بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ونوس- بله،پدرم جنگلهای شمال رو که بزرگ هستند،تقسیم می کنن وشریک می شن،ویلا می سازند
هومن- پس شما باید همسریک هیزم شکن بشید که اون درختهایی روکه پدرتون قطع می کنه،بشکنه وتوبازاربفروشه!
«وبدین ترتیب شب مهمانی به پایان رسید.»
اون شب هومن خونه خودشون نرفت وپیش من موند.وقتی دوتایی تواتاق من تنها شدیم هومن پرسید:
- فرهاد امشب ازکدوم دخترها خوشت اومد؟فکرکنم مادرت منتظره فردا،بفرستدت خونه بخت!
من- شهره دختربدی نیست.هم خیلی قشنگه؛هم دیگه شناخته شدس.چاق هم نیست،خوبه،من ازش بدم نیومد.ولی مشکل،یکی پدرشه،
یکی اینکه دخترخاله منه.ممکنه ازنظرژنتیک،مشکل داشته باشیم،یعنی ازنظرگروه خونی.پدرش هم ازاون بازاری هاست که من ازشون
نفرت دارم.محتکره! البته این به شهره ربطی نداره
هومن- اگه با شهره ازدواج کنی،پدرش می بردت بازار،برات یه حجره بازمی کنه.
یه میزمی ذاری ویه تلفن.روی میزهم یک قالیچه می اندازی وروی صندلی یک پوست گوسفند،همیشه هم یه دسته کلیدمی زنی به شیشه حجره وزیرش می نویسی
«یک دسته کلید پیدا شده»بنگاه صداقت!!
اون وقت ازاون طرف،هرچی جنس مصرفی مردم بیچاره س،احتکارمی کنی!
من- هومن توچی؟ازهیچکدوم خوشت نیومد؟خلاصه بگومادرم برات دست بلند کنه!
هومن- بعضی هاشمن بد نبودند،یعنی قشنگ بودند ولی همه دنبال ظواهرزندگی هستن.یعنی اینطوری تربیت شدن.
من- هومن،بخوابیم،دارم ازخستگی می میرم
هومن- آره،زودتربخوابیم.ستاره خانم ساعت شش صبح آقا میاره،یه کدوم ازدخترای فامیل روبزوربهت می ده!
من- نه،می خوام با پدرم صحبت کنم که من روبرای ازدواج تحت فشارنذارن
هومن- فرهاد،لیلا توی خونه نمی آد؟
من- چرا یعنی دیشب به فکرش بودم.دلم می خواست برم دعوتش کنم.ولی به دوعلت نرفتم.اولاکه مادرش داشت درآشپزخانه
کارمی کردوترسیدم یکدفعه یکی ازاین دخترها یه متلکی،چیزی بگه،دختره روحیش خراب بشه.دوم اینکه،لیلاچادریه،با چادرهم حتما نمی اومد تومهمونی
هومن-اگر دستم رسد بر چرخ گردون
ازاوپرسم که این چون است واون چون؟
من- با چرخ مکن حواله کاندرره عقل
چرخ ازمن وتوهزارباربیچاده تراست
هومن- شب بخیر«خیام»!!
من- شب بخیر«صمدبهرنگی»
ساعت حدود نه بود.من وهومن تازه ازخواب بیدار شده بودیم وصبحانه تازه تمام شده بود که زنگ زدند.خواهرهومن بود«هاله»
من وهومن ازاومدن خواهرش بسیارمتعجب شدیم.آروم اومدودرسالن،روی مبل نشست غمگین به نظر می رسید وبی پناه.زیرلب سلام کرد.
هومن- چی شده هاله؟اینجا اومدی چیکار؟
هاله- تووقتی کوچک بودی اینجا می آمدی چیکار؟حالا می آیی چیکار؟
هومن زهرخندی زد وگفت
- اینجا به پناه می اومدم.برای فرارازخونه.برای فرارازدست مادرتو
هاله- من همم به پناه اومدم.به این خونه؛به برادرم!
من وهومن همدیگه روبا حیرت نگاه کردیم
هومن- من وتو،هیچوقت خواهروبرادرنبودیم.من درزندگی خیلی تاوان تورو دادم هاله خانم!
هاله- هومن من می دونم که مادر،تورو اذیت کرده.یعنی وقتی کوچک بودم متوجه نمی شدم ولی حالا،چرا.می فهمم.
ولی گناه من چیه؟مگه من خواستم که زندگی تواینطوری بشه؟مگه من باعث جدایی پدر،ازمادرتوشدم؟
اگراونها بین من وتو،تبعیض قائل می شدند،گناه من بوده؟
هومن توبرادر بزرگ منی،پدرمون یکیه اینو قبول نداری؟
بعد ازگفتن این حرفها شروع به گریه کرد.هومن سردرگم مونده بود که من گفتم
من- هومن توتلافی غوره روسرکوره درمی آری؟تودربرابرخواهرت مسئولیت هایی داری.یادت نره
پس از اینکه حرف من تمام شد،هومن بلند شدوخواهرش رودرآغوش گرفت.صدای گریه هاله بلندترشد.قطره اشکی ازچشم هومن پایین چکید
لحظاتی این صحنه شورانگیزادامه داشت تا دراثرنوازش هومن،خواهرش آرام شد
هومن- خوب خواهر،حالا بگوچی شده؟کدوم ظالم اشک تورو درآورده؟
هاله خندید وگفت- مادرم
حالا نوبت خنده هومن بود:مادرت که اشک من روهم زیاد درآورده!با توچی کرده!
هاله- هومن،می خواد من روبه زوربده به پسرخاله ام.منوچهر
من- هاله خانم منوچهرپسربدیه؟
هاله- نه،ولی من ازاول خوشم نمی آد.من می خوام فعلا تحصیل کنم،دانشگاه برم.حالا خیال ازدواج ندارم.
من- کلاس چندم هستید شما؟
هومن- امسال دیپلمش روگرفته.
هاله- وقتی گفتم نمی خوام با منوچهرازدواج کنم،لج کردند ونمی ذارن توکنکورشرکت کنم
هومن- به به،چشمم روشن!زیرگوش من چه دیکتاتوری راه انداختند!پاشئ،پاشوبریم ببینم حذف حسابشون چیه
بعد روبه من کرد وگفت
- پاشوفرهاد توهم بیا.یه دفعه دیدی کم آوردم توزیربغلم روبگیر!
من- شاید صلاح نباشه من بیام.
هومن- چرا بیا، اتفاقا صلاحه که توباشی.
«حرکت کردیموبه فرخنده خانم گفتم اگرمادروپدرم اومدن،فقط بگه که من خونه ی هومن اینا هستم چند دقیقه بعد به خونه آنها رسیدیم وواردخونه شدیم.»
خونه هومن هم بزرگ بود،نه به بزرگی خونه ما.ولی باغی نسبتا بزرگ داشت وساختمانی دوطبقه ویلایی.به محض ورود سوسن خانم،نامادری هومن جلواومدوگفت:
- اِ هومن جون تویی،چرادیشب نیومدی؟
«من وهومن هردوسلام کردیم وسوسن خانم جواب سلام ماروداد وبامهربانی به من تعارف کردواین تازمانی بود که هاله هنوزواردخونه نشده بود.
به محض ورودهاله،سوسن خانم با لحن غضب آلودی سوال کرد»
- کجارفته بودی هاله؟
«هومن دست هاله روگرفت وپیش خودش نشوندوگفت: خواهرم پیش من بود،پیش برادرش!»
سوسن خانم باحیرت زیادکه کم وبیش،شادی نیزدرچشمانش دیده می شد،آرام روی مبلنشست وبدون حرف لحظاتی هومن وهاله رونگاه کردوبعداز یکی دوبارکه به من نگاه کرد،
گفت:باورم نمی شه!شماها خواهروبرادرشدید؟نه اینکه ناراحت باشم،همیشه این روازخدامی خواستم که روزی هاله روبه خواهری قبول کنی.ولی برام خیلی عجیبه!
هومن- اگرشما و پدراجازه می دادید،خیلی زودترازاینا،خواهروبرادری ماخودش رونشون می داد.ولی متاسفانه با تبعیض هایی که بین من وهاله قایل می شدید،روزبه روزمنوازاودورمی کردید.
بگذریم،من اینجا نیومدم دراین مواردصحبت کنم.
سوسن خانم،هاله ازطرف مادربامن تنی نیست،ولی دخترشما که هست؟پاره تنتون که هست؟
من برای آینده اونگرانم،شما چرانیستید؟فکرنمی کنید که دراواخرقرن بیستم،زمان اون رسیده که یک دخترتحصیل کرده حق داره برای سرنوشت خودش تصمیم بگیره؟
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فکرنمی کنید که هرچند ازاون بزرگترهستید،ولی ممکنه شما اشتباه کنید؟هرکس ندونه،فکرمی کنه دارید هاله روازسرخودتون بازمی کنید
دلم می خواد بدونم منظورتون از این کارها چیه؟
سوسن خانم- اجازه بده بگم چند تا چایی صغری خانم بیاره،بعد صحبت کنیم،با گلوی خشک که نمی شه حرف زد!
وبا این گفته،درحال بلند شدن بودکه هومن با لحنی محکم وآمرانه،ولی آرام گفت:
- سوسن خانم خواهش می کنم بنشینید. ما نه برای دیدو بازدید اومدیم نه مهمانی. سوسن خانم کاملا جا خورده بود. دوباره نشست گفت:
- هومن جان تو درست می گی،ولی دلم می خواد بدونم منوچهر چه عیبی داره؟
تو خودت منوچهرروچند ساله ندیدی ولی درکودکی وتقریبا جوانی، قبل ازاین که ازایران بری،با اون آشنا بودی. تو بگو چه طورپسریه؟
هومن- تا اون جا که من می دونم،پسر بدی نیست. اما مسئله چیز دیگه ایه.
موضوع اینه که هاله ازمنوچهرخوشش نمی آد. موضوع اینه که هاله اصلا نمی خواد ازدواج کنه!حالا چه منوچهر،چه کس دیگه.
سوسن خانم ازشما انتظارنداشتم که این طوری فکرکنید!شما تحصیل کرده اید،بی سوادکه نیستید؟
خوبه که زندگی من ومادرم،جلوی چشم شماست!
«بعد مدتی هومن سکوت کرد. که حتما زندگی خودش رودرلحظه ای مرورکرد.»دوباره گفت:
- ازدواج مادرمن هم اجباری بوده. مادرم پسرخاله اش رودوست داشت که به خاطرپول یا هرچیزدیگه ای،خانواده اش مجبورش کردن باپدرم ازدواج کنه. بدون عشق،بدون تفاهم،بدون آزادی
درانتخاب.نتیجه اش هم من هستم،بدون مادر،بدون محبت مادری،بدون کودکی!
می دونید سوسن خانم،هر بچه ای،قسمتی ازکودکیش،لوس کردن ونازکردنه!که چی؟
که این که مادرش نازش روبکشه،درآغوشش بگیره،نوازشش کنه.
بعضی ازوقت ها دیدید که بچه ها،بی خودی وبدون علت بهانه می گیرند؟
همش به خاطراینه که مادرشون،پدرشون،لوسشون کنه ودستی سروگوششون بکشه.
اینطوری یه کودک ازنظرمحبت ارضا میشه. من ازاین نعمت خدا که حق مسلم هرکودکه،محروم بودم.درون من خلایی است که هیچوقت پرنشده.
حالا دیگه گذشته،با تموم پولها وقدرت های این جهان نمی شه زندگی منوبه عقب برگردوند واین خلاء روپرکرد
اون زمان وقتی بزرگترها،مادرم رومجبوربه ازدواج با پدرم می کردند. خیال خوبی کردن به اون روداشتند. به اصطلاح صلاحش رومی خواستند.
حالا شما که نمی خواهین هاله به سرنوشت مادرمن دچاربشه؟!
شوهردادن یه دختروتهیه جهیزیه،تنها کافی نیست.
«صحبت هومن دراین جا تمام شدوسرش راپایین انداخت.»
متاثرشده بودیم وباورنکردنی تراینکه علاوه برهاله،سوسن خانم هم آرام،گریه می کرد
بعد ازچنددقیقه سوسن خانم که اشکهاشوپاک کرده بودگفت :
- هومن جان،من اینکه تونسبت به آینده هاله احساس نگرانی می کنی،واقعا خوشحالم،خوشحالم ازاینکه این جریان باعث شدکه شمادونفراحساس خواهربرادری بکنید
حالا دیگه اگرقرارباشد بمیرم هم خیالم راحته که هاله تنها نیست وبرادرش مواظبشه!
هومن تودرست می گی.من نبایدبه خاطرپول هاله روواداربه ازدواج می کردم. اما نمی دونم چراهمیشه تا اسم خوشبختی به میان می آد،اولین چیزی که درذهن انسان نقش می بنده پوله!
متاسفانه شاید ما زیادی درمسائل مادی غرق شده باشیم.
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

خوشحالی بیشترمن ازاینه که تومنومتوجه اشتباهم کردی.چشم هومن جون دیگه هاله رومجبوربه ازدواج نمی کنم . هرچی خدا بخوادهمون می شه.
دراین لحظه هومن ازجا بلندشدوروبه هاله کردوگفت:
- هاله جون،حالابروباخیال راحت به درس وکنکورودانشگاهت برس ودوباره به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:
- ممنون سوسن خانم که با این قضیه خیلی روشن وخوب برخوردکردید.فعلا خداحافظ
هاله هومن روبغل کردوگفت:هومن خداروشکرمی کنم که برادری مثل تودارم.چقدرخوب شد که توبه ایران برگشتی!
هومن- من هم خوشحالم ازاین که دیگه تنها نیستم ویک خواهردارم که غم منو بخوره!
ووقتی که به طرف درخونه حرکت کردسوسن خانم گفت:
- هومن،خیلی دلم میخواست که من وتو هم درمورد گذشته وچیزهای دیگه با هم صحبت کنیم .من فکرنمی کردم تو این قدر منطقی باشی!
هومن جون،من دیگه طاقت ندارم که وقتی توی چشمان تونگاه می کنم،تصویرخودم روبه شکل یک عفریت زشت ببینم .
وقتی که ما می تونیم مثل دوتاانسان کامل باهم حرف بزنیم،چه اشکالی داره که یکبارآزمایش کنیم شاید این کدورت ها ازبین بره؟
من میدونم که نمی تونم جای مادرت روبگیرم،ولی می شه که حداقل ازهم متنفرنباشیم .
هرچند که خداروشاهد می گیرم که هیچوقت ازتو تنفرنداشتم .
نمی گم اندازه هاله دوستت داشتم،ولی هیچوقت هم توروزیادی ندونستم .
«هومن به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:»
- واقعا می خواهید حسابهارودرموردگذشته صاف کنید؟باشه من حاضرم.(وروی مبل نشست)
من- اگراجازه بدیدبنده مرخص بشم. بودن من دراینجادرست نیست .
سوسن خانم- نه فرهاد خان،شمامثل برادرهومن هستیدوازتمام زندگی اون باخبرید.اتفاقا من اصراردربودن شما دارم .
دلم می خواد مثل یک قاضی عادل به حرفهای من گوش بدید وقضاوت کنید .حتی اگردرمواردی،من اشتباه کرده بودم،خطاهام روبگید تا برای خودم هم روشن بشه.
هرچندکه تعدادی ازاین گناهان،سالهاست که وجدانم رو آزارمی ده .
حالا اگه اجازه بدید،یه چای بخوریم تا کمی اعصابمون آروم بشه .
سوسن خانم دنبال آوردن چای به آشپزخونه رفت .هاله کنارهومن نشست وگفت هومن هرطوری که بشه،من خواهرتوام وباتو .
من وهومن ازپاکی وبی آلایشی این دختربه وجداومده بودیم وهومن اورانوازش کرد.
چای درسکوت نوشیده شد .هردوطرف،خودرابرای تلخی بازگشت به گذشته آماده می کردند.
اضطراب این لحظه حتی به من هم سرایت کرده بود.پس سیگاری روشن کردم .
هومن هم سیگاری روشن کرد
سوسن خانم- هومن جون اگرممکنه یکی هم به من بده .هومن سیگاری به طرف اوگرفت وبرایش روشن کردوگفت:
- گفتید که نمی تونید جای مادرمنوبگیرید .درسته،امانهاونطورکه شمافکرمی کنید،چراکه من مادری نداشتم تا احساس مادرداری داشته باشم
پدرومادرم،این احساس روازمن گرفتند.هرکسی که مادری داشته وازدست داده،یعنی مثلا مادرش فوت شده،حداقل با یاد آوری این احساس وزنده کردن خاطره اون لذت می بره.
ولی من متاسفانه اصلا طعم شیرین این احساس رودرک نکردم!
سوسن خانم برای اینکه ازجایی شروع کنیم دلم می خوادازاون حادثه یادکنم که باعث شدبین من وشما وپدرم،شکاف عمیقی ایجادبشه .
یادتون هست؟دارم درموردجریان «دامن»صحبت می کنم .
شما اون روزبه پدرم دروغ گفتید.من حتی وقتی پدرآمد،کل جریان روفراموش کرده بودم.ولی شما باعث شدید که پدرم باشلاق منو بزنه .
هرضربه ای که میزد،نه به بدن من،که به روح من می خورد.چرا این کارروکردید؟
چرابا احساسات یک کودک که مادرهم نداشت این طوربازی کردید.
من اعتراف می کنم که ازهمون روزبا خودم عهد کردم که درزمانی که به قدرکافی بزرگ شدم،ازشما انتقام بگیرم .
حالا آن زمان رسیده.درداون شلاق هارودرتمام روح وتنم حس می کنم.اون ضربات رومن،نه ازپدرم،که ازدست شما خوردم!نمی دونم یادتون هست یا نه؟
ولی من گریه نکردم همین باعث شدکه پدرم منوبیشتربزنه .این هم یادم هست که شماجلوی پدررو گرفتید،اما پدربه طرزوحشیانه ای من رومی زد.
اون روزشما تونستیدترسی ازخودتون تودل یک کودک هفت هشت ساله بی مادرایجادکنید.ولی من حالادیگه بزرگ شدم.فکرمی کنم نوبت من رسیده باشه.
عمل اون روزشماخیلی غیرانسانی بود .
«سوسن خانم درتمام این مدت،سرش رو پایین انداخته بودوگوش می داد .هاله با شنیدن این قصه اشک ریخت .من هم سیگاردوم رو روشن کردم.»
سوسن خانم- هومن جون می دونم که من درنظرتوهمیشه یک زن سنگدل ودروغگو،جلوه کرده ام اما حالاحرفهای من روهم گوش کن .
وقتی من باپدرت ازدواج کردم،می دونستم یک پسرکوچک داره .می دونستم پولدارههم هست .من هم یک دخترجوون بودم.من هم قشنگ بودم .
اگریادت نیست که چقدرزیباوشاداب بودم،فقط کافیه که به هاله نگاه کنی،درست شکل آنزمان من .تصویری ازمن .باخودم عهد کرده بودم که پسرشوهرم رومثل شوهرخودم بدونم .
پدرت ازازدواج اولش،خاطره تلخی داشت .به من اجازه نداده بودکه تنها حتی خونه پدرومادرم برم .شب قبل ازاون حادثه،با پدرت بگومگوکرده بودم .
مادرم چندروزی بودکه مریض شده بودوخونه خوابیده بود .وقتی ازپدرت خواستم که باهم به دیدن مادرم بریم،گفت که چندروزدیگه،جمعه می ریم اونجا .
می دونستم که اگربدون اجازه پدرت ازخونه بیرون برم،اون به شدت عصبانی می شه.
ازمادرم هم که نمی تونستم دست بکشم!با این حال گفتم صبرمیکنم.یعنی سرنوشت مادرت روپیش چشمم مجسم کرده بودم .
دلم نمی خواست این اتفاق برای من هم بیفته.ولی همان صبح پدرم تلفن زدوگفت که حال مادرم بدترشده وازمن خواست که به کمکش برم.
دیگه نتونستم صبرکنم.این بودکه به خونه مادرم رفتم.اونجا مجبورشدم که مادرم روبه دکترببرم.
رفتن وبرگشتن من خیلی طول کشید.ترس تمام وجودم روگرفته بود.ترس ازاینکه تودرخونه تنهامونده بودی.وجدانم منوعذاب می داد .
اگراتفاقی برای توپیش می آمد،هیچوقت خودم رونمی بخشم.درضمن جواب پدرت روبایدچی می دادم؟
دردل آرزومی کردم که کاش توروهم باخودم آورده بودم.گیج بودم،نمی دونستم چیکارباید بکنم!
وقتی خلاصه باتمام نگرانی هابه خونه برگشتم وتروسالم دیدم متوجه شدم که پدرت هنوزبه خونه برنگشته،ازصمیم قلب،خدارو شکرکردم.
اما درهمون لحظه تو،من روتهدیدکردی.باچیزی که اونقدرازش وحشت داشتم.
با شنیدن تهدید تو،سرنوشت مادرت روبرای خودم،تکرارشده می دیدم.گفتم که من دلم نمی خواست،پدرت منوطلاق بده.
باید طوری عمل می کردم که تونتونی علیه من هیچ حرفی بزنی.
خیلی باخودم کلنجاررفتم،ای کاش توکمی بزرگتربودی تادراین شرایط می تونستم باتو صحبت کنم.
آرزومی کردم که پدرت اینقدرمنومحدودنکرده بودتا من مجبورنباشم بخاطردیدن مادرمریضم،دزدکی ازخونه خارج بشم.
ای کاش دراون زمان آنقدرآزادی داشتم تاناچاربه دروغ متوسل نشم.
هومن جون ترس وعدم امنیت،انسان روبه خیلی ازکارها وادارمی کنه.انسان رودرحالت دفاعی قرارمی ده.من بایدازآینده خودم،زندگیم دفاع می کردم یا نه؟
وقتی اون دروغ روبه پدرت گفتم،وقتی پدرت توروتنبیه می کرد،ازخودم متنفربودم.
بعدازاون همیشه درچشمان تو،برق کینه ونفرت وانتقام رامیدیدم وبیشترمی ترسیدم.دلم می خواداین روهم بدونی که بعدازاینکه ازایران رفتی،به پدرت حقیقت روگفتم.
حداقل پدرت ازواقعیت جریان باخبرباشه.بعدازاون هم،هربارسعی می کردم که به تونزدیک بشم،تواجازه ندادی.
می دیدم که تودرخونه زجرمی کشی،مخصوصا بعدازبه دنیاآمدن هاله.
هومن جون،اعتراف می کنم وقتی هاله به دنیا آمد،توجه ماهم به طرف اوجلب شد.
تواگرمنطقی فکرکنی،به من حق می دی که بچه خودم رو،بیشترازتودوست داشته باشم!
این طوربهتربود.درخارج ازکشور،همین که دراین خونه نباشی،هم برای توبهتربودوهم برای من.هردوآرامش داشتیم.
مازنهاهمیشه درحال ترس بودیم.وبه هنگام ترس به خیلی ازحیله هادست می زنیم.
همانطورکه هاله درموردترس ازازدواج به توپناه آورد.من هم به حیله پناه آوردم.
هومن من درموردجدایی پدرومادرت،هیچ نقشی نداشتم.من نمی خواستم که سرنوشت توروهاله هم داشته باشه.پس طبق غریزه،ازخودم وفرزندم دفاع کردم.
قبول کن که من بعنوان زن این خونه،حق داشتن اختیاراتی رابایدداشته باشم حالاهم خودم روتبرئه نمی کنم.انتظاربخشیدن هم ازتوندارم.
اماتوقع دارم که درمحکمه ودادگاه وجدان تو،عادلانه محاکمه بشم.هومن جون،یک دختر،باهزارآرزوبه خونه شوهرمی ره.
پدرتوپولداربودوهست.آیا من که حدودپانزده سال ازاوکوچکتربودم نبایدازیک تضمین برخوردارباشم؟
اینو به تومی گم.من هم آرزوداشتم بامردی ازدواج کنم که حداکثرشش هفت سال ازخودم بزرگترباشد،نه پانزده سال!
من حرفهام روزدم.وجدان توهرتصمیمی که درباره من بگیره،باکمال میل قبول می کنم.پدرت ،چون فهمیده نسبت به تو،کوتاهی کرده،دائم درپی جبران گذشته هاست.
ومن اعتراف می کنم که دشمنی توبامن،برام بسیارخطرناکه.امابدون که،هربارنسبت به توظلمی کردم فقط به خاطرترس بوده،نه کینه یانفرت.فقط دفاع ازآینده خودم.
وبرای اینکه حسن نیت خودم روبتوثابت کنم،باید بگم که تنها تضمین مادی که دراین چندساله داشتم همین سنداین خونه بوده که اون هم پدرت ازمن یک وکالت بلاعزل گرفته تاهروقت
خواست،این خونه راپس بگیره،یعنی توحالا درموقعیت قوت هستی ومن ضعف.گفتم انتظارندارم که تومن روببخشی ولی اینها روگفتم تاکمی ازنفرت تونسبت به من کم بشه.
باتمام شدن حرفها،سوسن خانم،کلافه به دنبال چیزی می گشت تاهم سرش روبا اون گرم کنه تاهومن تصمیم خودش روبگیره وهم آرامشی بهش بده.
پس بلندشدم وسیگاری بهش تعارف کردم که با لبخندحق شناسانه ای،یکی برداشت.
لحظه ای بعدهومن بدون کلامی خونه روترک کردورفت.سوسن خانم که منتظرجواب هومن بود،مات ومبهوت به من نگاه کرد.
درحالی که سیگارش روروشن می کردم،گفتم:
- هومن رومن می شناسم.هروقت که مرددودودل می شه ونمی تونه تصمیم بگیره،اینکاررومی کنه.ناراحت نباشید،خدابزرگه،هومن هم دل پاکی داره.
سوسن خانم- فرهادخان،من ازگذشته،واقعا متاسفم.اینوبه هومن بگید.بهش بگید که اگردرزندگی احساس امنیت می کردم،ازخدا می خواستم که پسری هم مثل هومن داشته باشم.
هاله- فرهادخان،خواهش می کنم مواظب برادرم باشید(وقتی ازخونه هومن بیرون اومدم،هومن رودیدم که کنارخیابون ایستاده بود.)
من- رفیق انگارکوکه کوکی؟
هومن- منتظرتوبودم.بریم؟
من- کجا؟کازینو،دیسکو،لوکال،بی لیارد؟کجا؟
هومن خندیدوگفت:نه بریم همین آبمیوه فروشی سرچهارراه یه آبمیوه بخوریم.
«قدم زنان حرکت کردیم وسلانه سلانه طول خیابون روطی می کردیم.»
من- به چی فکرمی کنی؟
هومن- به بدبختی هام!توخودت می دونی چرامی پرسی؟
من- حالا می خوای چیکارکنی؟حرفاشوکه شنیدی؟
هومن- آره شنیدم همش منطقی بود.هرکس دیگه ای هم جای اون بودهمین کاررومی کرد.بازم خداپدرش روبیامرزه که بجای خارج فرستادن من،نگذاشت منوگداخونه!
ایناهمه تقصیرپدرخودمه.راستش روبخوای،خودم هم نمی دونم چکاربایدبکنم.
من- بهترین راه اینه که تووسوسن خانم وهاله،دست به یکی کنیدوبریزیدسرپدرت.
«به آبمیوه فروشی رسیدیم وبعدازخوردن یک آبمیوه،دوباره به طرف خونه برگشتیم.»
وقتی نزدیک خونه مارسیدیم هومن ازمن پرسید:
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

- تواگرجای من بودی چیکارمی کردی؟
من- به من کاری نداشته باش،مهم اینه که توچه تصمیمی بگیری.درضمن سوسن خانم به من گفت که به توبگم واقعا بخاطرگذشته متاسفه.
گفت اگرترسش نبوده،آرزوداشته یک پسری مثل توداشته باشه.ببین هومن،تلافی چی رومی خوای دربیاری؟وسرکی می خوای دربیاری؟سوسن خانم الان حدودبیست ساله که زن پدرتوست.
جوونی شو،تقریبا تواون خونه گذشته.فکرنکنم دستش به جایی بندباشه.حالا اگرمی خوای زورت روبه یه همچنین آدمی برسونی،خوب خودت می دونی!
قبول دارم که درگذشته زیادسختی کشیدی،اما تمام سختی های توتقصیرسوسن خانم نبوده.
درهرصورت کاری کن که بعداوجدانت آزارت نده.به قلبت رجوع کن.
هومن- کاری نداری فعلا؟
من- خیرمهندس،عرضی نیست.خدانگهدار.
«وهومن خلاف جهت خونه شروع به حرکت کرد.»
من- راه خونه تون روهم گم کردی؟
هومن باخنده- نه گم نکردم.توی قلبم دیگه ازش کینه ای ندارم،می رم یه جعبه شیرینی بخرم دسته خالی نرم خونه.راستش دیگه نمی خوام ازکسی تودلم نفرت وکینه داشته باشم.دوستی بهتره.
من- حالا لایق دوستی من شدی!یه جعبه هم بگیربرگشتی بده درخونه ما.
«تمام بعدازظهرروخوابیدم،خوشحال بودم ازاینکه این مشکل هومن حل شده،خیلی ساده.البته سختی هاش روقبلا کشیده بود.»
عصری حدودساعت 5ازخواب بیدارشدم وبعدازحمام کردن واصلاح صورت،پایین رفتم.موقعی که مشغول خوردن چای عصرانه بودم،مادرم گفت که دخترخاله ات قراره بیاداینجا دنبال تو.
می خوادباهم برین خرید.
من- مادر،خریدهای منوهمیشه هومن انجام می داد.من حوصله خریدواین حرفهاروندارم،اونم تواین شهرشلوغ وآلوده!
مادر- چیه مادرتوخونه نشستی.پاشوبروبیرون ببین چه خبره
من- مادرمن دوروزه اومدم،توی این دوروزه مگه چقدرخونه بودم؟
پدر- منظورمادرت اینه که پاشو بروسرخونه وزندگیت!
من- یعنی داریدبیرونم می کنید؟
مادر- نه مادر،این چه حرفیه؟دلم می خوادبازنت بیای خونه.
من- باکدوم زنم؟مگه برام زن گرفتید؟
پدر- نترس،مادرت بیست روزه زن من شد،حالا گیریم سنی ازش گذشته ودستش کندشده،فوق فوقش،یه ماهه توروحتمازن می ده!
زنگ زدندوفرخنده خانم دررابازکرد.شهره بود.
یه لباس شیک پوشیده بودوعطری بسیارخوش بو!بایدبگم که خیلی زیباشده بود.
شهره بعدازرسیدن وسلام واحوالپرسی،روبه من کردوگفت:
- ساعت خواب آقا!چقدرمی خوابی؟
من- شما ازکجامی دونی که من خوابیده بودم؟
شهره- ماهواره مخابراتی من خیلی قوی یه!حالا پاشوبریم،یه گشتی توی خیابون ها بزنیم.
من- که چی روببینیم ؟ترافیک رو؟
شهره- نه میریم خرید،بایدیادبگیری چطوری خریدکنی.
من- دخترخاله،شهره خانم،من اصلا ازخریدنفرت دارم،حوله این کارهاروهم ندارم.
شهره- حالا پاشوبریم،باشه خریدنمی ریم.
من- باباکاردارم،می خوام ببینم این هومن چه خاکی بسرش کرده!
شهره-برمی گردی می فهمی،روت می شه دخترخاله به این خوبی اومده دنبالت،باهاش نری؟حیفت نمی آد؟
«نگاهی به شهره کردم وخندیدم.راست می گفت،حیف بود.پس بلندشدم وبعدازتعویض لباس،باشهره راه افتادیم.ماشین شهره یک هوندای مدل بالا بود،باکولروپخش وموبایل روی داشپورت.
خیلی شیک.هنوزدرماشین روبازنکرده بودکه هومن ازدورپیداش شد.انگارموهاشوآتش زده بودند.»
هومن- خب،دخترخاله،پسرخاله کجاتشریف می برند؟چشم فرخنده خانم روشن!
شهره- سلام هومن خان.داشتیم می رفتیم خرید.
هومن باخنده- ا،متخصص خریدراباخودتون می برید؟جهت اطلاع سرکارخانم بایدبعرض برسونم که این طفل معصومی روکه داریدهمراه خودتون می برید،فرق جوراب روبازیرشلوارنمیدونه!
تمام خریداین شازده روبنده انجام می دادم.بعدروبه من کردگفت:
فرهادجون شمابروخونه پیش بابا،مامان.من خودم باشهره خانم می رم که یکدفعه این مغازه دارها،سرشون روکلاه نذارن!
شهره خندیدوگفت-اختیارداریدهومن خان،شماهم تشریف بیاورید
من بدون اینکه شهره متوجه بشه،به هومن که خیال اومدن نداشت،اشاره کردم که سواربشه.هومن هم سریع رفت عقب ماشین نشست.

پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شهره اصرارکردکه من رانندگی کنم که من قبول نکردم.پس خودش پشت فرمان نشست وحرکت کرد.
صدای پخش صوت روزیادکرد،درحال حرکت صحبت هم می کرد.
شهره با صدای بلند- هنوزتصمیم نگرفتی فرهاد؟
من تقریبا با فریاد- درموردچی؟
شهره- کار.می خواهی کجاکارکنی؟
من درحالی که دادمی زدم گفتم- من تازه دوروزه رسیدم.هنوزنه.
هومن با فریاد- صدای اون ضبط روکم کن شهره خانم. صدابه صدانمی رسه
شهره- من مخصوصا دادم این پخش رووصل کردن که صداش زیادوبلندباشه،حالا شما می گیدصداشوکم کنم؟!
من با فریاد- آخه صداش اونقدرزیاده که موزیک رونمی شنویم!
«درهمین وقت یک ماشین پرایدکه دوتا جوون هفده هجده ساله، داخل اون بودند با سرعت بسیار زیاد،جلویی ما پیچید وازما سبقت گرفت ورفت
شهره هم باسرعت زیاد،سر در دنبال اون ها گذاشت.داخل یک بزرگراه حرکت می کردیم
حدود صدوبیست سی کیلومترسرعت ما بودوبا ویراژهایی که شهره میداد،من وهومن داخل ماشین،به این طرف وآنطرف پرتاب
می شدیم. تمام ماشین ها با دیدن سرعت زیاد ما ازجلومون کنار می رفتند»
هومن با فریاد-چی کارمی کنی؟الآن تصادف می کنیم!
من- بابا شهره چه خبرته؟
هومن- سرسام گرفتم،خفش کن این وامونده رو
شهره بافریاد- باید خدمت این ها برسم،الان می گیرمشون!
هومن- داری جون مارومی گیری!نگه داراین صاب مرده رو
من- بپا شهره!الان می زنی به اون یکی!
هومن با فریاد- ذلیل بشی دختر،پرده گوشم پاره شد،فرهاداونو خفه کن
من- بابا شهره ولشون کن برن
هومن- ول کن دربدرها روبذاربرن خبرمرگشون،الان می رسیم قبرسون ها!
شهره- من بایداوناروبگیرم
«درهمین موقع به چراغ راهنمایی نزدیک شدیم وشهره زد روی ترمز وماشین باصدای مهیب کشیده شدن ترمر،روی آسفالت لیز می خورد
وبه طرف ماشین جلویی می رفت که من فرمون رو به یک طرف چرخوندم.هومن بدبخت دراثراین ترمز،به جلوپرت
شد وتقریبا سوارمن شده بود.
خود شهره،رنگش مثل گچ دیوارشده بود.ماشین پراید اون دوتا جوون هم محکم خورد به حفاظ بزرگراه.من بلافاصله ضبط روخاموش کردم.
هومن-آخ آخ آخ،پدرم دراومد! تواون روح پدرت صلوات،بیا پایین،بیا پایین با این رانندگیت! نزدیک بود به ابدیت بپیوندیم ها!
فرهاد بپر پشت فرمون،الان اونایی که ازشون سبقت گرفتیم ومرده،تیکه تیکه مون می کنن ها!
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«شهره که قدزت حرکت کردن نداشت.من سریع پیاده شدم وبه شهره گفتم که اون طرف بشینه وخودم پشت فرمان نشستم وراه افتادم.»
هومن-آخیش، خدا امواتت رو رحمت کنه مرد! اعصابمون راحت شد.
بعد رو کرد به شهره وگفت:
- دختر،کی بتو گواهینامه داده؟ این چه طرز رانندگی؟ شانس آوردی که موقع ترمز کردن،ماشین وچیزی دور و برمون نبود!
اگر می خوای تند بری، یه روز بیا بریم تو اتوبان. اصلا نه همینجا.فرهاد یه نیش گاز بده دختر خانم رانندگی رو ببینه،کیف کنه!
شهره- نه ترو خدا! من هنوز قلبم آروم نشده
هومن- می خواستی ما رو ببری کفن برامون بخری؟اینو که بهشت زهرا خودش میده!
نگاه کن،ما امروز تازه بعد از اندی سال با خواهرو نامادریمون آشتی کردیم، نزدیک بود دیدارمون به قیامت بیفته ها! اگه فرهاد یک لحظه
دیرترفرمون رو گرفته بود که بیچاره بودیم.شهره حالش جا اومده بود با ناراحتی گفت:
- چرا اینقدر شما منو سرزنش میکنید؟حالا که طوری نشده؟
من- دخترخاله،آخه این چه طرزرانندگی؟من برای خودت میگم.
شهره- تقصیر این هومن خان،من رو هول کرد.فرهاد توچرا سرمن داد می زنی؟
دراین موقع سر یک چهارراه،پشت چراغ قرمزایستاده بودیم.دیگه نتونستم لوس بازی این دختررا تحمل کنم.
ترمزدستی روکشیدم و پیاده شدم.هومن هم پیاده شد.
من- شهره خانم،آروم رانندگی کن وبرو خونه.خداحافظ
شهره- فرهاد،فرهاد.برگرد کارت دارم
من وهومن رسیده بودیم اون طرف خیابون.تا شهره خواست که از درون ترافیک خلاص بشه،ما سوار
یک تاکسی دربست،به طرف خونه حرکت کردیم.
هومن- دستت درد نکنه فرهاد،نجاتمون دادی.جان توهیچ کنترلی روی ماشین نداشت همینطوری شانسی
بعضی جاهارو رد می کرد!
من- معلوم نیست این پولها رو از کجا و چه طوری در می آرن وماشین می خرند،می اندازند زیرپای اینا!
تا چندسال پیش،همین خانم یعنی پدرش با موتورگازی می رفت بازار!
هومن-خوب معلومه دیگه، احتکار و زدوبند و کلاهبرداری، این طوری میشه دیگه!
اینا فدهاد جون تازه بدوران رسیدن.مثل این پرشده تو تهران.
خدا رحم کرد که تو فرمون رو گرفتی این ور.اگه مستقیم می رفت زده بود پشت پراید!
صدای ضبط رو بگو! گوشهاش سنگینه؟گلوم پاره شد ازبس داد زدم.فرهاد خرنشی یه وقت اینو بگیری؛،
جون مرگت می کنه. چه آتشپاره ایه!
من- اما خوشگله!حیف که کمی لوس بارش آوردند.وگرنه...
هومن-خدا این زلزله رو نصیب گرگ بیابون نکنه.چی چی خوشگله!؟ چه فایده داره؟
تو همون فرخنده خانم رو بگیری بهتره.حداقل اینکه همیشه سالم می مونی.با این شهره،سرزنده به گورنمی بری!
*****************************************
دو روزبعد از این جریان، قرار با هومن به دیدارپرچهرخانم، پیرزن مرموزشهر ری بریم.
ساعت حدود9صبح هومن دنبالم اومد وحرکت کردیم.
من-اوضاع احوال.خونه درچه حاله؟ هاله و سوسن خانم چطورند؟
هومن-خوبه،صلح برقرارشده.هاله هم دلش می خواست با من بیاد.گفتم باشه دفعه بعد.
من-خوب می آوردیش! براش،پریچهرخانم، خیلی باید جالب باشه! برگرد بیارش
هومن-گفتم شاید تو خوشت نیاد!
من- نه بابا،چه کاربا من داره هاله؟حالا که با هم آشتی کردید،تو باید بیشتربهش برسی
هومن دورزد و به طرف خونه برگشتیم.
هومن-دل سوسن خانم بدبخت، اینقدر پربود که نگو.بیچاره دنبال دوتا گوش می گشت درد دل کنه.
اخلاق پدرم، وقتی من نبودم خیلی بد شده بوده!
حتما دچارعذاب وجدان شده بوده. مرتب به پروپای اینها می پیچیده.
من-حتما خدش رو درمورد تو وشاید هم مادرت،مسئول میدونه.هومن،پدرت هم خبری از مادرت نداره؟
نمیدونه کجاست؟ کجا نیست؟
هومن-من که تا حالا ازش چیزی نپرسیدم.می ترسم سوال کنم و بحث کشیده بشه به جاهای باریک.
یه دفعه حرف وحدیثی پیش بیاد و حرمتش از بین بره.
دلم براش سوزه.یادمه وقتی از مادرم جدا شده بود،تا مدتها یه گوشه می نشست وسیگارمیکشید و مات،
به در و دیوار نگاه می کرد.
به خونه هومن اینا رسیدیم و هومن زنگ زد و به هاله گفت که اگه می خواهد کارهاشو بکنه وبیاد.
هومن-هاله، به سوسن خانم هم بگواگه می خواد بیاد بریم.فقط چادربردارید،بدون چادرراه نمی دن.
چادرهای اونجام تمیزنیست.
سوسن از توی باغ داد زد:
- هومن جون،چادرمشکی مو شستم،چادر دیگه باشه راه نمیدن؟
هومن- چرا بابا،رنگش که مهم نیست! چادر،چادر دیگه!
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 03-12-2013
elvana elvana آنلاین نیست.
تازه وارد
 
تاریخ عضویت: Mar 2013
نوشته ها: 1
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام امکان دانلود متن کتاب یا خواندن یکجای متن آن وجود نداره؟
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 05-08-2013
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان پریچهر نوشته ی م.مودب پور

دانلود رمان پریچهر

در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند.
زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم
که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند....
این داستانی است از یک زندگی...


http://s3.picofile.com/file/75255382...chehr.pdf.html





....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها