكان نداشت. ایرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دوید گفت: ایرج صبر كن ببینم چی شده؟ نرو زن دایی وایستا
- صداش نكن مادر اگه اون برگرده من می رم.
- مطمئن با من برنمیگردم
ایرج خارج شد . مادر بطرف نیكا دوید و او را در آغوش كشید . شانه های نیكا از شدت گریه بسختی تكان میخورد.
*************************
- من میخواستم آقای مهرنژاد رو ببینم
- وقت قبلی دارید؟
- نه، ولی حتما باید ایشون رو ببینم
- اجازه بدید با دفترشون تماس بگیرم
مسئول اطلاعات گوشی را برداشت و در حالیكه به نیكا و عصاهایش نگاه میكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمی اینجا هستن میخوان آقای مهرنژاد رو ببینند ایشون وقت دارن؟
- ...............
- بله منم گفتم باید وقت قبلی داشته باشن ولی ایشون اصرار دارن.........
- .................
- وقت دیگه بیان؟ آخه موقعیت این خانم طوریه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خیلی آسون باشه، اگه اجازه بدید بیان بالا با خودتون صحبت كنن
- ..............
- ممنون
بعد رو به نیكا كرد، نیكا در نگاه خیره اش به عصاها بخوبی ترحم را دید. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولی سعی كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشریف ببرید طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنید ، ایشون یكی از منشی های آقای مهرنژاد هستن
نیكا بزحمت لبخندی زد و گفت: متشكرم. و بعد بطرف آسانسور رفت. صدای تق تق عصاها در سالن می پیچید و اعصابش را خراش می داد ، اما هرچه میكرد نمی توانست صداها را خاموش نماید .بالاخره آسانسور ایستاد، چند لحظه ای منتظر ماند تا آسانسور به طبقه همكف رسید و در آن باز شد و او داخل گردید. خوشبختانه تنها سرنشین بالا بر بود
نگاهی به دور و بر كرد. مردی از دور عیان شد بطرف او رفت گفت: خسته نباشید آقا......... ببخشید اتاق آقای مهرنژاد كدومه؟
- انتهای سالن دست راست.......... تشریف ببرید جلوتر نوشته دفتر مدیر كل
- متشكرم
باز هم صدای تق تق عصاها در راهرو پیچید . چه خوب بود كه كسی در راهرو تردد نداشت. جلوی در ایستاد ضربه ای زد و داخل شد روبروی او دو خانم جوان شاید همسن و سال خودش پشت میزهایشان نشسته بودند .یكی از آنها با تلفن صحبت میكرد و دیگری مشغول نوشتن بود .نیكا نزدیك آمد صدای عصاها در یك لحظه توجه هر دوی آنها را بخود جلب كرد و همزمان سرهایشان را بالا آوردند و به نیكا نگاه كردند، او احساس شرم كرد و سرش را پایین انداخت احساس كرد گلویش از خشكی به سوزش افتاد . به زحمت آب دهانش را فرو برد و گفت: ببخشید مزاحم شدم. من میخواستم اقای مهرنژاد رو ببینم
- می دونم گفتند ولی متاسفانه ایشون خیلی گرفتار هستند، نمی شه براتون یه وقت دیگه ای رو تعیین كنم تشریف بیارید ؟
- من نمی تونم برم و برگردم
انها باز هم به عصاهای نیكا نگاه كردند ، از خودش بخاطر جمله ای كه گفته بود احساس تنفر كرد،چرا در مقابل آنها ابراز عجز كرده بود؟ آندو نگاهی به یكدیگر كردند و آهسته چیزی گفتند بعد همان نفر اول گفتك خوب پس بشینید ومنتظر باشید . میدونید ایشون اگه بنا باشه هركسی رو كه میاد اینجا ببینند دیگه وقتی برای انجام كارهاشون نمی مونه و دائما باید جواب مراجعین رو بدن
- بله می فهمم ، متاسفم كه مزحم شدم ولی من حتما باید ایشون رو ببینم
- خوب اگه اینطوره پس بشینید
- متشكرم
نیكا نشست و آن دو مشغول انجام كارهایشان شدند. دقایق به كندی می گذشت و آنها گویا وجود او را فراموش كرده بودند. یكی از آنها دو ، سه بار داخل اتاق كیانوش رفت و بازگشت هربار كه در باز می شد، نیكا سرك می كشید ، اما جایش مناسب نبود و نمی توانست داخل اتاق را ببیند. این بار كه دختر جوان باز از اتاق خارج شد، نیكا كه انتظار كلافه اش كرده بود آرام پرسید: خانم گفتید كه من اینجا منتظرم؟
دختر كه خسته وعصبی بنظر می رسید پرخاش كنان گفت: خانم مگه اومدی آتیش ببری؟ یه دقیقه صبركن
بعد رو به همكارش كرد وادامه داد: من اینا رو می برم پیش آقای صدیق، باز این پرونده ها قاطی شده صداش در اومده، تو هم اون ذونكن خریدهای اعتباری رو ببر تو میخواد چك كنه . بعد در حالیكه با خود زمزمه میكرد : عجب گرفتاری شدیم ها. از اتاق خارج شد. نفر دوم هم ذونكنی را برداشت و به اتاق كیانوش رفت. نیكا از برخورد منشی جوان عصبانی شد و از جای برخاست بدنبال منشی وارد اتاق شد .نگاهی به دور و برش انداخت.اتاق كار بسیار بزرگی بود . در یك طرف قفسه های چوبی كتاب و در طرف دیگر یك دست مبلمان چرمی مشكی نه نفره و در بالای اتاق یك میز كار چرمی مشكی كه بر روی آن یك كامپیوتر و مقداری خرد و ریز قرارداشت. كیانوش پشت میز نشسته بود و در حین صحبت با منشی اش با سرعت بسیار اعدادی را به ماشین حساب می داد. نیكا نگاهی به صورتش كرد تابحال او را با عینك ندیده بود، ولی حالا چشمان طوسی رنگش پشت ویترینی با قاب مشكی قرار داشت، ولی حتی عینك هم نتوانسته بود ذره ای از زیبایی خدادادی او كاهش دهد.نیكا حس كردچهره اش شكسته تربنظر میرسد ، حتما موهای سفیدش بیشتر شده است
صدای دختر جوان نیكا را از افكار خود بیرون كشید: خانم مگه همكارم نگفته بود منتظر بمونید برای چی بی اجازه وارد شدید؟
نیكا فقط به آن دو نگاه كرد كیانوش برای دیدن مخاطب منشی اش سر بلند كرد، چشمش كه به نیكا افتاد بسرعت از جای برخاست و به استقبالش رفت وگفت: خانم معتمد خوش اومدید خواهش می كنم بفرمایید..... چه عجب!منشی با تعجب به كیانوش نگاه كرد.نیكا جواب سلام كیانوش را داد. او رو به دختر جوان كرد وگفت: لطفا مارو تنها بذارین، هیچ كس تحت هیچ شرایطی مزاحم ما نشه.
- بله آقای مهرنژاد
- چرا نگفتید ایشون اینجا هستن؟
- معذرت میخوام قربان
- در ضمن بگید برای ما قهوه وكیك بیارن
- بله، البت
منشی بطرف در رفت . در آستانه در كیانوش او را صدا زد: خانم مویدی
- بله آقای مدیر
- این خانم ك معرف حضورتون شد هر وقت افتخار دادند اینجا اومدن، دلم نمیخواد حتی لحظه ای منتظر بشند
- چشم حتما......... خانم از شمام معذرت میخوام ، ما رو ببخشید
- خواهش می كنم اشكالی نداره
__________________
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و سوم
در كه بسته شد كیانوش بطرف نیكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟ - خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم مثل همیشه
- سر دردتون معالجه شد؟
- ای ............ میاد ، میره ، هر دفعه یه جوره ، شما چی ، پاتون بهتر شده؟

- از احوالپرسی شما - من ممنوع الورودم وگرنه خیلی دلم میخواست شما رو ببینم
- چه كسی این قانون رو گذاشته؟
- بگذریم از خودتون بگید
- پس نمی خواید بگید نه؟ معلوم میشه حرفهای شما فقط بهونه است
- اختیار دارید.......هر چی شما بفرمایید . حالا بگین ببینم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومدید؟
- دلم گرفته بود سری به خیابونا زدم گفتم شما رو هم زیارت كنم
- افتخار دادید سركارخانم، اتفاقا كاری هم با شما داشتم، میخواستم با پدرتون تماس بگیرم و از شما خواهش كنم در كار مهمی كمكم كنید
- چرا با پدرم تماس بگیرید؟
- گفتم كه........... نشنیده بگیرید
- باشه هرطور شما بخواید
- از من ناراحتید؟
- نه
- حتما
- بله مطمئن باشید
صدای در گفتگو آن دو را قطع كرد كیانوش از روی مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسی كه پشت در بود داخل شود. وخودش سینی كیك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سینی را روی میز گذاشت و در حالتی كه می نشست گفت: بفرمایید تعارف نكنید. حتما سردتون شده فكر میكنم حسابی سرحالتون بیاره.
نیكا لبخند تلخی زد و پاسخ داد: این چیزها ما رو سرحال نمیاره
- چرا؟
نیكا پاسخی نداد كیانوش دوباره پرسید: شما خیلی خسته و بی حوصله بنظر می رسید، حدس میزنم از چیزی ناراحتید همین طوره؟
- باشه برای بعد.......... گفتید میخواید در كاری بهتون كمك كنم، خوب بفرمایید من آماده ام.
- حالا خستگی در كنید. براتون میگم
- نه من باید برم زودتر بگید بهتره
- من اگه شما رو امروز برای نهار اینجا نگه ندارم از پنجره خودمو پایین می اندازم
نیكا خندید وگفت: پس عصاهامو براتون نگه می دارم
- فكر نمی كنم به عصا بكشه، دنبال یه قبر كن خِبره بگردید
نیكا این بار بلندتر خندید وگفت: بگید دیگه خیلی كنجكاو شدم
- چشم خانم ولی، اول بگید با قند یا شكر
- فرقی نداره
كیانوش قهوه نیكا را شیرین كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به دیدن شما میان مگه نه؟
- بله گاهی اوقات، ولی از وقتی لعیا رفته دیگه اون آدم سابق نیست، حتی از قبل هم بدتر شده
كیانوش نگاه اندوهگین خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: می خواستم از جانب من پیامی به ایشون برسونید و جواب بگیرید، این زحمت رو می پذیرید؟
- البته، ولی چطور خودتون با فروزان تماس نمی گیرید؟
- فكر میكنم اگه شما این كارو بكنید خیلی بهتره
- قبوله، حالا بفرمایید
- میخواستم ........ میخواستم
- چرا آنقدر هول شدید؟ چهره تون دقیقا شبیه پسرایی شده كه قصد خواستگاری كردن دارن
كیانوش لبخند زد وگفت: بی دلیل نیست، چون منم قصد همین كارو دارم
نیكا احساس كرد قلبش فرو ریخت. می ترسید رنگ پریده بنظر بیاید ، برای همین هم سرش را پایین انداخت و گفت: خوب ادامه بدید.
- بنظر من فروزان خانم دختر خیلی خوبیه، حیفه كه بعد از اون شكست زندگیشون رو تباه كنن؟ اگه ایشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسید یه بار دیگه ازدواج می كنن؟
نیكا احساس خاصی داشت، نمی دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد باید از اول هم حدس می زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كیانوش نخواهد داد. او دختر خیلی خوشبختی است كه كیانوش او را برای زندگی انتخاب كرده نیكا سعی كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما میگم
- یه خواهش دیگه، لطفا فعلا نامی از كسی نبرید، فقط بپرسید آمادگی این كارو دارن یا نه؟
- باشه ولی خودم می تونم یه سوال كنم؟
- خواهش میكنم شما می تونید ده تا سوال بفرمایید
- فروزان خانم ، خانم مهرنژاد می شن
كیانوش لبخند زیبایی زد وگفت: بله
- امیدوارم این وصلت صورت بگیره
- متشكرم، خوب حالا از خودتون بگید، از مادر، پدر و از همه مهمتر ایرج خان
- همه خوبند
- شادی خانم چه می كنند؟ رفتند؟
- نه برای تعطیلات عید می مونه
- خیلی خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعی می ریم مسافرت ، موافقید؟
- بله فكر خوبیه
- خوب حالا من یه سوال می پرسم........... شما چرا ناراحتید؟
- سوالتون تكراریه
- به ولی امیدوارم جواب شما تكراری نباشه
نیكا لحظه ای سكوت كرد.میخواست برای كیانوش همه چیز را بگوید، اما نمی توانست.كلمات در گلویش گیر كرده بودند و بجای آنها اشكهایش ناگهانی و بی اختیار جاری شدند. واو هیچ ممانعتی از ریزش اشكهایش بعمل نیاورد، شاید اگر هم چنین میكرد بیهوده بود .هرگز تصور نمیكرد به این راحتی در مقابل یك مرد گریه كند ولی با این مرد احساس بیگانگی نمیكرد.كیانوش لحظه ای با تعجب به او خیره شد، بعد از جای برخاست كنار او روی زمین زانو زدو گفت: نیكا خانم گریه می كنید؟
نیكا سعی كرد در میان گریه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چیزی نیست.كیانوش دوباره گفت: خواهش میكنم گریه نكنید، شما كه دیگه نباید نگران چیزی باشید من همین امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ایشون گفتند كه شما رو بزودی برای فیزیوتراپی می فرستند. بعدم می تونید مثل روز اول راه برید.
- ..... می دونم......... می دونم
- پس دیگه چرا گریه می كنید؟ خواهش میكنم آروم باشید
- دلم گرفته........... فكر میكردم شما منو درك می كنید میتونم پیش شما گریه كنم وحرف بزنم، ولی مثل اینكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت میخوام
- این حرفا رو نزن نیكا خانم اگه واقعا گریه آرومتون میكنه ، خوب من هیچ مخالفتی ندارم.هر كاری دوست دارید بكنید .باور كنید منم هركاری از دستم بیاد براتون انجام میدم
- شاید برای همینه كه اومدم پیش شما
- خوب بفرمایید
نیكا سكوت كردنمی دانست چطوروازكجا شروع كند برای همین هم گفت: اجازه می دید باشه برای دفعه بعد
- البته، هر طور شما صلاح بدونید
- نیكا نگاهی به دور و برش كرد و برای آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عینك ندیده بودم
گاهش اوقات وقتی چشمام خسته می شه خصوصا موقع كار با ماشین حساب یا كامپیوتر از عینك استفاده میكنم. نظرتون راجع به قیافه من با عینك چیه؟
نیكا لبخند زد وگفت: بهتون میاد ولی...........
- ولی چی؟
میخواست بگوید حیف از آن طوسی خوشرنگ چشمان شما كه پشت شیشه عینك پنهان شود ولی نگفت و بجای آن گفت: ولی بی عینك قیافه تون آشناتر بنظر می رسه
كیانوش با صدای بلند خندید ، بعد عینكش را از روی میز برداشت و گفت: بزنید ببینم بهتون میاد؟
- ولی این عینك مردونه است
- خوب باشه برای امتحان بزنید.نه اینكه بزنید و به مجلس عروسی برید
نیكا عینك را گرفت و به چشمانش زد، از كیفش آینه كوچكی در آورد و خود را در آن نگریست .بعد سرش را بالا آورد و به كیانوش كه به او خیره شده بود گفت: بدم نشدم
- معلومه كه بد نشدید ، شما همیشه خوبید
نیكا خندید و پاسخ داد: ولی این نظر شماست
- نخیر نظر هر انسان عاقل و با منطق بی تردید همینه
كیانوش از روی زمین برخاست و بار دیگر روبروی نیكا بر روی مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرمودید مایلید نهارو در اینجا صرف كنیم یا بیرون.
- من كه گفتم مزاحم شما.............
- تعارف نفرمائید خودتون بهتر می دونید كه مزاحم نیستید
- ولی ممكنه منتظرم باشن
- با یه تلفن مساله حله
- خوب حالا كه اصرار دارید، باید بگم هر طور شما مایلید
- برای من فرقی نمی كنه مهم اینه كه شما راحت باشید ..........گذشته از این من فكر میكنم تمایلات ما ضد و نقیض باشن
- چطور؟
- خوب من دوست دارم برای تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولی شما ترجیح می دید كمتر بیرون باشید تا دیگران كمتر شما رو با عصا ببینند اینطور نیست؟
- باید بگم حق با شماست
- اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور میكردم نهارو بیرون صرف كنید تا به این مسائل كودكانه فكر نكنید، ولی حالا كه شما مهمان من هستید و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل میكنم خوبه؟
- بله، متشكرم
كیانوش برخاست ، پشت میزش ایستاد.گوشی تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نیكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمی گیرید؟
- فعلا نه
- پس لطفا بلند شید و همراه من بیاید، می ریم جایكه شما راحتتر باشید
نیكا از جای برخاست و عصاهایش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور میكرد كیانوش به كمكش نیامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه های كتاب در كوچكی بود كه كیانوش آنرا گشود رو به نیكا گفت: بفرمایید سركار خانم
نیكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگریست . یك اتاق خواب بزرگ با تلویزیون ، ضبط صوت، سرویس خواب، سرویس غذا خوری چهار نفره و دیگر امكانات رفاهی ، كیانوش كه تعجب نیكا را دید خنده كنان گفت: تعجب نكنید اینجا محل استراحت منه، من گاهی مجبور میشم شب رو هم شركت بمونم.
- خدای من زندگی شما هم خیلی جالبه ها!
- متشكرم ، حالا چرا سرپا ایستادید؟ خواهش میكنم بفرمایید فكر نمی كنم آماده شدن غذا زیاد طول بكشه گرسنه اید؟
- نه چندان
كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید و او نشست .خودش نیز روبه روی او قرار گرفت نیكا احساس كرد او امروز خیلی سرحال است. شور وحال او نیكا را بیاد حال وهوای دامادها در شب عروسی انداخت و بعد باز هم بیاد خواستگاری كیانوش از فروزان افتاد وبی اختیار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسید: آقای مهرنژاد برای گرفتن جواب از خانم رئوف خیلی عجله دارید؟
- خیلی كه نه، ولی بدم نمیاد زودتر نتیجه رو بفهمم.
- پس همین امروز می رم بیمارستان و ازشون می پرسم
- باعث زحمت میشه
- نه ، اصلا
- پس بعد از ظهر خودم شما رو می رسونم چطوره؟ موافقید؟
- بله كاملا
ضربه ای به در خورد، كیانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بیا تو آقای شكور............ چرخی وارد شد و پس از آن پیرمردی درآستانه در نمودار گردید.
- سلام قربان
- سلام
- روی این میز بچینم
- بله
پیرمرد میز را چید. اجازه گرفت وخارج شد. كیانوش از جای برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حالیكه خود نیز با خواننده زمزمه میكرد، بطرف نیكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود
******************
نیكا نگاهی به كیانوش كرد. رنگپریده بنظر می رسید.برای همین پرسید: رنگتون پریده، بازم سردرد؟
- بله تقریبا
- چرا؟
- نمی دونم.......
- من فكر میكنم شما هیجان زده شدید
كیانوش خندید و پاسخ داد: شما خیلی جدی گرفتید!
- غیر از اینه!
- نمی دونم شاید حق با شما باشه
- با من میایید توی بیمارستان
- نه اگه اشكالی نداشته باشه پایین منتظرتون می ایستم، بعد با هم می ریم خونه شما.
- این همه راه وقتتون گرفته میشه
- نه اتفاقا خیلی خوبه، چون به این بهونه دكتر ومادرتون رو هم می بینم دلم براشون تنگ شده
- مطمئنم كه اونام از دیدن شما خوشحال می شن .
- خوب اینم بیمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنید هیچ نامی از من نبرید
- حتما خیالتون راحت باشه
وقتی اتومبیل متوقف شد .كیانوش بسرعت پیاده شد و در را برای نیكا باز كرد و به او در پیاده شدن كمك كرد و برای آخرین بار پرسید: مطمئن هستید كه خانم رئوف الان بیمارستانه؟
- بله از وقتی لعیا رفته از بعد ازظهر میاد، خودش گفت
- خوب پس برید، امیدوارم موفق باشید
- زود برمیگردم
نیكا بسوی ساختمان رفت .راه به نظرش طولانی می آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتی به طبقه پنجم رسید چند لحظه ای به شك افتاد شاید فروزان نباشد؟ جلوی قسمت اطلاعات ایستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسی كرد نیكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نیكا سلام كرد
- سلام خسته نباشید
- چه عجب نیكا خانم از این طرفها، چطور شد یادی از ما كردید؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم
- پات چطوره؟
- خوبه، خیلی بهتر شده
- خانواده چطورند؟
- خوبندف سلام می رسونند
- دیگه چه خبر؟
- ای میگذره، راستی فروزان جون میخواستم باهاتون خصوصی صحبت كنم ، امكان داره
- البته بیا بریم توی اتاق سوپروایزر بخش، اونجا كسی نیست
بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونیكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدی ها
- چه میشه كرد؟ انسان به همه چیز زود عادت میكنه
- خوب بنشین چرا ایستادی؟ بشین و شروع كن
نیكا در حالیكه می نشست گفت: می دونی فروزان جون قصد دارم بدون حاشیه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامی پیامی هستم اومدم سوالی بكنم جواب بگیرم و برم
- به همین سرعت؟
- بله
- خوب بفرمایید
- فروزان خانم شما حاضرید یه بار دیگه ازدواج كنید؟
فروزان جا خورد .چنان غافلگیر شده بود كه نمی توانست جواب دهد نیكا گفت: می دونم جا خوردید ولی جواب بدید خواهش میكنم
- حقیقتش نیكا جون فكر میكنم همون یك مرتبه كافی بود از قدیم گفتن اگه هوسه یه دفعه بسه
- درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولی فروزان جون شما جوونید حالا زوده كه از دنیا كناره گیری كنید
- ولی من دیگه حوصله تحمل دردسررو ندارم
- شاید این مرتبه دردسری در كار نباشه.
- خوب اصلا بگو ببینم این آدم كی هست؟
- متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم
- پس خصوصیاتش رو بگو بنظر تو چه جور آدمیه؟
- خیلی خوبه............واقعا مرد ایده آلیه.من فكر میكنم این خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاری كنه تا تو هم بتونی طعم خوشبختی رو توی زندگیت بچشی
- واقعا انقدر بهش اعتماد داری؟
- از اینم بیشتر
- تو اگه جای من بودی چكار میكردی؟
- با كمال میل می پذیرفتم
- نمی دونم چی بگم؟ حرفای تو منو به شك انداخت
- قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمی كنی
- ولی نیكا جون تو خودت بهتر می دونی كه من تنها نیستم لعیام هست اونم تو زندگی من سهم داره تو نظر این مرد رو راجع به دخترم می دونی؟ اصلا می دونه كه من بچه دارم؟
- معلومه كه می دونه اونكه غریبه نیست.هم تو اون رو میشناسی ، هم من. تازه راجع به لعیا هم نگران نباش من فكر میكنم كاری كنه كه لعیا هم با شما زندگی كنه.
- مطمئنی نیكا؟
- كاملا من بهت اطمینان می دم اگه تو منو قبول داشته باشی در یه جمله از هر جهت تضمینش میكنم.
- اگه اینطوره باید اول اونو ببینم و حرفهامونو با هم بزنیم، اگه به توافق رسیدم من حرفی ندارم
- پس مباركه
- تو تا این حد مطمئنی كه من واون با هم به توافق می رسیم
- بله خیال تو هم راحت باشه، همه چیز درست می شه.
- خدا بگم چكارت كنه نیكا دوباره منو انداختی تو فكر وخیال
- امیدوارم خوشبخت بشی فروزان جون من دیگه باید برم
- كجا با این عجله؟ بذار برات یه چیزی بیام بخوری
- نه ممنونم باید تا اون سر دنیا برم، الان هم هوا تاریك میشه زودتر برم بهتره
- باشه هر طور راحتتری بازم سری به ما بزن
- حتما
- به دكتر و مادرتون سلام برسونید؟
- بزرگواریتون رو می رسونم عروس خانم
- بس كن نیكا از حالا
- با من كاری ندارید؟
- قربان شما .زحمت كشیدید
- خدانگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و چهارم

كیانوش از داخل آینه نیكا را دید كه به ماشین نزدیك میشود با سرعت از ماشین پیاده شد در را برای نیكا گشود .او روی صندلی قرار گرفت.كیانوش در رابست وخودش نیز سوار شد بمحض آنكه نشست به نیكا نگریست .او لبخندی زد ، ولی كیانوش احساس كرد چشمانش پر از اشك است.آهسته پرسید: اتفاقی افتاده نیكا با زحمت بغضش را فرو خورد وگفت: نه انشاءا.... مبارك باشه آقای مهرنژاد.
كیانوش با شادی فریاد كشید : قبول كردند؟

نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: بله كیانوش همانطور هیجان زده گفت: خیلی خوب شد واقعا از لطفتون ممنونم خانم معتمد
نیكا این بار با نگاهش او را سرزنش كرد وآهسته گفت: خواهش میكنم كار مهمی نكردم
كیانوش سعی كرد برخود مسلط شود و بار دیگر با لحنی آمرانه گفت: نه اتفاقا كار خیلی مهمی كردید.
- راستی آقای مهرنژاد خانم رئوف راجع به لعیا سوال كردند من بجای شما به ایشون اطمینان دادم كه در مورد لعیا هیچ مشكلی پیش نیاد
- كار خوبی كردید، همین طوره كه شما فرمودید
- پس در این صورت مشكل دیگه ای نیست .امیدوارم همه چیز بخوبی تموم بشه
- منم امیدوارم
شادی كیانوش گویا به پاهایش نیز سرایت كرده بود، چون آنچنان پدال گاز را فشرد كه ماشین از جا كنده شد و با شتاب فراوان پیش رفت . نیكا پلكهایش را روی هم گذاشت ، دلش میخواست گریه كند اما نمی خواست كیانوش اشكهایش را ببیند .احساس دلتنگی و شكست میكرد و نمی دانست چرا با وجود آنكه هم فروزان و هم كیانوش را دوست دارد و آرزو دارد هر دوی آنها خوشبخت شوند، اكنون در وجود خود احساس شادی نمیكرد . كیانوش گویا موقعیت او را درك میكرد، چون سكوت داخل ماشین را كاملا حفظ كرده بود . او در دل روح بزرگ كیانوش را ستایش میكرد .او كه كتایون عبدی دختری با آنهمه مزایا و امتیازات مثبت اجتماعی را كنار گذارده بود و از فروزان زنی كه بچه ای هم دارد خواستگاری میكرد. با یاد آوری این مطلب ناگهان بیاد نیلوفر افتاد. بالاخره سایه شوم او از زندگی كیانوش كنار رفته بود. او میتوانست سر وسامانی به وضع نابسامان خود دهد. مسلما وقتی نیلوفر این خبر را بشنود از تعجب شاخ در می آورد و چهره اش دیدن دارد .نیكا سعی میكرد چهره نیلوفر را در ذهن خود مجسم كند ولی كار ساده ای نبود. او همیشه دوست او را ببیند. ولی هیچگاه فرصتی پیش نیامده بود، ولی اكنون بنظرش می رسید مناسبترین زمان است . از زیر چشم نگاهی به كیانوش نگاه كرد كه برعكس چند لحظه قبل چهره اش گرفته و غمگین بنظر می رسید آهسته گفت: كیانوش خان.
كیانوش گویا از خواب پریده باشد دستپاچه پاسخ داد: بله
- من می خواستم خواهشی بكنم
- امر بفرمایید
- من خیلی دلم میخواد...... دلم میخواد......
- چرا مكث كردید؟ خوب بفرمایید؟
- من میخواستم چهره واقعی نیلوفر رو ببینم شما عكسی ازش دارید
همین كه جمله نیكا پایان گرفت رنگ از رخسار كیانوش پرید، از گفته خود پشیمان شد و شرمگینانه گفت: معذرت میخوام مثل اینكه شما رو ناراحت كرد، ولی راستش من از اون روز كه دفتر شما را خوندم همیشه دوست داشتم بدونم نیلوفر چه شكلیه؟ خودتون كه بهتر می دونید خانمها خیلی به قیافه آدما اهمیت می دن..... حالا امروز بنظرم رسید وقت مناسبیه
كیانوش آرام پرسید: چرا فكر كردید امروز روز این كاره؟
نیكا خواست بگوید ، چون امروز فهمیدم كه شما بالاخره نیلوفر را كنار گذاشته اید و زن دیگری را وارد زندگی خود كرده اید ولی نگفت و تنها به گفتن جمله((همین طوری)) اكتفا كرد. كیانوش مدتی سكوت كرد .نیكا نا امید شد ولی چند لحظه بعد گفت: میشه خواهش كنم كیف منو از روی صندلی عقب بدید؟
نیكا اطاعت كرد .كیف را آورد و روی پایش گذاشت .كیانوش گفت: درش قفل نیست، بازش كنید.
او در حالیكه در كیف را باز میكرد كه دستهایش از شدت هیجان می لرزید، كیانوش بازگفت: اگه می تونید پیداش كنید، دوتا از عكسهای نیلوفر توی این كیفه.
نیكا با دستپاچگی شروع به جستجو كرد ، ولی هرچه گشت عكسی نیافت. فكر كرد شاید كیانوش سر به سرش می گذارد برای همین تصمیم گرفت از خیر دیدن عكسها بگذرد، دست از جستجو كشید وگفت: اون خیلی خوشگل بود؟
- بهتره جواب سوالتون رو ندم تا خودتون وقتی عكس رو دیدید قضاوت كنید
- ولی اینجا كه عكسی نیست
- اشتباه می كنید اون صفحه روی در كیف رو می بینید
- خوب بله
- اون باز میشه از زیر صفحه بكشیدش بالا
نیكا به گفته كیانوش عمل كرد روی صفحه بلند شد و زیر آن دو عكس در قابی چرمی از جنس صفحه پدیدار گشت. سرش را نزدیكتر برد و بی اختیار گفت: خدای من!
او همیشه نیلوفر را زیبا تصور كرده بود، ولی این عكسها به مراتب از تصورات او زیباتر بود.چشمانی درشت وگیرا به رنگ سبز تیره، موهای صاف ونرم خرمایی رنگ كه بر شانه هایش ریخته بود .بینی، لبها، تركیب زیبای صورتش و پوست صاف وخوش رنگش، درچهره او هیچ نقصی به چشم نمی آمد.اینهمه زیبایی باور كردنی نبود.نیكا ناباورانه گفت: خیلی قشنگه خیلی!
كیانوش با اندوه پاسخ داد: ولی زیبایی اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
نیكا لحظه ای در ذهن خود نیلوفر و فروزان را مقایسه كرد، هیچ شباهتی بین آن دو وجود نداشت.
- شما همون روز اول كه توی بیمارستان كیف منو باز كردید می تونستید عكس رو ببینید
- ولی شما خیلی خوب اونا رو استتار كردید، اگه من تمام روز دنبالشون می گشتم محال بود پیداشون كنم
- خوب حالا كه دیدید، همون چیزیه كه شما تصور می كردید؟
- نه خیلی قشنگتره .من همیشه چون میدونستم شما خوش سلیقه اید نیلوفرو زیبا تصور میكردم ولی نه تا این حد
- شاید براتو جالب باشه كه بگم خودش حتی از عكساش هم قشنگتر بود، گاهی فكر میكنم همین زیبایی بیش از حد بود كه هر دوی ما رو بیچاره كرد بعضی آدما ظرفیت نعمتی رو كه خدا بهشون می ده ندارن.
نیكا با سر سخنان كیانوش را تائید كرد وهمچنان به عكسها خیره ماند.هر دو سكوت كرده بودند نیكا فكر میكرد كه هر دو به یك فرد مشترك می اندیشند.وقتی كیانوش به داخل خیابان پیچید .نیكا بلافاصله ماشین ایرج را جلوی در دید و قلبش بشدت به تپش افتاد. هیچ دلش نمیخواست در چنین وضعیتی ایرج او را همراه كیانوش ببیند .ظاهرا كیانوش نیز متوجه ماشین شده بود ، چون گفت: خانم معتمد مثل اینكه مهمان دارید؟
- بله ظاهرا عمه و بچه ها اینجا هستن
- خانم معتمد اگه یه خواهشی كنم ناراحت نمی شید؟
- نه ، بفرمایید
- میشه به من اجازه مرخصی بدید؟یه روز دیگه مزاحمتون می شم.
- ولی مگه نگفتید كه می خواید مامان وبابا رو ببینید؟
- بله، ولی حالا كه مهمان دارید
- اونا كه غریبه نیستند
- اگه اجازه بفرمایید ترجیح می دم مزاحم نشم.
- باشه حالا كه اصرار دارید هر طور میلتونه
نیكا بار دیگربه عكسهای نیلوفر نگاه كرد،بعد در كیف را بست ، كیانوش گفت: هنوز از عكسهای این تحفه سیر نشدید؟می بینید چه جذابیت عجیبی داره این دختر
- بله واقعا حق با شماست
- من مطمئن هستم كه شما بدتون نمیاد این عكسها چند روز پیشتون باشه
- از كجا فهمیدید؟
- من نیلوفر رو خوب میشناسم...........خوب برشون دارید، هر دوشون رو ببرید
- واقعا...........جدی میگید؟.....ولی.......
- ولی نداره من از این عكسها زیاد دارم.آنقدر كه میشه چهارشنبه سوری باهاشون یه آتیش بازی حسابی راه انداخت
- شما واقعا میخواید این عكسها رو بسوزونید؟
- نمی دونم، ولی قصدش رو دارم
- پس در اینصورت من اینا رو برمیدارم
- بردارید ، من كه از همون اول عرض كردم
نیكا بار دیگر در كیف را باز كرد، كیانوش هم پایین آمد وقتی او در را برای نیكا گشود ، هر دو عكس در دستش بود وگفت: یعنی دیگه تعارف نكن، تو نمی آید؟
- نه متشكرم سلام برسونید
- بابت همه چیز ممنونم، ببخشید كه امروز مزاحمتون شدم
- من باید از شما تشكر كنم، خیلی به زحمت افتادید
- حرفش رو هم نزنید
- پس با اجازه شما، خدانگهدار
- به سلامت
كیانوش با سرعت وارد شد وبا مهارت دور زد، صدای لاستیكهایش در كوچه پیچید.برای نیكا چراغ زد ودستی تكان داد ورفت. نیكا منتظر ماند تا او به خیابان اصلی پیچید. بعد عكسها را داخل كیفش گذاشت وداخل شد همین كه در هال را گشود مادرش به سمت او دوید.نیكا با خونسردی سلام كرد، ولی مادر با عصبانیت گفت: معلومه كجایی دختر؟ داشتم دیوونه می شدم
نیكا با بی حوصلگی پاسخ داد: رفته بودم پیش فروزان
- چرا به ما نگفتی؟ فكر نكردی دلواپس می شیم......... تو با این وضعیت راه افتادی توی خیابونای این شهر شلوغ كه چی؟
نیكا بر آشفته وعصبانی فریاد كشید: با كدوم وضعیت؟ مگه من چمه؟ فقط پام تو گچه، علیل وزمین گیر كه نیستم ، چرا با من اینطوری حرف می زنید.
نیكا از مادر روی گرداند وچشمان پر از اشكش بصورت پدر افتاد، دكتر نزدیك آمد ، بازوان نحیف دخترش را در دستهای خود فشرد وگفت: هیچ كسی نگفته تو عاجزی عزیزم، برعكس تو دختر شجاعی هستی كه من بهت افتخار می كنم........... مادرت هم منظوری نداشت.اون فقط نگران شده بود اگه می دونستیم كجا هستی ، اصلا نگران نمی شدیم دخترم، مطمئن باش.
نیكا دوباره به مادرش نگاه كرد كه اشكهایش را پاك میكرد بطرف مادر رفت مادر صورتش را بوسید وگفت: معذرت میخوام دخترم
- من معذرت میخوام مادر، حق با شماست ، من باید تماس می گرفتم.
- اشكالی نداره عزیزم ، حالا برولباست رو عوض كن و بیا كه مهمون داریم، آبجی و بچه ها اینجان
- چشم پدر همین الان بر می گردم.
نیكا با سرعت به اتاقش رفت.لباسهایش را عوض كرد وخود را برای دیدار عمه و گفتن حرفهایش آماده كرد. در خود احساس نیروی بسیار برای این نبرد نابرابر میكرد، وقتی نزدیك پذیرایی رسید، صدای عمه را شنید كه می گفت: داداش ما توی فامیل ودوست وآشنا آبرو داریم این دوتا نباید با آبروی ما بازی كنند
- بله آبجی شما درست می گید
- این حرفا رو به دختر عزیزدُردونه خودتون بگید دایی جان...............
نیكا دیگر طاقت نیاورد ، وارد پذیرایی شد و سلام كرد همه پاسخ سلامش را دادند، ولی او بخوبی متوجه سردی برخورد عمه شد ، كنار پدرش روی یك صندلی نشست و عصاهایش را كنارش گذاشت شادی فورا پرسید: نیكا جان حالت خوبه؟ پات چطوره؟
- ای به مرحمت شما بهتره
مازیار ادامه داد: نیكا خانم باور كنید ما ظرف این هفته میخواستیم به دیدن شما بیایم ایرج خان نذاشت.
شادی وعمه به مازیار چشم غره رفتند و او را وادار به سكوت كردند. عمه بلافاصله گفت: عمه جون این بازیها چیه در میاری؟
نیكا از لحن كلام عمه برآشفت وبا عصبانیت پاسخ داد: كدوم بازی؟ اصلا چرا از من می پرسید؟ از ایرج خان سوال كنید؟
- از ایرج پرسیدنیها رو پرسیدن.منم جوابشون رو دادم حالا تو هم حرفات رو بزن، من امروز میخوام به نتیجه برسم از این بلاتكلیفی خسته شدم، میخوام بدونم آخرش چی تو زن من هستی یا نه؟
عمه مهلت پاسخ به نیكا نداد وخود ادامه داد: برای چی حلقه ات رو پس دادی؟ مگه زن به این سادگی حلقه ازدواجش رو پرت میكنه ومیگه همه چیز تموم شده شما می خواید یه عمر باهم زندگی كنید.
- نه اگه روش ایرج برای زندگی اینه كار ما به هفته آینده هم نمی كشه، وای بحال یه عمر
- نیكا جون، عزیزم آروم باش، برای تو خوب نیست كه آنقدر به اعصابت فشار بیاری ، تو حالا عصبانی هستی
- شادی ولش كن بذار حرفش رو بزنه، بذار همه بفهمن حرف حساب این خانم چیه، كه مادر همه تقصیرها رو گردن من نندازه......... شنیدی مادر شنیدی خانم چی فرمودند؟ ایشون حتی یه هفته هم نمی تونند منو تحمل كنند
- این حرفها چیه ؟از خودتون خجالت بكشید ، فكر خودتون رو نمی كنید فكر آبروی مارو بكنید.
- عمه جون ، من كه چیزی نگفتم، فقط گفتم نمیخوام از وطنم بیرون برم ، نمیخوام از خانواده ام جدا بشم، این آقا هم اگه منو میخواد همیجا می مونه، اگر هم نه هیچ اصراری در كار نیست .
در این زمان دكتر نیز بالاخره سكوتش را شكست وگفت: خوب ایرج جان، این كه حرف بدی نیست.
- دایی شما دیگه چرا؟ ببینم مگه این شما نبودید كه بخاطر خودتون نیكا و زن دایی رو از شهر بیرون كشیدید وآوردید اینجا، مگه زن دایی نمی خواست پیش خانواده اش باشه. ولی چون شما كه همسرش بودید اینطور خواستید اونم موافقت كرد اومد، ولی نیكا هیچ اهمیتی به حرفای من نمی ده خودش تصمیم میگیره
- تو اشتباه میكنی ایرج، من با موافقت همسر و دخترم اینكارو كردم ، من مسائلم رو باهاشون در میون گذاشتم، اونام چون این دلایل رو منطقی دیدند موافقت كردند، من كسی رو به زور اینجا نیاوردم، همین الان هم اگه نیكا و افسانه نخوان همین امروز از اینجا می ریم
- آخه شما مشكلاتتون رو با زن دایی در میون گذاشتید اونم پذیرفت ولی نیكا اصلا حرفای منو درك نمی كنه، نمی فهمه چی می گم
- خیلی خوبم می فهمم، ولی حرفای تو دلیل نیست، بهانه است
- بفرما شنیدید؟
- خوب زن دایی جون بگو ببینم حرف تو چیه؟
- من میگم برای اینكه در زندگی موفق بشم مجبورم چندسالی رو خارج بگذرونم، این چند سال رو نیكا خانم فكر كنه توی زندانه، قبول كنه، بعد كه حسابی خودمون رو بستیم بر میگردیم و یه زندگی مرفه و راحت برای خودمون راه می اندازیم
- حالا بذار من بگم ، گوش كن آقا ، من زندگی مرفه رو نمیخوام همین جا یه كاری پیدا كن ، با یه زندگی ساده شروع می كنیم ، مثل همه ، بعد كم كم زندگیمون سر وسامون می گیره......... شماها بگید من چیز زیادی از این آقا میخوام؟
لحظه ای سكوت برقرار شد ، ولی ایرج سكوت را شكست و با عصبانیت گفت: حرف من همینه، اگر فكر می كنی میتونی با شرایط من كنار بیایی كه بهتر، وگرنه نه برای تو شوهر قحطه نه برای من زن، بقول خودت هیچ اتفافی هم نیفتاده شما رو بخیر مارو بسلامت
شادی با عصبانیت از جا جست و فریاد كشید: ساكت شو ایرج، چرا به این بحث مسخره خاتمه نمی دید؟ هرچی ما سكوت می كنیم شما دوتا بدتر می كنید این فكرها رو از سرتون بیرون كنید .شما باید با هم زندگی كنید، اینا كه می گید مشكلاتی نیست كه حل نشه خودتون با هم كنار بیاید.
- ما با هم خیلی حرف زدیم شادی ولی نتیجه ای نداره آخرش هم خانم حلقه اش رو برای من پرت میكنه یعنی همه چیز تموم شد
- من با گذشته كاری ندارم، از این به بعد عاقلانه با مسائل برخورد كنید .
نیكا سرش را پایین انداخته بود. نمی دانست چه باید بگوید بغض گلویش را می فشرد ایرج با گستاخی برخاست وگفت: چی شد خانم اومدنی شدی ؟ نیكا هم با سماجت فریاد زد: نه
همه با تعجب به آن دو نگاه كردند. مازیار با آنكه هیچگاه در امور مربوط به خانواده همسرش دخالت نمیكرد این بار پا در میانی كرد وگفت: ایرج خان رفتن از ایران اینقدرهام آسون نیست همین خانم...........خواهرتون ، هر وقت شما بیایید پیش ما یا ما بیاییم ایران تا یكی، دوماه روزگار ما رو سیاه میكنه كارش میشه گریه وبهونه گیری، تازه ایشون از روز اول می دونست من خارج از ایران زندگی میكنم وبا پذیرش این شرط با میل ورغبت قدم به زندگی من گذاشت وای بحال شما كه میخوای نیكا خانم رو به زور با خودتون همراه كنید.من اگه امروز درسم تموم بشه، با وجودی كه خواهر و بردارهام اونجا هستن فردا میام ایران تا همسرم راحت باشه
ایرج از حرفهای مازیار هیچ خوشش نیامد وبی اعتنا گفت: این مشكل حل می شه.
مازیار هم كه اینگونه دید حرف دیگری نزد.شادی برای آنكه بحث را فیصله دهد برخاست در جعبه شیرینی را كه با خود آورده بودند باز كرد و گفت: خوب به سلامتی بحث تمومه، اینم شیرینی آشتی كنون.
- آشتی كدومه؟ ما اصلابا هم قهر نبودیم تو نمی ذاری ما به نتیجه برسیم من بالاخره نفهمیدم تكلیفم چی شد؟
- هیچی تكلیفی در كار نیست فعلا شما همین جا بساط عروسیتون رو راه می اندازید و یه كار مناسب هم پیدا می كنید.حالا دهانتون رو شیرین كنید موافقی نیكا جون؟
نیكا با نارضایتی و تاثر سری تكان داد و گفت: بله من حرفی ندارم.
- ولی من دارم، باشه اگه دوست دارید همین جا عروسی میكنیم، ولی بلافاصله باید بریم، یكی از دوستای من منتظرمونه، اون برام كار مناسبی پیدا كرده كه نمیتونم از دست بدم، اگه این دست اون دست كنم كار تمومه كس دیگه ای رو انتخاب می كنن.
- من یه نظر دیگه دارم عمه جون، تو بیا با ایرج برو، اگه دیدی خوب نیست وناراحتی برگرد
- نه عمه گفتم كه من پامو از مرز بیرون نمی ذارم حتی برای یه ساعت
- وای پناه بر خدا عجب لجبازی!
- خوب با این حساب مثل اینكه حرف دیگه ای نمونده ، من واین خانم با هم به تفاهم نمی رسیم
دكتر از این تصمیم گیری عجولانه وحالت بی تفاوت ایرج متعجب شد لحظه ای به او خیره ماند عمه بی طاقت شد وگفت: خوب به این عزیز دردونه یه چیزی بگو داداش
دكتر با عصبانیت به خواهرش نگاه كرد وگفت: الان میگم، دخترم نیكا ما در انتخاب ایرج برای تو اشتباه كردیم، حالا هم دیر نشده خودت رو از این گرفتاری نجات بده اون مرد زندگی نیست
- بفرما اینم داداشمون، بلند شید جمع كنید بریم اینجا معلوم نیست چه خبره؟ شاید لقمه چربتری برای دخترشون پیدا كردن كه به این راحتی ما رو جواب می كنن
شادی با عصبانیت بمادرش كه كیف در دست ایستاده بود نزدیك شد كیف را از دستش كشید وگفت: چی چی بریم........ یعنی چه؟ اینا زن وشوهرند، حرفی بینشون پیش اومده خودشون حل وفصل می كنن، شماها چی میگید این وسط دارید همه چیز رو تموم می كنید.
- مگه نشنیدی دایی جونت چی گفت؟
- چرا شنیدم، دایی هم مثل شما عصبانی یه چیزی گفت ، حالا بشین
- نه شادی حرفهای ما تموم شد، حالا هم باید بریم، توی محضر همدیگرو می بینیم حرف دیگه ای هم نیست
شادی كه از فرط عصبانیت چهره اش گلگون شده بود فریاد زد: خفه شو احمق، اینا خیلی راحت می تونند دامادی بهتر از تو پیدا كنن ولی ما دیگه میتونیم مثل نیكا رو پیدا كنیم.
- بفرما اینم خواهرمون دیگه آدم از كی میتونه توقع داشته باشه؟
- بله ، من مثل مادرت نیستم كه از تو چون برادرم هستی دفاع كنم من حق رو می گم، راست می گی شما باید حتما از هم جدا بشید از اولم تو لیاقت این دختر رو نداشتی
- شادی بسه، گفتم راه بیفت
عمه وایرج با سرعت به راه افتادند ، دكتر وهمسرش نیز برای بدرقه مهمانان از جای برخاستند ایرج بمقابل نیكا كه رسید لحظه ای ایستاد و بعد با غیظ گفت: برای روز محضر باهات تماس میگیرم
نیكا بسختی بغضش را فرو برد و برخود مسلط شد وگفت: منتظرم
آنها بسرعت خانه را ترك كردندشادی بازگشت سرش را با شرمندگی به زیر انداخت ونشست. نیكا به زحمت از جای برخاست عصایش را در دست گرفت و بسوی شادی رفت روبه روی او ایستاد وگفت: توچرا سرت رو پایین انداختی؟
- به جون نیكا اصلا روم نمیشه تو چشای شماها نگاه كنم
- دیوونه نشو دختر، این كار بالاخره یه روز باید می شد اینطوری بهتر شد
شادی نگاهش را به چشمان پر از اشك نیكا دوخت. از جا بلند شد او را در آغوش كشید وبا صدای بلند شروع به گریه كرد،گریه او بغض فروخورده نیكا را هم آشكار كرد.مازیار به همراه دكتر و همسرش به اتاق بازگشتند .افسانه بطرف آن دو رفت وگفت: بس كنید دخترها برای چی گریه می كنید؟
نیكا سعی كرد برخود مسلط شود و در حالیكه بسختی لبخند می زد گفت: مادر می بینی شادی دیوونه شده
شادی بریده بریده گفت: بخدا............ بخدا زن دایی..........من.............
اما گریه امانش نداد مازیار نزدیك آمد وگفت: شادی بخاطر خدا بس كن هنوز اتفاقی نیفتاده.دایی............ شمام یه چیزی بگید تو رو خدا اینطوری ساكت نایستید
- شادی عزیزم بهتره این مساله همین جا تموم بشه.البته بازم اختیار با خود نیكاست.
همه رو به نیكا چشم دوختند او آهسته گفت: من می رم بخوابم فردا صبح نظرم رو میگم
بعد بطرف اتاقش راه افتاد.افسانه نیز به دنبالش رفت وگفت: ولی نیكا جون تو كه شام نخوردی؟
- اشتها ندارم مادر متشكرم
افسانه خواست باز هم چیزی بگوید ولی دكتر با اشاره به او فهماند مزاحمش نشود.افسانه نیز به ناچار سكوت كرد ونیكا عصا زنان بسوی اتاقش رفت
__________________
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و پنجم

سرش چنان بشدت درد میكرد كه نمی توانست چشمانش را بگشاید بنظرش رسید دچار سردردهایی نظیر سردردهای كیانوش شده .نگاهی به عكسهای نیلوفر ونگاهی به قاب عكس ایرج كرد و بعد قاب را بلند كرد و با شدت به دیوار كوفت: تو هم منو دیوونه می كنی همونطوری كه نیلوفر كیانوش رو بیچاره كرد. بعد با عصبانیت گوشی تلفن را كشید و شماره منزل عمه را گرفت نفسهایش بشماره افتاده بود و صدای تپش ناهماهنگ و پرشتاب قلبش را به وضوح می شنید . - ......... بله

- سلام من نیكا هستم - سلام كاری داشتی
- بله میخواستم بگم برای بعد از ظهر امروز آماده باش میخوام هرچه سریعتر هر دومون رو راحت كنم
- همین امروز
- بله، اشكالی داره؟
- نه ، من حرفی ندارم ولی خوب بود زودتر می گفتی، من فكر میكنم باید مقداری از مهرت رو پرداخت كنم
- احتیاجی نیست، من تمامش رو به تو وعمه بخشیدم
- خوب پس مشكل دیگه ای نیست
- برای ساعت 4 آماده ای؟
- بله، كجا می تونیم همدیگر رو ببینیم
- همون محضری كه عقد كردیم خوبه؟
- بله
- من فعلا به بقیه چیزی نمی گم، تو هم چیزی نگو تا كار تموم بشه
- فكر میكنم احتیاج به شاهد باشه
- یه فكری براش بكن
- باشه، نیكا تو فكرهات رو كردی؟
- بله، مطمئن باش........... كاری نداری؟
- نه
- خدانگهدار
بی آنكه منتظر پاسخ ایرج باشد، گوشی را سر جایش گذاشت واز جا برخاست.چندین مرتبه صورتش را با‌آب سرد شستشو داد، اما در چشمان سرخ وباد كرده اش تغییری ایجاد نشد .بیخوابی وگریه های شب گذشته چهره اش را یشدت اشفته نموده بود ، ولی او قصد داشت هر طور كه شده ماسكی از بی تفاوتی بر وجود پر آشوب و غوغایش بزند.
وقتی كنار میز صبحانه قرار گرفت همه متوجه شدند كه لبخندش تصنعی است ولی با وجود تصنعی بودن همه از آن استقبال كردند شادی به خنده گفت: چقدر میخوابی دختر ظهره؟
- حق با شماست معذرت می خوام، مدتها بود اینهمه نخوابیده بودم
- پس شب خوبی داشتی؟
- بله، خیلی خوب.
- خوب برنامه امروز چیه سركار خانم؟
- من بعد از ظهر باید به دیدن یكی از دوستام برم، ساعت 4 باهاش قرار دارم، اگه برنامه ای می خوای بذاری تا 4 نكشه
- پس بگو برنامه نذار دیگه
- نه بذار
- پشیمون شدم ، باشه برای یه وقت دیگه امروز بشینیم و با هم صحبت كنیم خیلی خوب شد كه دایی ومازیار نیستند مهلت داریم كه حسابی غیبت كنیم شروع كنیم زن دایی؟
- من حاضرم شادی جون
هر سه خندیدند و نیكا گفت: اجازه بدید من شروع كنم اما نه با غیبت با یه خبر تازه
- خوب بفرمایید ولی بشرطی كه تكراری نباشه
- تكراری نیست تازه خیلی هم تعجب آوره
- پس زودتر بگو مامان
- خبر یه عروسیه
- عروس وداماد غریبه اند؟
- اگه غریبه بودند كه بشماها ربطی نداشت ولی یادتون باشه فعلا خبر باید مخفی بمونه چون به من سفارش شده حرفش رو به كسی نزنم
- ما كه كسی نیستیم، بگو نصف عمر شدم
- فروزان میخواد عروس بشه
شادی و مادر هر دو با هیجان فریاد زدند: جدی می گی؟
- بله
- داماد كیه؟
- اونم غریبه نیست
- خوب كیه؟
- آقای كیانوش مهرنژاد
سكوتی آكنده از بهت وحیرت اتاق را پر كرد آن دو با تعجب به یكدیگر نگاه كردند.نیكا دانست خبر آنچنان غافلگیر كننده بود كه آنها را از هر اظهار نظری بازداشته برای همین هم خودش سكوت را شكست و گفت : چرا آنقدر تعجب كردید ؟ البته عروس و داماد ما هنوز رسما صحبت نكردند ولی مسلما به توافق می رسند چون فروزان قبول كرد كه دوباره ازدواج كنه، آقای مهرنژادم كه حتما پسندیده كه خواستگاری كرده پس مشكلی نمی مونه.
شادی پاسخ داد:بله، درسته
ولی مادر همچنان سكوتش را حفظ نموده بود نیكا دلش می خواست بداند مادر به چه فكر میكند ولی چیزی نفهمید شادی با هیجان از عروسی ای كه در پیش بود سخن می گفت. مثل همیشه پر حرارت و شاداب و نیكا تنها حالت پرتحرك او را می دید و كلماتش را نمی شنید.
**********************
- همه چیز تموم شد، می دونی نیكا ما فامیل هستیم، دلم میخواست دوستانه از هم جدا بشیم، تا هیچ مشكلی تو فامیل ایجاد نشه
- خوب همونطور شد كه تو می خواستی ، ما كاملا دوستانه از هم جدا شدیم، من برات‌آرزوی موفقیت میكنم هم در مورد ازدواجت و هم در تمام مسایل دیگه زندگیت
- متشكرم منم امیدوارم خوشبخت بشی
- لطف داری
- شادی نمی آد خونه ما؟
- نمی دونم، چیزی نگفت، ولی به گمونم دیگه برای تعطیلات نمونه و زودتر بره
- واقعا؟ چرا؟ من نمی فهمم او دیگه چرا قهر كرده
- مهم نیست وقتی عصبانیتش فروكش كنه آشتی میكنه.......... به عمه سلام برسون
- مگه نمی خوای بذاری برسونمت؟
- نه خودم می رم.
- ولی اینطوری برات سختع
- مطمئن باش كه سخت نیست خدانگهدار
- باشه برو، هر طور خودت دوست داری........ خداحافظ
نیكا آهسته آهسته به راه افتاد نمی دانست به كجا باید برود هنوز چند گامی نرفته بود كه ماشین ایرج از كنارش گذشت.او برایش بوق زد و دستش را بعلامت خداحافظی تكان داد.
نیكا به رفتن او خیره شد . باز احساس سر درگمی كرد . حالا جواب پدر ومادرش را چطور بدهد؟ چگونه به آنها بگوید كه پنهانی از ایرج جدا شده؟ به اطرافش نگاه كرد .در مقابلش پاركی بود كه زمستان و سرما درختانش را به عریانی كشانده بود . بمحض ورود پارك خلاء وجود برگها و گلها را حس كرد. شاید این احساس خلائی در وجود خودش بود. او در وجود تهی و پر آشوبش بجای همه چیز احساس گریه ونفرت داشت . در دلش اشكها جاری بود ، ولی غرورش مانع از خروج آنها می شد. بطرف نیمكتی در گوشه ای آرام و ساكت رفت .هنوز درست بر روی نیمكت جای گیر نشده بود كه بغضش شكست و اشكهایش سرازیر شد. دیگر در خود هیچ رغبتی برای زندگی احساس نمیكرد، او محكوم به فنا بود باید احساساتش زیر پای سرنوشت لگد كوب می گردید باید دلش در گذر بیرحم زمان می شكست ومی مرد، ولی او باید می ماند .شاید سرنوشت او یك زندگی خالی از عشق بود.
********************
افسانه فریاد كشید: همین!آخر عاقبت این همه تلاش برای به ثمر رسوندن یه بچه اینه كه بزرگترین تصمیم زندگیش رو بدون اطلاع خانواده بگیره؟حتی یه كلمه بما نگفتی چكار میخوای بكنی. ما باید این خبر رو از شادی بشنویم ، شادی بیچاره رو بگو كه رفته بود میانجی بشه شما رو آشتی بده ، خبر نداشت كه شما یه هفته است همه چیز رو تموم كردید واحتیاج به هیچ كس ندارید.
- مادر بس كن خیال كردی من دوست داشتم این اتفاق بیفته؟ وقتی منو نمیخواد چكار كنم؟ وقتی منو نمیخواد، نمیتونم خودم رو بهش تحمیل كنم، من مجبور بودم اینكارو بكنم، چرا منودرك نمی كنید؟
- من دركت میكنم دخترم آروم باش، مادرت از این ناراحته كه تو بیخبر اینكارو كردی وگرنه این تو هستی كه باید برای زندگیت بگیری ،نظرمون رو به تو تحمیل نمی كنیم، فقط وفقط نظر تو شرطه
- ساكت باش مسعود ، آنقد این دختره رو لوس نكن ، اگر از روز اول این همه لی لی به لا لاش نمی ذاشتی ، امروز كارش به اینجا نمی كشید .چی داری می گی؟ زندگی بچه بازی نیست كه تا بهت گفتند بالای چشمت ابروست طلاق بگیری، می دونی مردم پشت سرمون چه حرفایی می زنن؟
نیكا دیوانه وار فریاد كشید: چی می گن ها؟ چی می گن؟ بذار هر چی می خوان بگن خوب كردم ، خوب كردم.
چندین مرتبه در حالیكه با مشت به دیوار می كوبید جمله اش را تكرا كرد. دكتر بسرعت به او نزدیك شد و سعی كرد آرامش كند .ولی بیفایده بود. او مداوم فریاد می كشید. لحظه ای به زمین وزمان ناسزا می گفت، دقایقی بعد گریه سر می داد. افسانه كه بشدت ترسیده بود در میان گریه از او عذرخواهی میكرد، ولی سودی نداشت ، او آن چنان فریاد می كشید كه هیچ صدای دیگری را نمی شنید. دكتر ناچار با سرعت به اتاقش رفت و با سرنگی پر بازگشت و با كمك همسرش مایع آنرا به نیكا تزریق كرد. لحظاتی طول كشید تا او آرام و آرام تر شد، بعد چشمانش را بر هم نهاد و در آغوش پدر آرام گرفت. دكتر دخترش را روی كاناپه خواباند و از جا برخاست و در حالیكه روی او را می پوشاند با تاسف سری تكان داد وگفت: هیچوقت فكر نمیكردم مجبور باشم به دختر خودم از این آمپولها تزریق كنم. تمام تلاشهای من برای این بود كه دختری از نظر روحی و روانی سالم به جامعه تحویل بدم، ولی همه تلاشهام هدر شده، همه چیز بهم ریخت
افسانه گریه كنان پاسخ داد: مسعود اگر نیكا مثل كیانوش بشه چی؟ اون نمیتونه تحمل كنه ، دخترم می میره.
- آنقدر سر به سرش نذار، كارهای ناشایست ایرج تو این مدت علاقه نیكا رو از بین برده ، پس زیاد نگران نباش فقط عذاش رو بیشتر نكن .
- هر كاری كه تو صلاح بدونی میكنم، بهت قول می دم.
مسعود دستهای افسانه را در دستهای گرم خود گرفت وگفت: من نمی ذارم دخترم به روز كیانوش بیفته ، بهت قول می دم فقط تو باید به من كمك كنی
صورت پر از اشك افسانه را لبخند اعتماد زینت داد، واو با سر قول مساعد داد.
*******************
- نیكا مادر تلفن، زود باش
- كیه؟ بگو خونه نیستم حوصله حرف زدن ندارم
- آقای مهرنژاد، نمیخواهی صحبت كنی؟
نیكا به داخل هال سرك كشید و با تعجب گفت: كیانوش مهرنژاد؟
- آره دیگه بیا
بطرف مادر به راه افتاد گوشی را گرفت وگفت: الو
- سلام عرض شد سركار خانم بی حوصله بی معرفت.
- سلام، دیگه ((بی)) تو چنته شما پیدا نمی شه بما نسبت بدید؟
- مگه دروغ می گم....... خوب حالتون چطوره؟ حالا دیگه حوصله ندارید صحبت كنید آره؟ به كیانوش بگید خونه نیستم
- شما شنیدید.......... باور كنید من نمی دونستم شما هستید، تازه كی گفتم به كیانوش بگید؟
- شوخی كردم ، بگذریم............ تعریف كنید ، حالتون خوبه؟
- خوبم ، متشكرم
- شما كه دلتون برای ما تنگ نشده، ولی لااقل نخواستید اخبار جدید رو هم بگیرید؟
- من منتظر بودم، شما خبر بدید
- من چندین مرتبه تماس گرفتم كسی منزل نبود
- من ومامان می ریم فیزیو تراپی
- اتفاقا برای همین زنگ زدم كه بدونم چه روزهایی تشریف می برید بیمارستان؟
- روزهای فرد ، چطور مگه؟
- میخواستم یه برنامه بذارم كه وجود شما هم الزامیه ، برای همین میخواستم روز اون برنامه رو با شما هماهنگ كنم
- انشاءا.... كه خیره
- خیرخیره، میخوایم بریم خرید عروس
- خوب دیگه من دیگه چرا بیام؟
- چرا نیاید؟ شما هم از دوستان داماد هستید وهم عروس. ومایلند شما باهاشون همراه بشید،خواهش ما رو رد می كنید؟
- نه ولی شما كه وضعیت منومی دونید.من هنوز با یكی از عصاها راه می رم اینطوری براتون مشكل نیست؟ معطل میشیدها
- چه اشكالی داره ، عجله در كار ما نیست
نیكا چند لحظه فكر كرد، اگر ایرج بود حتما كسر شانش می شد كه با این وضع با او راه برود
- ........خانم معتمد فكرهاتون رو كردید؟ افتخار مصاحبتتون نصیب ما میشه؟
- یعنی همه چیز تموم شد و كار به خرید كشید و شما فقط معطل من هستید؟
- بله همه چیز بخوبی و خوشی پایان گرفت
- بسلامتی
- پس شمام می آید، درسته؟
- باشه، اگه شما دوست دارید مزاحم داشته باشید، من حرفی ندارم .
- امروز صبح بیمارستان بودید؟
- بله
- فردا كه دیگه نمی رید؟
- نه
- پس، فردا صبح مناسبه، برنامه ای ندارید؟
- نه من آماده ام
- ساعت 9 می آم دنبالتون
- به پدرم میگم منو برسونه، شما حتما خیلی كار دارید
- نه لازم نیست، دكتر رو به زحمت بندازید خودم میام
- باشه هر طور میلتونه
- امری نیست
- متشكرم، به همه خصوصا عروس خانم سلام برسونید
- حتما، شما هم سلام برسونید، خدانگهدار
- خداحافظ
نیكا گوشی را گذاشت ومادر كه حیرت زده به او مینگریست نگاه كرد. افسانه پرسید: چی گفت؟
- هیچی برای خرید عروسی دعوت شدم
- بسلامتی، مثل اینكه عروسی سر گرفته........كیانوش خوشحال بود
- چه جورم، فكر میكنم با دمش گردو می شكست
- امیدوارم خوشبخت بشه، پسر خیلی خوبیه، حیفه كه زندگیش خراب بشه
- فروزان هم دختر خوبیه
- آره هر دوشون وخصوصا لعیا، امیدوارم زندگی خوبی داشته باشند حالا می ری؟
- بله
- كی؟
- فردا می آد دنبالم
- خوبه، روحیه ات عوض می شه
- مامان میشه یه خواهش بكنم
- بگو عزیزم
- به كیانوش فعلا راجع به متاركه من وایرج چیزی نگو باشه؟
- حتما خیالت راحت باشه.
نیكا به سنگینی از جای برخاست ، احساس غریبی داشت.نمی دانست شاد است یا غمگین، ولی هرچه بود احساس رضایت نمیكرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و ششم

جلوی آینه نگاهی به صورتش كرد، بیمارگونه بنظر می رسید، ولی مسلما كسی چیزی نخواهد فهمید.آنها گمان خواهند برد كه او از پایش رنج میبرد، البته بشرط آنكه مادر بتواند جلوی دهانش را بگیرد. صدای مادر را می شنید كه می گفت: باز چشات قرمزه، دیشب خوب نخوابیدی؟ - اتفاقا خوب خوابیدم ، شاید برای اینه كه زود بیدار شدم
مادر به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت: شاید. ونیكا به پاسخ خود فكر میكرد. حق با مادر بود . او شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. افكار در هم ریخته ای كه به مغزش هجوم آورده بودند، اجازه خواب به او نمی دادند،
اما در اینحال ایرج تنها قسمت كوچكی از این افكار را بخود اختصاص داده بود.او بیش از هر چیز به كیانوش وفروزان وخصوصا به كیانوش فكر میكرد. نمی دانست چرا تمایل داشت كیانوش به آن تجرد ابدی ادامه دهد، دلش نمی خواست او ازدواج كند. وقتی به ازدواج او فكر میكرد بی اختیار نسبت به فروزان احساس حسادت میكرد آنوقت از خودش بخاطر این افكار پوچ بدش می آمد .صدای پدر رشته افكارش را از هم گسیخت : سلام خانم كوچولو، سحر خیز شدی.
- سلام پدر ، صبح بخیر......... چه میشه كرد، این آقا داماد خیلی عجله داره
- خوب بی علتم نیست ، چون تا به شهر برسید یه ساعت تو راهید ، بعد تا دنبال فروزان انم و بقیه برید یه ساعت دیگه معطلی داره، ولابد ساعتی تا رسیدن به مركز خرید تو راهید و تازه نزدیك ظهر خرید شروع میشه اگه فروزان خانم هم مثل تو مادرت باشه به گمونم تا آخر شب طول میكشه.
مادر ونیكا هر دو خندیدند ومادر گفت: نیكا بیا صبحانه بخور ، كیانوش رو كه می شناسی سر وقت می آد، تاظهر از گرسنگی می میری.
- مادر باور كن اشتها ندارم.
- دیگه چی؟ بیا خودم برات لقمه میگیرم ببین چطوری بهت مزه میده
- پدر؟
- پدر چیه؟ بیا امتحان كن
- مسعود با این حساب منم صبحانه نمیخورم
- چشم خانم برای شمام لقمه میگیرم
هر سه خندیدند .نیكا سر میز صبحانه هر چند لحظه یكبار بساعت می نگریست و بزحمت و با اصرار پدر ومادرش لقمه ها را فرو می داد. او مطمئن بود كیانوش دقیقا راس ساعت 9 خواهد آمد. در كارهای او هرگز تاخیر نبود و درست همان هم شد. نیكا بسرعت از كنار میز بلند شد مادر به خنده گفت: از خدات بود كه از زیر صبحانه خوردن در بری.نه؟
نیكا لبخند زد وبا سرعت كاپشنش را بر تن كرد .نمی خواست كیانوش وارد خانه شود، اگر چند جمله با مادر صحبت میكرد، حتما او همه چیز را فاش میكرد.صدای صحبتهای پدر وكیانوش را می شنید و بعد مادر كه به جمع آنها پیوسته بود وبه كیانوش تبریك می گفت و از او دعوت میكرد تا لااقل یك چای بنوشد ولی او تشكر كنان ضیق وقت را بهانه كرد وسراغ نیكا را گرفت.نیكا در حالیكه شالش را مقابل آینه می بست از داخل ساختمان فریادزد: اومدم
كیانوش از بیرون سلام كرد .نیكا با سرعت بیرون رفت وگفت: سلام از بنده است
- صبح بخیر حالتون خوبه؟
- ممنونم شما خوبید؟
- خانم معتمد اسباب شرمندگی شد .صبح به این زودی مزاحم شما وخانواده شدیم
- این حرفها چیه؟ راستش من راضی به اینهمه زحمت شما نبودم گفتم كه پدر......
كیانوش اجازه نداد نیكا كلامش را تمام كند وگفت: شما رو كم به زحمت انداختیم.آقای دكتر رو هم به دردسر بیندازیم؟
- دردسر چیه؟ تا باشه از اینكارها بسلامتی ومباركی
- خیلی ممنون، امیدوارم بتونم عروسی نیكا خانم جبران كنم.
نیكا دستپاچه شد وفكر كرد همین حالاست كه مادر شروع كند.برای همین بسرعت گفت: متشكرم........ من آماده ام آقای مهرنژاد می تونیم بریم.
- پس با اجازه
- بفرمایید، امیدوارم خوش بگذره
- آقای مهرنژاد از جانب ما به فروزان جون هم تبریك بگو
- چشم حتما خانم
كیانوش به راه افتاد.نیكا نیز با او همقدم گردید.دكتر وهمسرش آن دو را تا جلوی در مشایعت كردند.وقتی نیكا روی صندلی قرار گرفت.گفت: حال عروس خانم چطوره؟
- خیلی خوبه.............نیكا خانم می دونی تا بحال فروزان رو آنقدر سرحال ندیده بودم ظاهرا توافق های لازمه حاصل شده
- شما با این مساله هم مثل مسائل تجاریتون برخورد می كنید حتی در كاربرد كلمات
- خوب دیگه عادته. شما چه میكنید ؟ایرج خان چطورن؟
نیكا نمی خواست راجع به ایرج صحبت كند.شاید می ترسید كیانوش از پیش پا افتاده ترین كلماتش پی به رازش ببرد. بنابراین درحالیكه سعی میكرد خود را بی تفاوت نشان دهد پاسخ داد: خوبه، بد نیست
- میخواستم بگم ایشون هم تشریف بیارن ولی فكر كردم حوصله این كارها رو ندارن
- بله حق با شماست
- راستی شادی خانم چه می كنند؟
- شادی رفت
- جدی؟ فكر میكردم برای تعطیلات بمونن. یك هفته كه بیشتر نمونده
- بله ولی برنامه شون عوض شد ورفتند...... راستی جشن كی برپا میشه؟
- بعد از تعطیلات رسمی نوروز فكر میكنم 7 یا 8 فروردین.البته هنوز دقیقا مشخص نیست
- كارها خیلی با سرعت انجام می شه .معلومه كه خیلی عجله دارید
- خوب معلومه.تصدیق بفرمایید كه از داماد سن وسالی گذشته. نباید وقت رو تلف كرد.
- بس كنید آقای مهرنژاد شما هنوز جوونید
- نه بابا از مام سن و سالی گذشته.......... ولی نیكا خانم جوونی من چه ارتباطی به این مساله داره؟
- آخه شما گفتید داماد پیر شده
كیانوش ناگهان ترمز كرد وبا صدای بلند خندید. نیكا با تعجب به او نگاه كرد وپرسید: چرا می خندید؟
- خانم معتمد شما تصور كردید داماد منم؟
- تعجب نیكا دوچندان شد وگفت: مگه غیر از اینه؟
- شما چطور تصور كردید من داماد هستم؟
- خودتون گفتید خانم رئوف ، خانم مهرنژاد می شن.
- خوب مگه فراموش كردید كه كیومرث عموی منه وفامیلیش مهرنژاده
نیكا كه تازه متوجه اشتباهش شده بود با صدای بلند خندید. وقتی خنده اش تمام شد احساس كرد میتواند براحتی نفس بكشد بعد گفت: چه سوء تفاهم جالبی! اصلا فكرش رو هم نمیكردم
- برای منم جالب بود.خوب شد زودتر گفتم وگرنه حسابی اسباب خنده كیومرث وفروزان می شدیم
نیكا باز هم خندید. از ته دل خندید وگفت: حق با شماست. ولی اقای مهرنژاد بد نیست برای شما هم دستی بالا بزنیم ها.
- به وقتش
- مثلا كی؟ وقتی همسن عموتون شدید؟
- نه شاید كمی زودتر، بستگی به موقعیت داره
- امیدوارم یه موقعیت خوب براتون پیش بیاد
- حوصله دارید خانم معتمد؟ من تو این موارد شانس ندارم
- این حرفها رو نزنید امیدوار باشید
- اصراری در كار نیست. دیگه ین حرفها از ما گذشته توی زندگی من بود و نبود این چیزها تاثیر چندانی نداره
نیكا لبخند زد بعد از اندكی مكث گفت: راستی چطور كیومرث خان رو راضی كردید؟
- خیلی سخت نبود می دونید فكر میكردم بیشتر از این حرفا باید تلاش كنم ولی مثل اینكه خودش هم بی میل نبود برای همین هم خیلی زود توانستم كارها رو سروسامون بدم
- فكر میكنید زوج مناسبی باشن؟
- بله، خیلی به خوشبختی این خانواده امیدوارم
- بسلامتی
- خانم معتمد شما به خانواده تون هم گفتید من دامادم؟
- خوب بله
- من دیدم مادرتون وآقای دكتر هی پشت سر هم به من تبریك می گن و می گن كار خیلی خوبی كردم، تصور كردم بخاطر اینه كه عموم میخواد داماد بشه نگو كه..........
كیانوش بجای آنكه جمله اش را تمام كند ، تنها خندید.
***********

- یعنی دیگه اصرار نكنیم،باید حتما تشریف ببرید؟
- بله خانم مهرنژاد متشكرم
- لااقل صبركنید تا كیانوش بیاد
- نه دیر میشه
- الان می گم راننده آماده بشه
- ممنونم
خانم مهرنژاد كه بیرون رفت.نیكا خود را بر روی مبل ول كرد. اندامش را شل كرد تا خستگی عضلاتش بیرون رود وبا خود فكر كرد قبل از اینكه كیانوش از شركت بازگردد باید بروم،چه خوب شد كه برای كیانوش كاری پیش اومد و مجبور شد بشركت برود اگر او بود هرگز نمی گذاشت بروم.حالا باید از این فرصت استفاده نمایم حتی تصور آن هم كه به تنهایی در خانه مهندس مهرنژاد برای شام بماند ، برایش دشوار بود.اگر فروزان بود باز این امكان وجود داشت ولی حالا كه او هم نبود ، اینكار برایش غیرممكن می نمود.
غرق این افكار بود كه صدای مهندس مهرنژاد وكیومرث او را بخود آورد . مهندس تازه از بیرون آمده بود وظاهرا یكسره به دیدار نیكا آمده بود چون هنوز كیف در دستش بود.نیكا بزحمت از جای برخاست و سلام كرد مهندس مودبانه پاسخش را گفت و از او خواست خود را برای برخاستن به زحمت نیندازد،سپس حال پدر ومادر وایرج وخانواده عمه را پرسید و بعد گله كرد چرا سری به آنها نمی زنند. نیكا با لبخند پاسخ داد كه كم لطفی از آنهاست ، چون آنها یكبار خدمت رسیده اند ولی آقای مهرنژاد وخانواده هرگز سعادت میزبانیشان را نصیب خانواده دكتر نكرده اند .او با مهربانی گرفتاریهای شغلی وعدم بوجود آمدن فرصتی مناسب را بهانه كرد. در همان حال خانم مهرنژاد با همان ملاطفت همیشگی پاسخ داد: چیزی میل كنید كمی كه خستگیتون برطرف شد راننده آماده است.هز وقت تمایل داشتید می روید .
مهندس چندلحظه ای به همسرش چشم دوخت وباتعجب پرسید: مگه خانم معتمد افتخار شام رو بما نمی دن؟
- متاسفانه نه، ایشون قصد رفتن دارن
- چرا؟ یه شب هم بد بگذره
- متشكرم ، مطمئنا در جوار شما بد نمی گذره، ولی متاسفانه مجبورم برم.
كیومرث به خنده گفت: حالتون رو می فهمم نیكا خانم، شاید ایرج خان امشب بمنزل شما تشریف می آرن.
خانم مهرنژاد با صدای بلند خندید وگفت: پس شما هر دو دچار یه درد هستید
نیكا با اندوه لبخند زد فنجان چای را روی میز گذاشت برخاست وگفت: خوب با اجازه شما
هرسه از جای برخاستند ومهندس گفت: باوركنید ما ابدا راضی نیستیم شما تركمون كنید
- می فهمم ، ولی شرمنده ام
- خواهش میكنم دختر عزیزم، این حرف رو نزن.خیلی ممنون كه بزحمت افتادی و مارو خوشحال كردی
- من هم بخاطر همه چیز ممنونم.كیومرث خان برای شما آرزوی خوشبختی و سعادت دارم.
- متشكرم ، منم همینطور
نیكا آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. همین كه بالای پله های تراس قرار گرفت نور چراغهای اتومبیلی را دید كه به آنها نزدیك می شد این مسلما كیانوش بود.نیكا قلبا تمایل داشت قبل از رفتن كیانوش را ببیند و با او خداحافظی كند، به همین جهت از دیدن او خوشحال شد.كیانوش با مهارت دور زد و پارك كرد و پیاده شد.كیومرث دستانش را بهم كوفت وگفت: به این می گن یه دور در جای حسابی ، عالی نبود خانم معتمد؟
نیكا با سر تائید كرد.كیانوش جلو آمد وگفت: سلام، شب همگی خوش
همه خندیدند او ادامه داد: چه خبره چرا همه تون توی تراس ایستادین؟ نكنه گرمای هوا شما رو به اینجا كشونده ، مهندس الان اومدی؟
- نه خانم معتمد داشتند می رفتند
كیانوش لبخند بر لب به نیكا چشم غره رفت و پرسید: خانم معتمد چكار میكردند؟
بجای نیكا، خانم مهرنژاد پاسخ داد: كیانوش جون هرچی اصرار می كنیم ایشون قبول نمی كنند پیش ما بمونند ، من گفتم شما بعد از شام ببر برسونشون ولی قبول نمی كنند
- كیا به گمونم ایرج خان باید منزل دكتر باشن كه نیكا خانم طاقت نمی آرن اینجا بمونن
كیانوش با اخم گفت: خوب باشن، همیشه ایرج خان از مصاحبت نیكا خانم مستفیض می شن یه بارم ما، چه اشكالی داره؟ ایرج خان امشب از وجود دایی وزن داییشون استفاده می كنن.
همه خندیدند وكیومرث گفت: حسود ناراحت نباش تو رو هم امروز وفردا می اندازیم توی چاله
- تشریف ببرید تو، من و نیكا خانم گشتی توی حیاط می زنیم و می آیم...... كیومرث تو هم برو تلفن كن به خانمت كه حوصله ات سر نره
باز هم همه خندیدند.نیكا آهسته گفت:ولی......
__________________
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و هفتم
كیانوش اخمی كرد و گفت:ولی نداره به دكتر زنگ زدم گفتم شما شام نمی رید منزل، حالا اگه تشریف ببرید فكر می كنند خونه ما یه لقمه نون و پنیر گیر نیومده كه شما گرسنه رفتید مهندس مهرنژاد گفت:خواهش میكنم قبول كنید
نیكا شرمگینانه چشم به زمین دوخت وگفت: حالا كه شما اصرار می كنید، چشم
كیومرث خندیدو گفت: خوب بخیر گذشت، داداش بفرمایید

خانم مهرنژاد در حالیكه بدنبال همسرش داخل ساختمان می شد گفت: نیكا جون سردتون نیست؟
- نه متشكرم
- كیانوش نیكا خانم رو زیاد بیرون نگه ندار سرما می خورن
- چشم سركار خانم، شما بفرمایید
نیكا وكیانوش تنها شدند.كیانوش نگاهش به او كرد وگفت:شما دوست دارید كمی قدم بزنیم یا خسته اید؟
- نه خسته نیستم
- پس بفرمایید
آنها مسافتی را در سكوت طی كردند. نیكا نگاهی به دور و برش كرد. خانه مهندس مهرنژاد گرچه ویلایی بزرگ وزیبا بود، ولی به زیبایی ویلای كیانوش نبود .حتی دكوراسیون داخل خانه نیز هرگز به زیبایی داخل منزل كیانوش آراسته نگردیده بود.همانطور كه در سكوت قدم می زدند از روی برگهای خشكیده ریخته بر سنگفرش حیاط می گذشتند ، و به خش خش برگها و صدای نسیم سرد شبانه گوش میكردند.نیكا تمام اتفاقات آن روز را در ذهن خود مرور میكرد.حق با كیانوش بود او هم هرگز فروزان را چنین سرحال ندیده بود. لباسی كه كیانوش برای لعیا انتخاب كرده بود، پیراهن عروس زیبایی از تور وساتن صورتی بود كه حتی تاج وتور هم داشت و او به دنبال كفشی مناسب آن لباس در سایز پاهای كوچك لعیا به چندین مغازه سرك كشیده بود تا توانسته بود آنچه مورد نظرش بود بیابد.فروزان هم حلقه بسیار زیبایی انتخاب كرده بود. با یادآوری صحنه خرید حلقه،نیكا بیاد خرید حلقه خودش افتاد وبا دیدن جای خالی آن بر روی انگشتش بی اختیار چشمانش پر از اشك شد.برای آنكه قطرات اشك بر روی گونه هایش سر نخورد سرش را بالا گرفت. در این لحظه ناگهان چشمش به كیانوش افتاد كه در سكوت با او همگام بود فكركرد كه در این لحظات وجود او را فراموش كرده بود. بزحمت لبخندی زد وبرای آنكه سكوت را بشكند گفت: عجب شب قشنگیه!
كیانوش نگاهی موشكافانه به نیكا كرد و او احساس كرد كه دقیقا منظورش را از ادای این جمله دانسته است، چون بجای پاسخ تنها سر تكان داد نیكا دوباره گفت: چرا سكوت كردید؟
- فكر كردم شما اینطوری راحتترید
- نه خواهش میكنم صحبت كنید
- خانم معتمد چرا نمی خواید به من بگید چی شده؟ شما از اون روز كه اومدید شركت از یه چیزی ناراحتید، نمیخواد توجیه كنید كه اشتباه می كنم.من مطمئنم حتی اون روز چند لحظه ای تصمیم گرفتید برای من صحبت كنید ولی بعد منصرف شدید، غیر از اینه؟
نیكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كیانوش دوخت ، اما تنها لحظه ای به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پایین انداخت كیانوش با لحنی دلنشین وآرام گفت: حرف بزنید، خواهش میكنم به من اعتماد كنید.... بگید چه چیزی شما رو رنج می ده شاید كاری از دست من بر بیاد.
نیكا با بغض پاسخ داد: بله......... شاید
- خوب پس چرا سكوت كردید خواهش میكنم حرف بزنید
- نه......... الان نه آقای مهرنژاد باشه برای یه وقت دیگه باشه؟
وقتی نیكا بار دیگر سر بلند كرد و به كیانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هایش دید و با دستپاچگی گفت: معذرت میخوام نیكا، منو ببخش.......... باور كن نمی خواستم ناراحتت كنم.
- میفهمم .......... اشكالی نداره
نیكا با سرعت اشكهایش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حالیكه سعی میكرد بخندد گفت: خیلی بدجنسید آقای مهرنژاد، خونه خودتون خیلی قشنگتر از خونه پدرتونه
كیانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقای مهرنژاد نخیر وكیانوش،بعد هم باید اینطور باشه
- چرا؟
- خوب چون من خودمم بهترم
- راستی كی چنین نظری داده؟
- همه، مثلا خود شما،مگه نه؟
نیكا خندید وگفت:از خود راضی
كیانوش هم خندید ، نگاهی به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابری بود مطمئنا برف می اومد. اگه سردتون شده بریم تو.
- نه زیاد سردم نیست یه كم دیگه قدم بزنیم، كمی برام سخته پیش پدر ومادرتون بشینم
- برای همین هم میخواستید برید؟
- تقریبا
كیانوش در حالیكه كاپشنش را در می آورد گفت: خیلی بموقع رسیدم وگرنه خانم بی معرفت بی خداحافظی رفته بودید
- بی معرفت نیستم ، دلم هم می خواست با شما خداحافظی كنم، ولی چون می دونستم اگه بیاید نمی ذارید برم، می خواستم از غیبتتون سوء استفاده كنم.
كیانوش كاپشن خود را بر روی دوش نیكا انداخت ، او معترضانه گفت: چكار می كنید؟
- هیچ دلم نمیخواد یه شب كه مهمان ما هستید سرما بخورید
- نترسید سرما نمیخورم...........ولی شما خودتون چی؟ سردتون نیست؟
- نه بابا ما جوون هستیم مثل شما كه پیر نشدیم
نیكا خندید وگفت: امشب خیلی سرحالید، به گمونم خیلی خوشحالید كه عموتون سر وسامون می گیره.
- از او بابت كه خوشحالم ، چون هم كیومرث به نوایی رسید، هم خانم رئوف به یه زندگی تازه دست پیدا كرد، ولی از همه مهمتر لعیاست خیلی خوشحالم كه اون دختر كوچولوی خوشگل و دوست داشتنی خانواده دار می شه، گذشته از همه اینا وجود مهمان عزیزی مثل شما آدم رو سرحال می آره
كیانوش ناگهان ایستاد وگفت:خوب حاضرید با هم خیلی خصوصی صحبت كنیم؟
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و با تردید گفت: خوب،بله
- پس شروع كنیم
كیانوش در سكوت كامل بحركت در آمد.نیكا هم با او همگام گردید حالا منظور كیانوش را از صحبت خصوصی دانسته بود چقدر به این گفتگو با سكوت نیاز داشت
آهسته آهسته گام بر روی برگهای خشك می گذاشت و ریه هایش را از هوای سرد وتازه و شمیم ملایمی كه از كاپشن كیانوش منتشر می شد پر میكرد و احساس سرخوشی نمود
**************************
ده دقیقه ای می شد كه در میان خیابانهای خلوت شهر پیش می رفتند. شكوت زیبایی بر خیابانها مستولی بود.شاید سرمای هوا باعث شده بود كه شهر زودتر از حد معمول بخواب برود وآرامش یابد.آسمان صاف و مهتابی بود ونور زیبای مهتاب لابه لای شاخه های خشكیده درختان بر سر وروی شهر می ریخت سكوت شهر گویا به داخل اتومبیل نیز سرایت كرده بود.كیانوش در سكوت می راند بین او و نیكا تنها چند جمله ای رد وبدل شده بود و بعد تنها سكوت....... كیانوش گاهگاهی به نیكا نگاهی میكرد ولی گویا هیچكدام قصد نداشتند این آرامش زیبا را برهم بزنند وشاید صحبتهایشان آنقدر زیاد بود كه نمی توانستند كلماتی بین خود رد وبدل كنند بالاخره كبانوش سكوت را شكست وگفت: نیكا خانم خسته بنظر می رسید ، صندلیتون رو كمی بخوابونید واستراحت كنید.
- نه همین طوری خوبه
- خواهش میكنم تعارف نكنید
نیكا به گفته كیانوش عمل كرد ، او ادامه داد: از چشمهاتون خستگی می باره، استراحت كنید ، حتی می تونید بخواید.من به تنهایی رانندگی كردن عادت دارم
نیكا چشمانش را بر هم نهاد كیانوش كاپشنش را روی او كشید او لحظه ای چشمانش را باز كرد و با نگاه تشكر كرد و لبخند زد.اكنون احساس آرامش میكرد.حالتی شبیه خواب داشت، ولی خواب نبود ، چون تقریبا تكانهای ماشین را احساس میكرد وكلماتی از شعری كه پخش می شد میشنید، حتی زمزمه كیانوش را با آن احساس میكرد، ولی بیدار هم نبودصدای موزیك نا آشنایی كه به گوشش خورد باعث شد چشمانش را باز كند.دست كیانوش را دید كه فندكی را جلوی داشبورت ماشین قرار می دهد .ظاهرا صدای فندك بود، بوی سیگار هم در ماشین پیچید.او كمی پنجره را بازكرده بود تا دود سیگار از آن خارج شود ونیكا سردی هوای تازه را بر پوست صورتش احساس میكرد.چشمانش را كاملا گشود .كیانوش به او نگاه كرد وگفت: بیدار شدید؟
- بله
- فكر میكنم صدای فندك بیدارتون كرد، نه؟
- خیلی هم خواب نبودم
كیانوش پنجره را بیشتر را باز كرد تا سیگارش را بیرون بیندازد، ولی نیكا مانعش شد وگفت: راحت باشید من به دود و بوی سیگار حساس نیستم
كیانوش لبخند زد و شیشه را كمی بالاتر كشید.نیكا نگاهی به او كرد وگفت: شماهم خسته بنظر می رسد
- نه زیاد خسته نیستم فقط كمی سرم درد میكنه.در هر حال روز پرتلاشی بود اگر هم خسته شده باشیم هیچ تعجبی نداره
- بله فكر میكنم یكی از روزهای بیاد موندنی بود
- هیچ متوجه شدید اكثر مغازه دارها فكر میكردند عروس و داماد ما هستیم؟
نیكا با صدای بلند خندید وكیانوش ادامه داد : جدی میگم ، اكثر فروشنده ها اول نظر من و شما رو می پرسیدند، بنظر شما اینطور نبود؟
- فكر میكنم حق با شماست، منم تا حدودی متوجه شدم
- مقصر ما نیستیم ، مقصر اونا هستن كه سر پیری معركه گیری یادشون افتاده
- بهر حال چاله ایه كه شما براشون كندید
- خیلی هم دلشون بخواد خصوصا عموی من
- امیدوارم بزودی نوبت خودتون بشه.
- دست بردارید خانم معتمد. بازم شروع كردید، شما وكیومرث نمی تونید یه نفر رو خوشبخت ببینید، حتما ما رو هم باید بیچاره كنید
نیكا اخمی كرد وگفت: یعنی معتقدید زن آدم رو بیچاره می كنه؟
- نه بابا شوخی كردم ناراحت نشید
- یه چیزی رو میدونید آقای مهرنژاد.....من هر وقت با شما تنها هستم دلم میخواد...... دلم میخواد........
- چی ؟ خوب بگید؟
- نه صرفنظر كردم.میترسم شما روناراحت كنم.خصوصا الان كه سرتون درد میكنه
- خوب اگه خودتون نمی گید.اجازه بدید من حدس بزنم.ولی اگه درست گفتم نگید نه
نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت:چطوری می خواید حرف دل منو بزنید شما غیبگویید؟
- نه غیبگو نیستم ولی حدس میزنم كه می خواستید بگید دلتون میخواد از نیلوفر براتون حرف بزنم
نیكا از فرط تعجب خشكش زده بود كیانوش ادامه داد: چرا انقدر تعجب كردید؟.......حالا درست گفتم یا نه؟
- بله.... كاملا، ولی آخه چطور این حدس رو زدید؟فكر نمی كنم از روی شناختتون نسبت به من باشه
- من شاید شما رو خوب نشناسم ولی نیلوفر رو خوب می شناسم .هركش اونو می دید دائم ازش حرف میزد باورتون نمیشه اوایل هیچكس اون فرشته رو محكوم نمی كرد.همه شیطونی به اسم كیانوش رو متهم میكردند......... راستی عكسا رو چكار كردید؟
- گذاشتم توی اتاقم
- روح خبیثش توی اتاقتون نفوذ نكنه؟
- دست بردارید، امشب تا صبح از ترس خوابم نمی بره ها
كیانوش خندید وگفت: شما كه دختر شجاعی هستید .اینطور نیست؟
- نه چندان
- فكر میكنم شما چند روزی باید خوب استراحت كنید ، چون دلم میخواد در مراسم جشن سرحال و شاداب باشید، نه مثل الان افسرده و ناراخت
- حتما اینكارو میكنم، شاید تا اون موقع بتونم بدون عصا راه برم
- حتما می تونید فقط باید بیشتر تمرین كنید.......اِ خانم معتمد خیابونتون این بود؟
- بله یادتون رفته
- نه آنقدر زود رسیدیم كه باورم نشد سر خیابونتون باشیم
- بهر حال ببخشید، خیلی مزاحمتون شدم ، بازم از خانم وآقای مهرنژاد تشكر كنید
- خواهش میكنم وجود شما ماروخوشحال كرد
كیانوش در همان حال بسته ای از روی صندلی عقب برداشت وگفت: اینم كیومرث داد.گمون كنم پارچه است. گفت هدیه خرید عروسیشونه بفرمایید......... من دیگه تو نمی آم شاید خانواده خواب باشند.
نیكا دستش را پیش برد و بسته را گرفت وگفت: این دیگه از اون كارهاست شماها چرا انقدر منو خجالت می دید؟ ........ حالا بفرمایید تو، بیدارند.
- قابل شما رو نداره منم مزاحم نشم بهتره
نیكا پیاده شدو باز تشكر كرد.كیانوش هم بسرعت دوباره سوار شد و رفت و نیكا به تنهایی وارد خانه شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و هشتم
آغازسال نو بود. برای نیكا هیچ شور و اشتیاقی بهمراه نیاورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سین نشست و لحظه وقوع سال نو با چشمانی اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگیش سامان یابد و این در حالی بود كه خود نیز با لبخندی تمسخر آمیز به خواسته اش می اندیشید .اولین روز سال جدید مطابق هر سال باید به دیدار عمه می رفتند ، با آنكه پس از جدایی نیكا وایرج دو خانواده دیگر هیچ ارتباطی جز تماسهای گاه گاه شادی نداشتند، بخواست دكتر این دیدار انجام می گرفت. او معتقد بود در سال جدید باید كینه ها و دشمنی ها را دور ریخت و از نیكا خواست تصور كند هیچ اتفاقی از ابتدا نیفتاده است . با آنكه او با روی گشاده و طیب خاطر از این پیشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بیهوده بود . و سرانجام آنها به تنهایی به مهمانی رفتند .نیكا به انتظار شنیدن خبری از ایرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانیكه آنها بازگشتند خبردار گردید كه ایرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بی تابی و تنهایی.عمه گفته بود در این مدت خیلی مایل بود بمنزل برادرش برود، ولی روی اینكار را نداشته و نیكا در حالیكه به حرفهای آنها گوش میكرد با خود اندیشید، حالا دیگر همه چیز تمام شد. ایرج رفت و مطمئنا بزودی برای تسریع در حل مساله اقامت با یك دختر بیگانه ازدواج خواهد كرد و به این ترتیب خاطره نیكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولی در این میان تكلیف او چه میشود؟ این سوال چون همیشه ذهنش را آشفته ساخت.
********************
وقتی داخل حیاط شد ، احساس بسیار خوشایندی داشت، ساعتهایی را كه با دوستان و همكلاسهای قدیمیش گذرانده بود، حسابی سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشیده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نیكا تعجب كرده بود كفگیر بدست از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیكه با تعجب به او می نگریست گفت: علیك سلام دختر گلم .
- مادر جون شام چی داریم؟
- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر
- كفشهامو در آوردم دمپایی هام رو پوشیدم، ببین
مادر لبخندی زد و دكتر كه با سر وصدای نیكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس میخونه؟
- سلام آقای دكتر پس آجیل و میوه ات كو؟ نیكا خانم اومده عید دیدنی
- خوش اومدید بفرمایید تو پذیرایی
- چشم، لطفا برید كنار، تیمور لنگ وارد میشود
دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگی عصاهایش را كنار گذارده بود، خیره شد نیكا به خنده گفت: خیلی خوب راه می رم مگه نه؟
- آره عزیزم پات اذیتت نمی كنه؟
- نه ، فقط زیادی شل می زنم موافقی؟
مادر گفت: اونم خوب میشه عجله نكن
نیكا برگشت و مادر را پشت سر خود دید وگفت: اِ شما كه هنوز كفگیر بدست اونجا ایستادی میخوای اون كفگیر رو تو سر ما بزنی؟ بابا زود باش پذیرایی كن
مادر نگاهی به كفگیرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نیكا همش تقصیر توئه.
آخرین كلمات را در حالی گفت كه بسوی آشپزخانه می دوید .نیكا صدایش را بلندتر كرد وگفت: اشكالی نداره یه كم شكر توش بریز شام شیر برنج می خوریم
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند . نیكا روی مبل نشست. دكتر هم روبه رویش قرار گرفت و خواست حرفی بزند كه چشم نیكا به دو پاكت سفید روی میز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟
- نه كارت دعوت
نیكا خط كیانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالی فریاد زد: عروسی....... عروسی فروزان...........كیه؟
- شب جمعه
- به به! خیلی عالی شد!
نیكا در حالیكه به كارتها نگاه میكرد گفت: كی آوردشون؟
- خیلی بد شد نیكا، مهندس وخانمش ، كیومرث خان وفروزان خانم كیانوش همه اومدند اینجا
- دیگه چرا بد شد؟
- مثل اینكه مهندس بزرگتره ها ، وظیفه ما بود اول بریم
- چرا بی خبر اومدند؟ حتما كار این كیانوشه اون دوست داره بی خبر بره اینور و اونور
- اتفاقا خیلی سراغت رو گرفتند .كیانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتی؟
- میخواستی بگی مهمون بی خبر، نباید توقع داشته باشه میزبان خونه باشه
مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتی سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بی شام
نیكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخی را در دستش دید و فورا گفت: مادرجون نكنه خیال كردی من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب میام گل وگیاه میخورم.شام برام سبد گل آوردی؟
- نه خانم ، خانم مهرنژاد این گلها رو برای شما آوردند
- جدی؟
نیكا به سبد گل خیره شد . این مسلما سلیقه كیانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هیچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نیست گل وگیاه بخوری، الان خودم براتون نیمرویی درست میكنم كه عروسیتونم نخورده باشید.
- ای بابا همچین گفتی فكر كردم شام می ریم بیرون
- اولا شام خراب نشده، ثانیا چرا خوردم، یادت نیست شب عروسیمون برام نیمرو درست كردی؟
نیكا هیجان زده پرسید: راست میگی؟
- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود
- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغی و ازدحام شام نخوردم
- ولی افسانه عجب شبی بودها!
- یادش بخیر
- خوب بابا وقایع عهد قاجاریه رو مرور نكنید
- بله؟عهد قاجاریه؟ مگه ما بیچاره ها چند ساله عروسی كردیم؟
- صد وپنجاه سال كمتره؟
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند .تغییر روحیه نیكا برای هر دو آنها خوشایند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بیرون كرده پاشو حاضر شو شام می ریم بیرون.
- آخه من غذا درست كردم
- بذار برای فردا ظهر
مادر نگاهی به نیكا كرد و با نارضایتی گفت: خوب ، باشه
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و با لبخندی گفت: چه میشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار میزنم
*****************
- مادر شما فكر می كنید من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم میكنم تو تنم گریه میكنه
- نه اینطور هم كه توفكر میكنی نیست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان یادت افتاده به لباس فكر كنی؟
- چه می دونم فكر میكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست این خانمها بجز لباس به هیچی فكر نمی كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشیم بریم خرید نیكا خانم؟
- نه یه فكر میكنم، ولی بعد ازظهر باید منو ببری آرایشگاه
- بله، چشم!
- مسعود یه زنگ دیگه به خواهرت بزن بازم بگو شاید بیاد
- نه افسانه جون نمی آد، میگه حوصله ندارم
- من می رم تو اتاقم یه فكری برای لباسم بكنم
- برو ، ولی ببینید از حالا دارم میگم طوری برنامه ریزی كنید كه ساعت 4 از خونه بریم بیرون. كه با ترافیك شب جمعه همون 6 و 7 برسیم
- باشه مسعود چند بار میگی فهمیدم دیگه
- خوب حالا ببینیم و تعریف كنیم
نیكالبخندی زدوازاتاق خارج شد ،ولی صدای زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آیفون را برداشت و پرسید: بله
- سلام عرض شد منزل آقای دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستید؟
- بله بفرمایید
- لطفا چند لحظه تشریف بیارید دم در
- بله اومدم اجازه بفرمایید
نیكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غریبه ای ایستاده بود و سلام كرد. نیكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشید چند لحظه اجازه بدید. بعد بطرف ماشین رفت .بنظر نیكا آشنا آمد كمی فكر كرد و بخاطر آورد كه این همان ماشینی است كه روز مهمانی كیانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما این مرد همان راننده بود جای تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با یكدسته گلسرخ و یك جعبه بزرگ كادو پیچ شده بازگشت .نیكا گفت: شما راننده آقای مهرنژاد هستید؟
- بله خانم
- ببخشید من قبلا شما رو دیده بودم ولی خاطرم نبود...... حالا بفرمایید تو چرا دم در وایسادین؟
- خواهش میكنم اشكالی نداره، مزاحمتون نمی شم اینها رو آقای مهرنژاد دادند، البته با این نامه
- آقای مهرنژاد؟
- كیانوش خان
- آه بله خیلی ممنون از جانب من از ایشون تشكر كنید
نیكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد یك پاكت نامه نیز به او داد او بار دیگر به راننده تعارف كرد، ولی او باز هم تشكر كردورفت،نیكا بداخل بازگشت همینكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغیبت طولانی اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه بادیدن بسته وگلهادردست نیكا باتعجب پرسید:كی بود؟ اینها چیه؟
- راننده كیانوش بود ، ولی نمی دونم اینا چیه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نیكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حین باز كردن بسته گفت: اگه خصوصی نیست بلند بخون
- چشم صبر كنید
كاغذ نامه را كه باز كرد بوی خوش عطر كیانوش در مشامش پیچید آهسته شروع به خواندن كرد
سركار خانم معتمد سلام
امیدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونید بخوبی راه برید، خانم معتمد چند روز قبل برای عرض ادب خدمتتون رسیدیم، تشریف نداشتید.ثصد داشتم امانت شما رو تقدیم كنم، ولی چون خودتون نبودید نتونستم ادای دین كنم، اگر به خاطر داشته باشید بنا بود از یه فروشگاه پوشاك در سوئیس براتون تحفه ای با سلیقه خودم تهیه كنم، هر چند می دونم موافق سلیقه شما نیست ولی بهر حال تقدیمتون میكنم، شاید امشب به كارتون بیاد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونید.
ارادتمند شما كیانوش مهرنژاد
نیكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هیجان زده گفت: وای نیكا اینجا رو ببین
نیكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پیراهنی برنگ صورتی مایل به بنفش بود .مادر سر شانه های لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روی دامن آن داخل جعبه افتاد. نیكا زیر آن یك جفت كفش به همان رنگ دید مادر با تعجب گفت: نیكا این چیه؟
نیكا بجای پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اینجا چه خبره؟
- حقیقتش خودمون هم نمی دونیم
- چه لباس قشنگی نیكا برو بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه؟
- فكر میكنم بهش بخوره......... مسعود این نامه را بخون ، كیانوش فرستاده
نیكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتی لباس را پوشید جلوی آینه ایستاد در دل حسن سلیقه كیانوش را تحسین كرد و آهسته گفت: خیلی با سلیقه ای پسر تو هر موردی انتخابت تكه ولی بی معرفت این چه نامه ای بود نوشتی مگه من منشیت هستم كه برام اینطور رسمی نامه می نویسی. بعد جلوی آینه دهن كجی كرد وگفت: سركار خانم معتمد بیمزه. به عكسش در آینه خندید و در همان حال صدای پدرش را شنید كه می گفت: چی شد دختر نپوشیدی دلمون آب شد
- اومدم اجازه بدید گلسرش رو هم بزنم
- كفشهاتم بپوش
- چشم
نیكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشیدوباردیگرجلوی آینه ایستادو گفت: به به چی شدی دختر!
بعد لبخندی زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمی پایش را آزار می داد و مجبورش میكرد آهسته حركت كند .وقتی از اتاق بیرون آمد افسانه هیجانزده گفت: چقدر خوشگل شدی! نمی دونی چقدر بهت میاد راست راستی كه دستش درد نكنه
دكتر در حالیكه به دخترش خیره شده بود گفت: نه لازم نیست اینو بپوشی
نیكا با تعجب گفت: چرا پدر؟
- بخاطر اینكه چشمت می زنن
- بس كن پدر
هر سه خندیدند، دگتر گفت: واقعا كه من خیلی به كیانوش مدیونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو برای خرید به كوچخ پس كوچه ها می كشیدی.
- من كه گفتم خودم یه فكری می كنم
- با اون قیافه گرفته ات من مجبور می شدم فكر تهیه لباس باشم
- پس باید بگم حسابی شانس آوردید.
- بله همین طوره....... خوب حالا كه خیالتون از بابت لباس راحت شد، یادتون باشه كه......
- ادامه نده مسعود وگرنه این گلدون رو پرت میكنم تو سرت
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: خواهش میكنم عروسی رو خراب نكنید.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و نهم
- پدر جون سعی كن نزدیك در پارك كنی من با این كفش نمی تونم راه برم - باشه دخترم ولی ما آنقدر دیر رسیدیم كه فكر نمی كنم جا باشه
- اوناها مسعود كنار اون كادیلاك قهوه ای خالیه، اونجا پارك كن
دكتر در حالیكه بجای خالی می پیچید گفت: راست میگه نیكا. كنار این ماشین مدل بالاها پارك میكنیم شاید مدل ماشین ماهم بالا بره

- راستی كه، ماشیناشون رو ببین............. ماشین كه متوقف شد ، دكتر و نیكا بسرعت پیاده شدند، ولی افسانه همچنان نشسته بود.دكتر سرش را بداخل ماشین خم كرد و گفت: پس چرا نمی آیی پایین افسانه خانم؟
- در رو باز كن آقای دكتر ، جلوی خونه مهرنژاد باید به سبك خانواده مهرنژاد رفتار كنی ، زودتز
- چشم بفرمایید سركار خانم
نیكا خندید، دكتر سبد گل را برداشت و چشمكی به نیكا زد و هر سه براه افتادند. دربان به‌آنها خوشامد گفت و راهنماییشان كرد.باغ بزرگ خانه كیومرث با چراغهای الوان تزئین شده بود و سرتاسر باغ میز وصندلی چیده شده بود و مهمانها حیاط را پر كرده بودند.هنوز چند گامی نرفته بودند كه نیكا از دور كیانوش را دید كه با سرعت بسمت آنها می آمد . او كت و شلواری به رنگ زیتونی و پیراهنی كمی روشنتر بر تن داشت. این اولین بار بود كه او را با لباس رسمی می دید و بی تردید این لباس خیلی به او می آمد .كیانوش از همان دور سلام كرد .آنها پاسخش را دادند .او بمحض آنكه نزدیك شد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید.
- متشكرم
- حال شما چطوره آقای دكتر، خانم معتمد، نیكا خانم؟
- ممنون مبارك باشه كیانوش خان، عروسی خودتون انشاءا.....
- متشكرم خانم معتمد....... نیكا خانم باز ایرج خان غایبند
نیكا منتظر این سوال بود.بنابراین خود را از قبل آماده كرده بود و با خونسردی گفت: مسافرت هستن آقای مهرنژاد خیلی دلشون میخواست خدمت برسن
- هرچند ما ناراحت شدیم ولی امیدوارم بهشون خوش بگذره
- راستی كیانوش جان بابت بسته صبح ممنون، پسر چرا خودت رو بزحمت انداختی؟
- اون امانتی نیكا خانم بود. من گذاشته بودم تو یه فرصت مناسب تقدیم كنم امیدوارم پسندیده باشید
- خیلی قشنگ بود، متشكرم
- خوب خواهش میكنم بفرمایید
همگی به راه افتادند . كیانوش لبخندز یبایی زد و گفت: خانم معتمد می بینم كه خیلی خوب راه می رید.
- بله به لطف شما
- خوب خانمها بفرمایید داخل ساختمان، آقای دكتر شما هم همراه من تشریف بیارید خانمها اگه چیزی احتیاج داشتید منو صدا كنید
- خیلی ممنون
نیكا ومادرش هر دو داخل ساختمان شدند.بمحض ورود آن دو خانم مهرنژاد پیش آمد و بگرمی از آنها استقبال كرد.نیكا گفت: مادر زودتر بشین ما روبا این پای لنگ اینطرف واونطرف نكشون
-چشم خانم ، سر همین میز بشین خوبه
نیكا نشست به جایگاه عروس نگاهی كرد وگفت: مامان می بینی فروزان چه خوشگل شده؟!
افسانه به پشت سرش نگاه كرد و گفت: آره خیلی
فروزان از دور نیكا را دید و با سر سلام كرد.نیكا هم از همان فاصله پاسخش را داد .فروزان نیكا را به لعیا نشان داد و او هم بطرفش دوید . نیكا لعیا را در آغوش كشید كه بار دیگر خانم مهرنژاد آمد و سر میز آنها نشست وگفت: بازم خوش اومدید. عروسی نیكا خانم انشاءا..... ببین نیكا جون اون خانم مادر كیوانه، مادربزرگ كیانوش،اونم خواهرمنه.اون كنارش عمه كیانوشه.اون دخترهام كه دارند شلوغ می كنند خواهر زاده وبرادرزاده های كیوان و من هستند.....پاشو دخترم توهم بروقاطی جوونامن پیش مادرت هستم،پاشو عزیزم
نیكا دست لعیا را گرفت با اكراه برخاست .خانم مهرنژاد هم با او همراه شد و در حالیكه بقول او بسمت میز جوونا می رفتند خانم مهرنژاد گفت: خیلی خوشگل شدی چقدر این لباس بهت میاد
- ممنونم
خانم مهرنژاد بلندتر صدا كرد: غزل
دختر جوانی روی گرداند خانم مهرنژاد گفت: خاله بیا اینجا یه عضو جدید برای جمعتون آوردم
غزل دختری با نمك با صورتی ملیح و اندامی باریك بطرف آنها آمد وگفت: سلام اسم من غزله
- سلام منم نیكا هستم
- دختر دكتر معتمده خاله جان.آهان تعریف شما رو زیاد شنیدم صبر كنید تا شما رو با بقیه آشنا كنم شما برو خاله نیكا خانم پیش ما هستند
- خیالم راحت باشه
- البته خاله.........بفرمایید نیكا خانم.......بهار، نوشین بیاید اینجا با نیكا خانم آشنا بشید
دو دختر جوان دیگر جلو آمدند و با نیكا دست دادند و بهم معرفی شدند غزل آهسته در گوش نیكا گفت: دلم نمیخواد با این عروس خاله كذایی، كتایون خانم آشنات كنم ،ولی داره چپ چپ نگامون میكنه آنقدر قیافه میگیره، كه انگار از آسمون افتاده
- كتایون؟ عروس خاله تون
- آره فكر میكنم بالاخره سرهنگ عبدی كار خودش رو بكنه و این دختر عتیقه اش رو وبال گردن كیانوش بیچاره كنه
نیكا با كنجكاوی پرسید: كو؟كجاست؟
- داره میاد انتظار داره الان بهش تعظیم كنیم
نیكا به دختری كه پیش می آمد نگاه كرد، سپید رو بود با چشمانی روشن و قدی كوتاه وكمی فربه .از همان دور لبخند پر غروری زد ، پیش آمد غزل گفت : خوب اینم كتایون خانم،كتایون جون این خانم نیكا جون دختر دكتر معتمد هستن می بینی چقدر نازه ؟
كتایون سری تكان داد وگفت: از آشناییتون خوشوقتم سابقا تعریف شما رو از خانم مهرنژاد شنیده بودم
- لطف دارید ممنونم
بهار در حالیكه رد می شد گفت: نیكا خانم عروس آینده است ها....... عروس خاله ما رو دیدی؟
كتایون تنها لبخند زد و نیكا گفت: بسلامتی
بعد با غزل نزد فروزان رفتند.چند لحظه ای كنارش نشستند لعیا از نیكا جدا نمی شد و با آنها به سر میزشان بازگشت .كتایون هم نزد آنها آمد وكنارشان نشست.بعد آدرس خیاط نیكا را خواست ولی او گفت كه لباسش هدیه است غزل دختر كوچكش غزاله را از مادرش گرفت و به نیكا نشان داد .غزل دختری شلوغ و خوشرو بود كه دائماكسی صدایش میكرد وكاری داشت یكی از خدمتكاران سر میز آنها آمد وگفت:غزل خانم كیانوش خان با شما كار دارند
غزل رفت وبرگشت و با كنایه به كتایون گفت: این كیانوش مارو كشت هی چپ می ره راست میاد میگه غزل هوای نیكا خانم رو داشته باش ، چضدر این كیانوش خانواده شما رو دوست داره........ آهان راستی گفت اگه براتون مشكل نیست لعیا رو ببرید بدید به كیانوش دم در منتظره
كتایون بهردوی آنهاچشم غره رفت.نیكابانارضایتی برخاست وگفت:معذرت میخوام كتایون خانم الان بر میگردم
اما اوبی هیچ پاسخی از سر میز آنها بلند شد ورفت.نیكا دست لعیا را در دست گرفت غزل به شیطنت گفت: كیف كردم بهش بر خورد.
نیكا لبخندی زد و گفت: حالا جدی گفتید؟
- بله كیانوش منتظرتونه
- پس اجازه بدید لباسامو از مادرم بگیرم
- لازم نیست من می رم می آرم
- نه متشكرم
غزل با سرعت رفت و با لباسهای نیكا بازگشت.بعد بطرف در رفتند.كیانوش پشت در منتظر ایستاده بود .لعیا را در آغوش كشید وگفت: شرمنده خانم معتمد...... آخه غزل گفت لعیا از شما جدا نمی شه ترسیدم مزاحمتون باشه، گفتم من بگیرمش ........ راستی چیزی لازم ندارید؟
- متشكرم خیلی ممنون
نیكا متوجه شد كه كیانوش موقع صحبت با او اصلا به صورتش نگاه نمی كند وخود را به بازی با موهای لعیا مشغول می كند. از مراعات او خنده اش گرفت وگفت: سر به زیر و پركار شدید
- چه میشه كرد؟عمومون داماد شده.شما كار كردن منو از كجا می بینید ؟
- از پنجره
- ای وای مواظب كارهام باشم، دخترها از بالا نگام می كنن، شاید بخوان بپسندند بیان خواستگاری
- شما پسندیده شده هستید
- پس خدا رو شكر كه بالاخره بختم باز میشه
- بس كنید آقای مهرنژاد
- خوبه، امشب ترفیع مقام گرفتیم، شدیم آقای مهرنژاد
- بله این ترفیع رو از وقتی گرفتید كه ما زیر دستتون شدیم و نامه رسمی ازتون می گیریم
- شما سرور ما هستید این حرفا رو نزنید......اون نامه....باور كنید هرچی فكر كردم چی بنویسم نفهمیدم، 20 مرتبه نوشتم و پاره كردم تا بالاخره اون در اومد
نیكا آهسته گفت: هنر كردی
- چی فرمودید؟
- هیچی، خوب من می رم، كاری ندارید؟
- چرا میخواستم بپرسم شما با ما می آیید بعد از شام یه گشتی تو شهر بزنیم؟
- نمی دونم،شاید
- بیایید،خوش میگذره
- اگه اصرار دارید باشه
- راننده ماشین عروس منم.لعیا هم همرامون میآد.حالاكه مادوتا هستیم شما هم بیایید تو ماشین عروس
نیكا با تعجب پرسید؟چكاركنم؟
- بیایید تو ماشین عروس، شما كه تنها هستید ایرج خان نیستند
- آخه درست نیست
- چرا؟گفتم كه اونا دوتا مزاحم دارن، بشن دوتا مزاحم و یه مراحم چطوره؟
- برای شما اشكالی نداره؟
- نه چه اشكالی ؟
- باشه اگه عر.س خانم هم دعوتم كرد می آم
- اصل كار منم كه دعوت كردم ، من تنهایی حوصله ام سر می ره
نیكا خندید وگفت: باز از خود راضی شدی؟
بعد به داخل ساختمان برگشت كیانوش هم لعیا را بغل كرد و به باغ رفت.
نیكا پشت پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه میكرد، كیانوش با سرعت اینطرف وآنطرف می رفت، ظاهرا در تدارك شام بود.غزل گاه گاهی با او چند كلمه ای حرف میزد ودخترش را به شوخی به رخ او می كشید و اسباب خنده اش می شد.غزل خیلی به دل نیكا نشسته بود واز مصاحبتش لذت میبردخیلی زود بساط شام مهیا گردید و مهمانها به صرف شام دعوت شدند لحظات با سرعت سپری گردیدند و ساعتی بعد مهمانان آماده رفتن شدند نیكا و مادرش نیز آماده شدند فروزان اصرار كرد كه با آنها به گردش بیاید از نیكا می خواست با آنها همراه شود مهمانان در حالیكه برای عروس و داماد ارزوی خوشبختی و سلامتی میكردند می رقتند.ولی نیكا ومادرش همچنان ایستاده بودند كیانوش جلوی در آمد و نیكا را صدا كرد.نیكا كنار كیانوش ایستاد مهمانان در حین خروج با نگاههای پر معنا به آنها می نگریستند و نیكا را معذب می نمودند اما كیانوش بی تفاوت لعیا را به نیكا سپرد وگفت:آماده اید؟
- ولی ما میخواستیم بریم
- كجا؟
- خونه
- مگه نمی آیی
- آخه.......................
كیانوش كمی عصبی شد وگفت: آخه بی آخه.الان راه می افتیم. به دكتر گفتم شما توی ماشین عروس سوار می شید.پس همراه مادرتون نرید لعیا رو هم بیارید
نیكا با نارضایتی گفت: باشه
كیانوش این بار آرامتر گفت: چیه ناراحتید؟ اگه دوست ندارید برنامه رو منتفی كنم
- نه
- باور كنید فروزان هم خوشحال می شه
- می دونم خودش هم گفت
- پس كار تمومه؟
- بله
غزل در حین رد شدن دستش را به پشت نیكا زد و به خنده گفت: بلند بگوما هم بشنویم
كیانوش بجای نیكا پاسخ داد: مادر عروس آینده، خودمونی بود.
- باشه هر طور میل شماست داماد آینده
كیانوش به زحمت لبخندی زد وگفت: زبونت رو گاز بگیر
- اگه زبونم رو گاز بگیرم كه بیچاره می شم، دیگه حریف فرزاد نیستم
- خدا به دادش برسه
- تو نگران اون نباش شما مردا از پس همه بر میاید. دروغ می گم نیكا جون؟
نیكا لبخندی زد و غزل ادامه داد:تو رو به خدا، من دختر بدی هستم؟
- معلومه كه نه
- نمی دونم چرا این كیانوش اینقدر با من لجه
- علاقه است دخترخاله عزیز... خوب خانم معتمد برید لوازمتون رو بردارید، من تو باغ منتظرم
- باشه الان
- غزل تو هم برو به جوجه ات برس
- چشم آقا
__________________
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پنجاهم

كیانوش رفت ، آندو نیز بازگشتند، لوازمشان را جمع نموده، خارج شدند افسانه به نیكا اصرار میكرد كه خواسته فروزان و كیانوش را بپذیرد.كیانوش تا نیكا ومادرش را دید بطرف آنها آمد لعیا را در آغوش گرفت چند كلامی باافسانه صحبت كردبعداو را به سمتی كه دكتر ایستاده بود راهنمایی كرد و رو به نیكا گفت: بریم؟ - بله
- خانم معتمد اگه ما رو گم كردید، نگران نیكا خانم نباشید ، خودم ایشون رو می رسونم

- نه مامان قبول نكنید اگه همدیگر و ندیدیم بیاید اینجا منتظر بمونید نمیخوام مزاحم آقای مهرنژاد بشم - مزاحم چیه خانم؟
- باشه مادر برو خیالت راحت باشه
- خداحافظ
- خانم معتمد با اجازه تون
- خوش بگذره
كیانوش ونیكا راه افتادند، كیومرث وفروزان داخل ماشین عكس می گرفتند، نیكا كنار ایستاد.كیانوش چیزی به آنها گفت، بعد در را باز كرد و به نیكا اشاره كرد سوار شود .او ولعیا روی صندلی جلو نشستند نیكا رو به عروس و داماد كرد وگفت: مزاحم نمی خواید؟
- چه عجب نیكا خانم بالاخره راضی شدید ما رو تحمل كنید
- كیومرث خان كم لطفی نفرمایید، من فقط میخواستم مزاحم نشم
كیانوش در حالیكه می نشست گفت: باز شروع كردید؟
فرزوان گفت: لعیا بیا مامان خاله خسته شد
- نه ، عمو كیانوش و خاله رو میخوام
- محكم بشینید میخوام پرواز كنم
- كیا سر همه مون رو زیر آب نكنی
- نه بابا، نترس خانم معتمد پیشم امانته، مجبورم هوای همه تون رو داشته باشم
- نیكا جون واقعا خوب كردی اومدی، شاید بخاطر تو هم كه شده جون سالم بدر ببریم
كیانوش حركت كرد و دستش را بر روی بوق فشرد. هنوز دستش را بر نداشته بود كه صدای بوق ماشینهای دیگر باغ را پر كرد .ماشین عروس و داماد جلو اتومبیلهای دیگر پشت سرش راه افتادند.كیانوش پایش را بر روی پدال گاز فشرد و فرمان را بطرفین گرداند.ماشین به چپ وراست منحرف شد و لعیا كودكانه خندید ماشین های عقبی به قصد سبقت گرفتن از كیانوش جلو آمدند ولی او با مهارت راه را بر آنها سد میكرد و با سرعت پیش می رفت. كیومرث گفت: شانس آوردیم ماشین خودت رو گل زدی وگرنه ماشین من بیچاره رو داغون میكردی
- نترس طوری نمیشه، الان همه شونو جا میذارم می ریم گردش تك ماشینه
- تو رو به خدا مراقب باشید كیانوش خان
- نترسید مثل اینكه آدم شب عروسی خیلی جونش عزیز میشه ها
همه خندیدند و كیومرث پاسخ داد: چه جورم از قدیم گفتن تا نیایی نخواهی دید.
- كیا ، ارسلان هم خوب میرونه ها
- چطور؟
- ماشین بغلی رو نگاه كن
نیكا نیز همزمان با كیانوش سرش را گرداند و كتایون را داخل ماشین كناری دید .كیانوش دنده عوض كرد و نیكا شنید كه آهسته گفت:عتیقه!
وارد اتوبان كه شدند كیانوش چون پرنده ای از قفس آزاد شده بود ، نیكا به عقب نگریست ، ماشینهای دیگر آندر با آنها فاصله داشتند كه سرنشینان دیده نمی شدند.نیكا نگاهی به گذر سریع درختان كنار اتوبان انداخت، سرعت كیانوش سر سام آور بود.بعد به فروزان نگاه كرد، ولی او وكیومرث آنچنان غرق گفتگو بودند كه هیچ توجهی به پیرامون خود نداشتند، لعیا هم روی دستش خوابیده بود و كیانوش سكوت نموده سرش را كمی بطرف كیانوش خم كرد. نگاه پرهراسش را به او دوخت و گفت:كیانوش آهسته تر.
كیانوش باتعجب به نیكا نگریست.لحن كلام اوبرایش عجیب بودچندلحظه ای به چهره اش خیره شد.نیكا لبخندی دلنشین زد،اوهم خندید.ازهمان خنده هایی كه جذابیتش راصدچندان میكردوآهسته گفت: چشم خانم! چشم!
*******************
- كیانوش
- بله مادر
- صدامو می شنوی؟
- آره
- میخواستم بهت یه چیزی بگم،البته شاید خودت خبر داشته باشی ولی فروزان وكیومرث نمی دونستند
- بگید گوش میكنم
- بیا بیرون تا بگم
- نه كارم طول میكشه،میشنوم بفرمایید
- تو می دونستی ایرج ونیكا از هم جدا شدند؟
- چی گفتی؟!
- گفتم نیكا خانم وایرج از هم جدا شدند
خانم مهرنژاد كه برگشت از دیدن كیانوش با صورت كف آلود پشت سرش حسابی جا خورد وگفت: چطوری با این سرعت از دستشویی تا اینجا اومدی؟ برو صورتت رو بشور، ببین از گونه ات داره خون میاد، بریدی؟
ولی كیانوش گویا چیزی نمی شنید چون پرسید: شما از كجا می دونید؟
- شب عروسی مادرش گفت، تو خبر نداشتی؟
- نه
- گفت كه قبل از عید، پیش از رفتن شادی یه روز دوتایی بی سر وصدا رفتند محضر و از هم جدا شدند، تا یكی دو هفته بعد دكتر و خانمش بی خبر بودند
- بهتر، اگه نیكا در تمام مدت عمرش یه كار درست كرده باشه همین بوده
- دامادشون خوب نبود؟
- خوب نبود؟ افتضاح بود، مگه آدم قحطه؟
- آره مادر، آدم خوب قحطه، آدم نمی دونه با كی باید وصلت كنه كه صحیح باشه
- من به دكتر می گم.
- چی میگی
- میگم دخترش رو بده به كی كه خیالش راحت باشه
- خوبه تو جدیدا واسطه امور خیر شدی، تو كه آنقدر دستت به كار نیك بازه یه فكری هم برای خودت بكن حالا به كی دختر بده؟
- به من
- چی گفتی؟
- بابا به من ، به كیانوش مهرنژاد شماره شناسنامه وسال تولدمم بگم
خانم مهرنژادباتعجب به كیانوش نگاه كرد،چشمانش مرطوب شدو بغض آلوده گفت: جون مامان راست میگی؟
- دروغم چیه؟مگه نگفتی یه فكری به حال خودم بكنم........ حالا سلیقه ام رو قبول داری؟
خانم مهرنژاد كه اكنون بوضوح از فرط شادی می گریست گفت: چرا كه نه؟كی از نیكا بهتر..... خدا میدونه چقدر دوستش دارم
لبخند رضایت بر لبان كیانوش نقش بست و بسرعت بطرف اتاق خوابش به راه افتاد مادرش گفت:كیانوش؟
- بله
- حالا كجا می ری؟
- می رم به همسر آینده ام تلفن كنم
خانم مهرنژاد در میان گریه، لبخند زد و كیانوش دوباره براه افتاد كه بار دیگر مادرش گفت:كیانوش؟
- دیگه چیه سركارخانم؟ببین قرارنشد ازهمین اول كارمادرشوهر بازی در بیاری ها بذار بریم به كارمون برسیم
خانم مهرنژاد بجای پاسخ دستی به صورتش كشید،كیانوش هم همان كار را تكرار كرد، نرمی كف صابون را زیر دستش احساس كرد سرش را پایین انداخت و با خنده گفت: وای آبروم رفت
- اولین باره بعد از اینهمه سال تو رو در حین اصلاح صورت می بینم
- پس متوجه شدید كه وضع خیلی خرابه، حسابی قاطی كردم
این كلمات را در حال خروج از اتاق گفت ولی باز هم بجای دستشویی به اتاق خوابش رفت خانم مهرنژاد همچنان در جای خود ایستاده بود.آنچنان غافلگیر شده بود كه نمی توانست حركت كند .چند لحظه بعد كیانوش بسرعت از اتاق خارج شد و به دستشویی رفت و با صورتی خیس حوله ای در دست بازگشت چشمش كه به مادرش افتاد با تعجب گفت: شما هنوز اینجا ایستادید؟
خانم مهرنژادباهمان چشمان پراشك باسرتائیدكرد.بعد بزحمت بغضش رافرو داد و گفت: زنگ زدی؟ چی شد؟
- هیچكس خونه نبود،......... مادر یه لطفی در حق من میكنی؟
- البته ، هرچی كه باشه
- بیا زنگ بزن منزل دكتر به یه بهونه ای از نیكا بخواه بیاد شركت پیش من، خونه شون روم نمیشه برم، قصد دارم با خودش صحبت كنم بعد ، بعد شما مساله رو با خانواده اش مطرح كن، موافق؟
- آره ولی چه بهش بگم؟
- چه می دونم بگید برنامه خاصی دارم كه اونم باید بیادبگید فروزان و كیومرث هم هستند، اگه نمیتونه بیاد ماشین بفرستم دنبالش........نه اصلا بگو ماشین میفرستم دنبالش اینطوری سخته...... نه اصلا بگو...
- اجازه بده.....توحسابی منو گیج میكنی نمیخواد چیزی یادم بدی خودم بلدم، برو خیالت راحت باشه كه فردا نیكا شركته.
- ببین بعدازظهر راس ساعت 4
- باشه
- خوب من دیگه باید برم
- شب بیا اینجا، شاید كیومرث وفروزان هم بیان
- نه میرم خونه خودم
- بیا خودت رو لوس نكن، داماد نشده قیافه گرفتی؟ هنوز كه خبری نیست
- باشه می آم...مادر به بچه ها چیزی نگی ها
- نه بابا نمیگم خیالت راحت باشه
- من رفتم اگه دیر كردم شام بخورید
- نه دیگه یا نیا یا بموقع بیا
- باشه سعی میكنم، به فروزان بگو نذاره لعیا بخوابه وگرنه هر دوشون رو بیرون میكنم
- آنقدر لعیا لعیا نكن امروز فردا بچه خودت می آد.
- دخترم
- از كجا آنقدر مطمئنی؟
- چون دوست دارم دختر باشه، فقط دختر...........خداحافظ
- بسلامت
خانم مهرنژاد از ته دل خندید، فقط خدا می دانست چقدر احساس خرسندی میكرد
****************
برای كیانوش تحمل اخرین لحظات انتظار بمراتب سخت تر بود، چندین مرتبه گلهای سرخ داخل گلدان را جابجا كرد و روی میز گذاشت و به ساعت نگاه كرد.جلوی آینه ایستاد پنجه هایش را در موهایش فرو برد و گفت: وای بحالت دختر اگه دیر كنی، واسه چی گفتی خودم می آم حالا باید سر وقت بیای هیچ توجیهی هم قبول نمی كنم. مقصر خودت هستی .از حرفهایش آنچنان خنده اش گرفت كه با صدای بلند خندید ناگهان صدای در بگوشش خورد با عجله ازاتاق خصوصیش خارج شد و بداخل اتاق كارش شد، لحظه ای صبر كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه گفت: بفرمایید.
در باز شد، چشمانش به در خیره مانده بود، احساس میكرد نفسش سنگینی میكند از وقتی كه نیلوفر رفته بود اولین باری بود كه این حالت شدید هیجان بر وجودش مستولی میشد.با حالتی عصبی گفت:گفتم بفرمایید
- چشم آقای مهرنژاد اجاه بدید
صدای منشی اش بود ، دلش میخواست از شدت عصبانیا فریاد بكشد، اما برخود مسلط شد وگفت:بله؟
- آقای جوهرچی مسئول ترخیص می گن كارشون خیلی واجبه
- كار من واجبتره، اصلا بگو مهرنژاد نیست، مهرنژاد مرده ، خوبه
- منشی با تعجب نگاهی به او انداخت و زیر لب آهسته گفت:وا و بعد بلندتر ادامه داد: منم عرض كردم..........
- بله می دونم حالا بفرمایید
هنوز در كاملا بسته نشده بود كه دوباره صدای در آمد بی آنكه برگرددگفت: دیگه چیه؟ بابا گفتم بیرون
- چشم
صدای هیچكدام از منشی ها نبود، پس كه بود؟با سرعت برگشت نیكا را دید كه دست بر روی دستگیره در گذاشته و ایستاده بود با تعجب گفت: خانم معتمد
- سلام داشتم می رفتم......... مثل اینكه اشتباه اومدم
- نه، بفرمایید منتظرتون بودم
- پس چرا فریاد كشیدید برو
- معذرت میخوام یه سوء تفاهم كوچیك بود، حالا خواهش میكنم بفرمایید
نیكا جلو آمد و خواست بنشیند كه كیانوش گفت: نه اینجا نه، خواهش میكنم بفرمایید توی اتاق اونطرفی
هر دو داخل اتاق خصوصی كیانوش شدند، نیكا در حالیكه به گلها خیره شده بود، روی صندلی نشست وگفت: مثل اینكه من از بقیه زرنگتر بودم
- بله ولی شما7،8 دقیقه تاخیر دارید.
- حق با شماست می دونید بخاطر ترافیك ووضعیت خیابونهاست به هر حال منو.......
- ادامه ندید منكه اعتراضی تكردم فقط گفتم كه بدونید
- خوب منتظرشون می مونیم
- منتظر كسانی كه قرار نیست بیان؟
- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع می دادید مزاحمتون نشم
- اختیار دارید خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بیان
نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد و پاسخی نداد كیانوش از جا برخاست و روبروی نیكا قرار گرفت. چند لحظه ای مستقیما به چشمانش خیره شد ولی او با شرم سرش را بزیر انداخت كیانوش آهسته گفت: می دونستی خیلی بی معرفتی؟ باورم نمی شد آنقدر بی معرفت باشی؟
نیكا نگاهی پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسید:من؟
- بله شما
- چرا؟
- حالا دیگه از منم پنهون می كنی؟
- چی رو؟
- سر تو بلند كن تا بگم
نیكا سرش را بلند كرد و حیرت زده پرسید: شما چتون شده آقای مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟
- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده
- اگر اینطوره ، یه كم بیشتر توضیح بدید تا منم منظورتون رو بفهمم
كیانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كی از ایرج جدا شدی؟
نیكا با حالتی عصبی سرش را پس كشید وگفت: پس می دونی؟ .. از كجا فهمیدی؟
- مادرت شب عروسی گفته بود
- می دونستم نمیتونه زبونشو نگه داره
- خیلی هم كار خوبی كرده، تو چرا زودتر به من نگفتی دختر خوب؟
- مگه به شما ارتباطی داشت؟
- بله كه داشت
- شما امروز حسابی قاطی كردید، البته ببخشید كه اینطور رك صحبت میكنم ولی واقعیته
- اشكالی نداره
- اگه حرفی برای گفتن ندارید، من می خوام برم
- اولا كه شما به این زودی نمی رید، چون تازه یه ساعت دیگه میخوام با هم بریم هوا خوری، یه عصرونه مفصل بخوریم، بعد شما رو می رسونم خونه....... راستی امروز چند شنبه است؟
- چهارشنبه
- خوبه تا جمعه خیلی نمونده جمعه می آیم خونه شما، جایی كه برنامه ندارید، اگه هم دارید لطفا بهم بزنید، چون من آدم بی طاقتی هیتم تصور نكنم بتونم تا هفته دیگه صبركنم......... وقتی هم اومدیم محض رضای خدا زیاد طولش نده زود كارو تموم كن باشه
- چه كاری رو آقای مهرنژاد؟
- آنقدر به من نگید آقای مهرنژاد، بابا من اسم دارم
- خوب چرا عصبانی می شید؟
- من دوست ندارم همسر آینده ام باهام رسمی صحبت كنه
نیكا احساس كرد اشتباه شنیده ، دوباره به كیانوش نگاه كرد، ولی او با لبخندی دلنشین و در كمال خونسردی سخنش را با تاكید بر روی كلمه همسر تكرار كرد .نیكا آنچنان غافلگیر شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختی گفت: من منظورتون رو نمی فهمم.
- نیكا خوب گوش كن تو از اولم نباید با پسر عمه ات ازدواج میكردی، ببین عزیزم نمی خوام ازش بدگویی كنم نه ، ولی مهمترین مساله این بود كه شما با هم هیچ نوع تفاهمی نداشتید درسته؟
نیكا با سر تائید كرد و كیانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقی انجام شده بود كه تصحیح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزی انتخاب من .حالا این درست نیست كه من و تو تا آخر عمر تاوان اشتباهات كوچیك رو پس بدیم ، من نیكا........ من............ میخواستم ، اّه بازم قاطی كردم....... یك جمله خیلی هم رك و پوست كنده میخواستم پیشنهاد ازدواج با منو قبول كنی....... یعنی دارم خواستگاری میكنم....... یه همچین حرفایی....... فعلا شما یه بله همینطوری بما بده، تا مهندس و بقیه روز جمعه رسما به خونتون بیان ............ اجازه می دی مزاحمتون بشیم؟
نیكا پاسخی نداد در حالیكه می دید كیانوش با آنكه بشدن منتظر پاسخ است سكوت كرده تا او براحتی فكر كند .نگاهی به چشمان طوسی رنگ كیانوش انداخت ، چقدر رنگ چشمان و حالت نگاهش را دوست داشت.خیلی وقتها به رنگ چشمان او فكر میكرد و چقدر دلش برای سردی این زیبایی می سوخت ، همیشه دلش میخواست درون چشمانش شور و حرارت را ببیند، آهسته گفت: امروز تو خاكستری چشمات شعله های زندگی رو میشه دید
- اگه پاسخ رد بهم ندید تو خاكستر وجودم عشق رو هم می بینید
- نمی دونم چی بگم؟
- اگه دوست داری فكر كن، هرقدر كه میخوای من عجله نمی كنم هر چند خیلی بی طاقت شدم فقط بگو میتونم امیدوار باشم، حتی یك درصد؟
نیكا لبخند زد كیانوش ادامه داد: هرچند میگن سكوت همیشه علامت رضایت نیست ولی دلم میگه كه این سكوت علامت رضایته.......... می دونی شما بهتر از هركس دیگه ای منو میشناسی، پدرت از وضع نابهنجار اعصاب من كاملا اطلاع داره. از این بابت شما حق دارید در تردید باشید هر چی باشه من یه بیمار روانیم كه وضعیت نرمال نداره، ولی قول می دم نهایت سعی ام رو بكنم تا شما رو خوشبخت كنم حالا اگه قول یه بیمار.........
- خواهش میكنم بس كن كیانوش. من حتی یه لحظه هم به این مساله فكر نكردن
- پس به چی فكر میكنی؟......آه فهمیدم برگشتن نیلوفر، میخوای بدنی هنوزم دوستش دارم یا نه؟
- نه ، این نه، فقط میخوام بدونم اگه یه روزی نیلوفر برگرده چی میشه؟
- هیچی، بهت قول می دم.من نیلوفر رو خیلی وقته كنار گذاشتم ، تو كه خودت می دونی ، من به اندازه كافی از دستش كشیدم، حالا دیگه از زندگیم بیرونش میكنم، اونطوری كه تو میخوای .نیكا نگاهش را به كیانوش دوخت و او ادامه داد: خوب تمومه؟
نیكا سرش را با شرم زیبای دخترانه ای بزیر انداخت .كیانوش آهسته زانو زد وگفت: به من اعتماد كن .
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:48 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها