بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید رمان زیبا و خواندنی ...وارث عذاب عشق فریده شجاعی

وارث عذاب عشق | فريده شجاعي|تایپ
در دره اي خاموش ، گل زیباي کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشاي خورشید دیده و دل را نوازش می دهد.بی
جهت نیست که گل سرخ را ملکه گلها نامیده اند زیرا ارزش آن از طلا و مروارید و الماس بیشتر است.
باید مدتی دراز سخن بگویم و نغمه سرایی کنم تا بتوانم محاسن این گل زیبا و اثر سحرآمیز آن را دز جسم و روح شرح
دهم، زیرا هیچ اکسیري نیست که چون نگاه این گل معجزه کند.
کسی که این گل را در مزرع دل داشته باشد ، چون فرشتگان زیبا می شود.من این نکته را در مورد بسیار مردان و زنان
آزموده و همه جا صادق یافتم.چه در نزد جوانان و چه سالخوردگان، خوب دیدم که گل زیباي سرخ چون طلسمی
سحرآمیز دلها را به سوي خود جلب می کرد.اما بهوش باش، در نزد آدم مغروري که خود را احمقانه آقاي همه
می داند هیچ زیبایی وجود ندارد.اگر غرور جاه یا رنگ طلا تو را سرمست کرده سراغ گل سرخ میاد، زیرا جادوي این گل
تو را از آسمان غرور پایین خواهد آورد و خاك زمین خواهد کرد.اما تو که غرور نداري ، اگر این گل را به سینه زنی چهره
اي به رنگ گل سرخ خواهی یافت و در چشمانت و در پس مژگان فروهشته ات فروغ محبت خواهد درخشید.
-خوب چه طور بود؟
خیلی عالی بود ، فقط یادم باشه از گل فروشی یک دسته گل سرخ بخرم ،امروز لازم می شه!
محمد لبخندي زد و سرش را تکان داد. فرشاد به طرف دوستش برگشت. نگاهی به کتاب انداخت و گفت : ببینم محمد
این همون کتابی نیست که از پروانه گرفتی؟
-چرا همونه.
-پسر عجب بلایی بوده و ما نمی دونستیم. ببین چه چیزهایی توي کتاب نوشته.
-فرشاد مودب باش ، سمیعی دختر با شخصیت و محترمی است.
فرشاد زیر چشمی به دوستش نگاه کرد و با لبخند معنی دار و با حالتی موذیانه سرش را تکان داد : آره همینطوره!
محمد متوجه حرکت فرشاد شد ، اما به رویش نیاورد.
فرشاد در ادامه با لحن طنز آمیزي گفت :خودتم می دونی که من و پروانه این حرفها را با هم نداریم. باور کن می دونسته
من کتاب را می بینم ، مخصوصاً این متن را نوشته.
محمد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو اشاره می کرد خطاب به فرشاد گفت : هول نشو ، این متن را سمیعی
ننوشته ، این نوشته متعلق به بورگر ،شاعر آلمانی است.حالا مواظب جاده باش یک وقت نزنی مارو ناقص کنی.
-به تو قول می دهم نقص عضوي در کار نباشه و هر دو به اتفاق راهی بهشت زهرا بشیم.
محمد به کیلومترشمار که عقربه قرمز آن روي صد و بیست دودو می زد نگاهی انداخت و به علامت تایید سرش را تکان
داد : بله مطمئنم. دقیقاً همین طوره که میگی.
فرشاد همچنان لبخند بر لب داشت و پایش را به پدال گاز دوخته بود.
-حالا چه خبره مگه داري سر می بري ؟
-آره مگه نمی دونی ؟
محمد با تعجب گفت : چی رو ؟
-اینکه من دارم سر می برم ، اونم د....دوتا.
محمد با صداي بلند خندید و به کتابی که روي زانوانش باز بود خیره شد.
خودرو بی ام و زیتونی رنگی که به سرعت بزرگراه را طی می کرد متعلق به فرشاد دانشجوي سال سوم رشته مهندسی
معماري از دانشکده هنرهاي زیباي دانشگاه تهران بود که به اتفاق دوستش محمد که او نیز دانشجوي علوم پزشکی بود
و در همان دانشگاه مشغول به تحصیل بود ، براي بازدید از نمایشگاه کتابی که روز اختتامیه آن بود می رفتند. ساعت دو
بعدازظهر را نشان می داد و بزرگراه در آن موقع روز خلوت بود با اینکه ان دو عجله اي براي رسیدن نداشتند اما فرشاد
با سرعت زیادي رانندگی می کرد.در همان حال ترانه اي را زیر لب زمزمه می کرد.محمد نیز به کتابی که از یکی از
دانشجویان دختر به امانت گرفته بود چشم دوخته و به ظاهر مشغول مطالعه بود اما در حقیقت حواسش پیش فرشاد بود
که زیر لب شعري زمزمه می کرد، لبخندي لبان محمد را از هم باز کرد. چشم از کتاب برداشت و به بزرگراه چشم دوخت.
دلیل لبخند او ترانه اي بود که فرشاد تمام آن را غلط و جا به جا می خواند. محمد به فرشاد نگاه کرد که آرام و خونسرد
چشم به شیشه جلوي خودرو دوخته بود فرشاد به محمد نگاه کرد و پرسید : چیه مطالعات جنابعالی تمام شد؟
محمد که با لبخند به او نگاه می کرد گفت : تو لطفاً بقیه شعرتو بخون.
فرشادم با لحن طنزي که اکثر اوقات با آن تکلم می کرد گفت : ا ، فکر نمی کردم اینقدر از صداي من خوشت بیاد!
محمد با تمسخر سرش را تکان داد.
-چه جورم . پیشنهاد می کنم ترتیب یک کنسرت رو بدي.
فرشاد در حالی که با انگشت به شقیقه اش ضربه می زد گفت :اوکی ، به تو می گن مغز متفکر، عجب چیز خوبی گفتی.
باید فکرم رو براي ترتیب دادن کنسرتی متمرکز کنم. هی پسر چی می شه اگه همه مثل تو فکر کنن...فکر شو بکن ، تو
سالن آمفی تئاتر دانشگاه چه محشري برپا می شه. وقتی روي صحنه می رم جیغ دخترها و فریاد پسرها سالن را می
لرزونه.واي واي بیچاره دخترهایی که غش و ضعف می کنن و هیچکس هم نیست تا اونها رو از سالن خارج کند. البته اینم
بگم ، براي تو هم خیلی خوب می شود ، می توانم تو را به عنوان بادي گاردم استخدام کنم.
محمد ابرویش زا برد بالا و گفت : فکر بدي هم نیست.
-جون من راست می گی ؟
محمد خنده بلندي سر داد :به جون تو یک چیزي گفتم خوشت بیاد.برو بابا با اون شعر غلط غلوطت که آبروي هر چی
خواننده را هم برده ، بهتر نیست اول شعر را یاد بگیري بعد خواننده بشی.
سپس داشبورت را باز کرد و گفت : کاست این خواننده بخت برگشته را کجا گذاشتی ؟
-به تو هم می گن رفیق؟ صدا به این خوبی ، حالا چکار به متنش داري؟
محمد سرش را خم کرد تا کاستی را پیدا کند که فرشاد ترانه آن را می خواند .در همان حال فرشاد سرعت خودرو را کم
کرد تا به یک فرعی بپیچد.
محمئ همان طور که داخل داشبورت را نگاه می کرد گفت :به !چقدر اینجا شلوغ است، شتر با بارش گم می شود. کاست
را اینجا گذاشتی؟
-آره آقاي کلید همانجاست، بگردي پیداش می کنی.در همان حال سوتی کشید و خطاب به محمد گفت : ببینم نظرت با
سوار کردن چند تا مسافر چیه ؟ اونم از جنس لطیف.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها