بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 12-02-2007
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید

خوب تقریبا تمام اشعار کتاب شکست سکوت کارو رو پیدا کردم و براتون گذاشتم
منتها مطالبش رو نتونستم پیدا کنم
مثلا لائورا... و همچنین تصاویر و نقاشیهای هنری اش را:2:
اما اگه مطلبی و قطعه یا نوشته و نگاره ای از کارو این حقیقت نویس راستگو تو این تاپیک درج کردین هم من خیلی متشکر میشم و هم خیلی نفرات دیگه
موفق باشین... یا حق
ارادتمند... امیرعباس... بچه تهرانپارس!!
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 12-02-2007
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

میتونم بهت تبریک و خسته نباشید بگم
دستت درد نکنه
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ویرانه

شبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شب زفاف

من زاده ی شهوت شبی چرکینم


در مکتب عشق کافری بی دینم

آثار شب زفاف کامی است پلید

خونی که فسرده در دل خونینم…

تا روح بشر به چنگ شهوت زندانیست

شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است

جان از ته دل طالب مرگ است… دریغ!

در هیچ کجا برای "مُردن" جا نیست….
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در زمینی که مردمانش عصا از کور می دزدن
من از خوش باوری در آن جا محبت جستجو می کردم
(کارو)
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آخرين نامه:

شش ماه تمام است كه در كوچه پس كوچه ها ويلانم.
اين انعكاس واپسين طپش قلب محنتبار يكي از هزاران زن بي گناهي است كه اجتماع در ظلمت شب ,كلمه شرافت را از قاموس زندگيش ربوده است.
اين نامه آخرين نامه يك فاحشه است.
كاش نامه رسان هرگز اين نامه را به مادر اين زن تيره بخت نمي رساند....
مادر جان! اين نامه آخرين نامه ايست كه از يك وجبي گور زندگي واژگون بخت خود براي تو مي نويسم...
فاصله من-فاصله پيكر در هم شكسته من-با گور بي نام و نشاني كه در انتظار من است يك وجب بيش نيست....
اين نامه هذيان سرسام آور روياي وحشتناكي است كه در قاموس خانواده هاي بدبخت نام مستعارش زندگيست...
مادر جان !شايد آخرين كلمه اين نامه ,به منزله نقطه سياهي باشد بر آخرين جمله داستان غم انگيز زندگي از ياد رفته دخترت...
خدا مي داند در واپسين لحظات عمر چقدر دلم مي خواست كه پيش تو باشم...وپس از سه سال جان كندن تدريجي هم آغوش با سوداگران ور شكسته شهوت در بستر خون آلود هوسهاي مست و تك نفسهاي تنگ و بدنامي و فراموشي جام زهرآلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ مي سپردم...
افسوس كه تو اينجا نيستي ...نه تنها تو هيچ كس اينجا نيست...جز اين پيكر در هم شكسته ام وپيرمردي رنجور كه با دريافت بيست ريال (بيست ريالي كه كارمزد آخرين هم آغوشي من است)نامه اي را كه اكنون مي خواني بجاي من براي تو بنويسد...
مادر جان ميدانم كه با خواندن اين نامه بخاطر بخت سياهي كه دخترت داشت تا دم جنون خواهي گريست...
گريه كن مادر!...بگذار اشكهاي تو سيل بنيان كن بناي شرافت كاذبي باشد كه در اين دنياي دون,منهاي پول پشتوانه زندگي هيچ تيره بختي نيست...
دختر تو مادر,دارد همين حالا پاي ديواري سينه شكسته در كمال ناكامي و بد نامي مي مرد...اي كاش دختر در به در تو كه من بدبخت باشم مي توانست با مرگ خود انتقام شير حلالت را از زندگي حرامي كه داشت بگيرد...
مادر جان خواهش مي كنم اجازه بدهي قبل از مرگ هرچه درد بيدرمان در پهنه اين دل ماتمزده ام دارم به صورت قطره هاي سرگردان مشتي سرشك ديده گم كرده به دامان محبت بار تو بسپارم...
ميدانم هرگز باور نمي كردي اينچنين نامه اي به دست تو برسد ,تو بر حسب نامه هاي گذشته من دخترت را زني نجيب مي دانستي كه شرافتوندانه دور از خانه و كاشانه نان مادرستمديده و خواهر يتيمش را به دست مي آورد...چگونه بگويم مادر؟!...كه از بخت من بدبخت در عصري به دنيا آمدهام كه "شرافت"به طور رقت انگيزي بازارش كساد است...
مي داني يعني چه؟ مادر همه هر چه تاكنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است...دروغ محض...اما اجتناب ناپذير.
خدا مي داند هيچ دلم نمي خواست دل شكسته ات را بار ديگر بشكنم ...همه آن نامه ها را ده روز ديگر كه مصادف با بيست و چهارمين سال تولد من كه در حقيقت بيست و چهارمين سال تولد يك بدبختي بيزوال است,بسوزان...
و خاكستر سردشان را لا بلاي بستر پاره پاره من كه مات و دست نخورده و بي صاحب در كنج كلبه ي فقيرمان افتاده است,دفن كن...بگذار خاكستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد...افتخار اينكه حداقل آنقدر تو را عزيز مي داشتم كه تا واپسين لحظات هرگز نگذاشتم حتي تصوير بيچارگي من ,شريك باشي...
مادر جاندر تمام مدت اين سه سالي كه مرا با اين قبرستان بي سرپوش آرزوها و آمال انساني ,اين آخرين ايستگاه اميد بيكاران خانه بدوش شهرستاني ,اين تهران خراب شده,روانه كردي برحسب راه نكبت باري كه كه اين اجتماع هرزه پيش پاي زندگي غريب من گذاشت من يكي از بي پناه ترين گناهكاران روزگاربودم....
افسوس!...هزاران افسوس كه ضربان نا مرتب قلبم فرصتي نمي دهد.تا آنجا كه مي خواستم جزئيات گذشته و اندوهبارم را برايت شرح دهم...
همانقدر بايد بگويم كه زندگي بسر نوشتي اينقدر دردناك دچارم كرد ,سه سال تمام شب و روز كار من پاسخ دادن به تمناي هرزه مشتي نامرد بود كه در ازاي پولي ناچيز همه مستي ها-پستي ها-رذالتها ي خود را وحشيانه در لذت زائيده از پيكر خسته و تب آلود من خلاضه كردند.
آه خداوندا!چه سرنوشت وحشتناكي!
در عرض اين سه سال سرتا سر آرزوهاي من اشكها – اشكهاي پنهان من,بازيچه خنده ها,محبتها و پايكوبي هاي ساختگي بود...
در عرض اين مدت هرگز فرصت اينكه چند دقيقه اي از ته دل به خاطر سيه روزي خودم اشك بريزم ,نداشتم...
تنها يكبار تقريبا شش ماه پيش بود كه در كشمكش يك درد جانگاه صميمانه خنديدم...اما بخدا,مادر اگر بداني اين خنده تصادفي را چقدر وحشيانه در لرزش لبانم شكستند...آخ اگر بداني...
آري مادر جان شش ماه پيش در همان خانه اي كه آشيانه حراج تدريجي ناموس محتاج من بود,صاحب فرزندي شدم...
از چه پدري؟از چند پدر؟اينها را هيچ نمي دانم...اما آنچه مسلم بود,خدا براي نخستين بار بزرگترين نعمتها را-نعمت مادر بودن را به من ارزاني كرد...
شبي كه دخترم به دنيا آمد تا صبح از خوشحالي خوابم نبرد...براي چند ساعت همه دردها ,گرفتاريها را فراموش كرده بودم...
احساس مي كردم زني نجيبم و در خانه اي محقر و آبرومند براي شوهر مهربانم طفلي زيبا به دنيا آورده ام...و فردا صبح پدرش از ديدن او...
آخ مادر...چه مي گويم؟چه مي خواهم بگويم؟!
آه,اي آرزوهاي خام...اي آرزوهاي ناكام!...
مادر جان اگر بداني فرداي آنشب چه برسرم آوردند؟!
رئيس آن خانه نفرين شده بچه ام را ازدستم گرفت...به زور گرفت...قدرت اينكه از جا تكان بخورم نداشتم ...هرچه فرياد كردم ماما!ماما!فريادم در دل سنگش موثر واقع نشد.
آخ مادر ...ببين سرنوشت كار انسان را به كجا ميكشاند...كه در خانه اي چنين رسوا,به زني كه رئيس خانه است بايد"ماما"گفت...آخ بيچاره مادرم...اري بچه ام را از آغوشم بيرون كشيدند...بردند...هنگامي كه براي آخرين بار نگاهم به قيافه معصوم طفل بيگناه افتاد,مثل اينكه با يك نگاه سرگردان از من پرسيد:چرا؟؟؟
دخترم را بردند و بر حسب قوانين حاكم بر اينچنين خانه ها او را در خلوت محض به خاك سپردند.
چه مي دانم شايد اين حكمت خدا بود...شايد خدا فكر كرده بود كه مردنش بهتر از ماندنش است.دنيائي كه سرنوشت دختر زن نجيبي چون تو را به اينجا مي كشاند چه سر نوشتي مي توانست نصيب دختر يك فاحشه بدبخت كند؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بيرون كردند...از كار افتاده بودم .درد فقدان بچه كمر هستي مرا شكسته بود.
مادر جان ...تصادفي نيست كه شش ماه در آمدم حتي آنقدر نبود كه يك شب با شكم سير بخواب روم...
چه خواب؟چه شكم؟چه بدبختي؟شش ماه تمام است كه در كوچه و پس كوچه ها ويلانم...در عرض اين شش ماه به صد جور مرض استخوان سوز گرفتار شدم...
ديگر نمي توانم حرف بزنم,بغض دارد خفه ام مي كند,بغض نيست,مرگ است!مرگ در كار تحويل گرفتن پس مانده ي جان من است!
خداحافظ مادر
شيرت را حلال كن,به خواهر كوچكم هرگز نگو كه خواهر نگون بختش چطور زندگي كرده و چطور مرد.
نه-مادر نگو.
(خدانگهدارتان)
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض سکوت

سكوت
گفتم كه سكوت ... ! از چه رو لالي و كور ؟
فرياد بكش ،‌كه زندگي رفت به گور
گفتا كه خموش ! تا كه زنداني زور
بهتر شنود ، نداي تاريخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
ديدم كه ز بيكران ،‌دردي خاموش
فرياد زمان ،‌رميده در قلب سروش
كاي ژنده بتن ،‌ مردن كاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بي مسلك پست
در دامن اين تيره شب مرده پرست
با فقر سياه.... طفل سرمايه ي مست
قلب نفس بيكستان ، كشت ... شكست
دل زنده كنيد تا بميرد ناكام
اين نظم سياه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نكشد ، خزيده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود كنيد . يأس را در دل خويش
كاين ظلمت دردگستر ، زار پريش
محكوم به مرگ جاوداني است ... بلي
شب خاك بسر زند ، چو روز آيد پيش
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بر سنگ مزار
الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم
ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم
به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
كنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي
كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نامه یک دختر زشت به خدا

نامه یک دختر زشت به خدا
پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند..
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست..........
میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است...
مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟... نه خدا...به خدا نیست!...
بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید...نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!...بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد....هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!...
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی از ثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را.
تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم...تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!...
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدبختی !شب و روز سر کارم باکتاب بود...همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده!
دوران بلوغم بود...همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من "من"و"احساسات"متقابلی می خواستند....
دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد...
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود.
دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید ...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است...تا چه پایه می توانددوست بدارد.
در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست...
تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم...همه شب...هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت...
و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود...
آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست.
تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است!
و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست!
خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب شکن...اشک ...اشک پنهانی...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟!
با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم....
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم...
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه....
یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!...ترحم....ترحم...!
آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟!
مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز <<زشتی>>-این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟
پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است.
من همین امشب به آستان تو بر می گردم...تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم...یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد...جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند...!
من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟...من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم!
پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم...و این گناه من نیست...مرا بخاطر گناهی که نکردم ببخش.......................پایان.....
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 12-11-2007
farzan_pirnia farzan_pirnia آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2007
نوشته ها: 15
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نامه يك حروفچين به مدير يك مجله

نامه يك حروفچين به مدير يك مجله
آقاي مدير !
ظاهرا من اين اجازه را نبايد به خود بدهم كه چند كلامي بي پرده با شما گفتگو كنم . خوشبختانه اين اجازه را بخود نداده ام چون ... اينكه با شما حرف ميزند من نيستم ! تكه سرب سرپا ايستاده ناطقي است كه سلولهاي بدنش را حروف سربي صامت چاپخانه ها تشكيل ميدهند ...
تا آنجا كه به ياد دارم تا كنون هر وقت هر مطلبي كه به چاپخانه فرستاده ايد ، برحسب وظيفه بي كم و كاست حروفش را چيده ام ...
دريغا ! كه سرتاسر اين مدت در هيچيك از مطالب ارسالي شما درباره گرفتاريهاي بي سر و سامان من نكته اي هر چند مختصر و ناچيز هم نديده ام !
عرض كردم كه تا كنون هر وقت هر چه مطلب فرستاده ايد ، من حروفش را چيده ام ... چه ميشود كرد ؟ يكبار هم هوس كرده ام مطلبي براي شما بفرستم ... مطلبي كه ميدانم هرگز حروفش چيده نخواهد شد !
آقاي مدير ! انگيزه نوشتن اين نامه ؛ خبر وحشتناكي است كه ديروز در بيمارستان بيمه اجتماعي بمن دادند ! خبر ، خيلي مختصر بود ... خيلي ساده : من ... مسلول شده ام ؛ هواي رطوبت زده و سرب آلوده چاپخانه ريه هاي گرسنه مرا به خاك سياه نشانده !
از شما چه پنهان ! من از سالها پيش احساس ميكردم كه مضمون اين مطالب كه من مجبور به چيدن حروفشان هستم ، بالاخره يك روز سرگذشت درد آفريده زندگي سرگردانم را بسرنوشتي اينچنين اندوه بار و سينه فرسا ، دچار خواهد كرد ...
ميدانيد ، ديروز در بيمارستان بيمه هاي اجتماعي بمن خبر دادند كه مسلول شده ام .
شما آقاي مدير گرفتارتر از آنيد كه همه مطالبي را كه خوراك امروز مطبوعات ماست در آن واحد به ياد بياوريد ... اما در مورد من قضيه اينطور نيست ... و بنابراين پاره از مطالب را همانطور ساده طي اين نامه برايتان شرح ميدهم تا شما بدانيد كه منبع موسيقي اين تك سرفه هاي خونين را در كجا ميشود جستجو كرد ... تصورش را نكنيد . من حروفچينم ... و بايد هر مطلبي به من دادند ، حرف به حرف ، خط به خط بچينم ... خيلي خوب .
من سپيده دم يكي از شبهاي ماتم زده بسركار آمده ام ؛ سپيده دم شب حسرت باري كه ظلمت آواره اش دامن پاره پاره اي براي اشك تمناي دختر شش ماهه من بوده است ... اشك تمنا در مقابل دو پستان بي شير يك مادر .
طبعا آرزو ميكنم با مطلبي روبرو شوم كه تسكين دهنده درد دل غمزده ام باشد ... در مقابل آرزوئي آنقدر زير پا افتاده ، فكرش را بكنيد كه مجبور به چيدن چه مطالبي ميشوم :
صفحاتي را كه فرستاده ايد باز ميكنم . در وحله اول به دو رقم بر ميخوريم ؛ يك ۳ و ... يك ۹ ! ... اين رقم را بانام كتاب هوگو موسوم به (۹۳) اشتباه نگيريد ... نه ! موضوع خيلي مهمتر از اينهاست ... اين رقمي است كه كم و زياد آن يك قسمت از سرنوشت ما را تعيين ميكند ... عدد ۹۳ كه من بايد با يك صفحه وصف الحال بچينم ، اندازه پستانهاي بريژيت باردو ست !
هنگام چيدن اين مطلب به ياد دخترم مي افتم ... كه كمبود غذائي ، شير را داخل پستان مادرش خشك كرده ... دلم در التهاب فريادي خاموش آتش ميگيرد ... و قطره اشكي تلخ در چاله يكي از گونه هاي سل زده ام بي سروصدا ميميرد ...
براي تغيير دادن مسير افكارم بچيدن حروف مطالب ديگر ميپردازم ! خداوندا چه دوران وحشتناكي ! ميدانيد آقاي مدير ! بلافاصله پس از اندازه قطر پستانهاي « گربه فرانسه » به يك رقم وحشتناك بر ميخورم ؛ ۳۶۰ ! اين ... تعداد نفراتي است كه پس از يك شبيخون وحشيانه سربازان فرانسوي ، بسلامتي پستانهاي (ب . ب) ، از ملٌيٌون الجزيره بخاك و خون كشيده شده اند ...
بنام يك مسلمان ، فاجعه اين خبر شوم ، شوري در بيكران روح آفت زده ام ، بر ميانگيزد ... و قلبم ... تمام قلبم با فريادي صامت ، به كف سينه مسلولم فرو ميريزد .
از آنجا كه بر حسب خاطرات گذشته ، تا مغز استخوانهاي بي قواره ام از هر چه فلسفه و سياست است بيزارم .
اين صفحات را از پيش چشمم بر مي دارم ... سراغ صفحه هنرمندان را ميگيرم :
هنرمندان معروف قرن محكوميت هنر اصيل !
هر چه به مطلب نگاه ميكنم از هيچ يك از هنرمندان مسلم كشور هنر پرورمان ، نامي نشاني نمي يابم ...
مدتهاست ... سالهاست نمي بيني ... مثلا استاد صبا ... تنها پس از مرگ جبران ناپذيرش بود كه مطبوعات به يادش افتادند و هر يك چند جمله فرموله شده ، توشه راه اين انسان بزرگوار كردند ...
استاد بهزاد ... آه چه ميگويم ، سالهاست هيچ يك از خوانندگان مطبوعات نميدانند كجاست ! چه ميكند ! زنده است ! تا چه پايه زنده است ؟ نه ! از استاد بهزاد نامي نميتوان برد ... چون هنوز زنده است !
آنچه از لحاظ هنر حياتي است ، آشتي ها و قهر ها ي فلان آوازه خوان تازه بدوران رسيده يا بهجت اثر خوابي است كه در يك تصادف نيمه شب ، از سر فلان دخترك بي هنر پريده است ...
با خواندن اين خبرها حالت تهوع بمن دست ميدهد ! از سبك سريها ، شهرت پروريها و آرتيست بازي هاي همه اين هنرمندان تا سر حد جنون احساس تنفر ميكنم ... و آنوقت تازه ميفهمم كه چرا صادق هدايت خودكشي ميكند ...
تصورش را بكنيد ، آقاي مدير ! در صفحه ادبيات و انتقاد كتابها ، من بايد چهار ستون درباره كتاب چرند اندر چرند سلام بر غم يك دختر فرانسوي ، حروف بچينم ، و در گوشه پرتي از همان صفحه با كمال ناراحتي اين حرف را اضافه كنم كه صادق هدايت وقتي مرد ، روزنامه هاي فرانسه نوشتند كه يك ايراني به نام فلاني ... در فلان جا با گاز بحيات خويش پايان داد !
« صادق هدايت » هاي ما ، در ديار غربت ، تنها به نام يك ايراني شناخته ميشوند ... و جز دو پروفسور ايرانشناس ، از اين نويسنده بزرگ آنچنانكه شايسته او بود ، ياد نميكنند ... اما ... بسلامتي سر مطبوعات ما ، از هر حمالي كه بپرسيد فرانسواز ساگان كيست ... ميگويد هيكلش تكه !
باري ! مطلب مربوط به « هنرمندان » را با اشك آميخته با خنده تا سحر ، ميچينم ... و سراغ ساير مطالب ميروم ... چه بنويسم ... مشتي داستان مكرر از مشتي عشقهاي آسماني ... محكوميت باعدام يك جاني ... كه با دست خود نه ، با دست خانمان سوز جهل و ناداني ، سر دو رفيقش را بخاطر ۱۸۰ تومان ناقابل گوش تا گوش بريده است ... داستان مرد جنايتكاري كه زندگي يك افسر شريف را بقيمت يك جنون تصنعي نامردانه با ضربت و كارد پي در پي خريده است ... و صدها مطلب ... صدها مطلب از اين نوع و ديگر ... هيچ !
و حالا كه سرنوشتم بازيچه تك سرفه هاي سل گرديده ، ميخواهم به شما اطلاع بدهم كه ... آقاي مدير ... من هرچند كارم حروفچيني است و هر چند حروفچينم ... اما به جراحات ريه هاي مسلولم سوگند ... من ديگر اين مطالب را كه هيچ چيزشان به درد من مربوط نيست نميچينم !
فهميديد آقاي مدير ... نميچينم
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها