بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #29  
قدیمی 10-29-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 50

در روزهایی که خانۀ مهشید بودم، دوباره با تمام وجود احساس می کردم چقدر دوست دارم مستقل باشم. حالا که کیمیا را داشتم، باز بعد از سال ها آرزو می کردم خانه ای کوچک و آرام داشته باشم. خانه ای که آرامشش را حرف ها و دخالت ها و وجود دیگران به هم نزند. خانه ای که بتوانم پشت دیوارهایش از شر حرف های احمقانه و محبت های نابجا و نگاه های مزاحمی که فقط و فقط روح آزردۀ مرا می خراشید، پنهان کنم و خودم را وقف کیمیا کنم. حتی تصور چنین خانه ای برایم مثل رویایی شیرین آرامبخش بود.

اما وقتی یاد حرف های حسام و خاله می افتادم خون خونم را می خورد. رنج این که به آدم مثل موجودی بی مقدار نگاه کنند، رنج کمی نیست. شاید آن ها نادانسته این کار را می کردند ولی این از رنج من کم نمی کرد. وقتی تحقیر می شوی و بهت توهین می کنند، دیگر مهم نیست که از روی عمد بوده یا از روی سهو، تو عذابت را می کشی. و عذاب من هم چنین بود. لحن کلام و رفتار حسام به هیچ وجه از جلو چشمم دور نمی شد و این جمله اش مدام در سرم چرخ می خورد « دنبال این مرتیکه راه می افتی. » از حرص به خودم می پیچیدم که چرا توی گوشش نزده ام. دلم می خواست زهری که وجودم را می سوزاند، یک جوری به وجود او هم نیش بزند، ولی چطور؟ از خودم بدم می آمد که نتوانسته بودم حرف بزنم. چطور با من مثل یک زن ... یک زن .... بی اختیار دست هایم را مشت می کردم و لب هایم را به دندان می گزیدم، از دردی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. این حسی نبود که بشود به دیگران تفهیم کرد. مطمئن بودم، چون از یک طرف هیچ کدام شرایط من را نداشتند و از طرف دیگر بسیاری از حرف هایی که در شرایط عادی معنای خاصی ندارند در شرایطی خاص معنای خاصی پیدا می کنند. و این چیزی بود که رنجم می داد. اگر من هم همان ماهنوش سابق بودم و ازدواج نکرده بودم یا مثل بقیه خواهرهایم داشتم، او جرئت نمی کرد چنین رفتاری بکند، اگر هم می کرد، برای من آن قدر گران نمی آمد، ولی حالا ... به خودش چنین اجازه ای داده بود. عمۀ بهرام، چون مسلما فکر می کرد این پیشنهاد با استقبال روبرو می شود، به راحتی عنوان کرده بود و حتی خاله فقط ناراحت داغی بود که داشت و توهینی که به احساسش شده بود. هیچ کس در این میان به من فکر نمی کرد، به این که شاید این پیشنهاد و این حرف ها و این رفتار آزرده ام کند و توهینی به من باشد. و این فکر که محبت من به کیمیا طوری دیگر استنباط شود، دیوانه ام می کرد. از آن گذشته چطور فکر نمی کردند من نمی توانم با شوهر رعنا ازدواج کنم؟ چرا؟ فقط به این دلیل که بیوه بودم؟

این افکار سه روز تمام ذهنم را به خود مشغول کرد و عذابم داد. عذابی تلخ که مجبور بودم در سکوت تحمل کنم و صدایم درنیاید.

روز چهارم و عصر پنجشنبه بود. لباس پوشیده آماده نشسته بودیم که شوهر مهشید بیاید و بیرون برویم که زنگ زدند. مهشید که حالا با این که دکتر به خاطر زایمان راحت تر بهش اجازه راه رفتن داده بود، اما از بس سنگین شده بود دیگر خودش نمی توانست راه برود، به سختی از جا بلند شد و هیجان زده گفت:

- اومد. زود باش ماهنوش! اگه بیاد تو و بشینه، بلند کردنش کار حضرت فیله.

و در را باز کرد و با صدایی متعجب گفت:

- سلام، تویی؟

از شنیدن صدای حسام جا خوردم ولی بی آن که به روی خودم بیاورم، سرم را به پوشاندن لباس های کیمیا گرم کردم. وارد هال شد و با صدای بلند سلام کرد و کیمیا را صدا زد. کیمیا ذوق زده، اول نگاهش کرد، بعد به عادت همیشگی اش پرید توی بغل من تا صورتش را پنهان کند. بغلش کردم و باز بی آن که جواب سلام دوبارۀ حسام را بدهم، صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و همان طور که می بوسیدمش گفتم:

- کیمیا، موهات خراب شد، یواش تر.

حالا حسام روی مبل روبرویی نشسته بود. برای سومین بار گفت:

- سلام ....

و بعد اضافه کرد:

- کیمیا اومدم بگیرمت.

و دست هایش را به هم زد و کیمیا که قهقه می زد محکم تر خودش را توی بغل من پنهان کرد. حسام رو به مهشید گفت:

- داشتین جایی می رفتین؟

- آره می خواستیم شام بریم بیرون. البته اگه شازده تشریف بیارن.

حسام خندان گفت:

- شازده که تشریف آورده ن، مگه نمی بینی؟

مهشید سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:

- نه، نمی بینم. کو؟

حسام با همان لحن شوخ گفت:

-خب البته این فقط به چشم هات مربوط نیست، به یه قضایای دیگه م مربوطه.

و به سرش اشاره کرد:

- که بتونی تشخیص بدی!

و خندید.

مهشید همان طور که دوباره به آشپزخانه می رفت، گفت:

- آهان، راست می گی. باید یه چیزی مثل بیلی، کلنگی به اون قسمت بخوره که مال من نخورده! چایی می خوری؟

حام قهقهه زنان از جا بلند شد، به سمت من آمد و همان طور که خم شد تا دست های کیمیا را از گردنم جدا کند و بغلش کند، آهسته دوباره گفت:

- سلام.

نمی دانم چه شد، به جای تمام حرصی که از او داشتم برای یک آن فقط احساس کردم که دلم برایش تنگ شده و نگاهم بی اختیار از موهای کیمیا به چشم هایش افتاد که در فاصله کمی از صورتم بود. قلبم فشرده شد. سریع نگاهم را به صورت کیمیا دوختم و همان طور که کیمیا را که دست و پا می زد بهش می دادم، بی آن که نگاهش کنم از جا بلند می شدم که گفت:

- ماهنوش.

یخ کردم. انگار تمام عضلات بدنم منقبض شد. هم نمی فهمیدم چه شده. متحیر از احساسی که ازش سر در نمی آوردم، رویم را برگرداندم و بی آن که جوابی بدهم به سمت اناق خواب، در حقیقت فرار کردم.

__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها