بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض 
 گُسَل ؛ زیبا وخواندنی



 گُسَل


ساسان قهرمان






 فصل اول - آفتاب (خسرو)

1

 .. روی دامنه کوه ايستاده بودم و آسمان را نگاه می‌کردم. کبود بود و سرخ. و پائين، مه. مهی غليظ که گفتی همه دنيا را فرا گرفته بود. تنها نبودم، ولی جز نقشی محو و درهم از کسانی‌که درآن مه خاکستری در هم می لوليدند چيزی نمی‌ديدم. زيرپايم خالی می‌شد اما سقوط نمی‌کردم . بر پشت ابر می‌رفتيم . دست نداشتيم . بی‌دست، و کور بوديم انگار. آن چه می‌ديديم ، گويی در مغزمان اتفاق می افتاد ، نه در پيش رو. حرف نمی زديم . زبان نداشتيم . اما صدائی غريب و تب آلود ازگلومان بيرون می‌آمد. مثل نعره‌ای از قعرچاهی‌خشک.‌‌‌ بی‌دست‌‌‌‌و بی‌زبان‌ در مه می‌غلتيديم. کجا می رفتيم؟ همه چيز درهم می چرخيد. و آن صدا از کجا در می آمد ؟ نعره نبود . ناله هم نبود . مثل يک جور مرثيه‌خوانی ، يا مويه آدمهای ماقبل تاريخ . مثل مويه‌های عزاداران قبيله‌ای ناشناخته از تاريخی گم‌. از اعماق جان‌مان می‌جوشيد و در سينه و گلو می‌پيچيد و بيرون می‌غلتيد . مثل همان مه غليظ خاکستری از گلومان بيرون می‌غلتيد و در هوا جاری می شد. سنگين و لزج . بعد ناگهان از خواب می پريدم .

در آن شبهای سرد پائيزی اين کابوس به تناوب و با تغييراتی جزئی تکرار می‌شد. تکرار می شد؟ گاهی يادم نمی آمد که چه خوابی‌ديده بودم . از خواب می‌پريدم ، با دهان تلخ و خشک ، خيس عرق، يا يخ کرده وسرد، و هرچه در خواب ديده بودم بلافاصله از ذهنم پاک می‌شد . می‌دانستم که چيزی بوده ، حتما بوده ، اما يادم نمی آمد . ولی توی خواب انگار تشخيص می‌دادم که کابوسم تازگی ندارد و برای چندمين بار بسراغم آمده . تا آن شب که به محسن گفتم خوابی می‌بينم که تکرار می‌شود و آن را برايش تعريف کردم . آن هم به اين دليل که وقتی بيدارشدم يادم آمد که او را هم درخواب ديده بودم . صورت خودش بود. ولی فقط نگاه می‌کرد. می‌دانستم که نمی‌بيند. هيچکدام‌ چيزی نمی‌ديديم‌. مطمئن بودم‌. ولی او جوری نگاه می‌کرد که انگار می ديد‌. يعنی همه‌مان همين طور ها بوديم‌. می‌ديديم و نمی‌ديديم . می‌رفتيم و نمی‌رفتيم . نمی‌دانستيم به کدام جهت و چرا . و آن مويه از کجا می آمد‌؟

محسن فقط ساکت نگاهم کرد . اول خواست حدس بزند که جدی حرف می‌زنم يا شوخی می‌کنم . بعد سعی کرد لبخند بزند . آن وقت به مسخره گفت‌:

_ خواب ديدی يا فيلم سينمائی؟

گفتم‌: نه، جدی می‌گم . چند بار تا حالا تکرار شده‌. اعصابم را داغون کرده‌.

گفت‌: والله چی بگم . شايد بخاطر اين سيگارهاست که من آخر شب می‌کشم‌. دودش ميمونه توی اتاق و اذيتت می‌کنه‌. فکرت را به چيز های ديگر بده‌. بی خيال اين اوضاع‌.

بعد خود بخود از ميان رفت‌‌. آن کابوس را يا ديگر نديدم ، يا اگر هم ديدم وقت بيداری يادم نيامد‌. آن شب آخرين بار بود. شب هم نبود‌، عصر بود. شب قبلش را خانه آذر مانده بودم و خواب درستی نکرده بودم و بعد تمام بعد از ظهر را خوابيده بودم‌.

گفتگويم با محسن که تمام شد، چای دم کردم و رفتم کنار پنجره. پرده را يک‌سو زدم و ايستادم . پشت پنجره باران می باريد . نرم و ريز. باران آرام آرام سطح خيابان را خيس می‌کرد و رنگش را برمی‌گرداند. هوا رو به تيرگی می‌رفت. آن دورها، آن سوی شهر، لابد کنار درياچه، آتشبازی می‌کردند. فشفشه های قرمز به سرعت در هوا اوج می‌گرفتند و ناگهان می‌ترکيدند. آن‌‌وقت هزار هزار شهاب رنگی درهم در آسمان تيره پخش می‌شد و دايره‌ای عظيم را تشکيل می‌داد. لحظه ای می‌پائيد‌، بعد رنگهای روشن و تند درهم سقوط می‌کردند و در تيرگی آسمان محو می‌شدند.

يک‌باره دريافتم که اتاق چقدر تاريک بود . نور تند فشفشه‌های آتشبازی دورتراز آن بود که اتاق را ، حتی برای همان لحظه‌های کوتاه درخشش روشن کند. خيلی دورتر . بی آنکه چشم از کوچه بردارم ازمحسن پرسيدم‌:

_ هوای برلين هميشه اين جوريه‌؟

فکر می‌کردم بيدار است‌. اما انگار همانطور که مجله‌های کهنه آلمانی را ورق می‌زد ، چرتش برده بود. نگاهش کردم‌، روی صندلی راحتی کنار تخت چرت می‌زد. دهنش باز مانده بود و نفسهای بلند می‌کشيد‌. آتشبازی از تب وتاب می‌افتاد و اتاق ، تاريک بود وسرد‌.

سه هفته بود که در برلين بسر می‌برديم . در اتاق سه در چهار خوابگاه يکی از دوستان آذر که به سفر رفته و کليدش را به ما داده بود‌. تمام اين سه هفته را آسمان يا ابری بود ، يا بارانی . نه. دو بار آفتاب درآمد . يکی همان اولين شنبه‌ای که در برلين بوديم، همان روز که آذر بردمان کنار درياچه و بالای آن برج بلند شهر، يک بار هم هفته بعدش .

فکر کردم بايد اوايل آبان باشد . آسمان پائيز همه جا همينطور است . ربطی به آلمان ندارد . اما محسن می‌گفت شنيده بوده که آسمان آلمان خيلی دلگير است و حالا دارد به چشم می‌بيند . نمی‌دانم . گرفتگی آسمان انگار روی ما هم تاثير داشت . درعمق هرلحظه آن روزهای ابری، ماری چنبره زده بود و به ما خيره شده بود. نمی‌توانستيم از او چشم برداريم‌. اختياری از خود نداشتيم . ول شده بوديم . در خلأ رها شده بوديم‌.

محسن زياد سيگار می‌کشيد. روزی يک پاکت و نيم‌، دو پاکت . سيمين و احمد بيشتر وقت‌شان را توی پارک می نشستند و روزنامه‌های آلمانی ورق می‌زدند. فرخ مدام نامه می‌نوشت و حميد مشروب می‌خورد‌. نه که دائم‌الخمر باشد، ولی بيشتر از ما می‌خورد. يعنی کمتر از ما صرفه جوئی می‌کرد. ما اغلب پس اندازی داشتيم که با خودمان از پراگ آورده بوديم . ولی سعی می‌کرديم تاحد ممکن حفظش کنيم . چون هنوز معلوم نبود که چه آينده‌ای انتظارمان را می‌کشيد. با اين همه حميد برای مشروب پول خرج می‌کرد . بذله گو هم بود . مشروب غمگينش نمی‌کرد، لا ابالی‌اش می‌کرد. سيمين و احمد دوست نداشتند با او بيرون بروند. می‌گفتند مست می‌کند و بلند بلند فارسی حرف می زند. محسن اغلب توی همان اتاق می‌نشست و مجله می‌خواند، نوار گوش می‌کرد، ياد‌داشت برمی‌داشت و سيگار می‌کشيد. من عصر ها می‌رفتم بيرون و قدم می‌زدم . دوست داشتم فروشگاهها را تماشا کنم و به جاهای شلوغ شهر بروم . جائی که مردم درهم بلولند. اما معمولا بعد از غروب ، هوا که رو به تاريکی می‌رفت ، فروشگاهها هم می‌بستند و شهر خلوت می‌شد. البته ‌بود محله‌هائی که تا دمدمه‌های صبح هم شلوغ باشد. مثل اطراف ميدان " زو"، ‌کنار ايستگاه راه آهن . من هم گاهی همان طرفها در يک ميخانه گلوئی ترمی‌کردم ومی‌نشستم به تماشای مردم، تا شب می‌شد و گاه از نيمه که می‌گذشت به اتاق برمی‌گشتم . در تاريکی لباسم را عوض می کردم و می‌خوابيدم .

 روز اول که وارد برلين شديم ، آذر با چند تا از دوستانش در ايستگاه مترو منتظرمان بود . دستمان را گرفتند و زود بيرون بردند. من بعد از چاق سلامتی حال شوهر و بچه‌اش را پرسيدم . آخرين باری که با هم بوديم ، لاله دوسال و نيمه بود . از آن وقت هم چهارده پانزده ماه گذشته بود. آذر گفت که او را پهلوی دوستش گذاشته که دست و پا گير نباشد و مجيد هم هنوز در فرانکفورت است. جالب بود. درآخرين ديدارمان هم همين وضعيت و روحيه را داشتيم، فقط جاها عوض شده بود. آن موقع من و محسن و بقيه حدود شش ماه بود که در پراگ زندگی می‌کرديم . دوست عموی محسن کارمان را برای سفر و اقامت در چکسلواکی درست کرده بود. بعد آذر و مجيد از راه رسيدند. خسته وگرسنه و وحشتزده . لاله سرمای سختی خورده بود. از ترکيه رفته بودند يونان ، دوباره ترکيه، بعد بلغارستان و بعد هم آنجا‌. ديگر مچاله شده بودند. آذر می‌گفت مثل گربه ها که بچه شان را به دندان می‌گيرند و با خودشان به اين طرف آن طرف می برند، لاله را به هر گوشه‌ای کشيده و ديگر از آن همه سرگردانی به جان آمده بود.

در پراگ، آسمان شهر پائين بود و گسترده، و آفتاب پرسخاوت . شايد به اين خاطر که خانه‌ها کوتاه بودند و در مرکز شهر و بخش قديمی‌تر آن ، ميدان‌‌های وسيعی بود و خيابان‌‌هايی که در آنها ماشين آمد وشد نمی‌کرد. راه می‌رفتی و خودت را زير بال آفتاب می‌ديدی و همراه باد. بعد‌می‌توانستی درون خيابان‌‌های فرعی شهر که سنگفرش بود و تنگ و پر پيچ وخم پناه بگيری و در آنها گم شوی و گذر زمان و طول مسافت را از ياد ببری .

شب اول را با بچه‌‌‌ها نشستيم و گفتيم و خنديديم و ياد گذشته‌ها کرديم . فرداش رفتيم و در شهرگشتيم و خريد کرديم . آذر چند پيراهن برای لاله خريد. مجيد هم يک کمربند و يک جفت کفش. کفش‌های خودش داغون شده بودند. بعد جايی نشستيم و آبجو خورديم . من دو بطر شراب بلغاری و کمی کالباس خريدم و برگشتيم به خانه و تا دمدمه های صبح نشستيم به گپ زدن. من و بر و بچه های ديگر حا‌ل‌‌‌مان تقريبا عادی بود. عادت کرده بوديم‌. اما مجيد و آذر جور ديگری بودند. حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند، بعد يک دفعه می‌ديدی نگاهشان به نقطه ای راه می‌کشد و ساکت می‌مانند. هر صدايی توجه‌شان را جلب می‌کرد . انگار به همه چيز شک داشتند. شراب بلغاری که گرفته بودم گيرا و خوش طعم بود. اسمش چی بود؟ يادم آمد. سوفيا. کله همه‌مان را گرم کرده بود. لاله که خوابيد آذر رفت دم پنجره و مدتی طولانی همانجا ايستاد. نم نمک باران می باريد. بعد به سرش زد که برود بيرون و دور و بر خانه قدم بزند. او رفت وما هم نشستيم به پرحرفی . بعد از چند وقت باز می‌ديدمشان ؟ دو سال ونيم ، يا چيزی در همين حدود . آن وقتها هنوز لاله را نداشتند. دانشگاه‌‌‌‌ها که بسته شد ، چند ماه بيشتر نتوانستم در تهران بمانم. ديگر نديدم‌‌شان . هرازگاهی نامه‌ای می‌نوشتيم و يا تلفنی احوالپرسی می‌کرديم . آخرين بار هم تلفنی صحبت کرديم . آذر زنگ زد. مجيد را گرفته‌ بودند. نگران بود و سعی کرده بود با همه آشناها تماس بگيرد و مطلع‌‌‌شان کند . معلوم نبود توی زندان چی به سر مجيد بيايد، چی بگويد و چی نگويد. خواستم دلداريش بدهم . دادم . ولی ترسيده بودم. ترس تنها هم نبود . يک جور ترس وگيجی توأم بود . آن وقت به هر بدبختی‌ای بود باز همه چيز را ول کردم و رفتم . مدتی را در سفر و پيش اين و آن گذراندم‌. شنيدم که مجيد چندی بعد آزاد شد. درهم کوفته و مريض وعصبی‌. اما خودم ديگر نديدمشان تا پراگ‌.

مجيد چندان هم اهل سياست نبود. سرش بيشتر به کار خودش گرم بود. از نوجوانی کار کرده و بالای سرخانواده ايستاده بود. پدرش زمين‌گير بود . گويا راننده اتوبوس بوده و در هراز چپ ميکند و کمرش می‌شکند. آن وقتها مجيد سيزده چهارده سالش بوده‌. می رود و وردست دايی خياطش می‌شود . سه خواهر داشت که دوتاشان ازدواج کرده و رفته بودند و آخری ، مهين ، که از او کوچکتر بود هنوز درس می‌خواند. خودش می‌گفت، " انقلاب که شد، من هم از صبح تا شب توی خيابان ها بودم‌. داد ميزدم و شعار می‌دادم . " بعد می‌خنديد: " ولی اگر هم خبری نبود، لابد کاری نمی‌کردم ! سرم به کار خودم بند بود "

اما يک اتفاق زندگی او را هم عوض کرده بود. بعد از يک سری از ترورهای سال پنجاه و هشت تصادفی دستگير و زندانی شده بود. گويا سر يک قرار اشتباهی به جای کس ديگری بازداشتش کرده بودند . يک ماه و نيم زندان بود و بعد آزادش کردند. معلوم شده بود که کاره‌ای نيست . اما سه هفته از آن مدت را با يک فرقانی شاعر مسلک هم سلول شده بود و او هم تمام اين سه هفته را برای او شعر خوانده و از مولوی و حلاج و شيخ شهاب گفته بود . قرآن را آيه به آيه برايش تفسيرکرده بود و اين همه تا اعماق روح او نفوذ کرده بود. بعد از سه هفته هم روی مجيد را بوسيده و رفته بود تا اعدام شود و قرآنش را هم برای او گذاشته بود.

مجيد نقاش بود. اغلب کپی می‌کرد، اما خوب می‌کشيد. لاغر بود و کوتاه، با موهای کم پشت. اما چيز شيرينی در نگاهش بود. چيزی دوستانه و مهربان. چيزی که می پرسيد: می آيی با هم دوست باشيم؟!

 آن وقتها کارمند آب و برق بود. بنظرم کاری در بخش حسابداری يا بايگانی. ولی اغلب اوقات بيکاری‌اش را نقاشی می‌کرد. گاهی که دائی‌اش نياز داشت ، مثلاﱢ نزديکی های عيد که سرش شلوغ می‌شد، خياطی هم می‌کرد. نقاشی روی ديوار هم می‌کشيد. آن وقتها من هم دنبال کاری می‌گشتم که بعد از تعطيلی دانشگاه بتواند کمک خرجم باشد. می‌خواستم در تهران بمانم. مجيد زور می‌زد که دست و بالم را در اداره آب و برق بند کند. يک بار هم نزديک بود از طريق آشنايی که او در شهرداری داشت کاری در آتش نشانی برايم روبراه شود. اما نشد. من هم از طريق برو بچه‌های دانشگاه برايش کار نقاشی جور می‌کردم. نقاشی پوستر تئاترها يا کتاب‌‌‌ها، يا مشتری عادی، چون پرتره هم می‌کشيد. دانشگاه تعطيل شده بود اما اغلب ما هنوز با هم رفت و آمد داشتيم . مثل من و آذر و مجيد. آذر دانشجوی فنی بود. ولی ترم پيش از تعطيلی يک واحد آزاد ادبيات گرفته بود. توی کتابخانه دانشکده ادبيات آشنا شديم. بعد هم او من و مجيد را به هم معرفی کرد. شب انقلاب فرهنگی، يعنی شب دوم. شبی که درگيری شد. توی شانزده آذر قدم می‌زديم. خيابان و داخل دانشگاه مملو از دانشجوها و مردم بود. همه جور آدم. همه تيپ، همه گروه هﱟا بودند. همه در هم می‌لوليديم و بلند بلند حرف می‌زديم و مشکوک به هم نگاه می‌کرديم. بنی صدر پيام تهديد آميز داده بود. دولت می‌خواست دانشگاه را تصفيه کند. خمينی گفته بود دانشگاه مرکز فساد است. من و دوستم سيفی از خيابان وصال نان بربری وخرما خريده بوديم و حالا کنار خيابان بين بچه ها تقسيمش می‌کرديم که آذر جلو آمد و خنده کنان گفت: سلام خسرو. ببين، من پول ندادم ولی گرسنمه! می‌شه حالا سهمم را بدم ؟

گرسنه بودم! يک فشفشه ديگر در آسمان ترکيد و بسرعت محو شد. اتاق کاملاً تاريک شده بود. به ساعت نگاه کردم: ده دقيقه به هشت. محسن هنوز خواب بود. باران بند آمده بود. کتم را آرام برداشتم و بيرون زدم. پياده رفتم تا ميدان " زو ". شلوغ بود. توريست های اروپايی با اتوبوس می‌آمدند و دسته جمعی اين طرف و آن طرف می‌رفتند. سرو وضع‌‌شان با بقيه فرق می‌کرد. نزديک در بسته باغ وحش، يک خانواده شبيه دهاتی های خودمان روی زمين پتو پهن کرده بودند و غذا می‌خوردند. احتمالاً لهستانی بودند. شايد هم رومانيايی. نوجوان‌‌های لات ترک و آلمانی در دسته‌‌های جدا از هم می‌گشتند و بلند بلند فحش می‌دادند. کنار ميدان راه آهن لهستانی‌ها و عرب‌‌‌ها ارز قاچاق رد و بدل می کردند. آن طرف ميدان چند سينما بود و يک رستوران کباب استانبولی . من اغلب به آنجا می‌رفتم و کباب استانبولی و آبجو می‌خوردم. آبجوهاش گرم بود ولی از جاهای ديگر ارزانتر حساب می‌کرد. آن‌‌‌طرف خيابان ، اطراف « کليسای شکسته » يک گروه نوازنده‌های آمريکای لاتينی ساز می‌زدند. دو تا دختر جوان هم به فرانسوی آواز می‌خواندند و شعبده بازی می‌کردند و مردم دور همه شان جمع شده بودند و دست می‌زدند. اين طرف‌، روی پله های ميدان کنار کليسای جديد، دائم‌الخمرها توی هم وول می‌خوردند. شلوغ بود و از هر گوشه صدايی می‌آمد. مثل ميدان بيست و چهار اسفند. جلو دانشگاه ، شب انقلاب فرهنگی...

.. آذر آمد جلو و با خنده گفت:

_ من پول ندادم، ولی گرسنمه ! ميشه حالا سهمم را بدم؟

 سيفی به من نگاه کرد و من به آذر و بعد گفتم:

_ چرا نشه ! چيزی نيست. نونه با خرما!

 آذر باز خنديد و گفت: همينه ديگه! صحرای کربلا درست کردين، نون و خرما هم بايد بدين!

 من هم خنديدم و گفتم: ما صحرای کربلا درست کرديم ؟

درست در همين موقع صدای رگبار مسلسل حرف‌‌مان را قطع کرد. يک لحظه همه گيج شديم. درگيری شروع شده بود. از بالای بازارچه کتاب به داخل دانشگاه آتش می باريد. همه روی زمين دراز کشيديم. بعد ولوله‌ای افتاد و هر کس کوشيد راه فراری بجويد. آذر هم کنار من روی زمين کپ کرده بود. نان و خرماها هنوز دستم بود. نفسم بند آمده بود. بعد صدای تيراندازی خوابيد. از اولش هم به داخل خيابان تيراندازی نشده بود. درگيری توی دانشگاه بود. بلند شديم و همهمه کنان هر يک به گوشه‌ای گريختيم. من قصد نداشتم بمانم. از آذر پرسيدم که خواهد ماند يا نه. جواب داد که ترجيح می‌دهد برود. فکر نمی‌کرده کار به اينجاها بکشد. پرسيدم خانه‌اش کدام طرف‌ است. گفت طرف‌‌‌های هفت حوض نارمک . پرسيدم که می‌خواهد برسانمش يا نه. چون شب، شب عادی ای نبود. او هم قبول کرد. نان و خرماها را به سيفی سپردم و دويديم به طرف بلوار کشاورز. آنجا با هزار بدبختی تاکسی گرفتيم تا سر مصدق. تاکسی گير نمی‌آمد. از آنجا هم با چند ماشين ديگر تا هفت حوض رفتيم‌. دم در خانه شان کليد درآورد و در را باز کرد و در عين حال زنگ زد. من خداحافظی کردم ولی آذر خواست که صبر کنم و با شوهرش آشنا شوم. صبر کردم و مجيد دم در آمد. آذر ما را به هم معرفی کرد. سلام و احوالپرسی کرديم‌. مجيد متعجب بود. ماجرا را در چند جمله توضيح داديم. بعد مجيد تعارف کرد و گفت بهتر است برويم داخل خانه. من هم پذيرفتم.

خانه نقلی کوچکی بود، با دو اتاق و يک آشپزخانه کوچک ترو تميز جمع و جور. يکی دو گلدان، چند مخده و پتوهايی که دور فرش روی زمين انداخته شده بود. اما پيش و بيش از هر چيز تابلوهای نقاشی روی ديوارها نظرم را جلب کرد. به آنها با شيفتگی نگاه می کردم که آذر خنده‌کنان گفت:

_ کار خود مجيده !

گفتم: عجب ! ماشاالله حسابی هنرمند هستند.

مجيد گفت: اختيار داريد. گاه زمانی دستی به رنگ و قلم می برم. برای سرگرمی !

ايندفعه من گفتم: اختيار داريد. سرگرمی ؟ خيلی استادانه هستند!

يک طرف، چند منظره بود از دريای طوفانی . آن طرف تر طرحی از حافظ برزمينه مقبره‌اش. مقبره حافظ بر خلاف بقيه نقاشی هايی که تا آن وقت ديده بودم کهنه و مخروبه و تک افتاده به نظر می رسيد و حافظ، پير و شکسته و غمگين. بعد يک ساعت شنی که بجای شن از يک سويش حروف جدا از هم وارد سوراخ می‌شدند و از سوی ديگر کلمات و عبارات بر يکديگر می انباشتند. منظره ای از يک خانقاه، و منظره‌ای از يک دشت باز و گندمزار وسيعی که باد ساقه های گندم را به يک سو خوابانده بود. حيرتزده شده بودم و مجيد هم سرش را پائين انداخته بود و با انگشت‌‌‌‌هاش بازی می‌کرد. بعد آذر چايی آورد و مشغول آماده کردن غذا شد. مجيد پرسيد:

_ آذر جان، خسروخان از همکلاسی ها هستند؟

 و آذر توضيح داد که نه، و آشنايی ما برمی‌گردد به چند ماه قبل که او يک واحد آزاد ادبيات معاصر گرفته بود. بعد از آن هم، امشب که نزديک بود موفق شويم پيش از آمدن به خانه شام بخوريم، ولی نگذاشتند!

ما نگران اوضاع دانشگاه بوديم ولی هنوز نمی دانستيم که ابعاد درگيری تا کجاها بوده. به چند جا زنگ زديم ولی هيچکس خبر درستی نداشت. فرداش بود که فهميديم جنگ مغلوبه شده. البته درگيری يکی دو روز طول کشيد. اما اصل ماجرا همان شب اتفاق افتاده و عاقبت کار هم معلوم شده بود. فردای آن شب به حوالی دانشگاه رفتم. شده بود مثل جبهه جنگ. حزب‌الهی‌ها شعارها و نقاشی‌‌‌های روی ديوارها را پاک می‌کردند و اسناد گروه‌‌ها را می بردند. دانشگاه حدود يکماه بعد بسته شد و تا چند سال بسته ماند.

آن شب هنوز ما اين آينده را نمی‌ديديم. فکر نمی‌کرديم حکومت دست به چنين کاری بزند و هيچکس هم نتواند جلوش در بيايد. ولی قضيه همزمان شد با ماجرای طبس و هياهوهای بعدی و زد و خوردهای مرزی با عراق که همه چيز را در سايه خود گرفت. آن شب بعد از شام کلی بحث کرديم و حرف زديم‌. من از شيراز گفتم و از مقبره آباد حافظ، و مجيد گفت که او روح تنهای آن مقبره را کشيده است. پذيرفتنی بود. حافظ در آن حافظيه سبز و خرم، با آن همه مهمان و زائر ناخوانده حتماً تنها بود و خسته و دلگير! مجيد آن تابلو را از روی عکسی که يکی از دوستانش از حافظيه گرفته بود، و در واقع تصورات و روياهای خودش از آن را، به نقش کشيده بود. کنار تابلو حافظ، تابلو ديگری بود با فضايی تيره و تاريک. حياطی از يک بارگاه يا مسجد يا خانقاه قديمی يا جايی شبيه به آن که مردی با عبا و ردا و عمامه سياه پشت به بيننده نشسته بود و ظاهراً چيزی می‌خواند يا می‌نوشت، و در وسط حياط، جايی تقريباً روبری مرد، حوض آبی بود که بيشتر به چشمه می‌مانست، زيرا چيزی شفاف و نورانی از آن می‌جوشيد و بيرون می‌ريخت و روی زمين پخش می‌شد. مجيد توضيح داد که مولاناست. بعد از مولانا گفت و شمس و عشق و عرفان . صحبت مان گرم شد. با يکديگر اخت شديم و درد دل کرديم . من از غربت تهران و او از غربت جان . آن شب فرصت نشد، ولی بعدها ماجرای زندان رفتن و هم سلول شدنش با آن فرقانی را هم تعريف کرد و اينکه چگونه او را کشتند. می‌گفت:

"_ اسمش حجت بود. سه هفته با هم بوديم. بعد که بردنش قلبم جاکن شد. صدای تيرباران را شنيدم . صدای تير خلاص را هم شنيدم . هر شب می‌شنيدم. هر شب. اما آن بار جور ديگری بود. می دانستم چه کسی دارد کشته می‌شود. می‌شناختمش. دوستش داشتم. گرمای لبهاش هنوز روی گونه‌هام بود. و گريستم. يک هفته ديگر را هم گيج و منگ در زندان گذراندم و بعد ولم کردند... از قزل حصار تا تهران را نفهميدم چطور برگشتم. روز اول که گرفتنم فکر نمی‌کردم يک ماه نگهم دارند. کاری نکرده بودم. توی ماشين حسابی ترسيده بودم. کتک هم خورده بودم. عجزولابه ميکردم که عوضی گرفته‌اند. رفته بودم بيست و چهار اسفند. اول رفتم دم آن شيرينی فروشی که نان خامه‌ای می‌فروخت و يک نان خامه‌ای گنده خوردم. گشنه‌ام بود. جلو بازارچه کتا ب ايستادم و چند تا کتاب و نشريه گرفتم. يک کاسه آش رشته هم آنجا خوردم. بعدش هم جلو نوار فروشی‌ها ايستادم و چند تا نوار سوا کردم. ساعتم را نگاه کردم، سه و ربع بود. ساعت چهار‌و‌نيم يک شاگرد داشتم که نقاشی يادش می‌دادم. فکر کردم ترافيک است و ممکن است تا ساعت چهار و نيم نرسم. جلو آبگوشت سرا يک تلفن عمومی بود. رفتم که تلفن کنم و اطلاع بدهم که جوانکی جلويم را گرفت و گفت :

_ آقا ببخشيد شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها