بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-26-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض یک داستان شیرین و تاریخی

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلكه احقاق حق مردم بشود .
شیخ بهایى گفت : قربان من یك هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى كه از آنجا مى‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى كرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :
اى بنده ی خدا من مى‏دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏كند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مى‏شود .
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها مى‏خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند .
شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مى‏گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مى‏كرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد مى‏گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از كاسه سر بیرون زده بود
به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏كرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت :
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهكار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض كرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و مى‏كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى .
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مى‏داد
__________________
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از SonBol سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #2  
قدیمی 01-01-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان [IMG]****************************/269.gif[/IMG]
به انجمن کوچیک و پرازمحبت پی سی سیتی خوش آمدین[IMG]****************************/269.gif[/IMG]

فرارسیدن سال نوی میلادی رو خدمت تمام جهانیان و مخصوصا هموطنان مسیحی و ارمنی خودم تبریک و شادباش عرض میکنم[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
انشالله برای همه سال خوبی باشه... مخصوصا برای مردمی که متاسفانه به هر علت در رفاه و آرامش و آسایش نیستند و به سختی روزگار میگذرانند.[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
یه چیزی گوشه ذهنم جرقه زد و برآن شدم این تاپیک رو بزنم[IMG]****************************/301.gif[/IMG]

دوستان حتما شماهم مانند من بارها و بارها درگوشه و کنار حکایات و عبارات و داستانها و قطعات کوتاهی را شنیده اید و یا خوانده اید که در ورای کلماتش دارای معنا و مفهمو خاصی بوده است...
[IMG]****************************/38.gif[/IMG] و پس از شنیدن یا واندن آن نوشته حس خاصی چون یک تلنگر به شما دست داده است

پیشنهاد میکنم توی این تاپیک هر چیزی شبیه موارد بالا دیدیم برای همدیگر به اشتراک بگذاری تا....
[IMG]****************************/72.gif[/IMG]
همه با هم... نگاهی دیگر به زندگی داشته باشیم.

ارادتمند... امیرعباس... بچه تهرانپارس!!
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-01-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink نگاهی دیگر به زندگی... (لطفا متون و مطالب دارای معنای خاص خود را اینجا درج کنید )

داستان آن اسکناس کذائی!!



سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از 200نفر حاضردر سمينارپرسيد چه کسي اين 20دلاري را مي خواه؟؟
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسي هست که اين 20دلاري را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسي پول را مي خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين 20دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيدچون ارزش ان کم نشده است.اين اسکناس هنوز 20دلار مي ارزد.

ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.

اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است.

مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند.

خداوندهيچگاه بنده اش را فراموش نمي کند.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از امیر عباس انصاری سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #4  
قدیمی 02-03-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قصه ی یک دخترک

یکی بودویکی نبودیه خدابودویه دریای کبود که همه بهش می گفتن آسمون یه زمین بودویه شهرویه
غریب بایه جاده که مسافری نداشت توی این شهرغریب زیرسایه ی دوتابید بلند که هنوزمـــــجنون ،
مجنون نبودن یه کسی شاید مث یه دخترک همیشه دنبال گمشدش می گشت امااون گمشدشـو
ندیده بود فقط ازشدت غصه غروبا یه چیزی مثل بلورلای اشکاش می شکست وروی گونه هـــــــاش
می ریخت گونه هاش ازغم اونی که نمی دونست کیه خیس بارون می شدن چندتاپاییزم گذشت و
هنوزدخترک قصه ی ما مات ومبهوت واسیرنگاهش به جاده بودودلش می خواس یه روزبـــــپــرسه از
پرستوها که مسافرش همون که :امادخترک نشونه ای نداشت نمی دونست اون یـــــکه قراره ازراه
برسه باچشاش چندتاگل مریموجادومی کنه؟بانگاش به قلب چندتاشاپرک تیرمی زنه؟شبمــــــــنو از
چشمای چند تاغریب پاک می کنه؟آیااصلا اون می اد؟دخترک دیوونه بوددیگه طاقتش مــــــث عمرگلا
رفته بودازکف وپرپرشده بود یه شب نیلی وشفاف تویه پاییزقشنگ وقتی آدما همه توخواب ورویاشون
بودن دخترک دستشو بردبه آسمون باهمون لحنی که برگای مسافربارخت حرف می زنن باخــداغرق
تمناشد وراز.وسط دردودلش یه چیزی مثل یه مرغ بادوتابال طلایی ویه پرواز لطیف ازروآسمون آرزوش
گذشت دخترک عاشق عاشق شدوبعدچندتاقطره اشک پاک لبای غنچۀ آرزوشو ترکردوگذشت.دخترک
فهمیده بود یه کسی که مثل هیچکس نباشه یه روزی مثل یه رویای عجیب میادوروغصه هــاش خط
می کشه مشقای صبرشوامضامی کنه زبون فرشته های عاشقو یادش می ده امااون چــه شکلیه؟
دخترک همیشه باگفتن این سوال سخت خوابوازچشمای غمزدش می روند آدمای سرزمین دخترک
همشون بنفش وقهوه ای بودن شایدم یه دسته شون خاکستری مثل غم وقتی روبرفـــای زمستون
می شینه امادخترک خودش چه رنگی بود؟هیچ کسی جواب این معماروبلدنبود دختـرک بابچه هاتو
کوچه ها دوست نمی شد دخترک توبازیاهمیشه داوری می کرد دخترک دوستی نــــــداشت شایدم
داشت واونارو دوست نداشت آدم عجیبی بود عاشق چشمای خیس ودلای ابری وپاک که می خوان
بایه اشاره برسن به آسمون امادوره راهشون دخترک به جاده وبه پنجره سپــــــــرده بود اگه یه روز یه
چیزی مثل وحی مث الهام ازمسیر انتظارشونم گذشت نذارن بازم بره بگن این جایه کسی پـــــشت
چندتادربسته زیراین سقف کبودعمریه منتظرورودیه مسافره روزامثل هم گذشت دخترک چاره ای جـز
دعانداشت شبااون بودونیازوآسمون اما دنیاواسه اون همیشه این جوری نبودیه روزی که مثل هــــیچ
روزی نبود یه فرشته یه کسی که مثل هیچ کسی نبود بادوتاچشم نجیب که دل تموم آدمــــــارومبتلا
می کرد بایه لبخند قشنگ وصورتی مث برگای گلای شمعدونی بانگاهی که پرازعشق به یک چلچله
بوداومد وواسه همیشه دل دخترک روبردوعوضش غصه هاشوازش گرفت دخترک حالادیگه تنهانـــــبود
اون حالا یه چیزی داشت که مث عروسکای بچه های همبازیش دیگه خریدنی نبود چون خدااونوبـرای
دخترک آورده بوکد اسم قهرمان رویاهای سبردخترک همونی که دخترک عاشــق چشماش شده بـود
همونی که دخترک بادیدنش دیوونه شد اسم بی نظیری بود اسم زیباچقـــــــدربه چهرۀ اون می اومد
همونی که دخترک سفارش نشونیشو به جاده کرد عاقبت اومد وموندخــلاصه زیبای نازنین ماازهمون
لحظۀ اول دل دخترک روبرد به یه جایی که نمی دونم کجاست شاید ازکهکشونای آســـــــمونم دورتره
شایدم همسایۀ ستاره هاست آره زیباشده بود عشق ونیازدخترک زندگیش بودوهمین دخترک یه روز
دلو زدبه دریاتوچشمای ناززیبانگاه کرد وبایه شرم خیلی آروم وعجیب وموندنی گفت به اون دوســـــت
دارم ولی اون چیزی نگفت توسکوتش پراون حرفایی بودکه اگه یه وقتایی گفته نشه قشنگ تره شـب
اون روزعجیب دخترک بادلی آروم وسبک بایه آتیش بزرگ که تموم دلشوســوزونده بود به امید داشتن
یه دلخوشی که فقط تودنیا اون صاحبشه چشماشوبست وتورویاهاش نشــست دخترک باعشق این
فرشته ی صبوروماه وموندنی خیلی بی بهانه زندگی می کرد دخترک فقـــــط باعشق این فرشته رفع
تشنگی می کرد یادزیباشده بود رازطلوع زندگیش مگه ازدوری اون خــــــوابش مــــــی برد؟شب تاچند
ساعتی باعکس اون حرف نمی زد تاتموم اتفاقهایی که اونروزواسه اون افتاده بود واسه زیبانمی گفت
خواب به چشماش نمی رفت سحرم وقتی چشاش دیگه داشت روهم مــی رفت آرزومی کرد تورویاها
ش ببینه فرشته رو.امادخترک حالا یه غصه داشت یه غم خیلی بزرگ رنــــــــگ گلهای بنفشه توغروب
رنگ بغضی که شقایق می کنه رنگ پرواز یه قوازرویه دریاچه ی سردمـــی دونین غصه ی دخترک چی
بود؟دخترک می گفت اگه یه روزیاشب تلخ زیبای اون سواربالای ســــرنوشت بشه اگه تقدیر اونویه جا
ببره که یه دختر دیگه شبادعاکرده باشه اگه اون قبول کنه بـــــــــخوادباسرنوشت بره ،بره پیش دختره،
دختره عاشقش بشه اگه وقتی رفت یادش بــــــره یه کـــــسی پشت یه انتظارزرد داره ازدوری اون این
جوری پرپرمی زنه اگه مثل جزیره های دوردریـــاهاتوی خاطرات اون واسه همیشه ناپدید بشم اگه اون
یادش بره یه پریسایی دیوونه شه اگه ازپــــیشش بـــــره دق می کنه غصه ها موبه کی بگم؟کی میاد
گوش کنه چرایه روزیه کسی گفته به من بالا ی چـــشمت ابروا...؟دخترک یه مدتی توی بهارشب وروز
کارش همیشه گریه بود چاره ای جزین نداشــت گاهی لابه لای گریه هاش یه کم دعامی کرد این روزا
تاکسی حرفی به دخترک می زد که تـــــحملش براش ساده نبـــــــــود روبه روی چشمای زیبای نازش
می نشست وبهش می گفت ببین نازنین به شیشه هــــــــای آرزوم دارن سنگ می زنن باحرفاشون
بال دلم رومی شکنن اون موقع زیبای نازنین ما بایه شیوۀ عجیب خیلی نرم وساده آرومـــــــش میکرد
گاهی دلداریش می داد وبعدشم بهش می گفت اینوهم مثل بقیه فراموشش کـــــــنه دخترک فقط به
حرفای فرشته گوش می داد زندگیش بودوهمین یه دلخوشی کسی که ازآســــــــمون ازاون بالا اومده
بودتانذاره دخترک بیشترازاین بین آدمای خشک وقهوه ای بی پناهی بکــــشه حالا دخترک دوباره مثل
قبل داره اززندگی وآدماناامید می شه حق داره زیبای اون اگه بره دوبــــــاره اون می مونه باعالمی ادم
بد آدمایی که گلای باغچه رودوس ندارن آدمایی که روبرگای غریــب پاییز بشه پامی ذارن دلشون برای
بارون شدید تنگ نمی شه رعدوبرق که می زنه پنهون می شـــــن توخونشون یعنی من بااینا زندگی
کنم؟این سوال داشت دیگه دیوونه ترازپیشش می کردهی نـــــــشست وغصه خورداماراهش این نبود
پس یه شب نشست واین ماجراروواسه هرکسی که گمــــــشده داره ترجــــــمه کردتایه روزبرای زیبای
عزیزش بخونه شایداون بهش بگه چیکارکنه دخترک همین یه عشق وتوی این دنیاداره جون هرچـــــی
گل نیلوفرتنهاتوی مرداب خوابیده شماهابهش بگین کجاصبوری می فروشن این دوافقط دس فــــرشته
هاس؟زیباچی؟اگه بره تحملم تموم می شه دوباره می شم همون دخترک گذشته ها منتــــها دیوونه
تر خلاصه زندگی این دخترک گل خاراوگلای کوچیک حقیقته که توحاشیش فقط باخط ســرخ یه کسی
ازآسمون نوشته زیباجون بمون توبری موندن من معنی دیوونگیه آخرین حرفـــــــم اینـــه توبـری آخراین
زندگیه.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-05-2008
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان كوتاه زندگي مانند قهوه است



چند دوست دوران دانشجويي كه پس از فارغ التحصيلي هر يك شغل هاي مختلفي داشتند و در كار و زندگي خود نيز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان ديداري تازه كنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بيشتر حرف هايشان هم شكايت از زندگي بود. استادشان در حين صحبت آنها قهوه آماده مي كرد. او قهوه جوش را روي ميز گذاشت و از دانشجوها خواست كه براي خود قهوه بريزند.

روي ميز ليوان هاي متفاوتي قرار داشت; شيشه اي، پلاستيكي، چيني، بلور و ليوان هاي ديگر. وقتي همه دانشجوها قهوه هايشان را ريخته بودند و هر يك ليواني در دست داشت، استاد مثل هميشه آرام و با مهرباني گفت: بچه ها، ببينيد; همه شما ليوان هاي ظريف و زيبا را انتخاب كرديد و الان فقط ليوان هاي زمخت و ارزانقيمت روي ميز مانده اند.

دانشجوها كه از حرف هاي استاد شگفت زده شده بودند، ساكت بودند و استاد حرف هايش را به اين ترتيب ادامه داد: «در حقيقت، چيزي كه شما واقعا مي خواستيد قهوه بود و نه ليوان. اما ليوان هاي زيبا را انتخاب كرديد و در عين حال نگاه تان به ليوان هاي ديگران هم بود. زندگي هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جايگاه اجتماعي ظرف آن است. اين ظرف ها زندگي را تزيين مي كنند اما كيفيت آن را تغيير نخواهند داد.

البته ليوان هاي متفاوت در علاقه شما به نوشيدن قهوه تاثير خواهند گذاشت، اما اگر بيشتر توجه تان به ليوان باشد و چيزهاي با ارزشي مانند كيفيت قهوه را فراموش كنيد و از بوي آن لذت نبريد، معني واقعي نوشيدن قهوه را هم از دست خواهيد داد. پس، از حالا به بعد تلاش كنيد نگاه تان را از ليوان برداريد و در حاليكه چشم هايتان را بسته ايد، از نوشيدن قهوه لذت ببريد.»
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از shabhaye_mahtabi سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #6  
قدیمی 06-11-2009
Kamras Kamras آنلاین نیست.
تازه وارد
 
تاریخ عضویت: Jun 2009
نوشته ها: 1
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Exclamation hi

salam
ba matni ke neveshtin man faghat ino fahmidam ke shoma az zendegi hichi nemidoonin .
motlaghan hichi .
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-12-2009
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

نقل قول:
نوشته اصلی توسط Kamras نمایش پست ها
salam
ba matni ke neveshtin man faghat ino fahmidam ke shoma az zendegi hichi nemidoonin .
motlaghan hichi .

سلام و خوش آمدین
از اینکه همچین نظری دادین متعجبم چون اینجا و این تاپیک کارش فقط :
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
و جای هیچگونه پست غیر و تبادل نظر نیست
ضمنا نوشتن فینگیلیش و پینگیلیش در فروم ممنوعه
یک سوال:
کسی که قوانین ساده ثبت نام در یک محیط عمومی را رعایت نمیکنه و پینگیلیش مینویسه و فقط میاد حرفی بزنه و بره و...
چطور میتونه با اندک دانش و خرد و تجربه خودش کسانی رو که نمیشناسه با چندتا پست ساده و کپی شده نقد شخصیت و ترجمه هویت کنه؟

یه پیشنهاد سبز از من کوچکترین:
شما عزیز دل برادر
بیزحمت یه خودنگری کن
تا در آیینه خویش با عنایت حق جمال جانان بینی
زیبایی های دیگران را در درون خویش خواهی دید نه در نوشتارشون
ضمنا
در مورد انسانها از روی اعمالشون قضاوت کنید نه حرفها و سخنانشون
چون عمل نتیجه تفکر و هویت واقعی افراده.
یا حق
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-12-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض زندگی همین است

استادي در شروع كلاس ليوان پر از آبي را و آن را بالا گرفت تا همه ببينند.
سپس از شاگردان پرسيد:به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند 50 گرماستاد گفت:من بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است.اما سوال من اين است اگر من اين ليوان اب را چند دقيقه همين
طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟شاگردان گفتند:هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد:خوب اگر يك ساعت همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟يكي از شاگردان گفت :دستتان درد مي گيرد.استاد گفت حق با توست.
حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟شاگرد ديگري گفت :دستتان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند
و مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيدوهمه شاگردان خنديدند.
استاد گفت خيلي خوب است.ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند:نه استاد ادامه داد:پس چه چيزي باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ شاگردان گيج شدند.
يكي از آنها گفت:ليوان را زمين بگذاريد.استاد گفت:دقيقا مشكلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشكالي ندارد.اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد درد مي كشيد.اگر بيشتر از آن نگه شان داريد فلجتان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
فكر كردن به مشكلات زندگي مهم است.اما مهم تر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب آن را زمين بگذاريد وبه اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد.


هر روز صبح سر حال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مساله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد بر آييد.

دوست من يادت باشد ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.

زندگي همين است
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-15-2008
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که:
ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند. ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند. ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چهار شمع
يكي بود ، يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آن ها به گوش مي رسيد.

شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هيچ كسي نمي تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم كه به زودي مي ميرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعيف شد و به كلي خاموش شد.

شمع دوم گفت: "من «ايمان» هستم. براي بيشتر آدم ها، ديگر در زندگي ضروري نيستم. پس دليلي وجود ندارد كه روشن بمانم." سپس با وزش نسيم ملايمي، «ايمان» نيز خاموش شد.

شمع سوم با ناراحتي گفت: "من «عشق» هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمان. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درك نمي كنند. آن ها حتي فراموش كرده اند كه به نزديك ترين كسان خود عشق بورزند." طولي نكشيد كه «عشق» نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد. چرا شما خاموش شده ايد؟ شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد. سپس شروع به گريه كرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زماني كه من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن كنيم. من «اميد» هستم!"

کودک با چشماني كه از اشك شوق مي درخشيد، شمع «اميد» را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد.
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها