بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/11

مهتاج از پشت پنجره بلند كتابخانه آن دو را را كه در محوطه باغ قدم می زدند را زیر نظر داشت تصمیم گرفته بود غیرمستقیم وارد شود؛ وارد آن مسائل و موضوعاتی كه فقط به خود یاشار مربوط می شد، به خودش و دوستی بسیار نزدیك كه اجازه ورود به آن حریم را داشت. و بایادآوری افكار زیركانه اش لبخندی برلب نشاند. بهروز همان شخصی بود كه می توانست از طریق او یاشار را زیر نظر بگیرد و بفهمد كه آن دخترك كیست، همان كه از بی اسم و رسم بودنش به شدت می ترسید و از طرفی عشقش درمان قطعی تنها وارثش بود.(می تونم این دوستی از هم گسیخته رو به هم پیوند بدم، بهروز اون دختر رو به من معرفی می كنه و من ... نه ... نه، دوست ندارم اشتباهات گذشته رو تكرار كنم و به خاطرش بارها و بارها مواخذه بشم.
از طرفی هیچ دلم نمی خواد این ثروتی رو كه سالها به خاطرش زحمت كشیدم بسپارم به دست دختری ندار و نسلی كه از اون بوجود می آد. فقط كافیه به وسیله بهروز اون دختره رو پیدا كنم، بعد همه چیز درست می شه.)
مهتاج نمی دانست كه آن دوستی از هم گسسته اگر با مهارتهای ذهنی او هم بند بخورد باز هم تركهایی دارد.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/11

مهتاج پشت میز نشست و رو به سیمین كرد و پرسید: - پس وفا كجاست؟
سیمین پاسخ داد:
- كمی خسته بود رفت خونه استراحت كنه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- سیمین به پسرت بفهمون كه حسادت چیز خوبی نیست!
سیمین با ناراحتی گفت:
- وفا به كسی حسادت نمی كنه.
مهتاج گفت:
- اما رفتارش اینطور می گه.


سیمین گفت: - فكر می كنید داره به یاشار حسادت می كنه؟
مهتاج به سیمین نگاه كرد و گفت:
- خوب نیست مادر و دختر به خاطر بچه ها با هم جر و بحث كنند.
سیمین پاسخ داد:
- مامان ...! من قصدم جر و بحث كردن با شما نیست فقط دوست ندارم به بچه های من وصله ناجور بچسبونید!
مهتاج با خونسردی گفت:
- بچه های تو، نوه های من هم هستند فقط خواستم بدونی حسادت خود آدم رو داغون می كنه، ضرر زیادی به طرف مقابل نمی زنه.
و سپس به ویدا كه در آستانه ورودی به سالن بود گفت:
- ویدا جان برو ببین این پدر و پسر كجا غیبشان زد، شام از دهن افتاد.
ویدا جان از همانجا كه ایستاده بود به سمت كتابخانه بازگشت.
- شنیدم بلیط رزرو می كردی. به مین زودی قراره برگردی؟
یاشار سیگار حسام را برایش روشن كرد و گفت:
- نه، می خوام چند روزی برم مسافرت.
حسام گفت:
- مسافرت؟!
یاشار پاسخ داد:
- بله، از نظر شما ایرادی داره؟
حسام دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- نه ... فقط می تونم بپرسم كجا؟
یاشار گفت:
- البته ... می رم تهران.
حسام با كمی تعجب گفت:
- تهران؟ برای دیدن جای به خصوصی می روی؟
یاشار گفت:
- نه، برای دیدن شخص بخصوصی می روم.
حسام بعد از كمی مكث با تردید گفت:
- من می شناسمش؟
یاشار گفت:
- هنوز نه، ولی به زودی شما رو با هم آشنا می كنم.
حسام صاف روی مبل نشست و با جدیت گفت:
- تو داری می ری سراغ اون دختره، درسته؟
یاشار با كمی مكث گفت:
- اگه اینطور باشه اشكالی داره؟
حسام با تغیر گفت:
- بله ... بله، همه اش اشكاله!
یاشار گفت:
- ولی من هیچ مانعی در این كار نمی بینم. من ...
حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یاشار تو اینجا ...
و بعد متوجه تن صدایش شد و آرامتر گفت:
- تو اینجا ویدا رو داری، درست نیست پای یك دختر دیگه به زندگیت باز بشه.
یاشار با جدیت گفت:
- خواهش می كنم بابا، من و شما در این باره قبلا مفصلا صحبت كردیم.
حسام گفت:
- درسته، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
- چرا ... چرا رسیدیم یك نتیجه كاملا قانع كننده، من نمی تونم ویدا رو به عنوان شریك زندگی و همسر قبول كنم.
حسام با عصبانیت گفت:
- برای چی؟ ویدا خانومه، تحصیل كرده است، شناخته شده و از همه مهمتر تو رو دوست داره. پس دیگه چی می خواهی؟
- هیچی، اون همه چیز تمامه، عیب از منه، من نمی تونم ویدا رو دوست داشته باشم. نمی تونم به خودم و اون دروغ بگم.
حسام لحظاتی به او نگاه كرد و گفت:
- چطور می تونی اینقدر بی انصاف باشی؟ ویدا برای درمان تو سالها زحمت كشید.
یاشار گفت:
- من هنوز درمان نشدم.
حسام گفت:
- پس برای چی می خواهی به اون دختر پیشنهاد ...
یاشار گفت:
- فعلا قصد دارم برم دنبال دلم، فقط همین!
حسام گفت:
- بعدش چی؟ فكر می كنی صبر می كنه كه تو یك روزی درمان بشی؟ اصلا راجع به اون دختر چی می دونی؟
یاشار گفت:
- هیچ چیز و همه چیز.
حسام گفت:
- یعنی چی؟ تو دیوونه شدی پسر!
یاشار گفت:
- گفتم كه دارم به حرف دلم گوش می كنم.
حسام با جدیت گفت:
- پس عقلت چی؟ نمی خواد كمكت كنه؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- عقلم می گه به گمانم این عشقه كه در جسم و روحت رسوخ كرده.
حسام با تمسخر گفت:
- از خودت در مورد پیدایش این عشق ناگهانی چیزی پرسیدی؟
یاشار گفت:
- توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك برد.
حسام با همان لحن تمسخر بار گفت:
- از كجا فهمیدی كه صادقه؟
یاشار بدون آنكه ناراحت شود پاسخ داد:
- هیچ كس نتوانسته تا به امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.
حسام از جابرخاست و به سمت در خروجی رفت، لحظاتی ایستاد و بعد گفت:
- اینها همه اش چرنده یاشار، چشمهات رو باز كن و ببین چطور اون دختر تونسته اینقدر راحت تو رو فریب بده.
این بار یاشار با تغیر گفت:
- فریب ...؟! لیلای من ساده تر از این حرفهاست.
حسام با تمسخر گفت:
- لیلای من ...
در را باز كرد، ویدا با سرعت خود را عقب كشید. حسام با تعجب به او نگاه كرد می دانست كه تمام حرفهایشان را شنیده است. ویدا نگاه غم زده اش را به او دوخت و گفت:
- شام آماده است دایی جان.
و نگاهی گذرا به یاشار كه روی مبلی و
__________________
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/12

بعد از آن جنگ لفظی كه با پدرش داشت شب را با افكاری مغشوش سپری كرد. حالا كه آدرسی از لیلا بدست آورده بود به راحتی می توانست او را پیدا كند. برای دیدنش مردد مانده بود اگر به سراغش می رفت او را می دید و بعد از مدتی او را هم مانند خودش گرفتار می كرد می توانست آینده روشن و درخشانی برایش بسازد؟ مطمئنا می بایست با تمام افراد خانواده اش بجنگد. تا آن روز فقط پدرش از موضوع باخبر بود تمام سعی اش را كرده بود تا او را راضی كند و اما بعد ... بعد چی؟ و از خودش پرسید، (بعدش هم فقط باید با پدرت بجنگی؟ نه یاشار خودت رو كه نمی تونی گول بزنی. مهتاج، مادربزرگ راضی كردنش محاله. اگر تا به حال هم سكوت كرده فقط به این دلیله كه چیزی نمی دونه. تو كه با طرز تفكر اون آشنا هستی.
حاضره تمام اموالش رو بسوزونه ولی ... مادر بزرگ هم به كنار، عمه سیمین چی؟ مطمئنا در این جریان روابطش با پدر به هم می خوره. وفا هم كه معلومه، از همین حالا جبهه گیری كرده و ویدا ... سكوتش دردآوره! اگه به خاطر من مریض بشه. یعنی خودم رو می بخشم؟ ای كاش لب باز می كرد و حرف می زد، به من ناسزا می گفت اما سكوتش از فحش و ناسزا هم بدتره ... و تمام این اتفاقات وقتی می افته كه من با لیلا یك بار دیگه روبرو بشم، میزان علاقه ام به اون رو بسنجم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم ... نه ... نمی تونم قیدش رو بزنم. سه ماه صبر نكردم، انتظار نكشیدم تا حالا با شك و تردید قید این ملاقات رو بزنم. هرچه باداباد!)
لحظه ای كه هواپیما به زمین می نشست تمام وجودش لرزید. و این فرودگاه تهران، در خروجی .... ازدحام ... مسافران، تاكسیها ...
- آقا ... آقا ... چمدونتون رو ببرم؟
بی اعتنا از كنار پسرك گذشت و از پله ها پایین رفت.
- آقای محترم، برسونمتون؟
یاشار به جوانی كه هم سن و سال خودش به نظر می رسید نگاه كرد. قابل اعتماد به نظر می آمد. دستش را داخل جیب كتش كرد آدرس را بیرون كشید و به سمت او كه منتظر ایستاده بود گرفت و گفت:
- می رم به این آدرس.
جوان را از دست او گرفت نگاهی سطحی به آن انداخت و گفت:
- دربست می برم، فكر نمی كنم مسافر دیگه ای برای اون حوالی به تورم بخوره.
یاشار آدرس را از جوان گرفت و گفت:
- مهم نیست.
جوان در ماشین را برایش باز كرد و گفت:
- پس بفرمائید.
لحظاتی بعد ماشین به سمت آدرس او حركت كرد. جوان بی مقدمه سر صحبت را باز كرد و گفت:
- از ته لهجه ای كه دارید معلومه كه تهرانی نیستید.
یاشار گفت:
- بله، گیلانی هستم.
جوان نیم نگاهی به او كرد و گفت:
- جسارتا می گم، اما سر و وضعتون جوری بود كه فكر كردم می رید اون بالاها. وقتی آدرس رو دیدم تعجب كردم. گویا اولین باره كه به این آدرس می رید.
یاشار گفت:
- درسته، دنبال یك نفر می گردم.
جوان گفت:
- كلاهتون رو برداشته؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- نه، اما بدجوری حواسم رو پرت كرده.
جوان خنده كوتاهی كرد و گفت:
- آهان، پس مسئله عشقیه! اما چطور اون پایین، مایین ها؟
یاشار نگاهی به جوان كرد و گفت:
- مگه ایرادی داره؟
جوان گفت:
- نه، ولی خب كمی غیر معموله، می فهمید كه؟
و پشت ترافیك متوقف شد. یاشار نگاهی به ساعتش انداخت گرمای كلافه كننده ای بود، كولر ماشین خراب بود راننده جوان شیشه ها را پایین داده بود تا از درجه حرارت بكاهد اما یاشار احساس می كرد نه تنها خنك نشده بلكه حرارتی سوزان از كف خیابان و آسفالت آن، دمای بدنش را بالاتر می برد.
- كی این ترافیك تموم می شه؟
جوان لبخندی زد و گفت:
- زیاد طول نمی كشه فقط ممكنه وقتی رسیدیم اون جلو، پشت یك چراغ قرمز طولانی تر از این ترافیك گیر بیافتیم.
یاشار گفت:
- كی قراره به مقصد برسیم؟
جوان لبخندی زد و گفت:
- مثل این كه اولین باره كه به تهران می آیید؟
یاشار گفت:
- بله، این همه شلوغی، ازدحام، شما اینجا چطور زندگی می كنید؟
جوان گفت:
- طبق عادت زندگی می كنیم، همه ما آدمها همین طور هستیم.
و یاشار به یاد حرف لیلا افتاددلم برای شلوغی شهرم تنگ شده.)
جوان نوار ترانه ای داخل ضبط گذاشت و همراه خواننده چند بیتی خواند.

به هر طرف پر می كشم به شوق دیدن تو
تو هر خونه سر می كشم به شوق دیدن تو
عكسهای تو، رویای تو همیشه روبرومه
دیدن تو خنده تو یگانه آرزومه

- شرح حال خود شما بود نه؟
یاشار همراه جوان خنده كوتاهی كرد. شاید حق با او بود این همه انتظار كشیده بود این همه راه آمده بود فقط به شوق دیدن او كه در این چند وقت تمام رویاهایش شده بود.
ماشین سر كوچه متوقف شد و گفت:
- این هم كوچه، می خواهید بروم داخل كوچه؟
یاشار نگاهی به اطراف انداخت آن وقت از روز كوچه نسبتا شلوغ بود. در حالی كه از ماشین پیاده می شد گفت:
- چند لحظه صبر كنید.
جوان ماشین را خاموش كرد و به انتظار او نشست. یاشار قدم به داخل كوچه گذاشت؛ درست سر كوچه چشمش به مغازه كوچكی افتاد و به سمت مغازه تغییر مسیر داد. احساس می كرد با ورود به مغازه با لیلا روبرو خواهد شد. برخلاف تصورش مغازه یك خرازی بود كه لوازم التحریر هم در آن فروخته می شد. فكر كرد شاید آدرس را اشتباه آمده، اما صاحب مغازه او را متوجه خود كرد.
- چیزی لازم داشتید؟
و توجه مشتریهایش را هم به او جلب كرد.
- دنبال یك آدرس می گشتم، گویا اشتباه آمدم، خیابان ... كوچه ...
- همین جاست آقا، درست اومدید.
یاشار نگاه كوتاهی به مشتریهای كنجكاو انداخت و گفت:
- متشكرم.
و از مغازه خارج شد. قاعدتا آنجا باید با پدر لیلا برخورد می كرد اما نه آن مغازه، مغازه لبنیاتی بود نه آن مرد جوان می توانست پدر لیلا باشد. به دنبال پلاك، تمام پلاك ها را خواند و بالاخره پلاك مورد نظرش را یافت.
نفس عمیقی كشید و دستش به سوی زنگ كشیده شد و آن را فشرد. یك بار دیگر صحبتهایش را در ذهن مرور كرد،( خب اگر خود لیلا بیاید جلوی در مشكلی نیست اما اگر یكی غیر از اون اومد، اون وقت باید بگم آدرس رو اشتباه آمده ام و فردا دوباره ...)

__________________
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/12

در باز شد، خانمی در حالی كه چادرش را محكم گرفته بود جلوی در ظاهر شد. نگاهی پر تردید به او انداخت و گفت: - بفرمائید؟
یاشار ناخودآگاه گفت:
- منزل ناصر فهیمی ...
و خودش هم ماند كه در پاسخ بله آن زن چه بگوید.
- نخیر آقا، چند ماهه كه از اینجا رفته اند.
ایكاش گفته بود بله و او را غافلگیر كرده بود، اما پاسخش سطل آب سردی بود كه در آن گرمای سوزنده بر سرش ریختند. دستش را به دیوار زد و ناباورانه پرسید:
- رفتند؟ كجا؟
- كسی خبر نداره راستش ما تازه وارد این محله شدیم اما از همسایه ها شنیدم كه بی خبر از این محل رفتند.


یاشار تكیه اش را به دیوار داد یعنی تمام آن تلاشها و انتظارها و این شوق وصف ناپذیر برای رسیدن به این كوچه همه بی ثمر بود؟ و از نو ... باز هم انتظار. آنقدر مایوس و ناامید شده بود كه نفهمید آن زن چه وقت در را بسته. وقتی قصد بازگشت داشت دوباره در باز شد و زن او را صدا كرد. - آقا ... آقا ... صبر كنید.
یاشار عجولانه به سمت او چرخید.
- دخترم می گه، دختر عباس آقا، با دخترشون دوست بود، شاید اون بدونه كجا رفتند.
یاشار پرسید:
- عباس آقا؟
- بله، اون در روبرویی.
یاشار به دور و بر نگاه كرد، لیلا از دوستش هم اسم برده بود اما او نمی توانست اسم او را به یاد بیاورد. از زن تشكر كرد و با ناامیدی در روبرویی را زد.
- كیه؟
یاشار مقابل آیفون ایستاد و گفت:
- می بخشید خانم من دنبال منزل آقای فهیمی هستم.
- شما؟
یاشار گفت:
- می شه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در؟
- بله، چند لحظه صبر كنید.
در حیاط كه باز شد و مریم آهسته به بیرون سرك كشید، یاشار پشت به او ایستاده بود و انتهای كوچه را نگاه می كرد.
- بله ... آقا.
یاشار به سمت او چرخید و گفت:
- سلام خانم.
مریم مات و مبهوت به او نگاه می كرد، نمی توانست باور كند شاید هم او اشتباه می كرد اما مرد جوانی كه مقابلش ایستاده بود با آنچه كه لیلا برایش تعریف كرده بود و او در ذهنش تصویرش را ساخته بود شباهت زیادی داشت.
- س ... سلام آقا ... شما ... شما دنبال منزل فهیمی بودید؟
یاشار كه متوجه دستپاچگی و حیرت مریم شده بود گفت:
- بله مثل این كه از اینجا رفته اند، صاحبخونه جدید می گفت شاید شما از اونها خبر داشته باشید.
مریم در حالی كه چشم از او نمی گرفت پرسید:
- شما با آقای فهیمی كار دارید؟
یاشار كمی به اطراف نگاه كرد و گفت:
- راستش ... راستش ...
مریم آهسته و با احتیاط گفت:
- با لیلا؟
لبخندی كم رنگ روی لبهای یاشار نقش بست. مریم ذوق زده ادامه داد:
- آقای گیلانی؟
یاشار نفس آسوده ای كشید و گفت:
- یاشار گیلانی هستم، راستش نمی دونم می تونم به شما اعتماد كنم یا ...
مریم به داخل حیاط نگاه كرد و با همان ذوق و ناباوری گفت:
- من مریم هستم، دوست لیلا، اون دختره كله شق زیاد از شما برام تعریف نكرده، یعنی نه اینقدر كه فكرش رو بكنم كه واقعا حالا اینجا باشید. می گفت ...
و صدای مادرش از داخل ساختمان شنیده شد:
- مریم ... مریم ... كجا رفتی دختر؟
مریم به سمت حیاط برگشت و گفت:
- الان می آم.
یاشار بی صبرانه پرسید:
- حالش چطوره؟ خوبه؟ برای چی از اینجا رفتند؟
مریم لبخندی زد و گفت:
- حالش خوبه، حالا نمی تونم صحبت كنم. شماره منو یادداشت كنید ساعت هشت با من تماس بگیرید، مادرم می ره مسجد.
یاشار به دنبال كاغذ و قلم جیبهایش را گشت و بعد همراهش را بیرون آورد و در حالی كه شماره مریم را ثبت می كرد گفت:
- فعلا به لیلا درباره من چیزی نگوئید.
مریم گفت:
- باشه، اما وقتی زنگ زدید می پرم كه چرا.
یاشار لبخندی زد به او نگاه كرد و گفت:
- متشكرم، فعلا خداحافظ.
مریم در حالی كه با نگاهش او را كه به سمت سركوچه می رفت دنبال كرد و زیر لب گفت،(پدرسوخته عجب تیكه ای تور زده و رو نمی كنه، الهی خفه شی دختر! با ما هم؟)
یاشار سوار ماشین شد و گفت:
- می بخشید كه معطل شدین.
جوان گفت:
- عیبی نداره چون می ره روی حساب كرایه تون.
و لبخندی زد و ادامه داد:
- خب حالا كجا تشریف می برید؟
یاشار گفت:
- لطفا یك هتل، شما می تونید شماره ای در اختیار من بگذارید تا هر وقت لازم بود منو به مقصدم برسونید؟
جوان در حین رانندگی گفت:
- متاسفانه خیر، چون من همیشه در دسترس نیستم.
و خنده كوتاهی كرد و گفت:
- شما رو می برم یك هتل درجه یك، فقط باید مایه زیاد داشته باشید چون خدمات خوبی ارائه می ده، هر وقت ماشین بخواهید با راننده و یا بی راننده در اختیارتون می گذاره، توی شمال شهر هم قرار گرفته، برای همین كرایه یك اتاقش خیلی گرون می شه، برای شما كه مشكلی نیست؟
یاشار گفت:
- نه، مهم نیست، برین همونجا لطفا.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/12

- سلام خانم گیلانی حالتون چطوره؟ - تماس گرفتم تا از شما به خاطر حضورتون توی مراسم تشكر كنم.
- خواهش می كنم خانم گیلانی وظیفه ام بود.
مهتاج با كمی تردید گفت:
- یاشار چطور بود؟
- ظاهرا از گذشته بهتره اما ... خانوم گیلانی مشكل نوه شما رو من نمی تونم حل كنم، حضور دوباره من توی زندگیش یادآور بعضی از خاطراتیه كه هنوز براش تلخ و غیرقابل باوره. نه من و نه اون، هیچ كدوم نمی تونیم مثل گذشته با هم رابطه ای صمیمانه داشته باشیم. نظر من اینه كه می تونه ضمن كار و به زودی یك دوست یا به قول شما محرم، پیدا كنه.
مهتاج دلش می خواست بگویداحتیاجی به نظرات فیلسوفانه شما ندارم، این تو هستی كه نمی خواهی با دیدن یاشار یادت بیاد زنت، مهشید یك روزی نامزد عقدی و عشق رفیقت بوده.)


اما از اتمام صحبتهایش فاكتور گرفت و با یك خداحافظی ساده به او فهماند كه حسابی از او دلخور و ناامید شده است. همانطور كه كنار میز تلفن ایستاده بود به حسام كه در حال پوشیدن كتش بود نگاه كرد و گفت: - یاشار می گفت داره می ره تهران.
حسام گفت:
- درسته، می رفت كمی استراحت كنه.
مهتاج گفت:
- اونجا، توی اون شهر شلوغ؟!
حسام گفت:
- توی اون شهر شلوغ، حتما جای دنجی رو سراغ داشته كه رفته.
- دیشب دمق بود، با هم حرفتون شده؟
حسام به او نگاه كرد و با كمی مكث گفت:
- نه ... نه حرفمون نشده.
مهتاج با جدیت گفت:
- حسام تو در مورد اون دختر چی می دونی؟
حسام با تعجب به او نگاه كرد و مهتاج ادامه داد:
- نگو كدوم دختر؟ خودت خوب می دونی كدوم دختر رو می گم.
حسام گفت:
- من هیچی از این عشق ناگهانی نمی دونم فقط می دونم این وسط سیمین و ویدا نابود می شن، سیمین به اندازه ویدا خوددار و تودار نیست ناراحتی رو توی چشمهاش می شه خوند. ویدا هم كه ... مامان شما با این پسره صحبت كنید.
مهتاج گفت:
- من این كار رو نمی كنم؛ یك دفعه توی ازدواج تو دخالت كردم نتیجه اش رو دیدم، سرزنشهاش رو هم هنوز دارم می شنوم برای هفت پشتم بسه!
حسام با جدیت گفت:
- حتی اگه بفهمی دختری رو كه تنها وارثشون در نظر گرفته لیاقت این ثروت رو نداره؟
- حتی اگه مطمئن باشم كه كثافت تر و آشغال تر از سونیاست!
مهتاج چنان با جدیت صحبت كرد كه خودش هم حرفهاش را باور كرد. حسام كمی مكث، و سپس سالن را ترك كرد. مهتاج بار دیگر گوشی را برداشت و شماره مورد نظرش را گرفت، بعد از برقراری ارتباط گفت:
- سلام آقای ملكی.
- سلام خانم گیلانی، حالتون چطوره؟
- خوبم، جناب ملكی، سوالی از شما داشتم.
- بفرمائید.
- چطور می شه شخصی رو پیدا كرد كه هیچ نشونی از اون به جز یك اسم نداری؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/12

حالا كه در یك قدمی او بود قاعدتا نباید استرسی می داشت، اما درست برعكس، از وقتی قدم به آن شهر شلوغ گذاشته بود لحظه ای آرام و قرار نداشت. نه مزه غذای لذیذ و مطبوع هتل را فهمیده بود نه توانسته بود در اتاق دنج و راحت و زیبایش لحظه ای استراحت كند فقط به عقربه های ساعت چشم دوخته بود كه احساس می كرد برعكس همیشه، كند و آهسته حركت می كنند. بالاخره راس ساعت هشت بدون لحظه ای تعلل گوشی را برداشت. مریم سجاده مادرش را داخل نایلون گذاشت و گفت:
- مامان، دیرت شد، الان اذان می گن.
مادر مریم نایلون را از دستش گرفت و گفت:
- باز زده به سرت؟ تازه ساعت هشته، نیم ساعت دیگه به اذون مونده.


مریم در حالی كه او را به سمت در هل می داد گفت: - شما و رعنا خانوم تاتی تاتی راه می رین تا برسید اونجا اذون هم گفتن، نماز هم ...
و صدای زنگ تلفن به هوا رفت. مریم با عجله گفت:
- خداحافظ مامان.
و با سرعت وارد اتاق شد و گوشی را برداشت:
- بله ... نخیر اشتباهه.
و فورا گوشی را گذاشت و به مادرش كه جلوی در اتاق ایستاده بود و او را نگاه می كرد گفت:
- مامان دیرت شد.
مادر مكثی كرد و گفت:
- مریم وای به حالت اگه شیطونی كه افتاده به جونت رو نندازی دور!
مریم با اعتراض گفت:
- مامان، كدوم شیطون؟
و بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شد. مادر مریم به تلفن اشاره كرد و گفت:
- همین شیطون ...
مریم گوشی را برداشت و گفت:
- الو سلام لیلا جون ... یك لحظه صبر كن تا ببینم مامانم چی می گه.
جلوی گوشی را گرفت و گفت:
- دستت درد نكنه مامان، حالا دیگه به من هم شك می كنی؟ بیا گوش كن ببین لیلاست یا ... استغفرالله! برو دیگه دیرت شد.
مادر مریم در حالی كه سرش را تكان می داد گفت:
- لعنت بر شیطون!
و اتاق را ترك كرد. مریم گوشی را كنار گوشش گرفت و گفت:
- سلام، می بخشید كه معطل شدید.
یاشار لبه تخت نشست و گفت:
- اگه نمی تونید صحبت كنید یك وقت دیگه تماس می گیرم.
مریم گفت:
- نه ... فقط اجازه بدهید ببینم مامان بلای من فال گوش نایستاده باشه.
با عجله از جا برخاست و از پشت پنجره به حیاط چشم دوخت. مادرش چادرش را سر كرد و از در خارج شد. و بعد به سرعت كنار تلفن نشست گوشی را گرفت و گفت:
- خب حالا می تونیم صحبت كنیم.
یاشار بی صبرانه گفت:
- خانم فهیمی چه كار می كنه؟ شما كه آدرسش رو دارید.
مریم كلمات را با تعجب تكرار كرد:
- خانم فهیمی؟ هنوز اینقدر رسمی هستید؟
یاشار از لحن صحبت مریم لبخندی زد و گفت:
- شما از من چی می دونید؟
مریم گفت:
- من؟! هیچی، مگه این ورپریده بروز داد كه چه اتفاقی براش افتاده؟ فقط گفت توی اون جنگل با یك آقای شق و رق كه شما باشید آشنا شده؛ یك آشنایی ساده، اما نگفت دیگه شیرین و فرهاد شده اید و ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- خانم فهیمی هر چی گفته حقیقت بوده.
مریم گفت:
- می شه اول به جای استفاده از كلمه مركب خانوم فهیمی، خیلی ساده بگین لیلا؟
یاشار گفت:
- یك بار از این كلمه استفاده كردم اما دوست شما درست و حسابی، به حسابم رسیده!
مریم گفت:
- دوست من دست هر چی خنگه از پشت بسته، راستی شما چطور بعد از سه، چهارماه گذرتون به اینجا افتاد؟ اصلا چطوری اینجا رو پیدا كرده اید؟
یاشار گفت:
- راستش همونجا، توی جنگل از لیلا خواستم با هم در ارتباط باشیم ولی خب یا من خواسته ام را بد و ناجور بیان كردم یا اون از حرف من برداشت بدی داشت، به هر حال ... به هر حال ...
مریم فورا گفت:
- شما رو شست و آویزونتون كرد!
یاشار تبسمی كرد و گفت:
- درسته، من شماره همراهم رو براش یادداشت كردم اما هر چی صبر كردم تماس نگرفت.
مریم خندید و گفت:
- تماس؟! شما انتظار داشتید این دختره كله شق و یك دنده با شما تماس بگیره؟ مطمئنم بدون این كه شماره رو بخونه، پاره پاره اش كرده و انداخته اش دور. خب شما چطور اینجا رو پیدا كردید؟
یاشار گفت:
- وقتی خبری از لیلا نشد وكلیم رو فرستادم اینجا تا به وسیله اسم و فامیل خودش و پدرش از طریق دبیرستان آدرس انو برام گیر بیاره، فكر می كنم كار مشكلی باشه كه توی این همه دبیرستان دنبال اسمی بگردی كه می تونه مشابه های زیادی داشته باشه.
مریم خندید و گفت:
- بله و با این شق القمری كه شما كردید دیگه جای این سوال نمی مونه كه هدفتون از این ارتباط چیه؟
یاشار كمی روی تخت جابجا شد و گفت:
- پس شما می تونید آدرس جدیدش رو به من بدین؟
مریم با خونسردی گفت:
- نه ...
یاشار گفت:
- نه ... نكنه شما هم از اون بی اطلاع هستید؟
مریم گفت:
- نه، اما شما كه با اخلاقش آشنا هستید، دوست ندارم آدرسش رو به شما بدم و بعد اون با اخلاق گندش بیافته به جونم، مخصوصا حالا ...
یاشار گفت:
- حالا ...؟ منظورتون چیه؟
مریم گفت:
- از بعد از امتحان كنكور، استرسش بیشتر شده، برای قبول شدنش یك دل نگرانی داره، برای قبول نشدنش یك جور دیگه، بگذریم من می تونم لطفی به شما بكنم.
یاشار گفت:
- ممنون می شم.
مریم گفت:
- من و لیلا فردا قراره بریم بیرون، شما می تونید اونو ببینید، من به شما می گم كجا.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/12

زیور جلوی در آشپزخانه ایستاد و خطاب به لیلا كه مشغول كم كردن شعله زیر قابلمه بود گفت: - نمی فهمم این ناصر چرا اینقدر سر به هوا شده، اینقدر بی فكر شده كه اجازه داده جنابعالی با اون دوست خلافت بیافتد توی خیابونها و ولگردی كنید.
لیلا به سمت زیور چرخید و گفت:
- به همون دلیلی كه این اجازه رو به محبوبه می ده و ...
زیور گفت:
- محبوبه با تو فرق داره، تو درست مثل آدمهای سابقه دار می مونی.
لیلا گفت:
- شاید فهمیده یك آدم رذل اون سابقه رو برام درست كرده!


زیور از جلوی در كنار رفت و به او كه به سمت در سالن می رفت گفت: - پس مواظب باش این دفعه همون آدم رذل یك سابقه بزرگتر واست درست نكنه! در ضمن زود برگرد ممكنه غذات بسوزه.
لیلا جلوی در مكثی كرد، خیلی دلش می خواست جواب زیور را بدهد اما به یاد روزی افتاد كه پدرش در برابر چشمان حیرت زده او التماس كرده بود:
(لیلا جان، غلط كردم، به خدا اشتباه كردم، خریت كردم، نفهمیدم دارم چی كار می كنم و این زن ولگرد رو وارد زندگی خودم و مادرت كردم. حالا كه شده، نمی تونم به این راحتی از سرم بازش كنم، با همون خریت مهریه اش رو سنگین كردم. حالا اگه بخوام بفرستمش بره باید حاصل سالها زحمت كشی ام رو دودستی تقدیمش كنم. پس باهاش راه بیا می دونم تقصیر تو نیبست اما تحملش كن باور كن وقتی می رسم پشت در خونه، مثل بید می لرزم، باید بیام و به شكوه و شكایاتش گوش كنم پس ... كوتاه می آم.)
سالن را ترك كرد. هنوز پله ها را تا انتها نرفته بود كه صدای در حیاط بلند شد از پله ها بالا رفت. در كه باز شد چهره همیشه خندان مریم ظاهر شد.
- سلام ... تو كه هنوز آماده نشدی!
لیلا از جلوی در كنار رفت و گفت:
- بیا تو، الان آماده می شم.
مریم به همراه لیلا وارد زیرزمین شد و گفت:
- انگار دیگه درست و حسابی نقل مكان كردی اینجا.
- این نونی بود كه تو، توی دامن گذاشتی، خدا ازت نگذره دختر!
مریم گفت:
- من فكر تو رو كردم، اگه خواستی با محبوبه هم اتاق بشی، هر روز جنگ و مرافعه داشتی، اصلا تقصیر منه، اومدم كمكت كردم اینجا رو مثل دسته گل تر و تمیز كردم، مستقلت كردم ...
لیلا گفت:
- بسه ... بسه دیگه. بیا بریم باید زود برگردم.
مریم جلوی لیلا ایستاد و گفت:
- جون من این دفعه رو عجله نكن حالا كه ناصرخان آدم شده ...
لیلا با جدیت گفت:
- چی گفتی؟
مریم گفت:
- منظورم این بود كه سر به راه شده ...
و در حالی كه مقنعه لیلا را مرتب می كرد گفت:
- تو دیگه غر نزن، زود باش، شب شد، دیر شد ... یك امروز رو حال بده.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- درست حرف بزن دختر، تا دیر نشده بریم.
یاشار نگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساخت زودتر از قراری كه با مریم گذاشته بود به پل هوایی رسیده و در انتظار آنها به ماشینهایی كه با سرعت از زیر پل عبور می كردند چشم دوخته بود. كمی دچار سرگیجه شده بود، روی پل قدم می زد و بی اعتنا از كنار دختران و پسران جوانی كه گهگاهی متلكی نثارش می كردند می گذشت. حالا كه به آنجا رسیده بود مانده كه به او چه بگوید، چرا آمده بود؟ از او چه می خواست؟ و به یاد مهشید افتاد ... و آن عشق جنجالی و صحبتهای مهشید در آخرین روز، واقعیات تلخی كه در تار و پود وجودش نقس بسته بود.
(یاشار تو بیماری، نمی تونی یك زندگی زناشوئی كامل و سالم داشته باشی نه با من نه با یكی دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
و بعد صدای لیلا را به وضوح شنید:
- در مورد من چی فكر كردی؟
به سمت صدا برگشت؛ دختری جوان با حالتی عصبی این جملات را بر زبان جاری می كرد و سعی داشت خود را از دست جوان مزاحم یا شاید هم دوستش رها كند. وقتی متوجه نگاههای خیره یاشار شد با همان حالت عصبی و تهاجمی گفت:
- چیه؟ به چی نگاه می كنی، همه شما آشغالید، دروغگوئید؟
و توجه رهگذران را به خود جلب كرد و با سرعت در حالی كه پسر جوان را سردرگم رها كرده بود از پله ها پایین رفت.
هنوز ذهنش به دنبال جوابی برای این سوال می گشتL در مورد من چی فكر كردی؟)
كه اول مریم و لحظه ای بعد به دنبالش لیلا آخرین پله را بالا آمدند. لیلا اصلا متوجه او نبود و این فرصت را به او می داد كه نگاهش را از تصویر او پر كند. قلبش به شدت می زد درست مثل آدمی كه قصد دارد دست به كار خلافی بزند در تردید بود. نگاه سماجت بار مریم به او می گفت كه( بیا جلو ... چرا معطلی؟)
چرا به نگاه نمی كرد؟ چرا متوجه حضور او نمی شد؟ این همه بی تفاوتی اش نسبت به اطراف و آدمهای اطرافش از كجا سرچشمه می گرفت؟ وقتی به خودش آمد كه مریم برگشت و ملتمسانه نگاهش كرد و با صدایش او را كه چون كودكی وحشت زده به گوشه ای از وجودش پناه برده بود بیرون كشید.
هیجان زده و بلند گفت:
- لیلا ...
لیلا ناخواسته به پشت سرش نگاه كرد و با دیدن یاشار ناباورانه ایستاد، این بهت و حیرت به یاشار فرصت داد كه جلو برود.
لیلا با حیرت و ناباوری گفت:
- شما اینجا چه كار می كنید؟
- می خواستم شما رو ببینم.
لیلا هر آنچه در ذهنش نقش می بست را به زبان می آورد:
- منو؟! ... اینجا ...؟ برای چی؟!
- می تونیم بریم جایی كه با شما صحبت كنم؟
- صحبت راجع به چی؟ خدای من چطور اومده اینجا؟ اصلا از كجا ...
و بعد به مریم نگاه كرد. مریم فورا خودش را بهت زده نشان داد و گفت:
- لیلا ... این آقا ...
و ساكت شد. می دانست دروغ گفتن و نقش بازی كردن فایده ای ندارد و با جدیت ادامه داد:
- خیلی خب برات توضیح می دهم اما نه حالا، همه نگاهمون می كنند بهتره بریم یك جایی كه بشه صحبت كرد.
لیلا نگاه گذرایی به یاشار كرد كه در انتظار به سر می برد و گفت:
- من ... من توی شمال یك جوری جدی داشتم باید می فهمیدید كه من ...
و مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- چرا دست از سرم برنمی دارید، از جون من چی می خواهید؟
یاشار گفت:
- هیچی، فقط دوستت دارم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/12

یاشار خودش را روی تخت رها كرد دستش را داخل موهایش فرو برد و به ساعتی قبل اندیشید به آن لحظه ای كه بی اختیار آن چه را كه در دل داشت بیرون ریخته بود: (دوستت دارم.)
حقیقت همین بود و او از آن فرار می كرد همانطور كه لیلا را فراری داده بود. لیلا فرار كرده بود چون نه به او و نه به احساس او اعتماد داشت و خودش فرار می كرد چون از عاقبت این عشق می ترسید، از بیماریش كه هنوز معلوم نبود چه وقت ختم به درمان می شود آن هم قطعی، اصلا چه كسی تضمین می كرد كه بعد از یك مدت دوباره دچار همان حالات نمی شود؟ آمده بود فقط او را ببیند اما خودش نفهمیده بود آن ابراز عشق عجولانه را چطور انجام داده.

***


لیلا پارچ آب را برداشت و یك لیوان دیگر برای خودش آب ریخت. احساس می كرد از درون آتش گرفته و می خواست این حرارت درونی را با لیوانهای آبی كه پی در پی می نوشد خاموش كند، مریم لیوان را از دست او گرفت و گفت: - بسه دیگه، خاموش نشد؟
لیلا با غضب نگاهش كرد و گفت:
- باید خفه ات می كردم.
مریم با جدیت گفت:
- من باید تو رو خفه می كردم، چرا مثل دیوونه ها فرار كردی برگشتی خونه؟
لیلا گفت:
- باید می ایستادم تا بعد از ابراز عشق بیاد جلو و ... اصلا چرا به من نگفتی تو رو دیده، چطور تو رو پیدا كرده؟
مریم گفت:
- اگه می گفتم امروز می اومدی تا اونو ببینی.
لیلا گفت:
- دیدمش، چی گیر تو اومد؟
مریم با دلخوری پاسخ داد:
- هیچی، من خواستم عوض تو كه داری خریت می كنی و پشت پا به بختت می زنی درهای بخت و اقبال رو به روت باز كنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- بخت و اقبال! تو اصلا می دونی اون كیه؟
مریم گفت:
- تو چی؟ تو می دونی به خاطر تو چند تا از دبیرستانهای تهران رو زیر پا گذاشته؟
لیلا در عوض پاسخ نگاهش را از مریم گرفت و مریم ادامه داد:
- همه دخترهای دم بخت منتظر چنین آدمی هستند؛ پولدار، عاشق، دیگه چی می خواهی؟ بنده خدا كیلومترها راه رو كوبیده اومده اون وقت تو با اون چطور رفتار كردی ...
لیلا خواست چیزی بگوید كه مریم گفت:
- هیچی نگو لیلا، واقعا كه دیوونه ای، اگه تو رو نمی خواست می گشت تا پیدات كنه؟ بعد از این همه مدت می اومد سر وقتت؟ خودت ازش پرسیدی از جونم چی می خواهی؟ خب جوابت رو داد لیلا ... لیلا تا مامانم نیومده بهش زنگ بزنم؟
لیلا به گوشی تلفن نگاه كرد، به خودش كه نمی توانست دروغ بگوید. از وقتی برگشته بود یك لیلای دیگر شده بود. تمام مدت لحظه به لحظه روزهای رفته فكر می كرد؛ از لحظه آشنایی اش با او تا آن برخورد شدید لفظی، بارها از خودش پرسیده بود دوستش داری؟ و هر بار كه جواب داده بود(نه)، قلبش فریاد كشیده بود دورغ می گی، دوستش داری و انتظار می كشیدی با اون كه آدرسی از تو نداشته بیاد سروقتت ... و حالا كه آمده بود ...
مریم چون سكوت او را دید گوشی را برداشت و گفت:
- بگیرم؟
لیلا نفس عمیقی كشید گوشی را از دست مریم گرفت روی دستگاه گذاشت و گفت:
- نه مریم، مطمئنا یك خانواده ای داره، اون هم یك خانواده با اصل و نسب و سرمایه دار، خودت قضاوت كن این فاصله طبقاتی به قول خودت گل و گشاد رو قبول می كنند؟ مگه خود تو نبودی كه می گفتی این فاصله طبقاتی ...
مریم فورا گفت:
- من غلط كردم، اون روزی كه این حرف رو می زدم نمی تونستم باور كنم یك نفر پیدا بشه این فاصله رو دور خیز كنه و بپره این طرف جامعه، حالا كه شده باورم شده، حرفهام رو پس می گیرم، زنگ بزنم ... جون مریم زنگ بزنم؟
لیلا گفت:
- خیلی خب پس بذار یك بار دیگه امتحانش كنم، اگه دوباره برگشت ...
مریم گفت:
- چی فكر كردی دختر؟ توی این دوره و زمونه این همه ناز و ادا خریدار نداره. می ره سروقت یكی دیگه. سركه سفت شیرین تر از عسل.
لیلا گفت:
- من هم همین رو می خواهم بفهمم. می خواهم مطمئن بشم.
مریم گفت:
- واقعا كه سه فاز عقبی! نمی دونم چطور به تو بفهمونم اگه قصدش مزاحمت بود توی شهر خودش فراوان بودن كه با یك بوق زدن، هلاكش بشن؛ بی زحمت، بی منت!
لیلا گفت:
- تو اون شماره ای رو كه بهت داد بده من، كاری هم نداشته باش؛ یعنی فضول كارهای من نباش.
مریم زیپ كیفش را باز كرد كاغذ كوچكی را كه شماره همراه روی آن یادداشت شده بود، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- خب اگه می ترسی بقاپمش چرا این همه ناز می كنی؟
لیلا شماره را گرفت و گفت:
- نمی ترسم بقاپیش، می ترسم نتونی زبونت رو نگه داری.
درست در همان لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد لیلا فورا دستش را روی گوشی گذاشت و گفت:
- مریم اگه خودش بود بهش بگو برگرده به شهرش، فهمیدی؟ حرف زیادی نمی زنی.
مریم با حالتی قهرآمیز گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
- سلام مریم خانوم، مزاحم كه نیستم.
مریم عمدا نگاهش را از لیلا گرفت و گفت:
- سلام آقای گیلانی، بفرمائید.
یاشار كمی مكث كرد و گفت:
- لیلا ... اونجاست؟
مریم بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
- بله همین جاست اما نمی خواد با شما صحبت كنه.
یاشار گفت:
- آخه چرا؟
مریم گفت:
- گفت به شما بگم برگردید شهرتون.
یاشار گفت:
- گوشی رو بدهید به لیلا، خواهش می كنم.
مریم گوشی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- می گذارمش روی پخش، شما صحبت كنید.
گوشی را گذاشت و دكمه پخش را زد. صدای یاشار در اتاق طنین انداخت ...
- گفته بودی در مورد شما چه فكری كردم. از خودتون بپرسید چرا این همه راه اومدم اینجا؟ جواب سوال اولتون رو هم می گیرید. شماره همراهم رو دادم به دوستتون، همین امشب برمی گردم، حرفهای زیادی با شما دارم، منتظر تماستون هستم. هروقت اطمینان پیدا كردید كه نظر سوئی ندارم بهم زنگ بزنید، فقط زیاد طول نكشه ممنون می شم. خداحافظ. از شما هم ممنونم مریم خانوم.
و صدای بوق ممتد كه حكایت از قطع تماس می كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/13

ملكی، مهتاج را خوب می شناخت؛ زنی بود كه هروقت لازم می دید به خودش اجازه می داد به هركسی پرخاشجویانه اهانت كند، حتی فرزندانش. حالا نوبت او بود، باید ساكت پشت میزش می نشست و اهانتهایش را تحمل می كرد، اما او هم آدمی نبود كه صحبتهای مهتاج را بی پاسخ بگذارد. - شما به چه اجازه ای این كار رو كردید؟
ملكی گفت:
- اجازه لازم نبود خانم گیلانی، من در قبال حق اوكاله ای كه دریافت می كنم كار انجام می دهم، هنوز نمی دانید شغل من همینه؟
مهتاج با عصبانیت گفت:
- پس شما حق الوكاله می گیرید و هركاری كه از شما خواسته بشه انجام می دهید، حتی اگر به منافع یكی از موكلین دیگر شما ضروری وارد بشه.


ملكی صاف روی صندلیش نشست و گفت: - نخیرخانم، اصلا نمی فهم
مهتاج گفت:
- منافع مالی نه آقای ملكی، حیثیت خانوادگی من.
ملكی گفت:
- این خانم ساكن تهران هستن، نوه شما از من خواست فقط یك آدرس براش بیارم همین، در ضمن فكر نمی كنم این دختر جوان، زن بدنامی باشه، اینطور نیست؟
مهتاج گفت:
- این دیگه به شما ربطی نداره، فقط بهتره بدونید آدم بی لیاقتی هستید!
ملكی با عصبانیت از جابرخاست و گفت:
- ایرادی نداره خانم حالا كه بی لیاقتی من به شما ثابت شده می تونید كارهای حقوقی كارخانجاتتون رو ببرید و بسپارید به دست یك فرد بالیاقت!
بعد به سمت قفسه ها رفت و در حالی كه چندین دفتر را از آن بیرون می كشید گفت:
- نتیجه این همه سال خدمت صادقانه من به شما، توهینات شما بوده، دیگه ادامه نمی دهم خانم گیلانی.
و دفترها را محكم روی میز مقابل مهتاج كوبید و گفت:
- به سلامت خانوم گیلانی!
مهتاج كه انتظار چنین عكس العملی را از جانب ملكی نداشت كمی لحن صدایش را عوض كرد و آرامتر گفت:
- جناب ملكی شما باید قبل از این كه دنبال كار نوه من برید به من اطلاع می دادید، باید ...
ملكی فورا گفت:
- نوه شما خواستند قضیه محرمانه بماند، این حماقت من بود كه به شما اطلاع دادم البته اگه شما هم نمی خواستید كه آدرس این خانم رو براتون گیر بیارم محال بود حرفی بزنم. من اسرار موكلینم رو فاش نمی كنم خانم ...
مهتاج گفت:
- بسیار خب، كاری است كه شده، حالا لطفا آدرس این خانم رو به من بدهید.
ملكی پشت میزش نشست و برای این كه جواب اهانات او را داده باشد گفت:
- چرا از خودشون نمی گیرید؟
مهتاج سعی كرد خشمش را فرو دهد، با جدیت گفت:
- چون نمی خوام بفهمه كه من آدرس این دخترخانم رو دارم.
ملكی گفت:
- من هم اجازه این كار رو ندارم.
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- آقای ملكی این مسئله حیاتی است، لطفا دست از لجاجت بردارید و آدرس رو به من بدهید و بعد از این هم فراموش كنید از چنین شخصی آدرسی دارید.
ملكی می دانست حسابی با غرور و اعصاب این زن خودكامه بازی كرده و اگر بیشتر از آن ادامه دهد ممكن است چیزی از دفتر وكالتش باقی نماند. روی برگه ای آدرسی را كه از لیلا داشت به همراه شماره تلفنش یادداشت كرد و به دست مهتاج داد. مهتاج از جابرخاست و به قصد ترك دفتر به سمت در رفت ملكی فورا گفت:
- خانوم گیلانی، دفاتر حقوقی را فراموش كردید.
مهتاج جلوی در ایستاد و به سمت او چرخید، لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت:
- آقای ملكی انسان جایزالخطاست، من هم چشمم را بر روی اشتباهات شما می بندم فقط سعی كنید دوباره دچار چنین خبطی نشوید.
و بدون آنكه منتظر پاسخی بماند دفتر را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/13


حسام با تعجب در اتاق یاشار را باز كرد یاشار در حال تعویض لباس به سمت او چرخید و گفت:
- سلام.
حسام وارد اتاق شد در را بست و گفت:
- معلوم هست چت شده پسر؟ هنوز نرفته برگشتی؟
یاشار دكمه های پیراهنش را بست و گفت:
- كارم تموم شد.
حسام كه قصد داشت مفصلا با او صحبت كند روی مبلی نشست و با كمی تردید گفت:
- دیدیش؟
یاشار نگاه گذرایی به او كرد و در پاسخش به یك بله بسنده كرد. حسام با جدیت گفت:


- تو داری بدون مشورت با خانواده ات مهمترین تصمیم زندگی ات رو می گیری. یاشار پرده های اتاقش را كنار زد. بعد از جواب صریح لیلا، حال و حوصله برایش باقی نمانده بود، با صدایی آهسته گفت:
- من با شما مشورت كردم یعنی خواستم مشورت كنم اما شما نخواستید به حرفهای من گوش كنید.
حسام گفت:
- گوش نكردم چون می دونستم كه در اشتباهی.
یاشار گفت:
- چرا فكر می كنید اشتباه می كنم؟ چون نمی تونم دختری رو دوست داشته باشم كه محبتهای بی دریغش رو به پام ریخت، یا به قول شما عشق صادقانه اش رو ...
حسام گفت:
- خیلی خب، از ویدا هم فاكتور می گیریم. ویدا هم به كنار، اما تو باید دختری رو انتخاب كنی كه با ایده آلهای خانواده ات مطابقت داشته باشه.
یاشار به سمت او چرخید و گفت:
- ایده آلهای خانواده من چیه؟ پول، قدرت، شهرت ... من هیچ كدوم رو نمی پسندم، دختری رو كه انتخاب كردم هیچ كدام رو نداره.
حسام گفت:
- عاقلانه فكر كن، همه اینها رو هم كه نداشته باشه لااقل در یك مورد باید با ما سنخیت داشته باشه. فكر كردی ازدواج یعنی عاشق شدن، عاشق موندن، یك روز كه این عشق از حالت دیوانه وارش خارج بشه، می فهمی كه برای ازدواج ملاكهای دیگری هم وجود داشته پس لازمه كه بهت یادآوری كنم این انتخاب یا بهتر بگم، تصمیم عجولانه عواقبی هم داره.
یاشار گفت:
- این یادآوری نیست، این مخالفت شماست.
حسام گفت:
- حالا كه حرف از مخالفت زدی بهتره یادت بندازم كه مادربزرگت روی همسر آینده تو خیلی حساسه و امید بسته و من از همین حالا می تونم به جرات بگم با این وصلت اصلا موافقت نمی كنه.
یاشار لبخند تمسخرباری بر لب نشاند و گفت:
- بله، من هم مطمئنم با معیارهایی كه مادربزرگم در نظر گرفته لیلا رو نمی پذیره، اما این من هستم كه می خوام با اون زندگی كنم و این لیلاست كه قراره با بیماری من كنار بیاد.
حسام گفت:
- قراره؟! پس در مورد تو همه چیز رو می دونه.
یاشار نگاه عمیقی به پدرش كرد. لیلا هیچ علاقه ای به او نشان نداده بود به كسی كه او را حسابی درگیر خوددش كرده بود، آن همه انتظار كشیده بود تا آدرسی از او به دست بیاورد، لیلا او را قبول نداشت اما چرا؟ فرسنگها راه را رفته بود تا عشق و علاقه اش را نثارش كند آن وقت او آن همه علاقه را نادیده گرفته بود و او را از خود رانده بود چرا؟ شاید به همان دلیلی كه خودش نمی توانست ویدا را دوست بدارد.
- نه ... اجازه نداد باهاش صحبت كنم.
حسام با تعجب پرسید:
- یعنی ...
یاشار پشتش را به او كرد و گفت:
- یعنی نه مرا خواست و نه پولم را و نه اسم و رسمم را، همه اون چیزهایی كه شما فكر می كنید دخترها براش، برای به دست آوردنش دام می گذارند، لیلا چشمش رو روی همه اینها بست و گفت دست از سرم بردار.
مدتی سكوت فضای اتاق را پر كرد حسام از جابرخاست نزدیك به یاشار پشت سرش ایستاد و پرسید:
- خب ... خب حالا چی كار می كنی؟
یاشار گفت:
- همون كاری كه شما می خواهید؛ سعی می كنم فراموشش كنم.
حسام گفت:
- سعی می كنی؟!
یاشار به سمت او برگشت و با آشفتگی گفت:
- توقع داشتید می گفتم فراموشش كردم؟ برای فراموش كردن شخصی كه این همه روی من تاثر گذاشت چند هفته یا چند ماه كافی نیست.
حسام گفت:
- منظورت از چند ماه چیه؟ خب ... خب ایرادی نداره، وقتی برگردی سركارت ...
یاشار با پوزخندی گفت:
- كارم؟! كدوم كار؟ من فعلا حال و حوصله هیچی رو ندارم حتی خودم. اون وقت شما می خواهید برگردم سركارم؟
حسام احساس كرد یاشار سعی دارد از طریق لجاجت در مقابل او جبهه گیری كند. در حالی كه به سمت درمی رفت گفت:
- به خودت مربوط می شه. تو ریاست اون كارخونه رو بعهده گرفتی و تو مسئول ضرر و زیان آن هستی تو باید پاسخگو باشی.
یاشار با قاطعیت گفت:
- از حالا به بعد دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی كنم می تونید ...
حسام به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:
- نكنه فكر كردی اداره اون كارخونه بچه بازیه كه یك روز امور مربوط به اونو قبول كنی و چند روز بعد شانه خالی كنی.
یاشار گفت:
- نخیر بازی نیست اما من آدم دم دمی مزاجی هستم یك روز شاد و شنگولم، یك روز ناراحت و عصبی، یك روز دیوانه زنجیری!
حسام گفت:
- یاشار ...
یاشار پشتش را به او كرد و با همان لحن گفت:
- تنهام بگذارید.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها