بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان کوتاه

دو داستان کوتاه از هاينريش بل
دو داستان کوتاه از هاينريش بل.

وي در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي...
هاينريش بل در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي و ادبي قلم بود . در سال ١٩٧٢ جايزة ادبي نوبل را دريافت کرد . از آثارمعروفش مي توان : بيليارد درساعت نه و نيم صبح (رمان ١٩٥٩)؛ نظريات يك دلقك (رمان ١٩٦٣)؛ عكس دسته جمعي با يك بانو (رمان ١٩٧١)، شرف از دست رفتة کاتارينا بلوم (١٩٧٤) را نام برد.
مجموعة آثارش در سال ١٩٧٩ منشر شد . آثار اوليه‌ي بل مانند ، "خانة بدون مراقب" – "و حرفي نزد" , "آدم، کجا بودي؟" در داخل و خارج از آلمان با اقبال بزرگي روبرو شدند و هاينريش بل به عنوان نويسنده اي مردمي و ملي به جهانيان معرفي شد .
هاينريش بل براي مردم مي نوشت ،براي مردم کوچه و بازار ، مردم خيابان ، مردم عادي و معمولي ، مردمي که از خيالپردازي در بارة دوران بزرگ و رهبرشان خسته بودند . حتي بعد ها که ثروت و مكنت دوباره به آلماني ها رو کرد ، بل باز هم به اين موضوعات و مفاهيمي که در کتبش مي نوشت ، وفادار ماند .
بل در مصاحبه اي گفته بود:
موقعي بود که يكي دو تا از کتابهاي من تازه از زير چاپ درآمده بودند و يكي از منتقدان ادبي آن عصر وقتي مرا ديد ، با دست روي شانه هاي من کوبيد و گفت : کتابهايت ديگر بوي دستشوئي و لباسشوئي نمي دهند و موقع آن رسيده که شكايت اجتماعي از شما بشود . اين تعريف و تمجيد موقعي از من شد که جهانيان هر روز مي شنيدند که دو سوم جمعيت جهان در حال گرسنگي بسر مي برند، هنگامي که در برزيل همه روزه کودکاني مي ميرند که هرگز مزة شير را نچشيدند. موقعي که بوي گند استعمار دنيا را برداشته و موقعي که در فقر، نه جنگ طبقاتي و نه وطن عرفاني ديگر معنا و مفهومي وجود ندارد. در اين دنيا گوئي همه به نوعي جزام گرفتار شده اند ، مرضي که بايد ريشه کن شود ، مرضي که موضوع نگارش من است و من در اين باره در کتابهايم مي نويسم .
هاينريش بل هميشه به اين موضوع توجه داشت و هشدار مي داد که از موضوعات جنگ و ادبيات زمان جنگ غافل نباشيد .
"آنطور نباشد که هنگامي که فرم و محتوا را در ادبيات مدرنيزه مي کنيد ، از عواقب و نتايج جنگ و ترور نيز غافل گرديد ".
تئودور آدورنو فيلسوف و جامعه شناس معروف آلماني زماني پرسيده بود که: "آيا بعد از آوشويتس (نابودي يهوديان- م) ديگر مي توان شعر گفت؟" شايد بتوان نتيجة تفكرات پاول سلا ن را جوابي براي تئودور آدورنو به حساب آورد که در جاي خود به آن اشاره خواهيم کرد .

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:
1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.
سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

وکیل
فرانتس کافکا
ترجمه: فرخ شهریاری
مطمئن نبودم که من یک وکیل دارم، نمی‌توانستم در اصل اطلاع دقیقی بگیرم، همه‌ی چهره‌ها غیرقابل‌تحمل بودند، بیشتر آدمهائی که در مقابل من رفت‌و‌آمد می‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد می‌شدند، همگی شکل زنهای چاق و پیر بودند، با پیش‌بندهای بزرگ راه راه آبی تیره و سفید که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستی روی شکم می‌کشیدند و با قدم‌های سنگین به این سو و آن سو می‌رفتند. نیز نتوانستم دریابم که آیا ما درون ساختمان یک دادگاه بودیم؟
بعضی شواهد بر له، ولی بیشتر علیه این نظر بودند. جدا از تمامی مسائل در دادگاه، صدای مهیبی از فاصله دور بلا‌انقطاع شنیده می‌شد. معلوم نبود از کدامین سو، چرا که در تمامی راهرو طنین انداخته بود. اینطور به نظر می‌امد که از همه جا، یا شاید همانجائی که اتفاقاً آدم توی آن قرار دارد، انگار محل اصلی طنین این صدای غریب بود. این یک خیال بود، چرا که صدا از فاصله بسیار دور به گوش می‌رسید. این راهروهای باریک و دالان‌‌مانند که به آرامی بهم متصل می‌شدند، با درهای بلند و تزئین‌های ساده،؛ مثل‌اینکه به یک خواب عمیق دائمی فرو‌رفته‌باشند، راهروهای یک موزه یا یک کتابخانه بودند . اما اگر اینجا اداگاه نیست، پس چرا من نگران داشتن وکیل هستم؟ برای اینکه من همیشه یک وکیل جستجو می‌کردم؛ همه جا حیاتی و لازم است، چرا که وکیل در هر جائی مورد احتیاج است، حتی بیشتر از دادگاه. برای اینکه دادگاه حکم خود را از روی قانون صادر می‌کند، مجبور هم هستیم که آن را بپذیریم. ناگزیریم که آن را بپذیریم، چرا که اگر با آن ناعادلانه و سطحی برخورد شود، زندگی کردن ناممکن است، آدم باید به دادگاه اعتماد داشته باشد و به عالیجناب قانون، آزادی کامل بدهد. برای اینکه این تنها وظیفه اوست. اما برای قانون همه چیز خلاصه می‌شود در اتهام، وکیل و حکم. خود را قاطی کردن برای انسانهای آگاه هم، گناهی نابخشودنی است. به غیر از این اما، رابطه پذیرش جرم یک حکم است ، که با تأئید و تحسین همراه است؛ اینجا و آنجا نزد آشنایان و غریبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.
اینجاست که داشتن یک وکیل ضروری است. چندین و چند وکیل، بهترین‌ها، یکی در کنار دیگری، یک دیوار از انسانهای زنده، چرا که وکیل‌ها سخت تغییردادنی هستند. اما دادستانها؛ این روباهان مکار، موشهای نامرئی که توی هر سوراخی براحتی وارد می‌شوند، حشرات موذی‌ای که زیرآب هر وکیلی را می‌زنند.
آهان(پس واسه همین من اینجا هستم! وکیل مدافع جمع‌اوری می‌کنم، اما تا حالا که کسی را پیدا نکرده‌ام. فقط این پیر زنها همینطور می‌آیند و می‌روند، اگر در حال جستجو نبودم، تا حالا خوابم برده بود. من در مکان درستی نیستم، بدبختانه نمی‌توانم این حقیقت را ببینم، که جای عوضی‌ای هستم. باید در جائی باشم که انسانهای زیادی در کنار هم جمع می‌شوند، از تمامی اکناف، اقشار، شغل‌ها، از هر سنی. من باید این امکان را داشته باشم که مناسب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین کسانی‌که نگاهی به من دارند را با دقت و آرامش از میان جمع بزرگ انتخاب کنم. بهترین و مناسب‌ترین حالت شاید یک بازار مکاره باشد. به جای این، من چکار می‌کنم. توی این راهرو‌ها وول می‌خورم، جائی که چند تا پیرزن که با کندی و بی‌حالی و بی‌توجه به من، راه خودشان را می‌روند، مثل ابرهای بارانی جابجا می‌شوند، با سرگرمی‌های مجهول هم مشغول هستند، بدون اینکه بفهمند چکار می‌کنند. برای چی با عجله و کورکورانه وارد خانه‌ای می شوم، بدون‌اینکه تابلوی بالای در را نگاه کنم، بعد وارد راهرو‌ها می شوم، خودم را با تفاله‌هائی قاطی می‌کنم، که به خودشان هم القا کرده‌اند که دارند کار مهمی انجام می‌دهند. بعد هم حتی نمی‌توانم به خاطر بیاورم که جلوی چنین خانه‌ای بوده‌ام، یک بار هم از پله‌ها بالا رفته باشم. ولی اجازه ندارم برگردم. این وقت به‌هدر‌دادن ، اعتراف به پذیرش راه خطا،
برایم غیر قابل تحمل است. چطوری؟ در این زمان کوتاه و زودگذر، همراه چنین صدای مهیبی از پله‌ها پائین رفتن؟ نه این غیرممکن است، با این زمان کوتاهی که در اختیار تو قرار داده شده، که تو اگر حتی یک ثانیه را از دست بدهی، تمام زندگی را باخته‌ای. این مدت زمان، بیشتر از این نیست، همین قدر است، درست مثل زمانی که تو از دست می‌دهی. یک راهی را که انتخاب کرده‌ای ادامه بده، با تمامی مشکلاتش. تو فقط می‌توانی برنده شوی. خطری تو را تهدید نمی‌کند. شاید دست آخر سقوط کنی، که بعد از اولین قدم‌ها از پله‌ها پائین بیائی، از پله‌ها به پائین پرت شوی، شاید ،نه، بلکه یقیناً.
اگر اینجا درون راهروها پیدا‌نمی‌کنی ، درها را باز کن، پشت این درها چیزی پیدا نمی‌کنی، یک طبقه دیگر وجود دارد. آن بالا هم چیزی پیدا نکردی، این هم آخر دنیا نیست. خیز بردار وبپر، بسوی پله‌های جدید.
تا زمانی که تو اوج‌گرفتن را فراموش نکرده‌ای، پله‌ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد. در مقابل گام‌های اوج‌گیرنده‌ی تو، پله‌ها هم بطرف بالا رشد می کنند.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

آناي رنگ پريده
هاينريش بل

ترجمه : سيامك گلشيري

در بهار 1950 كه از جنگ برگشتم، ديگر در شهر اثري از آثار كساني كه مي شناختم نبود. خوشبختانه پدر و مادرم اندكي پول برايم گذاشته بودند. اتاقي در شهر اجاره كردم. آنجا روي تخت دراز مي كشيدم ، سيگار دود مي كردم و انتظار مي كشيدم و نمي دانستم انتظار چه چيز را مي كشم. حوصله كار كردن نداشتم. به خانم صاحبخانه ام پول مي دادم كه برايم همه چيز بخرد و غذا آماده كند و هر بار كه قهوه يا غذا به اتاقم مي آورد، بيش از آنچه دلم مي خواست، مي ماند.

پسرش در محلي به نام كالينوكا كشته شده بود،‌ وقتي وارد مي شد، سيني را روي ميز مي گذاشت و مي آمد كنار تختم كه كنج كم نور اتاق بود . درآنجا من چرت مي زدم و گياهوار زندگي مي كردم، سيگارها را روي ديوار خاموش مي كردم، و از اين رو سراسر ديوار پشت تختم پر از لكه هاي سياه بود.

خانم صاحبخانه ام رنگ پريده و لاغر اندام بود. وقتي درهواي گرگ و ميش،‌ چهره اش را بالاي تختم مي ديدم، ترس برم مي داشت. اوايل فكر مي كردم ديوانه است، چون چشمهايش درشت و روشن بود و مدام دربارة پسرش از من چيز مي پرسيد:«مطمئنين كه نمي شناسينش؟ اسم اون محل كالينوكا بود... اونجا نبودين؟»

اما هيچ وقت از محلي به اسم كالينوكا چيزي نشنيده بودم و هر بار رو به ديوار مي كردم و مي گفتم: «نه، واقعاً نمي شناسم، به خاطر نمي آرم.»

صاحبخانه ام ديوانه نبود. زن خيلي صاف و ساده اي بود و وقتي از من سؤال مي كرد، ذله مي شدم. يكريز سؤال مي كرد،‌ روزي چندين بار سؤال مي كرد و وقتي توي آشپزخانه سراغش مي رفتم، بي اختيار عكس پسرش را نگاه مي كردم. عكسي رنگي بود كه بالاي كاناپه آويزانش كرده بودند. جواني خنده رو بود و يونيفرم پياده نظام به تن داشت.

صاحبخانه ام گفت:« اين عكسو توي پادگان گرفتن، قبل از اينكه برن جبهه.»

عكس نيم تنه بود: كلاه خود بر سر داشت و در پشت سرش به روشني،‌ ماكت يك قصر مخروبه ديده مي شد كه از پيچكهاي مصنوعي پوشيده شده بود.

خانم صاحبخانه گفت:« بازرس تراموا بود، پسر زرنگي بود.» و بعد هر بار جعبة پر از عكس را كه روي ميز چرخ خياطي ميان وصله پاره ها و نخهاي به هم آميخته بود، بر مي داشت و انبوه عكس ها را توي دستهاي من جا مي داد؛ چند تا از عكسهاي دسته جمعي از دوران مدرسه اش بودكه در هر كدام پسري در وسط رديف جلو نشسته بود و لوحي سنگي ميان زانوانش بود و روي لوح هم عدد شش يا هفت و دست آخر هشت ديده مي شد.

يك دستة جداگانه كه با نوار لاستيكي قرمز بسته شده بود، عكسهاي مراسم عشاي ربانيْ بود؛ پسرك خنداني در آنها ديده مي شد كه لباس مشكي شبيه به فراك به تن داشت و شمع بزرگي در دستش بود و جلو صفحة شفافي ايستاده بود كه رويش جام طلايي رنگي نقاشي كرده بودند.

بعد هم نوبت به عكسهايي مي رسيد كه درآنها كارآموز قفل ساز بود و پشت دستگاه تراش ايستاده بود. روي صورتش دوده نشسته بود و سوهاني را محكم گرفته بود.

خانم صاحبخانه ام گفت:« اين كار از سرش زياد بود. كار خيلي سختي بود.»

و آخرين عكس او را پيش از سرباز شدن، نشانم داد: لباس بازرسهاي تراموا را به تن داشت و توي ترمينال، كنار يكي از واگن هاي خط نُه،‌ آنجا كه خطوط آهن گرداگرد دايره اي انحنا پيدا مي كنند، ايستاده بود. دكه ليموناد فروشي را كه اغلب قبل از جنگ از آن سيگار مي خريدم، شناختم ؛ سپيدارهايي را كه امروزه هنوز هم هستند، به جا آوردم و همين طور آن ويلا را با آن شيرهاي طلايي جلو در بزرگش كه حالا ديگر از آنها خبري نيست و به ياد دختري افتادم كه در زمان جنگ بيشتر حواسم به او بود: دختري زيبا، رنگ پريده، ‌با چشماني كوچك كه هميشه سوار خط نه ترمينال مي شد. هر بار نگاهي طولاني به عكس پسر صاحبخانه ام، كنار خط نه ترمينال، مي انداختم، به خيلي چيزها فكر مي كردم: به دختر و كارخانة صابون سازي كه مدتها پيش در آن كار مي كردم؛صداي تراموا ذر گوشم مي پيچيد، ليموناد قرمز رنگي در ذهنم نقش مي بست كه تابستان كنار دكه مي نوشيدم و پوستر سبز رنگ تبليغ سيگار و باز به ياد دختر مي افتادم.

خانم صاحبخانه ام گفت:« شايد به خاطرتون اومد.»

سرم را به علامت نفي تكان دادم و عكس را توي جعبه گذاشتم.عكس براقي بود و اگر چه مال هشت سال پيش بود، اما نو به نظر مي رسيد.

گفتم:« نه، نه، كالينوكا رو هم نمي شناسم ... واقعاً نمي شناسم.»

اغلب مجبور مي شدم توي آشپزخانه به سراغش بروم، او هم زياد به اتاقم مي آمد.

تمام روز را به چيزهايي كه مي خواستم فراموش كنم، فكر مي كردم: به جنگ فكر مي كردم و خاكستر سيگار را پشت تختم مي ريختم و سيگارم را روي ديوار خاموش مي كردم.

بعضي شبها كه دراز كشيده بودم، صداي قدمهاي دختري را از اتاق بغل مي شنيدم يا صداي مردي را كه اهل يوگوسلاوي بود و دراتاق كنار آشپزخانه زندگي مي كرد. صداي بد و بيراه گفتنش را همان طور كه پيش از رفتن به اتاقش كورمال كورمال دنبال كليد چراغ مي گشت، مي شنيدم.

پس از سه هفته زندگي در آنجا، ‌وقتي عكس كارل را براي پنجاهمين بار در دستم گرفتم، ديدم واگن تراموايي كه او خندان با كيف پولش جلو آن ايستاده، خالي نيست. براي اولين بار به دقت به عكس نگاه كردم و چشمم به دختر خنداني توي واگن افتاد. همان دختر زيبايي بود كه در طول جنگ زياد به او فكر مي كردم. خانم صاحبخانه كنارم آمد، به دقت به چهره ام نگاه كرد و گفت:« حالا شناختينش، نه؟ »

سپس پشت سرم رفت، از بالاي شانه هايم به عكس نگاه كرد. از پيش بند بالازده اش بوي نخود سبز تازه به مشامم خورد.

آهسته گفتم:« نه، اما اين دخترو مي شناسم.»

گفت:« اين دخترو؟ نامزدش بود، ولي شايد بهتر شد كه ديگه نديدش...»

گفتم:« چرا؟»

جواب نداد. از كنارم دورشد، روي صندلي كنار پنجره نشست و به پوست كندن نخود سبزها ادامه داد. بي آنكه به من نگاه كند، گفت:« اين دخترو مي شناسين؟»

عكس را محكم در دست گرفته بودم، به خانم صاحبخانه ام نگاه كردم و از كارخانه صابون سازي گفتم و خط نه ترمينال و از دختر زيبايي كه هميشه آنجا سوار تراموا مي شد.

« همين؟»

«گفتم، نه ...»

نخودها را توي آبكش ريخت، شير آب را باز كرد و من فقط پشت باريكش رامي ديدم.

«وقتي دوباره ببيندش، مي فهمين چرا خوب شد كه ديگه نديدينش...»

گفتم:« دوباره ببينمش؟»

دستهايش را با پيش بند خشك كرد، كنارم آمد و با احتياط عكس را از دستم كشيد. به نظر مي رسيدكه چهره اش لاغرتر شده.

نگاهش را از من برگرداند، اما دستش را آرام روي بازوي دست چپم گذاشت:« توي اتاق بغل شما زندگي مي كنه، آنا رو مي گم، هميشه بهش مي گيم: آناي رنگ پريده،‌آخه صورتش خيلي سفيده. واقعاً هنوز نديدينش»

گفتم:«نه، هنوز نديدمش، گرچه چند باري صداشو شنيده م. چه اتفاقي براش افتاده؟»

« دوست ندارم درباره ش حرفي بزنم، ولي بهتره بدونين، صورتش پاك از ريخت افتاده،‌ پر از جاي زخمه ... موج انفجار از پنجره يه مغازه به ش گرفته. نمي تونين به جاش بيارين. »

آن شب مدت زيادي صبر كردم تا اينكه صداي قدمهايش را از پاگرد شنيدم، اما بار اول اشتباه كردم: همان يوگوسلاو قد بلند بود كه وقتي ناگهان خودم را به پاگرد رساندم ،‌با تعجب نگاهم كرد. با دستپاچگي گفتم:« شب بخير» و برگشتم به اتاقم.

سعي كردم چهره اش را با آن جاي زخمها در ذهنم مجسم كنم، اما موفق نمي شدم. حتي وقتي هم كه تجسم مي كردم، چهره اش با آن جاي زخمها باز زيبا بود. به كارخانة صابون سازي فكر كردم و به پدر و مادرم و دختر ديگري كه آن وقتها با او بيرون مي رفتم. اسمش اليزابت بود اما مي گذاشت مونس صدايش كنم. هميشه وقتي مي بوسيدمش، مي خنديد و احساس احمقانه اي به من دست مي داد. از جبهه برايش كارت پستال مي فرستادم و او برايم جعبه هاي كوچك شيريني خانگي مي فرستاد كه هميشه خرد شده بودند. سيگار و روزنامه هم مي فرستاد و توي يكي از نامه هايش نوشته بود : « شما پيروز خواهيد شد و من افتخار مي كنم كه تو آنجا هستي . »

اما خودم از اينكه آنجا بودم اصلاً احساس غرور نمي كردم و وقتي مرخصي گرفتم، چيزي دراين باره برايش ننوشتم و با دختر يك سيگار فروش كه توي خانه ما زندگي مي كرد،‌ بيرون رفتم. صابوني راكه از كارخانه گرفته بودم، به او دادم و او به من سيگار داد. با هم سينما مي رفتيم،‌ توي كافه مي رقصيديم و يك بار وقتي پدر و مادرش نبودند،‌ مرا به اتاقش برد. در تاريكي او را هل دادم روي كاناپه، اما وقتي رويش خم شدم، چراغ را روشن كرد، موذيانه به من خنديد و در روشنايي، عكس هيتلر را ديدم كه به ديوار آويزان است. عكس رنگي بود و روي كاغذ ديواري قرمز رنگ، دور تا دور هيتلر، عكس مردان خشني را به شكل قلب آويخته بودند. كارت پستالها هم بود كه با پونز چسبانده بودند. عكس ها را كه همه كلاه خود بر سر داشتند، از توي روزنامه رنگي چيده بودند. از كنار دختر كه روي كاناپه دراز كشيده بود،‌بلند شدم،‌ سيگاري روشن كردم و بيرون رفتم. بعدها هر دوشان برايم كارت پستال به جبهه مي فرستادند و نوشته بودند كه رفتارم بد بوده، اما جوابشان را ننوشتم...

مدت زيادي منتظر آنا شدم، درتاريكي تعداد زيادي سيگار كشيدم. به چيزهاي زيادي فكر كردم و وقتي كليد در قفل چرخيد، آنقدر وحشت كردم كه نتوانستم بلند بشوم و چهره اش را ببينم.

صداي باز شدن در اتاقش را شنيدم،‌ توي اتاق آهسته اين طرف و آن طرف مي رفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سكوت فرا گرفت. ديگر اين طرف و آن طرف قدم نمي زد، حتي آواز هم نمي خواند. ترسيدم در بزنم. نجواي مرد قد بلند يوگوسلاو را مي شنديدم كه توي اتاقش آهسته قدم مي زد و صداي غلغل آب را كه از آشپزخانه صاحبخانه ام مي آمد. اما اتاق آنا همچنان ساكت بود. از در باز اتاقم لكه هاي سياه را روي كاغذ ديواري مي ديدم كه جاي خاموش كردن آن همه سيگار بود.

مرد يوگوسلاو بلند قد روي تختش دراز كشيده بود. ديگر صداي قدمهايش شنيده نمي شد و فقط نجواهايش به گوش مي رسيد، ديگرصداي غلغل از آشپزخانه نمي‌ آمد و وقتي در كتري قهوه را گذاشت،‌ صداي پر طنين فلزيش را شنيدم. اتاق آنا همچنان ساكت بود و از خاطرم گذشت كه در مدتي كه پشت در اتاقش ايستاده ام، آنچه را فكر مي كرده برايم خواهد گفت و بعداً به راستي همه چيز را برايم گفت.

به عكسي كه كنار چهارچوب در بود خيره شدم: از درياچة نقره فامِ مواج، يك پري دريايي با موهاي خرمايي بلند و خيس بيرون آمده بود و رو به پسركي روستايي، لابلاي بوته هاي بسيار سبز پنهان شده بود، لبخند مي زد، نيمي از سينه چپ پري دريايي ديده مي شد و گردنش سفيد سفيد و اندكي بلند بود.

نمي دانم چه وقت، اما اندكي بعد دستم را گذاشتم روي دستگيره و پيش از آنكه به پايين فشار دهم و در را آهسته جلو ببرم،‌ مي دانستم كه آنا از آن من است: صورتش پر بود از جاي زخم هاي كوچك، كبود و مواج، بوي قارچ آب پزِ ديگ از اتاقش بيرون مي زد. در را كاملاً باز كردم، دستم را گذاشتم روي شانه اش و سعي كردم لبخند بزنم.
.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستان کوتاه

دی گراسوا ﴿ ايزاك بابل ﴾

اسد الله امرايي
چهارده سال داشتم و يکی از بچه های زبل بليت فروش تئاتر به حساب می آمدم. رئيس من مشتری کلکی بود به اسم «نيک شوارتس» که هميشه خدا چشم هايش تاب داشت. توی آن سال ِمصيبتی که اپرای ايتاليايي، سر از «اودسا» در آورد زير بليت او رفتم. مديـر ما کـه از منتـقـدين روزنامه محـلی خط مي گرفت، بنا گذاشت که " آنسلمی" و " تيتو روفو" را به عنوان هنرمند مهمان دعوت نکند و آدم های خودش را به کار بگيرد. همين باعث شد به خاک سياه بنشيند و ما هم به دنبال او. "چالپاپين" به ما قول داد که کارمان را رو به راه کند، اما برای هر اجرا سه هزار تا می خواست، اين بود که رفتيم سراغ " دی گراسو" ي سيسيلی و دار و دسته اش که استاد تراژدی بودند. با گاری های دهقانی پر از بچه و گربه و قفس پرنده های ايتاليايي، دم مهمانخانه رسيدند.
نيک شوارتس که اين دار و دسته کولی را ديد گفت:
«بچه ها، اين آشغال ها پول نمی شود.»
اما بعد از اين که جا افتادند، تراژدی باز،کيسه ای دست گرفت و رفت بازار. شب با کيف ديگری به تئاتر برگشت. پنجاه نفر هم مشتری نداشتيم. بليت ها را نصف قيمت می داديم، اما خريداری نبود.
آن شب نمايش محلی سيسيلی را به صحنه بردند، از آن داستان های آبکی معمولی تکراری که به تعيقيب شب و روز می ماند. دختر ارباب دل به چوپانی می دهد. به او وفادار است تا آن که روزی جوانی ... با جليقه مخملی از شهر می رسد. دختر آن روز را با تازه وارد می گذارند و هر جا که بايد ساکت باشد، می خندد و جايي که نبايد، لب فرو می بندد. چوپان که آنها را می بيند ، مثل پرنده ای هراسان سرش را اين طرف و آن طرف می چرخاند.
تمام مدت پرده اول يا خودش را به ديوار می چسپاند، يا به جايي می شتافت، باد توی شلوارش می افتاد و موقع برگشت چشم هايش دو دو مي زد.
نيک شوارتس توی ميان پرده گفت « گند زدند. اين آشغال فقط به درد کرمنچاگ می خورد.»
ميان پرده را طـراحی کرده بودند که دختر بي وفايـي را به حد کـمـال برسانـد. توی پـرده دوم ديـگر نمی شد دخترک را بشناسيم : رفتار گستاخانه ای داشت، فکرش جای ديگری بود و بي آنکه فرصت را از دست بدهد حلقه چوپان را پس داد. چوپان او را پای تصوير فقيرانه اما رنگ آميزي شده مريم عذرا برد و با لهجه سيسيلی گفت :
« سينيورا، باکره مقدس از تو می خواهد به من گوش کنی، باکره مقدس برای جيووانی شهری هر چقدر بخواهد زن پيدا می کند، اما من به کسی جز تو دل نمی دهم. اگر تو هم از مريم عذرا بپرسی همين را می گويد.»
دختر به تصوير چوبی رنگ آميزی شده پشت کرده بود و بی صبرانه پا به زمين می کوبيد.
در پرده سوم جيووانی حقه باز به سزای اعمال خود می رسد. توی سلمانی روستا اصلاح می کرد. پاهای قوی مردانه اش جلوی صحنه بود زير آفتاب سيسيل چين های جليقه اش برق می زد. صحنه، بازار روستا را نشان می داد. توی گوشه ای چوپان ايستاده بود. آرام ميان جمعيت بی خيال. اول سرش را پايين انداخت، بعد بلند کرد، جيووانی زير نگاه سنگين او بی قرار وول می خورد، تا آنکه سلمانی را کنار زد و بلند شد. با صدايي لرزان از پاسبان خواست همه آدمهای مشکوک و افسرده را از ميدان ده جمع کند. چوپان که دی گراسو نقش او را بازی می کرد غرق افکار خودش بود، لبخندی زد، به هوا پريد و صحنه را به آنی طی کرد و روی شانه جيووانی فرود آمد، چون از او زخم زبان خورده بود ، خشمگين و غّران خون اش را مكيد. جيوواني ولو شد و پرده بي صدا فرود آمد و قاتل و مقتول را از چشم ما پنهان كرد. معطل نكرديم، خودمان را به گيشه خيابان تئاتر رسانديم كه قرار بود صبح باز شود. نيك شوارتس هم از پس همه مي آمد. صبح رسيد و همراه با آن "اودسا نيوز" خبر داد چندين نفري كه توي سالن بوده اند، برجسته ترين هنرپيشه قرن را ديده اند .
دي گراسو، "شاه لير" ،"اتللو"،"محروميت" و "انگل" تورگنيف را بازي كرد و با هر حركت و هر كلامي ثابت كرد در سيـل احساسات اصيـل ، بيشتر از همه كانونـ هاي خشك حاكم بر جهان ، عدالـت موج مي زند.
بليت ها را به پنج برابر قيمت روي هوا مي بردند . خريدارها دنبال بليت فروش ها مي گشتند و آنها را توي مهمانخانه گير آوردند كه برافروخته عربده مي كشيدند.
خيابان تأتر جاني گرفت . مغازه دارها با دمپـايي هاي نمدي ، بطـري هاي سبـز شـراب را همـراه با بشكه هاي زيتون، دم در مي چيدند .توي ظرف هاي بيرون مغازه ، ماكاروني را توي آب كف آلـود مي كردند و بخار آن توي آسمان هاي دور حل مي شدند . پيرزن ها با چكمه مردانه ، ‌صدف و سوغاتي مي فروختند و خريدارهاي مردّد را با صداي بلند مي خوانند . جهودهاي پولدار با ريش هاي بلند كه از وسط دو فاق شده و به دو طرف شانه خورده بود به " نورترن هتل " مي رفتند و درِ اتاق زن هاي چاق مو مشكي را مي زدند كه مختصر سبيـلي داشتند ، هنـرپـيشـه هاي گـروه "دي گراسو" .‌ توي خيابان تأتر همه خوش بودند،الا يك نفر و آن هم من . در آن روزها بدبختي رهايم نمي كرد: پدرم هر آن امكان داشت ياد ساعت اش بيفتد كه بدون اجازه اش برداشته بودم و پيش نيك شوارتس گرو گذاشته بودم. نيك شوارتس كه حالا حسابي به اين گنجينه عادت كرده بود ، نمي توانست آن را از خود دور كند . اين روزها كه به جاي چاي صبحانه اش، بطري سبز گران قيمت سر ميز مي گذاشت ديگر بدتر ، پولش راهم كه بر مي گرداندم نمي توانست ساعت را پس بدهد . شخصيت اش همين طور بود . اخلاق پدر من هم دست كمي از او نداشت . من بيچاره هم كه توي منگنه اين دو قرار گرفته بودم با اندوه فراوان خوشي بقيه را مي ديدم و صدايم در نمي آمد. راه ديـگري نـداشـتـم جـز فـرار بـه قسـطنـطنيـه . قرار و مدارم را با مهندس دوم كشتـي"اس . اس . دوك آو كنت" گذاشته بودم. اما پيش از سوارشدن به كشتي بايد با "دي گراسو" خداحافظي مي كردم . براي آخرين بار نقش چوپان قهرمان را بازي مي كرد . بين تماشاچيان، مهاجران ايتاليايي طاس با سر بندهاي خوش تركيب به چشم مي خوردند. يوناني هاي ناآرام و خارجي هاي ريشو هم بودند كه چشم به نقطه اي دوخته بودند كه بقيه از ديدن آن عاجز بودند ، "يوتوچكين دراز دست" هم آنجا بود . نيك شوارتس زنش را هم آورده بود، با شال بنفش حاشيه دار،‌ خانمي با همه دبدبه و كبكبه اش. صورت ريزه ی چروكيده اش خواب ـ آلودبود . وقتي پرده افتاد اين چهره خيس اشك بود.
از تئاتر كه بيرون آمدند به نيك گفت :« حالا فهميدي عشق يعني چه ؟ »
مـادام شـوارتـس كاهلانه پـا مي كشـيد و توي خيابان " لانـجرون " قدم مي زد ،‌ از چشمـهاي مثل ماهي اش اشك مي غلتيد . شال منگوله دوزي شده بر شانه هاي فربه اش مي لرزيد. كفش هاي مردانه اش را كف خيابان مي كشيد . سرش را تكان مي داد و با صدايي كه توي خيابان مي پيچيد زنهايي رامي شمرد كه با شوهرانشان رابطه خوبي داشتند . شوهرانشان به آنها مي گويند " جگر " به آنها مي گويند "جان دل " .
نيك آرام كنار زنش راه مي آمد و دستي به سبيل هاي قيطاني اش مي كشيد . من هم از سر عادت دنبالشان راه افتاده بودم و گريه مي كردم. مادام شوارتس كه مكث كرده بود گريه مرا شنيد و سربرگرداند.
چشم هاي مثل ماهي اش را وردراند رو به شوهرش و گفت : «ببين ،‌ اگر ساعت اين بچه را پس ندهي، خدا مرا بي عذاب از دنيا نمي برد ! »
نيك با دهان باز ، خشكش زد ، بعد هم آمدو نيشگون محكمي از من گرفت و ساعت را داد .
صداي خش دار و گرفته از گريه ی مادام شوارتس همچنان ادامه داشت : « آخر چه انتظاري مي توانم از او داشته باشم . خشونت ، خشونت . از تو مي پرسم مگر يك زن چقدر مي تواند تحمل كند؟"
سر خيابان كه رسيدند ، پيچيدند توي خيابان "پوشكين ".
ساعت را توي مشت گرفته بودم ،‌ ناگهان با وضوح و روشني اي كه تجربه نكرده بودم ، ستون هـاي ساختمان شهـرداري را ديـدم كه تا آن بـالا مي رسيد ، شاخ و برگ درختهاي بلوار با نور چراغ گاز روشن مي شد، سر مجسمه برنجي" پوشـكيـن" را مهتاب روشـن مي كرد ، براي اوليـن بار ديدم چيزهاي دور و بـرم را ؛ با زيبــايي وصف ناپذيري ، اسير سكوت.


ایزاک بابل
ایزاک بابل از نويسندگان معروف روس بودكه طنز هاي گزنده اش ، كار دست او داد و در پايان به اردوگاه كار اجباري استالین تبعيد شد . بابل تا چند سال پيش از اين جزو كساني بودكه سرنوشتش در هاله اي از ابهام قرار داشت. اما با باز شدن بايگاني هاي" كا.گ.ب " به روي علوم معلوم شد كه او را در همان سال هاي اوليه حکومت استالین بازداشت و اعدام كرده اند.


__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

مربای تمشک



نویسنده : دونا تلرDonna Teller
مترجم : شيرين معتمدی



«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.»
صدای گرم و سرزنده گوينده ی هواشناسی ، از تلويزيونی شنيده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پايداری روی چند رديف کتاب قرار داشت. در حال حاضر اين تنها راهی بود که برای رساندن سيم تلوزيون به پريز برق ، به ذهن مگی رسيده بود .
کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانويه بيشتر هم شده بود ، جزو هميشگی آشپزخانه ی او بودند ، جايي که بيشترين وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در اين چند هفته اخير بيشتر با وضعيت جديدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه اين حالت هم مثل وضعيت تلويزيون لرزان روی کتاب ها ، چندان پايدار نبود.
مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسيد اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هايي هم برای مقابله با اين وضعيت پيدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جديد و یا پرهيز از رفتن به جاهايي که خاطرات ناراحت کننده ای را برايش تداعی می کردند.
اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.
طی سال هایی گذشته او و مايک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغيير فصل ها را می ديدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...
اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصميم بگيرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی ترديدهايش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره بايد روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زيبا بود که نمی شد برای هميشه از آن چشم پوشيد. وقتش بود روحش کمی آرام گيرد. مطمئنا کمی تمشک چيدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصميم اش را گرفت ، تلويزيون را خاموش کرد و رفت به تکاليف بچه ها برسد.

هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسير آشنايي راند که به طرف پارکينگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرميل به برگشتن مقاومت کرد.
پياده روی در سربالايي تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شيبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زير نور آفتاب گسترده بود ، از ميان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگين از خوشه های ميوه و آماده چيدن ... تلفيقی از سياه ، بنفش و زرد .
نگرانی اش بيهوده بود ، دشت همچون دوستی قديمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عميق هوای سبک را فرو داد . چالاک کيسه ای از جيبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چيدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از ديدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کيسه از ميوه های گرد و تيره و تازه.
رهگذران ِ پياده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پيدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:
ـ می خواهی اينها رو هم بريز توی کيسه ات .
صدا ، او را از جا پراند . بی ترديد همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پريد درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:
ـ هيچ معلومه اين جا چه کار می کنی ؟
ـ حدس می زدم اينجا پيدات کنم. اولين آخر ِهفته ی سپتامبره ... اينها رو می خواهی؟
يک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ريخت شان تو کيسه مگی .
ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟
او چه طور می توانست اين قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالي که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از اين که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسيد. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :
ـ من ... من که توشون قره قاط نديدم .
ـ يک کيسه بده برم ببينم چی برات پیدا می کنم .
مايک از ميان خلنگ ها به سمت قسمت های انبوه و بوته های خوابيده رفت ، شروع کرد برگ ها را کنار زدن تا ميوه هايي را که معلوم نبودند ، پيدا کند. مگی برگشت و به راه خود ادامه داد. افکار مختلفی به ذهنش می آمد . آرامشش به هم خورده بود . فکر کرد به اتومبيلش پناه ببرد ، ولی تا قبل از ديدن مايک به فکر برگشتن نبود. در طول راه آهسته قدم می زد و هراز گاهی توتی می چيد، اما حالا همه ی شور و هيجانش از بين رفته بود.
مايک ميان بوته ها ، جلو و عقب می رفت و آرام آرام ميوه ها را جمع می کرد، ولي همچنان پا به پای مگی می آمد. کمی بعد بر گشت تو جاده و مگی به سؤال هاش جواب داد ، سؤال هایی درباره بچه ها ، کارش ، پدر و مادرش ... اما مدام از پيش کشيدن موضوع اصلی طفره می رفت.
بالاخره به جايي رسيدند که تمام جاده های دشت در آن نقطه به هم می رسيد. مگی خوشحال بود که فرصتی برای استراحت پيدا کرده است . نشست آن سر نيمکت و پاهاش را دراز کرد . مايک کمی آن طرف تر نشست و مثل او خيره شد به چشم انداز گسترده ی مزارع که مثل لحاف چهل تکه ای زير پاشان قرار داشت.
مگي يادش نمی آمد چند بار برای پيک نيک اينجا آمده بودند . خيلی مشتاق چنين لحظه ای بود ولی حالا اشتياقش فرو نشسته بود. حتا کنار هم بودنشان هم بيشتر مگی را آشفته می کرد . چرا جای ديگري نمی نشست؟
ـ الان با کسی نيستی ؟
سؤال احمقانه ای بود. همين که از دهانش پريد آرزو کرد ، کاش جور ديگری پرسيده بود يا کمی بيشتر درباره اش فکر می کرد . ولی اين دقیقا همان سؤالی بود که می خواست بپرسد ، پس لزومی نداشت دنبال کلمه ی دیگری بگردد.
ـ نه به هيچ وجه .
مايک به مزارع چشم دوخت . مگی ساکت بود ، تا او ادامه دهد .
ـ تا بهار هم طول نکشيد ، بعد اون رفت سراغ یه کس ديگه .
مگی طی آن روز برای اولين بار برگشت و درست و حسابي به شوهرش نگاه کرد. چشمانش گود افتاده تر شده بود ، موهاش خاکستری تر ، چروک صورتش بيشتر و حالت چهره اش خسته تر ؛ صورتی غمگين. حسی درونی می خواست مايک را به طرف خودش بکشاند . به او بگويد چه قدر همه چيز خوب بود و دوباره آن چشم ها را بخنداند . اما رنجشش از مايک با در آغوش گرفتن او هم از بين نمی رفت حتا در چنين جاي زیبایی.
مگی روي برگرداند و منظره ی مقابلش را نگاه کرد. کمی بعد هم بلند شد که برگردد. هوا با وجود آفتاب سوز سردی داشت .
ـ بهتره راه بيفتيم .
ديگر نمی دانست چه کار کند يا چه بگويد . ولي از نشستن روی نيمکت چيزی به دست نمی آمد .
ـ بذار من بيارم شون .
مايک میوه ها را برداشت و در سکوت به راهشان ادامه دادند. مگی از خودش می پرسيد ، به چه فکر می کند ؟ آيا افکار مايک هم مثل ذهن خودش آشفته است ؟ بالاخره به پارکینگ ماشين ها رسيدند .
مگی در حالي که تو جيبش دنبال دسته کليد می گشت پرسيد:
ـ چه طوری اومدی اينجا؟
ـ با قطار تونچستر . بعدش هم با اتوبوس اومدم اين جا ، غروب هم با اتوبوس برمی گردم تونچستر .
مگی ناگهان دلش خواست او را برساند ولی جلو خودش را گرفت. اما کار ديگری هم می شد کرد.
ـ قبل از رفتنت وقت داری يک فنجاو چای بخوريم ؟
اميدوار بود لحنش بيشتر سؤالي بوده باشد تا امری.
ـ کيک و مربای تمشک هم هست؟
مگی خنديد ، برای اولين بار از وقتی صدايش را شنيده بود ، احساس آرامش می کرد .
ـ خيلی به خودت مطمئني ! نکنه فقط واسه ی همين برگشتی ؟
مهلت نداد مايک چيزی بگويد.
ـ کيک نداريم ، ولی نون تازه هست ، به همون خوشمزگی .
مگی بعد از صرف چای او را به ايستگاه اتوبوس رساند. مايک وقتی داشت از ماشين پياده می شد ، برگشت و گفت :
ـ هفته بعد هم می آيي بيرون ؟
ـ احتمالاً ... اگر هوا همين جور بمونه.
مايک سری تکان داد و به کسانی پيوست که منتظر اتوبوس عصر گاهی بودند. مگی صبر نکرد. به طرف خانه راه افتاد ، مسير طولانی تری را انتخاب کرد که در امتداد دامنه ی دشت پيچ می خورد. آن ها راه طولانی ای در پيش داشتند ، ولی شايد آن هم مثل هوا چشم انداز اميد بخشی داشت.

________________________________________
1- یک نوع میوه ی کوهی

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 04-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پادشاهی که ......

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم..."

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است."

پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟"

نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اين کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!"

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد" سکه را از آن خود کنند!!! این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 04-10-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خواربار فروش و خدا

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 04-10-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق بدون قید و شرط

::: عشق بدون قید و شرط :::
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت(پدر و مادر عزيزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم.رفيقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بياورم.))
پدر و مادر او در پاسخ گفتند(ما با کمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.))
پسر ادامه داد (ولی موضوعی است که بايد در مورد او بدانيد؛او در جنگ بسيار آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يک دست و يک پای خود را از دست داده است و جايی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهيد او با ما زندگی کند.))
پدرش گفت:ما متاسفيم که اين مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.ما کمک می کنيم تا او جايی برای زندگی در شهر پيدا کند.))
پسر گفت: ((نه؛من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند(نه؛فردی با اين شرايط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستيم و اجازه نمی دهيم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.))
در اين هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزی نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت.




__________________
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 04-10-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق بدون قید و شرط

::: عشق کوچولو :::
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد ديد دختر سه ساله اش گران ترين کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زينت يک جعبه کودکانه هدر داده است .
مرد بسيار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبيه کرد. دختر هم با گريه به بستر رفت و خوابيد.
روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد ديد که دخترش بالای سرش نشسته وميخواهد اين جعبه را به او هديه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسيد وجعبه را از او گرفت و باز کرد.

اما متوجه شد که جعبه خاليست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبيه کرد .
اما کودک درحاليکه گريه ميکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ريخته بودم و تو آنها را نديدی.
مرد دوباره شرمنده شد وميگويند تاپايان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز ميکرد به طرز معجزه آسايی آرامش پيدا ميکردپدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورک پرواز کردند و برای شناسايی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با ديدن جسد؛قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.پسر آنها يک دست و پا نداشت.




__________________
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 04-12-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

::: سنگ تراش ناراضی :::
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم.

در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها