بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

بيلچه دسته بلندي كه مارجان به آن "بلو" مي گفت در دستم بود . روي خطي كه مارجان نشانم مي داد زمين را كندم. البته زمين سفت و سخت نبود و احتياجي به زور آزمايي نداشت . يك ساعت از شروع كارم مي گذشت . اگر چه خسته به نظر مي رسيدم و بازوانم درد مي كرد اما پيشرفت كار به قدري لذت بخش بود كه دلم مي خواست تماما باغ را زير و رو كنم.

پنج رديف بيست متري را تمام كردم و سنگ و كلوخ ها را گوشه اي ريخته بودم . مارجان گفت براي امروز كافي است.براي استراحت به خانه برگشتيم. وقتي فريبرز برگشت سري به باغ زد و كار من را ارزيابي كرد . اگرچه رضايتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب مي شناختم . ننه ملوك ناهار ترشي اسفناج درست كرده بود . من با دقت همه چيز را زير نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست كرده بودند اما برنج دمي مارجان خيلي خوشمزه بود . پس از ناهار براي اينكه طرز تهيه آن را فراموش نكنم در دفترچه يادداشت روزانه آن را نوشتم . فريبرز نگاهي به دفترچه انداخت . لبخند محوي روز لبانش نشست اما هيچ اظهار نظري نكرد.

روز بعد در رديف هاي كنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگي و بادمجان كاشتيم. به توصيه فريبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .

مارجان به زبان محلي چيزي گفت . فهميدم مي گويد بقيه كار را بگذار براي عصر . ساعت يازده بود و بايد غذاي تازه اي را ياد مي گرفتم . ننه ملوك اشكنه مي پخت . سيب زميني ها را برايش پوست كندم . او ضمن كار برايم توضيح هم ميداد كه متاسفانه نمي فهميدم چه مي گويد . اشكنه غذاي خيلي سختي نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعي زير درت گردو ناهار خورديم.

فريبرز صبح زود از خانه بيرون ميرفت و موقع ناهار برميگشت . خيلي كم با من حرف ميزد فقط پاسخ پرسشهايم را ميداد . وقتي از خريد زمين ده هزار هكتاري اش صحبت مي كرد چهره ننه ملوك لحظه به لحظه شاداب تر به نظر مي رسيد! فريبرز هيچوقت با من به زبان خودش صحبت نمي كرد .

هميشه فارسي حرف مي زد . نمي دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگيري نمي كرد . وقتي از گرماي هوا كاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به كندن زمين مشغول شدم . آفتاب كه غروب كرد عرق ريزان روي چمنها نشستم و نفسي تازه كردم . نگاهي به رديفهاي كاشده انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم . باورم نمي شد با دستهاي خودم كشت كنم . فكر كردم اگر مادر اينجا بود چه واكنشي نشان ميداد . يا اگر آرميني مي ديد چه ؟لابد از اينكه فريبرز او را به عنوان همسر انتخاب نكرده بود خدا را شكر مي كرد .
پس از پايان كار به خانه برگشيم . حمام گرم و من با حوله و يك دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خيلي سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم . فريبرز در اتاقش بود و اهميتي به رفت و آمد من نشان نداد .
روي تخت نشستم و فكر كردم . چقدر شيوه زندگي ام با قبل فرق كرده است . كجا فكرش را مي كردم كه روي زمين را شخم بزنم و كشت كنم ؟ يعني راستي اين من بودم و فريبرز همان دبير خوش پوش و خوش قيافه بود كه تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت كلاس او لحظه شماري ميكردند ؟ چقدر همه چيز عوض شده بود . آه مادر دلم برايت تنگ شده است . كاش مي توانستيم يادي از هم كنيم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فهمیدی."اشكم سرازير شده بود ." بله فهميدم." بعد حسرت آميز به گوجه فرنگيها چشم دوختم." حالا برو گمشو نمي خواهم ببينمت."نگاهي پر درد به مارجان و ننه ملوك انداختم و بعد دوان دوان به سمت خانه رفتم.به چه حقي در مقابل آن دو نفر اين گونه با من صحبت كرد؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ رفتم تا برايش گوجه فرنگي بخرم. با صداي باز شدن در سرم را از روي تخت برداشتم و به طرف در برگشتم . نگاهش همچنان غضبناك بود." زود باش دست و رويت را بشور موقع ناهار است." از جا بلند شدم و روبه رويش ايستادم . ديگر گريه نمي كردم آرام گفتم:"من كه كار بدي نكرده بودم.فكر كردم گوجه ندارند خوب من كه زبان شما را نمي فهمم . چه ميدانستم.." با بي حوصلگي گفت:" نمي خواهد براي من توضيح بدهي . باغ ما خياي بزرگ است. با كمك ننه ملوك و مارجان يكگوشه از زمين را شخم بزن وگوجه و بادمجان و سيب زميني و پياز بكار."در مقابل حيرت من افزود:"فكر مي كني شدني نيست . ازهمين فردا بايد شروع كني البته مارجان فقط مي تواند كمكت كند." آه از نهادم بر آمد . همين را كم داشتم كه صيفي جات بكارم.
دست و رويم را شستم . وقتي از اتاق بيرون رفتم پرسيد:" ماندانا ناهار چي داريم؟" به پشتي لم داده و نگاهش به من بود .
"ننه ملوك بادمجان شكم پر درست كرده است." با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" خوي تو چي درست كرده اي؟" كمي گيج گفتم:"مگر من بايد ناهار درست كنم . فكر كردم با ننه ملوك و مارجان غذا مي خوريم مثل دفعه قبل." از جا بلند شد و عصباني گفت": آنوقت تو اينجا مهمان بودي اما حالا نيستي . بايد ياد بگيري كه چطور مستقل زندگي كني ... فهميدي؟" وقتي فهميد به اندازه كافي مرا ترسانده آرام شد و دوباره روي زمين نشست."تخم مرغ كه داريم نيمرو درست كن." من كه دنبال فرصتي براي فرار بودم با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم . سفره را پهن كردم و به انتظارش نشستم . نگاهي به نان ها انداختو گفت:" اين كه بيات شده است يادت باشد از همين امروز طريقه پخت نان تنوري را ياد بگيري ." لقمه اي نان و تخم مرغ قروت دادم.احساس كردم نياز مبرمي به /اب ئارم و چون آب روي سفره نبود با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. يك ليوان آب را سركشيدم.تازه نفسم سر جاي خودش برگشت.وقتي برگشتم نگاهي به پارچ و ليوان انداخت و گفت:" تا همه چيز را سر رفته نچيدي پاي سفره نشين."از آن همه عيب و ايرادي كه از كارهايم مي گرفت عصبي شده بودم اما همه را به خاطر سپردم . پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و ظرفه را شستم. همانجا روي زمين چزتي زد . نگاهش كردم . خوا بود . زيبا و جذاب.خدايا اين مرد خوش قيافه و مغرور شوهر من بود اما من حق ندارم از گرماي پر مهر تنش بهره مند شوم و سر بر آغوش مردانه اش بگذارم.و احساس آرامش و امنيت كنم. حق نداشتم از لب هاي خوش تركيبش حرفهاي محبت آميز و عاشقانه بشنوم . به آرامي به طرفش رفتم . كنارش نشستم و موهاي پريشان روي پيشاني اش را پس زدم. دلم مي خواست بر سيماي مردانه و مغرورش بوسه اي بزنم . اين هوس شيرين وادارم كرد كه فرصت را از دست ندهم . خم شدم و به آرامي لب هايم را به گونه اش نزديك كردم .
هنوز لبم به پوست لطيف صورتش نرسيده بود كه ديده از هم گشود . شرمگين و وحشت زده خودم را كنار كشيدم . با شگفتي نگاهم كرد .. چاره اي جز فرار نديدم و به اتاقم رفتم و در را محكم پشت سرم بستم . قلب بي امام مي تپيد ... خنده دار بود مثلا زن و شوهر بوديم و من از بابت قصد بوسيدن او اينطور شرمزده شده بودم .با ياد نگاه پر از حيرتش آرام آرام به خواب رفتم

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با شنیدن صدای مارجان به حیاط رفتم یک روز خنک اواخر شهریور بود بهار جلوی پای مادرش یم دوید او را در اغوش کشیدم و رو به چهره پریشان مارجان گفتم چی شده چرا رنگت پریده
مارجان رنگش مثل گچ سفید شده بود نمی دانم فریبرز کجا رفته نصفه شب بیدار شدم و دیدم توی جایش نیست تا حالا هم برنگشته هیچ سابقه نداشت شب جایی برود و تا صبح برنگردد
سعی کردم ارامش کنم ناراحت نباش هر جا که رفته باشد دیگر پیدایش می شود بیا برویم با هم صبحانه بخوریم
بهار با گفتن بابا جون من و مارجان را مجبور کرد که به سمت پرچینها نگاه کنیم
فریبرز با ظاهری اشفته و چشمانی قرمز و پف کرده جلوی رویمان ظاهر شد
بهار به اغوشش پرید مارجان به سمتش رفت و گفت کجا بودی فریبرز دلم هزار راه رفت
فریبرز نگاهش به من بود با لحنی گرفته و مغموم گفت معذرت می خواهم دلواپستان کردم
هنوز نگاهش به من بود من فکرهایم را کردم امسال دوباره تدریس را از سر می گیرم از این همه بیهودگی و بیکاری خسته شده ام
نمی دانم من بیشتر خوشحال شدم یا مارجان این خیلی خوب است فریبرز اصلا بیخودی رهایش کرده بودی اما حالا که تصمیمت را گرفتی این کار را بکن
فریبرز نگاهش به من بود تا من اظهار نظری بکنم اما سر بزیر انداختم و به طرف حوض اب رفتم مارجان دست بهار را گرفت و به طرف ساختمان رفت عکس فریبرز را توی اب دیدم
هنوز هم از بابت دیشب از دست من عصبانی هستی
لبخند محوی زدم و گفتم نه من شب گذشته را در تاریخ زندگی ام به حساب نمی اورم
دستش را به اب زد از اینکه به فکر تدریس افتادم خوشحال نیستی
چیزی نگفتم مشتی اب به طرفم پاشید من به خاطر تو تدریس را رها کردم و حالا به خاطر تو ان را شروع می کنم ماندانا نگاهم نمی کنی
از پس اشکهای شفافی که در نگاهم موج می زد نگاه عاشق و مهربانش را دیدم که به من زل زده بود ماندانا شاید باورت نشود که چقدر دوستت دارم حتی از ان موقع که ارزوی ازدواج با تو را داشتم بیشتر
با بغض گفتم خواهش می کنم با من از عشق و علاقه نگو نگذار از خودم ضعفی نشان دهم
نه تمامش نمی کنم من یک عالمه حرف نگفتنی دارم که تو باید می شنیدی و تو را از شنیدنش محروم کردم هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید از یاد نخواهم برد که چگونه روح زندگی را از تو گرفتم چطور توانستم از گذشته ات نگذرم و این گونه زندگی را به کامت تلخ کنم کاش از من طلاق می گرفتی بدین ترتیب بهترین سالهای عمرت را بیهوده تلف نمی کردی
باد خنکی وزیدن گرفت روسری ام افتاد و موهایم روی صورتم پریشان شد اشتباه نکن بهترین سالهای عمرم بیهوده تلف نشده است من به این زندگی تعلق دارم خودم را این گونه دوست درایم و به زندگی غیر از این حتی فکر هم نمی کنم و از این بابت بیاد ممنون شما باشم که در عوض چیزهایی که از من گرفتید چیزهای باارزشی به من بخشیدید
از جا بلند شم صدایم زد این بار مطمئن بودم که گریه می کند اما برنگشتم تا شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم ماندانا هنوز هم فرصت جبران خطاهای گذشته را از من می گیری
گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است به جبران خطای دیگری فکر نمی کند من هنوز نتوانستم نیمی از گذشته ام را جبران کنم بگذار به حال خودم باشم خواهش می کنم
با اغاز سال تحصیلی و رسید مدارک صلاحیت تدریس فریبرز از سوی اموزش و پرورش تهران در یکی از مدارس پسرانه شهر کار تدریس را از سر گرفت من هم پس از فروش قالیچه 4 متری به فکر یک قالیچه شش متری افتادم بهار هر روز بزرگتر می شد و من روز به روز فراموشکار تر
رابطه بین من و فریبرز از همیشه سردتر بود از ان شب به بعد سعی کردم هرگز رو در رو با او قرار نگیرم و پیش از خواب در اتاقم را چفت می کردم و با اطمینان به خواب می رفتم
طوری به زندگی جدیدم خو گرفته بودم که انگار همین گونه زاده شده بودم نه به مادر فکر می کردم نه به پدر و نه به هیچ کس دیگر حتی بردیا هم در اعماق سیاه ذهن من به یک نقطه کوچک و ریز تبدیل شده بود
فقط گاهی که در لابه لای لباسهایم گردنبند مروارید مادربزرگ به چشمم می خورد دلم می گرفت و صحنه وحشتناک مرگ او چون کابوس از مقابل چشمانم می گذشت زمانی که نگاهم بر دو حلقه ازدواج می افتاد به یاد ازدواج ناکامم می افتادم یکی از حلقه ها را فریبرز با نهایت انزجار و بی رحمی به من پس داده بود
اینها تنها پیوند کم رنگ من با گذشته بود که سعی می کردم وقتی دنبال لباس می گردم نه گردنبند مروارید را ببینم نه دو حلقه زرد را
وقتی بهار شش ساله شد و کم کم خودش را برای رفتن به مدرسه اماده یم کرد خبری بین همسایه ها پخش شد یک تهرانی به اسم سراج باغ و خانه دست راستی مان یعنی منزل دوستم سلما را یک جا خریده وقتی که سلما برای خداحافظی نزد من امد از فرط اشتیاق و هیجان زبانش بند امده بود و می گفت اقای سراج زمین ما را به سه برابر قیمت روز از ما خرید حتی زمین کشاورزی مان را هم حالا با این پول می خواهیم برویم تهران کاری که عمویم دو سال پیش کرد هرچند دلم برایت تنگ می شود ماندانا اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم
بیست و شش بهار از عمرم می گذشت و در این سن و سال به تجربه ای بس عظیم دست یافته بودم برایم خیلی عجیب بود که چرا یک تهرانی حاضر شده است از بین همه زمینهای انجا که می توانست به قیمت کمتری از مالکانش بخرد حاضر شده است چندین برابر ارزش واقعی ان باغ را بپردازد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #5  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتي بهار شش ساله شد و كم كم خودش را براي رفتن به مدرسه آماده مي كرد خبري بين همسايه ها بخش شد يك تهراني به اسم سراج باغ و خانه دست راستي مان را يعني منزل دوستم سلما را يك جا خريده بود . روزي كه سلما براي خواحافظي نزد من آمد از فرط اشتياق و هيجان زبانش بند آمده بود . مي گفت:" آقاي سراج زمين ما را سه برابر قيمت روز از ما خريده حتي زمين كشاورزيمان را هم...حالا با اين پول مي خواهيم برويم تهران كاري كه عمويم دو سال پيش كرد... هرچند دلم برايت تنگ مي شود ماندانا ولي خوب... هيچ وقت فراموشت نمي كنم."
بيست و شش بهار از عمرم مي گذشت و در اين سن و سال به تجربه اي بس عظيم رسيده بودم. برايم خيلي عجيب بود كه چرا يك تهراني حاضر شده است از بين همه زمينها آنجا كه مي توانست به قيمت كمتري ا ز مالكانش خريداري كند حاضر شده چندين برابر ارزش واقعي آن باغ را بپردازد؟
به هر حال سلما و خانواده اش يك هفته بعد اسباب كشي كردند و بريا هميش از ما خداحافظي كردند و رفتند. من هم هر بار پشت دار قالي مي نشستم به ياد او قطره اشكي از گوشه چشمم فرو مي ريخت. روزي رخسار به من گفت:" شانس است ديگر! به همه آدمها كه رو نمي كند. حالا يكي پيدا شده و حاضر شده زمين و باغ بي ارزش آنها را چندين برابر بخرد و آنها كه خواب تهران را هم نمي ديدند الان آنجا دارند يك نفس راحت مي كشند." از حسادت احمقانه رخسار خنده ام گرفت. رخسار هنوز ازدواج نكرده بود يا به قول عمه كبوتر بختش باز نشده بود.
مارجان در حالي كه موهاي طلايي بهار را شانه مي زد گفت:" مي گويند اين آقاي سراج خيلي وحشتناك است تمام صورتش را ريشي سياه و انبوه پوشانده است و موهايش را هم پشت سرش بسته است." رخسار خنديد و گفت:" لابد موهايش را مي بافد... ماندانا... چرا چيزي نمي گويي؟ ول كن اين نخ و چاقو را ... كمرت درد نگرفت؟" نمي دانم چرا تمام فكر و ذهنم را ماهيت مرموز سراج پر كرده بود."
يك روز كه براي چيدن تمشك به همراه مارجان و رخسار به كوچه باغهاي اطراف رفته بوديم سگ سياه رنگ گرگ نمايي دنبالم كرد . من با جيغ پا به فرار گذاشتم كه با سر محكم به سينه مردي بلند قامت با سر و صورتي پوشيده از مو برخورد كردم و با وحشت بر جا خشكم زد. سگ با صداي فرياد صاحبش زوزه اي كشيد و آرام شد . من هنوز نفس نفس مي زدم و به زحمت توانستم بگويم:" متشكرم."
از چشمان روشن مرد برقي جهيد كه تمام تنم را به رعشه انداخت . او با تفنگ شكاري اش همراه سگ وحشي از مقابلم گذشت . مارجان و رخسار سراسيمه و آشفته از خم كوچه نمايان شدند ." چي شده ماندان ! آن سگ وحشي كجاست؟" هردو مسير نگاه مرا در تعقيب نگاه ان مرد مرموز و سگ شكاري اش دنبال كردند . " اشتباه نكنم همان اقاي سرج است . موهايش را ببين. انگار از موهاي من هم بلند تر است."
تا شب از ياد آوري آن برق مرموز مو بر تنم سيخ مي شد. مارجان با آب و تاب فراوان جريان آن سگ وحشي را براي فريبرز شرح داد . آن شب روي تخت زير درخت گردو سفره پهن كرده بوديم و شام مي خورديم. فريبرز زير چشمي نگاهم كردو گفت:" خوب ! اتفاقي كع برايت نيافتاده ماندانا؟" نگاهش نكردم و گفت:" نه . صاحبش آرامش كرد." رو به رويم نشسته بود . نمي خواستم نگاهش كنم و با ديدن موهاي سپيد شقيقه ش دلم بگيرد . آن شب هم به اصرار مارجان دور يك سفره نشسته بوديم.
يك هفته بعد وقتي همراه مارجان از خياطي بر مي گشتيم فريبرز را ديدم كه به همراه اقاي سراج در باغ قدم مي زدند . هر دو سلام كرديم. نگاه اقاي سراج روي چهره من ثابت ماند . كمي دستپاچه سرم را پايين انداختم . فريبرز مرا به عنوان دختر عمه اش به او معرفي كرد. بعد رو به مارجان گفت:" آقاي سراج شام مهمان ما هستند ترتيب يك شام خوشمزه را بدهيد."
من و مارجان نگاهي رد و بدل كرديم و به ناچار به طرف آشپزخانه رفتيم. مارجان گوشت چرخ كرده بيرون گذاشت و يك مرغ درشت هم از فريزر بيرون آورد . من هم در حال خيساندن برنج غر مي زدم:" با اين قيافه پر مويش تازه شام هم مهمان ماست . شوهر تو هم حوصله دارد!"
دور يك سفره جمع شديم آقاي سراج فقط نگاهش به من بود . من معذب و شرمگين مرتب در جايم جا به جا مي شدند . فريبرز متوجه نگاهاي خيره آقاي سراج شده بود از ين رو سعي داشت توجه اش را نسبت به غذاي هاي روي سفره جلب كند. سراج هيچ ميل و اشتياقي براي خوردن غذا از خود نشان نمي داد . خيلي زود دست از غذا كشيد و به پشتي تكيه داد و با صداي زمخت و دورگه گفت:" ماندانا خانم نبايد اهل اين طرفها باشند نه ؟"
فريبرز نيم نگاهي به من انداخت و برايش توضيح مختصري داد . آقاي سراج با آنم نگاه نافذ و براقش همچنان به من زل زده بود و چيزي زير لب زمزمه كرد . فريبرز رنگ به رنگ شد و رگ گردنش متوم شد. با نگاهي غضب آلود به من اشاره كرد از جا بلند شوم و آنجا را ترك كنم. من هم از خدا خواسته اطاعت كردم و از خانه بيرون زدم . شب مهتابي قشنگي بود . اما هوا كمي دم كرده بود . آبي به سر رويم پاچيدم و به اتاقم رفتم و پشت دار قالي نشستم . خداي من ! چقدر از چشمان عسلي و براق آقاي سراج بدم آمده بود . بيشتر از نگاه گشتاخانه اش منزجر شدم .
صداي تشكر و خداحافظي بلندشد . چه زود رفع زحمت كرد . از پشت پنجره شاهد رفتنش بودم . فريبرز نسبت به چند ساعت پيش سرد و خشك با او خداحافظي كرد و شب به خير گفت.
بيرون آمدم تا به مارجان در جمع و جود كردن خانه كمك كنم. فريبرز هنوز در حياط بود و زير لب غرولند مي كرد . با ديدن من صدايش را بلند كرد و گفت:" نزديك بود كنترل خودم را از دست بدهم و با اردنگي او را از اين خانه بيرون كنم . بي شرم گستاخ!" فكر كردم شايد از دست من هم عصباني باشد همانجا كنار حوض آب ميخ شده بودم. نگاهي به من انداخت و گفت:" مارجان سفره را جمع كرده است . تو برو بخواب."
در سكوت نگاهش كردم.چنگي بر موهايش انداخت و با گمهاي بلند به طرف ساختمان رفت . چرا دلم گرفته بود؟ چرا اشكم سرازير شد و گلويم مي شوخت؟ چرا فريبرز از دست من عصباني بود ؟ خوابم نمي برد پشت دار قالي نشستم و پشت سر هم گره زدم. اعصابم خرد بود . نيش چاقو انگشت زخمي مرا دوباره خراشيد . اهميت ندادم . فريبرز ... آقاي سراج ... آه لعنت به اين زندگي ! لعنت به اين دار قالي ... لعنت به خودم ... به خودم ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


" مارجان دسته چك مرا نديدي؟ توي كيف كوچكم بود . هرچقدر مي گردم پيدايش نمي كنم ." خيلي دلم مي خولست بگويم دسته چك تو را كدام حيوان پست فطرتي دزديده است و او را از آن همه نگراني در آورم اما خوب مي دانستم كه با اين كار نقشه هايم نقش بر آب مي شود . برديا كسي نبود كه دم به تله كسي بدهد.
سفره را جمع كردم و براي شستن استكانها از مارجان پيشي گرفتم . مارجان لباس بهار را تنش كرد و گفت:"من نميدانم ! تا به حال چشمم به دسته چك تو هم نيافتاده است... لابد بين وسايل خودت است. خوب بگردي پيدايش مي كني."
فريبرز با حالتي عصبي روي لبه پنجره نشست و گفت:" لعنتي! اگر گم شده باشد چه؟ اگر يك آدم ناحسابي پيدايش كند چه؟" زود وسط حرفش پريدم و گفتم:" پس تا پيدا شدن دسته چك حسابت را مسدود كن ... زودتر به بانك اطلاع بده." سرش را تكان داد و در حالي كه نگاهم مي كرد گفت:" آره فكر خوبي است بايد قبل از مدرسه به بانك سر بزنم." وقتي كمي آرامتر به نظر رسيد من نيز دلم اندكي از تب و تاب افتاد.
من در فكر نقشه اي براي شب بودم . مي خواستم ذهن برديا را از هدف اصلي اش پرت كنم اما چيزي به فكرم نمي رسيد . هرچه فكر كردم بي فايده بود.
فريبرز دسته چكش را پيدا نكرد . ظهر كه برگشت هنوز اخمهايش توي هم بود . كمي از او دلجويي كردم و گفتم:" ناراحت نباش پيدا مي شود." دور از چشم مارجان دستم را گرفت و آهسته گفت :" خدا كند تو را گم نكنم." بعد چشمكي زد و من مبهوت مانده بودم كه در آن شرايط چطور مي تواند با اين لحن حرف بزند.
بعد از ظهر آن روز اتفاق بدي افتاد ." ماندانا بهار نيامده پيش تو؟" در تنور را برداشتم و گفتم:" نه ! اتفاقا برايش دو سه تا تتك گذاشتم."
" ار بعد از ظهر تا حالا پيدايش نيست . وقتي بيدار شدم ديدم توي جايش نيست . دلم شور مي زند."
شب شدو از بهار هيچ خبري نشد . فريبرز مارجان را تا آنجا كه مي توانست به باد ملامت و سزنش گرفت. مارجان گوشه اي نشسته بود و گريه مي كرد. فريبرز همراه همسايه ها همه جا را زير پا گذاشتند اما هيچ كس بهار را نديده بود حتي بچه هاي هم سن و سال بهار هم از او خبري نداشتند.
فريبرز پليس را در جريان گذاشت . آن شب چون همه بيدار بودند . نتوانستم سراغ برديا بروم . نگران بهار بودم. اگر افتاده باشد توي رودخانه چي؟يا توي چاه عميق باغ عمه كبوتر! رخسار گفت خواهر پنج ساله اس توي همان چاه افتاد و خفه شد.
" ماندانا ...بهارم!"
" اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"
" تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
" بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
" هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
" سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
" چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:11 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها