بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل سی و هشتم




پدرم مدتی ساكت ماند. من نمی دانستم چه باید بكنم. همچنان سر به زیر افكنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در كنارم بود. پدرم رو به سقف كرد. با صدای آهسته و بی جان گفت:
- به تو گفته بودم ماهی سی تومان كمك خرجی برایت می فرستم؟
می خواستم بگویم شما كی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم:
- نه آقا جان.
- می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.


با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه كرد. یك سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون كشید و به طرفم دراز كرد: - بیا بگیر. این برای توست.
با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم.
« بینداز گردنت. »
با كمك خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزك كرده من كرد و مثل مریضی كه درد می كشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تكیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلا اسمی هم از او نبود.
- خوب، برو به سلامت.
جرئتی به خود دادم و با صدایی كه به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم:
- آقا جان، دعایم نمی كنید؟
در خانواده ما رسم بود كه پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می كردند و برایشان سعادت می كردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم كه اشك به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسایل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخندتلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سكوتی بین ما به وجود آمد. انگار فكر می كرد چه دعایی باید بكند. پدرم، با همان حالی كه نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند كرد. سرش همچنان بر پشت مبل تكیه داشت. گفت:
- دو تا دعا در حقت می كنم. یكی خیر است و یكی شر.
با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز كرد و گفت:
- آه آقا جان .....
پدرم بی اعتنا به او مكثی طولانی كرد و گفت:
- دعای خیرم این است كه خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نكند.
باز سكوتی برقرار شد. پدرم آهی كشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد:
- و اما دعای شرم. دعای شرم آن است كه صد سال عمر كنی.
سر جایم میخكوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم رد و بدل كردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این كه خودش یك جور دعا بود! پدرم می فهمید كه در مغز ما چه می گذرد. گفت:
- توی دلت می گویی این دعا كه شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می كنم كه صد سال عمر كنی و هر روز بگویی عجب غلطی كردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.
نزدیك در رسیده بودم كه دوباره پدرم صدایم زد. این كه اسمم را ببرد، نه. فقط گفت:
- صبر كن دختر.
- بله آقا جان.
- تا روزی كه زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.
فقط گفتم:
- خداحافظ.
- به سلامت.
خجسته و نزهت مرا بوسیدند. برخلاف رسوم متداول آن زمان كه دخترها هنگام ترك خانه پدر گریه می كردند، هیچ یك از ما گریه نكردیم. گریه مال عروس هایی بود كه در آن دل همه خون نباشد.
سوار كالسكه پدرم شدیم. كروك كالسكه را كشیده بودند. یا به علت شرمندگی پدرم یا به دلیل خنكی هوای اول پاییز. دایه مقداری شیرینی و قند و یك قابلمه بزرگ غذا در كالسكه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتی مادر رحیم خواست سوار شود، رحیم خم شد و گفت:
- نه ننه، جا نیست. برو خانه.
مادرش گفت:
- آخر امشب شب عروسی توست.
باز همان لبخند تمسخرآمیز بر لبان رحیم نشست.
- برای همین می گویم برو خانه ات دیگر!
باز خاری در دلم خلید. خوشم نیامد.
در برابر چشم دایه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو نشستیم. به دستور دایه كالسكه از چند خیابان و یكی دو كوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغی مقابل یك خانه كوچك ایستاد.
دایه كلیدی از جیب بیرون كشید و در چوبی سبز رنگ كوچكی را گشود. وارد دالان باریكی شدیم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتی دالان به انتها می رسید، با یك پله به حیاط مربوط می شدند. هیزم اندكی در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در كمركش حیاط، دهنه تاریك معبری بود كه سقف ضربی از آجر داشت. این دهنه باریك با چند پله به مطبخ كوچك دودزده ای می رسید. میان حیاط حوض كوچكی با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روی در ورودی پلكانی از گوشه حیاط بالا می رفت و به ایوان كوچكی منتهی می شد با دو اتاق. یكی بزرگ تر كه اتاق اصلی بود و به اصطلاح اتاق پذیرایی محسوب می شد و با دری به ایوان باز می شد و از درون به اتاق كوچك تری راه داشت كه اتاق خواب و صندوقخانه ما شد. این اتاق پنجره ای رو به ایوان داشت. ولی برای رفت و آمد به آن باید از اتاق اصلی كه من به آن تالار می گفتم، عبور كرد. چه تالاری! چهار متر و نیم در پنج متر.
كف اتاق ها را دایه با قالی خرسك من فرش كرده و مخده ها را كنار دیوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار نسبتا زیبا ولی ارزان قیمتی آویزان كرده بود. در اتاق كوچك تر جنب تالار فرو رفتگی ای در دیوار وجود داشت.
مثل این كه جای گنجه ای بود كه هرگز نصب نشده بود. دایه جلوی آن را نیز پرده آویخته و صندوق لباس ها و وسایل مرا در پشت آن قرار داده بود. روی طاقچه پیش بخاری انداخته و آن را با سلیقه از وسط جمع كرده و سنجاق زیبایی به آن زده بود به طوری كه شكل پروانه به خود گرفته بود. روی آن، بالای طاقچه، یك چراغ لاله و یك آیینه كوچك و شانه گذاشته بود. من عروسی بودم كه حتی آیینه و شمعدان نداشت. لاله دیگر در اتاق بزرگ تر یا به قول من حسرت زده در تالار بود. در این اتاق پذیرایی نیز دو پنجره رو به ایوان در دو طرف در ورودی قرار داشت. یك باغچه كوچك، دو متر در یك متر در كنار حوض بود. خشك مثل كویر. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نیز نمی رسید.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل سی و نهم





دایه خانم اثاث را از كالسكه پیاده می كرد و در آشپزخانه یا اتاق پذیرایی می گذاشت. من پا به حیاط گذاشتم و مات و مبهوت به در و دیوار خیره شدم. تمام این خانه به اندازه حیاط خلوت خانه پدری ام نیز نمی شد. آن عروسی فقیرانه و این خانه محقر و آن روز سخت و درناك كه روز ازدواج من بود، مرا از پا افكنده بود. آب انبار كوچكی درست زیر اتاق بزرگ قرار داشت و من می ترسیدم كه سقف آب انبار كه كف اتاق بود فرو بریزد و ما را در كام خود بكشد. خسته در كنار دیوار ایستاده بودم و به كف آجری و در و دیوار حیاط كه در سایه روشن اول غروب غریب و غمبار می نمود چشم دوخته بودم. بره آهویی بودم كه در دشتی خشك و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شكارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شكسته بودم. گله مند از پدرم، از مادرم و از دنیا.

دلم می خواست رحیم نیز كنار من باشد. ولی او درگیر رفت و آمد و كمك به دایه جان بود. این خانه كه برای او نیز تازه بود، ظاهرا در چشم او جلوه ای دیگر داشت. از اتاق خارج شد. متوجه من شد كه كز كرده بودم و هنوز در گوشه حیاط به دیوار تكیه داده بودم. كنارم آمد و دست راست را بالای سرم به دیوار تكیه داد و مرا در سایه وجود خودش قرار داد. اولین دفعه ای بود كه آن موهای پریشان و آن لبخند شیطنت آمیز را این همه از نزدیك می دیدم. پرسید:
- چرا این جا ایستاده ای؟ بفرمایید توی اتاق. شب را تشریف داشته باشید.
لبخند زد و دندان های سفید و محكمش پدیدار شدند و باز دل من ضعف رفت. انگار هر آنچه اندوهبار بود با جریان ملایم و زلالی از قلبم شسته شد. همچون مه در زیر تابش نور خورشید محو و نابود شد. چنان بر من و بر روح من استیلا یافته بود كه با یك نگاهش، با یك لبخندش، با یك كلامش به زانو در می آمدم. اگر لازم می شد، یك بار دیگر می جنگیدم. بار دیگر شكوه و جلال جشن های مجلل ازدواج را زیر پا می گذاشتم. در یك آلونك خانه می كردم ولی فقط به شرط آن كه این مرد این گونه برابرم خیمه بزند و بر سرم سایه بیفكند. حالا تازه متوجه می شدم كه او یك سر و گردن از من رشیدتر است. گرچه دایه سفره را گسترده و بر آن بساط شام را چیده بود، دیگر گرسنه نبودم. دلم نمی خواست شام بخورم. دیگر حتی حضور دایه را نیز نمی خواستم. فقط تنهایی را می خواستم و فقط رحیم را می خواستم. از شوخ طبعی او لذت می بردم. حالا دیگر بوی چوب نمی داد ولی زلف هایش همچنان پریشان بود و چشمانش همان چشمانی بود كه چنان برقی از آن ها ساطع می شد كه وجود مرا تسخیر می كرد. تنها حضور او در كنار من به قلبم آرامش می بخشید و آلام مرا تسكین می داد. انگار خبر خوش و مژده شادی بخشی شنیده باشم خوشحال می شدم.
رحیم دوباره پرسید:
- امشب سر ما منت می گذارید؟
سرم را به دیوار تكیه دادم و چشم هایم را بستم و گفتم:
- امشب و هر شب.
سرش را به عقب انداخت و به قهقهه خندید. شیفته تر شدم. دایه لاله ها را روشن كرد و در طاقچه اتاق ها گذاشت و ما را برای خوردن شام صدا كرد. بعد از مدت ها توانستم یك شكم سیر غذا بخورم. نمی دانم به خاطر آن بود كه فشار پدر و مادرم از سرم برداشته شده بود و از قفسی كه در آن تحت نظر بودم رها شده بودم و مسیر زندگیم به اختیار خودم واگذار شده بود یا به دلیل آن كه به آنچه می خواستم رسیده بودم. حال پرنده ها را داشتم. آزاد، بدون ترس و واهمه. سرخوش.
دایه از جا برخاست و دل من فرو ریخت. گفت:
- محبوب جان، من هم باید بروم. می دانی كه منوچهر بهانه مرا می گیرد. خانم گفتند زود برگردم و به او برسم. آخر خانم جانت خیلی خسته هستند.
مادرم خسته بود؟ برای عروسی دخترش زحمت كشیده بود؟ چه كرده بود؟ چه گلی به سر من زده بود؟ حالا دایه را هم احضار كرده بود. آن هم در شب زفاف من. شبی كه خانواده عروس تا صبح در خانه او می ماندند و او را تنها نمی گذاشتند. ولی در نظر پدر و مادر من رحیم شوهر من آن قدر ها ارزش نداشت. در نظر آن ها او باید مرا به هر صورت كه بودم قبول می كرد و روی سر خود می گذاشت. حتی اگر معلوم می شد دسته گل به آب داده ام و دو تا بچه هم دارم باز رحیم مرا با منت می پذیرفت. مرا، این تافته جدا بافته را. بنابراین حتی حضور دایه نیز غیر ضروری بود.
با رنجش از جا برخاستم و گفتم:
- می روم دست هایم را بشویم.
دایه از پله ها پایین دوید و با پارچ از پاشیر آب آورد. آب حوض كثیف و لجن گرفته بود. می دانست كه به آن دست نمی زنم. رحیم هم همراهم آمد. دایه آب ریخت و ما دست و دهانمان را شستیم و خشك كردیم. رحیم رفت تا چراغ بادی را روشن كند و روی پله دالانی بگذارد كه به در كوچه منتهی می شد تا دایه هنگام رفتن جلوی پای خود را ببیند. بیچاره فیروز خان گرسنه و تشنه توی كالسكه منتظر دایه بود. با وجود اصرار من، دایه جانم لازم ندیده بود كه به او شام بدهد و گفته بود:
- چه خبر است؟ لازم نیست اول غروب شام بخورد. می رود خانه شامش را می خورد. دیر كه نشده! نترس از گرسنگی نمی میرد.
دایه مرا از پله ها بالا و به اتاق تالار برد و در آن جا در بین آن اتاق و اتاق كوچك تر را كه حجله زفاف من نیز بود، گشود. رختخواب ساتن صورتی را روی زمین پهن كرده بود. هر دو چراغ لاله را كه شمع در آن ها می سوخت به آن جا آورد و دو طرف طاقچه نهاد. لاله های رنگین روشن با نقش ناصر الدینشاه كه با سبیل های چخماقی از روی طاقچه به من نگاه می كردند. دایه دست مرا گرفت و گفت:
- بنشین.
روی لحاف دو زانو نشستم و دست ها را بر زانو نهادم. مثل مرغ سركنده بودم. تنم می لرزید. چهر ه ام به سوی در بود. انگار میان دود و مِه احاطه شده بودم. منتظر ناشناخته ای بودم كه چاذب و موحش بود. تنها بودم. بی كس بودم. طرد شده بودم. با این همه به تنها پناهی كه بعد از این در زندگی داشتم دل سپرده و امیدوار بودم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل چهلم



دایه شصت تومان در كف دست من نهاد و گفت:
- این را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش كن...
مكثی كرد و افزود:
- سفره را جمع كرده ام. ولی فرصت نكردم ظزف ها را بشویم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. شوهرت بد مردی نیست. ماشاالله مقبول است. ولی چاك كار را از اوّل بگیر. مبادا یادت برود كه خودت كی هستی ها! از اوّل كار كوتاه نیا. دلم می خواست امشب اینجا بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولی مرتب می آیم و بهت سر می زنم.


نمی فهمیدم چه می گوید. گیج بودم. منگ بودم. هول بودم. مثل مست ها سكندری می خوردم. انگار خواب می دیدم. گفتم: - این را بده به فیروزخان.
و دو تومان كف دستش گذاشتم. گفت:
- زیاد است.
گفتم:
- عیبی ندارد. این هم برای خودت.
سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف كرد. نمی گرفت. به اصرار دادم. پیشانی مرا بوسید و از جا بلند شد و از در بیرون رفت و آن را بست. بعد صدای در تالار را شنیدم كه بسته شد. سپس صدای پای او را بر پلّه ها و صحبت هایش را با رحیم كه می گفت:
- جان شما، جان محبوبه.
و خداحافظی كرد. صدای كش كش قدم ها، صدای بسته شدن در كوچه، صدای پای اسب ها و چرخ های كالسكه را شنیدم كه در خانهْ بزرگ پدری هرگز شنیده نمی شد. چه قدر این خانه به كوچه نزدیك بود. دایه رفت. گذشتهْ من رفت، زندگی بی خیال و كودكانهْ من رفت. باید ول كنم. باید این فكرها را از سر بیرون كنم. در این خانه تنها مانده ام. با رحیم كه نمی دانم كجاست! كه نمی دانم چرا نمی آید! آخر كار خودم را كردم. این چه كاری بود كه كردم؟ این اتاق كوچك كه با تعجّب به دور و بر آن نگاه می كنم خانهْ من است؟ آخ، مادرم را می خواهم. آقا جان را. خجسته را كه با هم كتك كاری كنیم.منوچهر را كه با او بازی كنم. دایه جانم را، دده خانم و فیروز خان و حاج علی را كه نفهم كی صبح می شود و كی شام! كی و چه طور غذا پخته می شود. كی سفره پهن می شود! كی جمع می شود! حالا با این همه ظرف كه در مطبخ تل انبار شده چه كنم؟ نه نباید گریه كنم. دلم می خواهد همهْ این ها را در خواب دیده باشم. صبح كه بیدار می شوم در خانهْ خودمان باشم... آه، صدای پای رحیم است كه از پلّه ها بالا می آید. چه قدر خوب است كه زنش شدم. چه قدر خوب است كه اینجا هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگی در خانهْ پدرم چه قدر سوت و كور بود. بی مزه بود. درِ اتاقی كه در آن نشسته بودم گشوده شد. خانهْ پدرم دور شد. همه چیز از یادم رفت.
در میان در اتاق رحیم ایستاده بود. به چهار چوب در تكیه كرده بود. با دست چپ چراغ بادی را كه از حیاط آورده بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولی سرم را پایید نینداختم. نور چراغ كه بر چهرهْ او افتاده بود بیش از نیمی از آن را روشن كرده بود. زلف های پریشان بر پیشانی اش قرار داشت و نیمی از آن روشن تر از نیمهْ دیگر بود كه در تاریكی مانده بود. نور بر او می تابید و گردن و سینهْ او را كه از یقهْ باز پیراهنش دیده می شد روشن می كرد و من پوست تیره و رگ های برجسته را كه از عضلات محكم مردانهْ او بیرون زده بود تماشا می كردم. مسحور شده بودم. انگار مجسمه ای را تماشا می كنم یا تالویی كه آن را به قیمت گزاف و به زحمت خریداری كرده ام. خیرهْ تناسب حیرت انگیز و خواستنی آن بودم. ضرر نكرده بودم. انتخاب خوبی كرده بودم. همان لبخند جذّاب و شیطنت آمیز بر لبانش بود و گفت:
- بالاخره...
سر به زیر افكندم. گفت:
- نه، بگذار سیر تماشایت كم.
باز سر بلند كردم و لبخند زدم. ایستاده بود و به دقّت تماشایم می كرد. آهسته گفت:
- تمام شب های كه راحت خوابیده بودی می دانستی چه بر من می گذرد؟
با تعجّب گفتم:
- راحت خوابیده بودم؟
بی اراده دست ها را به سویش دراز كردم و ادامه دادم:
- هر شب دست هایم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا التماس می كردم. التماس می كردم خدایا او را به من بده. او را به من برسان.
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادی را بین دو لالهْ قدیمی توی طاقچه گذاشت و من همان طور كه نشسته بودم به سوی او چرخیدم. مثل كسی كه با خودش حرف می زند گفت:
- من كه نمی فهمم چه كرده ام! چه ثوابی به درگاه خدواند كرده ام كه تو را به من پاداش داد. هنوز هم گیج هستم. انگار خواب می بینم. می ترسم كه بیدار شوم. آخر چه شد كه و از آسمان به دامان من افتادی محبوبه؟ كه هر روز مثل قرص قمر بر در دكان تاریك من ظاهر شدی! كه نفسم را بریدی، دختر؟
بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل خندیدم.

o عمه جان ساكت شد. خسته بود. روحاً و جسماً. سودابه آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا یك لیوان شیر گرم كند و در آن عسل بریزد و رای عمه جان بیاورد. مخصوصاً تاخیر می كرد. رنگ می كرد تا پیره زن استراحتی كرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود. وقتی برگشت عمه جان روی صندلی به خواب رفته بود. سودابه لیوان شیر را روی میز گذاشت و اندوهگین به باغ خیره شد. عمه جان از خواب پرید. سودابه لیوان شیر را به دستش داد:
Ø بخورید عمه جان. اگر خسته شدید باقیش بماند برای فردا صبح.
Ø نه جانم. خته نیستم. قصهْ هزار و یكشب كه نیست كه هر روز برایت بگویم. فقط همین امشب حالش را دارم. اشتیاقش را دارم.
v ساكت شد و در حالی كه جرعه جرعه شیر را می نوشید، با افسوس، انگار با خودش صحبت می كند، آهسته و زیر لب گفت:
Ø گرچه دست كمی هم از هزار و یكشب ندارد.
v عمه جان لیوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل چهل و یكم





كجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غلغل می كند. خسته هستم. آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوی نان تازه. باز خوابم می آید. حالا زود است. صبر می كنم تا دایه جان بیاید و بیدارم كند.... ناگهان بیدار شدم. این جا هستم. خانه رحیم. خانه خودم. زن رحیم هستم. پس چه كسی سماور را روشن كرده؟ در جای خودم غلت خوردم و از پنجره به آسمان خیره شدم.
در باز شد و رحیم وارد شد.
- بلند نمی شوی، تبل خانم؟
خندیدم:


- وای، آن قدر گرسنه هستم كه نگو. - می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.
- وای، من می خواستم بلند شوم ....
- نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن كرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.
با شرمندگی گفتم:
- ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
- خدا نكند.
دو ساعت به ظهر بود كه برای خوردن ناشتایی از آن اتاق كوچك بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تكه ای از نان سنگك را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.
- رحیم، این كه بوی نا می دهد.
خندید:
- بده ببینم.
پنیر را بو كرد:
- پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، كجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نكن.
من هم خندیدم.
- كاش یك كم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
- پنیر پنیر است. چه فرقی می كند؟
تا سه چهار روز سر كار نمی رفت. با این همه رفته بود و دكان تازه را دیده بود.
می گفتم:
- رحیم جان، سر كار نمی روی؟
می گفت:
- بیرونم می كنی؟
- وای، نه به خدا. ولی دكانت چه می شود؟
- اول باید كمی وسیله بخرم. ابزار كار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.
دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:
- بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. كارت راه می افتد؟
- راه كه می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.
گفتم:
- من و تو كه نداریم. انشاالله كارت كه رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.
خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انكار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:
- اگر قبول نكنی می ریزم توی اجاق.
قیافه ام چنان مصمم بود كه گفت:
- من از تو لجبازتر ندیدم دختر.
و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد كه از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.
كمی مكث كردم و با تردید گفتم:
- رحیم، فكر نظام نیستی؟
با تعجب پرسید:
- فكر نظام؟
- آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟
ناگهان به یادش آمد:
- چرا، چرا، البته ....
كمی فكر كرد و اضافه كرد:
- ولی اول باید به این دكان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یك نفر را می گیرم كه جای من آن جا بایستد .....
با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:
آره، شاگرد می گیرم. یك شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.
هر دو خندیدیم.

******
راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن می كرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع كنم، ظرف ها را می شست. من باز هم عارم می آمد. دلم نمی خواست شوهرم ظرف بشوید. دلم می خواست كلفت داشتیم. نوكر داشتیم. ولی مگر می شد. زندگی واقعی چهره نشان می داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. كاغذ پراكنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه های دزدانه و عاشقانه و آه های جگر سوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان در آوردن. جان كندن و خانه داری كردن. شستن، پختن، و روفتن. با این همه زندگی در كنار او شیرین بود. سهل و ممتنع بود.
وقتی مرا در مطبخ می دید. در آن مطبخ گود افتاده تاریك كه در تدارك غذای ظهر بودم، می گفت:
- مثل مرواریدی هستی كه توی زغالدانی افتاده است.
یا این كه:
- ناهار درست نكن محبوبه جان. حاضری می خوریم. حیف از این دست هایت است. نمی خواهم خراب بشوند.
من تشویق می شدم. از سختی های كارم برایش نمی گفتم. به هیچ وجه اجازه نمی داد ظرف بشویم. هر وقت از سر كار برمی گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را می شست. می گفت دستت خراب می شود. قوزت در می آید. با این همه تازه می فهمیدم جارو كردن حیاط، پختن غذا، رفت و روب خانه، یعنی چه؟ هر كار جزئی خانه برای من عذاب و اكراه داشت. از سر و صدای بچه های محل و گفت و گوی پر سر و صدای همسایگان زجر می كشیدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود كه هرگز هیچ صدایی به درون حیاط و ساختمان های با شكوه آن نفوذ نمی كرد. مثل این خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا این محله این قدر شلوغ و پر هیاهو بود؟ فریاد گوش خراش آب حوضی، صدای لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صدای لباس، كفش، پالتو، كت كهنه می خریم .... صدای جیغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوی عابرین و گاه صدای سم اسب ها و چرخ درشكه یا گاری ها. من همیشه گوش به زنگ تشخیص این صداها و قیاس آن با محله خودمان بودم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل چهل و دوم



بدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:
- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
بدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:

- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
نمی پرسیدم محله شان چه خبر بوده است. نمی خواستم بدانم. خیالم راحت می شدم كه رحیم با زرنگی هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و یخ كرده از هوای پاییز پیش من برگشته.
غصه دیگرم حمام بود. این جا حمام سرخانه نداشتیم. باید به حمام بیرون می رفتم. كسی هم نبود كه بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. باید مثل دایه جان و دده خانم اسباب حمامم را زیر بغلم می زدم و با خودم می بردم.
وقتی می خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا می گرفتم. بقچه حمام را خیلی كوچك و مختصر می بستم تا بتوانم آن را زیر چادر بگیرم. زود می رفتم و كارگر می خواستم. این جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. كارگرها دیگران را به خاطر گل روی من كنار نمی گذاشتند. باید منتظر نوبت می شدم و یا خودم خودم را می شستم. این جا دیگر كسی تملق مرا نمی گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بین نبود. از ترشی و گوشت كوبیده شب مانده خبری نبود. هر وقت رحیم به حمام می رفت، من خواب بودم و قبل از این كه من بیدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمی خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببینم. به یاد حاج علی می افتادم.
مشكل بعدی شستن رخت و لباس بود. اصلا نمی دانستم چه باید بكنم. تمام لباس هایمان كثیف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رویی بغل در حیاط تلنبار شده بود.
اولین ماهی كه دایه آمد و سی تومان مرا آورد، گفتم:
- دایه جان، بگو رختشویی خودمان بیاید. هر دو هفته یك بار.
با نگرانی گفت:
- نه جانم. او كه این همه راه را تا اینجا نمی آید. تا به این جا برسد ظهر است.
فهمیدم كه صلاح نمی داند او وضع و زندگی مرا ببیند.
- پس من چكار كنم؟
- خودم یكی را در همین حول و حوش پیدا می كنم. باید به دكاندارها بسپارم.
آن روز دایه جانم لباس های ما را شست و تا قبل از پایان ماه توانست زنی دراز و لاغر و پركار را پیدا كند. اسمش محترم بود و پانزده روز یك بار می آمد تا لباس های ما را بشوید. رحیم كاری به این كارها نداشت.
عاقبت بعد از سی روز مادر رحیم به دیدن ما آمد. زن با مزه و بذله گویی به نظرم رسید. گر چه اصلا قابل مقایسه با خانم جان خودم یا حتی خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حركاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من می خواست كمكم كند. گفتم:
- خانم، به خدا كاری ندارم. فقط یك نوك پا می روم برای ظهر خرید می كنم و برمی گردم.
به اصرار پول را از من گرفت و خودش برای خرید رفت. من نفسی به راحت كشیدم. از خرید كردن بیش از هر كاری عار داشتم. برنج و روغن را دایه از خانه پدرم آورده بود. ولی سبزی و گوشت خریدن برایم عذابی بود.
چادرش را به كمر بست و همه چیز را شست و آماده كرد و مرتب گذاشت. من بدم نمی آمد ولی مرتب تعارف می كردم. این هم برای دو سه روزمان. بعدش چه؟ باید دوباره سبد می گرفتم و به كوچه و خیابان می رفتم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 43

رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد. - نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت.
رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد.

- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت. در نهایت مادر شوهرم انگشت اشاره را با عصبانیت به سوی او تكان داد. انگار تهدیدش می كرد. كم كم صدایشان بلند می شد. فقط شنیدم كه رحیم می گفت:
- صدایت را بیاور پایین، می شنود.
دوباره نجواكنان شروع به جدال كردند و بعد ناگهان مادر شوهرم مثل برق چرخید و با عصبانیت به سرعت به طرف دالان و در كوچه رفت. در را گشود و خارج شد و آن را محكم پشت سرش به هم زد. رحیم وسط حیاط انگار خشك شده بود. مدتی ایستاد و به سوی در كوچه خیره ماند. بعد سر را پایین انداخت و به فكر فرو رفت. آن وقت آهسته آهسته، به سوی تالار، همان تالار كوچك و محقرمانه به راه افتاد و سرافكنده از پله ها بالا آمد.
- چه شده رحیم؟
- هیچ. مگر قرار بود چیزی بشود؟
- نه. ولی مثل این كه با مادرت جر و بحث داشتید.
- نه، داشتیم خداحافظی می كردیم.
با خنده گفتم:
- این رسم خداحافظی است؟
- ولم كن محبوبه، تو دیگر دست از سرم بردار.
با عتاب و خطاب صحبت نمی كرد. انگار التماس می كرد. كلافه بود. یك جا بند نمی شد. سكوت كردم. نمی خواستم آزارش بدهم. هر گرفتاری بود یا خود به تنهایی آن را حل می كرد یا عاقبت برای درد دل به سویم پناه می آورد. تا شب حالت طبیعی نداشت.
- شام می خوری؟
- نه، میل ندارم محبوب. تو تنها بخور.
طاقچه جلوی پنجره اتاق فقط نیم متر تا زمین فاصله داشت. رحیم رفت و لب طاقچه پنجره نشست. آرنج ها را به زانو تكیه داده و سر به زیر انداخته بود. چه فكری این طور آزارش می داد؟ مادرش چه گفته بود؟ حتما به من مربوط می شد. آخر رحیم گفت می شنود. حتما منظورش من بودم. لابد من بودم كه نباید می شنیدم.
رفتم كنار پایش روی زمین نشستم:
- رحیم جان، اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم .... بگو چه شده؟
- موضوع مهمی نیست، خودم یك كاری می كنم.
- خوب بگو بدانم، من كار بدی كرده ام؟
سر بلند كرد و لبخند محزونی به رویم زد و پرسید:
- مگر می شود تو كار بدی بكنی؟
- پس چی؟ چه شده، چرا نمی گویی؟
- آخر می ترسم ناراحت بشوی. خودم یك فكری برایش می كنم.
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی چه! برای چه فكری می كند؟ چه مسئله ای است كه این قدر زجرآور است كه شنیدنش مرا نیز ناراحت می كند؟ با بی طاقتی پرسیدم:
- رحیم، من كه دیوانه شدم. تو را به خدا بگو چه شد! به خدا ناراحت نمی شوم. این طوری بیشتر زجركشم می كنی. چرا حرف نمی زنی؟
مكثی كرد و به كف دست هایش خیره شد. انگار خجالت می كشید چیزی بگوید. عاقبت با صدایی كه به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت:
- من چیزی از كسی قرض گرفته ام. یعنی من نگرفته ام، مادرم برایم گرفته. حالا طرف مالش را می خواهد.
دلم كمی آرام گرفت:
- خوب، این كه چیزی نیست. مرا ترساندی. مالش را پس بده. حالا مگر مالش چه بوده؟
به كف اتاق خیره شده بود و انگشت دست ها را در یكدیگر فرو برده بود.
- گوشواره یی كه سر عقد به تو دادم.
انگار كاسه آب سردی بر سرم فرو ریختند. یخ كردم. وا رفتم. جلوی خودم را گرفتم تا آه از نهادم بر نیاید. مدتی سكوت برقرار شد. آهسته و شرمنده ادامه داد:
- می خواستم پول جمع كنم و پولش را بدهم. ولی مادرم می گوید نمی شود. یارو خود گوشواره را خواسته ... محبوب، من بهترش را برایت می خرم.
از دلم خون می چكید. چنین روزی را به خواب هم نمی دیدم. با این همه دلم به حالش سوخت. انگار غرورش مثل شمع قطره قطره آب می شد و بر زمین می ریخت. دست روی زانویش گذاشتم:
- رحیم جان، من تو را می خواهم نه گوشواره را. چرا زودتر نگفتی. همین الان می آورم.
بلند شدم و به اتاقی كه اتاق خواب و صندوقخانه ما بود دویدم و گوشواره را با النگویی كه مادرش داده بود آوردم و به دست او دادم. گفت:
- النگو را دیگر چرا؟ این مال مادرم است. پولش را قسطی به او می دهم.
شستم خبردار شد. پس مادرش النگو را هم خواسته بود. همان زنی كه آن روز از صبح تا شب قربان صدقه من رفته بود. همان زنی كه دلم می خواست به جای مادرم قبولش كنم، این طور آب زیر كاه از آب درآمده بود. گفتم:
- پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر؟ ببر همه را پس بده.
از جا بلند شد و رو به پنجره ایستاد و گفت:
- خوب، می گوید یادگار شوهرم است. این ها را برای حفظ آبروی تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت یك چیزی بدهم ....
باز مكث كرد و افزود:
- اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم. قسطی می دهم.
از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پیدا كردم. گفتم:
- نه رحیم. ببر بده. من از تو هیچ چیز نمی خواهم. من كه برای طلا و جواهر زن تو نشدم.
دوباره روی طاقچه نشست و دست های مرا گرفت:
- محبوبه، من شرمنده تو ....
دست روی دهانش گذاشتم. دنیا برای من همان گوشه كوچك اتاق بود. گفتم:
- نه، نگو رحیم. این حرف ها را نزن. فدای سرت.
كف دستم را بوسید و گفت:
- من این دست های كوچك را غرق النگوی طلا می كنم. به این گوش های ظریف گوشواره الماس می كنم. به این گردن سپید سینه ریز می بندم. حالا می بینی محبوبه. یك روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بكنم، این كار را می كنم. اگر نكردم! حالا می بینی. بگذار امسال بگذرد. بگذار این دكان سر و سامانی بگیرد .... می روم توی نظام، محبوب جان، هر كار كه تو دوست داری می كنم.
از ذوق قند توی دلم آب می كردند. از شوق به گردنش آویختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 01-13-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وای مینا جون دستت درد نکنه عالیه
من چند سال پیش این داستان خیلی قشنگو خوندم چه قد دلم میخواست بازم بخونمش یادمه یه عالمه برا الماس و محبوب اشک ریختم
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 01-29-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

تورو خدا بقیه اشو بنویسین...مرسی
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي

انگار همه دنیا چشم در آورده بودند و مرا نگاه می كردند. از كنار كوچه می رفتم و پیچه را روی صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضی كثیف و بعضی تر و تمیز تك و توك توی كوچه ولو بودند. زندگی جریان عادی خود را داشت، رفت و آمد گارها، درشكه ها، فروشندگان دوره گرد و زن های خانه دار كه برای خرید می رفتند، رفت و آمد مردم عامی، كسبه گرفتار كارهای روزانه، سر و كله زدن با مشتری یا شاگرد دكان. بعضی نیز سینه آفتاب نشسته و از فرط بیكاری شپش از یقه لباس خود می گرفتند. و من، دختر بصیرالملك، پای پیاده، تك و تنها، سبد به دست، به دكان بقالی و قصابی و سبزی فروشی می رفتم. نمی خواستم دردم را به رحیم بگویم كه غصه بخورد. دلم می خواست برایش همسر كاملی باشم. می گفتم:

- سلام آقا، سبزی پلو دارید؟

سبزی فروش با تعجب به من نگاه می كرد و با لحنی جاهل مآبانه می گفت:

- پس اینا علفه؟!

عجب لات بی سر و پایی است. این چه طرز حرف زدن است. شیطان می گوید برگردم و بروم. اما ناهار نداریم. اگر از این جا نخرم از كی باید بخرم؟ سبزی فروش محله است. همیشه با او سر و كار خواهم داشت. از قصاب دو كیلو گوشت می خواستم. می پرسید:

- مهمان داری آبجی؟

نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحیم. ولی از آن جا كه در خانه پدرم كمتر از دو سه كیلو گوشت روزانه خریده نمی شد، از آن جا كه حاج علی همیشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست می كرد، من خجالت می كشیدم كمتر از این مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارك و سیر عار داشتم. می خواستم بگویم به تو چه من مهمان دارم یا نه! تو بهتر می دانی یا مادرم؟ تو واردتر هستی یا حاج علی؟ ولی مثل این كه یارو زیاد هم بد نمی گفت. ما كه دو نفر بیشتر نیستیم!

می گفتم:

- خوب، یك كیلو.

نگاهی با تعجب به سراپای من می انداخت و گوشت را به دستم می داد و با خودش غر می زد:

- خودش هم نمی داند چه می خواهد.

باز با خشم می آمدم و باز جلوی خود را می گرفتم. زن های دیگر می آمدند و سر دو سیر و نیم گوشت و یك كیلو سبزی دو ساعت با قصاب و سبزی فروش كلنجار می رفتند. گوشت خوب می خواستند. سبزی بدون گل می خواستند كه تازه باشد. گوشت من همیشه پر از آشغال و نپز بود. سبزی پر از گل بود. رحیم وقتی گوشت را می دید ناچار آن را می برد تا پس بدهد و یا به قول من گوشت خوب تهیه كند. با این همه كم كم عادت می كردم. ولی گاهی غم سقوط از زندگی راحت در خانه پدری به دلم نیش می زد. ولی فقط گاهی، گاهی كه رحیم نبود. گاهی كه كارهای خانه به من فشار می آورد. گاهی كه خیلی تنها بودم.


_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي

باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید كه راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته كه بودم. وقتی كه نشست:

- دایه جان، تعریف كن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟

- آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.

- نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟

دایه خندید:

- الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی كه به آب داده!

هیجان زده گفتم:

- چه كار كرده دایه جان، چه كار كرده؟

- هیچی. از همان كارهای همیشه. از همان كلفت هایی كه همیشه می گوید.

- به كی گفته دایه جان؟ برایم تعریف كن. چه كار كرده؟

دایه ام سرحال و سردماغ گفت:

- هیچی. رفته بود یك جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، كه برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟

- آره، آره كه یادم است. همان دختری كه خیلی هم زشت بود؟

- بعله ... همان كه انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت كه این طرف اتاق بوده می گوید:

« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارك باشد. »

نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و كنایه بزند، گفتم:

- سایه شما كم نشود و شروع كردم با خانم بغل دستی صحبت كردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:

« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با كمال پررویی می گوید: بعله .... چه جور هم خانم. یك نه صد دل عاشق شده بودند. »

بعد خواهر شازده می گوید:

- ما اول كه شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها .... ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یك نجار؟ ما كه خیلی تعجب كردیم.

نزهت می گوید من كه از اول خودم را آماده كرده بودم، تكانی به هیكل خودم دادم ... ماشاالله هیكل نزهت جانم هم كه به قاعده خمره ....

دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست كه می زنی؟

ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:

- مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر .... بعله، همان طور كه نشسته بوده هیكلش را می چرخاند و كجكی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:

- وا! چرا باورتان نشد خانم؟ كار تعجبی كه نكرده، با یك جوان ازدواج كرده. حالا نجار است باشد. كار كه عار نیست. شما كه توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب كار طاهره خانم دارد كه قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من كاغذ است!

گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟

او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه كرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا كردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:

- چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد تركیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم كند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم كه دائم ملاحظه این و آن را بكنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاك و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی كه كور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.

چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را كف دستش گذاشته بود. گفتم:

- دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محكم ببوس. بگو دستت درد نكند. خوب حقش را كف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.

چانه ام لرزید كه گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاك كوی دوست را می بوسم.



_________________
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها