بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت یازدهم
-پاییز حواست به من هست؟
با تعجب و گنگی سر برگردوندم . با دیدن نگاه سیاهش انگار که برقی به تمام بدنم وصل کردن . باز هم برای اولین بار بود که از دیدن نگاه سیاهش اینطور رعشه به اندامم می افتاد . باورم نمیشد یعنی این من بودم که از دیدن سروش اینطور هیجان زده میشدم؟ گونه هام گر گرفته بود و به خوبی میتونستم حس کنم که قرمز شدم . حرارت رو در بدنم حس میکردم . با وجود خنکای نسیمی که در میان باغ پیچیده بود بدنم داغ از حرارت بود . چطور میتونستم بهت بفهمونم که امشب شبی متفاوت بود . نه . نه اینطور نیست .هر شب شبی متفاوت... باورم نمیشه من تمام ذهنم در گیر تو!!! حواسم همه متعلق به تو...
-راستش الان خیلی خجالت میکشم از روت . پاییز شاید باورت نشه اما من خودم رو در مقابل تو مسئول میدونم .
نگاهم رنگ عوض میکرد . لحظه به لحظه . از شنیدن حرفهای سروش تغییر حالت میدادم . لحظه ای بدنم یخ میکرد و لحظه ای دیگه همون بدن یخ مثل کوره ای گر می گرفت و از حرارت بدن خودم میسوختم . حالا هم با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر بین حرفهاش مکث میکرد؟ نه نه . مکث نمیکرد . این من بودم که بین حرفهاش دنیایی زمان حس میکردم . ای کاش زودتر حرفش رو میزد تا راحت میشدم . چرا حس گنگی دارم ؟ چرا معذبم؟ چرا از بودنش . از عطر نفس هاش ... وای خدای من چقدر صداش زیبا و گوش نوازه . یعنی تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم . چرا این طوری شدم؟ من که هیچ وقت به صدای زنگدارش فکر نکرده بودم . نکنه رنگ صداش ، رنگ نگاهش .. نه نه . باورم نمیشه . این همون نگاهه. این همون صداست . پس این وسط من تغییر کردم . آره این منم که تغییر کردم . این سروش نیست . چرا هوا اینقدر سرد شده؟ دوباره بدنم یخ کرده بود . چرا خودش رو در قبال من مسئول میدونست؟ اصلاً چرا از من خجالت میکشه؟ نکنه ... نکنه... نه نه پاییز تو نباید رویا سازی کنی . منطقی باش . مثل همیشه . سعی کن با رویاهات تداخل پیدا نکنی .. احساساتت رو مثل همیشه سرکوب کن .. این همون سروش . همونی که ازش متنفر بودی . نه نه . نمیتونم به خودم بقبولونم من از سروش هیچ وقت ....
-میدونم که بهار اونقدر متین و خانم هست که همون لحظه از پری گذشته . میدونم که اونقدر دلش دریاست که اگه حتی بدترین توهین ها رو هم بهش بکنن میگذره . چون ... اما تو ... پاییز من خواستم از دلت یه جوری در بیارم .خواستم که توهین پری رو از دلت در بیارم . اومدم ازت بخوام که به دل نگیری . ازت میخوام که ببخشیش و این موضوع و حرفهایی رو که بهتون زد رو بزاری به حساب بچگیش . بزاری به حساب غرورش . با اینکه خود من میدونم چرا این حرفها رو زد . اما ...
چرا دوباره سکوت کرد؟ چرا من احمق فکر کردم میخواد حرف دیگه ای بزنه؟ چرا دوباره به احساساتم اجازه خودنمایی دادم . چرا به ذهن من نرسید که میخواد از پری دفاع کنه؟ باید حدسش رو میزدم . اما ... واقعاً دل من دریا نبود؟ نه نبود. سروش هم فهمیده بود که من ادمی به شدت کینه ای هستم . اما نمیدونم چرا امشب اینطور نیستم . نمیدونم که چرا امشب زیاد ازش نرنجیدم . امشب با خروجم از سالن پر از جلالشون همه چیز، رو فراموش کردم . جز یک چیز . حسی جدید و ناشناخته .نه نه . شناخته شده است . باورش برام سخته . ای کاش میتونستم ازت بپرسم . ای کاش اونقدر شهامت داشتم که ازت بپرسم سروش چرا تو رو دوست دارم ....
-پاییز ازش بگذر. به خاطر من ...
چرا باید به خاطر تو بگذرم؟مگه تو کی هستی؟
لبخندش من رو از دنیای تفکر جدا کرد .
-نمیدونم چرا اما حس میکنم به خاطر من میتونی ببخشیش ...
باز دوباره مثل احمق ها فکرهام رو بلند بلند کرده بودم . اگر تو نمیگفتی هم میبخشیدمش . نه به خاطر تو نه به خاطر کسی دیگه . به خاطر اینکه اهمیتی نداشت . دیگه اهمیتی نداره ....
-میبخشیش؟
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من ببخشمش؟
قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستش رو بین موهاش میکشید گفت:
-نمیدونم . نمیدونم ...
سرم رو چرخوندم و در حالی که جوشش حسادت رو در تک تک یاخته های بدنم حس میکردم زیر لب خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . ای کاش نسبت به من هم اینقدر تعصب داشتی سروش ... آه سروش عزیزم ...
شب که روی تشکم دراز کشیدم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم . آسمون این بار برخلاف شبهای دیگه آروم و بی صدا بود . نه غرشی .نه ابری . درست برخلاف پاییزبودنش . پاییز ... آه که چقدر این فصل رو دوست داشتم . خدای من .
نگاهم روی ستاره هایی که چشمک میزدند ثابت مونده بود . ای کاش میتونستم برم بیرون و از بلندی به این منظره نگاه کنم . ببینم امشب چم شده؟ چرا اینقدر رویایی شدم؟چی بر من گذشته؟ این منم؟ همون پاییزبی احساس؟ همونی که بنفشه همیشه میگه خشک و قلبی از یخ داری؟ نه نه این من نیستم . این پاییز تازه متولد شده است . کجایی بنفشه که ببینی همون ملکه برفید با قلب یخ زده درونش پر از شکوفه های عشق. کجایی که ببینی سرشار از احساساتم و بدنم از حرارت این عشق در شرف سوختن و گر گرفته . آه بنفشه . ای کاش بودی تا سر به روی شونه ات میزاشتم و میگفتم که چطور نفهمیدم دل در گرو پسری دادم که هیچ حسی به من نداره . ای کاش بودی و بهت میگفتم که این پاییز سرد و بی احساس حس میکنه از وقتی سروش رو دیده دوستش داره . حالا حس میکنم که چرا هر وقت اون رو با پری میدیدم حرص میخوردم و بیخود و بیجهت به زمان و زمین ناسزا میگفتم . آره بنفشه این منم . این همون پاییزی که دلش پر از احساسه. قلبش . نگاهش . دستاش . همه و همه سروش رو فریاد میزنه .
روی تشک نمیخیز شدم و چشم به در ورودی دوختم . برخلاف خسته بودنم چشمم پذیرای خواب نبود . نگاهم رو از در گرفتم و به بهار و مامان دوختم . بهار کمی اونورتر از من تشکش رو پهن کرده بود و به محض اینکه سرش به روی بالش رسید به خواب رفت . خوش به حالت که اینقدر آروم هستی بهار . مامان هم صدای خر و پفش بلند شده بود . تفلکی این روزها خیلی خسته میشد . دست از نگاه کردن گرفتم و از جام بلند شدم . بی سر و صدا در رو باز کردم و از خونه خارج شدم . باد پاییزی تنم رو محاصره کرد . شالی رو که از روی چوب لباسی جلوی در برداشته بودم ، به روی شونه هام انداختم و سعی کردم به این فکر کنم که وجودم شراره اتیشه . صدای سو سوی باد توی گوشم می پیچید و درختها نمنمک تکون میخوردند . بدون اینکه بخوام یا هدفی داشته باشم به سمت استخر به راه افتادم . استخر خالی از آب کف آبی رنگی داشت . روی لبه ی استخر نشستم و دستهام رو کنارم گذاشتم و به آسمون خیره شدم . ستاره ها ردیف کنار هم قرار داشتند و بدون اینکه بخوام لبخند روی لبهام نشست . صدای جیر جیر تابی که نزدیک استخر بود بلند شد . سر برگردوندم و نگاهم رو به روی تاب دوختم . از حرکت باد تکون میخورد . چشمهام رو بستم و بدون اینکه بخوام خاطراتم رو با سروش از کودکی مرور کردم . چقدر شیرین و قشنگ بودن . هنوز صدای خنده های کودکانه من و بهار به گوش میرسید . سروش بود که پشت تاب می ایستاد و با ذوق ما رو تکون میداد . از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم . دستم رو به تنه ی درختها می کشیدم و راه می رفتم و راه می رفتم و فکر می کردم . بدون اینکه بخوام ذهنم درگیر بود . در گیر خاطرات خوش کودکی . داشتم فکر می کردم تا بفهمم این علاقه من به سروش از کجا نشئت می گیره . از کی دوستش داشتم . هر چه بیسشتر در گذشته فرو می رفتم بیشتر به علاقه ام نسبت به سروش آگاه می شدم . باز هم نفهمیدم که از کی و چطور عاشقش شدم . اما این رو فهمیدم که ذره دره با وجودم عجین شد . عشقش در تک تک یاخته های بدنم فریاد میزد . باز هم تنم کئره اتیش شد . شال رو از دور بدنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . باز هم ذهنم درگیر شد . در گیر عقایدم . درگیر سروش . سروش رو چقدر می شناختم . چرا دوستش داشتم؟ مگه من همون پاییزی نیستم که از همه پسرها متنفرم . راستی این تنفر من نسبت به پسرها از کجا شروع شد . چرا رنگ نگاه پسرها رو دوست نداشتم . خصوصاً نوع نگاه های افرادی مثل هوتن که تا مغز استخونم رو میسوزوند . اما هر چه فکر می کردم کمتر دستگیرم میشد . تنها چیزهایی گنگ و شطرنجی در گوشه ای ذهنم بود که با نزدیک شدن به اونها از ذهنم پر میکشید . حسی مثل گم شدن داشتم . از اینکه این نوع افکار دست نیافتنی بودن عصبیم میکرد . میخواستم بفهمم . چرا بهار همیشه هنگام عصبی شدنم بهم حق میده که از پسرها تنفر داشته باشم و اما کلامش اینطور نیست . چرا ریزه ریزه سعی میکنه که عقایدم رو عوض کنه؟ چرا میخواد به من بفهمونه که پسرها اینقدر بد نیستند . نه من از همه پسرها بدم نمیومد . از افردا ثروتمند بدم میومد . از نگاه انسانهایی که توی دنیایی از مادیات غرق بودند متنفر بودم . باید ربطی بین این دو موضع باشه که برای دست یابی به این ربط باید تلاش میکردم . مطمئن بودم که دلیلی برای این نوع تنفر در من وجود داره . اما باز هم هنگام دست یابی به این دلیل ذهنم خالی از هر گونه فکری می شد . کلافه شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم سر بلند کردم .و سرم رو با دستم فشار دادم . از دیدن پنجره اتاق سروش که رو به روم بود وحشت زده از جام پریدم . من اینجا چی کار می کردم . از کی بود که اینجا وایساده بودم؟ باز هم نگاهم روی شیشه های طبقه بالای ساختمون ارغوان چرخید . تمامی چراغها خاموش بود . ای خدای من شکرت . اگر کسی من رو اینجا میدید چه فکری می کرد؟ در حالی که عقب عقب قدم بر میداشتم پام روی تکیه چوبی خشک رفت و قرچی صدا داد . زبونم رو بین دندونها گرفتم و ایستادم . حالت ایستادنم خودم رو به خنده انداخت . حالت دزدی رو داشتم که هنگام فرار کردن کسی مچش رو گرفته باشه . نگاهم دوباره به سمت پنجره اتاق سروش پرواز کرد . چراغ اتاقش روشن بود و برای لحظه ای حس کردم پرده اتاقش تکون میخوره . با وحشت سر به زیر انداختم و همونطور که زیر لب دعا دعا میکردم برگشتم تا به سمت خونه خودمون برم .
همونطور که وجودم سرشار از ترس بود و دعا میکردم که سروش من رو ندیده باشه تن خسته و وحشت زده ام رو روی تاب انداختم . باورم نمیشد . چرا من اونجا رفته بودم . این تمامش تقصیر احساسات گنگی بود که ازش بی اعطلاع بودم . لااقل تا امشب بی اطلاع بودم . سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
-از کی شروع شد خدای من؟
ستاره های آسمون سو سو میزد . صدای در اتاقمون بلند شد . از سر و صدایی که راه انداخته بود برگشتم و مادر رو در چهارچوب در دیدم . نگاهش در بین درختان می گشت. سریع از جام بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم .
-کجایی پاییز؟
-خوابم نمیومد اومدم بیرون قدم بزنم .
-ساعت سه صبح دختر . بیا برو بخواب . فردا دانشگاه داری؟
-نه فردا کلاس ندارم .
چشمم به روی متکا نرسیده ستاره های آسمون رد چشمانم سو سو زد و خواب آغوشش رو برای تن خسته من باز کرد تا برای لحظه ای ذهن گنگ و آشفته ام از این هیاهو نجات پیدا کنه . هیاهویی که بی دلیل در ذهنم سو سو می زد و هیچ دلیلی براش پیدا نمی کردم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دوازدهم
حالا دیگه روزها در نظرم رنگ دیگه ای داشت .بی هدف نمی گذشت . همون باغی که در نظرم هیچ چیزی نداشت حالا زیبایی خاصی داشت . حالا به حرفهای بهار بیشتر می رسیدم که این برگها و گلها چقدر قشنگند . واقعاً قشنگ بودند؟ یا نه این حس و حال من بود که باعث می شد همه چیز رو قشنگ ببینم . هر چیزی که به منزل ارغوان مربوط می شد برای من زیبا بود . از کوچه خالی از رهگذر پر از برگهای پاییزی که نسیم با خودش اونها رو به هر سمت میبرد تا باغ بزرگ و درختهای رنگ به رنگ و گلهای زیبا و عطر یاس و محمدی که توی باغ پر میشد همه و همه قشنگ بود.
اصلاً زندگی زیبا بود و من حسش می کردم با همه وجودم .
جکعه بود و من و بهار از فرط بیکاری داخل باغ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم و بیشتر حرفهامون در مورد درس و امتحاناتمون بود. بهار با ذوق از چیزهایی که جدید فرا گرفته بود یاد میکرد که برای لحظه ای صدای فریاد زنی از ته باغ بلند شد . با سرعت از روی تاب پریدم و به بهار نگاه کردم . بهار هم مثل من با تعجب نگاهش رو به چشمهام ریخت و شونه هاش رو بالا انداخت . هنوز از شک بیرون نیومده بودیم که دوباره صدای فریادی دیگر بلند شد . ریز بودن صدای جیغ باعث شد که متوجه بشم صدا صدای کسی نیست جز صدای پری که یک ساعت پیش به منزل ارغوان رفته بود . دست بهار رو گرفتم و هر دو به هم تکیه دادیم . ذهنم در همان چند لحظه کوتاه هزاران فکر رو به خودش راه داد . حتی به ذهنم رسید که امکان داره برای پری که با سروش تنها توی ساختمون تنها هستند افتاده باشه . اما سریع این فکر رو از ذهنم بیرون کردم و گفتم که دلیلی نداره که سروش با پری این کار رو بکنه . هنوز فکرم در رابطه با این موضوع کامل نشده بود که صدای قدمهای دو نفر رو معلوم بود دارند می دوند رو شنیدم . سرم رو خم کردم تا بهتر ببینم که صدای فریاد سروش بند بند وجودم رو لرزوند.
-پری مواظب رفتارت باش .
حالا دیگه اونقدر نزدیک شده بودند که من و بهار به راحتی از پشت تک درختی که در مسیر بود اونها رو ببینیم. پری همونطور که با کفشهای پاشنه بلندش به روی سنگفرش میدوید پاش پیچ خورد و با ضرب به زمین برخورد کرد . از دیدن این صحنه حسی شیرین رگ و پی وجودم رو محاصره کرد . سروش نزدیکش نشست و پرسید:
-وای پری چیزی شدی؟
صدای فریاد پری گوشم رو از اون فاصله کم کر کرد:
-به من دست نزن سروش ...
کمی خودم رو نزدیکتر کشیدم و از دیدن اشکهای پری بغضی گلوم رو فشرد . نگاهم به صورت برافروخته و عصبی سروش چرخید . دستش رو روی پای نیمه برهنه پری گذاشته بود و با دستمالی که از جیبش در اورده بود خون پاش رو پاک می کرد و پری همچنان با عصبانیت اشک می ریخت . ازدیدن سروش بعد از اون همه مدت نزدیک بود که پر در بیارم . دو هفته از مراسم تولد پری میگذشت و من در تمام این مدت سروش رو از نزدیک ندیده بودم . پری دست سروش رو از روی پاش کنار زد و گفت:
-به من دست نزن نمیشنوی؟
سروش دوباره دستش رو سر جای قبلی گذاشت و دستمال رو به روی زخم پای پری فشرد و در همون حال گفت:
-پری بچه بازی در نیار پات خراش برداشته ...
از دیدن این صحنه ها حسی مثل حسادت در تک تک سلولهام حس میکردم . پری گریه میکرد و سروش پاش رو نوازش میکرد ،بدون اینکه به صورتش نگاه کنه و آروم آروم چیزی رو زمزمه می کرد که من از اون فاصله نمیشنیدم . بهار دستم رو گرفت و با صدایی آروم گفت:
-به نظرت چی شده؟
برای لحظه ای نگاهم رو از اون دو نفر گرفتم و به بهار دوختم. اما بعد سریع دوباره مسیر نگاهم رو به سروش و پری دوختم و گفتم:
-نمیدونم .
پری همون طور که اشک می ریخت گفت:
-چرا سروش؟ چرا این کار رو با من میکنی؟
سروش سرش رو تکون داد و گفت:
-پری بچه بازی در نیار تو چرا این کار رو میکنی؟ چرا حماقت میکنی؟من که به تو وعده ای نداده بودم.
پری با فریاد گفت:
-لعنتی داغونم کردی و حالا میگی چرا حماقت میکنم؟چرا اینهمه مدت صدات در نیومد؟
چهره تیره پری قرمز شده بود و اشکهاش به روی گردنش جاری شده بود . شالش روی شونه هاش افتاده بود و پاهاش رو توی بغلش گرفته بود . سروش از روی زمین بلند شد و با ناراحتی دستش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد و چرخی دور خودش زد و رو به پری کرد و گفت:
-پاشو ببرمت دکتر . امکان داره زحمت عفونی بشه.
پری بی توجهه به نگرانی سروش با صدایی بلند و عصبی گفت:
-سروش به من بگو چرا؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ من میتونم خوشبختت کنم . میتونم سروش . چرا من رو نمیبینی سروش. کمی هم من رو نگاه کن ...
سروش عصبی پا به زمین کوبید و در همون حال با نفرت به پری نگاه کرد و گفت:
-پری چرا متوجه نیستی؟ اصلاً مسئله این نیست . من دوست ندارم به خاطر یک سری قرارداد ازدواج کنم . میفهمی؟ من دوست دارم عاشق بشم و با عشق ازدواج کنم. نمیخوام تنها به خاطر حساب و کتابهای پدر و مادرهامون باهات ازدواج کنم .
پری با ناله ای تن پهن شده اش رو از روی زمین بلند کرد و در حالی که خم شده بود و در حین قدم زدن میلنگید با بغض گفت:
-ولی این حق من نیست سروش .
سروش دوباره عصبی دست به موهاش کشید و در حالی که نفسش رو بیرون میفرستاد گفت:
-بفهم پری من دوستت ندارم . اینقدر خودت رو سبک نکن ...
پری قدمی به سمت سروش برداشت و در حالی که چشماش از اشک لبریز بود . دستش رو بلند کرد و صورت سروش رو نوازش کرد . با اینکه دلم برای پری سوخته بود اما از اینکارش حسادتی عمیق وجودم رو لبریز کرد . ای کاش من هم میتونستم از اون فاصله نگاهش کنم . نوازش کنم . عطر تنش رو توی ریه هام بفرستم . ای کاش میتونستم توی چشماش غرق بشم و زمزمه کنم که عاشقشم . این همه احساسات از من بعید و به دور بود اما ...
سروش قدمی به عقب برداشت و گفت:
-پری تو میتونی خوشبخت باشی . پری بفهمم . درکم کن . پری من نمیتونم ...
پری فریاد زد و گفت:
-سروش تو من رو بفهم. من هم نمیتونم . سروش . عزیزم . درکم کن . سروش تو همه زندگی منی . لعنتی من عاشقتم سروش...
سروش دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-هرگز پری . من هرگز نمیتونم این کار رو بکنم . من دوستت ندارم .
پری چنان با عجز و لابه حرف میزد که دل سنگ هم براش آب میشد . درکش میکردم .حسش رو درک می کردم . میفهمیدم که دوست داشتن سروش چه دردی داره . اما دردی شیرین بود که همه وجود من رو مست کرده بود. پری اشکش رو با گوشه انگشتش پاک کرد و با مظلومیت خاصی گفت:
-حتی ذره ای؟
-پری تو برای من تنها دخترخاله ای بفهم این رو ...
پری با دستش بینیش رو پاک کرد و شالش رو روی سرش مرتب کرد .هنوز هم هوای گریه داشت و این روخوب میشد از نگاهش فهمید.قدمی به جلو برداشت و سروش رو نگاه کرد و به راه افتاد . شونه هاش تکون میخورد و اشک میریخت . برای اولین بار بود که اینقدر دلم براش میسوخت . سروش حق نداشت که با پری این کار رو بکنه .هر کسی نمیدونست من میدونستم که بعد از برگشتنش تمام مدت با پری بود و لحظه ای پری از او جدا نبود .اصلاً مگه اون روز خودش به من نگفت که عزیزم خطابش میکنه؟ سروش حق نداشت بعد از این همه مدتی که پری رو بازیش داده بود حالا با بی رحمی پسش بزنه و از خودش برونه. پری ایستاد و بدون اینکه برگرده رو به سروش گفت:
-یادت باشه که من انتقامم رو ازت میگیرم سروش . نمیزارم بهش برسی ...
و با سروعت اون قسمت رو دور زد .یعنی سروش کس دیگه ای رو دوست داشت؟ کسی که پری هم از وجودش مطلع بود. برگشتم به سمت بهار . بهار نگاهم کرد و اشکی رو که روی گونه ام چکیده بود رو پاک کرد . نفس عمیقی کشید و لبخند زد . چرا لبخند میزد؟دلیلش چی بود؟ مگه ندید که سروش چطور پری رو مثل دستمال کاغذی استفاده شده دور میانداخت؟ چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟ چرا چرا؟
صدای فریادپری مثل پتکی روی سرم نشست . برگشتم و با دیدن پری پشت سرم لبم رو به دندون گرفتم تا اشکهام جاری نشه . نگاهش صد و هشتاد درجه از اون مظلومیت چخیده بود و حالا سرشار از نفرت بود.
-پاییز این لقمه ای که برداشتی واسه دهنت بزرگه . خفه میشی دخترِ بیشعور ...
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم . دلم میخواست اونقدر قدرت داشتم که چنان میزدمش تا از جاش نتونه تکون بخوره. چرا هر وقت از جایی کم می اورد سر من بیچاره خالی می کرد؟ سعی کردم قدم بردارم و به سمتش برم . اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود . بدنم هیچ حسی نداشت . نمیتونستم دهانم رو باز کنم و بدنم یخ یخ بود . فشار دست بهار باعث شد صدایی که بیشتر شبیه ناله بود از دهانم خارج بشه .
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهم به صورت سروش چرخید که با فاصله کمی از پری ایستاده بود و نگران به من نگاه میکرد . آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه بخوام سرم رو تکون دادم . صدای فریاد سروش مثل چکشی روی اعصابم میکوبید.
-پری احترام خودت رو نگه دار. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
پلک زدم و اشکهام به روی گونه هام سرازیر شد .به حدی بدنم یخ کرده بود که اشکها صورتم رو سوزوند. داغی اشکهام بدنم رو به حس آورده بود . حالا ذهنم، ذهنی که برای لحظه ای از کار افتاده بود رو به کار انداخته بود . ذهنم مثل ساعت کار میکرد و سوالات بود که به ذهنم هجوم می آورد . از خودم متنفر شدم که برای لحظه ای دلم به حال پری سوخته بود. چرا این طور با توهین باهام حرف زد؟ چرا سروش مداخله کرد و از من دفاع کرد؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟ این موضوع و نخواستنش توسط سروش به من چه ربطی داشت؟من کجای این معادله بودم که پری همیشه با نفرت من رو نگاه میکرد؟ منظورش از اون حرف چی بود؟ من چی کار کرده بودم؟ چه لقمه ای برداشته بودم که قد دهنم نبود؟
-آره سروش میدونم .تو لیاقتت همین دخترِ کلفتِ بیچاره است . دختری که کسی تُف هم به روش نمی اندازه ...
صدای کشیده ای که به گوش پری خورد من رو از جا پروند . بی اختیار دستم رو روی گونه ام گذاشتم و دست بهار رو که توی دستم بود چنگ انداختم . پری همونطور که اشک میریخت با نفرت به من نگاه کرد و در چشم بهم زدنی از باغ خارج شد . به قدری تحقیر شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . اما نمیدونستم چرا حسی شیرین وجودم رو در بر گرفته بود . از اینکه پری کشیده خورده بود حس می کردم غرورم ارضا شده . لبخندی ناخواسته روی لبهام جاری شد . سروش قدمی به سمت ما برداشت و همونطور که سرش پایین بود رو به من گفت:
-پاییز من معذرت میخوام . پری عصبی بود نفهمید چی گفت. من معذرت میخوام پاییز . من معذ ...
چقدر در این حالت چهره اش شیرین شده بود . تا به حال این طور نگاهش رو که معصومانه بود ندیده بودم . توی چشمهای سیاهش حلقه اشک نشسته بود و لبهاش می لرزید . چقدر دلم میخواست مثل پری نزدیکش بشم و سرش رو بالا بگیرم و صورت رو نوازش کنم . ای خدای من ای کاش میتونستم . اون وقت اون انگشتهایی رو که به گوش پری کشیده زده بود رو میبوسیدم و بهش میگفتم که هیچ ناراحتی از اون به دل ندارم . میگفتم که خوب تونسته بود ازم دفاع کنه و من چقدر از این موضوع لذت بردم .حسی شیرینی تمام وجودم روپر کرده بود . حس میکردم که سروش تنها به خودم تعلق داره و من تکیه گاهی امن مثل سروش دارم که همیشه هوا خواهم بود.حس میکردم که حسادت و نفرت پری تا به حال بی ربط نبوده . از حرفهاشون این طور برداشت کرده بودم که سروش کس دیگه ای رو دوست داره و چقدر لذت بخش بود که چیزی در ذهنم فریاد میزد. پاییز اون شخص تویی . نه پری و نه هیچ دختر دیگه ای .ای خدای من باورم نمیشه یعنی پاییز همون محبوبی بود که پری ازش دم میزد؟یعنی پاییز همون عشقی بود که سروش ازش دم میزد؟ وای خدای من حاضر بودم که پری بدترین ناسزاهای دنیا رو نثارم کنه اما این فکر درست باشه و سروش هم مثل من عاشق باشه .
اما به جای تمامی این کارها لبهام به هم دوخته شده بود و ذهنم بود که مثل ساعت کار می کرد .
-یعنی چی سروش خان ؟ این که نشد پری هر وقت عصبی بود عصبانیتش پر پاییز رو بگیره . اگر شما مشکل دارید این موضوع به پاییز چه ربطی داره؟
بدون اینکه نگاهم رو از چشمهای زیبا سروش بگیرم که سرش پایین بود بغضم رو قورت دادم . سروش قدمی به جلو برداشت و نزدیکم ایستاد و با صدایی ریز گفت:
-آخه بهار مشکل من و پری با هم سر پاییزِ . پس باید بهش حق بدید که اینطور عصبی بشه .
تمام بدنم پر در آورده بود و دلم میخواست پرواز کنم به این خلسه شیرین . حس میکردم چقدر زیباست که کسی که همه وجودتِ دوستت داشته باشه . ای خدای من این لحظه های شیرین رو از من نگیر .
-میشه بگی این موضوع چه ربطی به پاییز داره؟
سروش سر بلند کرد و به چشمهای من خیره شد و در همون حال گفت:
-میتونم برای لحظه ای با پا... با پاییز تنها باشم؟
بهار عصبی سر تکون داد و گفت:
-من آخرش از دست این کارهای شما دیونه میشم .
وقتی بهار رفت حس کردم تکیه گاهم رفت . بدنم سست شد و زانوانم خم شد . سروش به سمتم قدم بلندی برداشت و بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس کردم بدنم مثل کوره آتیش داره میسوزه . چقدر شیرین بود این حس .
سروش من رو روی تاب نشوند و خودش جلوی پام زانو زد . هیچ حسی نداشتم . تنها نگاهم بود که بیشرم به چشمهای سیاهش دوخته شده بود . عصبی بود و دائماً به موهاش دست میکیشید .دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و من در چشمهای سیاه سروش غرق بشم . خدای من چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر دوستش دارم؟ حسم به قدری قوی بود که فکر می کردم که سالهاست باهاش آشنا هستم . دلم میخواست من به جای سروش دست توی موهای خوش حالتش می کشیدم و عطرش ور توی ریه هام میفرستادم . حالا عطر محبوبش رو از نزدیک حس میکردم . در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم و همه اعضای بدنم اختیارش رو به ذهنم داده بود و فقط ذهنم بود که درگیر بود.
سروش لبهاش عصبی به هم میخورد و تا می اومد لب باز کنه لب فرو میبست تا اینکه نفس عمیقی کشید و شب پر ستاره نگاهش رو به چشمام ریخت و با صدایی آروم و دیونه کننده زمزمه کرد :
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سیزدهم
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
تمام تنم آزاد شده بود . لبهام بی اختیار بهم دوخته شده بود . حالا لبهای من هم مثل لبهای سروش می لرزید . اما باز هم نگاهمون در نگاه هم مچ شده بود . بدون اینکه هیچ کدوممون پلک بزنیم . دوست داشتم باز هم حرف بزنه . دوست داشتم باز هم بگه . چقدر شیرین بود شنیدن دوستت دارم از زبان کسی که همه زندگیت شده. سروش پلک هاش رو بست و من رو از دیدن دنیای سیاه پر ستاره اش محروم کرد . بدون اینکه بخوام اخم کردم که سروش همونطور ادامه داد:
-از وقتی برگشتم این حس رو پیدا کردم . پاییز. پاییز . از وقتی برگشتم هر جا میرم هستی . نگاهت . چشمهات . خنده هات . اخم هات . وای پاییز تو با هر حالتت دیونه ام کردی . خیلی سعی کردم فکرت رو از سرم بیرون کنم . خیلی سعی کردم طبق خواسته خانواده ام با پری ازدواج کنم .اما دریغ از دوست داشتن . هیچ حسی بهش نداشتم و ندارم . در مقابلش همه لحظه های من شده پاییز. پاییز چشم عسلی که زندگیم رو از همون لحظه اول با اون دو تا چشمهای افسونگرش گرفت . وقتی برگشتم بدون اینکه بخوام انتظار داشتم پاییز ده ساله ای رو که موقع رفتنم دیدم باز هم ببینم . اما نه این بار پاییز بود اما نه اون دختر ده ساله که موقع رفتن اشکش در اومده بود . حالا پاییز بیست ساله سرشار از غرور رو دیدم که حتی برای دیدن من از خونه کوچیکشون بیرون نیومد که هیچ از پشت پنجره هم نگاهم نکرد . اهمیتی قائل نشدم چون خیلی ها به دیدنم اومده بودند . از بهار تو رو پرسیدم و با لبخند خاص خودش گفت که پاییز خیلی بزرگ شده سروش خان . خیلی ... منظورش رو خیلی خوب فهمیدم . تو بزرگ شده بودی و به همه چیز پی برده بودی .
چشمهاش رو باز کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد . آهی ظریف کشید و ادامه داد .
-پاییز دیدیمت . زمانی که از کنجکاوی داشتم دیونه میشدم توی باغ دیدیمت داشتنی برای رفتن به دانشگاه آماده میشدی . باورم نمیشد که تو همون پاییز ده ساله باشی . وای پاییز اگر بدونی توی اون مانتو و شلوار مقنعه چقدر دوست داشتنی شده بودی .اومدم نزدیک تا باهات احوالپرسی کنم . خیلی برام جالب بودی . خیلی بزرگ شده بودی پاییز . یادته وقتی به سمتت دست دراز کردم چی کار کردی؟ آه اون موقع با خودم گفتم تو همون پایز نیستی . تو بزرگ شدی پاییز .تو خانم شده بودی و بزرگ .فردای اون روز به بهانه اینکه هدایایی براتون اوردم به منزلتون اومدم که تو هدیه ام رو اونطور از پنجره به بیرون پرت کردی . پاییز به حدی ازت بدم اومده بود که دلم میخواست سرت رو از بدنت جدا کنم . اما .. اما از اون شب شدی همه زندگیم . شدی همه فکرم . شدی همه چیز سروش . پاییز من عاشقتم . نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم . پاییز میدونم که بین ما فرسنگها فاصله است . اما اگه تو بخوای من این فاصله ها رو از عرض چند ثانیه نابود میکنم . پاییز میدونم اگه با من باشی سختی هایی زیادی رو میکشی . اما باور کن من مثل کوه پشتت می ایستم و اجازه نمیدم که هیچ کسی از گل کمتر بهت بگه . پاییز بهم بگو که تو هم ... که تو هم من رو دوست داری . ازت میخوام که بهم دروغ نگی . چون اون شب خودم دیدمت دم پمجره اتاقم توی باغ وایساده بودی . چون شب تولد پری نگاهت آشنا بود . همون نگاهی که من همیشه به تو میکردم و تو ... آخ پاییز بگو که دوستم داری . بزار غمم رو باهات تقسیم کنم . پاییزدارم داغون میشم . وای پاییز اگه تو من رو نخوای من متلاشی میشم . پاییز من همونم . من همون سروش سر تا پا غرورم .خوب نگاهم کن . ببین چطور جلوی پات به زانو در اومدم و دارم ازت تقاضای عشق میکنم . پاییز این سروش حاضره برای خاطر تو و بای داشتن تو هر کاری بکنه . پاییز بگو توی این سفر همراهیم می کنی .پاییز ترو به خدا حرف بزن .بذار بشنوم که تو هم من رو از ته وجودت میخوای . پاییز ... پاییز حرف بزن ...
گرمی اشکی رو روی گونه ام حس کردم . دستم رو بلند کردم و قطه اشک رو از روی صورتم پاک کردم . چقدر حرفهاش قشنگ و دوست داشتنی بود . چقدر دوست داشتم این حرفها رو بشنوم از زبونش . نمیدونستم باید خدا رو شکر کنم یا نه . این همه زود به مراد دلم رسیده بودم و شک همه تار و پودم رو در بر گرفته بود .میترسیدم توی خواب باشم و وقتی چشم باز کنم تمام این اتفاقات تویوهم و خیال افتاده باشه. وای خدای من که اگر هم وهم و خیال باشه چقدر زیبا و دوست داشتنی . باورم نمیشه که سروشی که جلوی پام زانوزده همون سروش مغرور و دوست داشتنی خودمه؟ اگر اون شب من رودیده بود چرا به روم نیورده بود؟ چرا الان داره میگه؟ منظورش کدوم سفره که طولانی و پر از مصیبت؟
-پاییز بگو ازت خواهش میکنم .
لب باز کردم تا بگم . لبهام بهم خورد و صدایی از توش بیرون نیومد. به جاش چشمام به کار افتاده بود و بدون اینکه بخوام قطره اشکها روی گونه هام سر میخورد و شوری اشک رو زیر زبونم حس میکردم .
سروش با لحنی مصیبت زده گفت:
-گریه نکن پاییز . دوست ندارم چشمات بارونی بشه . پاییز....
نفسی عمیق کشیدم و بین هق هقهام گفتم:
-سروش میترسم .
لبخندی زد و با دستش اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد . چقدر که دستهاش برخلاف دستهای من گرم بود . دستش رو روی دستهای سردم گذاشت و گفت:
-همین که بدونم دوستم داری برام کافیه پاییز . من همه دنیا رو به خاطر تو بهم میریزم .پاییز بشکن این غرور و بهم بگو که دوستم داری ...
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-بحث غرور نیست سروش میترسم که تو از روی ... چطور بگم از روی هوس این حرفها رو بهم زده باشی . میترسم از اینکه فردا بشم یکی مثل پری و دور انداخته بشم . سروش من ظرفیتش رو ندارم .من همین الان هم پر از نفرتم . پر از انتقامم بدون اینکه دلیلش رو بدونم . پس ازت میخوام که با من بازی نکنی . اگر من رونمیخوای بازیم نده سروش . من ظرفیتش رو ندارم . من نیستم مثل پری من همه چیزیم با پری فرق میکنه . من فقط مامان و بهار رو دارم . با من بازی نکنی سروش من طاقت ندارم ...
دوباره به هق هق افتاده بودم . چطور این حرفها رو زده بودم؟ واقعاً میترسیدم که مثل پری باهام بازی بشه . دوست داشتم بهش بگم که دوستش دارم اما حرفهایی که زدم برخلاف حرفهایی بود که قلبم فریاد می زد .
سروش دوباره با دستهاش اشکهای روانم رو دپاک کرد و گفت:
-پاییز به من نگاه کن ...
سر بلند کردم و به چشمهای سیاهش چشم دوختم . پشمهاش پر از اشک شده بود . صداقت در کلامش فریاد می کشید . میخواست این رو بفهمم؟
-پاییز من دوستت دارم . بیشتر از هر کسی .حتی بیشتر از خودم . پاییز من بچه نیستم که فردا پشیمون بشم . من عاشقتم پاییز ترو به خدا درکم کن پاییز . تو چشمای من چی میبینی پاییز؟ دروغ؟ ریا؟ بگو پاییز آیا تو چشمهای من چیزی جز صداقت میبینی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-مطمئن باشم که همه جا باهامی؟ مطمئن باشم که تکیه گاه امنی دارم؟ مطمئن باشم که میتونم سرم رو روی شونه هات بزارم و گریه کنم؟ سروش مطمئن باشم که تو همیشه با منی؟
سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
-توچی؟ من مطمئن بشم؟ بدونم که من رو دوست داری؟ همونقدر که من تو رو میخوام من رو میخوای؟ پاییز بگو. بیشتر از این منتظرم نذار ...
نگاهش حاکی از نیاز بود . نیاز داشت که بهش بگم که عاشقشم . دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم . چشمهام رو به شچمهاش دوختم و لبخند زدم . شیرینترین خنده دنیا رو تحویلم داد و گفت:
-همه چیز رو خوندم پاییز نمیخواد حرف بزنی . پاییز .پاییز . وای پاییز یعنی تو مال من میشی؟پاییزِ سروش. آه خدای من چقدر توی این دو سال سختی کشیدم . شبها توی رویاهام تو رو مال خودم میدیدم . وای پاییز اگر بدونی چقدر خوشحالم ... پاییز...
یهو ساکت شد و نگاهش رو به چشمهای من دوخت. هنوز لبخند روی لبام نشسته بود . دستم رو که توی دستهاش بود رو فشار داد و پرسید:
-پاییز تو فقط من رو واسه خودم میخوای دیگه؟
نگاهش پر از سوال بود . با اینکه به شدت از سوالش بدم اومده بود اما باید بهش اطمینان میدادم تا بفهمه که چقدر دوستش دارم و تنها خودش برام مهمه . باید میفهمید که عاشقانه و خالصانه می خوامش . من سروش بیست و شش ساله ای رو میخوام که با نگاه سیاهش شده بود همه چیز پاییز . درسته عمر عاشقی من کوتاهِ اما در این مدت کوتاه به قدری عاشق بودم که حاضر بودم برای داشتنش هر از خود گذشتگی رو بکنم .
-سروش باور کن که من فقط خودت رو دوست دارم . سروش حالا تو نگاهم کن . تو چشمهام بخون که تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم .
با صدای بلندی خندید و بعد گفت:
-پاییز باید صبر کنیم . هر دومون باید مدتی صبر کنیم تا من ترتیب همه چیز رو بدم .پاییز بازم بهم بگو که توی این سفر سخت همراهمی . شاید مجبور باشیم پنهونی ازدواج کنیم . میفهمی پاییز...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-منتظر میمونم سروش .منتظر خود تو ...
چه لحظه های شاد و قشنگی بود . سروش از همه چیزش برام میگفت و پاییزشده بود دو تا گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن نگاه مخملی سرش . باورم نمیشد که خدا اینقدر مهربون باشه که در این مدت کوتاه هر دومون بدون هیچ دغدغه ای بهم رسیده باشیم . اما ترس بود که در گوشه و کنار ذهنم نشسته بود .ترس از روبه رو شدن با حقیقت .ترس از فهمیدن ماجرا توسط ارغوان و فخری خانم . خدای من خودت کمک کن . همونطور که سروش میگه همه چیز عالی پیش بره . سروش میگه که نقشه عالی داره که به زودی به مرحله اجرا درش میاره . خدای من خودت کمکش کن .سروش شده همه زندگی من .من نمیتونم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم . حالا که فهمیدم سروش دوستم داره . حالا که تکیه گاهی امن پیدا کردم . حالا که سینه ای برای مرهم اشکهام پیدا کردم چرا از دستش بدم؟ خدای من میدونم اونقدر مهربونی که برای توصیفش واژه کم میارم . اما خدای بزرگ خودت توی این راه پر پیچ و خم یاورمون باش . یاور عشق نوپای من و سروش باش . خودت کمکمون کن .
با بهار هر دو لبه استخر نشسته بودیم و صحبت میکردیم . من صحبت میکردم و بهار با دقت به حرفهای رویاییم گوش می کرد و بدون اینکه حتی لبخند بزنه یا ایرادی میان حرفهام بگیره نگاهم میکرد. این بار اول بود که حرفهایی رویایی می زدم. رویاهایی رو ترسیم میکردم که از سروش شنیده بودم و خودم بهش پر و بال میدادم . اما من در نگاه بهار ترس رو میخوندم . چیزی که تا به الان در نگاهش نبود . آخرسر کلافه شدم و گفتم:
-بهار چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
-پاییز من میترسم.
-از چی میترسی؟
-پاییز ارغوان و زنش اونطور که من فکر میکنم فکر نمیکنم . پاییزنمیخوام ته دلت رو خالی کنم، اما بدون که اینها حقیقتِ . تو با ازدواجت با سروش جنگی عظیم به پا میکنی . حتی امکان داره سروش آق بشه از سمت پدر و مادرش . از ارث محروم بشه و هیچ کسی باهاتون رفت و آمد نکنه . حتی ممکنه که عروسی هم نتونی بگیرید . من مثل تو نیستم پاییز.برای من مهم نیست که عروسی بگیرم یا نه. اما تو رو میشناسم . میترسم دوباره از سمت اینها ضربه بخوری . پاییز تو روح لطیفت قبلاً خدشه دار شده . نزار که دوباره با حرفهایی که میشنوی خدشه دار بشه . پاییز خودت رو آماده رویارویی با خیلی از مخالفت ها بکن . پاییز تو با سروشی .اما امکان داره بعضی اوقات سروش هم خسته بشه و تو بشی مرهم دردش . پاییز اماده ای برای رویارویی با این مشکلات؟
با تعجب به حرفهای بهار فکر میکردم . یعنی چی که من قبلاً یک بار ضربه خورده بودم؟ یعنی چی که اون ضربه از سمت خانواده سروش بوده؟ من چه ضربه ای خورده بود؟ چطور بهار فکر میکرد روح من لطیف؟ چطور با این همه چیزی که از من میدونست باز هم این حرف رو میزد؟ چرا حرفهاش مرموز بود؟ شاید هم همینطوره که من روحم لطیفه . در غیر این صورت چرا با هر اشاره ای اشکم سرازیر می شد؟ چرا با هر حرف و توهینی قلبم از حرکت می ایستاد و دلم میخواست طرف مقابلم رو نیست و نابود کنم ؟هر چه به ذهنم فشار میاوردم چیزی به خاطرم نمی آمد . با این حال گفتم:
-میدونم بهار میدونم مرحله سختی رو در پیش دارم .اما من فقط سروش رو میخوام . عیب نداره که نمیتونم عروسی بگیرم .من هیچ وقت برخلاف اون چه که تو فکر میکنی رویایی نبودم . هیچ وقت کسی رو سوار بر اسب سپید ندیده بودم که بیاد دنبالم. من واقعیت گرا هستم بهار . اینطور نگاهم نکن . من بر خلاف تو که زیبایی ها رومیبینی اونها رو هم نمیبینم اونوقت تو چطور فکر میکنی که من از نداشتن عروسی و لباس سپید ناراحت میشم؟
بهار سرش رو تکون داد و گفت:
-تو رویایی نیستی اما شدیداً زود رنج و احساساتی هستی . پاییزمن بهتر از هر کسی تو رو میشناسم و میترسم که دوباره ضربه ببینی .آخ خدای من همون یک بار هم سخت و طاقت فرسا بود .
کلافه گفتم:
-بهار چی میگی؟ کدوم یک بار؟ من چه ضربه ای خورده بودم؟ بگو... بهار تو از خیلی چیزها خبر داری نه؟ تو باید بدونی دلیل این نفرتم چیه نه تو باید بدونی .. آره میدونم . تو باید بهم بگی که چرا من یه چیزی رو یادم نمیاد . بگو بهار . کمکمک کن تا بفهمم ....
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهاردهم...
-چی میگی پاییز . یعنی تو یادت نمیاد؟
بدون اینکه بخوام با صدای بلندی فریاد کشیدم:
-چی رو باید یادم بیاد بهار؟ د حرف بزن بفهمم چه بلایی سر من اومده. چرا این همه متنفرم؟ چرا هیچ چیزی برام جذابیت نداره؟ وای بهار بگو دارم دیونه میشم ...
به چشمهای بهار که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم. بهار آب دهانش رو قورت داد و زیر لب حرفی زد .
-چی میگی بهار؟ بلند حرف بزن ببینم چه بلایی سر من اومده.
بهار سر تکون داد و گفت:
-نه نه . ای کاش حرفی نمیزدم . باورم نمیشه یعنی تو همه چیز رو فراموش کردی؟ نه این امکان نداره . من در تمام این مدت فکر میکردم که یادته و به روت نمیاری . من فکر میکردم که دلیل این همه نفرت روخودت خوب میدونی . برای همین هیچ وقت باهات مخالف نبودم و سعی میکردم منطقی آگاهت کنم .وای نه خدای من . من باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که فراموش کردی ...
دستش رو روی سرش گذاشت و با ضربه به پیشونیش زد .حس گنگی داشتم .خیلی دلم میخواست بدونم در گذشته برای من چه انفاقی افتاده و دلیل این همه نفرت رو بفهمم . اما بهار با حرفهاش مثل مته ای بود که توی اعصاب ضرب دیده من فرو میرفت . ای کاش درست و منطقی حرف میزد . من باید می فهمیدم که چرا این همه با خودم فکر میکنم .من باید میفهمیدم . آره باید دلیل این همه نفرت رو میفهمیدم .
-بهار ترو به خدا حرف بزن .من هیچ چیزی یادم نمیاد .
بهار نفسی کشید و در حالی که نگاهش رو به دوردستها دوخته بود گفت:
-همه چیز از شب رفتن سروش شروع شد .تو اون موقع ده سالت بود و من سیزده ساله . بعد از اینکه خانواده اش اون رو به هواپیما رسوندند و برگشتند خونه، تو توی باغ نشسته بودی .دل تنگی میکردی . خوب یادمه اون شب رو وقتی سروش از در بیرون رفت تو رفتی توی باغ و برنگشتی و اما وقتی برگشتی ... ای خدای من .اینهایی روکه دارم برات تعریف میکنم رو خودم با گوشهای خودم توی اتاق متخصصی که تو رو هیپنوتیزم کرده بود شنیدم . اون شب تو توی باغ نشسته بودی و در حالی که روی تاب تاب می خوردی با خودت حرف میزدی و از دلتنگی ات به سروش میگفتی . تو از بچگی به سروش علاقه خاصی داشتی . علاقه ای که نذاشت به یک عشق عمیق تبدیل بشه . اون شب یکی از زمزمه هات این بوده که سروش خیلی دوستت دارم .
بهار حرف میزد و من غرق در حرفهاش شده بودم. حس میکردم میبینم . اره همه چیز رو میدیدم اما باز هم تار و دور از دسترس . چقدر این صحنه ها آشنا بود .همون کابوسهای هر شبی بود. آره دختر بچه ای به روی تاب. فریاد و تنهایی . بابا بود و ماشین. اما همه چیز تار بود و دور از دسترس ...
-صدای فریاد هوتن از پشت سر تو رو از روی تاب به پایین پرت میکنه اما هوتن بیتوجه به افتادن تو فریاد میزنه و میگه دختر گداگوری تو چه حقی داری که به سروش ابراز علاقه کنی ؟مثل اینکه خودت رو نمیشناسی؟ دختر بیشعور احمق تو کجا و سروش کجا ... مثل اینکه باید بهت یادآوری کنم که ننه بابات کلفت این خونه هستند.و بعد دستت رو میگیره و میبرتت نزدیک در باغ و بابا رو که اون موقع داشته ماشین ارغوان رو میشسته نشونت میده و میگه خوب نگاه کن دختر بیشعور. این بابای توِ و تو ام دختر همونی .خوب ببین که فیلمی مهیج تر از این در تمام عمرت ندیدی .این پدرتِ که کلفت ارغوانِ اونوقت توی احمق،توی بچه گدا داری به سروش ابراز علاقه میکنی و منتظری برگرده تا عروسی کنید؟ صدای قهقه های مستانه هوتن تو رو که دختر بچه ای بیش نبودی وحشت زده میکنه . اما باز هوتن دست بردار نیست و همون لحظه باز هم می کِشَتِت به داخل آشپرخونه ارغوان و مامان رو که در حال شستن ظرفها بوده رو نشونت میده و بهت میگه ببین اینم ننه ی تو . تو باید حد خودت رو بدونی. تو چی فکر کردی که خوت رو در سطح سروش میبینی . تو چی فکر کردی که سروش رو دوست داری؟ تو بچه گدا برای سروش و امثال اون اسباب بازی هستید.نگاه کن که ننه بابات به خاطر چندر غاز پول چه جوری خر حمالی می کنند . امثال تو، تو این جامعه حرومید بدبخت ... همونطور پشت سرت میومده و وز وز میکرده. اما تو که دیگه طاقت از کف داده بودی توی تاریک روشن هوای باغ پا به فرار میزاری و در حالی که تمام بدنت میلرزیده جلوی پات رو نمیبینی و با سر به کف استخر خالی از آب میفتی . وای پاییز چه لحظه های سختی بود که تو رو نیمه جون کف استخر پیدا کردیم . خدا پدر آقای ارغوان رو بیامرزه اگر کمکهای اون نبود تو الان زنده نبودی . پاییز خیلی روزها و شبهای سختی بود در حالی که ما توی تب و لرز شنیدن خبر سلامتی تو دست و پا میزدیم دکتر بعد از سه روز طاقت فرسا که هیچ کدوممون لب به آب و غذا نزده بویدم خبر داد که بهوش اومدی و ما میتونیم تو رو ببینیم. وقتی بالای سرت رسیدیم حالت خیلی بد بود . دکترت گفت که حال روحیت هیچ مناسب نیست . با دیدن مامان و بابا جیغ میزدی و گریه میکردی . از ارغوان بدت میومد و با دیدنش فحشش میدادی . اینها در حالی بود که اونها هم به اندازه ما نگران وضع تو بودند . بهتره از اون روزهای سخت و پر اضطراب چیزی نگم که جز ناراحتی چیزی نداره . اما بعد از دو هفته تو رو در حالی که هیچ حالت خوب نبود به خونه اوردیم . تمام روز بیحرکت به سقف اتاق ذل میزدی و از گوشه چشمای معصومت هر از گاهی قطره اشکی به پایین سرازیر می شد و شبها چشم که روی هم میگذاشتی با هراس و جیغ از خواب میپریدی .تنها با مسکنهای قوی بود که برای ساعتی چشم روی هم میگذاشتی و با آرامش میخوابیدی. اون هم در حالی بود که تمام تنت خیس از عرق بود . حرفهای هوتن تن خسته و بیتاب تو رو از پا در اورده بود و تو با سن کمت عمق فاجعه رو بیشتر از اونی که لازم بود درک کرده بودی. با وجود سن کمت همه وجودت سر تا پا نفرت بود . اونقدر این وضعت بد بود که از دیدن اسکناسی عنان از کف میدادی و به گریه میافتادی . ناله های تو دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به مامان و من که تمام روز کنارت میشستم و برات حرف میزدم . من هم با وجود سن کمم تمام وجودم درد بود . درد تو رو با همه وجودم حس میکردم . دست تو رو میگرفتم و پا به پات گریه میکردم . بدون اینکه بدونیم چه بلایی بر سرت اومده. بی تابی های مامان بابا رو از پا در اورده بود . رفت پیش آقای ارغوان و اون هم کمک کرد و ما تو رو به روانپزشک حاذقی که از آشنایان ارغوان بود بردیم . دکتر با دیدن تو فریاد زد که کدوم از خدا بیخبری این بلا رو سر این دختر معصوم اورده؟ هفته ها رو برای رفتن و اومدن به مطب روانپزشک رد کردیم اما قادر به حرف زدن نبودی . با همه وجودت گوش میدادی و اشک میریختی. امان از روزی که اسمی از ارغوان می آمد و یا حرفی از ماشین میشنیدی. اونقدر گوشهات و تنت به این کلمات حساسیت نشون میداد که بابا و مامان رمزی حرف میزدند . داروها هم هیچ بهبودی در وضعت ایجاد نکرده بود . دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی دکترت گفت من تنها راهش رو میبینم که هیپنوتیزمش کنم و بفهمم توی اون روز چه اتفاقی براش افتاده . اما از این موضوع میترسید که تحمل عمق فاجعه رو برای بار دیگر نداشته باشی و این موضوع تو رو از پا در بیاره . یه جلسه با دوستان حاذق دیگرش گذاشت و بعد از اینکه از بابا رضایت نامه کتبی گرفت که مسئول هیچ گونه اتفاقی نیستند شروع به آزمایشهای مختلف روی تو کرد . حالا شده بودی موش ازمایشگاهی زیر دست دکترهای حاذق و باتجربه .مامان که هیچ طاقت اون وضع رو نداشت و همه ذهنش پر میکشید به سوی خدا و با اشک و آه ازش تو رو سالم میخواست . اون روز بدترین کابوس عمرم بود . همراه بابا نزدیک تو ایستاده بودیم و تو چشمانت رو بسته بودی و دکتر روبه روت روی صندلی نشسته بود . با فریاد عقده های دلت رو بیرون ریختی و اولش کلی ناسزا بار پول کردی و بعد لحظه به لحظه آروم تر شدی و به خواب عمیقی فرو رفتی که ذهنت در اختیار دکتر قرار گرفت . همه چیز رو لب باز کردی و گفتی . همه کابوسهای هر شبت رو بیرون ریختی و وقتی چشم باز کردی شش ساعت گذشته بود و من در تمام این شش ساعت روی صندلی نشسته بودم و اشک میریختم . تمام تنم عشق به وجود تو بود و بابا مردانه گریه میکرد و آهسته به پیشونیش میکوبید و فریاد میزد که چرا خدای من چرا ؟ به پیشنهاد دکتر سعی کردیم تو رو با واقعیت روبه رو کنیم . حال روحیت بعد از انجام اون هیپنوتیزم بهتر شده بود ، اما باز هم از واقعیت فرار میکردی و نسبت به کلمات واکنش نشون میدادی. باز هم حرف نمیزدی اما تقریباً روزها در ارامش بودی و شبها کمی بیشتر میخوابیدی. با اینکه لحظه های سختی بود اما ما در کنار تو جنگیدیم و وادارت کردیم شرایط حاضر رو بپذیری . این درست در زمانی بود که خود من تمام اینها رو قبول نداشتم و نمیتونستم بپذیرم که چرا وضع ما خوب نیست و وضع ارغوان خوب . همون زمان بود که با عرفان آشنا شدم و این موضوع باعث شد کمک زیادی در وضع تو بشه . تو کم کم واقعیت رو پذیرفتی . دکتر میگفت که باید خودش با شرایط موجود کنار بیاد . یک روز صبح که از خواب بیدار شدی همه چیز رنگ عوض کرد . توی باغ پیدات کردیم در حالی که میگفتی و میخندیدی . این در حالی بود که شب قبلش یکی از دوستان استاد من در شعور کیهانی به دیدنت اومده بود و ارتباطی با تو برقرار کرد و دستش رو روی پیشونی تو قرار داد و وقتی از اتاق تو بیرون اومد تو به خواب عمیقی فرو رفتی . حالا میفهمم که تمامی این اتفاقات نتیجه کمک او و رابطه اش با خدا بوده است . باورم نمیشد که بتونه تو رو درمون کنه ... پاییز شنیده بودم که با ارتباطی که با خدا برقرار میکرد تونسته بود مرده ای رو زنده کنه . حالا به یقین رسیدم که اینها همه لطف خداست که شامل حال تو شده .وای خدای من چرا اینها رو قبلاً متوجه نشده بودم؟ آره پاییزتو فراموش کردی چون چاره ای دیگه ای نبود . اما اون نفرت همیشه همرات موند . مخصوصاً به پسرهایی که پولدار بودند و به ثروتشون می نازیدند. وای پاییز دارم بال در میارم باورم نمیشه که دوست استاد ... خدای من من تا به حال نمونه ای رو از رحمت خدا از نزدیک ندیده بودم اما حالا ...
برگشت و به صورت من که جان از بدن من رخت بسته بود خیره شده . حرفهای بهار هیچ شک عصبی در وجودم ایجاد نکرده بود . انگار که از تمام اتفاقات خبر داشتم اما گنگ بودند . باورم نمیشد که هیچ عکس العملی در رابطه با این موضوع انجام نمیدم . محال بود. چطور امکان داشت؟ چرا حس میکردم تمام این وقایع رو از بر بودم ؟ تمام صحنه ها بی اختیار در زمانی که بهار برایم تعریف میکرد از جلو ی چشمم گذر میکرد . آره تمام اون خاطرات رو یادمه . سر برگردوندم و به تاب نگاهی انداختم . صدای فریاد هوتن در گوشم پیچید . اون من بودم دخترکی با روسری صورتی به سر در حالی که به دوردستها خیره بود . آره اون شب داشتم از رویاهام حرف میزدم و از سروش . از سروش که از بچگی عاشقش بودم و هیچ وقت نفهمیدم . یعنی در تمامی این سالها من سروش رو دوست داشتم؟ یعنی در عاشق شدن پیشقدم بودم؟ آره من فراموش کرده بودم . آره میدونم . این من بودم که به خاطر حماقتی که هوتن در حقم انجام داد باعث نفرتم نسبت به پسرها شد . آره پاییز تبدیل شد به آدمی که در ذهنش فریاد میزنه. پس تمام نفرت و درگیری ذهنم به علت اون خاطرات بوده؟ آره باید زودتر میفهمیدم چیزی که در گوشه ذهنم دور از دسترس بود خاطرات کودکی بود . به استخر خالی از آب نگاه کردم . انگار تصاویر جلوی صورتم پرواز میکرد . اون دخترک کوچک غرق به خون من بودم که روسری صورتیش قرمز شده بود. من بودم . اون دخترکی که که مثل ماهی کف استخر بدنش تکون میخورد و جون میداد من بودم . سر برگردوندم و به جلوی در نگاه کردم . باز هم میدیدم . باز هم تصاویر جلوی چشمم جان میگرفت . اون ماشین ارغوان بود که بابا .... وای بابا چقدر دلم برات تنگ شده بود . بابایی عزیزم خیلی وقت بود که اینطور حست نکرده بودم . بابا بود که شلنگ آب رو به روی شیشه های ماشین ارغوان میکشید و لنگی قرمز روی شونه اش داشت . لبهاش مثل همیشه خندان بود . وای بابایی .بابا با دستش عرق رو پیشونیش رو گرفت و رو به آسمون زمزمه کرد:خدایا شکرت . بغض گلوم رو قورت دادم و سر برگردوندم و به بهار نگاه کردم . بهار هم در خودش غرق بود . چشمام رو بستم و تصاویر در جلوی چشمم زنده شد . آره اون من بودم که توی اتاق روانپزشکی که چهره اش در پس عینک قاب طلایی به من خیره شده بود دیده میشدم . چشمهای این دختر بچه ده ساله بسته بود و لبهاش بودند که تکون میخورند و اشک بود که بی محابا روی گونه هاش سرازیر می شدند. آره اون دختر بچه من بودم . چه لحظه های سختی بود . سر برگردوندم و بابا و بهار رو دیدیم رکه کنار هم روی مبل نشسته اند و بهار در مانتو گشادی که به تن داشت به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت انگار که از زمین و زمان طلب کار بود . دوباره به بابا نگاه کردم . دلم خیلی براش تنگ شده بود . صورتش غمگین بود . چین و چروک های ریزی که دور چشمش بود غصه ام رو بیشتر کرد . حس میکردمش . تمامی اون لحظات رو حس میکردم . باورم نمیشد که این بابایی باشه که بعد از چند سال اینقدر از نزدیک ببینمش. چقدر چهره اش با زمانی که در قبر میذاشتنش فرق میکرد .چقدر پیر و شکسته شده بود . غصه ما پیرش کرده بود . غصه بهار و پاییز... چشم باز کردم و به گوشه ای از باغ خیره شدم . آره باز هم من بودم دخترکی لاغر اندام با چشمهایی یکه زیرش چالی عمیق افتاده بود . اره اون من بودم همون روزی بود که خوب شده بودم .شب قبلش رو به خاط اوردم اون مرد مهربون رو که بالای سرم نشسته بود و ازم خواسته بود تا چشمام رو ببندم . حسی عمیق در وجودم بود اون شب . چیزی به زور میخواست که چشمام رو باز نگه داره اما تمام بدنم گر گرفته بود . سنگینی دستش روی پیشونیم نرم نرمک سبک شد و چشمام بسته شد. اولین شبی بود که بعد از اون همه اتفاقات راحت خوابیده بودم . یاد حرف مرد افتادم که در ابتدای ورودش گفت:اگر خدا بخواد میتونم کمکت کنم .من یه رابطم دخترم .رابطی بین خدا و تو . اگر بخواد بیمار که هیچی مرده رو زنده میکنه . با اینکه از حرفهاش چیزی متوجه نشده بودم اما خلسه ای شیرین تمام تنم رو پر کرده بود .
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پانزدهم
باورهایم همه تحت شعاع اعتقادات بهار قرار گرفته بود . مخصوصاً بعد از بیداری از خواب خرگوشی . مخصوصاً بعد از فهمیدن اتفاقاتی که برایم افتاده بود و درک کردن دوست استاد بهار .حالا دیگر بهار با لذت برام صحبت میکرد و با حسی گنگ سوالاتم رو ازش می پرسیدم و اون صبورانه توضیح میداد . زندگی روال عادی خودش رو داشت . بدون اینکه هیچ تغیری در رفتار من ایجاد بشه . انگار از قبل آمادگی پذیرفتن حقیقت رو داشتم و برام هیچ نوع شکی ایجاد نشده بود . با دیدن پول هنوز هم رنگ عوض می کردم و با حسرت نگاهش می کردم هنوز هم مامان رو در حین کار کردن که می دیدم آهی حسرت بارتر می کشیدم . تمام حسرت هایی که در زندگی داشتم توسط بهار سرکوب می شد و با اعتقاداتش من رو هم به راه درست هدایت می کرد . سروش هم در کناری از زندگیم حضور داشت و طبق خواسته اش به مرور زمان همه چیز رو انجام میداد بدون اینکه همدیگر رو ببینیم یا رابطه ای ایجاد کنیم . شبها توی باغ رو به آسمون با ستاره ها حرف می زدم و هر از گاهی سایه هیبت مردانه اش رو که دوستش داشتم رو پشت پنجره اتاق حس می کردم و از دور عطر تنش رو به داخل ریه هام می فرستادم .نقش بازی کردن چقدر سخت بود . هر دو در کنار دیگری دنقش بازی می کردیم . او مثل همیشه عادی بود اما من نمیتونستم منی که نگاهم قبلها سرشار از نفرت بود حالا پر از حس ،پر از عشق و علاقه بود . چطور تراز بندی می کردم این دو حس کاملاً مجزا رو . نگاههای فخری خانم عوض شده بود . رنگ محبت نداشت . رنگ سردی هم نداشت . طور خاصی نگاهم می کرد . انگار که از ماجرا بود برده بود اما حرفی نمیزد چون سروش عکس العملی نشون نداده بود . یکی از همون روزهای پاییزی بود که از دانشگاه به همراه بهار برمی گشتیم که بهار بعد از مدتی که هر دو در سکوت غرق بودیم گفت:
-پاییز این جمعه کامیار با خانواده اش میاد خونمون ...
برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هیچ حس خاصی در نگاهش نبود . هیچ حسی... با تعجب گفتم:
-خوب تو چرا ناراحتی؟
لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . اما نمیدونم چرا یه حسی گریبان گیرم شده . حسی مثل دلتنگی . حسی گنگ که خیلی وقته دچارش نشدم .
-چرا چه جور دلتنگی؟
-دلم میخواست بابا بود تا خوشبخت شدنم رو از نزدیک می دید .
و آهی حسرت بار کشید و با نگاهش به آسمون ابرها رونوازش کرد . من هم به یاد بابا افتادم . چقدر دلم میخواست حضور داشت . اما بهار هیچ وقت شاکی نمیشد . هیچ وقت:
-بهار از اینکه بابا نیست ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . نمیدونم اما دلم میخواست حضور داشت .حضورش باعث دلگرمی مامان میشد . میدونم در دلش چه خبر ه . من بابا رو خیلی دوست داشتم پاییز . اما میدونم که هر کسی یک روزی که میاد یک روی هم از دنیا میره . از این موضوع ناراحت نیستم . حقی برای خرده گرفتن به خدا ندارم . بنده ای که خودش داده رو دوباره گرفته . شاید البته که دعا میکنم اینطور نباشه اما شاید توی دنیای دیگه باز هم با بابا روبه رو شدم . اینطور که از شواهد امر پیداست هنوز نیاز داریم به تکمیل شدن و حالا حالاها باید بیایم و بریم . حالا حالاها زندگی های مختلفی در پیش داریم تا بفهمیم که من و خدا با هم خداییم . نه ما به تنهایی خدا . میدونی پاییز برای درک این موضوع چقدر نیاز به کمک داریم؟ نه نیاز به مادیات . نیاز به معنویات داریم نیاز به فهمیدن . اونقدر باید توی دنیاروحمون رو کامل کنیم و اطلاعات عمومی اش رو بالا ببریم که اون دنیا زرق و برق چشممون رو نگیره و بفهمیمم که بعد از بهشت مرحله ای هم وجود داره مرحله ای که دوباره برامون تصمیم گیری میشه . مرحله ای که بعد از صیقل پیدا کردن روحمون حالا دیگه پاکیم و برمیگردیم به ذاتمون . به ذات مقدسمون که همون خداست . همونی که از روح خداش در وجود انسان دمید .
-بهار چرا میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت؟ اصلاً چی میشه بعدش؟ یه سری می گن تا ابد توی بهشت میمونیم . اما من نمیتونم این رو قبول کنم . چرا به چه دلیلی اصلاً معنی نمیده که ما همش توی بهشت بمونیم .
-ببین پاییز وقتی که روحمون از این تن خاکی جدا میشه . کالبد ذهنی کسی که کامل باشه و ترقی کرده باشه دیگه توی این دنیا نمیمونه . شنیدی که میگن طرف جسم خودش رو که توی قبر میزارن باورش نمیشه مرده و باهاش میره تو قبر؟ خوب این مورد در مورد همه صدق نمیکنه . کسی که کالبد ذهنیش در این دنیا ترقی کرده باشه بعد از مرگش بلافاصله جذب کانال نور میشه و میره به مراحل بعدی که همون مراحل حساب رسی. اما کسی که هنوز وابستگی های خاکی رو از وجودش دور نکرده باشه همچنان با جسمش توی این سرزمین می مونه و به وسیله ذهن کسانی که برای نبودش اشک میریزن جذبشون میشه و به قول خودمون ذهنش رو تسخیر میکنه . هیچ کدوم از ما نمیدونیم که چند تا جن و چند تا روح ما رو و کالبد ذهنیمون رو تسخیر کردند . حالا بعداً بیشتر برات راجع به این موضوع توضیح میدم . اما در مورد سوالت . بعد از اینکه روح و کالبد ذهنی فرد جذب کانال نور بشه مراحل شروع میشه که در مرحله سوم یعنی بعد از مرحله حضورمون در دینا به مرحله لامکان و زمان و تضاد میرسیم که در اینجا هیچ مکانی وجود نداره ولی زمان و تضاد که همون شیطان هست هر دو حضور دارند در کنارمون . بعد از این مرحله وارد مرحله چهارم می شیم که لامکان و لا زمان و تضاد نامیده میشه یعنی در این مرحله به علاوه مکان که قبلاً ازمون گرفتند زمان رو هم ازمون میگیرند اما هنوز تضاد همون شیطان حضور داره و بعد از اون میرسیم به مرحله پنجم که مرحله یوم القیامه یعنی همون روز قیامت. و بعد از روز قیامت تازه وارد مرحله ششم یعنی جهنم میشم. بعد از اینکه به جهنم که ماها ازش به عنوان آتیش سوزان و مار و عقرب دو سر یاد میکنیم فرد تمام گناهانش رو در اونجا پاک میکنه که همین هم کلاً فرق میکنه با اون چیزی که ما شنیدیم . ما که توی اون دنیا جسمی نداریم که قرار باشه بسوزیم . ما میبینیم که قرار بوده چیز دیگه ای بشیم و الان چی هستیم . مثلاً قرار بوده که من بشم دکتر شدم یه معتاد الکی خوب این موضوع باعث میشه حسرت بخوری و بسوزی .سوزش وجودت و اون وانفساها اونقدر شدیدن که با آتیش مادی مقایسه شده که البته سوزش صد برابر بیشتر. آره بعد از اینکه کاملاً پاک و مطهر شدی وارد مرحله هفتم میشی یعنی بهشت که خود بهشت شامل سه مرحله میشه که اولیش جناتِ . دومیش عدل و رضوان که به معنی بهشت در وحدتِ و اما در این مرحله هم اونقدر دستت باز که هر لحظه هر چیزی رو بخوای میتونی تهیه کنی . هر چیزی که فکرش رو بکنی . اون لحظه است که باز هم شیطان سر و کله اش پیدا میشه . شیطانی که تا لحظه اخر این حلقه دست از سرت بر نمیداره . اون لحظه است که زیر گوشت میخونه ببین تو خودت خدای . تو هر چیزی رو که بخوای می تونی خودت خلق کنی . اینجاست کسی که کالبد ذهنیش ترقی نکرده میمونه توی این مرحله از بهشت و به مرحله بعدی نمیرسه . و اما کسی که در این مرحله به سوالی که از اون پرسیده میشه جواب درست بده وارد مرحله بعد میشه. سوالی که ازت میپرسند اینه که خدای تو کیست؟ و اما پاسخ تو سبب این میشه که وارد مرحله بعد یعنی جنتی که همون بهشت خدا نامیده میشه و حضور در محضر خداست بپیوندی یا اینکه برگردی به ابتدای چرخه هستی که همون به اون درخت نزدیک نشوِ. همون درختی که هوا و ادم بهش نزدیک شدند و از فرمان خدا سرپیچی کردند . یعنی اینکه از اول دوباره متولد میشی و این مراحل دوباره ادامه داره و اما یک چیز مهم بعد از هر مرحله که نام بردم ما یک برزخ هم داریم که در اون برزخ تمام آموخته های ما پاک میشه یعنی برای ورود به مرحله بعدی بین اطلاعات قبلی و بعدی یک پرده ای انداخته میشه که تو نمیتونی به یاد بیاریشون و دیگه برگشت به مرحله بعد امکان پذیر نیست.
-وای بهار میدونی درک تمام اینها چقدر برای من مشکله؟ ما در تمام طول عمرمون یه چیزهای دیگه ای رو شنیدیم اما حالا تو داری میگی همه اعتقادات من اشتباهه و اینها واقعیت نداره .
-خوب پاییز مشکل من و امثال تو اینجاست که هر چیزی رو تو ذهنمون فرو کردند رو قبول میکنیم . بابا مگه ما عقل نداریم؟ چرا ازش استفاده نمیکنیم . چرا نمیفهمیم که ما اصلاً برای شب تا صبح جون کندن و دویدن دنبال گوشت و مرغ و تخم مرغ به این دنیا نیومدیم . چرا نمیخوایم درک کنیم . بابا هر کی اومد گفت راه غلطه سرش رو بردیم گذاشتیم روی سینه اش که چی تو کافر شدی . ملهد شدی . در صورتی که اینطوری نیست . در صورتی که اونها فهمیدن راه راه اشتباهی . دنیا دنیای وارونه ای . پاییز خواهر من من درکت میکنم .حالتت رو میفهمم . چون میدونم ذهن ما یه سری پیچیدگی هایی داره که با *****های محافظ بسیار قوی آمیخته شده که این *****های عقل راه ورود هر چیزی رو که با عقاید و آرمانهای ما مغایرت داشته باشه رو به ذهنمون میبنده. بزار برات یه مثال بزنم . ببین شنیدی که میگن آهنگ گوش کردن گناه . خوب حالا میام میپرسیم چرا گناه؟ اصلاً این نیست که تحت تاثیر قرار میگیری و چه میدونیم می رقصیم و این حرفها بلکه اصلاً مسئله این نیست قدیم ها که مردم اونقدر ذهنشون کشش نداشت که بفهمن این چیزها چی هست. اومدن گفتن آهنگ گوش کردن گناه داره در صورتی که گناه نداره ببین توی هر آهنگی شعری هست که پشت اون هم یه شاعری هست که انسان . انسان هم میتونه تحت تاثیر شیطان قرار بگیره . امکان داره اون شعر توسط کمک شیطان به ذهن شاعر رسیده باشه و وقتی روی آهنگ قرار می گیره ناخوداگاه توی شنونده تحت تاثیر موزیک قرار میگیری و اون انرژی منفی که از آهنگ ساطع میشه توی ذهن تو میشینه و تحت مرور زمان ذهنت داغون میشه .خوب حالا ما از کجا بفهمیم که یه آهنگ سالمه و یه آهنگ توسط شیطان ضرب دیده . یه سری برنامه های خاصی هست که بهشون میگن موسیقی برگردان این موسیقی ها رو که توی این برنامه ها استفاده میکنه به جای اینکه بزاری اجرا بشه برمی گردونیش عقب . آهنگ آهسته آهسته عقب میره و تازه میفهمی که اون چه حرفهایی توی اون آهنگ هست و با اصحلاح پشت هر شعوری یه ضد شعور هست که این ضد شعور همون کلام پشت موزیک . برای همین بود که اومدن گفتن بابا موزیک گوش کردن گناه داره گوش ندید .اون موقع نمیتونستند به مردم بفهمونن که چرا موزیک گوش کردن روی ذهن تاثیر میزاره. مردم اونقدر ذهنشون باز نبود که بتونن این مسائل رو درک کنن . بزار برات یه آهنگ رو که خودم گوش کردم و موزیک برگردونش رو هم شنیدم بگم . همین آهنگ معروف گروه بلکتس . اصل موسیقی اینکه طلسم شهر رو وا کرد.سیندرلا عروس شد. قصه ما تموم شد. سیندرلا سیندرلا سیندرلا. اما برگردان موسیقی همین ترانه که محبوبیت خاصی داره چیزیه که کاملاً با خود ترانه مغایرت داره .حتماً برات جالب میشه که بدونی موسیقی برگردان این ترانه میگه:من ابلیس.من ابلیس .من ابلیس.پشت حلقه بنویس.همه شو از غم بنویس.پشت حلقه بنویس(سانسور بچه ها)و اشک و صله.
با دهانی باز از تعجب و چشمهایی گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
-دروغ میگی؟
-نه به خدا میخوای یه نمونه دیگه برات بگم؟
سرم رو با ذوق تکون دادم و از اینکه علت یکی از مخالفتهای دینمون رو فهمیده بودم خوشحال بودم .
-همین آهنگ بنیامین که خونده:حالم بده حالم بده آدم بده .نگو به من عاشق شدن نیومده.آدم بده. آدم بده. حالم بده حالم بده .خوب این آهنگ موسیقی برگردانش دقیقاً ضد خداست . چیزی که من با شنیدنش تمام اجزای سرم سوت کشید . موسیقی برگردونش میشه.اعدم الله.اعدم الله.اعدم الله.اعدم روی همه ملت عاشق شوق.اعدم الله.اعدم الله .اعدم الله.آره پاییز پشت هر شعور یه ضد شعوری هست که ذهن ما به همین راحتی توانایی درک اون رو ندراه .
-وای بهار حس میکنم دارم از تعجب شاخ در میارم .تازه میفهمم که چقدر این حلقه جالب.
-نه پاییز اشتباه نکن این حلقه نیست که جالبه . این زندگی که ما ادمها به دست خودمون درستش کردیم . باورت نمیشه . اگر خیلی چیزهای دیگه رو بفهمی. اینها که بخش کوچیکی از واقعیت زندگی ما بودند.
سرم رو تکون دادم و با کلیدی که توی دستم بود در رو باز کردم . ذهنم اونقدر آشفته بود که باورم نمیشد . چه چیزهایی توی دور و بر من هست که ازشون بیخبرم . با ورودم به حیاط چشمم به وسایل خونمون افتاد که همه توی باغ ولو شده بود .کیفم یهو از دستم افتاد روی زمین . چشمم به مامان که کنار وسایل نشسته بود افتاد . چادرش رو روی صورتش کشیده بود و گریه می کرد . با بهار هر دو به سمتش دویدم . مامان سرش رو بلند کرد و با دیدن ما سرش رو تکون داد و هق هق گریه اش به فریاد تبدیل شد...
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت شانزدهم
دستم رو روی موهای سپیدش که از زیر چادرش بیرون زده بود کشیدم و با بغض گفتم:
-مامان جونم الان چه وقت خونه تکونیه؟
هق هق گریه اش شدید تر شد و گفت:
-بی مروتها احترام این همه خدمت چند سالمون رو هم نکردند ...
با اینکه چیزی در ذهنم فریاد میزد تمامی این اتفاقها مربوط به سروش و ارغوان میشه اما با گیجی گفتم:
-چی میگی مامان؟
-پاییز اینها چی میگن؟ میگن تو داری فتنه گری میکنی . میگن داری ذهن سروش رو از راه به در میکنی راست میگن؟ راست میگن که تو زیر پای سروش نشستی تا پری رو نگیره؟
با تن بیحس روی زمین افتادم . بهار که کنارم زانو زده بود رو به مامان گفت:
-نه مامان دروغ میگن پاییز هیچ تقصیری نداره .همه این موضوع ها زیر سر سروش . سروش خودش بود که به پاییز ابراز علاقه کرد و ازش خواست منتظرش بمونه .حالا شما بگو اینجا چه خبر بوده؟
نگاهم به روی وسایلی که کارگری از توی اتاق بیرون می آورد می چرخید . قاب عکس بزرگ پدر . سماور ذغالی مادر . صندوق چوبی و طرح داری که صندوقخانه لباسهای مامان و جهیزیه زندگیش بود . فرش نمدی قرمز رنگ و پشتی های قرمز با توری سفید . چند دست رختخواب و صندوق کتابهای من و صندوق کتابهای بهار . کمد چوبی چند کشوِ رنگ و رو رفته برای لباسهایمان.قابلمه های رنگ و رو رفته و ظرفهای گل سرخی مامان که جانش بیشتر دوستشان داشت. با بغض چشمم رو از یکی بر میداشتم و به دیگری میدوختم . اینها تمام زندگی ما بود . تمام سادگی زندگی ما . حالا داشت این زندگی توسط کارگری زیر و رو میشد . چشمم به روی پرده سفید روی شیشه افتاد. باورم نمیشد که باید از اون خونه دل بکنم . چقدر این باغ رو دوست داشتم ...
-سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم . فیروزه خانم و پری دخترش و فخری خانم . با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده . آروم رو به فخری خانم گفتم فری خانم چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ نمک خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید . جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود . پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد . از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به سروش ربط داره . آخر سر هم فخری خانم مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا فردا شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن.
بینیش رو با دستش گرفت و گفت:
-خدا ذلیلت کنه سروش که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی . آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه .خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه سروش زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه . خفه میشی؟
و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به سروش می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید . اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و سروش چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟ چرا مامان از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری خانمی که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید . چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حالا؟ حاا دیگه دیر فخری خانم . سروش دو ساله که زخمی و آلوده من شده . بدون اینکه خود من بدونم . منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم . عاشقشم . باهاش نفس میکشم . دوستش دارم و دوستم داره . چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟ تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از خونه خارج شدم . برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد . پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم . چرا که نه...سروش رو حامی خودم میدونستم . حس میکردم باید بهش تکیه کنم . حس میکردم حالا که دوستم داره باید ثابت کنه . منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم .خودش باعث این اوارگی ما شده .حالا چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد . حالا نوبت سروش . اون باید نشون بده که دوستم داره . بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند. ای کاش تنها زیر بار این مصیبت کمر خم میکردم . ای کاش میفهمیدم . ایکاش حماقت نمیکردم . اما من که هنوز هیچ کاری نکردم؟ چرا شکست خوردی پاییز؟ این که هنوز ابتدای جنگِ. هنوز تا انتهای راه فرصت زیاده . اینوطری میخوای بهش ثابت کنی دوستش داری؟نه اینطوری نیست .
گوشی تلفن رو توی دستم فشردم . هر شماره ای که میگرفتم یاد لحظه ای می افتادم که باعشق شماره اش رو به جون و دلم میسپردم . یاد اون روزی که روی تاب توی حیاط نشستم و فهمیدم که سروش هم من رو دوست داره .یاد اون روزی که گفت این شماره رویادت باشه تا هر وقت دلت خواست باهام حرف بزنی منم صدای نازت رو بشنوم .
-الو بفرمایید
بینیم رو بالا کشیدم و با دست آزادم قطه اشکی رو که روی گونه ام بود پاک کردم . برخلاف اون که فکر میکردم طاقتم کم شده بود . تمام طول راه به خاطر مصیبتهایی که مامان در تمام طول این مدت کشیده بود اشک ریخته بودم و صد بار خودم رو لعنت کرده بودم اما یک بار هم دهان باز نکردم که سروش رو نفرین کنم .
-الو...
-سلام سروش
صدام میلرزید و لرزش صدام روی کلام سروش هم تاثیر گذاشت .
-سلام شما؟
با ترس جمله اش رو بیان کرد انگار که باورش نمیشد پاییز پشت خط باشه .
-منم . پاییز .همون باد پاییزی که به زندگی خودم پیچیدم و زندگیم رو از هم پاشیدم . همون باد پاییزی که خانواده ات از ترس الوده نشدن پسرشون اسباب زندگیمون رو ریختن توی کوچه تا راحتر از دستش خلاص بشن .منم پاییز. همون پاییزی که حس کرد جز تو پناه دیگه ای نداره . منم پاییز. همونی که بهش گفتی باید توی این مبارزه هر دو بهم ثابت کنیم که دیگری رو دوست داریم . این منم پاییز. پاییز از اینجا رونده و از اونجا مونده . در جستجوی یه سر پناه واسه دل شکسته واسه اینکه مرهم زخمهای دلم شه . منم پاییز . پاییزی که به خاطر سروش . به خاطر کسی که دوستش داره همه افتراها رو به جون خرید و دم نزد . همونی که به جرم نمک خورده و نمک دون شکسته از خونتون پرت شد بیرون . همون پاییزی که به خاطرذ دلش مادر و خواهرش هم توی آتیش خودش سوزوند .همون پاییزی که خودت گفتی دو ساله خواب رو از چشمات گرفتم . همون پاییزی که برخلاف رنگ چشماش زندگیش مثل زهر تخله .همون پاییزی که ...
-بس کن پاییز . عزیزم چی شده؟ من بمیرم اشکهای تو رو نبینم . چرا گریه میکنی؟ کجایی تو؟ چرا اینقدر دلت پره؟
بدون اینکه دست خودم باشم به هق هق افتاده بودم . حالا پناهی برای دل شکستگی هام پیدا کرده بودم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم . دهن باز کردم که بگم بازم حرف بزن تا آروم شم اما نتونستم و دوباره لب فرو بستم .
-پاییزم این حرفهایی که زدی چی بود؟ بلایی سر مامان و بهار اومده؟ پاییز ترو به خدا حرف بزن دارم دیونه میشم . اصلاً.... اصلاً تو کجایی؟
بغضم رو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
-سر... کوچه ... ام ... بیا سروش ... بیا که بهت بیشتر از ... هر زمانی محتاجم ...
-باشه خشگلم تو گره نکن .من تا یک ربع دیگه میرسم .
-آروم بیا ...
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-الهی من فدای اون دل مهربونت بشم . منتظرم باش .
و گوشی رو قطع کرد . ای خدای بزرگ خودت مراقبش باش . حالا دیگه جز سروش کسی رو ندارم که همه زندگیم رو به پاش بریزم . سرم رو بلند کردم و به باجه تلفن تکیه دادم . چقدر صداش ارومم کرد . خدای بزرگ کاری کن که همیشه اینطور دوستم داشته باشه .طاقت شکستن ندارم خدای بزرگ . نمیتونم ... اگه سروش ... وای نه ...
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفدهم
ماشین سروش که جلوی پام ایستاد از برهوت خارج شدم و نگاهش کردم . به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .لباسی شیک به تن داشت و موهاش مرتب و واکس زده بود . اما چهره اش درهم و ناراحت بود . جلوی پام ایستاد . زیر لب سلامی کردم . هنوز ازش خجالت می کشیدم . نگاهش رو به دریای طوفانی صورتم دوخت و بعد از اینکه آهی عمیق کشید گفت:
-پاییز حالت خوبه؟
سر بلند کردم و بی اختیار بغضم ترکید . من گریه میکردم و سروش کلافه حرف میزد . انگار انتظار دیدنش رو داشتم . تموم این مدتی که سکوت کرده بودم بغضم رو جمع کرده بودم و با دیدنش انگار که حامی ام رو دیده باشم بغضم ترکیده بود . حرفهاش مثل آبی روی آتیش بود .
-عزیزم چرا گریه میکنی؟ دنیا که به اخر نرسیده . مگه سروش مرده که اینطوری گریه میکنی؟ وای پاییز ترو خدا بس کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم . پاییز عزیزم همه چیز درست میشه تو فقط با من باش من مثل کوه پشتت می ایستم . پاییز تروخدا گریه نکن دیگه .
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-سروش میترسم.
-از چی میترسی پاییزم .پاییز خشگلم؟
هنوز روبه روم ایستاده بود و دستش رو به لبه میله کیوسک تلفن زده بود . نگاهش روی صورتم کنکاش میکرد . با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-مامانت اثاثمون رو ریخته توی باغ و گفته تا فردا باید برید .کجا بریم سروش؟ چرا اینجوری شد؟ چرا فکر میکنن من زیر پات نشستم؟ چرا فکر میکنن من چشمم دنبال مال و منال تو؟ سروش چرا؟ چرا پری اون حرفها رو به مامانم زده بود؟ چرا مامانت حرمت این همه سال خدمت پدر و مادرم رو نگه نداشت و تو روش وایساد و گفت نمک دون شکستید؟ سروش مگه پدر و مادر من خالصانه این همه سال خدمت نکردند؟ پدر و مادرت صدقه سری که بهمون نمیدادن . زحمتی که پدر و مادر من میکشیدن اونقدر حرمت نداشت؟
دستم رو گرفت و گفت:
-پاییز بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم . اینجا زشته مردم میبینن .
سر تکون دادم و به دنبالش راه افتادم .تموم غضه هام و زخمهام سر باز کرده بودند. چقدر غم توی دلم تلنبار شده بود که یک نفس بدون پلک زدن به چشماش خیره شدم و حرف زده بودم. وقتی که کنارش روی صندلی نشستم آرامش خاصی وجودم رو پر کرد .حالا سروش رو داشتم . خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . دستم رو گرفت و در حالی که در نگاهش شرمندگی موج میزد گفت:
-پاییز با مامان حرف زدم گفت که پری هر چیزی دلش خواسته گفته . منتهی دروغ گفته بود .گفته بود که تو به من پیشنهاد دادی . پاییز همه چیز رو بهش گفتم .گفتم که عاشقتم و میخوامت . گفتم که اگه اون سر دنیا هم میرفتی دنبالت میومدم . پاییز من ... من دوستت دارم پاییز این رو بهش گفتم . من بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من شرمنده روی توام . شرمنده روی مامانت و بهارم .من نمیدونم باید چی بگم . به خاطر پری من اول کار شرمنده روتون شدم .نباید اینطوری میشد. باید همه چیز بی سروصدا میشد . دلم میخواست کم کم همه چیز رو بهشون بگم تا بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیست . پاییز میخواستم بهشون پسرهای پولداری که هر روز بهت پیشنهاد میدادن رو نشونشون بدم و بگم که پاییز اهمیتی برای پول قائل نیست . اما حیف. حیف که پری همه چیز رو خراب کرده بود .من میدونم مامان و بابا تو رو دوست دارن . مامان همیشه خودش میگفت دلم میخواد یه عروس به خانومی پاییز و فهمیدگی بهار داشته باشم . پاییز مامان و بابا تو رو دوست دارن . منم ... منم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من رو ببخش. من شرومنده روتم به خدا...
چقدر حرفهاش آرومم میکرد . چقدر متین و فهمیده بود که به جای پری و مادرش اون شرمنده بود . سرش رو با خجالت پایین انداخته بود و از آرزوهاش حرف میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش حالا چی کار کنیم؟
سرش رو بالا اورد و به چشمهام خیره شد . در نگاه سیاهش غرق شدم . نم اشک در چشماش نشسته بود و ستاره های نگاهش اسمم رو صدا میکرد . در چشماش دریایی از صداقت وجود داشت . اطمینان داشتم که این مرد تکیه گاهی امن برای زندگی من میشه . فقط خودش رو میخواستم.
-پاییز به من قول بده که توی این مصیبت کم نمیاری . بهم قول بده که پیشمی . همیشه کنارمی . پاییز من اگه بدونم تو با منی حاضرم به خاطرت کوه رو هم بشکافم .
حالا مامان رو میفهمیدم . حالا درکش میکردم زمانی که پدر با همه نداریش خواستار تک دختر خان دهکده شده بود چه وضعی داشت . مامان به نداریش نگاه نکرده بود . به وضع مالی پدربزرگ نگاه نکرده بود . به خواستگارهای رنگ و وارنگی که داشت نگاه نکرده بود. به چشمهای معصوم و عاشق بابا نگاه کرده بود و بدون اجازه پدر به عقد بابا در اومده بود . زمانی که عاق والدین شده بود باز هم نگاهش چشم های مهربان و عاشق بابا رو جستجو میکرد . زمانی که از ارث محروم شد باز هم نگاه بابا عاشق بود .زمانی که پدربزرگ از غصه مادر دق کرد و مرد باز هم نگاهش جویای نگاه عاشق و معصوم بابا بود. حالا این من بودم که حاضر بودم به خاطر سروش پی همه چیز رو به تنم بمالم . من سروش رو میخواستم با همه بد و خوبش .با همه مصیبتش . با اینکه میدونستم راه سختی در پیش دارم . با اینکه میدونستم نمیتونم از این به بعد رنگ آسایش رو ببینم . هنوز نگاهم درگیر چشمهای معصومش بود.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-باهاتم که الان اینجا کنارتم سروش . سروش اگه تو من رو دوست داری من هم دوستت دارم ... سالهاست...
کلمه اخر رو زیر لب گفتم تا سروش متوجه نشه که من سالیان سال که میخوامش و عاشقشم . سروش دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و با لبخند گفت:
-راستش من چند ماه پیش یه خونه خیلی شیک و قشنگ خریده بودم به امید روزی که دستت رو بگیرم و ببرمت اونجا باهم زندگی کنیم .اما ... حالا که اینطوری شد. طوری که باعث خجالت من شد. شما میرید اونجا زندگی میکنید تا وقتی که من یه خونه اجاره کنم که لیاقت تو رو، لیاقت قدمهای قشنگت رو داشته باشه . میخوام عطر حضورت توی اون خونه پر بشه پاییز. میخوام همه جا پر بشه از خاطرات من و تو پاییز . فقط پاییز. فقط پاییزی که دل من رولرزوند . پاییزی که با بودنش شاد بودم و جویای کلام زهر اگینش. پاییز چقدر کل کل کردنهات رو دوست داشتم .چقدر خوشم میومد که مودبانه و جسورانه جواب هر کسی رو میدادی بدون اینکه بترسی . بترسی از فردا .پاییز چه شبهایی رو تنها توی اون خونه میموندم و به یاد تو چشمهام رو هم میگذاشتم . به یاد روزی که تو رو کنارم حس کنم و عطر نفسهات سینه ام رو پر کنه. پاییز ... وای پاییز باورت نمیشه که چقدر از اینکه کنارمی خوشحالم. هنوز هم حس میکنم این لحظه ها رو تو خواب میبینم...
از این همه احساسش احساس شرم کردم . اینقدر دوستم داشت؟ نگاهش جویای نگاهم بود . جویای محبتم . حس می کرد خواب میبینه و نیاز داشت کسی بهش بگه این رویا نیست. این خواب نیست . نیاز داشت اون کس من باشم و من هم نیاز داشتم تا خودم باورم بشه. لبخند زدم و گفتم:
-سروش من حاضرم با تو قله قاف هم بیام به شرطی که تو کنارم باشی . به شرطی که قول بدی ازم زده نشی . به شرطی که ...
دست روی لبهای داغ و ملتهبم گذاشت و گفت:
-دیگه این حرف رونزن . سروش بدون پاییز میمیره .میخوام از امشب لحظه های شادی رو شروع کنیم . باهم دیگه من و تو .پاییز و سروش . یه زندگی عاشقونه ای که همه حسرت لحظه لحظه اش رو بخورن . حسرت خوشبختی که در انتظار ماست .
دستم رو روی دستش گذاشتم و از لبم جداش کردم . دستم رو نزدیک لبش برد و حرار لبهاش روی دستم رو سوزوند . با شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
-سروش مامان ...
-مامان چی؟
-میترسم راضی نشه . خیلی ناراحت بود .کلی هم نفرینم کرد ...
دستم رو فشار خفیفی وارد کرد و گفت:
-چطور دلش اومد پاییز من رو نفرین کنه؟ چطور دلش اومد ملکه پاییزی قلب سروش رو نفرین کنه؟ وای پاییز دلم میخواد زود لحظه هایی برسه که بهت بفهمونم چقدر عاشقتم . اما در مورد مامان باید بگم اون با من ...
نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم . لبخندی شیرین روی لباش نقش بسته بود . انگار نه انگار این همون سروش داغون چند دقیقه پیش بود . نگاهش اونقدر آرامش داشت که بی اختیار من رو هم آروم میکرد . سرم رو تکون دادم که نگاهم کرد و با صدایی تقریباً آرام و توام با لرزش محسوسی در حالی که هنوز غرق در چشمهام بود گفت:
-یا علی ...
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لبهاش دوختم. همون طور که اون زمزمه کرده بود زیر لب زمزمه کردم :یا علی .
وقتی با سروش شونه به شونه هم وارد باغ شدیم مامان روی زمین نشسته بود و بهار وسایل رو جمع و جور میکرد . با دیدن ما هر دو از جا جهیدند . بهار زیر لب سلام کرد و مامان از جا بلند شد .هنوز نگاهش عصبی بود .سروش رو کج کج نگاه میکرد و زیر لب چیزی می گفت . سروش لبخندی به روی بهار زد و به سمت مامان رفت .نزدیک بهار شدم و دستش رو توی دستم گرفتم . بهار نگاهم کرد و گفت:
-خدا به دادمون برسه .
بغضم رو فرو خوردم و به سروش نگاه کردم .کنار مامان زانو زد و مامان رو با فشاری که به روی شونه هاش اورده بود روی زمین نشوند . ریز ریز حرف میزد و من چیزی نمیشنیدم . فاصله مون تقریباً زیاد بود . مامان اروم آروم اشک میریخت . سروش پر چادر مامان رو به چشمش کشید و چیزی گفت . هق هق مامان بلندتر شد و سروش دست مامان رو بلند کرد و در حالی که در چشمش اشک جمع شده بود به لبش نزدیک کرد . بی اختیار قدمی به جلو برداشتم تا صداشون رو بشنوم . مامان گریه میکرد و سروش باز هم ریز ریز حرف میزد .
-مادر جون از من بدقولی دیدی تا حالا؟
مامان سر تکون داد و با دستش به روی موهای نرم سروش کشید .لبخندم رو پررنگ تر کردم و اشکهام رو پاک کردم .
-قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که یاد بی محبتی مامان و بابام نیفته . براش همه کس میشم . خودم به تنهایی میشم کوه و پشتیبانش .مادر جون فقط شما اجازه خوشبخت شدن رو به من بده . به خدا اونقدر در توانم هست که بدون هیچ پشتیبانی نزارم هیچ کمبودی حس کنه .میدونم پاییز اونقدر عزیز هست که لایق بهترین هاست . اما یه نظری به دل بیچاره سروش هم بکن که داره به خاطر پاییز بی تابی میکنه ...
مامان با هق هق گفت:
-سروش به من قول بده ...
سروش سر تکون داد و در همون حال گفت:
-یه خونه خیلی ناقابل رو میخوام مهرش کنم .میخوام بندازم پشت قباله اش به شرطی که شما ما رو لایق بدونید و قدمهای محترمتون رو توتیای چشممون کنید ...
چقدر قشنگ حرف میزد .میتونستم به راحتی رضایت رو در چشمای مشتاق مامان بخونم .حالا او هم رضایت داده بود . چشم در چشم سروش دوخته بود اما نگاهش جای دیگه ای بود . انگار برگشته بود به سالهای پیش. به یاد قولهای بابا به خودش . به یاد نگاه مهربان بابا . چقدر خوشبخت بودند در این مدت. بالاخره مامان به خودش اومد و با شرمندگی سر به زیر انداخت . دوباره سرش رو رو به آسمون بلند کرد و با بغض گفت:
-خدایا به امید خودت
و بعد به من که چند قدمی دورتر ایستاده بودم نگاه کرد و با همون بغض و صدای آشنای مهربونش گفت:
-به من قول بدید همیشه پشت هم و پشتیبان همید ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم و سروش قسم خورد :
-قسم به همون شیر پاکی که خوردم مادر جون در همه حال پشتیبانشم .
سر بلند کردم رو به آسمون . رو به نگاه ابی آسمون زیر لب گفتم:بابا میبینی؟ بابا ببین دارم خوشبخت میشم .
بادی پیچید و موهام رو دست خوش حرکتش قرار داد . مقنعه ام رو مرتب کردم .آسمون نغمه باد سر داده بود و پرنده های رهای باغ نغمه شادی . بهار شروع به دست زدن کرد . برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم . با لبخند به روی تمام بدبختی ها دهن کجی می کرد . انگار داشت جشن نامزدی ما رو تبریک میگفت . به سمتش رفتم و خودم رو در آغوش دریایی از محبتش انداختم . چقدر دوستش داشتم . چقدر آشیانه امنی بود برای من . برای تنهایی هام . سرم رو از روی شونه اش بلند کرد و به چشمهام خیره شد . در نگاهش خودم رو میدیدم . پاییز رو میدیدم . چشمهاش خیس از اشک بود اما با این حال به من دلداری میداد.
-برای چی گریه میکنی؟ مگه به سروش اطمینان نداری؟
سرم رو با وحشت تکون دادم که دستم رو فشرد و گفت:
-برو پیش مامان برو ازش تشکر کن ...
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به مامان که به ما خیره شده بود دوختم . قدمهام رو سریع کردم و به سمتش رفتم .بالای سرش وایساده بودم و منتظر اشاره ای تا خودم رو به آغوشش بندازم . دستهاش رو از هم باز کرد و من در اغوشش فرو رفتم.بوی مهربانی میداد . بوی آشنایی که دوستش داشتم. سرم رو بلند کرد و رو به سروش گفت:
-یک بار نزدیک بود از دستش بدم سروش دوباره نمیخوام این اتفاق برام بیفته.
سروش با تعجب نگاهم کرد .که ابرویی بالا انداختم و سروش با لبخندی رو به مامان گفت:
-مادر جون بیشتر از چشمام ازش مراقبت میکنم. قول میدم.
مامان با مهربانی اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد و دستم رو توی دستای گرم سروش گذاشت . سروش نگاه بی قرارش رو به چشمهام دوخت و فشاری خفیف به دستهام وارد کرد .
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هیجدهم
به اصرار زیاد سروش مجبور شدیم تمامی وسایل قدیمی به جز صندوق طرح داری که مامان خیلی بهش علاقه داشت رو سر کوچه بزاریم. زمانی که قدم به آپارتمانی که سروش از اون به عنوان مهریه ام یاد کرده بود گذاشتم حس کردم نفسم در حال بند آمدن است. از دیدن آپارتمانی که در یکی از بهترین و خوش آب وهوا ترین مناطق تهران بود، از اون همه سخاوت سروش شادی بی مانندی رو در تک تک یاخته های وجودم حس کردم . وقتی قدم به دورن آپارتمان 80 متری که دو اتاق خواب داشت و دارای پذیرای مبله که طبق مد روز چیده شده بود گذاشتم از شدت تعجب دهانم باز مانده بود .وجود آشپزخانه اوپنی که هالوژنهای رنگیش فضای اتاق رو رویایی کرده بود قلبم رو مالامال از شادی کرد. تمامی وسایل رفاهی در آپارتمان وجود داشت. از دیدن بالکنی که در گوشه اتاق پذیرایی بود با ذوق به داخلش سرک کشیدم و از دیدن دو صندلی چوبی با میزی کوچک و طرح دار قهوه ای رنگی که روبه روی اون دو صندلی قرار داشت حس کردم خنجری در قلبم فرو رفت . از اینکه سروش تمامی وسایل آن آپارتمان رو با عشق به اینکه روزی با من در اون زندگی کنه خریداری و چیده بود ناراحت بودم . حتی این نوع نگاه رو هم در چشمان مامان حس میکردم .زمانی که سروش ما رو ترک کرد تا برای شام چیزی تهیه کنه مامان رو به من و بهار کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت:
-باید به فکر جایی برای زندگی باشیم.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
-مامان این چه حرفی که میزنی اینجا هم مثل خونه خودمون میمونه.
مامان نگاه حق به جانبی به سمتم انداخت و گفت:
-پاییز جان سروش اینجا رو برای خودش و همسر آینده اش خریده. قرار نیست ما با حضورمون مانع از این موضوع بشیم.
سر برگردوندم و با ناراحتی فریاد زدم :
-تقصیر ما چیه؟ سروش باید فکر این لحظه رو که مادر و پدرش بی رحمانه ما رو از خونشون پرت کردن بیرون رو هم میکرد...
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی به صورتم انداخت و من با گریه به بالکن پناه بردم . هوای تازه رو در ریه هام پر کردم و پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر پر توقع هستم؟ چرا باید از سروش توقع یه همچین کمکی رو داشته باشم؟ مامان راست میگفت من خیلی بی حیا و دریده شده بودم.
در تمامی مدتی که ما وارد آپارتمان شیک و جدیدمان شده بودیم تنها کسی که هیچ در رفتار و اعمالش تغییری ایجاد نشده بود بهار بود. بهار همچنان کلاسهایش رو ادامه میداد و هر وقت من رو بیکار میدید شروع به مناظره با من میکرد و من اینبار با لذت به حرفهایش گوش میدادم و با ذوق سوالهام رو میپرسیدم. با اینکه هم من و هم مامان هر دو از وجودمون در اون خونه حس گنگی داشتیم، اما بهار اینطور نبود . انگار برای اون هیچ فرقی نمیکرد که کجا زندگی کنه. فرق نمیکرد در باغ بزرگ ارغوان باشه یا توی کارتونی گوشه خیابون. من کوچه ساکت باغ ارغوان که پر بود از برگهای خزان زده که با قدم گذاشتن روی اونها صدای زیبایی ایجاد میکرد به خیابان ساکت و بی رفت و آمد آپارتمان جدیدیمون ترجیح میدادم. هر وقت که تنها میشدم باز هم به یاد ان باغ می افتادم و به یاد تاب نزدیک استخر. از این موضوع ناراحت بودم که چرا نمیتونم هر وقت که اراده میکنم مثل اون موقع ها سروش رو از نزدیک حس کنم. اما سروش با همان خصلت و خوی مهربانش هر شب به ما سر میزد و مهربانانه از مامان میخواست که هر درخواستی داره تنها به اون بگه و من رو بیشتر از قبل شیفته و دیوانه خودش میکرد .حس لذتی که در کنار او داشتم برایم غیر قابل توضیح بود . از اینکه دل به مردی مثل سروش داده بودم لذت میبردم اما گهگاهی طبق نفرتی که سر تا سر وجودم همچنان وجود داشت از ارغوان و خانواده اش بیزار میشدم و این نفرت پای سروش رو هم درگیر میکرد و زمانی که دسته های پول رو در دستش میددیم با نفرت نگاهش می کردم و پیش خودم میگفتم که همین پول باعث فرق میان من و توست . اما همین که نگاه گرم و پر محبتش رو میدیدم به خودم نهیب میزدم و شرمنده تر از پیش سر به زیر میانداختم .نمیدونستم چرا گاهی این حس در من تقویت میشد که هنوز هم از او طلبکار هستم. چرا این حس که هنوز هم میتونم ازش متنفر باشم در وجودم بیداد می کرد . اما حالا به چیزی که بیشتر فکر میکردم سروش بود و بازوان ستبرش که قرار بود مثل کوهی پشت سر من بایسته و ازم دفاع کنه. قرار بود مرد زندگیم بشه. قرار بود شونه هاش مامنی برای اشکهای بی پناه پاییز بشه. هنوز هم نگاهش گرم و دوست داشتنی بود . یعنی میتونستم طعم خوشی رو در کنار او حس کنم؟ یعنی تقدیر رو میتونستم اونطور که دلم میخواد رقم بزنم؟
صبح ساعت نه بود که زنگ آپارتمان به صدا در اومد . از توی اتاق خواب بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم تا در روباز کنم. لحظه ای بعد سروش رو با دسته گلی که گلهای رز قرمزی آن رو زینت داده بود روبه روم سبز شد. لبخند زدم و با تعجب پرسیدم:
-چی شده این وقته روز یاد ما افتادی؟
در حالی که هم لبهخا و هم چشمانش می خندید گفت:
-من همیشه به یادتم. هر لحظه .هر ساعت. اما اگه از حضورم ناراحتی میتونم برگردم...
با مشت ضربه آرومی به بازوش زدم و او رو به داخل دعوت کردم. مامان از توی اتاقش بیرون اومد و با دیدن سروش برای لحظه ای درست مثل من جا خورد . سروش از به سمت مامان رفت و پیشونیش رو بوسید. مامان با لبخند حالش روجویا شد. دسته گل رو با عشق نگاه کردم و به یاد حرف بهار افتادم که همیشه میگفت گلها طراوت و زیبایی خاصی دارند که به آدم روح زندگی میدهند. تا به اون روز به معنای حرفش پی نبرده بودم اما حالا با نفس عمیقی ریه هام رو از عطر گلها پر کردم و بعد اون رو داخل گلدان کریستالی جا دادم .
-مادر جون بی زحمت زود آماده شدی که بریم بیرون ...
تازه وارد پذیرایی شده بودم که مامان به داخل اتاقش رفت . با تعجب سروش رو نگاه کردم و لیوان چای رو مقابلش گذاشتم . با دیدن من لبخندی گرم به صورتم پاشید و با محبت پرسید:
-عزیز خودم حالش چطوره؟
با بغضی که ناخواسته راه گلوم رو بسته بود نگاهش کردم . پای چشمان زیبا ومشکیش گود افتاده بود . به راحتی میشد حدس بزنی که شب قبل نخوابیده و اندام زیباش لاغرتر از همیشه به چشمم خورد . با اینکه دلیل شب زنده داریهایش رو میدونستم اما بی اختیار پرسیدم:
-سروش چرا یانقدر لاغر شدی؟
نگاهش رو از چشمان من گرفت و به لیوان چایی روی میز دوخت. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
-خانمی بهار کجاست؟
من هم بیتوجه به حرفش دوباره سوالم رو تکرار کردم . سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . شراره های غم و ناامیدی در چشمانش موج میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش خیلی بهت سخت میگذره؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نترس پاییز همه چیز درست میشه . همه چیز...
و بعد لبخندی زد و گفت:
-بهار دانشگاست؟
فهمیدم که علاقه ای به صحبت در رابطه با این موضوع نداره . پیش خودم گفتم چه اشکالی داره بزار برای لحظه ای راحت و شاد باشه .مگر نه اینکه همیشه با دیدن من چشمهاش برق میزنه؟ بزار من هم بتونم مرهمی برای دردش باشم. لبخند زدم و گفتم:
-آره امروز کلاس داره. مامان رو کجا فرستادی؟
لیوان چاییش رو به لبش نزدیک کرد و عطر چایی رو داخل ریه هاش پر کرد . از دیدن حالتش خنده ام گرفت . با دیدن نگاه پر شیطنت من گفت:
-وای پاییز اگر بدونی چقدر این چایی های خوش طعم تو رو دوست دارم .
با خجالت سرم رو به زیر انداختم که با خنده گفت:
-خانمی زود برو آماده شو که جایی کار داریم .
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . دستش رو جلوی بینیش گذاشت و چشماش رو بست. چرا میخواست چیزی نپرسم؟
برای اینکه خوشحالش کنم سرم رو تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم . به سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو بپوشم . با صدای بلندی گفت:
-پاییز شناسنامه ات رو هم بردار...
سرم رو از میان چهارچوب در بیرون بردم و با تعجب پرسیدم:
-شناسنامه دیگه برای چی؟
لبخند زد و با صدای آهسته ای طوری که مامان داخل اتاق مجاور بود صداش رو نشنوه گفت:
-میخوام برم طلاقت بدم ...
خندیدم و در حالی که پشم چشم براش نازک می کردم گفتم:
-حالا بزار بله رو بگم بعد برام خط و نشون بکش....
در حالی که هنوز لبهاش به خنده باز بود چشم هاش برقی زد و با دستش ساعت دیواری روی اتاق رو نشون داد. سرم رو تکون دادم و با لبخند وارد اتاقم شدم . هنوز فکرم درگیر این بود که برای چی شناسنامه ام رو میخواد. نکنه نظرش عوض شده؟ نه خودش گفت هنوز موقعیت برای ازدواجمون نیست. پس برای چی شناسنامه ام رو میخواست. اون هم الان این وقت صبح. نه نه. فکر نمیکنم...
به آینه نگاه کردم . لبهام میخندید. چقدر این آینه شیک نیم دایره ای با آینه مستطیلی توی اتاقک کوچکمون توی باغ ارغوان فرق داشت. از سر و روی این آینه هم تجملات میریخت. طراحی های دور آینه چوبی هم نشان از ثروت بود. نگاهم رو از کنده کاری های چوب آینه گرفتم و به خودم نگاه کردم. گره روسری ام رو سفت کردم و در حالی که هنوز لبهام میخندید برای آخرین بار شناسنامه ام رو توی دستم چنگی انداختم و از اتاق خارج شدم .
وقتی روبروی محضری که توی یک خیابان درخت کاری شده بود از ماشین شیک و آخرین سیستم سروش پیاده شدیم، با لحنی جدی رو به سروش گفتم:
-سروش بگو برای چی اومدیم اینجا دیگه...
نگاهی خندان به صورت مامان انداختو بعد رو به مامان گفت:
-مادر جون این دخترت چرا اینقدر عجوله؟ تا جایی که من یادم میاد نه ماهه دنیا اومده ...
و بعد با مامان زد زیر خنده. اخم کردم و به بدنه ماشین تکیه دادم و در حالی که سعی میکردم لحنم جدی باشه گفتم:
-لوس نشو سروش بگو برای چی داریم میریم اونجا...
سروش رو به سمت من کرد و با مهربانی نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که هنوز نگاهش نوازشم میکرد گفت:
-پاییز به من اعتماد نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بحث اعتماد نیست. من نباید بفهمم که برای چی داریم می ریم اونجا؟
سروش با همون مهربونی ذاتی خودش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-به ضررت تموم نمیشه عزیزم نترس. حالا به خاطر من بیا بریم ...
و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد. با اینکه دلم میخواست قبل از ورودم به محضر بفهمم برای چی داریم به اونجا میریم اما برخلاف میل باطنیم دستش رو گرفتم و هر سه وارد محضر شدیم.
به محض ورودمون به محضر دفتر دار به احتراممون به پا بلند شد و با سروش احوال پرسی گرمی کرد و بعد در قبال سوال سروش که سراغ محضردار رو میگرفت گفت:
-حاج اقا منتظر شما هستند. تشریف ببرید داخل اتاق.
با سر خداحافظی کردم و پشت سر مامان و سروش به داخل اتاق حاج آقایی که سروش از اون به عنوان آقای کاظمی یاد کرده بود پا گذاشتم.
بعد از احوالپرسی گرمی که با هم داشتند حاج اقا یک سری مدارک از سروش خواست و سروش برگه ای روی میز گذاشت و بعد سند منگوله داری رو روی میز حاج آقا گذاشت. حاج آقا با لبخند پرسید:
-خوب سروش جان این دختر عزیزم باهات چه نسبتی داره؟
سروش نگاه مهربونش رو به صورت متعجب من دوخت و بعد با لبخند به سمت حاج آقا برگشت و گفت:
-ایشون نامزدم هستند ...
-مبارک باشه به سلامتی . پس چرا اینقدر بیخبر؟ از بابا دیگه انتظار نداشتم .
سروش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-حاج اقا هنوز برنامه ای تشکیل نشده وگرنه بابا حتماً شما رو در جریان قرار میداد.

حاج آقا سرش رو تکون داد و من پیش خودم گفتم راست میگه هنوز خبر نداره که سروش میخواد چی کار کنه وگرنه صداش تهران که هیچی ایران رو بر میداره و از این فکر عرقی سرد به پشتم نشست. خدای بزرگ خودم رو به خودت میسپارم . سروش رو از من نگیر. من تو این دنیا هیچ چیزی جز خودش نمیخوام. جز خودش که میدونم میتونم بهش تکیه کنم و اون هم مثل کوه پشتمه. حاج آقا سرش رو بلند کرد و با نگاهی بی تفاوت به صورتم گفت:
-خوب دخترم شناسنامه ات رو به من میدی؟
سرم رو با تعجب به سمت سروش گردوندم که نگاه مامان توجه ام رو جلب کرد. چشمانش برق عجیبی داشت که تا به اون روز ندیده بودم . سرم رو چرخوندم و به سروش گفتم:
-سروش جان نمیخوای بگی موضوع چیه؟
حاج آقا خندید و به جای سروش جواب داد:
-سروش جان خانم در جریان نیستند؟
سروش تنها نگاه میکرد و قبل از اینکه دهن باز کنه ما به جای او حرف میزدیم. من به جای سروش جواب دادم:
-حاج آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟
سروش نگاهش رو به صورتم ریخت و گفت:
-چیزی نیست عزیزم فقط برگه سبزیست تحفه درویش...
وقتی نگاه متعجب من رو دید گفت:
-شما شناسنامه ات رو بده من همه چیز رو بهت توضیح میدم ....
با اکراه شناسنامه رو از کیف آبی رنگم خارج کردم و روی میز حاج اقا گذاشتم و به محض اینکه حاج آقا سرش رو پایین انداخت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سروش دوختم .
با دستش به من اشاره کرد و خودش بلند شد و به گوشه ای از اتاق که پنجره بزرگی به سمت خیابان داشت رفت. به سمتش رفتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-اینجا چه خبره؟
نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمام ریخت. توی چشمای سیاهش هاله ای از اشک نشست و حس کردم قلبم از تپش ایستاد. سرم رو با وحشت تکون دادم و گفتم:
-حرف بدی زدم؟ سروش چی شد عزیزم؟
لبخندی زد و چشماش رو بست و در همون حال گفت:
-خونه ای رو که میگفتم مهریه ات هست رو میخوام به نامت کنم پاییز ...
و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت تا تاثیر حرفش رو از نگاهم بخونه ...
با تعجب نگاهش میکردم و توی ذهنم حرفش رو تجزیه و تحلیل میکردم .چرا این کار رو میکرد؟ من اصلاً ازش انتظار همچین کاری نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست چنین کاری انجام بده. مگه من و سروش داشتیم؟دوست نداشتم حتی یک اپسیلون هم فکر کنه که من رو به خاطر پولش میخوام و خدا بالای سر شاهده که من تنها و تنها دلم رو به خودش و محبتش خوش کردم و مال و منال دنیا در این لحظه در قبال نگاه اون پشیزی برام ارزش نداشت. به خدا قسم شعار نمیدادم من تنها سروش رو میخواستم حتی بی پول و فقیر. مگر این همه سال که هیچی نداشتیم چیزی شده بود؟ مگر بزرگ نشده بودیم؟اصلاً مگه به قول بهار ما برای پول به این دنیا اومدیم؟ نگاهم رو در حالی که قطره های اشک از سخاوت بی حدش در چشمانم نشسته بود به چشمان رویاییش دوختم و گفتم:
-چرا این کار رو داری میکنی؟ سروش من اصلاً دوست ندارم یه همچین کاری رو بکنی...
دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم:
-سروش من فقط خودت رومیخوام. خودت...
-پاییز عزیزم من از فردا میترسم. میترسم بعد از من ...
بی اختیار دستم رو روی دهانش گذاشتم که سروش به اشاره ابرو به مامان و حاج آقا اشاره کرد. با خحالت دستم رو پایین انداختم و رد حالی که اشکم روی گونه هام سرازیر شده بود گفتم:
-دیگه هیچ وقت این حرف رونزن. من بدون تو میمیرم ...
لبخند زد و گفت:
-چه نازک نارنجی شدی تو. اشکهاتو پاک کن فدای اون چشمای قشنگت. دیگه نبینم الکی گریه کنی ها...
مثل بچه ها حرف میزد و من از دیدن قیافه درهمش خنده ام گرفت و گفتم:
-این کار رو نکن سروش...
سرش رو تکون داد و من اشکهام رو پاک کردم و در همون حال صدای قشنگش گوشهام رو نوازش کرد. صدایی که زیباترین ملودی دنیا هم مثل اون نمیتونست اونطور من رو تحت تاثیر قرار بده.
-پاییز این خونه که هیچ چیزی نیست. حاضرم همه دنیا رو به نامت کنم به شرطی که بدونم تو رو برای همیشه دارم ...
نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم:
-دوستت دارم سروش... خیلی زیاد
لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت.
موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خلاف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سروش شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کلامی در قبال محبتش نداشتم که لایقش باشه.
سروش موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت:
-خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟
و من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم:
-چرا که نه. هر چیزی که بخواید میدم...
سروش نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سروش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت:
-مادر جون بهار کی میاد خونه؟
-فکر کنم ساعت سه میاد . امروز قرار بود بره جایی...
سروش گفت:
-پس ما با هم البته به حساب پاییز خانم میریم یه رستوران شیک تا یه ناهار خوشمزه بخوریم. موافقید؟
مامان باز هم مثل قبل شرمنده و دستپاچه جواب داد:
-وای نه سروش جون بریم خونه ناهار درست میکنم...
سروش با مهربانی از آینه به مامان نگاه کرد و گفت:
-نه مادر جون همیشه شعبان یه بار هم رمشان. قرار نیست که همیشه شما ما رو شرمنده بکنید...
از این همه مهربانی اش در پوست خودم نمیگنجیدم و با عشق نگاهم رو به جاده بیرون دوختم. به کوچه ای که درختانش در هم گره خورده بود و با عشق برایم دست تکون میدادند. پاییز داشت رخت میبست و زمستان از راه می رسید ... خدا کنه دل من و سروش همیشه بهاری بمونه و هیچ زمستونی نتونه ما رو از هم جدا کنه. من میخوام همون پاییز بمونم . سروش همون سروش منتهی تنها برای من. حالا که به یاد پری میافتادم درکش میکردم که چرا اونقدر عصبی بود و بهش حق دادم که با ما اون رفتار رو داشت. از فکر اینکه این همه مهربانی و صداقت سروش نصیب من شده بود حسی مرموز وجودم رو قلقلک داد....
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نوزدهم
-کی میان مادر جون؟
بهار نگاهش رو از صورت من گرفت و به چهره مامان که توی آشپزخونه بود دوخت و گفت:
-امشب میان مامان...
مامان ضربه ای به صورتش زد و گفت:
-خاک به سرم اینها امشب میان خواستگاری و اون وقت تو الان داری به من میگی؟
بهار سر تکون داد و گفت:
-مامان جون از قصد بهت نگفتم چون میدونستم که بیخودی میخوای شلوغش بکنی. من که قبلاً بهت گفته بودم اونها مثل ما نیستند.
-یعنی چی مثل ما نیستند؟ مگه آدم نیستند؟
بهار ریز خندید و گفت:
-مگه هر کسی عقایدش مثل عقاید ما نباشه آدم نیست؟ نه مادر من اتفاقاً آدم هستند و ادم های خیلی متشخصی هم هستند. همون پذیرایی معمولی کافیه اونها از بریز و بپاش زیادی خوششون نمیاد .
مامان بی خیال از صحبت های پری به سمت اتاقش رفت و لحظه ای بعد چارد به سر و کیف به دست بیرون اومد و رد چشم بهم زدنی از خونه خارج شد . با رفتن مامان بهار با غر غر گفت:
-عجب غلتی کردم که گفتم. ای کاش میزاشتم شب میگفتم.
رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:
-بهار جون خوب حق داره مامان هم. تو چرا اینقدر سخت میگیری؟ خوب دلش میخواد آبرومند مراسم برگزار بشه.
-پاییز چه حرفی میزنی ها ...
و از روی کاناپه بلند شد و به سمتم اومد و رو به تلوزیون گفت:
-چه خبرا؟سروش کجاست دو سه روزه ازش خبری نیست.
لبخند زدم و گفتم:
-راستش رفته مسافرت.
-دلت براش تنگ شده؟
سرم رو برگردوندم و رو به بهار گفتم:
-بهار از خیلی چیزها میترسم. از فردا . از فرداها. از واکنش پدر و مادر سروش. اون موقع که هیچ خبری نبود اونطوری وسایلمون رو ریختند بیرون فردا که بفهمن من و سروش میخوایم پنهانی عقد کنیم چی کار میکنن؟
دستهای سردم رو توی دستش گرفت و در حالی که نگاهش مثل همیشه مهربون بود گفت:
-عزیز دل آبجی ناراحتی واسه چی؟ مگه تو به سروش اعتماد نداری؟ مگه دوستش نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-معلومه که دوستش دارم. اما من هم مثل خیلی از دخترها آرزوی این رو دارم که لباس عروسی بپوشم و جشن باشکوه بگیرم و مهمون دعوت کنم. چند شب در تب و تاب ازدواجم باشم و برای انتخاب لباس عروس به مزون های مختلف برم...
بهار زد زیر خنده و بعد با آرامش گفت:
-عزیز دل من چرا مثل بچه ها فکر میکنی؟ بابا این حرفها چیه؟ مگه ما اقوامی داریم که بخواهیم توی مهمونی دعوتشون کنیم؟ مگه تو نمیتونی یه دست لباس شیک بپوشی و مهمونی دسته جمعی خودمون با سروش برقصی؟ مگه نمیتونی ...
-ببین بهار تو خیلی ساده ای خیلی. عقایدت با من زمین تا آسمون فرق میکنه. من دوست دارم مثل بقیه عادی زندگی کنم.
سرش رو تکون داد و در حالی که از روی کاناپه بلند میشد گفت:
-یعنی منظورت اینکه من عادی زندگی نمیکنم؟
من هم بلند شدم و گفتم:
-نه عادی زندگی نمیکنی تو همه چیزت با دیگرون فرق میکنه.عقایدت. خواسته هات. نگاهت به زندگی...
-چه جوریه؟ اینهایی که گفتی با دیگرون چه فرقی داره؟
-ببین بهار تو ساده ای به زندگی با دید مثبت نگاه میکنی . از دید شاعرها و فلاسفه نگاه میکنی . اونطوری که اونها زندگی کردند ساده و بی آلایش زندگی میکنی. طوری که من گاهی حس میکنم برای تو فرقی نمیکنه توی قصر زندگی کنی یا توی کارتون تو خیابون
خندید و در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پرسید:
-چایی میخوری؟
-آره.
-پاییز روش من غلط نیست. روش ما غلطه. ما عادت کردیم یه چیزی رو دنبال کنیم. عادت کردیم دنبال اون چیزی که پدر و مادرمون رفتند بریم. امروز بر حسب اتفاق مسیرم به مدرسه ای یکی از دوستام اونجا شاغله کشیده شد. چیزی که اونجا دیدم باعث شد اونقدر به حال خودمون تاسف بخورم که حد و حساب نداشت. یک دختری که اول راهنمایی بود اومده بود به همراه مادرش که اغراق نمیکنم که اگر بگم رد طلا وجواهر غلت میخورد پرونده تحصیلیش رو بگیره و ترک تحصیل کنه. زمانی که دوستم که ناظم اونجا بود نگاه افسرده اش رو به من دوخت با لبخند به اون دختر گفتم که چرا میخوای ترک تحصیل کنی؟ مادرش با تفاخر و غرور به جای دخترش جواب داد که میگه ذهنم نمیکشه.راست میگه درس رو میخواد چی کار چند سال دیگه میخواد بره خونه شوهر کهنه بشوره دیگه. من هم رو به همون دختره که سرش رو با خجالت انداخته پایین گفتم عزیزم چرا سرت رو گرفتی پایین؟ نگاهم کرد و با صدایی آهسته گفت خجالت میکشم خندیدم و بهش گفتم خجالت میکشی؟ چرا مگه خجالت داره؟مگه نمیگی ذهنت نمیکشه. سرت رو بگیر بالا و با افتخار بگو ذهنم نمیکشه و نقض کن حرف دانشمندها رو که میگن انیشتن از یک سوم ذهنش برای تمامی عمرش استفاده کرده. آره سرت رو بگیر بالا و بگو ذهنم نمیکشه و میخوام بشینم توی خونه تا یه کسی که مثل من ذهنش نمیکشه بیاد دستم رو بگیره و ببره تا با هم ازدواج کنیم و سر یک سال نشده بچه دار بشیم. پاییز باورت نمیشه که دختر با چشمهای گرد شده داشت نگاهم میکرد. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم که سرت رو ننداز پایین و از مدرسه بدون خداحافظی از دوستم خارج شدم. باورت نمیشه اونقدر عصبی شده بودم که حد و حساب نداشت نمیدونم چرا این مردم اینقدر نادونن. راست میگن که آدم هر چی بیشتر نادون باشه بیشتر متعصبتر میشه. به جای اینکه ماردش به دخترش بفهمونه که هر چقدر درس بخونه به علم و ترقی ذهن خودش کمک داره داره تشویقش میکنه که درسش رو رها کنه که چرا چون دو سال دیگه میخواد بره خونه شوهر و کهنه شوری کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهار خودت که میدونی توی این جامعه ای که ما داریم زندگی میکنیم هیچ کس نمیخواد به ارزش زنها پی ببره. همه زن رو به عنوان ماشین جوجه کشی و کلفت خونه میشناسند.
بهار سر برگردوند و با عصبانیتی که خیلی کم در وجودش ظاهر میشد گفت:
-همه عالم و آدم اشتباه میکنند. من و تو هم اشتباه میکنیم . ما اصلاً هدفمون و نوع زندگیمون اشتباه ما اگر به خودمون ثابت کنیم که ارزشمون خیلی بیشتر از اونی هست که داریم می بینیم بقیه هم مغلوب میشند. بابا دیگه گذشته اون سالهایی که دخترها دنیا اومده زنده به گور میکردند. دیگه الان توی هند هم اونقدر از دختر بودن فرزندانشون ناراحت هستند هم سر دخترها این بلا رو نمیارن. توی هند آقایون دستشون رو میزارن توی جیبشون و خانواده دختر براشون عروسی و جهیزیه میگیرند. اونوقت باز هم دختر در خانواده شوهر هیچ ارزشی نداره. چرا پاییز؟
با تعجب نگاهش کردم و با سستی گفتم:
-بهار مشکلی پیش اومده؟ تو هیچ وقت راجع به این موضوع اینطور بحث نمیکردی. همیشه با آرامش قضیه رو حل میکردی . چی شده؟
سر تکون داد و برگشت سمت سماور تا لیوان ها رو از چای پر کنه و در همون حال گفت:
-معذرت میخوام خیلی تند رفتم. نه مشکلی پیش نیومده اما دیدن اون دختر خیلی توی اعصابم تاثیر گذاشت. توی راه که داشتم برمیگشتم همش حرفهای مامان توی ذهنم سو سو میزد که به ما هم میگفت درس رو میخواید چی کار آخرش باید برید خونه شوهر. یادم افتاد که با چه عذابی مامان و بابا رو راضی کردیم تا بزارند درسمون رو بخونیم. ما خودمون با علاقه درس میخوندیم نمیزاشتند اون وقت پدر های الان برای قبولی بچه های تن پرورشون حاضرن چقدر پول خرج کنند تا بچه شون قبول بشه. خیلی سخته پاییز اونقدر به ذهنم فشار اومد که دلم میخواست تو خیابون داد بزنم و بگم کی میخواید این عقاید پوچ و مزحکتون رو بریزید دور. تا کی مردم میخوان اینقدر نادون باقی بمونن؟ وقتی به این فکر میکنم که مردم اون زمون وقتی مدرسه باز شده بود به محصل ها بی دین و ملهد میگفتند چقدر عصبی میشم...
نفس عمیقی کشید و با سینی چایی به سمت من که لبه اوپن ایستاده بودم اومد. رد نی نی چشمای عسلیش غمی عمیق نهفته بود. با یاد آوریش به یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادیم. مامان رو به بابا میگفت که چرا میخوای این همه خرج دفتر و کتابشون بکنی اینها بالاخره میخوان برن خونه شوهر. بهار راست میگفت مردم خیلی نادون بودند. واقعاً کی میخواستند دست از عقاید عصر حجری بردارند؟
هر دو روی کاناپه کنار هم نشسته بودیم و غرق در افکار خودمون بودیم.من به این فکر میکردم که چرا بهار اینطور سر این موضوع عصبی شده و نمیدونستم بهار به چی فکر میکرد. سرم روبرگردوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم:
-بهار چه ساعتی میان؟
-کی؟
لبخند زدم و از اینکه اصلاً به این هم فکر نمیکرد که قراره امشب براش خواستگار بیاد باز هم تعجب کردم. جداً او احساسات نداتش؟ هیجان نداشت؟ شوق نداشت؟ علاقه ای به این مراسم نداشت؟
-کامیار اینا دیگه.
-آهان گفته ساعت هشت شب میان.
دل دل میکردم که بگم یا نه اما آخر دل به دریا زدم و گفتم:
-بهار فکر نمیکنی درستش این بود که مادرش با مامان تماس بگیره و بخواد که برای خواستگاری اقدام کنن؟
بهار لبخندی لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرد و گفت:
-پاییز جونم من که میگم اونها اصلاً اونقدر که ما به فرعیات اهمیت میدیم اهمیت نمیدن. اونها اصل قضیه براشون مهمه. در ضمن کامیار بچه نیست که مادرش براش اقدام کنه...
در حالی که تعجب کرده بود و پیش خودم می گفتم خوب بالاخره هر چیزی رسم و رسومی داره . بهار باز هم خندید و زیر لب چیزی زمزمه کرد . سر چرخوندم و از روی کاناپه بلند شدم. خدایا یا من زیادی اعتقادتم شل و وارفته است یا برای بهار. باز هم ندایی در درون ذهنم فریاد زد پاییز...
وقتی که خانواده کامیار شیک و مرتب وارد خانه شدند حس کردم چقدر متین و موقر هستند. پدر و مادر و خود کامیار. همین . مهمانان ما رو تنها سه ضلع مهم مثلث تشکیل داده بودند. با اینکه میدانستم که کامیار برادری بزرگتر از خودش و خواهری داره که ازدواج کرده اما اونها تنها امده بودند. نگاهم رو برای اولین بار به صورت کامیار دوخته بودم و اونطور زیر ذره بین قرارش داده بودم. با متانت خاص همیشگی خودش گوشه ای از مبل رو به خود اختصاص داده بود. در نظر من اینطور مجالس پسرها خجالتی و سر به زیر بودند اما کامیار با آن چشمهای قهوه ای کنجکاوش سر به بالا داشت و با نگاهی آرام مخاطبی رو که صحبت میکرد رو زیر نظر داشت. خنده ام گرفته بود. بهار راست میگفت اونها خیلی راحت بودند. مادرش گرم و صمیمی در کنار مادر نشسته بود و به خاطر اینکه خودش تماس نگرفته بود معذرت خواهی میکرد. با اینکه مطمئن بودم این کار رو برخلاف عقایدش به احترام مادر داره انجام میده اما حسی شاد داشتم. از اینکه مادر رو نرنجونه این کار رو میکرد. پدر کامیار شیک و مرتب با موهایی جوگندمی که اندامی درشت داشت روبروی مادر نشسته بود . با لبخند به او چشم دوخته بود. مدتی بعد دوباره برخلاف تصور من خود کامیار شروع به صحبت کرد و بعد از اینکه از پدر و مادرش اجازه خواست بهار رو از مادر خواستگاری کرد. حس میکردم اون شب باید هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و تمام تصوراتم راجع به خواستگاری اشتباه از آب در می اومد. مادر در حالی که نگاهش ناراحت نشون میداد اما از ادب و احترام کامیار روش نمیشد چیزی به زبان بیاره. با اینکه در این جور مواقع میدونستم مامان زیر لب این طور افراد رو به بی ادبی متهم خواهد کرد اما واقعاً کامیار کاملاً با ادب و محترم بود. جایی برای این موضوع نداشت. باز هم برخلاف آنچه در فیلم ها دیده بودم و در تصورم داشتم که افراد در آن شب ابتدا باب سخن رو از آشناییت و اب و هوا شروع میکنند و بعد از اینکه کل طایفه رو احوالشان رو پرسیدند از مراسم خواستگاری صحبت میکنند و آن هم اشاره ای کوچک دیدم که او مستقیم سر اصل موضوع رفت و مادرش برخلاف تمامی مادرها از داشته ها و نداشته ها و نرخ مهریه و شیر بها سخن نگفت و رو به مادر در حالی که هیچ نوع تظاهری در رفتارش نبود گفت که از وصلت با خانواده ما خوشحال میشند و بهار رو مثل دختر خودش دوست داره. حس میکردم اگر باز هم اونها صحبت کنند دیر یا زود من از شدت تعجب شاخ در خواهم اورد و دهانم هر لحظه باز و باز تر میشد. نگاهم رو با تعجب به بهار و کامیار میدوختم که بهار با متانت سر تکون میداد و با اشاره به من میگفت که دیدی؟ و من واقعاً باورم شده بود که انها تافته جدا بافته هستند. نمیخواستم بگویم بی احترامی میکردند نه خیلی هم راحت بودند و به راحتی از خودشان پذیرایی میکردند و صمیمی بودند. انگار که سالیان سال بود که ما رو میشناختند و کامیار زمانی که سکوت رد جمع حکم فرما شده بود مهربانانه رو به من کرد و از درسم پرسید چیزی که در نظر من محال بود و حتی با شیطنت و طنز گفت که هیچ پارتی بازی در درسها نیست و ما باید هوای درسمون رو دشاته باشیم.رفتارش برخلاف چیزی که سابق از او دیده بودم گرم و مهربان بود. میددیم که مامان لب باز میکرد تا حرفی بزنه اما باز هم با خجالت سر پایین می انداخت و لب فرو میبست مطمئن بودم که میخواهد در مورد جهیزیه یا مهریه صحبت کند اما به راستی اونها اونقدر محترم بودند که نمیشد در رابطه با این مسائل صحبت کرد. کامیار با نیم نگاهی که به بهار کرد و بهار که با سر به او اشاره ای کرد رشته کلام رو در دست گرفت و گفت که منزلی دارد که هیچ نیازی به جهیزیه ندارد. حتی او کوچکترین اشاره ای به منطقه منرلش نکرد و با این حرف مادر نفس راحتی کشید و با تعارف گفت که نمیتونه این موضوع رو قبول کنه و اما مادر و پدر کامیار با احترام او را راضی کردند که این مسائل اصلاً برای انها اهمیتی نداره. اون شب من تنها ناظر بودم و چیزهایی رو که میدیدم باورم نمیشد . دسته گل شیک کامیار جلوی چشمم بود و فکر میکردم که اگر من به جای بهار بودم او را سرش میکوبیدم چون از گلهای رز زرد استفاده کرده بود. رنگی که نشان از نفرت داشت. اما بهار به هنگام دیدن گلها با علاقه به کامیار نگاه کرد و مثل همیشه که از دیدن گلی ذوق زده میشد از او تشکر کرد و از سلیقه اش به خاطر انتخاب رنگ تشکر کرد. در حالی که من داشتم این سمت از دیدن رنگ گلها حرص میخوردم او ذوق میکرد و تشکر میکرد. وای خدای من چقدر میان عقاید ما تفاوت هست. چقدر خواسته های ما با هم مغایرت داره. من زمین و بهار آسمون. با اینکه در نگاه مامان نارضایتی رو میدیدم او حرفی از مهریه و شیر بها نزد اما به درخواست مادر کامیار که میخواست برگزاری مراسم عروسی رو به بعد از اتمام درس بهار موکول کننند رضایت داد. یعنی چیزی در حدود دو سال دیگر.آنها صحبت کردند که مراسم نامزدی رو هم بعد از اتمام ترم تحصیلی بگیریم. مامان چهره اش هر لحظه بیشتر از حرفهای سخاوتمندانه اونها در هم فرو میرفت. میدونستم چرا اینطور شده. او هم چیزی که در از خواستگاری در ذهنش داشت امشب ندیده بود. افکار او هم مثل من برخلاف دیده های امشبش بود. باز هم من میتوانستم خودم رو قانع کنم که اونها اشتباه نکردند اما مامان نمیتوسنت چون به محض خروج اونها از ساختمون رو به بهار تشر زد و گفت:
-اینا چرا اینجوری بودند؟ از همه چیز حرف زدن الا مهریه و جهیزیه...
بهار عصبی دست مرا که در دستش بود فشرد و با صدایی آهسته گفت:
-مادر من من که گفتم این مسائل برای اونها حائز اهمیت نیست. اگر حرف از جهیزیه زدند تنها به خاطر درخواست من بود. چیزی که کامیار گفت من اصلاً حتی بهش فکر نمیکنم.
مامان عصبی دست در هوا چرخوند و گفت:
-جمع کن این حرفها رو دیده بودیم هر چیزی رسم و رسومی داره. اینها پی همه چیز رو به تنشون مالیدند نه حرفی از رسم هامون شد و نه حرفی از مهریه .دیده بودیم بر سر خانه و عروسی به توافق میرسند اما اونها هیچ حرفی نزدند. دیدی چطور این پسر تو رو از من خواستگاری کرد؟ دیده بودیم داماد اون شب از خجالت نمیتونه سرش رو بلند کنه دیده بودیم دختر ها این موقع چای میارند و بعد میرند توی اتاق اما شما هر دوتون سر خوش اومدید راحت نشستید .... وای خدا من رو بکش از دست این دخترها نجات پیدا کنم.
میدونستم که مامان به شدت ناراحت و عصبی هست . در صورتی که خانواده کامیار هیچ بی احترامی به ما نکرده بودند. میدوسنتم مامان دوست دشات به قول خودش همه چیز با رسم و رسوم پیش بره و با احترام همه چیز برقرار بشه. به نظر مامان اگر خانواده داماد سر نرخ مهریه چونه میزدند بیشتر احترام گذاشته بودند تا خانواده کامیار که همه چیز رو اعلناً به خودمون واگذار کرده بودند.
بی توجه به ادامه جر و بحثشون از کنار بهار بلند شدم و به بالکن رفتم.وقتی تن خسته ام رو روی صندلی انداختم وچشم به ماه توی آسمون دوختم پیش خودم گفتم که خدایا شکرت خانواده خوبی هستند و در دلم برای بهار آرزوی خوشبختی کردند.
چیزی که از سر شب ذهنم رو مشغول کرده بود باز دوباره خودنمایی کرد و من در حالی که بغضم روفرو میخوردم پیش خودم گفتم خدایا چرا چرای من اینقدر بدبختم؟ پس چرا این همه فرق بین من و بهار هست؟ من مگه دختر همین پدر و مادر نیستم؟ مگه به اندازه بهار زیبا نیستم؟ مگه من چه فرقی با او دارم؟ چرا باید برای او اینطور خواستگار محترمی بیایید و برای من .... خدایا مگر خانواده کامیار وضع مالی خوبی ندارند؟مگر بهار پدر و مادرش مستخدم نبودند؟ پس چرا آنها آقا منشانه بدون اینکه چیزی به رومون بیارن با اون همه دبدبه کبکبه و احترام به خواستگاری اومده بودند و اون وقت خانواده سروش ما رو از خونه به بیرون پرتاب کرده بودند. قطره اشکی رو که روی گونه ام سر خورده بود رو پاک کردم و در دلم گفتم که من به بهار حسادت نمیکنم اما من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم که خانواده همسر آینده ام محترمانه با دسته گل و شیرینی در منزلمون رو بزنند و با لبخندشون به استقبال ما بیان. من هم دلم میخواست مادر و پدر شوهرم در مجلس خواستگاریم حضور داشتند و با احترام من رو از مادرم خواستگاری میکردند. درست مثل خانواده کامیار. مگر من آزرو نداشتم؟ پس چرا اینقدر تفاوت بین خواسته هایم وجود داشت؟ چرا مراسم خواستگاری بهار سرشار از محبت بود و مراسم خواستگاری من... با یاد اون روز کذایی قلبم گرفت. انگار که کسی به دلم چنگ کشید.مراسم خواستگاری من هم در نوع خودش نوبر و نادر بود. چه مراسم خواستگاری در حالی که من و مادر اشک میرختیم دورمون پر از وسایل و خرده ریزهای خونه بود. اون وقت سروش بدون هیچ دسته گل و شرینی من رو از مامان خواستار شده بود. مادر بیچاره من چه آرزوها که برای من داشت. چه خوابهایی که برای من دیده بود. چرا یان همه تفاوت بود؟یعنی من نمیخواستم که پدر و مادر سروش هم من رو به عنوان عروسشون انتخاب کنند؟من نمیخواستم با احترام و مهربانی صورتم رو ببوسند ؟ همونطور که پدر و مارد کامیار صورت بهار رو بوسیدند؟یعنی من نمیخواستم مادر سروش کنار گوش مامانم زمزمه کنه که وصلت با خانواده ما نهایت آرزوی اونهاست؟ اوه... چه آرزوهایی داشتم من... چه بلند پرواز بودم... بیا پایین پاییز. بیا پایین ابرها و تماشا کن که اونطور که تو فکر میکنی نیست. تو کجا و سروش کجا. تو دختر مستخدم ارغوان بودی. اوه ... چه خنده دار. قخری خانم بگه نهایت ارزوشه که تو عروسش بشی؟ چه خنده دار... همون فخری خانمی که با وجاهت وسایلت رو از خونه ریخت بیرون و ما رو به نمک نشناس بودن متهم کرده بود؟ پاییز بیا پایین از بالای ابرها. دست بردار از بلند پروازی ها. بهار با تو فرق داره . این رو قبول کن. خانواده کامیار با احترام اون رو خواستار شدند چون عقایدشون با امثال تو و ارغوان و فخری خانم ها فرق میکنه. اونها زندگی رو در چیز دیگه ای میبینند. در صورتی که تو و ارغوان و فخری خانم ها در پول میبیبیند. نه من رد پول نمیبینم. من هم مثل هر دختر دیگه ای ارزو دارم. آرزو میکردم سروش پولی در بساط نداشت که خانواده اش با احترام من رو خواستار میشدند نه اینکه از ترس برملا شدن رازمون پنهونی با هم نامزد کنیم. نه من این رو نمیخواستم میخواستم با مادر شوهرم به دیدن لباس عروسم برم. دلم میخواست مارد شوهرم من رو به آرایشگاه ببره و از ارایشگر بخواد که من رو زیباترین عروس شهر کنه تا به همه نشون بده که چه عروس زیبایی داره. دلم میخواست پدر شوهر شب عروسیم پیشونیم رو ببوسه و به شوهرم تشر بزنه که بیشتر از چشماش از من محافظت کنه و به من بگه که مثل پدری که ندارم همیشه و همه جا همراهمه. ای خدای بزرگ... وای پاییز. تو کجا داری سیر میکنی. بابا دختر بیا پایین ابرها.بیا وواقعیت رو ببین. تو دختر پدر و مادری هستی که مستخدم خانه ارغوان بودند.
دستهام رو روی گوشم گذاشتم و سر خودم فریاد زدم کهخ چقدر این موضوع رو تکرار میکنی؟ مگه سروش تو رو ندید که دختر مستخدم خونشون هستی؟با این حرفها میخوای چی رو ثابت کنی؟
بغضم ترکید و در حالی که سرم رو روی میز طرح دار چوبی گذاشته بودم گریه ام شدت گرفت. خدای بزرگ کمکم کن. باید از همه آرزوهایم بگذرم. به خاطر دلم. به خاطر سروش که از همه دنیا برایم مهمتر بود. از همه دنیا ....

ادامه دارد ....
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 04-28-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام خواهش میکنم ادامه اشو بنویسین!!!!! خیلی اومدم سر زدم اما نبود.... لطغا.....
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها