بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجاه وهفتم


-کیه ؟
-منزل آقای مهربان ؟
-بله بفرمائید .
-شراره خانوم
-نه خیر ایشون تشریف ندارن شما ؟
-من شعبانی هستم یکی از شرکای سابق مرحوم مهربان
« چی آقای شعبانی ؟ اینجا چی کار می کنه ؟ نکنه برای مطرح کردن مجدد پیشنهادش اومده ؟ اما مگه شراره قرار نبود جواب رد منو بهشون بگه »
سریع به خودم مسلط شدم و گفتم :
-بله بله به جا اوردم خوب هستید اقای شعبانی من پریا هستم دختر ایشون می شه بفرمایئد چه کمکی از دستم برمی آد ؟
-پریا خانوم میشه چند لحظه وقتتون در اختیار من بذارید
-این چه حرفیه شرمنده می کنید شرمنده می کنید تشریف بیارید داخل لااقل توی حیاط آخه دم در زشته .
-خیلی ممنون
درو برای وردشون باز کردم و سریع به اتاقم رفتم و لباس مناسب پوشیدم همراه دو لیوان شربت وارد حیاط شدم
هیچ خودمو نباختم و محکم به سمت اونا که صندلی های زیر آلاچیق رو اشغال کرده بودن پیش رفتم وقتی کنارشون رسیدم هر دو به احترام از جا بلند شده و احوال پرسی کردن .
گذر سال روی چهره و اندامشون اثر گذاشته بود آقای شعبانی لاغرتر و خانوم شعبانی شکسته تر از قبل بودن آقای شعبانی حتی تعداد زیادی از موهای جلوی سرش ریخته و به تاسی می زد و گرد سفید پیری هم باقی مونده اونا رو نقاشی گرده بود.
-خیلی خوش اومدید بفرمائید بنشیندبفرمائید
-خیلی شرمنده دخترم نتونستیم برای عرض تسلیت خدمت برسیم آخه اون موقع ایران نبودیم برای سر زدن به پسرمون رفته بودیم خدا بیامرزدتش واقعا علاوه بر دوست خوب یه مرد نمونه و فوق العاده ای بود نور به قبرش بباره
-بفرمائید شربت گرم می شه .
-ممنون
باین حرف هر دو لیوان های شربتشون برداشتم و در سکوت مشغول خوردن شدن و بالاخره بعد از لحظه ای سکوت آقای شعبانی با نگاهی به همسرش خواست سر اصل مطلب همون موضوعی که بار دیگه برام تکرار می شد .
-راستش دخترم ما امروز اینجا نیومدیم با شراره خانوم صحبت کنیم هدف ما صحبت با شما بود که ماشا الله هزار ماشاالله برای خودت خانوم باشعور و فهمیده ای هستی .
-خواهش می کنم خجالتم ندین چه کمکی از دستم بر می اد ؟
-حقیقتش ما قبلا هم خدمت شراره خانوم رسیدیم و این موضوع رو باهاشون درمیون گذاشتم نمی دونم تا چه حد در جریان هستید ؟
آهسته سر به زیر انداخته بودم و گفتم :
-تا وانجا که باید بدونم بهم گفتن .
-راستش سابق براین زیر پای پسرمون می شستیم که براش زن بگیریم راضی نمی شد و کمی بهونه برای رفتن و برگشتن می آورد اما الان یه چند ماهی هست موندگار شده و حرفی از رفتن نمی زنه وقتی ازش پرسیدیم که الان کسی رو می خواد براش پا پیش بذارم بریم خواستگاری دیدیم که بله از قرار معلوم پسر من خاطرخواه شده و به قول خودش پای رفتنش بسته شده ناگفته ناماند پسرم در استانه چهل سالگی و تحصیل کرده اورپا .
توی دلم خندیدم چه مورد مناسبی برای من یه پسر چهل ساله ترشیده اما عشق پیشه اما صبر کن ببینم اون کی منو دیده ؟ که این جوری که مادرش می گه پایبند شدو پای رفتن نداره ؟
-خوب من چه کاری می تونم براتون بکنم ؟
هر دوی اونها خون سردتر از این بودن که چهره بی تفاوت و سردی کلامم حالت چهرشونو عوض کنه
-حقیقتش جواب شراره خانوم به پیشنهاد ما این بوده که شما مخالف این کارین و ..
-درسته من مخالفم و از شراره خواستم جواب رد بده
- اما دخترم تو اشتباه می کنی تو داری فرصت زندگی رو ازش می گیری اونم حق داره
-من فرصت زندگی ر واز هیچ کس نگرفتم اقا پسر شما هم می تونه بره شانسش رو جای دیگه امتحان کنه حق داره اما دلیل موافقت من نمی شه مگه من حق ندارم ؟
-اما منظورم اون نبود من پسر خودمو نمی گم
با عصبانیت گفتم :
-پس منظور شما کی بود ؟
ناگهان با شنیدن اسمی که از دهانش بیرون اومد انگار یه سطل آب سرد روی سرم ریختن .
اما این بار مات و مبهوت به دهان مخاطبم چشم دوختم بودم
-چی یه بار تکرار کنید
-من می گم شراره خانوم درست همسرشواز دست داد اما این دلیل نمی شه که همیشه بیوه بمونن دخترم بیا و این اجازه رو بهش بده تا برای یه بار دیگه برای زندگیش تصمیم بگیره اون جوونه و حق زندگی داره ..
یعنی اونا برای شراره اومدم ؟ زن بابای مرحومم رو ؟اما مگه سال بابا گذشته بود ؟یعنی شراره می دونه ؟اما مگه اون نبود که موضوع خواستگاری آقای شعبانی رو از من می گفت یعنی اونم مثل من دچارسوء تفاهم شده
خانوم شعبانی با دیدن ابرو های گره خورده من هول ورش داشت و با خودش حتما فکر می کنه الان از خونه بیرونشون می کنم برای همین نصحیت گونه گفت :
-شما خانوم فهمیده ای هستی این می دونی که بالاخره تنهایی برای هر آدمی خسته مخصوصا یه زن جوونه
-خانوم شعبانی شما متوجه هستید که در مورد زن بابای من صحبت می کنین ؟
-البته زن بابای سابق شما .
-اون همیشه زن بابام هست چه پدرم در قید حیات باشه چه نباشه متوجه اید که ؟
-کمی منطقی باش دخترم
-منطق خیلی خوب شما لطفا با خودشون درباره این موضوع باهاشون صحبت کنید.شاید این بار راضی بشه .
-اما اون فقط حرف شما رو قبول داره .
از جا برخواستم اومدم که از آلاچیق بیا بیرون ناراحت بودم سخت به وجود شراره عادت کرده بودم دلم نمی خواست ازمن اونو بگیره من بعد از بابا فقط اون داشتم .
-دخترم سخت نگیر بالاخره روزی می رسه که تو هم می ری دنبالت سرنوشتت اون تنها می مونه تو که تا ابد نمی تونی کنارش باشی می تونی ؟
-پریا خانوم تا حالا با اون صحبت کردی ؟ می دونی که راضی به ازدواج مجدد یا نه ؟ تا حالا نظرش رو پرسیدی ؟
حرف آقای شعبانی منو به فکر فرو برد شاید واقعا راست می گفت و نظر شراره چیز دیگه ای بود شاید از تنهایی خسته شده و میخواست پی زندگیش بره و من مانع بودم من داشتم در حقش ظلم می کردم چرا من نظرش رو نمی دونستم چنین کاری رو می کردم ؟ اخه اون که روحش هم از ماجرا اطلاعی نداشت
-خیلی خوب من با هاتون تماس می گیرم .
-خوش خبر باشی موندن و رفتن پسرم به خارج به این وصلت بستگی داره امیدوارم ناامیدم نکنی این یه خواهش از طرف یه مادره .
رفتم داخل ساختمون و روی یکی از صندلی آشپزخونه نشستم و لیوانی آب برای خودم ریختم و مشغول خوردن شدم نمی دونم چرا اونقدر نسبت بهش تعصب دارم مگه یه روزی ازش متنفر نبودم آرزو نداشتم دیگه خونه ما نباشه حالا چرا یه لحظه طاقت دوری شو ندارم وقتی شرکت می ره دلم براش تنگ می شه در روز چند بار بهش زنگ می زنم حالشو می پرسم من سخت بهش وابسته شدم اصلامطرح کردن این موضوع توی این موقعیت کار درستی بود ؟
زنگ تلفن افکارمو به هم ریخت رفتمو گوشی رو برداشتم
-سلام همه هستی من عمر من خانوم من
-چه سلام طول درازی سلام خوبی خسته نباشی
-سلامت باشی ببینم چرا صدات گرفته نکنه مریضی سرما خوردی چی شده ؟می خوای بیام بریم دکتر ؟
-نه بابا هیچیم نیست خوبه که اینجا نیستی والا رنگ صورت و لرزش دست و پا رو هم به علایم دیگه اضافه می کردی فردا هم برام تشیع جنازه می گرفتی .
-این چه حرفی دختر زبونتو گاز بگیر گفتم تو چیزیت هست شک داشتم ولی با این حرفایی که زدی مطمئن شدم من اگه تورو نشناسم که پدرام نیستم .
-بی خیال پدرام دست وردار.
- چی شده خاطرخواه جدید پیدا کردی مارو تحویل نمی گیری ؟
-پدرام بس کن اصلا حوصله شوخی ندارم
جدی شدو گفت :
-حوصله نداری یا حوصله منو نداری کدومشون ؟
بی حوصله جواب دادم :
-هر جور که دوست داری فکر کن .
-خیلی خوب هر جور راحتی خداحافظ مثل اینکه واقعا حوصله نداری و بدون اینکه مهلت حرف زدن به من بده گوشی رو گذاشت اونو تا حالا اینقدر بی منطق و لجباز ندیده بودم اون اصلا حال مون درک نکرد .
رفتم توی اتاقم و ساعت ها فکر کردم به جنبه های منفی ومثبت سنجیدم تا اینکه شراره از را هرسید ، همراهش هم پدرام بود ، از پنجره اتاقم اومدنشون رو دیدم . سارا تو بغل پدرام خواب رفته بود حتی اونم امروز تنهام گذاشته بود و با پدرام رفته بود آهسته روی تختم دراز کشیدم دوست نداشتم هیچ کدومشون رو به رو بشم صدای شراره و بعد صدای پدرام که صدام می زدن رو شنیدم و خودمو به نشنیدن زدم وقتی صدای پای محکمی که از پله ها بالا می اومئ رو شنیدم شک نداشتم که پدرام خودمو سریع به خواب زدم .اروم مثل یه رویا وارد اتاق شد و کنارم اومد روی زمین کنار تخت زانو زد سنگینی نگاه عاشق و دوست داشتنیش رو حس کردم .
-همه جور پری دیده بودم الا بداخلاقشو !پری خانوم بد اخلاق هر جوری که بداخلاقی کنه و حوصله منو هم نداشته باشه و ناز و ادا و اخم و تخم هم کنه بازم من با همه وجودم دوستش دارم الان که معلومه خودش به خواب زده و هم از اخمایی که تو هم کشیده الانم بهتره اون اخمایی رو که یه دفعه کشید تو رو هم باز کنه تا بیشتر از این بهش شک نکنم .
خنده بی اختیاری سر دادم کاملا دستم براش رو شد.
-دیدی دیدی خواب نبودی
مچم رو گرفت و خندرو به لباش مهمون کرد بلند شدم و نسشتم در حالی که بالشم رو به بغل می گرفتم بی مقدمه ازش پرسیدم :
-پدرام خیلی دختر بدی ام ؟ بد اخلاق و بی منطق و خودخواه چی ؟
خیلی جدی گفت :
-باید فکر کنم
بعد کمی تظاهر به فکر کردن کرد و گفت :
-از نظر من دختر بد بودن که شکی نیست اما از نظر بقیه اش یه کم بیشتر فکر کنم
-پدرام
-جان دلم خیلی معذرت می خوام توام اینقدر سریع به خودت نگیر شوخی کردم حالابگو چی شده که این طلا خانوم من از این فکرای مزخرف زده به سرش ؟یه چیز بپرسم راستشو می گی ؟
-مگه تا حالا بهت دورغ گفتم که این بار هم می ترسی دورغ بگم .
-پری خانوم بد دل منظورم این نبود که شما فکر کردی نمی خواستم ناراحتت کنم و اما سوالم بهم می گی به چی فکر می کردی که این حرفا رو زدی ؟
بی تعارف گفتم :
-ازدواج
باحیرت پرسید :
-چی ؟ ازدواج ؟
-اره متوجه نشدی از..د...و...ا...ج حالا چی فهمیدی ؟ همون عروسیه ها .
خندید :
-من همون اول هم متوجه شدم نیاز نبود اینقدر برام بازش کنی اما باورم نشد که واقعا تویی که داری درباره ازدواج صحبت می کنی .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجاه و هشتم

_اره چراباور نمی کنی بالاخره که هر کسی باید ازوداج کنه اونم تو هر سنی ولی واقعا نمی دونم که این کار درسته یا نه؟
با ذوق زیادی گفت :
-هر تصمیمی که تو بگیری درسته شک نکن .
-پری احساس می کنم الان تو یه قدمی آرزوی چندساله ام ایستادم .
-چه آرزویی ؟
چقدر شنیدن اعتراف از دهان او لذت بخش بود .
-آرزوی دست یابی تو ارزوی اینکه تو یه روزی همسرم باشی ، آرزوی ازدواج با تو .
توی سکوت سربه زیر انداختم آرزوی اون ارزوی قلبی من بود اما حالا این وسط پای زندگی و آینده شراره وسط بود من باید تصمیم خودمو می گرفتم و موافقت و مخالفت خودمو با این قضیه نشون می دادم و فکرم مشغولتر از این حرفا بود که بخوام برای زندگی خودم تصمیم بگیرم
-پری ؟
-بله .
-می شه خواهشمو برای چندمین بار تکرار کنم و بخوام که با من ازدواج کنی ؟
-پدرام ؟
-جانم عزیزم
-می شه خواهش کنم تنهام بذاری .
اما هنوز اون نشسته بود و اصرار می کرد .
-پری من و تو همدیگه رو دوست داریم و با هم مشکلی نداریم تازه تو خیلی از مسایل هم تفاهم داریم پس چرا ازدواج نکینم ؟پری من عاشقتم اینو تو خوب می دونی اینم می دونم که تو هم دوستم داری اما اینو نمی دونم چرا جواب التماسی روکه توی نگام و صدام هست نمی دی کی به این انتظار خاتمه می دی ؟
-پدرام خواهش می کنم الان وقت این حرفا نیست فکرم مشغول هستش خواهش می کنم تنهام بذار .
رنگ چهره اش سفید شد
- نکنه پای کس دیگه ای وسط درسته پری تو کس دیگه ای رو می خوای نه؟
-پدرام دست از سرم بردار .
نگاه تلخی انداخت به من بعد به حالت قهر از اتاق بیرون و پشت سرش درو محکم بست و رفت و بعد از رفتنش سکوت اتاق پر کرد و یه لحظه پشیمون شدم چرا جواب سوالشو ندادم تا خیال بد نکنه و با حالت قهر نره بیرون . پدرام تا موقع شام که سرمیز رفتم ندیدم موقع شام هم خیلی سرد نشست و با غذاش بازی کردو گه گاهی هم خودشو با غذا دادن به سارا مشغول کرد و کاملا به وجود من بی تفاوت و بی توجه بود .
-شراره برنامه ات برای آینده چیه ؟
-آینده ؟
-اره آینده می خوای چه کار کنی ؟
-هیچی زندگی رو همین جوری که هست ادامه میدم .
-یعنی هیچ برنامه ای نداری ؟
-نه مگه وقت اضافه برای انجام کار دیگه ای هم دارم صبح تا عصر می رم شرکت و بعدازظهرم که برمی گردم مثل جنازه می افتم اگر کمی سرم خلوت تر بود و این همه کار نداشتم خیلی دلم می خواست استخری ، باشگاه ورزشی یا حتی پیاده روی برم .
اون از منظورم متوجه نشد منظورم از آینده چیه
-شراره منظورم از آینده این نیست ، من دارم از زمانی ازت می پرسم که من ازدواج کنم و از این خونه برم و تو تنها بمونی .
شراره با حیرت و ناباوری بهم چشم دوخت و قاشق پدرام بی اختیار از دستش توی بشقابش و صدای بدی تولید کرد .
-چیه نکنه خبریه و صداشو در نمی اری ؟
خیلی خوب حس کردم که این کلام طنز امیز شراره چه تاثیر بدی روی پدرام گذاشت دستاشو مشت کرده و هر لحظه اماده ترک میز بود و بعد خونه دلم نمی خواست اینقدر اذیت بشه برای آسودگی خیالش گفتم :
-نه مطمئن باش که خبری نیست اما بالاخره نفهمیدم که جواب تو چیه ؟
شونه ای بالا انداخت .
-هیچی خدا عمر بده پدرامو اگه تو بری اون که همیشه هست .
-اما اون نمی تونه تنهایی تو رو پر کنه .
پدرام همچنان با تعجب و شک و تردید نگاه می کرد شاید پیش خودش دنبال دلیل اصرار من می گشت شایدم فکر می کرد که من با این سوال ها دنبال جوابی می گردم برای چی ؟
-نمی دونم شایدم یه بچه یتیم رو به فرزندخوندگی قبول کنم .
آخرین تیر رها کردم
-شراره چرا بچه خودوت بزرگ نمی کنی چرا ازدواج نمی کنی و خودت بچه دار بشی ؟
حالت چهره اش و کلامش خیلی گرفته تر از قبل بود وقتی که گفت :
-می شه تمومش کنی پری .
-متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم اما نتهایی تا کی ؟
-نمی دونم شاید اما نه حالا !
و پدرام بلند شد و میز شام رو بدون خوردن ذره ای از غذاش ترک کرد
****************************
-آقا جون خیلی دلم گرفته
-چرا برای چی گرفته ؟
-نمی دونم
-مگه می شه آدم ندونه دلش برای چی گرفته
-آقاجون قراره برای شراره خواستگار بیاد
لحظه ای سکوت کرد
-اینکه خیلی خوبه
-اگه اون ازدواج کنه من تنها می مونم .
-تو که اینقدر خودخواه نبودی تو تازه باید خوشحال هم باشی که اون می خواد سرو سامون بگیره از طرفی مگه اون می خواد قبول کنه ؟
-نه آقا جون اون حتی روحشم خبر نداره از اومدن اونا خبر نداره اونا با من صحبت کردن .
-خوب تو چی گفتی
-هیچی قرار شد بهشون زنگ بزنم
-تعلل نکن همین قطع کردی زنگ بهشون بزن و بگو هر وقت خواستن بیان
-اخه آقا جون
-اخه نداره عزیزم شراره اون جور که من شناختم زن زحمت کش و فهمیده ایه در ثانی اون کسی نیست که بعد از ازدواج مجدد که بهش شک دارم تورو تنها بذاره
-نمی دونم آقا جون چرا اینقدر می ترسم .
-نه از هیچی نترس هر چی خدا بخواد همون می شه بعدشم تو مارو هم داری فراموش کردی ؟
-نه آقا جون خدا شاهده که گرمی و قوت قلب من نتها به خطر جود شماست راستی آقا جون از حمید چه خبر ؟ چی کار کرد با شوکا ؟
-شوکا ؟
زد زیر خنده حالا بخند و کی نخند ...
-چی شده چرا اینقدر می خندید آقا جون ؟
پس این حمید ذلیل مرده به تو هم کلک زده
-چرا آقا جون
-ماجراش سر دراز داره هر وقت داییت و زن داییت بهش پیله می کردن که زن بگیره می گفت منتظر جواب شوکام هر سری یه بهونه ای می اورد که شوکا می گه درس دارم باید فکرامو کنم و کلی حرف دیگه تا اینکه هفته پیش شوکا به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد و رفتن محضر عقد کردن الانم دیگه حمید بهونه ای نداره مرتب داره از جلوی پدرو مادرش فرار می کنه .
-پس شوکا بهونه بود درسته ؟
-اره شوکا برای حمید یه خواهر می مونه اخه اونا با هم بزرگ شدن هر لحظه کنار هم بودن
اقا جون منظور منو از این حرف متوجه نشد اخه اون نمی دونست که حمید چه فداکاری بزرگی در حق پدرام کرده بود و بهونه شوکا هم برای این بود که عذاب وجدانی گریبان گیر من نباشه چه روح بزرگی داشت حمید اون لحظه از ته دل آرزو کردم که همسر دلخواهشو پیدا کنه
-خوب بگو ببینم چه خبر از دل خودت ؟
-دل خودم ؟
-اره چی کار کردی باهاش ؟
-می دونستم که نخود توی دهن حمید خیس نمی خوره حمید گفته دیگه ؟
گیرم حمید دهنش چفت و بست نداشته باشه اما چشمای خودم چی اونا رو چی می گی ؟
-آقا جون شما چه مصلحتی می بینید ؟
-هر چی دلت مراده
-شما که مراد دل منو می دونید آقا جون راضی اید ؟ دلم می خواد قبل از هر کاری رضایت شما رو که برام با ارزش تر از هر چیزیه داشته باشم .
- ما راضی ایم به رضای خدا تو هم از من می شنوی تردید نکن و مطمئن باش بهترین کار و بهترین انتخاب رو کردی از نظر من اون امتحان خودش رو پس داده لایق شنیدن بله عروس خانوم هست اینم بدون که من همیشه پشتت هستم .
-ممنونم خیلی دوستتون دارم آقا جون
شب همراه بادلهره و اضطراب فرا رسید جانمازمو پهن کردم وبرای آروم گرفتن فکر و خیالم به خدا پناه بردم و بعد از فرستادن فاتحه ای برای آمرزش پدرو مادرم روی تختم دراز کشیدم اما خواب به چشام نمی آد . دلهره جواب شراره و عکس العمل اون به خواستگارش که فردا پا به خونمون میذاشتن خوابو از چشمامو ربوده بود .
در با صدای ناله ای آهسته گشوده شد سر جام نشستم
-خاله بیداری ؟
-اره عزیزم بیا تو
پدرام وسارا هم اون شب مهمون خونه ما بودن پدرام آشفته و ناآرام از سر شب توی حیاط قدم می زد و گه گاهی هم نگاه های سوزناکی به پنجره اتاقم می انداخت انگار اون شب نه تنها من بلکه اون هم دلهره داشت .
-خاله اجازه می دی امشب پیش تو بخوابم ؟
آهسته خودم کنار کشیدم جایی رو برای خوابیدن اون در کنارم باز کردم
-چی شده تو هم امشب بی خوابی زده به سرت بی خواب شدی آره ؟
-خاله برام حرف میزنی ؟
-چه حرفی از چی دوست داری برات بگم .
-خاله بهم می گی چرا مامان من نمی شی ؟ من و بابا پدرام خیلی دوستت داریم ،خاله قول می دم تو کار خونه کمکت کنم اذیت نکنم تو فقط بگو چی کار کنم تو فقط استراحت کن خاله حالا می ذاری من مامان صدات کنم ؟
آهسته در آغوشش کشید چقدر این بچه پاک و ساده بود حرفاش چقدر به دل می نشست
-دوست داری برات قصه بگم تا بخوابی ؟
-خاله تو مامانم می شی ؟
-قصه شنل قرمزی خوبه ؟
-خاله قول بده قول بده که مامانم بشی ؟
-خاله من دوستت دارم
-سارا چشماتو ببند .
-یه شرطی داره ؟
-چه شرطی ؟
-از این به بعد اجازه بدی مامان صدات کنم .
آهسته چشماشو بوسیدم و محکم تر در آغوشش کشیدم
-مامان ..مامان پری ...چقدر قشنگ این اسم ... خاله نمی دونی چقدر دوست دارم مامان صدات بزنم مامان خیلی دوست دارم .
و در حالی که اشک می ریختم و بغض شدیدی ته گلومو گرفته بود گفتم :
-منم دوستت دارم دخترم .
تابعدازظهر در نبود شراره و پدرام همراه سارا خونه رو نظافت کردیم و تمام خونه رو تمیز کردیم نزدیکی های ساعت پنج زنگ زدم به شراره وازش خواستم کمی میوه و شیرینی بخره این جوری عنوان کردم که یخچال خالی و کمی هوس شیرینی کردم تا جای شک و شبهه نباشه .
وقتی شراره اومد ، پدرام همراه شراره نبود با دادن پاکت ها میوه ها به دستم سریع به اتاقش رفت تا تغییر لباس بده لباس راحتی بپوشه منم تو این فاصله به آشپزخونه رفتم و سرگرم شستن میوه ها شدم رفت و برگشتش زیاد طول نکشید وقتی برگشت حس کردم که نه تنها خسته نیست بلکه آثاری از شادی هم چهرشو شفاف تر از قبل کرده .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و نهم (قسمت آخر)

قسمت آخر

-خوب تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-من که از صبح توی این خونه ام تو تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-سارا کو ؟
-نمی دونم الان اینجا بود فکر کنم رفت تو حیاط باغچه رو آب بده خوب بگو ببینم چه خبرا ؟
-سلامتی خیلی خسته شدم از صبح سر پام
یکی از صندلی های میز کنار کشیدم و گفتم :
-پس بنشین وزیاد سر پا وا نایستا
مشغول شستن میوه ها شدم و شراره در حالی که روی صندلی می نشست با کنایه گفت :
-خوب به خودت رسیدی ناقلا نکنه خبرائیه ؟
-نه بابا چه خبری مرتب گشتن ولباس شیک و ترو تمیز پوشیدن دلیل این نیست که حتما خبریه
-نه بابا انگار واقعا امروز یه چیزیت شدی راستی امروز یه اتفاق مهم و جالب برام افتاد البته برای من برای تو
-چی ؟ برای من اتفاق ؟
-امروز
-امروز چی ؟
-امروز ...
-شراره
-خیلی خوب امروز یه نفر تورو ازم خواستگاری کرد حالا خواستگارات شدن دوتا منم گفتم هر چی دخترم بگه حرف منم همونه بعد هم قرار شد امشب بیاد اینجا برای صحبت کردن با خودت .
سبد میوه ای شسته از دستم رها شد و روی زمین افتاد . شراره از ته دل خندید و در حالی که میوه های پخش شده روی زمین روبا دست نشون می داد گفت :
- چی شده چرا هول ورت داشته خودت گم کردی؟
-هیچم هول ورم نداشته فقط سبد از دستم افتاد .
-همین حالا زنگ می زنی قرار کنسل می کنی .
-اخه نمی شه که ..
-چرا نمی شه کار نشد نداره حالا پاشو برو زنگ بزن کنسلش کن .
-راست می گم به خدا نمی شه آخه الا اونا می ان
و هم زمان صدای زنگ در بلند شد شراره با لبی خندون رفت در باز کرد
رفتم طرف پنجره و از پشت اون شاهد ورود پدرام همراه سبد گلی بزرگ بود و در دست دیگه شیرینی بود . چه کت و شلوار شیکی پوشیده بود کاملا رسمی و شیک و باوقار راه می اومد .
از آشپزخونه بیرون اومدم با رنگ و رویی پریده رفتم به استقبالش با دیدن من لبخند زیبایی زد و به سمتم اومد گل و شیرینی به من داد و آهسته حالمو پرسید و من آهسته جوابش دادم و به چهره سرخ از شرمش خیره شدم پس خواستگاری که شراره می گفت پدرام بود بدم نمی اومد تو بازیشون شریک بشم . خیلی جدی گفتم :
-از قرار معلوم شما همون خواستگاری هستی که شراره در موردش با من صحبت کرده درسته ؟
لبخندی زد و با تکان حرفمو تایید کرد در حالی که سرخی گونه اش بیشتر از لحظه پیش بود
-بفرمائید تو پذیرایی بنشینید تا خدمت برسیم
به سمت آشپزخونه رفتم در همین حال سارا وارد شد و یه راست به سمت پدرش رفت .
-سلام بابا
-سلام گل بابا چطوری کجا بودی ؟
-تو حیاط داشتم باغچه آب می دادم
-پس چرا من ندیدمت
-نمی دونم بابا گل خریدی ؟
-اره عزیزم برای خاله که می خوام ازش بخوام مامان تو بشه
-راست بگو بابا می خوای مامان من بشه یا زن خودت ؟
-سارا این چه جور حرف زدنه ؟
-خاله مامان من هست برای همیشه اینو خوش بهم گفت حالا ببین زن تو می شه یا نه ؟
و صدای خنده اش اومد که سرخوش می خندید
-حالا کجا می ری ؟
-می رم باغچه رو اب بدم .
با گذاشتن سبد گل روی اپن چند تا چای ریختم آوردم تو سالن تو این فاصله هم شراره به سالن اومده بود در کنار پدرام نشسته بود گرم صحبت با پدرام بود جلو رفتم چای تعارف کردم با چشمکی ظریفی گفت :
-عروس خانوم شما هستید ؟ حالا چای بخوریم یا خجالت ؟
یه لبخند مهمونش کردم و جلوتر رفتم
نفر بدی پدرام بود وقتی جلوش گرفتم دستام شروع به لرزیدن کرد نگاه صاف و شفاف اون توی اون لحظه گویای همه چیز بود که دست و دلم رو به لرزه می انداخت .
وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم
-می شه بریم سر اصل مطلب ؟
این حرف پدرام از سر عجله و اشتیاق بود نگاهمونو به هم انداخت نمی دونم چرا هر وقت به چشماش نگاه می کردم نفسم بند می اومد نگاهش امشب رنگ دیگه داشت رنگ التماس بدم نمی اومد کمی اذیتش کنم و به شادی اون شبش دامن بزنم گفتم :
-خیلی خوب آقا داماد شمایی درسته ؟
در حالی که سعی داشت لبخندش رو پنهان کنه گفت :
-بله
-می شه از خودتون بگید مسائل متفرقه برام مهم نیست لطفا برین سر اصل مطلب
شراره هم این وسط رفت میوه اورد و مشغول گذاشتن میوه داخل پیش دستی پدرام بود
-من پدراممو..
-چه جالب منم پریا
خندید
-نزدیک سی سالمه و یه بچه دارم و مدرک تحصیلیم رو هم که ...
-گفتم برید سر اصل مطلب خونه ، ماشین ، ویلا حساب بانکی
هر دو با هم خندیدن و من به سختی جلوی خنده خودمو گرفته بودم .
-زندگی من قابل شما رو نداره خونه دویست متری و یلایی ، ماشین توی حیاط پارکه و در مورد ویلا باید بگم که اگه با خرید ویلا می تونم نظر شما مثبت شما رو داشته باشم چشم اونم به روی چشم .
-حساب بانکی نجومی چی ؟
-چشم اونم به نام خودتون باز می کنم .
-نشد باید هر چی داری به نام من باشه به یک دونگ دو دونگ راضی نیستم همشو می خوام
اونم به چشم .
-سفر خارج چی ؟ هر سال به یه کشور؟
لحظه ای با تردید نگام کرد شاید کمی به خودم مسلط می شدم واقعا به شناختم شک می کرد خیلی جدی گفت :
-می دونی موضوع چیه من اینقدر شما رو دوست دارم که هر شرطی بذاری قبول می کنم سفر خارج که سهل اگه ازم بخوای بریم کره مریخ به چشم هر طور شده اونجا می برمت یه بار گفتم تموم زندگی من قابل شما نداره فدای یه تار موی تو حالا حرفت چیه ؟
با گونه های سرخ شده گفتم :
-من حرفی ندارم شراره شما چی ؟ شرطی شروطی .
-وا.. این خواستگاری نبود معامله بود
از ته دل خندید .
-خواستگاری هم یه نوع معامله است شراره جون مگه نه ؟
-بله دیگه معامله ملک و ماشین و ...
صدای زنگ در نگامو کشید به ساعت خودشون بودن چه سروقت اومده بودن نگاه متعجب پدرام و شراره لحظه ای به هم و لحظه ای بعد به من ثابت شد .
-کسی قرار بود بیاد ؟
-اینکه شوخی بود و اما خواستگارای واقعی رسیدن .
بی توجه به رنگ پریده پدرام رفتم به سمت آیفون در ر و زدم شراره با تردید پرسید :
-گفتی کی بود؟
-خواستگار خانواده آقای شعبانی با پسرشون
-اما ؟
-من دعوتشون کردم که بیان .
پدرام مات و مبهوت به من نگاه می کرد
من به استقبالشون رفتم و بعد از سلام و خوش آمدگویی به داخل دعوتشون کردم خانم و اقای شعبانی به همراه پسرشون وارد شدن سبد گل زیبای دست پسرشون بود دربرخورد اول باادب و خوش برخورد به نظر می رسید اما سنش از چهره اش مشخص بود با شراره و پدرام سلام واحوال پرسی کردن اما پدرام جواب سلام و احوال پرسیشون نداد با عصبانیت گفت ازاین طرفا آقای شعبانی ؟عوضش آقای شعبانی با گشادروی گفت :
-حالااجازه بدین بنشینیم بعد عرض می کنی خدمتتون .
اما پدرام گویا آتیشش تند بود بانگاهی لبریز از کینه گفت :
-وایستاده هم می شه توضیح داد خیلی خوب بفرمائید منتظر شنیدن دلیل این دیدار چی هست
اقای شعبانی معلوم بود ناراحت شده و جا خورده بودگفت :
-برای امر خیر مزاحم شدیم
همین حرف باعث شد پدرام از عصبانیت می لرزید گفت :
-چیزای جالب می شنوم شما خجالت نمی کشین ؟ هیچ به سن و سال پسرتون نگاه کردین ؟ اقای شعبانی واقعا قباحت دارن ایشون سن پدرشو دارن می وتنن جای پدرش باشن ، چیه نکنه بوی پول شنیدن به اینجا اومدین واقعا که ..
خون آقا شعبانی به جوش اومد
-چرا آقا توهین می کنید ما بی دعوت وسر خود نیواومدیم که حالا هر چی دلتون می خواد بارمون می کنید .
مونده بودم این وسط چه کار کنم ؟ مات و مبهوت زل زده بودم به پدرام .
-اقا پدرام می شه لطفا یه لحظه سکوت کنی ببینم اینجا چه خبره ؟
-تویکی ساکت شو همه این اتیشا از گور تو بلند می شه .
-پدرام ؟
-اره همش زیر سر توئه تویی که الان خودوت بی خبر از همه جلوه دادی و معصومانه مارو نگاه می کنی تو ..تویی که می خواستی ازدواج کنی چرا منو به بازی دادی ؟ تو ...تو مار خوش خط وخال .. تو ...تو
-پدرام ساکت باش ببینم اینجا چه خبره ؟
اشک تو چشمام جمع شد پدرام نباید توی جمع با من اینجوری صحبت می کرد حالا هر اتفاقی که افتاده نکنه اون فکر کرده اونا برای خواستگاری من اومدم درسته سوء تفاهم شده .
لحظه ای شراره که سعی در آورم کردنش داشت نگاه کرد و بعد یه دفعه جلو اومد دسته گل از دست رامین گرفت و پرت کرد طرف در بعد جلو رفت و به طور ناگهانی یقه اونو چنگ زد و به تهدید گفت :
-همین الان دست پدرو مادرت می گیری و شرتو کم می کنی والا همین جا با دستام خفت می کنم هم تورو هم این دختره ..
زیر لب نالیدم :
-پدرام ؟!
این اون چیزی نبود من می خواستم وحشت زده از شراره کمک خواستم
-شراره تورو خدا یه کاری کن اون اصلا از موضوع خبر نداره به خدا موضوع این نیست که اون فکر می کنه
-پس موضوع چیه ؟
-شراره الا وقت این حرفا نیست یه کاری کن والا اونو می کشه شراره هم خودش اومد به کمک آقای شعبانی تا اون دوتا رو جدا کنن پدرام دست بردار نبود می خواست بازم با رامین دست به یقه بشه اما این بار شراره با داد کشیدن وزدن سیلی تو گوشش آرومش کرد از این حرکت شراره جا خورد و لحظه ای خیره موند بعد دستشو مشت کرد و به عقب برگشت مشتی توی دیوار کوبید بعد هم سرش رو کوبید .
به خانم شعبانی که کم کم داشت از حال می رفت کمک کرده و روی صندلی نشوندمش و لیوانی آب به دستش دادم رو به اقای شعبانی که از عصبانیت خون خودشو می خورد گفتم :
-معذرت می خوام آقای شعبانی ایشون در جریان اصلا نیستن من واقعا شرمنده ام سوءتفاهم شده .
-چه سوءتفاهمی خانوم گیریم سوءتفاهم شده ما که جرم و جنایت نکردیم اومدیم خواستگاری در ضمن سر خود اینکار نکردیم اینقدر توهین و تحقیر شنیدم .
-من معذرت می خوام شما بفرمائید من توضیح می دم .
شراره که هنوز نمی دونست موضوع چیه هاج وواج همه رو نگاه می کرد آهسته به سمتش رفتم کنار پدرام ایستاده بود و مچ دست اونو توی دست گرفته بود تا برای بار دیگه توی دیوار نکوبدش .
به کنارش رفتم و آهسته گفتم :
-شراره اینا اومدن خواستگاری تو نه من .
و بعد نگام تو چهره بی رنگ و نگاه پر اشک پدرام نشست سریع نگاشو ازم گرفت و به سمت پله ها رفت و من نگاه اشک آلود بدرقه اش کردم شراره منو کنار کشید گفت :
-تو چرا به من نگفتی دختر ؟
-نمی دونم گفتم شاید تو رودبایستی با ما ..
-این چه حرفیه ؟ مگه ما از هم چیزی رو هم پنهون می کنیم خدای من حالا چی کار کنم ؟ حسابی شرمنده شون شدیم
-تو برو بشین براشون توضیح بده و من چایی می ریزم و می آرم
-خیلی خوب من رفتم تو هم زود چایی بریز بیار رفتم داخل آشپزخونه چای ریختم و به سالن برگشتم شراره سکوت کرده بود و چهره آروم و متفکر آقای شعبانی نشون می داد شراره کار خودش خوب انجام داده قضیه رو رفع و رجوع کرده چای رو گرداندم .
سینی چای روی اپن گذاشتم نگام به سبد گل پدرام نشست چقدر زیبا بود ناگهان متوجه جعبه ای لابه لای گلها شدم که به طرز زیبایی جا سازی شده بود آهسته دست بردم و برداشتمش . جعبه جواهر بود داخلش خدای من یه حلقه زیبا برای من روی اون ام خودش حک شده بود پدرام ناگهان صدای شراره شنیدم به مهمونا می گفت :
-موضوع این نیست من خودم نمی تونم این کارو بکنم چون تمام قلب و روحم رو به مسعود دادم و دیگه به غیر از اون با هیچ کس دیگه ای نمی تونم زندگی کنم خواهش می کنم درک کنین مسعود تمام زندگیم بود و مطمئن باشید هیچ وقت نظرم برنمی گرده متاسفم
بی اختیار لبخندی زدم و به یاد پدرام افتادم به دنبالش از پله ها بالا رفتم توی اتاق ها نبود پس کجا بود ؟ پشت بوم ! نکنه ...
از پله بالا دویدم . نه اون عاقل تر از این حرفا بود سریع خودمو رسموندم به پشت بوم وسط پشت بوم نشست بود وبه آسمون نگاه می کرد قلبم آروم گرفت اهسته نزدیکش شدم و از پشت دستامو روی چشماش گذاشتم خیس بود آهسته دستامو از چشماش پایین کشید و نفس آسوده ای کشید .
اشکام جاری شد تواون لحظه احساس کردم اونو برای همیشه توی مشت خودم اسیر کردم و برای همیشه به من تعلق داره سرم رو به سرش تکیه داده و مسیری رو نگاه میکرد دنبال کردمو زمزمه وار صداش کرد :
-پدرام ، پدرام من ، امید من ، همراه من .
با صدای بغض آلود گفت :
-جانم عشق من .
توی گوشش زمزمه کردم :
-من به خواستگاری تو جواب مثبت دادم اما تو فراموش کردی که حلقه عشقی رو با خودت اوردی به دستم کنی .
و با این حرف از پشتش کنار اومدم درست روبه روش قرار گرفتم و حلقه رو به دستش دادم نگاه اشک آلودش رو لحظه ای به حلقه و لحظه ای بعد به نگام دوخت با صدای گرفته و پر غمی گفت :
-امشب بهم ثابت شد که تو فرشته ای پری لیاقت تو خیلی بالاتر از این حرفاست برای توبهترین ها .. نه من ...
انگشتمو روی لبش گذاشتم .
-هیس این حرفو نزن تو تنها کسی هستی که من می خوام ، تنها سهم من از زندگی .
لبخند زیبایی زد و حلقه رو به دستم کرد و آهسته خم شد و بر تک تک انگشتام بوسه زد و وقتی سربلند کرد چنان در نگاه هم محوشدیم که حتی متوجه حضور شراره در پشت سرمون نشدیم و اون با گفتن :
-خوشحالم که بالاخره امشب توی این خونه یکی به خواستگارش جواب مثبت داد ...
مارو متوجه خودش کرد و هر سه با هم از ته دل خندیدیم .


« پایان »
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها