بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

31)
روی تخت دراز کشیدم و گریستم . آنچنان گریستم که حتی در باور کسی نمی گنجد . مگر انسان تا چه حد تحمل دارد ؟ مگر چقدر می تواند اشک بریزد و ناله سر دهد و زخم بر قلب خود بنشاند . در عجبم که این سیلابهای اشک از کجا چنین بی پروا و لغزان به دامانم سرازیر می شوند . چگونه قلب کوچکم تحمل این همه درد و الم را دارد . ای قلب بیچاره ، چرا به یکباره ازهم نمی پاره نمی شوی و از حرکت باز نمی ایستی ؟ چرا مرا از این اندوه و غم نمی رهانی ؟ خداوندا کمک کن . یاریم ده ، بر قدرت مقاموتم بیافزا تا بتوانم این بار گرانی را که در وجود من نهاده ای ، این نهال نو پا را ، این امانتی بزرگ و این هدیه پر بار الهی را به سلامت بر زمین بگذارم ، آنگاه جام شوکران را بنوشم و در زیر قدمهای این عشق ، جان خود را نثار نمایم . نمی دانم با جدا شدن من از جمشید ، آیا حس خود خواهی خانواده اش ارضا خواهد شد یا نه ؟ آیا از اینکه من و فرزندم را قربانی خواسته های نا بجای خود کرده اند ، راضب و خشنود خواهند بود و یا باز هم منتظر قربانی دیگری هستند ؟ اما تا زمانیکه زنده هستم هرگز آنها را نخواهم بخشید ، حتی اگر من آنها را ببخشم ، فرزند دلبندم هیچگاه از گناه عظیم آنها نخواهد گذشت . خوشی ام از اینکه خداوند مهربان ، نقشه های آنها را خراب کرد . ممکن است که من و جمشید به وسیله طلاق از هم جدا شده و هر یک راه جدا گانه ای در پیش بگیریم ، ولی فرزند من ، در این میان همچو سر دو حلقه زنجیر ، ما را بهم نزدیک کرده است . مطمئنم که خیلی مایل بودند این پیوند ، برای همیشه از هم گسیخته شود . اما خداوندی که شاهد رنجهای روحی من بود ، کاری کرد که این پیوند ادامه یابد . می دانید ، برای یک زن عاشق ، حتی دیدن سالی یکبار و یک لحظه معشوق کافی است . من نیز به این دلخوش بودم که پدرش به دیدن فرزندم آمده تا من بتوانم حتی برای لحظه ای کوتاه ، او را ببینم . اگر آنها شوهرم را از من گرفته بودند ، خداوند به خطر قلب پاکم ، موجودی را به من هدیه نمود که نیمی از وجود شوهرم ، در او باشد . و من با همین نیمه می توانستم سالیان سال ، با خیالات واهی سر کنم . اما پدر و مادر جمشید ، روزی در نزد وجدانشان محاکمه خواهند شد . همگی سر افکنده و خجل خواهند بود که بالا ترین جنایتها را در حق یک زن دردمند و رنج کشیده و یک کودک معصوم و بیگناه روا داشته اند . حتی اگر من نیز آنها را ببخشایم ، هرگز از خشم خداوند در امان نخواهند بود . . .
در چنین افکاری غوطه ور بودم که ناگهان صدای ضربه هایی به گوشم رسید بی اختیار از جا پریدم . آه . . . آیا من دچار توهم و خیال گشته بودم ؟ چرا گمان می بردم اوست که این چنین بر پنجره اتاقم می کوبد ؟ اما نه ، خواب و خیال نبود . هذیان تب آلود نبود ، بلکه صدای انگشتان او بود . آری این صدا را همچو صدای ضربان قلبش می شناختم . این صدای آشنا از او بود . . . گوشهایم ، این صدا را کرارا در خود ضبط نموده بود . با شادی و نگرانی به سوی در شتافتم و آن را گشودم . آری ، خود او بود . پشت در ایستاده و چشمانش سرشار از ندامت و شرمساری بود . مرا در آغوش گرفت و به سینه خود فشرد . به سینه ای که زمانی تکیه گاهم بود . این بار آغوشش لذت دیگری داشت . همان لذت اولین روز های عشق را می داد .
- آه جمشید تو برگشتی ؟ ! !
- آره به خاطر بچه مون ، به خاطر بچه مون . . .
- به خاطر بچه مون ؟ ! ! !
بدون اینکه دیگر سخنی بگوییم ، در کنار یکدیگر می نشینیم . به شوهرم می نگرم . لحظه به لحظه احساس یاس در من قوت می گیرد . احساس اینکه همه این تلاشها فقط یک اتلاف وقت و یک بازی بی فایده می باشد ، و من احمق هستم که می پندارم می توانم شوهرم را به سوی خود باز گردانم . نه او دیگر به من تعلق ندارد . او مدتها بود که سکوت طولانی و آزار دهنده ای را آغاز نموده بود که تمام زندگی ما را ، دستخوش نگرانی و تزلزل می نمود . نه من هرگز رنگ سعادت را نخواهم دید . من زن واژگون بختی هستم که هیچ راه نجاتی در پیش روی ندارم . . .

* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(32)
آن شب نیز همانند شبهای قبل سپری گشت ، با این تفاوت که آن شب ، آغوشش مهربان بود . دستهایش مهربان بود . حتی سخنانش نیز ، مهربان بود و بوی عشق و امید می داد . آن شب یک بار دیگر ما شرعا زن و شوهر شدیم . زن و شوهری بدون مدرک قانونی . صبح روز بعد ، وقتی همراهش به اداره می رفتم ، او بار دیگر برایم سوگند یاد نمود که به خاطر بچه هم که شده تمام سعی خود را بکار خواهد بست و با آنها مبارزه خواهد نمود . و از من خواست که روابط زناشویی ما همچنان در پس پرده ، باقی بماند و هیچ کس از ازدواج مجدد ما آگاه نگردد ، تا پس از تولد فرزندمان ، بتوانیم زندگی مشترکمان را آغاز نماییم .
از آن روز به بعد ، من به امید فردای روشن به زندگی ملال آورم ادامه دادم . پدر و مادرم کم و بیش از جریان ازدواج مجدد ما آگاه شدند و پدرم بار دیگر مرا به باد انتقاد گرفت که اشتباه کرده ام . که بار دیگر فریب حرفهایش را خورده ام . بر سرم فریاد کشید :
- بار دیگر و بار دیگر برای چندمین مرتبه اشتباه کردی . چرا از خودت اراده نداری که او را ترک کنی ؟ چرا تصمیم نمی گیری به فکر آینده خودت باشی ؟
- پدر ، دیگر آینده من برایم مهم نیست . از این پس ، فقط باید به فکر آینده فرزندم باشم .
- تو احمقی و تا زمانیکه احمقهایی مثل تو وجود داشته باشند ، جمشید و امثال او ، از تو مثل یک برده ، مثل یک دستمال چرکین سوء استفاده خواهند کرد .
- ترجیح می دهم احمق باشم اما بچه بی پدری تحویل اجتماع ندهم .
- منشاء تمام بدبختی ها و سر خوردگی های تو ، بی خردی توست . این هم یک حماقت دیگر که موجودی بیگناه را نا خواسته به وجود آوردی . . .
بله ، باز هم حق با پدرم بود . اما طبق معمول احساس آتشینم ، بر عقل و منطق غلبه نمود و من خواستم به این راه ، همچنان ادامه دهم .
ماهها گذشت و من ، جمشید را به ندرت می دیدم ، و عجیب است که بگویم او رفتار خصمانه اش را بار دیگر آغاز کرده بود . وقتی او را تحت فشار می گذاشتم که به محضر مراجعه کرده ، ازدواج خود را در دفتر ثبت کرده و قانونی نماییم ، از انجام کار طفره می رفت و می گفت :
- رسمی شدن ازدواج ، مشکلی را حل نخواهد کرد . بلکه بار دیگر فاجعه ای عظیم تر از قبل به وجود خواهد آمد . فعلا تا تولد بچه تامل کن .
شکم من روز به روز بزرگتر می شد ، تا اینکه در ماه ششم بارداری ، جمشید بطور کلی از من فاصله گرفت . حتی تلفنی نیز ، حاضر نبود به صحبتهایم گوش دهد . و من با بی صبری در انتظار تولد بچه ام بودم ، شاید که با تولد او ، جمشید را بار دیگر با لبهای خندان در کنار خود می دیدم . عجیب تر اینکه او مدتها بود در خواست مامورت به شهرستانی دور افتاده را داده بود و متاسفانه در خواستش مورد قبول واقع گردید ، و او رفت که برای مدت 8 ماه از من و فرزندمان دور باشد . تحمل چنین وضعی برایم دشوار بود . روز ها با یاد او ساعتها گریه می کردم . چشمانم نیز همانند قلب تاریکم ، به گریه کردن عادت کرده بودند .
هر روز به تقویم می نگریستم . روز ها را می شمردم . لحظه ها را شمارش می کردم تا انتظار به پایان رسد و من بتوانم کودکم را در آغوش گیرم . آرزو داشتم در آخرین دقایق بارداری ، جمشید را در کنار خود داشته باشم . افسوس که درد طاقت فرسای زایمان را بدون وجود او پشت سر نهادم و در سخت ترین شرایط ، پسرمان فرشید متولد شد . در حالیکه پدرش در کنارش نبود تا به رویش لبخند بزند . تنها ، پدر و مادرم و نا پدریم در کنارم ایستاده و اشک شوق و حسرت می ریختند .
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(33)
پسرم زیبا و دوست داشتنی بود و من از داشتن او به خود می بالیدم . وجود او برایم نور بود و روشنی .
پس از گذشت یک ماه ، پدرش از تولد فرزندش آگاه گشت و از همان راه دور شناسنامه دوم خود را برایم فرستاد تا بتوانم برایش شناسنامه تهیه نمایم . و چهار ماه بعد نیز ماموریتش خاتمه یافت و او به تهران مراجعت نمود . اولین روزی که از مراجعتش به اداره می گذشت با او مواجه گشتم . بسیار خوشحال شدم و با شادی به جانبش رفتم ، اما در نگاهش کمترین آثار آشنایی ندیدم . از او تقاضا نمودم که برای دیدن پسرش که این همه مشتاق ورودش بود ، به منزل بیاید . ولی او در کمال خونسردی و بیرحمی گفت :
- بچه نیازی به وجود من ندارد . بدون من نیز می تواند بزرگ شده و به زندگی خود ادامه دهد .
وقتی اشکهایم را دید ادامه داد :
- شهره ، من ازدواج کرده ام و نمی توانم به نزد تو باز گردم . متاسفم .
سخنانش را باور نکردم و او راهش را کج کرد و رفت . اما چند روز بعد مجددا به دیدارم آمد و اظهار داشت که :
- من دروغ گفته بودم . ازدواج نکرده ام ، اما حالا که به دیدنت آمدم ، سعی نکن مرا در فشار قرار دهی . مدتی دیگر هم صبر کن تا ببینم چه کاری می توانم انجام دهم .
- بسیار خوب پس حد اقل بیا بچه را ببین .
- نه نمی خواهم او را ببینم . .
و دوباره از من دور شد . بدین منوال زندگی من توام با درد و رنج سپری شد . تا اینکه یک روز در اثر پا فشاری پدرم ، همراه جمشید به محضر رفتیم تا بار دیگر از او ، از مردی که روحا بیمار بود و هدفش تنها شکنجه دادن من بود طلاق بگیرم . بار دیگر در مقابل محضر دار نشستیم و او ما را برای بار دوم طلاق داد و هر کدام برای همیشه به سوی سرنوشت خود رفتیم . او حتی حاضر نشد برای یک لحظه هم که شده نگاهی به پسرش انداخته یا به دیدنش بیاید .
چند ماه بعد ، یک روز به وسیله یکی از همکاران ، از خبر وحشتناکی آگاه گشتم ، که با شنیدن آن ، گویی ضربه هولناکی چون پتک فولادین بر مغزم فرود آمده باشد تا مدتها گیج و آشفته بودم . آنگاه بود که دانستم من و بچه ام مدتها آلت دست این مرد نا بکار شده بودیم . آری ، جمشید درست 13 ماه قبل ازدواج کرده بود . یعنی هنگامیکه طلاق اول ما واقع شد و من یک جنین سه ماهه داشتم ، او با شناسنامه اصلی خود ، ازدواج کرد . در واقع این ازدواج را مادرش ترتیب داده بود تا بدینوسیله تمام بند های ارتباطی بین ما ، از هم گسیخته شود .
حتی وجود بچه را نیز نا دیده گرفته بودند . چون ازدواج من و جمشید در شناسنامه المثنی او ثبت شده بود ، در نتیجه او به راحتی می توانست با شناسنامه واقعی خود ازدواج کند ، بدون اینکه همسر دومش ، در جریان ازدواج او قرار گیرد و من در این میان بار دیگر فریب خورده بودم . دگیر از گریه و زاری چه سود . او زمانی که من همسرش بودم به من خیانت نموده و مرا فریفته بود . اعتراف می کنم که احمقی بیش نبودم . باری ، از آن لحظه به بعد دیگر همه چیز را تمام شده انگاشتم و سعی کردم در کنار کودک دلبندم به زندگی خود ادامه دهم . نمی دانستم برای درمان این درد خانماسوز چه تدبیری به کار گیرم . تنها درمان بیماری لا علاجم را داروی شفا بخش مرگ می دانستم و بس . شبها را تا صبح در اتاق خود قدم می زدم و هذیان می گفتم . نمی دانستم با این کودک بینوا چه کنم . هیچ چیز جز بدبختی در انتظار ما نبود . از جفای زمانه به سختی بیمناک گشته بودم . به بهای خوشبختی دیگران ، زندگیم را باخته بودم . آه . . . هیچگاه فکر نمی کردم جمشید چنین ضعیف و بی اراده باشد . حتی تصورش نیز برایم نا ممکن می نمود که شوهر مهربانم روزی همانند یک حیوان وحشی و درنده خو خواهد شد . از زندگی خود بیزار گشته بودم . زندگی که هر ثانیه اش برایم حکم نیستی و نابودی داشت . آرزوی مرگ داشتم و اگر تنها به خاطر پسرم نبود ، هرگز تاب تحمل نیاورده و از این عذاب وحشتناک خود را می رهانیدم .
آه ای گذشته های خوب من ، که همه چیز مثل یک خواب شیرین ، پر از خاطره بود . مدتهاست که من چون مرده ای سرگردان و بی کفن در انتظار به خاک سپردن خود نشسته ام . وقتی می گویم مرده ، واقعا چون مرده ای بیروح بودم . دیگر در خود آن کشش و کوشش همیشگی را سراغ نداشتم . دلسرد و دلمرده شده بودم که به هیچ چیز علاقه نشان نمی داد . . . بعد از گذشت چند ماه ، هنوز نتوانسته ام باور کنم که همه چیز پایان گرفته است . افسوس ، چه رویای شیرینی بود . درست همانند یک حباب که در یک لحظه به هوا می پرد و از نظر ها محو می شود . در نهایت افسردگی و دلتنگی ، احساس می کردم که تنها هستم و به یک قدرت ما فوق بشری نیاز دارم تا خلاء تنهاییم را پر سازد و مرا از اندوه شکست در زندگی برهاند . چون زورقی بی بادبان را می مانستم ، که امواج خروشان ، هر دم مرا بر دل صخره سخت و سنگدلی می کوبید . گذشت زمان را به سختی احساس می کردم .

پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

34)
مدتها بود که افکارم دستخوش تزلزل گشته و بر سر بن بست عجیبی قرار داشتم . نه راه بازگشت برایم مانده بود و نه توان مقاومت . در این راه بی هدف ، تنها من نبودم که نابود می شدم .
کودک دلبندم نیز نابود شده بود . خداوندا پس از چند شکست پیاپی ، دیگر چگونه به آینده امیدوار باشم . شاید که اصلا آینده ای نداشته باشم . با از دست دادن جمشید ، همه چیزم را از کف داده بودم . و با جدایی از او ، خط بطلانی بر زندگی آینده ام کشیده می شد . چندین بار فکر خود کشی به مغزم خطور کرد . من از مرگ هراسی نداشتم ، اما تکلیف پسرم چه خواهد شد ؟ ای کاش کور سو امیدی بود تا می توانستم بر اندیشه های شیطانی خود غلبه نمایم . نمی توانستم به درستی تصمیم بگیرم . آیا بمانم و همچنان با زندگی مبارزه نمایم ، یا آنکه بروم و میدان را برای رقبای سر سخت تر از خود خالی کنم ؟ آیا مرگ من ، باعث شادی دشمنانم نمی گشت ؟ آن روز ها من عاشق بودم . دنیا برایم پر از آرزو های قشنگ بود . اما امروز دیگر حماسه پر شکوه عشق ، در نظرم مطرود است . عشقها همه نیرنگ و ریایی بیش نیست . قلبها چون ابزار های مکانیکی گشته . این قلبهای ماشینی ، دیگر برایم ارزشی ندارند . خیلی سخت و دشوار است که آدم در میان شعله های آتش زنده زنده بسوزد و توان دم زدن نداشته باشد . همیشه زندگیم با نا کامی و شکست توام بوده ، هرگز رنگ شادی را به خود ندیده ام . هرگز به تمنیات و آرزو های خود نرسیده ام . همیشه چیز مجهولی در زندگی کم داشتم . لحظه ای نتوانسته ام بدون عشق و دوست داشتن زندگی کنم . همواره عشق من پاک و بی آلایش بود و همیشه نیز در عشق صادق بودم و افراطی . آنها با حربه محبت ، در روح من نفوذ می یافتند ، بر جسم و روح منمسلط می شدند . به من راه و رسم دوست داشتن را می آموختند ، اما در عوض این من بودم که همیشه قربانی احساسات پاک خود می شدم . هرگز نمی دانستم که عشقشان حقیقی نیست . بلکه سراب است و کاذب . من هرگز انسان دور اندیشی نبودم . سعی داشتم زندگیم را از میان دریای خروشان و طوفانی زندگی به ساحل هستی برسانم . در این راه حتی از نثار جان خود نیز دریغ نداشتم . افسوس ، چه تلاش عبثی . آیا آنها ارزش این همه گذشت و فداکاری را داشتند ؟ گفته پدرم را به یاد می آورم که در هنگام ازدواج دومم خطاب به من می گفت :
- دخترم ، یک اشتباه قابل جبران است . ولی دو یا چند اشتباه را نمی توان جبران کرد . به قول حضرت علی ( ع ) آزموده را نباید آزمود . سعی کن در انتخاب دوم خود دقت کنی . . .
و من در جوابش با قاطعیت می گفتم :
- پدر من در مورد جمشید هرگز اشتباه نخواهم کرد . من او را کاملا شناخته ام . او تنها مردیست که می تواند مرا خوشبخت کند . همان خوشبختی که همه شما ها آرزویش را داشتید .
دریغ و درد که حالا باید به جهالت و کوته نظری خود اقرار نمایم . چرا که ، هرگز نتوانسته ام اطرافیانم را ، آن طوری که هستند بشناسم و به ماهیت اصلیشان پی ببرم . و این دلیل فقدان تجربه است . همیشه در شناختم اشتباه کرده ام و از مسیر اصلی زندگی به بیراهه افتاده ام . خود من ، بیش از هر کس و هر چیز ، قابل سرزنش هستم . باید از اول می فهمیدم که عشق ، افسانه ای بیش نیست . عشق را تنها می توان در کتابها و افسانه ها تجسم نمود . شاید عشق اصلا وجود خارجی نداشته باشد . شاید زاییده افکار و اوهام یک مشت مردم رویا زده ای چون خود من باشد . در جایی خوانده بودم : " زندگی بسیاری از مردم همچون تخته سیاه است . خطا ها را پاک می کنند تا دوباره نظیر آن را بنویسند . " و من نیز بار ها و بار ها خطا کرده ذو باز هم راه خطا می پیمایم . مثل یک جغد در ویرانه غمها نشسته و شیون سر می دادم . گاهی به اوهام و خیالات متوسل می شدم ، شاید که بتوانم روح افسرده خود را شاد سازم . تمام چیز هایی را که در دنیای واقعیت برایم دست نیافتنی و غیر ممکن می نمود ، در عالم رویا ، ممکن و عملی می دیدم . در کویر خشک و برهوت تنهایی اسیر بودم . افکاری مغموم و پریشان ، گریبانم را گرفته و به هر سو که می نگریستم ، در اطرافم به جز مناظر یکنواخت و کسل کننده ، چیز دیگری نمی دیدم . از بیهوده بودن دلتنگ و افسرده بودم . زندگیم بوی مرگ به خود گرفته بود . بوی تاریکی و وحشت . حتی احساسم نیز بوی مرگ می داد . گذشته تلخم همچو سایه ای سرد و سیاه ، سر به دنبال من نهاده و هیچ راه گریزی نداشتم . چیزی مثل یک درد مبهم و نا خوشایند ، روی دلم سنگینی می کرد . می خواستم فریاد بر آورم . لعنت خدا بر تمامی مرد ها ، مرد هایی که بجز یک قلب بیرحم و چرکین ، چیز دیگری ندارند .
ای انسانها ، انسانهایی که با تمام بدیهایتان ، باز هم دوستتان دارم . به من بگویید ، آخر چرا من باید قربانی بازیهای شوم سرنوشت گردم ؟ آخر چرا ؟

* * *
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(35)
پدرم را در کنار خود می دیدم که مو هایش سپید شده و پشتش خمیده گشته . او نیز شانه هایش زیر بار این درد و الم ، خم شده بود . غم و دردی را که من برایش به وجود آورده بودم . سعی می کرد مرا از زندان تنهایی برهاند .
- دخترم ، فاجعه دردناکی بود . اما هر چه بود گذشت . باید آنها را به فراموشی بسپاری .
سرم را به روی شانه های لرزانش می نهادم و می گفتم :
- آه پدر ، من خیلی بدبختم ، خیلی .
- آرام باش عزیزم . سعی کن باز هم مبارزه کنی . به خودت متکی باش . به فکر آینده کودکت باش .
آینده ؟ ! ! آینده ای تباه شده و سیاه ، همچو ظلمت شب . به کنار آیینه می رفتم و به چهره در هم شکسته و رنجور خود می نگریستم . به جای سیمای خود ، تنها تصویر موجود مسعل و بی ارزشی را در آیینه می دیدم که فرسنگها با زندگی فاصله داشت . دیگر من آن زنی نبودم که باعث مباهات خانواده ام بود . موجودی بودم تنها ، با کوله باری از غم و انوده ، من زاده سیاهیم . دیگر جرات نداشتم در چشمان گریان مادر و چهره غمگین پدر بنگرم . آنها همیشه مرا از اشتباه بر حذر داشته اند اما من همواره ، ره خطا پیموده ام . اعتراف می کنم که سر تا سر عمرم را به خطا رفته ام . چه تصویر بیهوده ای از عشق داشتم . چه تصویر زیبا و پر نقش و نگاری که یکباره مبدل به زشتی و پلیدی گردید . خوشبختی از من گریزان بود ، اما من شتابان به دنلابش روان بودم ، و این عمل من ، بیهوده و عبث بود . من با خوشبختی قرنها فاصله داشتم . بشر محکوم به مرگ است . محکوم به فنا و نابودی ، و من پس از گام نهادن به این دنیا ، محکوم به مرگ تدریجی گشته بودم . عفریت مرگ ، بار ها در مقابلم ظاهر گشت . اما آنچنان بیرحم بود که حاضر نشد یکباره جانم را خلاصی بخشد . او خیلی آرام ، آرام پیش می آید و با پنجه های قوی خود ، فشار را لحظه به لحظه ، به دور گردنم تنگتر و تنگتر می سازد ، درست لحظه ای که به استقبالش می شتابم ، از من می گریزد . اکنون تمام راهها ، به رویم بسته است . چاره ای جز تسلیم ندارم . شاید اگر بمیرم همه چیز به خودی خود درست بشود . شاید مرگ تنها راه نجات باشد .
پدرم با حزن و اندوه فراوان ، در کنارم می نشیند و مرا وادار به مقاومت می نماید .
- دخترک بیچاره ام ، تو باید استقامت به خرج دهی . انسان در پیکار با زندگی باید تهور و شجاعت فراوان از خود نشان دهد ، تا بر مشکلات فائق آید . سعی کن انسان ساز باشی ، نه مخرب . خود کشی تسلیم محض است در مقابل سختی ها ، و تو باید پایداری کنی . به انتظار فردا باش ، فردایی روشن . . .
یقین دارم که انتظار بیهوده است ، معهذا باز هم منتظر آینده خواهم بود . حالا به جز تجدید خاطرات روز های خوب گذشته و ریختن اشک ندامت و حسرت خوردن ، کار دیگری از دستم ساخته نبود .
زمان با بیرحمی و به کندی سپری می گشت . گویی دقایق سوزنی بود که بر بدنم فرو می ریخت و سوهانی بود که اسخوانم را می خراشید . پس از آن ، بار ها جمشید را در اداره می دیدم . خنسرد و بی اعتنا از مقابلم می گذشت .
پسرم یک ساله شده بود . در طی این مدت ، او هرگز حاضر نگردید به دیدار فرزندش بیاید . سعی داشتم به هر ترتیبی که شده ، او را به طرف بچه بکشانم . شاید که عاطفه پدری در نهادش بیدار شود . حس می کردم آنقدر آدم ضعیف و زبونی گشته ام که قادر به تحمل این جدایی نیستم . آرزو داشتم تنها سایه اش را ببینم ، بدین طریق قلب پر بار از عشقم ، تسکین می یافت . حتی دیدن چند لحظه او برایم کافی بود . . .
افسوس ، زندگی خیلی قشنگ است ، اما از پشت در های بسته . وقتی در را باز می کنیم ، ناگهان حقیقت با تمام تلخی هایش تو صورت آدم سیلی می زند . و من حالا حقیقت تلخ زندگی را دریافته بودم . . .
* * *


پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(36)
یک روز ناگهانی و بطور کاملا تصادفی ، در مسیر هم قرار گرفتیم . با وجودیکه سعی وافر داشتم خونسرد و بی اعتنا باشم ، اما لرزش پیکرم ، نظر هر بیننده ای را به خود جلب می نمود . مدتها در سکوت به یکدیگر نگریستیم . شاید در ظاهر حرفی برای گفتن نداشتیم ، در حالیکه باطنا سخنها زیاد بود . ذره ای احساس پشیمانی و ندامت در وجودش ندیدم . با لبخند ظاهر سازی گفت :
- خوب شد که تو را دیدم . مدتها بود که می خواستم با تو حرف بزنم و حالا فرصت خوبی است .
در مقابلش سکوت کردم و او ادامه داد :
- می دانم که به تو بد کرده ام ، اما باید قبول کنی که ازدواج ما اشتباه بود . من فریب احساسات زود گذر خود را خوردم .
باز هم من به سکوت خود ادامه دادم .
- نمی خواهی حرف بزنی ؟
- چیزی ندارم که بگویم .
- یعنی می خواهی بگویی از آن همه عشق ، چیزی در وجودت باقی نمانده ؟ !
- پاسخی ندارم .
- بسیار خوب بگذار خودم حدس بزنم که به شدت از من متنفری . اینطور نیست ؟
- . . . . . .
- مدتهاست که به تو فکر می کنم . باور کن هنوز هم به تو علاقمندم پیشنهادی دارم ، امیدوارم که بپذیری .
- زود تر مقصود خود را بگو ، زیرا برای انجام کار مهمی عجله دارم .
- پیشنهاد من ممکن است کمی عجیب به نظر آید . البته امکان دارد که تو آن را بپذیری . در وضع فعلی این تنها راهی است که به فکرم می رسد . اگر موافقت کنی ، من در مورد تو با همسرم صحبت خواهم کرد و هر وقت او رضایتش را اعلام نمود من مجددا تو را به عقد خود در خواهم آورد و زمانی که فرصتی به دستم آمد به دیدنت خواهم آمد . به شرطی که همسرم رضایت دهد !
فریاد کشیدم :
- اینقدر برایم قید و شرط نگذار . انصاف نیست با من اینگونه رفتار کنی . می خواهم از تو بپرسم ، مگر من به تو چه کرده ام ؟ آیا همسر جفا کاری برایت بودم ؟ هر کاری را که خواستی ، انجامش دادم . حتی آن زمان که به من فحاشی می کردی و مرا بی گناه ، به بتد کتک می گرفتی ، بوسه بر دهانت می زدم تا آرام شوی . همچو کنیزی حلقه به گوش ، آماده پذیرایی از تو موجود بی وفا بودم ، ولی تو عاقبت با من چه کردی ؟ چگونه محبتهای مرا با بی مهری و فریب پاسخ دادی و مرا در نیمه راه مرگ و زندگی تنها نهادی . . .
او سکوت کرد و من برق اشک را در چشمانش دیدم ولی بی اعتنا ادامه دادم .
- لااقل حالا که به من وفا دار نبودی ، قول بده به همسر جدیدت خیانت نکنی . نسبت به او وفا دار باش ، زیرا او هم دختری بود مثل من ، که قلب و روح پاکش را نثار تو کرد . سعی کن لااقل احساس او را درک کنی .
او قهقهه ای وحشتناک سر داد که طنین آن فضا را پر نمود .
- زنها موجودات حقیری هستند . لیاقت ندارند که مرد با آنها صادق و رو راست باشد . من به آن زن هم خیانت می کنم . زیرا زنها در نظرم بی ارزش هستند . تنها به درد فرو نشاندن عطش مرد ها می خورند و بس . کلفتی در گوشه آشپزخانه و به دنیا آوردن بچه ، تنها هنرییست که زن دارد .
- تو خیلی بیرحمی . ذره ای محبت و انساندوستی در نهاد تو نیست . تو از زندگی زناشویی چه می دانی ها ؟ . . . چه می دانی ؟ من یک انسانم . مهمتر از همه یک زن هستم ، نه یک عروسک ، ولی تو همه زنها را به بازی گرفته ای .
ببین ، برای گفتن این حرفها فرصتی ندارم . دلم می خواهد در مورد پیشنهادم خوب فکر کنی .
- فکر کردن لازم نیست . همانی که گفتم . من عشق تو را به وادی فراموشی سپرده ام ، بهتر است که گذشته ها را به یاد من نیاوری که جز درد و رنج حاصلی ندارد .
نگاهش را با غرور و خشم ، به دیدگانم می دوزد و با لحن خشونت باری می گوید :
- حالا که حاضر نیستی شرط مرا بپذیری لااقل بیا با هم دوست باشیم و پنهانی همدیگر را ببینیم .
سخنانش چون پتکی سهمگین ، بر مغزم کوبیده می شد . فریاد زدم :
- باید از خودت خجالت بکشی که به من پیشنهاد رابطه نا مشوع می دهی . آن زمان که همسرت بودم از من فاصله می گرفتی و حالا . . .
سخنم را برید و گفت :
- آخر حالا هیچگونه تعهد و مسئولیتی در قبال تو ندارم .
- تو انسان کثیفی هستی . یک ذره شرافت و پاکی در ضمیر تو نیست . برای خودم تاسف می خورم که چرا تو را برای زندگی زناشویی انتخاب کرده بودم .
از روی طعن لبخندی زد و گفت :
- ببین شهره ، می دانم که قادر نخواهی بود بدون وجود من زندگی کنی ! می دانم که روزی به نزد من باز خواهی گشت .
- هرگز . . . حتی اگر بمیرم ، حاضر نیستم با مرد کثیفی چون تو هم صحبت شوم . اگر قلب من پس از این ، ذره ای از عشق تو را در خود جای دهد ، آن را از سینه خارج خواهم ساخت و در مقابل سگان ولگرد خواهم افکند . . .


پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

37)
او رفت و من به خوبی می دانستم که دیگر با او روبرو نخواهم شد . او پس از این مشاجره ، محل کارش را به ساختمان دیگری تغییر داد ، تا کمتر در کنار من باشد .
زندگیم سرد و وحشتناک بود . هیچ دلخوشی به جز فرزندم نداشتم . یک چیز سنگین در دلم می جوشید . دیگر به فردای خود امیدی نداشتم . این موجودات بیرحم ، در قلب و روح من بذر بد بینی و یای پاشیده بودند . مثل یک توده گوشت بدون روح بودم . چون کرمی در پیله تنهایی خود فرو رفته و گوشه گیر و تنها شده بودم . از اینکه وارد جمعی شوم و آشنایان مرا با انگشت به یکدیگر نشان دهند و برایم دلسوزی کنند ، بیزار بودم . بسترم اشک آلود بود ، و در اکثر مواقع لکه های کم رنگی که در اثر قطرات اشکم بر روی بالش فرو می ریخت ، حکایت از درد درونم و آشفتگی های شبانه ام داشت . زمان به کندی می گذشت و وجود بچه نیز نمی توانست به زندگی یکنواختم ، روشنی بخشد و مرحم زخمهای کهنه و فرسوده ام گردد. هر چه او بزرگتر می شد بر غم و رنجهایم افزوده می گشت . می دانستم که با بزرگ شدن او ، قوای مغزیش نیز رشد خواهد کرد ، و هر روز بیشتر از پیش ، خواهد فهمید . روزی فرا خواهد رسید که از من سراغ پدرش را خواهد گرفت . اگر روزی بپرسد که پدرش کیست و کجاست ؟ ! چه جوابی به او بدهم . چگونه به او بگویم که پدرش ما را ترک کرده است .

* * *
یک روز مصمم گشتم تا برای یک بار هم که شده کودکم را با او مواجه سازم . اما تلاش من ثمری نداشت و به او دسترسی پیدا ننمودم .
نصیب من از زندگی ، بدبختی و نا کامی بود و بس . می دانستم که در پیکار با زندگی ، بازی را باخته ام ، و بیهوده برای رهایی تلاش می کردم . وظیفه خود می دانستم که با تمام مشکلات به مبارزه برخیزم تا سعادت فرزندم تامین گردد . نباید می گذاشتم او هم به سرنوشت تلخ مادرش گرفتار آید . باید برای پسرم ، هم نقش پدر را ایفا می نمودم و هم نقش مادر را . او نباید کمبودی را احساس کند . هیچکس نباید ازگذشته من آگاه گردد . مبادا که در آینده فرزندم ، تاثیر شومی داشته باشد .
آرزوی دیرینه ام این بود که نا کامی و حسرتهایی را که در دوران کودکی تحمل نموده بودم ، نگذارم برای فرزندم اتفاق افتد . اما گویی سرنوشت اینطور نمی خواست و همه آرزو هایم واژگون گردید . گذر ایام همچنان ادامه داشت و من کوشش می کردم تا کودک دلبندم بدون کمترین احساس کمبودی ، به زندگی شیرین کودکانه اش ادامه دهد . چه شبها و روز ها که بر بالین او اشک می ریختم و به آینده اش می اندیشیدم . دوستان جمشید ، تلاش می کردند که به نحوی رضایت مرا جلب نموده که پنهانی ، مجددا به ازدواج او در آیم . ولی من چگونه قادر بودم ، وجود زنی را در کنار خود به عنوان رقیب بپذیرم . زنی که شالوده زندگی من و کودکم را از هم گسست . نفرت عمیقی از او در دل می پروراندم و آتش خشم من ، لحظه به لحظه شعله ور تر می گشت . او که بود که توانسته بود مرد محبوبم را ، پدر فرزندم را ، از من جدا سازد ؟
احساس می کردم در اثر غم و غصه ، تمامی سلولهای بدنم ، پوسیده و فاسد شده اند . . .
دوستان جمشید چندین مرتبه برایم پیغام آوردند که جمشید تصمیم دارد بچه ام را از طریق قانونی از من بگیرد و یا به نحوی او را برباید این اخبار ناگوار ، چون فاجعه ای دردناک ، قلب و روحم را مجروح می ساخت . حاضر بودم که بمیرم ، اما از کودکم جدا نگردم . فکر کردم بهتر است که به نحوی فرشید زیبایم را برای مدتی از خود ، دور سازم تا او از تصمیمش منصرف شود . به همین سبب او را به شهرستانی دور افتاده ، نزد یکی از بستگانم فرستادم و مادرم نیز همراهش رفت تا در آنجا مراقب او باشد . چند ماهی گذشت و درد کشنده و طاقت فرسای جدایی چنان به قلبم نیشتر می زد که تاب تحمل را از دست دادم و مجددا فرشید را به نزد خود آوردم ، اما شب و روز مراقب او بودم . روز ها هنگامیکه به اداره می رفتم ، مادرم به اتفاق پرستاری که استخدام کرده بودم ، از او به شدت مراقبت می کردند و هنگام مراجعت به منزل ، خودم این وظیفه را به عهده داشتم .
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(38)
اما پس از گذشت چند ماه ، متوجه شدم که این خبر ها کذب محض بوده و جمشید به قدری سرگم زندگی خود بود که توجه ای به فرزندش نداشت و تولد فرزندی دیگر از آن زن ، باعث گشته بود که تمامی توجه او به جانب آن فرزند متوجه گردد .

پی بردم که در ایممیان من و فرزندم و تمامی خاطرات گذشته را در بایگانی خاطراتش به فراموشی سپرده و کوچکترین اهمیت و ارزش عاطفی برای فرزند خود قائل نیست . البته این موضوع تا حدودی باعث آسودگی خیالم گردید ، زیرا که می دیدم بی توجهی او مرا ، به فرزندم نزدیکتر گردانیده و دیگر از تصمیم قبلی خود که همانا ، اقدام قانونی او جهت باز پس گرفتن طفل از من بود ، منصرف گشته است . با وجود این جانب احتیاط را از دست نمی دادم و همچنان شب و روز به حراست و پاسداری از او مشغول بودم . طفل نازنینم روز به روز بزرگتر و زیبا تر می شد و با شیرین زبانی خاص خود ، باعث دلگرمی افراد خانه می گشت .
زندگیم در فرم جدید خود همچنان سپری می شد . روز های طولانی و شبهای خسته و غمگینی داشتم . در آستانه فصل تابستان قرار داشتیم و فرشید زیبای من چهار ساله شده بود . غالبا با هم به گردش و تفریح می رفتیم . روح ما چون زنجیری بهم پیوسته بود و دوری و جدایی را نا ممکن می نمود . او پسری بود سر شار از نشاط و شور ، که بسیار کنجکاو و شجاع به نظر می آمد . سوالاتی که در ذهن کوچکش به وجود می آمد ، در خور تحسین بود و نشانگر هوش و ذکاوت ذاتی او . به تدریج که بزرگتر می شد ، در لا بلای سوالاتش یک روز در مورد موجود نا شناخته ای به نام پدر سخن گفت و کنجکاویش در مورد او روز به روز بیشتر می شد . من حتی الامکان سعی داشتم ، جوابی قانع کننده و در خور فهمی برایش پیدا نمایم . می پرسید پدرش کیست ؟ کجاست ؟ و چرا به دیدن او نمی آید . و اینکه دوستان و همبازیهایش از پدر مهربان خود ، سخن می گویند و همیشه پدرشان در کنار آنهاست و غیره . . .
به او می گفتم که پدرش مرد خوب و مهربانیست و به کار و فعالیت علاقمند است به همین سبب ، برای مدتی طولانی به مسافرت رفته است .
ظاهرا تا حدودی قانع می گشت ، اما پس از طی ماهها باز سراغ او را می گرفت ، که پس چه هنگام مراجعت خواهد نمود ؟ آیا او را دوست دارد ؟ آیا از دیدن او خوشحال خواهد شد ؟
باز هم به پاسخهای احمقانه متوسل می گشتم که پدرش در خارج از کشور به سر می برد و به شدت او را دوست دارد و . . .
اما به مرور زمان وقتی که بزرگتر می شد سعی می کردم او را توجیح نمایم که از پدرش فقط با احترام یاد کند . همیشه تصویر ذهنی جالبی از پدرش برای خود می ساخت . پدری مهربان ، فداکار و دوست داشتنی . به خاطر دارم یک روز ، در سن 4 سالگی از من پرسید که شغل پدرش چیست ؟ به او پاسخ دادم که پدرش یک مرد نظامی است که برای میهن خود خدمت می کند . و چون از جمله من چیزی دستگیرش نشد ، در خیابان شخصی نظامی را به او نشان دادم و گفتم که فرد نظامی دارای چنین لباس و خصوصیات ظاهری است . از قضا یک شب خواب دیده بود که پدرش که تصویر مبهم او ، ساخته و پرداخته ذهن کودکانه اش بود با لباس نظام به دیدنش آمده و وقتی صبح روز بعد ، خواب خود را برایم باز گفت ، چیزی نمانده بود که اختیارم را از دست داده و گریه سر دهم . او را در آغوش گرفتم و گفتم :
- پسرم ، پدرت به مسافرت دوری رفته و به این زودی برنمی گردد . . .

* * *
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(39)
در یکی از روز ها ، هنگامیکه به همراه فرشید از خیابان می گذشتیم ، به ناگاه جمشید را در مقابل خود دیدم که از روبروی در فاصله نسبتا نزدیکی می آمد و لباس نظام بر تن داشت . دست بچه های را در دست داشت و زن جوانی هم همراهش بود که بعد ها دانستم زن و فرزندش بوده اند . با دیدنش بی اختیار فریاد خفیفی از ته گلویم در آمد . او را دیدم که رنگش به شدت پریده بود . آنها از مقابل ما گذشتند و من با گامهای لرزان دست پسرکم را دردست گرفته و همچنان به پیش روی ادامه می دادم . هنوز چند قدمی دور نشده بودم که ، صدای مرتعش و هیجانزده جمشید را از پشت سر خود شنیدم . در مقابلم ایستاد و بدون کلمه ای حرف ، به چشمان فرشید خیره شد . بی اختیار پسرم را پست سر خود پنهان نمودم و خود در مقابلش جبهه گرفتم ، اما قطرات اشک را دیدم که پهنه صورتش را فرا گرفته و من با دیدن این منظره ، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که ناگزیر ، پدر و پسر را در مقابل یکدیگر قرار دادم و خود گوشه ای به نظاره ایستادم . فرشید با نگاهی بهت زده ، به این مرد نا شناس که در مقابل او اشک می ریخت می نگریست و نمی دانست که این مرد کیست که این چنین اشک می ریزد . صدای جمشید را شنیدم که با صدای خفه ای که به ناله بی شباهت نبود فرشید را در آغوش کشید و ناله سر داد :
- آه پسرم ، پسر خوشگلم . منم پدرت . منو نمی شناسی ؟
فرشید با تعجب گفت :
- پدر من ؟ ولی بابای من رفته مسافرت . یه مسافرت خیلی دور مامان جونم گفته .
جمشید نگاهی به من کرد و گفت :
- آه بله . ولی حالا از مسافرت برگشته . اومده که تو رو ببینه .
فرشید گفت :
- آقا ، من خیلی دلم می خواد بابامو ببینم . من اصلا نمی دونم اون چه شکلیه !
- پسرکم . پسرک بیچاره من . پدر تو موجود بدبختیه . امیدوارم که تو و مادرت اونو ببخشین . اون خیلی به مادرت بد کرد .
- مامان همیشه از پدرم برام حرف می زنه . مامانم می گه پدرم یه روز برمی گرده و برای همیشه پیش ما می مونه . مگه نه مامان جون ؟
و قبل از اینکه من پاسخی به او بدهم ، جمشید که با نگاه تاثر آمیزی او را می نگریست ، قطره اشکی از دیده فرو چکاند و گفت :
- بابا جون ، پسرم . من پدر تو هستم . من بابای تو ام . از مسافرت برگشتم اومدم که تو رو ببینم . دلت نمی خواد منو ببوسی ؟
فرشید که هنوز نا باورانه او را نگاه می کرد گفت :
- یعنی تو بابای منی ؟
آنگاه نگاه پرسشگرانه اش را به من دوخت و من تنها توانستم در تایید سخنان جمشید ، لبخند بیرنگی بر لب آورم و سرم را به علامت تصدیق تکان بدهم .
آن وقت فرشید با خوشحالی کودکانه اش ، در آغوش پدرش فرو رفت و من صدای هق هق گریه جمشید را در لا بلای سخنانش می شنیدم که در گوشی با پسرش نجوا می کرد .
- پسرم منو ببخش . پدر بیچاره اتو ببخش .
- بابا جون تو دیگه مسافرت نمی ری ؟
- چرا پسرم ، مجبورم که بازم برم .
- یعنی بازم منو تنها می ذاری ! نه بابا جون من می خوام تو پیش من بمونی مامان بگو که بابا از پیش من نره .
او گردن جمشید را در دستهای کوچکش محکم گرفته و مثل مادرش که زمانی آرزو داشت آغوش جمشید تکیه گاه او باشد ، به پدرش آویخته بود تا مبادا تند باد زندگی او را از تکیه گاهش جدا سازد .
به او گفتم :
- عزیزم . بابات مجبوره بره ! بهتره که مثل همیشه پسر خوبی باشی و باباتو ببوسی . باید زود تر به خونه برگردیم .
- مامان جون می خوام پیش بابام بمونم . نذار اون بره .
در حایکه سعی داشتم حلقه دستش را از گردن پدرش باز کنم گفتم :
- پسر خوشگلم . به پدرت نشون بده که پسر مودبی هستی و به حرف مادرت گوش می دهی . پدرت باید به ! سعی کن درک کنی !
جمشید او را بوسید و دستهای فرشید به آرامی از گردن پدرش باز شد . اما فرزند من نیز همانند مادرش سرشار از احساسات بود . و احساسات در چنین لحظاتی از عقل و منطق قویتر است . با وجودیکه سعی بر این داشت تا پسر با ادبی جلوه کند ، اما غریزه حکم می نمود که از فرمان مادر سر باز زند و پدرش را که مدتها در حسرت دیدار او بود در حلقه انگشتان ظریف و ناتوانش در آورد .


پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

40)

چند لحظه همچنان در گوشه ای ایستادم و به آن منظره عجیب نگاه می کردم . آنگاه بدون اینکه کلمه ای بین من و جمشید رد و بدل شود ، دست فرشید را گرفته و از آنجا دور شدم . در حالیکه فرشید همچنان گریه می کرد و از خود بی تابی نشان می داد . و من نیز از بیرحمی زمانه می گریستم . به یاد دوران کودکی خود افتادم ، که هنگامیکه مرا از پدر و مادرم ، جدا نمودند . چنان گریستم . همچون غنچه ای خزان زده ، در شاخسار هستی پژمردم و پر پر گشتم . خداوندا این چه سرنوشت شومی بود که برایمان مقدر فرمودی . این چه ظلمی است که در حق فرزندم روا داشتی . . .

آنقدر در دل گریستم تا اینکه به منزل رسیدم . فرشید زیبای من ، پس از آن حادثه چند روزی بیمار گشت و در تب شدیدی می سوخت و هذیان می گفت . من نیز کنار بسترش نشسته و اشک می ریختم . در آن لحظات بحرانی به سرانجام کار خود می اندیشیدم که آینده را با این طفل حساس و نازک دل ، چگون سپری نمایم ، و چگونه کمبود پدر را بایش جبران سازم .

خاطره ای از همان دوران در ذهن خود دارم که هیچگاه از ضمیرم محو نخواهد شد .

چند ماه پس از اولین برخورد فرشید با پدرش ، یک روز وقتی جهت گردش و خرید از خانه خارج شده بودم ، فرشید نیز همراهم آمد . و شروع نمود به شیطنت و بازیگوشی . و از من تقاضا کرد که برایش اسباب بازی بخرم . مقابل فروشگاه لوازم بچه ایستاده و به عروسکان داخل ویترین چشم دوخته بود . در کنارش توقف نمودم و او با دست ، قطار کوکی زیبایی را که روی ریل حرکت می کرد نشانم داد و خواست که همان را برایش بخرم . و چون آن قطار بسیار طرف توجه او قرار گرفته بود ، پذیرفتم که آن را برایش بخرم . با هم وارد مغازه شدیم و پس از خرید آن ، صاحب فروشگاه بسته را به دستم داد و من هنوز پول آن را نپرداخته بودم که ناگهان متوجه غیبت فرشید گشتم . شتابان به اطرافم نگریستم ، ولی او را نیافتم . با عجله پول اسباب بازی را داده و سراسیمه از مغازه خارج شدم . نمی دانستم او به کجا رفته و چگونه از یک لحظه غفلت من استفاده کرده و از مغازه خارج شده است . همچنان با نگرانی به اطرافم نگاه می کردم ولی او را نمی یافتم . کم مانده بود که از شدت ناراحتی ، ضعف کرده و بیهوش شوم . عقلم به جایی قد نمی داد . هزار فکر نا مربوط و شوم از مغزم گذشت . با خود گفتم ، شاید او پدرش را دیده و جمشید او را از من ربوده است . از این فکر چنان منفعل گشتم که نزدیک بود فریاد بر آورم ، اما به ناگاه نظرم به آن سوی خیابان جلب شد ، آری خود او بود . آنجا با مرد نا شناسی سخن می گفت . با چنان شتابی خود را به آن سوی خیابان رسانیدم که کم مانده بود اتومبیلی مرا زیر بگیرد . صدای ترمز و اعتراض راننده را شنیدم اما بی اعتنا از آن گذشتم و خودم را به فرشید رساندم . به شدت عصبانی بودم اما سعی کردم خونسرد باشم .

- فرشید ، پسرم اینجا چه می کنی ؟

قبل از هر چیز ، مرد جوانی که کنارش ایستاده بود لبخندش را به رویم پاشید و گفت :

- ببخشید خانم ، شما مادر این بچه هستید ؟ !

- بله آقا . با هم تو مغازه خرید می کردیم که ناگهان او غیبش زد .

- معذرت می خواهم . حتما خیلی نگران شدید . من داشتم از سمت مقابل به این سوی خیابان می آمدم که ناگهان پسر کوچولوی شما مقابلم ایستاد و فریاد زد ، بابا جون دیگه نمی ذارم از پیش من بری .

من اول متوجه منظور او نشدم ، بعدا دریافتم که او مرا به جای پدرش اشتباه گرفته است . داشتم با او در این مورد صحبت می کردم که شما رسیدید . نمی دانم چه وجه تشابهی بین من و پدرش وجود دارد که مرا به جای پدرشان عوضی گرفته .

نگاهی به سر تا پای مرد جوان انداخته و با صدای گرفته ای گفتم :

- لباستون .

- بله ؟ !

- عرض کردم لباستون . شما لباس نظامی به تن دارید . اینطور نیست ، جناب سروان ؟

- بله درسته ، ولی این چه ربطی به موضوع دارد .

- پدر بچه من نیز مثل شما یک فرد نظامی بود .
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها