بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پري سیما سکوت کرد.فرشاد خسته تر و ب ی حوصله تر از آن بود که تمایلی براي شنیدن سرگذشت او داشته باشد.اما از
آن جا که جوانی مو دب و با احساس بود نخواست با کم محلی و ب ی توجه ی احساسات او را جریحه دار کند.
پري سیما با صدایی آهسته تر گفت:"و حالا احساس م یکنم میتوانم دوست داشته باشم و عشق بورزم.
فرشاد به او نگاه کرد.روي صورت او قطره اي اشک نشسته بود.فرشاد متاثر از دیدن اشکهاي او در این فکر بود که پري
سیما چرا این چی زها را که باید به یک دختر بگوید براي او بازگو م یکند.
فرشاد دستش را روي موهایش کشید و هنگامی که دید او سکوت کرده براي اینکه حرف ی زده باشد گفت:"من م ی توانم
کمک ی به تو بکنم؟"
پري سیما به طرف فرشاد برگشت و رو در روي او قرار گرفت.او به پهناي صورت اشک م یریخت.فرشاد نگاهش را از او
برگرفت.
پري سیما گفت:"آره تو میتون ی کمک بزرگ ی به من بکن ی.آیا حاضري کمکم کن ی؟"
فرشاد از صراحت او کم ی جا خورد ول ی خیل ی زود حواسش را متمرکز کرد و پاسخ داد:"مطمئن باش هر کمک ی از دستم
بیاید کوتاهی نمیکنم.حالا بگو چه کنم".
پري سیما نگاه عمیقی به چشمان فرشاد انداخت و گفت:"میخواهم به او بگویی که من دوستش دارم و تنها آرزیم این
است که بتوانم همسرش شوم.م یخواهم به او بگویی اگر توانستم با مریضی روح یام کنار بیایم و به زندگی بازگردم و به
آن لنخند بزنم،فقط به خاطر او بوده است،اوست که با هر نگاهش شوق زندگ ی را در من بوجود میاورد.اوست که بیش از
هر کس دوستش دارم و حاضرم تمام هست یام را به پایش بریزم".
احساس ن ا خوشایندي وجود فرشاد را گرفته بود.در نگاه پري سیما شعله اي بود که فرشاد آرزو میکرد آنطور که فکر
م یکند نباشد.با صداي او به خود آمد.
"فرشاد تو حاضري پیغام من رو برسونی؟
فرشاد لبخند غمگینی زد و گفت:"خوب من باید به کدوم مرد خوشبخت ی این نوید عشق را برسانم؟"
پري سیما سکوت کرد و فرشاد لحظه به لحظه معذب تر م یشد.نگاه پري سیما گویاي همه چیز بود و فرشاد هم به خوب ی
آن را احساس کرده بود.پس از کم ی سکوت پري سیما با صداي گرفته اي گفت:"فرشاد خودت را به اون راه نزن،خودت
هم خوب میدون ی من از کدوم مرد صحبت م یکنم.آیا هنوز نفهمیدي که من دوستت دارم یا میخواه ی با صراحت از من
اقرار بگیري؟"
فرشاد پا به پا شد.انتظار چنین چیزي،آن هم در این شرایط را نداشت.سرش را به زیر انداخت.دوباره به پري سیما که
اشک م یریخت نگاه کرد و با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را فشرد.
فرشاد در حال ی که خستگی از صدایش پیدا بود با صداي آرامی گفت:"پري تو الان خسته هست ی،بهتره بري استراحت
کن ی،فردا در این باره با هم صحبت م یکنیم".
پري سیما دو دستش را جلوي صورتش گرفت و رویش را برگرداند و با صداي بلندي شروع به گریستن کرد.
فرشاد به اطراف نگاه کرد،صداي گریه او چون سوهانی روح او را میخراشید.
پري سیما در میان حق حق گریه گفت:"من باید میدونستم تو منو قابل دوست داشتن نمیدونی.درست است که تمام
عمر در کانادا زندگ ی کردم ول ی باور کن مثل یک ایران ی نجیب زندگ ی کردم و در تمام طول نامزد يام بین من و مایک
هیچ اتفاقی نیفتاده،باور کن من اجازه ندادم او به من دست درازي کند،فرشاد من دختر سالمی هستم ،سالم و دست
نخورده".
فرشاد با ناراحتی به پیشانی هاش فشار م یآورد،دلش براي پري سیما م یسوخت از طرف ی نمی توانست قول ی به او بدهد
که بعد ها نتواند به آن عمل کند.بهتر دید سکوت کند تا او کم ی آرام شود.
پس از چند لحظه همانطور که پیش بین ی میکرد پري سیما آرام شد.همان طور که پشتش به فرشاد بود با صداي
آهسته اي گفت:"اي کاش هیچ وقت تو را نم یدیدم،اینطوري خیل ی بهتر بود".
فرشاد قدم ی جلو گذشت و دستش را روي بازوي پري سیما گذشت و گفت:"گوش کن پري،فکر نکن تو لایق من
نیست ی،تو پاکتر و نجیب تر از اونی هست ی که کس ی بخواهد درباره ت فکر بد بکند.اما چطوري بگم من....من نمیتونم...
یعن ی در حل حاضر آمدگی پذیرش"....
پري سیما با صداي خفه اي حرف او را قطع کرد و در حال ی که بازو یش را کنار م یکشید گفت:"من از تو توضیح
نخواستم، تو مجبور نیست ی این کار را بکن ی،من فقط حرف دلم را گفتم،هیچ وقت از تو محبت گدایی نمیکنم،فقط اي
کاش همانطور که میگیفتند دل به دل راه داشت."و پس از گفتن این حرف به طرف ویلا رفت.
فرشاد مدتی همنجا استاد،مغزش دیگر کار نمیکرد،از طرف ی ندیدن فرشته و از طرف دیگر این اتفاق توان فکر کردن را از
او گرفته بود.
وقت ی به خود آمد نم یدانست چه مدت آنجا ایستاده و به تاریک ی جنگل خیره شده است.با تنی خسته و ب ی رمق به
سمت ساختمان حرکت کرد و بدون اینکه به خود زحمت بدهد تا براي ملاقات مهمانان به اتاق پذیرای ی برود به طرف
اتاق موقتی هاش رفت و بدون در آوردن لباس هایش روي تخت دراز کشید.
چند دقیقه بعد ضربه اي به در خورد،فرشاد بدون اینکه حتا تکان بخورد گفت:"در باز است".
در باز شد و منیژه در آستانه آن پدیدار شد.فرشاد نیم خیز شد و با بیحالی به او سلام کرد.
چهره منیژه نشان میداد که دلخور و عصبان ی است.
فرشاد با دیدن چهره مادرش متوجه شد که بازپرسی آغاز میشود و زیر لب زمزمه کرد:"این هم سومیش ،حالا بیا و
درستش کن".
منیژه روي صندل ی کنار تخت فرشاد نشست و بدون گفتن کلامی به او خیره شد.فرشاد با حالت کلافه اي روي تخت دراز
کشید و با ب ی حوصلگی گفت:"فکر نم یکنم آنقدر دلت برایم تنگ شده که براي دیدنم به خودت زحمت داده
باش ی،چیزي شده؟"
منیژه با لحن آمرانه اي گفت:"فرشاد بنشین کارت دارم".
فرشاد پ اهایش را از روي تخت به زمین گذاشت و روي لبه تخت نشست.
"بله بفرمائید ،من در خدمت شما هستم".
منیژه به چشمان فرشاد نگاه کرد و گفت:"فرشاد رفترت بسیار زننده و دور از شان و اعتبار من و پدرت است".
فرشاد احساس کلافگی میکرد.براي تسلط به رفتارش نفس عمیقی کشید و گفت:" کدوم رفتار من به شان و منزلت شما
لطمه زده،بگویید تا آن را اصلاح کنم".
"همین رفتار ب ی تکلفت،همین آمد و شد هاي وقت و ب ی وقتت،همین"....
"بس کن مادر ،باور کن خیل ی خسته هستم و حوصله توبیخ شدن و حساب پس دادن ندارم،فردا در این مورد مفصل با
هم صحبت م یکنیم".
م یخواست دوباره سر جایش دراز بکشد که لحن تحکم امیز منیژه موجب شد او همچنان سر جایش بماند.منیژه
چشمانش را بست و در حال ی که چهره هاش نشان میداد خیل ی ناراحت است ادامه داد:"خیل ی متاسفم که تو فکر آبروي
من و پدرت را نمیکن ی."سپس در حال ی که از روي صندل ی بلد میشد گفت:"فرشاد خوب گوش کن،از تو می خواهم تا
زمان ی که مهمانان هستند،مواظب رفتارت باش ی،بخصوص با دختر آقاي رستمی".
منیژه مکثی کرد و ادامه داد:"ممکن است این دختر در آینده تو ب ی تاثیر نباشد".
فرشاد با عصبانیت به او نگاه کرد و با لحن تندي گفت:"مامان،مثل اینکه دفعه قبل هم گفتم سر زندگ ی من معامله
نکنید، من مسیر زندگیم را خودم انتخاب م یکنم و به هیچ وجه حاضر نیستم نه با دختر رستمی و نه با هیچ یک از
دشیزگن محترم و با اصالتی که شما کاندید کردید،ازدواج کنم".
منیژه نگار تندي به فرشاد انداخت، در چشمان روشن فرشاد شعله خشمی فروزان بود.منیژه میدانست قادر نیست
فرشاد را به زور به انجام کاري وادار کند.م یدانست شخصیت فرشاد خیل ی محکم تر از آن است که تحت نفوذ قرار گیرد.
منیژه به این خصیصه فرشاد میبالید،اما حالا آرزو میکرد اي کاش اینگونه نبود.او بحث با فرشاد را بیهوده دید بنابراین از
جا بلند شد و بدون گفتن کلام دیگري از اتاق خارج شد.
فرشاد با خشم نفس عمیقی کشید و پنجه هایش را در موهایش فرو برد.
صبح روز بعد آقاي رستمی و دخترش ویلا را به قصد تهران ترك کردند.در مقابل اصرار منیژه و محمود مبنی بر ماندن
بیشتر، آقاي رستمی گفت که او و دخترش قصد دارند مسافرتی به یک ی از کشور هاي اروپایی داشته باشند.
هنگام مشایعت آقاي رستمی، پري سیما فقط چشم به فرشاد دوخته بود و فرشاد معنی نگاه او را در میکرد.
پس از رفتن آقاي رستمی چند تن از دوستان آنان نیز ویلا را ترك کردند.میهمانان باق ی مانده از اقوام بودند که قرار بود
تا آخر تعطیلات آنجا بمانند.
فرشاد بعد از بدرقه مهمانان به سرعت آماده شد و به سمت پل رفت.اما هر چه منتظر شد خبري از فرشته نشد.آنقدر
کلافه و سر درگم بود که نمیدانست چه باید بکند.تا پاسی از شب در همان حوالی قدم زد و شب هنگام به ویلا باز گشت
و بدون اینکه بخواهد با کس ی ملاقات کند به اتاقش رفت و در را از پشت قفل کرد زیرا حوصله هیچ کس را
نداشت.فرشاد با خود فکر میکرد اگر فردا هم نتوانست فرشته را ملاقات کند اگر شده تک تک منازل آن منطقه را براي
پیدا کردن او جستجو خواهد کرد.با این فکر چشمانش را بست و سع ی کرد بخوابد.




فصل نهم:
فرشته ساك لباسش را خال ی کرد و محتویات آن را داخل کمد گذشت.مادر مشغول خورد کردن سیب زمینی براي شأم
بود.فرشته نگاه ی به او انداخت و پرسید:"شما کاري با من ندارید؟"
مادر پاسخ داد:"فعلا که نه".
فرشته کوزه کوچک گلی را از گوشه ایوان برداشت و در آن را باز کرد و آب داخلش را روي ایوان پاشید و در حال ی که
راحت یهاي سفیدش را م یپوشید رو به مادر کرد و گفت:"من رفتم دنبال ترانه شما کاري با راحله خانم ندارید؟"
مادر سرش را تکان داد و گفت:"چرا خوب شد گفت ی،موقع برگشتن تخم مرغ های ی را که سفارش داده بودم بگیر".
فرشته در حال ی که از پله هاي چوبی پایین میرفت با صداي بلند گفت:"باشه،خدا حافظ".
فرشته تا منزل ترانه دوید و بعد کم ی صبر کرد تا نفسش به حالت عادي برگردد.آنگاه وارد حیات منزل ترانه شد.
راحله خانم پس از سلام و احوال پرس ی به فرشته گفت که روز پیش کوروش به همراه مادرش به دنبال ترانه آمده اند و او
را براي شرکت در مراسم عروس ی یک ی از اقوام شان به شهر برده اند و ممکن است ترانه تا آخره هفته منزل مادر کوروش
بماند.فرشته سفارش مادرش را به راحله خانم گفت و خود به تنهای ی به طرف چشمه راه افتاد.
فرشته حوصله نداشت به تنهای ی براي آوردن آب برود.هوا ابري بود و احتمال باریدن باران خیل ی زیاد بود.فرشته تصمیم
گرفت به منزل برگردد،اما با بیاد آوردن طبیعت زیباي حوالی چشمه و همچنین یادآوري خاطرات شیرین ی که از آن پل
داشت به سمت چشمه تغییر مسیر داد.
فرشته مطمئن بود دیگر فرشاد را نم یبیند.بخصوص با وجود غیبت دو روزه اي که داشت گمان میکرد فرشاد از آمدن او
ناامید شده و براي همیشه به جای ی رفته که از آنجا آماده بود.فرشته آهی کشید و سع ی کرد حواسش را به جاي دیگر
متمرکز کند.
او مسیر کوتاه منزل تا پل را ط ی کرد و زمان ی که به سر پل رسید به جای ی که دو روز پیش با فرشاد صحبت کرده بود و او
شاخه گ ل سرخی را به نشانه عشق به او تقدیم کرده بود نگاه کرد.لبخند غمناکی بر لبانش نشست و آهی از سر
افسوس کشید و آرام آرام به طرف چشمه به راه افتاد.وقت ی از کنار تیرك چوبی م یگذشت ایستاد و از کنار آن به
رودخانه نگاه کرد.آنقدر غرق در مرور خاطرات چند روز گذشته بود که صداي پای ی را که به او نزدیک میشد را نشنید.
قلب فرشته از شنیدن صداي پاي آشنا فرو ریخت.
"سلام"
فرشته جرات برگشتن نداشت و در همان حال پلک هایش را به هم فشرد تا از خواب نبودن خود اطمینان کند.قلبش
چون شاخه گ ل پژمرده اي که به آب رسیده باشد کلمه سلام را چون آب گواریی با تمام تار و پودش ربود.
فرشته به آرامی برگشت و در مقابلش فرشاد را دید که لبخندي بر لب داشت و چشمانی که با شیفتگ ی به او دوخته شده
بود.
لبان فرشته م ی لرزیدند و پاسخ سلام فرشاد را آنقدر آهسته داد که خودش هم صدایش را نشنید .فرشاد که چشم به
صورت او دوخته بود جواب سلامش را با تمام وجود شنید و با تمام احساس کلمات شبنم وار او را که از لبان کوچک
چون غنچه اش خارج م یشد پذیرا شد.
فرشاد محصور چهره دلنشین او شده بود.در دل خالق چنین خلقتی را حامد و ثنا میگفت.او به خود حق میداد که اسیر
و حیران این موجود ظریف و زیبا شده باشد.او نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند.در همان حال میدانست نباید
وقت را از دست بدهد.همانطور که محو تماشاي او بود گفت:"فرشته جزاي کس ی که دو روز از این موقع تا پاسی از شب
عاشقی را منتظر بگذارد چیست؟ "
فرشته با ناباوري به فرشاد نگاه کرد و در همان حال اشک در چشمانش حلقه زد او باور نم یکرد دو روزي که او در خانه
دوستان و آشنایانش مشغول خوش و بش و دید و بازدید بوده فرشاد کنار پل انتظار آمدن او را می کشیده است.همانطور
که به فرشاد نگاه میکرد به او فکر میکرد ،این جوان کیست که پس از یک برخورد اینچنین واله و شیدایش شده.او از
فرشاد فقط نامش را م یدانست و بس،پس چه دلیل ی داشت که با زمزمه عشق اینچنین آشفته و پریشان خاطر شود.
فرشته نخستین بار نبود که زمزمه عشق را از جوانی میشنید،پیش از آن هم بارها جوانانی سر راه او سبز شده و برایش
نغمه عاشقانه سر داده بودند.اما این نخستین بر بود که عشق را در قالب کلمات ساده و ب ی تکلف م یشنید.
سخنان فرشاد ساده و ب ی ریا بود.حرف های ی که از دل بر م یخواست و به ناچار بر دل مینشست.زمزمه عشق او ب ی ریا و
تزویر بود و این صداقت به خوب ی در چشمان درخشان فرشاد نمایان بود .
فرشته سر به زیر انداخت.احساساتی متفاوت در او به وجود آمده بود.عقل با پر خاش به او تلنگر میزد که اینجا جاي
ماندن نیست،فکر آبروي پدر و مادرت باش، تو آزاد نیست ی هر کاري که خواست ی انجام بده ی.اما قلب با تمام قوا ثابت
قدم ایستاده و اعلام کرد بایست.به همون جای ی رسیدیم که همیشه دنبالش بودیم.همون جای ی که فرق انسان را با سایر
مخلوقات خدا نمایان م یکند .
فرشته سر دو راه ی منطق و احساس و به عبارتی دگر قلب و عقل گیر کرده بود و نمیدانست کدام را برگزیند .
او لحظه اي اندیشید و در فکر قدم ی به راه عقل گذشت.در این راه دنیاي پیش چشمش را آرام دید.دنیای ی که مثل صحرا
آرام و هموار بود،بدون هیچ پستی و بلندي،راه ی با رنگ هاي ملایم و لطیف.این راه ی بود که پیش از او خیل یها آن را
ط ی کرده و به زندگ ی راحت رسیده بودند دنیائی بدون هراس که همه چیز در آن منطق ی بود
.فرشته میدانست با انتخاب این راه مراحل اندک ی را این گونه ط ی م یکند،از روي مصلحت ازدواج م یکند و بعد بچه دار
میشود و مانند هر زن دگري فرزندانش را بزرگ م یکرد و .... در آخر مرگ در کنار فرزندان و نوه هایش، به نظر او این
تکراري و خسته کننده بود،فرشته م یاندیشید که براي قدم گذاشتن در چنین راه ی ساخته نشده است اگر غیر از این
بود او الان اینجا نبود .
فرشته در خیال از نیمه راه عقل باز گشت و به راه ی که قلب و احساس حاکم بود نظر انداخت.از همان ابتدا رنگهاي
متفاوتی پیش رویش نمایان شد.سرخ به رنگ هیجان،آب ی به رنگ آرامش،سبز به رنگ احساس،بنفش به رنگ مهر و ....
راه ی بود پر از پیچ و خم که هر لحظه اش هیجانی را می طلبید و هر قدمش شوري را بوجود میاورد.راه ی بود مانند همان
رودخانه پر شور که او روي پل بر فراز آن ایستاده بود.در این راه باید مثل همان رود که میخرشید راه ط ی میکرد،ترس
بود مهر بود ،عشق بود، مرگ بود .
آخر هر دو راه به یک چیز ختم میشد ،تنها مسیر آنها بود که با هم فرق میکرد.فرشته همچنان میاندیشید و فرشاد
منتظر پاسخ از طرف او بود.فرشته به اعماق روحش توجه کرد. متوجه شد روحش نیز به همراه تمام اعضاي جسمش راه
قلب و احساس را ط ی کرده است فقط این عقل بود که هنوز ناله میکرد ،شکوه میکرد فریاد میزد تا او را از راه ی که
میرفت بر حذر دارد.اما با قطره اشکی که از چشمان فرشته بر رویه گونه اش چکید عقل حاضر به تسلیم در برابر قلب شد
و در آن هنگام فهمید که رشته کار از دستش خارج شده است .
فرشاد با تعجب به قطره اشکی که از گونه فرشته سرازیر شده بود نگاه ی کرد و با لحنی که معلم بود حساب ی دست و
پایش را گم کرده است گفت:"باور کن منظور بدي نداشتم."سپس با حالت سر در گمی به او نگاه کرد

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته سرش را به علامت منف ی تکان داد و با صداي آرامی گفت:"من از حرفت ناراحت نشدم،اما فکر نمیکردم بار دیگر
ببینمت ".
قلب فرشاد لرزید ،باور نمیکرد فرشته منتظر او بوده،دنیائی شوق قلب فرشاد را به لرزش وادشت.با نابوري به فرشته نگاه
کرد و گفت:"فرشته باورم نمیشه دعوت قلبم رو پذیرفته باش ی ".
فرشته به او نگاه کرد و گفت:"مگه من چیزي گفتم؟"
با اینکه چهره او چیزي نشان نمیداد اما فرشاد متوجه شد فرشته او را در تگنا گذشته و با شیطنت سر به سر او
م یگذارد.لبخندي گوشه لبانش را به سمت بالا کشاند و قلبش بیش از پیش این دختر زیبا و خوش زبان را خواهان
شد.فرشاد نگاه عمیقی به فرشته انداخت و گفت:"اما من شنیدم قلبت چ ی گفت ".
فرشته از تیز هوشی فرشاد خنده اش گرفت و بدون گفتن کلام ی به طرف چشمه چرخید و با قدم های ی آرام به حرکت در
آمد .
نفس در سینه فرشاد حبس شده بود.دست ی به صورتش کشید تا اطمینان پیدا کند که تمام این صحنه ها را در بیداري
مشاهده م یکند و ملکه رویاهایش را در چند قدم یاش م یبیند.او نم یدانست چه می کند.فرشته آنقدر شکننده و ظریف
بود که فرشاد م یترسید با کوچکترین حرکت اشتباه او را از خود برنجاند .
فرشاد نمیدانست به انتظار او بایستد و یا به دنبالش روان شود .
هوا گرفته بود و نسیمی شروع به وزیدن کرده بود.برگ هاي درختان همراه با نسیم به رقص در آمده بودند.فرشاد
احساس میکرد درختان با تکان دادن شاخه هایشان او را به رفتن تشویق میکنند.حتا رودخانه خروشان با فریاد از او
م یخواست تأخیر نکند .
فرشاد نفس عمیقی کشید تا بتواند افکارش را متمرکز کند.او در این چند روز حرفهاي زیادي را با خود تمرین کرده بود
تا وقت ی فرشته را دید به زبان آورد،اما حالا متعجب بود که چرا مغزش او را در به خاطر آوردن آن همه واژه زیبا که از بر
کرده بود یاري نمیکرد .
کم کم از خودش عصبانی میشد،تا به حال چنین ب ی دست و پای ی از خود ندیده بود با خود گفت:"کجا هستند اون
دوستانی که میگفتند فرشاد تو با جادوي کلامت دختر ها را سحر میکن ی،حالا بیایند و ببینند که این همون فرشاده که
مثل خر تا خر خره تو گل فرو رفته و به زمین چسبیده .
صداي غرش رعدي که نشانه شروع باران بود او را به خود آورد،همین صدا کاف ی بود که او را مثل تیري که از چله کمان
در رفته باشد به سمت چشمه هدایت کند .
فرشاد به سرعت قدم هاي بلند بر م یداشت.او نمیدانست چشمه کجا است اما حدس میزد نباید زیاد دور باشد،حدسش
درست بود،پس از رد کردن پیچ ی چشمش به مکان دنج و خلوتی افتاد که در محاصره درختان بلندي قرار داشت .
فرشته کنار سنگچین چشمه ایستاده بود،کوزه گل یاش را با آب زلال چشمه پر کرده بود .
فرشاد آهسته او را صدا زد:"فرشته "
فرشته یکه نخورد،گویی او نیز منتظر فرشاد بود.به آرامی برگشت و به او نگاه کرد،آن دو احساس کردند با هم غریبه
نیستند و گویی سال هست که یکدیگر را میشناسند .
فرشاد قدم ی به جلو گذشت و روي توده اي از سنگ نشست و مانند انسان ی مسخ شده با عجز به کوزه پر از آب نگاه
کرد.در نگاه او حالت ی بود که م یخواست هیچ گاه کوزه آب پر نشود.شاید فکر میکرد با پر نشدن این کوزه فرشته از او
جدا نخواهد شد.نگاهش التماس یک آهوي ب ی زبان را داشت .
فرشاد هیچ نمیگفت،چیزي در ذهن نداشت تا که آان را به زبان بیاورد.در عوض نگاه چشمان زیبایش گواه حرفهای ی بود
که با کلام نم یشد آنها را بیان کرد .
فرشته محصور نگاه زیباي فرشاد شده بود و اگر صدایش را به گوش خود نشنیده بود یقین میکرد که خداوند زبان او را
در چشمانش قرار داده است.
با شروع رگبار فرشته فهمید که زمان زیادي است که از منزل خارج شده و هر چه زودتر باید به خانه برگردد.
فرشته منتظر کلام ی از جانب فرشاد بود اما او همچنان به کوزه چشم دوخته بود،فرشته کوزه را به دست گرفت،آنوقت
بود که فرشاد مثل آدم گنگی به او نگاه کرد،فرشته براي رفتن آماده شد.
صداي فرشاد توان برداشتن دومین قدم را از او گرفت.
"فرشته،منتظرت هستم، فردا همین جاي"
اشک در چشمان فرشاد جمع شده بود خودش دلیل این احساس مبهم را نمیدانست ول ی احساس میکرد با رفتن فرشته
او نیز از درون تهی میشود.با صداي گرفته اي ادامه داد:"م یتونم امیدوار باشم که م ی آی ی و یا مثل دو روز گذشته"....
قلب فرشته از لحن غمگین فرشاد گرفت.کوزه اش را زمین گذشت و گفت:"من همین الان هم این جا هستم،حتا زمان ی
که اینجا نباشم باز هم روحم اینجا حضور دارد در مورد دو روز غیبتم هم متاسفم ،نمیدانستم قرار است جای ی بروم و
همین طور نمیدانستم تو"...
فرشته سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
فرشاد چشم به او دوخته بود و تصویر زیباي او را در ذهنش نقش میزد.هنگامی که متوجه سکوت فرشته شد لبخندي
زد و گفت:"عزیزم تو حق داري هر فکري بکن ی،هیچ آدم عاقلی در همان برخورد اول و در اولین کلام آشنایی ،اظهار
عشق نمیکند.اما من این کار را کردم.شاید باور نکن ی،خیلی وقت بود که به دنبال عشق م یگشتم تا آن را پیدا کنم،اما
هرچه تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم تا اینکه با دیدن تو در همان برخورد اول فهمیدم چیزي را که سالها به دنبالش
بودم پیدا کردم.فرشته اقرار م یکنم سخنور قابل ی هستم و با کلمات خیل ی راحت بازي م یکنم اما دوست دارم صادقانه
باور کن ی این بار از روي کتاب شعر هیچ شاعر و نویسنده اي برایت غزل و ترانه نمیگم،این حرف دلمه و دوست دارم
همون طور که از اعماق قلبم بیرون میاد یکراست روي قلب تو بنشینه،فرشته دوستت دارم و دوست دارم اینو بدونئ که
این تصمیم رو الان که دیدمت نگرفتم،من همیشه معتقد بودم وقت ی کس ی عشق را پیدا کرد نباید فرصت را از دست
بدهد.نم یخوام مثل مجنون یا فرهاد و خیل یهاي دیگه که عشق و نامشان در کتاب ها رفته عشقم را از دست بدهم
،فرشته من عشق رو تو نگاه تو دیدم،نگاه تو که مثل دریا عمیق و زیباست".
باران قطر قطر بر سر فرشاد م یچکید،اما حاضر نبود براي یافتن پناهگاه از جاي خود تکان بخورد.
فرشته محسور صداي پر احساس و جمله هاي شیرین فرشاد شده بود.فرشته در پناه درختی بود و باران که کم کم شدید
میشد او را خیس نمیکرد اما فرشاد درست زیر باران قرار داشت و قطره هاي باران بر سر و صورت او می ریخت.
م وهاي مشک ی و خوش حالت فرشاد خیس شده بود و دسته اي از آن بر پیشان یاش ریخته بود.فرشته از بین قطره هاي
زلال و شفاف باران قطره اشکی را که مانند تکه الماس بر گوشه چشم فرشاد نشسته بود تشخیص داد.براي فرشته همان
قطره چون جواهري مهري بود که عشق پاك او را مورد تایید قرار م یداد
غرش دیگري که نشانه باریدن رگبار شدیدي بود فرشته و فرشاد را متوجه موقعیتشان کرد.فرشته با نگرانی به آسمان
نگاه کرد و فکر کرد اگر بخواهد تا بند آمدن باران همانجا پناه بگیرد مادرش نگران میشود و به دنبالش می آمد.
فرشاد هم نگران فرشته شد.با اینکه دوست داشت ساعتها پیشش بماند.اما از اینکه مجبور شود زیر باران شدید به منزل
بازگردد و احتمالاً سرما بخورد ،نگرانی تمام وجودش را گرفت.
فرشاد رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته بهتر بري،میترسم خیس شوي و سرما بخوري،فقط امیدوارم باز هم ببینمت.حالا
برو،میترسم باران شدید بشه".
فرشته هم نگاه ی به آسمان انداخت.دلش به سختی از فرشاد کنده میشد،او نیز نگران سرما خوردن فرشاد بود که حالا
تمام مو هایش خیس شده بود.
فرشته با لحن نگران ی به فرشاد گفت:" تا موقعی که تو اینجا زیر باران نشستی من نمیتونم حتا قدم از قدم بردارم.بهتره
از اونجا بلند بش ی و اینقدر نگرانم نکن ی".
فرشاد متحیر شد،کلمه هاي لطیف فرشته که در قالب دلسوزي عشق را بیان میکرد او را به خلسه فرو برد.
بیرون آمدن نامش را از میان لبان چون غنچه فرشته باور نداشت.به علامت قبول کردن حرف او سرش را تکان داد و به
او اشاره کرد که تنهایش بگذر.فرشته کوزه هاش را به دست گرفت و قدم ی برداشت و دوباره به عقب برگشت، به او نگاه
کرد و چند لحظه بعد با شتاب در لا به لاي درختان گم شد.
فرشاد همانجا نشسته بودو به راه ی که فرشته را در خود پنهان کرده بود خیره ماند.گویی توان حرکت نداشت .باران
تمام لباس هایش را خیس کرده بود.اما از این خیسی هیچ چیز متوجه نم یشد.تنها ذهنش فعال بود و مرتب نام فرشته را
تکرار میکرد فرشته....فرشته.....فرشته....
چه نام زیبای ی، در نظر فرشاد او الهه بود الهه عشق و الهه زیبایی .
فرشاد تمام وجودش تبدیل به اشک شده بود، در آن لحظه از اینکه چون کودکی گریه سر بدهد واهمه نداشت.تنها
شاهدان او درختانی بودند که از سر و رویشان آب میچکید.
فرشاد احساس غریبی داشت،احساس ی که از لحظه آشنایی او با فرشته در او بیدار شده بود.بغضی به اندازه یک سیب
درشت در گلویش گیر کرده بود. بغضی که باعث میشد مانند کودکی اشک بریزد بدون اینکه حتا بداند براي چه گریه
م یکند
او سرش را بین دستانش گرفته بود و در حال ی که آب بارانی که از سرش فرو میچکید با قطره هاي اشکش مخلوط شده
بود به فرشته فکر میکرد.کم ی بعد فرشاد احساس کرد با ریختن همان چند قطره اشک سبک شده و احساس ب ی وزنی و
سبکی خاص ی م یکند.دست ی به صورتش کشید و پنجه هایش را در موهاي خیسش فرو برد.در حال ی که از لباس هاش آب
م یچکید از جا بلند شد.
به آسمان نگاه کرد.ابرها چنان دستهایشان را به هم قفل کرده بودند که گویی دیگر قصد نداشتند خورشید را به جمع
زمینیان راه بدهند.
فرشاد با رضایت دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:"خدا جون شکرت".
فرشته وقت ی به منزل رسید .حساب ی خیس شده بود.مادر با نگران ی از روي تراس به در چشم دوخته بود.فرشته با دیدن
مادرش به یاد سفارش او افتاد و قدمهایش کم ی کند شد .مادر به او اشاره کرد بدود تا بیشتر خیس نشود.
فرشته با دامن پر چین و بلندش که خیس و گل آلود شده بود به سخت ی از پلکان چوبی بالا رفت.مادر به استقبالش رفت
و کوزه را از دستش گرفت.رنگ فرشته بر افرخته بود و از روسري بلندش آب میچکید.مادر با ناراحت ی به او نگاه
کرد.فرشته بدون اینکه به مادر مجال صحبت بدهد با شتاب گفت:"همین الان لباسم را عوض م یکنم".
مادر گفت:"تخم مرغ ها را از راحله خانوم گرفت ی؟"
فرشته از ب ی حواسی خود لبش را به دندان گرفت و از نیمه راه برگش و گفت:"پاك یادم رفت،همین الان میرم
م یگیرم".
هنوز به پلکان نرسیده بود که مادر گفت؛"نمیخواد بري زود برو لباست را عوض کن."بعد در حال ی که به طرف آشپزخانه
میرفت با لحن شاک ی گفت؛"ببینم میتون ی خودتو مریض کن ی،منو ببین چطوري جون میکنم،عبرت بگیر،منم اگه جوون ی
هام ب ی احتیاطی نمیکردم،الان این درد ب ی درمون رو نداشتم".
فرشته م یدانست منظور مادر ناراحت ی کلیوي خودش م یباشد،بدون اینکه پاسخی به اعتراض مادر بدهد به سمت اتاقش
رفت و در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.قلبش هنوز دیوانه وار به سینه م یکوفت.با دیدن مادر ترس مبهمی
وجودش را فرا گرفته بود.
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کس ی در وجودش نهیب میزد که دختر این چه قول ی بود که دادي،اگر مادر و پدرت بفهمند میدان ی چه میشود؟
فرشته م یترسید اما پشیمان نبود.او صداقت زیبای ی را در چشمان فرشاد دیده بود و م یدانست که او را بازي نمیدهد و
خالصانه دوستش دارد.
فرشته تمام سالهاي عمر دریچه قلبش را بسته نگاه داشته بود ،اما حالا احساس میکرد نام فرشاد در اعماق نهفته و بکر
قلبش جاي گرفته است.او به سمت پنجره رفت .قطره هاي باران دیوانه وار به شیشه ها ضربه م یزدند.غم عمیق و مبهمی
بر دل فرشته سنگین ی میکرد .فرشته مادرش را میشناخت خوب می دانست مادرش چقدر سختگیر است بخصوص در
مورد مسائل ی که به ازدواج او مربوط میباشد.
فرشته به یاد خواستگاري کوروش و سایر خاستگارانش افتاد،مادرش حتا اجازه نداد فرشته نظرش را در مورد آنان بیان
کند.حالا چگونه انتظار داشت در مورد فرشاد با مادرش صحبت کند.؟فرشته به برخورد قطره هاي باران به پنجره نگاه
میکرد و در ذهن به واکنش مادر به این مساله م یاندیشید.با شناخت ی که از مادر داشت،ترس تمام وجودش را فرا
گرفت.از ناچاري سرش را به دستانش تکیه داد و گریه سر داد
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دهم:
بی خوابی شب گذشته که تا نزدیکی هاي صبح ادامه پیدا کرده بود باعث شد فرشاد تا نزدیکی هاي ظهر در رختخواب
باشد.
وقت ی از خواب برخاست پس از اصلاح و استحمام به طبقه پایین رفت.رحمان به او اطلاع داد که خانم و آقا به همراه
مهمانانشان براي دیدن مسابقه اسب دوانی به ییلاق رفته اند.
فرشاد از اینکه ویلا در سکوت و آرامش بود لذت میبرد.
رحمان پرسید:"آقا،صبحانه آمده است،بیاورم خدمتتان.؟"
"نه،متشکرم،میل ندارم،فقط اگر میشه یک فنجان قهوه برایم بیاور".
فرشاد به سمت پنجره بزرگ ویلا رفت و پس از چند لحظه روي کاناپه اي که نزدیک پنجره بود نشست و پاهایش را روي
هم انداخت و به فکر فرو رفت.تصور دیدن دوباره فرشته احساس خوب ی به او میداد.با به یاد آوردن چهره او قلبش فرو
می ریخت و با خود اندیشید چقدر دوست داشتنی و زیباست.
او دو ساعت زودتر از قراري که با فرشته داشت،کنار چشمه نشسته بود و چشم به راه ی دوخته بود که یقین داشت
فرشته از آن خواهد آمد.
آن روز نیز آسمان گرفته و ابري بود.فرشاد نگاه ی به ابرها کرد و با خود گفت:"نکنه به خاطر ابري بودن هوا نتونه بیاد".
از این فکر اخم هایش درهم شد و با نگران ی به آسمان نگاه کرد.
از طرف ی فرشته به نرده چوبی ایوان تکیه داده بود و به آسمان چشم دوخته بود.
ابرهاي تیره تمام آسمان را پوشانده بودند و انتظار نمیرفت که حالا حالا ها هوا صاف شود.او می دانست با وجود ابري بودن
هوا مادر اجازه خارج شدن از منزل را به او نمیدهد،چه برسد به اینکه بگذر او به چشمه برود.
فرشته آهی کشید و در دل آرزو کرد اي کاش ترانه آنجا بود.می دانست با وجود ترانه مادر با به چشمه رنفتن او مخالفتی
نمیکند،اما به گفته راحله خانوم،ترانه تا آخر هفته برنمیگشت.
دلش کنار چشمه بود و دوست داشت به هر قیمتی که شده به آنجا برود.خوب م یدانست فرشاد به انتظار او نشسته است
و همین آتش درونش را شعله ور تر م یساخت.
فرشته شب گذشته تا نیمه شب بیدار بود و فکر میکرد.او به خود،به احساسش،به پدر و مادر و حتا عمه و پسر عمه اش و
از همه بیشتر به فرشاد فکر کرده بود.عاقبت تصمیم خود را گرفته بود.
فرشته تصمیم گرفته بود که با پدرش صحبت کند،پدر منطق ی تر از مادر است و با درك عمیق خود او را درك خواهد
کرد.با این فکر که به زودي با پدر صحبت خواهم کرد چشمانش را بر هم نهاده بود.
اکنون در فکر شب گذشته بود و با خود م یاندیشید که هنگام شب مشکلش ساده تر و قابل حل تر از حالا به نظر
میرسید.در این فکر بود که ناگهان چشمش به ترانه افتاد که با کوزه اي به طرف آنان م یآید.شادي تمام وجودش را فرا
گرفت طوري که اگر دنیا را به او میدادند اینقدر خوشحال و شوق زده نم یشد.از هیجان کم مانده بود براي در آغوش
گرفتن ترانه از روي ایوان به پایین بپرد.
ترانه با دیدن او دستش را تکان داد.فرشته لبش را به دندان گرفت تا احساساتش را کنترل کند.با سرعت به طرف کوزه
آب که هنوز نصفه نشده بود رفت و دور از چشم مادر آب آن را از لبه ایوان در باغچه خال ی کرد.
فرشته از هیجان نفس نفس میزد و دعا میکرد رنگ و رویش عادي باشد تا مبادا مادر شک ببرد.
با صداي بلندي که مختصري لرزش داشت سلام کرد تا به مادر بفهماند کس ی آمده،سپس در حال ی که سع ی میکرد
لحنش خیل ی عادي باشد گفت:"مادر ترانه آمده."و پس از مکثی ادامه داد:"فکر کنم آمده بریم چشمه" و با ششدانگ
حوسش منتظر جواب مادر شد.
مادر از داخل منزل با صداي آرامی گفت:"آب که داریم،تازه ممکن است باران ببرد"
فرشته کوزه را بالا گرفت و گفت:"اما کوزه که خال ی است،تازه ما زود بر میگردیم پیش از اینکه باران ببارد".
با اینکه خیل ی سع ی میکرد تا کلامش را خیل ی عادي بیان کند اما از کلمه کلمه حرفهایش میشد حالت التماس را شنید.
خوشبختانه مادر متوجه آشفتگ ی او نشد و بدون اینکه به چیزي شک کند گفت:"پس معطل نکن،زود هم برگرد تا مثل
دیروز خیس نشی".
فرشته دستش را روي قلبش گذاشت و چشمانش را بست و نفس راحت ی کشید.ترانه با صداي بلندي سلام کرد،فرشته
پاسخ او را داد و با صداي بلند گفت:"ترانه بیا بالا،من همین الان م یام".
مادر براي احوالپرسی با او از اتاق خارج شد.فرشته با سرعت به طرف اتاقش دوید و دور از چشم مادر روسري زرشکی
رنگ ی را که سال گذشته پدر به مناسبت تولدش براي او خریده بود برداشت و آن را در مقابل آینه روي سرش انداخت.
به یاد حرف هاي پدر افتاد که میگفت:"فرشته اگر بدونی این رنگ چقدر بهت میاد و اگه بدونی چقدر با این روسري
خوشگل میشی،هیچ وقت آن را از سرت در نمی آوري.
پدر درست میگفت.زرشکی با پوست سفید و شیشه اي او جور بود و بازتاب رنگ آن در ابی چشمانش،نگاهش را رنگین
م یکرد.فرشته دوست داشت زیبا باشد و این نخستین بار بود که شوق زیبا تر شدن و زیبا تر به نظر رسیدن در وجودش
بیدار شده بود.او م یخواست در چشم فرشاد زیب اترین باشد.
فرشته نگاه ی به لباس هایش انداخت.خوشبختانه آنها را صبح عوض کرده بود و در این مورد دیگر مادر به شک
نم یافتاد.در حقیقت فرشته از صبح آماده بود.
صداي ترانه به گوشش رسید:"فرشته بدو،دیر میشه".
از همان جا فریاد زد:"اومدم صبر کن".
پیش از خارج شدن از اتاق روسري بلندي که همیشه موقع بیرون رفتن به سر میکرد پشت رختخواب پنهان کرد تا
عذري براي سر کردن روسري زرشکی داشته باشد.سپس با چهره اي که به ظاهر ناراحت بود از اتاق خارج شد.
مادر با دیدن او با تعجب او را برانداز کار.فرشته با اخمی تصنعی گفت:"مادر شما شال من را ندیدید؟"
مادر سرش را به علامت منف ی تکان داد و گفت:"دختر اینقدر معطل نکن،برو همون خوبه".
ترانه با دیدن فرشته با تعجب لبانش را جمع کار و با صداي بلندي گفت:"واي چقدر ملوس شدي
فرشته لبخندي زد و لبش را به دندان گرفت و با چشم به ترانه فهماند که جلوي مادر سکوت کند.ترانه نیز نشانه متوجه
شدن سرش را تکان داد.
در بین راه فرشته تمام اتفاقات روز گذشته را براي او تعریف کرد.ترانه با تعجب به دهان او چشم دوخته بود.پس از اینکه
فرشته صحبتش تا تمام کرد گفت:"منو باش م یخواستم از عروس ی برات تعریف کنم،اما مثل اینکه حوادثی که اینجا رخ
داده خیل ی جالب تر از عروس ی دختر خاله کوروش بوده".
به نزدیک ی پل رسیدند و به خاطر همین سکوت کردند.ترانه م یدانست فرشته نشان شده پسر عمه ا ش است اما خیل ی
دلش به حال او م یسوخت ،چون هیچ چیز او به دختري که نامزد داشته باشد نمیخورد.سالها بود که با هم همسایه و در
حقیقت صمیم ی تر از دو خواهر بودند،اما در این مدت هیچ وقت نشنیده بود که فرشته به او بگوید نامزدم براي دیدنم
آماده و یا هدی هاي آورده.
با اینکه با کوروش تازه نامزد شده بودند،اما کوروش هفته اي دوبار به دیدنش م یآمد و در همین مدت کوتاه هدی ههاي
فراوانی برایش خریده بود.
ترانه عمه فرشته و حتا دختر عمه هایش را میشناخت و آنان را بار ها دیده بود اما پسر عمه او را فقط یک بار آن هم از
دور دیده بود.اگر همان یک بار هم نم یدید باور نمیکرد چنین کس ی وجود خارج ی داشته باشد.او پنجشنبه شب آماده
بود و جمعه شب رفته بود.

پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ترانه می دانست فرشته علاقه اي به نامزدش ندارد چون هیچ وقت درباره او حرف نمیزد.اما حالا رفتار تازه اي از او
میدید.شوري که فرشته در حرکاتش داشت نشان از وجود یک عشق تازه بود.
ترانه به او حق میداد،چون خودش زمان ی عاشق کوروش بود و روز های ی که بخاطر دیدن فرشته سر راهشان قرار میگرفت
به او خیل ی سخت م یگذشت اما به همین که او را ببیند راض ی بود.
فرشته دست ترانه را گرفت سردي دستان او ترانه را از فکر خارج کرد ،با تعجب به فرشته که دستانش به سردي قطعه
یخی بوددن نگاه کرد و گفت:"واي ،چرا اینقدر دستات سرده؟"
صورت فرشته سرخ بود و طوري نفس نفس میزد که گویی مسافت زیادي را دویده است.
آن دو روي پل رسیددن.
ترانه به آهستگی گفت:"پس کجاست؟"
فرشته به طرف چشمه اشاره کرد.
ترانه گفت:"تو برو،من همین جاي منتظرت میمونم".
فرشته دست او را رها نکرد.
"نه تو هم بیا من میترسم".
ترانه بدون گفتن با فرشته به طرف چشمه راه افتاد.
وقت ی درخت اقاقی کنار پل را دور زدند فرشاد را دیدند که روز سنگچین کنار چشمه نشسته بود سرش پایین بود و آن
را به دستانش تکیه داده بود.بلوز قرمز خوشرنگی به همراه شلوار جین به تن داشت و طر ه اي از موهاي بلندش با پایین
نگاه داشتن سرش در هوا موج میزد.
فرشته با دیدن او قلبش لرزید.او قدم به راه ی گذشته بود که م یدانست خطرات زیادي به دنبال دارد اما نمیدانست چه
حسی او را با تمام وجود به رفتن در این راه تشویق م یکند.او م یدانست و حتا با علاقه خطر را پذیرفته بود.
با اینکه ترانه در این میان نقش ی نداشت اما او نیز دچار احساس ی شده بود که نمیدانست چه نام ی به آن بدهد.
فرشاد هنوز متوجه آن دو نشده بود و همانطور که سرش را زیر انداخته بود ب ی حرکت و صامت نشسته بود.
ترانه از قصد سرفه اي کرد تا فرشاد را متوجه خودشان کند.فرشاد سر بلند کرد و با دیدن او قلبش فرو ریخت.او باور
نمیکرد فرشته آمده باشد،اما اندام ظریف او در حاله اي از حیا به او ثابت میکرد در نا امیدترین لحظه ها هم میتواند نقطه
امیدي وجود داشته باشد.
گونه هاي فرشته رنگی به سرخی لطیف عشق به خود گرفته بود.فرشاد چنان محو تماشاي چهره زیباي او شده بود که
حتي فراموش کرد از جا برخیزد.
صداي لطیف فرشته که به آرامی سلام میکرد او را به خود آورد.فرشاد از جاي بلند شد و با عذرخواهی به آن دو سلام
کرد.
فرشته سرش را زیر انداخته بود و صحبت ی نمیکرد،فرشاد نیز در حضور ترانه معذب بود.
ترانه با احساس این که مزاحم آن دو میباشد کوزه اش را زمین گذشت و رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته جون من میرم
سر پل،تو هم خیل ی دیر نکن."سپس نگاه ی به فرشاد انداخت و در ذهن خود او را ارزیابی کرد.فرشاد با لبخندي که
حاک ی از قدر شناس ی بود حس اعتماد را در او بر انگیخت.سپس با شتاب از آن جاي دور شد.
فرشاد جلو رفت و کوزه ها را برداشت و آنها را زیر آبشار کوچک چشمه گرفت،فرشته به کار او نگاه میکرد.چند لحظه به
سکوت گذشت تا اینکه فرشاد به سخن در آامد و با لخند گفت:"من نه کم حرفم نه کم رو اما نم یدانم چه مرگم شده،با
دیدنت هر چه فکر م یکنم چیزي به خاطرم نم یرسد تا بگویم.فکر م یکنم از اینجا که رفتم باید به یک گفتار درمان
مراجعه کنم .نظر تو چیه؟"
فرشته از حرف فرشاد خنده اش گرفت.
فرشاد به او خیره شد و گفت:"میدون ی چیه؟باور کن اگر من ورزشکار نبودم تا حالا سکته کرده بودم".
فرشته با دهان نیمه باز به او خیره شد.معن ی حرف او را نم یفهمید.
فرشاد لبخندي زد و ادامه داد:"آخه یک قلب به اندازه مشت،چقدر طاقت داره که این همه زیبای ی رو ببینه و پس نیفته."
فرشته با خجالت سرش را به زیر انداخت.
"فرشته نمیدونی این روسري چه قدر بهت میاد".
فرشته سرش را بلند کرد و به چشمان فرشاد خیره شد و به آرامی گفت:"میدونم به خاطر همین اونو سر کردم".
فرشاد ابروانش را بلا برد و با لبخندي گفت:"تا به اینجا برس ی کس ی تورو ندید؟"
فرشته سرش را تکان داد :"نه"
"خوب،خیالم راحت شد.چون دوست ندارم که حتا فکرش را بکنم که کس ی دیگري به اندازه من از چهره تو بهره مند
بشه".
فرشته با نگاه ثابتی به فرشاد خیره ماند.لذتی عمیق دروجودش موج میزد،او تجربه زیادي در زندگ ی نداشت، اما خیل ی
خوب میدانست حسادت از عشق نشات می گیرد.فرشاد طوري او را نگاه میکرد که گویی فرشته ازآن اوست.فرشته نیز
این را به خوب ی احساس میکرد.
آن روز فرشاد خیل ی بااو صحبت کرد، از خودش گفت و احساس و هدف ی که دنبال م یکند،همچنین ازخانواده اش و اینکه
اکنون دانشجو است و چیزي به اتمام درسش نمانده و اینکه او را به عنوان شریک زندگی اش می خواهد.فرشاد حتا به
فرشته گفت تا پیش ازآشنایی با او با دختران زیادي آشنا بوده،اما هیچکدام نتوانستند عشق ی راکه او در قلبش نسبت به
فرشته احساس م یکند در او بوجود بیاورند.او صادقانه تمام چیزهای ی را که باید در موردش بداند ،از جمله اخلاق و
سلیق ههایش رابراي او بیان کرد.در تمام طول مدت ی که فرشاد صحبت میکرد فرشته سکوت کردهبود و به دقت به
حرفهاي فرشاد گوش میکرد. فرشاد نگاه ی به ساعتش انداخت وگفت:"با اینکه خیل ی سع ی کردم حرف هایم را تلگرافی
بیان کنم ،اما س ی وپنج دفیقه است که حرف میزنم.با این حال فکر م یکنم خیلی چیزها را برایت تعریف نکرده ام.ولی
عیبی نداره سریالی برات حرف میزنم،روزي یک قسمت،فکرم یکنم نود سال دیگه تموم بشه".
فرشته خندید و از شنیدن س ی و پنجدقیقه لبش را به دندان گرفت و به پشت سرش نگاه ی انداخت، بعد به فرشادنگاه
کرد و گفت:"بیچاره ترانه،فکر م یکنم زیر پایش علف سبز شده".
فرشادخندید و گفت"با اینکه دلم نمیاد ولت کنم بري،اما میدونم خانوادت منتظرته هستند،راستی تا یادم نرفته نشونی
خونتون رو به من بده".
فرشته لبانش را به هم فشرد و چشمانش را به اطراف چرخاند،فرشاد احساس کرد اومیترسد بنابرین براي اطمینان خاطر
گفت:"بهت قول م ی دم تا موقعیی که خودتاجازه ندادي از آن استفاده نکنم،فقط م یخوام خیالم راحت باشه،چون دیر
یازود باید این کارو بکنی.
فرشته لرزید معنی کلام فرشاد را به خوبی می دانست.او نیز نمیخواست با فرشاد ،فقط دوست باشد ،او با ذره
ذرهوجودش او را م یخواست،اما نمیدانست با کدامین اطمینان این کار را بکند.آخردلش را به دریا زد و نشان ی منزل را به
فرشاد گفت و براي برداشتن کوزه جلورفت.
فرشاد از روي سنگچین بلند شد و در حال ی که با دست لباسش را تکان م یتکاند گفت؛"فرشته"...
فرشته که براي برداشتن کوزه ها خم شده بود،بلند شد و به او نگاه کرد.
"م یخواستم بگم..فردا..فردا م یآی ی؟"
فرشته با لبخندي سرش را تکان سرش را تکان داد.
"حتا اگر بارون ادامه داشت؟"
فرشته باز سرش را تکان داد.
فرشاد با رضایت نفسی کشید و چشمانش را بست.
فرشته با صداي آرامی گفت:"من فردا به چشمه میام،حتا اگر از آسمان برف و بوران بیاد،چون به هر حال به آب احتیاج
داریم".
فرشادبا تعجب چشمانش را باز کرد،در لحن صداي فرشته شیطنتی احساس میشد.فرشادوقت ی به چشمان او نگاه کرد
برق شیطنتی دید که برایش بسیار دل چسب بود.
فرشادسرش را تکان داد و گفت:"بله، بله متوجهم،من هم اگر از آسمان سنگ و شمشیرببارد براي دیدن زیبای یهاي این
چشمه و این پل چوبی قشنگ م یآیم".
هر دو خندیدند و فرشته کوزه ها را به دست گرفت و گفت:"فرشاد خداحافظ و به امید دیدار".
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"خدا نگهدار،م ی بینمت".
فرشتهچند قدم رفته بود که فرشاد مثل این که چیزي به خاطرش رسیده باشدگفت:"راست ی فرشته تا یادم
نرفته،م یخواستم بگم این روسري را جز مواقعی کهمیخواه ی پیش من بیای ی،جای ی سر نکن،در ضمن از قول من از ترانه
تشکر کن".
"حتما،البته اگر با چوبی چیزي منتظرم نباشد".
ترانهدر انتهایه پل استاده بود و با نگران ی این پا آن پا میکرد.از زمانآمدنشان خیل ی گذشته بود و او از تنهای ی حوصله اش
سر رفته بود.از طرف ینگران فرشته بود که نکند بالای ی سرش بیاید،وقت ی فرشته را دید نفس راحت یکشید و چند قدم به
استقبالش رفت.بعد در حالی که کوزه اش را از دست اومیگرفت گفت:"خفه نش ی دختر" نصف جونم کردي،با خودم گفتم
نکنه خفه ات کرده که صدات در نمیاد." سپس به سرعت قدم برداشت و به فرشته اشاره کردکه :"زود باش من دلم
شور مامان تورو م ی زنه،میترسم فکر کنه من تا اینموقعه علافت کردم".
فرشته با لبخند قدم هایش را تند تر کرد.
خوشبختانه هوا با وجود ابري بودن نم یبارید و آن دو میتوانستند پیش از اینکه باران شروع شود به منزل برسند.
کم ی که از پل دور شدند ترانه گفت؛"خوب این همه مدت چ ی به هم م یگوفتید؟"
فرشته آهی کشید و گفت:"من که هیچ ی یعن ی فرصت نشد تا من چیزي بگم،اما"
فرشته با نگران ی به ترانه نگاه کرد و گفت:" ترانه چکار کنم ،دارم دیوانه میشم ".
"نه،نه تورو خدا حالا نم یخواد دیوانه بش ی،بذار من تورو به مامانت تحویل بدم بعد".
"اذیت نکن،دارم جدي میگم،اون از من نشونی گرفت"!
ترانه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به فرشته نگاه کرد و پرسید :" اون چ ی کار کرد؟"
فرشته دستانش را باز کرد و حرفش را تکرار کرد.
"تو هم نشونی خونتو دادي؟"
فرشته به علامت مثبت سرش را تکان داد.
ترانه لبش را به دندان گزید و به او خیره شد.
فرشته گفت:"ول ی او قول داده،تا با پدر و مادرم صحبت نکردم،کاري نکنه".
ترانه همان طور که به فرشته خیره شده بود گفت:"تو حالا میخواه ی این کار رو بکن ی؟"
"نمیدونم،میترسم ول ی بیاد این کار رو انجام بدم".
ترانههیچ نگفت ول ی در دل براي فرشته آرزویه موفقیت کرد.در این چند سال ی که اوبا فرشته دوست بود به خوب ی با
اخلاق و خانواده او آشنا شده بود.حالاخیل ی دلش براي فرشته میسوخت،اما م یدانست که در این مورد هیچ کاري
ازدستش بر نم یآید.
آن دو مسافت باق ی مانده تا منزل را دویدند.ترانه پیش از جدا شدن گفت:"کارامو که کردم م یام بهت سر میزنم".
"کار خوب ی میکن ی،چون بهت خیل ی احتیاج دارم".
فرشتهپس از رسیدن به منزل متوجه شد آنگونه که فکر میکرده مادر نگرانش نبوده،اینبه خاطر وجود ترانه بود که
خیال مادر از جانب او مطمئن بود.
فرشته پس از اطمینان حاصل کردن از اینکه مادر کاري ندارد تا کمکش کند به اتاقش رفت تا در سکوت بهتر فکر کند.
حالادیگر به هیچ چیز جز عشق ی که از فرشاد در دل داشت فکر نمیکرد.فرشته دراجراي تصمیمی که شب گذشته گرفته
بود راسخ تر شده بود.او باید با پدر ومادرش صحبت میکرد ،شاید وقت ی متوجه همه چیز میشدند درکش م یکردند.
فرشتهدر این مورد مطمئن نبود.البته از طرف پدرش امید بیشتري داشت.اما وقت ی بهواکنش مادر فکر میکرد وحشت
تمام روح و جسمش را فرا میگرفت.فرشته خبر نداشتآنطور هم که فکر م یکند دنیا به کامش نیست.آن شب حین
خوردن شا م ،پدر طوریکه فرشته هم متوجه شود رو به مادر کرد و گفت:"خوب نرکس به سلامتی کم ی روبه راه شدي و
میتوان ی از مهمانانی که قرار است بیایند پذیرای یکن ی،درسته؟"
نرگس لبخندي زد و سرش را تکان داد"آره خدا را شکر حالم خوبه قدمشون رو چشم،حالا ک ی م یآن؟"
فرشته به پدر و مادرش نگاه کرد.نمیدانست از چه کسان ی صحبت میکنند.
پدر نگاه ی به فرشته انداخت و گفت:"اگه خدا بخواد دهم فروردین براي مراسم سالگرد آقا کامران به شیراز م یرم و با
اونا بر م یگردم".
قلب فرشته فرو ریخت.فهمید پدر از چه کس ی صحبت م یکند.پیش از آن نیز شنیده بودکه ممکن است عمه مهتاب پس از
ختم مادر دامادش دست بالا کند.
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این کلمه مانند پتک به مغزش کوبیده شد" دهم فروردین ..دهم فروردین..دهم فروردین".....
فرشته فکر نمیکرد به این سرعت بخواهند مقدمات ازدواجش را فراهم کنند.نفس عمیقی کشید و از جاي برخاست و از
اتاق خارج شد.
مهدي به نرگس نگاه کرد و آهسته گفت:"مثل این که فرشته زیاد خوشحال نشد".
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت:" ناراحت نشو،باید عادت کنه،بخواي به خودش وابزاریش معلوم نیست م یخواد چیکار
کنه.
فرشته خیل ی غمگین بود.با این وضعیت پیش آمده نم یدانست باید چه کار کند".
آن شب تا صبح در اتاقش قدم م یزد و فکر میکرد.با خود حساب میکرد فقط چهار روز به دهم فروردین واقعی مانده
است.
او مانند زندانی بود که تا چند روز بیشتر به اعدامش نمانده است.در این مدت باق ی مانده منتظر معجزه اي بود تا او را
نجات دهد.
فرشتههر چه فکر کرد تا راه حال ی براي مشکلش پیدا کند به نتیجه نرسید.تنهانتیجه اي که گرفت این بود که باید فرشاد
و عشق او را فراموش کند و بهسرنوشتی که برایش رقم خورده تن در دهد.
فرشته با اینکه به این نتیجه رسیده بود اما این چیزي نبود که او م یخواست و همین دلیل ی بود که از ته دل بگرید.
روز بعد تصمیم گرفت همه چیز را به فرشاد بگوید.اما با دیدن او تمام غم هایش را فراموش کرد و فقط به لحظه اي با او
بودن فکر کرد.
روزهفتم فروردین پدر کم ی دیر تر از سر کار برگشت،خیل ی ناراحت و پکربود.فرشته با دیدن پدر لحظه اي فکرش آشفته
شد نکند پدر از موضوع او وفرشاد بوي برده باشد.با این فکر با نگران ی به دنبال پدر به اتاق آامد ومنتظر ماند.
مهدي لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد و پس از شستندست و رویش به اتاق برگشت.در حال ی که سر جاي
همیشگ یاش م ینشست نفسعمیقی کشید که نگاه نرگس را به سمت خود کشاند.
نرگس که تازه متوجه همسرش شده بود گفت:"چ ی شده مهدي،مثل این که امروز زیاد سر حال نیست ی خبري شده؟"
مهدي نگاه غمگینی به فرشته و همسرش انداخت و سرش را تکان داد"متاسفانه خبر خوب ی نیست".
نرگس با وحشت به او نگاه کرد.فرشته نیز با نگران ی به پدرش چشم دوخت.
مهدي براي این که بیشتر از این همسرش را در نگرانی قرار ندهد گفت:"نترس به خیر گذشته،امروز خواهرم از شیراز
تلفن کرد"...
"خوب"
دیروز کامران تصادف کرده".
نرگس با دست به صورتش زد و گفت:"خاك بر سرم شد،حالش چطوره؟"
"من خبر زیادي ندارم،اما خواهرم گفت به خیر گذشته،فقط مثل این که پاش شکسته".
فرشته لبش را به دندان گرفت اما در این حال م یدانست دهم فروردین ب ی دهم فروردین.
نرگس تصور او را به کلام کشید :"یعن ی خواهرت پس از مراسم سالگرد مادر کامران به شمال نم ییاد،درسته؟"
مهدي پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نرگس آهی کشید و با دست بر زنیش زد و گفت:"اي داد ب ی داد"
فرشتهبراي آوردن چاي به آشپزخانه رفت و آنجا دست هایش را به هم قلاب کرد وگفت:"خدا جون شکرت"از این که به
جاي ناراحت شدن براي داماد عمه مهتاب خوشحال ی م یکردل بش را گزید و با تأسف چاي ریخت.
روز هاي تعطیل ییک ی پس از دیگري رو به اتمام بودند.این براي فرشته و فرشاد خیل ی ناراحتکننده بود.آن دو هر روز طبق
معمول همدیگر را ملاقات میکردند و تا حدودیهمدگر را شناخته بودند.
فرشته در باره خودش هر چیز که لازم بود بهفرشاد گفته بود.تنها چیزي که نتوانسته بود به فرشاد بگوید ماجراي
پسرعمه اش بود که فکر میکرد با گفتن آن فرشاد را ناراحت م یکند.
ترانهاز این موضوع خبر داشت خودش هم از این که نتوانسته بود موضوع را به فرشادبگوید.خیل ی ب یتاب بود و تا
توانسته بود پیش او گریه کرده بود،فرشته درمیان حق حق گری ههایش گفت:"ترانه م یترسم با نگفتن این موضوع به
فرشادخیانت کرده باشم،به نظر تو اینطور نیست؟"
ترانه از گری ههاي او ناراحتشده بود و نمیدانست چکار باید بکند و چطور او را دلداري دهد.او نیزم یدانست فرشته در بن
بست بدي گیر کرده است،با وجودي که م یخواست امانمیتوانست به او کمک کند.با چشمانی که از اشک لبریز بود
دستانش را دورشانه هاي او حلقه کرد و با بغض گفت:"فرشته تورو خدا گریه نکن،دلم ریش میشهمیشه،باور کن تو هیچ
خیانتی به فرشاد نکردي،منم اگر بودم نمیتونستم اینموضوع رو به کوروش بگم،باور کن براي دلداري دادن به تو این رو
نمیگم،فکرنکن تو تنها این مشکل رو داري باور کن خیل ی از دختر ها همین مشکل رودارند،شرایط بعض ی از آنها حتا از تو
هم خیل ی بد تره اما نا امیدنیستند.تو که میگ ی به پسر عمه ات علاقه اي نداري هنوز هم که اتفاق ینیفتاده.خدا بزرگه،اما
بنظر من باید با پدرت صحبت کن ی خیل یبهتره،نمیدونم چه فکري میکن ی،اما مطمئن باش اونا دشمنت نیستند،فوقش
چ یمیشه دارت که نمیزنن،خیل ی باشه یک داد سرت میکشن و شاید یک سیل یبخوري،ول ی از این خیل ی بهتره که روزي
صد بار م یمیري و زنده میش ی،بهخدا دلم برات خیل ی میسوزه،اما تنها کس ی که باید به تو کمک خودت هست ی".
آنروز ترانه فرشته را تشویق به گفتن حقیقت به پدر و مادرش کرد.فرشته به ظاهرقانع شد،اما هر بر که م یخواست به
نوعی مساله را عنوان کند دچار تشنج واضطراب شدیدي میشد به طوري که نم یتوانست حتا کلمه اي به زبان بیاورد.
روزدهم فروردین پدر به مراسم سالگرد مادر کامران به شیراز رفت و پس از آن بهتنهاي بازگشت،بظاهر قضیه آمدن عمه
به شمال منتفی شده بود و فرشته از اینبابت احساس آرامش میکرد،او دچاره سردرگمی شدیدي بود.هر شب با خود
تصمیممیگرفت که صبح روز بعد با پدر صحبت کند اما همین که شرایط صحبت فراهم میشدهمان اضطراب به سراغش
م یآمد و او را به سکوت واا م یداشت.
فرشتههر روز مثل روزهاي پیش کنار چشمه فرشاد را م یدید.حتا روز سیزده بدر کهخانواده او به همراه خانواده ترانه به
جنگل رفته بودند از فرصتی استفادهکرد و به بهانه قدم زدن با ترانه به ملاقات فرشاد شتافت.
با وجودي که کوروش از ترانه خواسته بود تا در کنار او و خانواده اش باشد،به خاطر فرشته دعوات او را نپذیرفته بود.
کوروشاز مخالفت او کم ی دل گیر شد اما چون ترانه را دوست داشت و از طرف یهنوزفرشته را فراموش نکرده بود
مخالفتی نکرده بود.مخالفتی نکرد که ترانهتا ظهر با فرشته باشد،در عوض از ترانه قول گرفت که بعد از نهار به
دنبالشبیاید و او را با خودش ببرد.ترانه پیشنهاد او را پذیرفته بود و خوشحال بودکه به این وسیله نامزدش را از خود
نرنجانده است.
روز چهاردهم فروردین جمعه بود و آن روز بسیار سختیی براي فرشته و فرشاد بود
فرشتهاز صبح یکسره گریسته بود.براي او جدا شدن از فرشاد مثل جدا شدن روح ازبدنش بود،با اینکه م یدانست این
اتفاق به هر حال رخ میدهد اما هر کاریمیکرد نمیتوانست خود را قانع کند.
براي فرشاد هم این جدای ی آسان نبود.او هم مثل آدم مریضی گوشه اي کز کرده بود و در خودش بود.
بعداز ظهر آن روز وقت ی به دیدار هم شتافتند ،فرشاد از چشمان متورم فرشتهفهمید که او خیل ی بیقرار است.فرشته
خیل ی سع ی کرد تا این دیدار رادلپذیر و فراموش نشدن ی به پایان برساند اما نتوانست و از همان آغاز شروعکرد به
گریستن،فرشاد نیز کلافه و سر درگم هر چه م یخواست او را قانع کندکه خیل ی زود باز میگردد نتوانست.
هیچ کس ،حتا فرشاد از غمی که دردل فرشته بود خبر نداشت،در آن ملاقات کوتاه حتا نمیتوانست کلام ی
صحبتکند،فرشته با بیقراري خداحافظی کرد و دوان دوان به سوي منزل شتافت.
پساز رفتن فرشته که با شتاب صورت گرفت،فرشاد از کنار چشمه به روي پل آامد ودستانش را به پل چوبی تکیه داد و
به آب پر خروش رود خیره شد.ساعت ی بههمان حال بود تا اینکه متوجه شد خورشید رو به غروب است،به اطراف نگاه
کرد،همه چیز در آرامش و سکون بود،همه چیز به جز دل او که هنوز ساعت ی نشدهبراي فرشته دلتنگ بود،غروب غم
انگیز جمعه بر قلبش چنگ زد و بیقراري او راشدت بخشید.
فرشاد به جاده سنگ فرشی که به منزل محبوبش راه داشتنگاه کرد و آه کشید و زیر لب گفت:"خداحافظ عشق رویایی
من،به خدا م یسپارمتو به امید دیدارت لحظه ها را م یشمارم".
فرشاد نفس عمیقی کشید و براي جم کردن وسیلش به طرف ویلا به راه افتاد.
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چهار روز از باز شدن دانشگاه م یگذشت اما فرشاد حال درست ی نداشت،در مدت این چهار روز حتی سه ساعت هم سر
کلاس حاضر نشده بود.اواسط زنگ دوم بود که از استاد اجأزه مرخصی گرفت و از کلاس خارج شد و یکراست به سمت
دانشکده محمد رفت.م یخواست با یک نفر صحبت کند و آن یک نفر کس ی بهتر از محمد نم یتوانست باشد.
فرشاد وقت ی به دانشکده رسید ،شاهین یک ی از همکلاس یهاي محمد را دید و از او پرسید:"محمد را کجا م یتونم پیدا
کنم؟"
شاهین سرش را تکان داد و گفت محمد هنوز از تعطیلات باز نگشته،اما تلفنی عذرش را موجه کرده،مثل این که کاري
پیش آمده باشد".
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت:"خیل ی ممنون" و بدون اینکه چیزي به پرسد راه افتاد،یکراست به طرف خودرو اش
رفت و به سرعت به طرف منزل حرکت کرد.
ساعت ی بد فرشاد در راه شمال بود.به ساعتش نگاه کرد و با خود گفت:"اگه خوش اقبال باشم و سر از ته داره در
نیارم،م یتونم خودمو براي ساعت چهار به چشمه برسونم،آاخ خدا کنه امروز فرشته بیاد چشمه".
و با این تصور پایش را به پدال گاز فشرد.
فرشاد خیل ی زودتر از آنچه پیش بین ی کرده بود به ویلا رسید.با اینکه هنوز زود بود اما دیگر صبر نکرد و به سمت چشمه
راه افتاد.در تمام مدت ی که در انتظار فرشته بود با بیقراري قدم میزد و بیش از چندین بار کادویی را که براي او تهیه
کرده بود از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد.
آن روز فرشته مثل روزهاي پیش که غمگین و افسرده بود به سمت چشمه حرکت کرد.ترانه در کنار در منزل منتظرش
بود،با دیدن او گفت :"فرشته تازگ یها خیل ی بد اخلاق شدي،میدونم برات سخته اما باید تحمل کن ی".
فرشته لبخند کم رنگ ی به ترانه زد و به هملاه او به طرف چشمه راه افتاد.همین که به پل رسیددن فرشته لحظه اي
ایستاد و نفس عمیق کشید
"ترانه صبر کن.بوش رو حس میکن ی؟"
ترانه استاد و نفس عمیق کشید:"چه بوي؟"
ضربان قلب فرشته تند شده بود"بوي ادکلن فرشاد.....بوي ادکلن فرشاده... من مطمئن هستم".
ترانه خنده اي کرد و گفت:"بچه خواب دیده،بیا بریم،فرشاد الان باید تو دنشگاهش باشه".
فرشته به اطراف نگاه کرد و چشمانش را بست و سرش را به آسمان بلند کرد.
ترانه که بوي ادکلن خوش بویی به مشامش خورده بود گفت:"آره راست میگی ".
فرشته دیگه صبر نکرد و با شتاب به سمت چشمه دوید.
ترانه چند قدم دنبال او رفت وبا صداي بلندي گفت:"پس بیا کوزه منم ببر،من که نمیتونم بیام مزاحمتون بشم".
اما فرشته نه شداي او را صحنید و نه به خواسته اش گوش داد.دوان دوان به سمت چشمه دوید و همان طور که حدس
میزد فرشاد را در انتظار دید.هردو هیجان زده بودند.فرشاد خیل ی سع ی کرد فرشته را در آغوش نگیرد و براي اینکه
چنین اتفاق ی نیفتاد دستانش را به هم قلاب کرد و انتا را به هم فشرد.
فرشته از خوشحالی م ی لرزید.اگر بهترین چی زهاي دنیا را به او هدیه میدادند اینقدر خوشحال نم یشد.
وقت ی فهمید فرشاد فقط به خاطر دیدن او راه تهران تا شمال را سه ساعت و نیم ط ی کرده و قرار است همان شب به
تهران باز گردد در حال ی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:"فرشاد دیدنت برام از هر چیزي دیگه تو دنیا با
ارزش تر است،اما مهم تر از آان سلامتی تو است که به اندازه تمام هست ی برام ارزش داره.از تو میخوام با اینکار نگرانم
نکن ی،من در این چهار روز بدون تو نبودام،تو دفتر و کتاب هم فقط نقش تورو دیدم.فرشاد خودت هم میدون ی که چقدر
برام ارزش داري".
فرشته نفس عمیقی کشید و با دست اشک هایش را پاك کرد.
فرشاد به فرشته خیره شد و لحظه لحظه حرکات او را براي روزهایی که او را نم ی دید،ثبت و ضبط میکرد.خیل ی دلش
م یخواست دستان فرشته را در دست بگیرد و با دستانش گرم ی و احساس قلب یاش را به او بفهماند،اما م یدانست فرشته
با تمام دخترانی که او میشناسد فرق دارد.
فرشاد چند لحظه به همان حال بود .کم ی بعد به خود آمد و گفت:"فرشته نمیدونم تا ک ی باید صبر کنم تا تو در مورد من
با پدر مادرت صحبت کن ی.؟ اما م یخام از خودت خواستگاري کنم،نظرت هر چ ی باشه براي من با ارزش،دست کم اینکه
خیالم را راحت می کنه".
سپس مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و بعد با صداي آرامی گفت ادامه داد:"فرشته دوست دارم با صداقت به من بگ ی
نظرت چیه؟آیا همسرم من م یشوي؟"
فرشته از حرف فرشاد متحیر ماند.در حال ی که لبش را به دندان گرفته بود،سرش را به زیر انداخت.تمام کار ها و حرفهاي
فرشاد برایش غیر منتظره بود.به یاد نخستین روزي افتاد که با او صحبت کرده بود.در آان دیدار با صراحت به او ابراز
عشق کرده بود و حالا هم از او خواستگاري میکرد.
فرشته پس از چند لحظه با خجالت به فرشاد نگاه کرد که با نگران ی به او چشم دوخته بود.در نگاه او التماس و تمنا موج
میزد.
فرشته در دل با رضایت تمام آمدگی خود را الام کرد،اما م یدانست که نمیتواند به صراحت بگوید که همسرش
م یشود،چون خودش هم نمیدانست چه پیش خواهد آمد.
فرشته متوجه شد که مدت ی فرشاد را از انتظار نگاه داشته است،سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:"فرشاد نهایت
آرزوي من است که روز و شبم را در کنار تو سپري کنم،اما"...
فرشاد حرف ی نزد و منتظر باق ی کلام او بود.
فرشته پس از مکثی طولان ی ادامه داد:"در زندگ ی من مشکل ی وجود دارد که باید آن را حل کنم،اما مطمئن باش تنها
مردي که م یتوانم آن را به عنوان همسرم بپذیرم تو هستی ".
فرشاد با اینکه خیل ی کنجکاو شده بود اما در مورد دانستن مشکل او اصرار نکرد چون نمیخواست فرشته را تحت فشار
قرار بدهد.فرشاد لبخند زد و قدم ی جلو گذشت و دست در جیب کرد.جعبه کوچکی بیرون آورد و آن را به طرف فرشته
گرفت و گفت:"عزیزم،برات هدیه آي خریدم،یک انگشتر کوچک،تقدیم به کس ی که برام به اندازه تمام دنیا ارزش
داره،فرشته ،با وجودي که میدونم خیل ی ناقابله،اما ارزش اون رو با عشق ی که بهت دارم بسنج".
فرشته نگاه ی به کادو و سپس به فرشاد انداخت و گفت:"باور کن حضور تو برام بهترین هدیه بود".
فرشاد لبخندي زد و گفت:"اون جاي خودش اما م یخواهم با دادن این هدیه ازت یک هدیه بگیرم.
فرشته به نشانه تعجب و همچنین متوجه نشدن حرف او ابروونش را بالا گرفت.حالت او نشان میداد که چه فکري
م یکند.فرشاد از نگاه فرشته پ ی به افکارش برد لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد و گفت:" نوچ
،نوچ،نوچ،دیگه قرار نشد در مورد من فکر هاي ناجور کن ی،درسته که خیل ی دوستت دارم و با تمام وجود میخوامت اما اون
قدر هم کم طاقت نیستم که تا وقتش صبر نکنم".
فرشته سر به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت.فرشاد خنده اي کرد و گفت :"اما هدی هاي که میخوام بهم بدي این
است که اجأزه بدي انگشتر رو خودم انگشتت کنم".
گونه هاي فرشته از اشتباهی که کرده بود سرخ شد ،پلک هایش بهم خورد و با خجالت به افرشاد نگاه کرد و به علامت
رضایت سرش را تکان داد.زمان ی که فرشاد دست فرشته را به دست گرفت،به چشمان او نگاه کرد و گفت:"فرشته خیل ی
دوستت دارم"و به آرامی انگشتر را در انگشت دوم دست چپ فرشته جایی داد و به آرامی گفت؛"این حلقه نامزدي من
و توست تا زمان ی که حلقه عقد جایگزین آن شود".
صورت فرشته چون مجسمه اي بود که از مر مر سفید ساخته شده باشد.دستانش بر خلاف دستان فرشاد که چون کوره
داغ بود،مانند تکه یخی سرد سرد بود.اما دلش گرم بود به گرم ی خورشید نیم روز تابستانی.
فرشاد چند لحظه دستان او را بین دستانش گرفت و سپس به آرامی آنها را رها کرد و با چرخشی پشتش را به فرشته
کرد و چند قدم از او دور شد.
لحظه ها به تندي بعد میگذشتند،هر کدام در دل آرزو میکرد اي کاش میشد زمان را متوقف کرد.
صداي ترانه که فرشته را به نام میخواند به آنها فهماند که وقت جدای ی فرا رسیده است،با کمال تعجب متوجه شدند که
بیش از یک ساعت است که با هم صحبت میکنند و در این مدت هیچ کدام گذشت زمان را متوجه نشده بودند جز ترانه
که کنار پل روز تخته سنگ ی نشسته بود و آنقدر دراختان و نرده هاي چوبی پل را شمرده بود که تعداد آنها را از بر شده
بود.
فرشته با شنیدن صداي ترانه سرش را تکان داد و به فرشاد گفت:"واي خیل ی بد شد،پاك ترانه را فراموش کرده بودم".
"طفلکی ترانه، تو این مدت خیل ی اذیت شده،از طرف من بهش خیل ی سلام برسون و ازش تشکر کن".
فرشته سرش را به نشانه تأید تکان داد و به سررعت کوزه اش را پر کرد و گفت :"الان بر م یگردم" و با شتاب به طرف
ترانه رفت.
ترانه با دیدن او نفس عمیقی کشید و گفت:"آخر از دسته تو خودم رو می کشم"
فرشته با شتاب صورت او را بوسید و بدون گفتن کلام ی خم شد و کوزه او را برداشت و دوان دوان به سر چشمه رفت.
ترانه با التماس گفت:"فرشته غلط کردم ما آب نم یخواهیم،تورو خدا نري یک ساعت دیگه بیاي."و سپس به نگران ی سر
پل برگشت و با ترس به انتهاي جاده چشم دوخت.او از بابت خودش نگران ی نداشت اما از این می ترسید که مبادا مادر
فرشته نگران شود و به دنبالشان بیاید.اما مثل اینکه آنقدر که او نگران فرشته بود،خود فرشته نگران چیزي نبود.
فرشته کوزه ترانه را زیر آبشار کوچک چشمه گذشت و همانطور که نفسنفس میزد به فرشاد لنخند زد.
هر دو به خوب ی میدانستند که فرشته بیش از آنکه باید تأخیر داشته است.فرشاد با نگران ی به ساعتش نگاه کرد و
گفت:"میترسم دیرت بشه".
"نترس دیرم شده"
"یعن ی آب از سرت گذشته؟"
"اي تقریبا"
فرشاد خندید و گفت:"اگه اینطوره بیا از این جا یک راست به ویلاي ما بریم و ماشین رو برداریم و بریم تهران سر راه هم
در محضر عقد م یکنیم و بعد"...
فرشته با لبخند سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:"هنوز آنقدر آب از سرم نرفته"
فرشاد آهی کشید و گفت:"چه بد،کاش.....بهتره وقت را از دست ندیم.فرشته دوست دارم براي خودمون یک مخف ی گاه
داشته باشیم تا بتونیم هر وقت خواستیم با هم در ارتباط باشیم".
"واي چه خوب.چه توري؟"
فرشاد شکاف کوچکی را که در تنه قطور درخت کنار چشمه بود به فرشته نشان داد و گفت:"تو این مدت که منتظرت
بودم چشمم به این شکاف افتاد ،به نظر میرسه جاي خوب ی براي پنهان کردن پیغام های ی که میخواهیم به هم بدیم
چطوره؟"
فرشته دستانش را به هم فشرد و گفت"خیل ی عالیه"
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کوزه ترانه پر از آب شده بود و به آن دو فهماند که وقت رفتن فرا رسیده است.
"فرشاد میخوام قولی بهم بعدي"
"بگو عزیزم"
"اول بگو قبول میکن ی،بعد میگم".
فرشاد لبخندي زد و گفت:"با اینکه نم یدونام چیه اما هر چ ی باشه قبوله".
فرشته نگاه غمگینی به فرشاد انداخت و در نگاهش نگران ی موج میزد سرش را به طرف ی خم کرد و با صداي آرامی که
کم ی لرزش داشت گفت:"فرشاد من همیشه از جاده شمال میترسم.پس قول بعده و به جون من قسم بخور دیگه مثل
امروز به سرعت این راه رو نکوبی بیایی،من فقط ازت میخوام مواظب خودت باش ی،چون برام خیل ی عزیزي ،نمیدونم
چطوري بهت بگم من راضی ترم که تو همیشه سلامت باش ی حتا اگر شده هیچ وقت نبینمت.حتا اگر روزي نباشم روحم
این جاست که به قول تو گوشه اي از بهشته.فرشاد هر جایی باشم و اگه اینجا حضور نداشته باشم بدون در خیالم ،هر روز
همین راه را ط ی م یکنم تا بیام اینجا تصویرت رو تو آب چشمه ببینم،به همین هم راض ی هستم هر وقت نبود م و هروقت
از این جا رفتم اگر خواستی روزي به دییدنم بیای ی ،بدون تمام این درختها ،این چشمه ها و سنگ ها به همراه خالقشون
شاهد اند که من همیشه به یادت هستم،حتا اگر تو این دنیا نبودام".
فرشته اشک م یریخت و بریده بریده صحبت میکرد.لحن کلامش غمگین بود و بوي جدای ی میداد.
فرشاد با چهر هاي در هم به او خیره شده بود و بغض گلویش را میفشرد.احساس میکرد دیگر نمیتواند تحمل
کند.چشمانش را بست و با صدایی بلند گفت:"فرشته اینطور حرف نزن،دیوانم کردي،بخدا عاشقتم،اسیرتم دیونتم...حالا
برو و بیشتر از این احساساتم را جریحه دار نکن،نم یخوام کاري کنم که باعث ناراحت ی تو بشم".
فرشته اشک هایش را با دست پاك کرد و به فرشاد که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با صداي آرامی
گفت:"خدانگهدار"و به آرامی او را ترك کرد.
فرشاد حتا نتوانست جواب او را بدهد.پس از رفتن فرشته سرش را روي دستانش گذشت و مهار اشکش را رها کرد.
فرشته با دلتنگ ی در کنار ترانه گام بر م یداشت و کاهی با سر انگشت اشک هایش را که بر چهره اش روان بودند پاك
میکرد.
ترانه گاه ی به او و انگشتر اهدایی فرهاد که بر انگشتش میدرخشید نگاه میکرد و آه م یکشید.او نمیدانست عاقبت
عشق آن دو چه م یشود.
فرشته کنار منزل ترانه ،انگشتر را از انگشتش خارج کرد و آن را به ترانه داد تا برایش نگاه دارد.م یدانست خودش
نم یتواند آن را نگاه دارد و ممکن است به دست پدر و مادرش بیفتد.
آن شب فرشته تا توانست در رختخوابش گریست.
روز ها یک ی پس از دیگري سپري شدند.فرشته هر روز یک پیغام عاشقانه م ینوشت و آن را در شکاف درخت م ی گذشت.
فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرفت و یکراست سر چشمه میرفت و هر بار شش نامه از فرشته از تنه درخت خارج
میکرد و یک نامه جایش م یگذشت.و هر بار از فرشته م یخواست را اجازه دهد او با خانواده اش آشنا شود و هر بار
فرشته از او م یخواست که کم ی صبر کند .فرشاد نم یدانست فرشته چه مشکل ی دارد اما این مساله برایش معمایی
پیچیده اي شده بود.
فرشاد یک بار در خانواده اش عنوان کرد که م یخواهد با دختري ازدواج کند.مادرش سخت مخالفت کرد و پدرش شرط
موافقت را رضایت همسرم اش اعلام کرد.از این میان فرانک تا حدودي م یدانست آن دختر کیست،با اینکه او م یدانست
فرشاد از میان تمام دخترانی که خواهان ازدواج با او بودند کس ی را انتخاب کرده که با موقعیت خانوادگی یشان جور در
نم یآید،اما با این حال از زمان ی که مجید را شناخته و عشق او شده بود اخلاقش خیل ی فرق کرده بود.براي تمام عاشقان
احترام قایل بود .او مطمئن بود اگر مجید موقعت کنون یاش را هم نداشت،باز هم او عاشقانه،دوستش میداشت.از همین رو
به فرشاد حق میداد که سایر چیزها اهمیت ندهد.به خصوص که فرشاد از همان ابتدا نیز به ثروت و تجمل ب ی توجه و ب ی
علاقه بود.
محمود و فرانک م یدانستند که فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرود.اما به طور یقین نم یدانستند که او این راه را بخاطر
دیدن دختري میرود.منیژه از این موضوع کوچکترین اطلاعی نداشت.او فکر میکرد این بار نیز فرشاد سرگرمی تازه اي
پیدا کرده و بزودي از آن خسته میشود.با این حال او نیز از کار هاي فرشاد حساب ی شاک ی بود،احساس میکرد رفتار او
برایش غیر قابل تحمل شده است.فرشاد ارتباطش را با تمام دخترانی که زمان ی با آنان دوست بود قطع کرده بود.این بیش
از هر چیز منیژه را ناراحت میکرد چون این کار به او م یفهماند که قضیه کاملا جدي است و فرشاد این بار سفت و سخت
عشق شده است.
منیژه تصور میکرد این بار نیز مانند گذشته میتواند عمل کند.او فکر میکرد این بار نیز همانگونه که ازدواج فرشاد با
فرزانه مخالفت کرده بود،خیل ی سخت مخالفتش را اعلام م یکند و فرشاد به تدریج آن دختر را فراموش م یکند.بعد هم
آنقدر پا فشاري م یکند تا فرشاد راض ی شود با یک ی از دختران شایسته اي که او کاندید کرده ازدواج کند.
رفتار فرشاد خیل ی عجیب در این حال جالب شده بود فرشاد دیگر آن جنب و جوش سابق را نداشت،او حتا سر به سر
فرانک نمیگذشت،خیل ی آرام و سر به زیر شده بود و اغلب اوقات در فکر بود.در مهمان یها شرکت نمیکرد و بیشتر اوقات
در منزل مشغول گوش کردن موسیق یهاي ملایم بود.
زمان ی که باران م یبرید فرشاد از منزل خارج م یشد و زیر بالان قدم میزد به طوري که تمام لباس هایش خیس م یشدند.
کار هاي فرشاد دستاویز شده بود براي تمسخر و متلک دیگران،هر گاه مهمانی و یا مجلسی بر پا میشد وفرشاد حضور
داشت،بقیه با خنده و اشاره به هم م یگفتند چ ی شده مجنون نرفته سراغ لیلی،فرشاد این صحبت ها را از گوشه و کنار
میشنید اما اهمیتی به حرف دیگران نمیداد،گویی آنان را نم یبیند و صدایشان را نم یشنود.

پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما محمود به خصوص منیژه که شاهد رفتار اطرافیان بودند و از اینکه فرشاد کاري م یکند تا بازار حرف آنان گرم شود
حساب ی ناراحت بودند.
جمعه شب هفته آخر فروردین بود.ساعت دوازده شب بود که فرشاد از شمال باز میگشت او با لباسی سر تا پا خیس به
منزل بازگشت.
فرشاد م یدانست که روز قبل جشن تولد فرانک بوده و مادر به همین مناسبت جشن بزرگ ی بر پا کرده تا به اصطلاح از
تمام حربه اش براي به دام انداختن او استفاده کند.
منیژه با اصرار زیاد از فرشاد خواسته بود که در جشن تولد حضور داشته باشد اما فرشاد پنجشنبه از دانشگاه یکراست
راه شمال را در پیش گرفته بود .
فرشاد خودرو اش را در گوشه اي پارك کرد و به سمت ساختمان رفت،مو هاي سرش هنوز خیس بودند و لباس هایش به
تنش چسبیده بودند.فرشاد نگاه ی به ساختمان انداخت که در سکوت فرو رفته بود.با خود فکر کرد پدر و مادرش یا
منزل نیستند و یا خوابیده اند چون چه چلچراغ هاي بزرگ اتاق پذیری ی روشن نبودند.
وقت ی پا به داخل خانه گذشت پدر و مادرش را دید که روي مبل هاي راحت ی نشسته اند،به آرامی سلام کرد.
منیژه با اخم به فرشاد نگاه کرد و سر تا پاي او را برانداز کرد.از اینکه فرشاد اینقدر به ظاهرش ب ی توجه شده بود از
حرص دندان هایش را به هم فشرد.
محمود هم با نگاه معن ی داري به پسرش نگریست.از حالت چهره او میتوانست بفهمد که هم خیل ی خسته است،هم
حرف های ی براي گفتن دارد که در پشت چهره خونسردش آنها را پنهان کرده است.
محمود به خوب ی او را میشناخت.م ی دانست فرشاد به ندرت این حالت را به خود م یگیرد و آن زمان ی است که براي
رسیدن به چیزي خیل ی ب ی قرار است.این حالت فرشاد براي او بیگانه نبود،او این چهره را چند وقت پیش،زمان ی که
فرشاد به او گفته بود فرزانه را می خواهد در او دیده بود اما با این تفاوت که آن موقع فرشاد خیل ی منطق ی تر و ب ی خیال
تر از حالا بود.
محمود همچنان با سکوت به فرشاد چشم دوخته بود.سپس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
چهره مصمم فرشاد نشان میداد براي انجام کاري که قرار است انجام بدهد نظر هیچ کس برایش مهم نیست.
فرشاد با گفتن شب بخیر به سمت اتاقش حرکت کرد که لحن غضبناك منیژه او را در جایش نگاه داشت.
"فرشاد صبر کن".
فرشاد به طرف او برگشت و گفت:"من خسته ام،اگر م یخواه ی نصیحتم بکن ی،بگذار براي زمان ی که خسته ن`ودم".
منیژه با عصبانیت نفس عمیقی کشید و آمرنه گفت:نصیحتی در کار نیست میخواهم با تو صحبت کنم".
فرشاد چشم از او برداشت و به پدرش نگاه کرد.سپس به طرفگلخانه اتاقه نشیمن رفت که با چند پله مرمري و مدور از
سطح زمین جدامیشد.روي نخستین پله نشست و به مادرش چشم دوخت.
منیژه چند لحظه سکوت کرد و گفت:" تو به من قول دادي در جشن تولد خواهرت شرکت کن ی،نه؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"قول ندادم، گفتم اگر توانستم"
"براي چه نتوانستی؟"
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"خوب نشد"
"نشد یا نخواست ی؟"
"چه فرق ی میکنه،فکر هم نمیکنم حضور من اینقدر هم مهم بوده که مجبور باشم حساب پس بدهم".
منیژه از حرف هاي فرشاد از کوره در رفت و با صداي بلندي گفت:"این چهبساطیه که راه انداختی،اون از تعطیلات ،این
هم از این،هر روز غیبتم یزنه،سر کلاس آات مراتب حاضر نم یش ی ،هر وقت بارون میاد مثلدیوونه ها زیر بارون
میپلکی،چه دردي داري که نه فکر خودت هستی نه فکرآبروي ما،چرا با ما بازي میکن ی؟"
چهره منیژه ناراحت و عصبانی بود.
فرشاد همچنان سکوت کرده بود و با فرو دادن خشمش سع ی میکرد کاري نکند کهبعدا پشیمان شود.او نگاهش را از
مادرش که چون ببري خشمناك بود بر گرفت وبه جاي دیگر معطوف کرد.
منیژه همچنان خشمناك و با صداي بلند سر فرشاد داد و فریاد م یکرد.
محمود سکوت کرده بود.او م یدانست کوچکترین کلام ی آتش معرکه را تیزترم یکند.بنابرین با حالت ی معذب روي مبل جا
به جا شد و با ناراحتی گاه ی بهفرشاد و گاهی به همسرش نگاه میکرد.
اما خشم منیژه در فرشاد آثري نداشت.چون او به خوبی م یدانست حربه مادرش در به کرسی نشاندن حرفش داد و فریاد
کردن است.
منیژه با صدایی که از خشم درگه شده بود سر فرشاد فریاد کشید:"با تو هستمم یشنوي چ ی میگم؟م یخوام بدونم چه
مرگته،چ ی تو سرته که اینقدر ادا درمیاري.؟"
فرشاد به مادرش خیره شد و نیشخندي زد و با صداي آرامی که به خوب ی احساسم یشد آرامش قبل از طوفان است
گفت:"م یخواي بدونی ؟هان؟طاقتش رو هم داري؟"
منیژه فریاد زد:"آره ،آره میخوام بدونم کجاست اون پسري که همیشه بهشافتخار م یکردم.....چ ی شد؟ جاي اون رو این
دیوونه اي گرفته که در صددآزار دادن خانوادش بر آمده".
"ک ی،ک ی رو آزار میده من یا شما؟"
در این زمان فرانک از اتاقش بیرون آمد و از بالاي نرده ها به این صحنه نگاه میکرد.
فرشاد ادامه داد:"شما که ارزش همه چیز رو با پول و طلا مقایسهم یکنید.مادر سع ی نکن با داد و قال خودتو توجیه
کن ی،من تصمیمی گرفتم کهتا آخرش م یایستم،حتا اگر شده از این خونه برم."فرشاد از جا برخاست ونزدیکتر رفت و
روي مبلی روبروي مادرش نشست و با صداي آرامی گفت:"میخواماین رو بدونین که من تصمیمم را گرفته ام پس سع ی
نکنید من رو منصرفکنید،چون ب ی فایده است".
نفس در سینه منیژه حبس شده بود،با ذهن فعال ی که داشت م یدانست فرشاد از چه صحبت م یکند.آرزو میکرد آن چه
فکر م یکند درست نباشد.
فرشاد چون سکوت او را دید شمرده شمرده گفت:"من تصمیم به ازدواج گرفته ام".
محمود ابروونش را بالا برد و ناخوداگاه صحنه جر و بحث منوچهر،با پدر ومادرش براي قانع کردن آنان براي ازدواج با
غزل را به خاطر آورد.
با وجودي که جای ی براي خندیدن نبود،اما لبخندي بر لبان محمود نشست.او بهشباهت فرشاد به منوچهر ،چه از نظر
قیافه و چه از نظر اخلاق فکر میکرد،اونیز ماننده منوچهر کله شق و حادثه جوي بود و این چیزي بود که محمود
همیشهآرزو داشت خودش چنین باشد.
فرانک با ترس از پله ها پایین آمد و در کنار پدرش جاي گرفت.
منیژه خشمش را مهار کرد و لحظه اي به فرشاد خیره شد.امیدوار بود انتخاب جدید فرشاد چیزي باشد که او بتواند آن را
بپذیرد.
منیژه با صدایی که کم ی خشن بود گفت:"خوب؟"
فرشاد لبخندي زد و بعد جدي شد و گفت:"مادر من همون چهره شما رو بیشتر م یپسندم،با وجود داد و فریادتون بهتر
م یتونم حرفمو بزنم".
منیژه به خوب ی م ی دانست معن ی این کلام چیست،در لبخند غمگین فرشادتصویري آشکار بود که منیژه به خوب ی آن را
دید.او در نگاه فرشاد خواند:من با کس ی که خودم انتخاب کردم ازدواج خواهم کرد .و این براي منیژه کهبراي آینده او
تصمیمات مهم ی گرفته بود خیل ی ناگوار بود.در حال ی که سع یمیکرد آرمشش را حفظ کند سرش را تکان داد و لبخند
تمسخر آمیزي بر لب آوردو با صدایی که احساس ی در آن مشاهده نم یشد گفت :"خوب به سلامت ی،حالااین عروس
خانوم ک ی هست؟"
فرشاد به خوب ی مکر منیژه را م یو م یدانست او ماند بمب ساعتی است که هرلحظه ممکن است منفجر شود .با این حال
بدونه کوچکترین ترس ی ادامه داد:"شمااو را نم یشناسید.من در تعطیلات عید با او آشنا شدم".
منیژه ابروونش را بالا برد.تازه علت غیبت هاي فرشاد را در تعطیلاتفهمید،اما باز امیدوار بود دختري که او انتخاب کرده از
خانواده هاي سرشناسباشد که همان حوالی ویلاي اختصاصی دارند.
منیژه چشمانش را تنگ کرد و به فرشاد خیره شد.اما این حالت فقط چند لحظهبود،مانند بازپرسی ادامه داد:"خوب
خانواده اش چه جور آدم های ی هستند؟پدرش چه کاره است؟مادرش چ ی؟وضعیت مال یشان د رشان خانواده ما هست؟"
فرشاد با کشیدن نفس عمیق به مادرش خیره شد.عاقبت چشمانش را بست عجیب بودکه چهره نجیب و زیباي فرشته
پیش چشمش ظاهر شد.آنقدر در تصورش فرشته رامظلوم دید که دیگر نمیخواست چشمانش را باز کند تا مبادا تصویر او
را ازدست بدهد.همان زمان با خود گفت:این بار حتما دوربین میبرم تا عکس ی از اوبگیرم.
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي مادرش او را به خود آورد.
"چ ی شد؟چرا جواب نمیدي؟آیا نباید عروس خانوم را به ما معرف ی کن ی؟"
فرشاد چشمانش را باز کرد و گفت:"متوجه نشدم شما چ ی رو میخواهید بدونید".
"همون چی زهای ی رو که پرسیدم".
فرشاد پوزخندي زد و گفت:"من کاري به تحصیلات پدر و مادر و وضعیت زندگ ی او و همچنین سوالات شما ندارم
من"...
منیژه حرف فرشاد را قطع کرد و گفت:"اما من دارم و منتظر پاسخ پرسش هایم هستم".
فرشاد متوجه شد مادرش در صدد گرفتن نقطه ضعف میباشد.در حال ی که به چشماناو چشم دوخته بود با لحنی که سع ی
میکرد تحت تسلط داشته باشدگفت:"میخواه ی همه چیز رو بدونی،پس گوش کن ،فرشته دختر یک آدم عادي اما
بافرهنگ و تحصیل کرده است.پدرش مهندس ناظر شرکت معتبري در شمال است.مادرشخانه دار اما تحصیل کرده
است.وضعیت مال ی متوسطی دارند ،منزلشان هم درهمان حوالی ویلاي خودمان است.خودش هجده سال دارد و امسال
هم دیپلمم یگیرد.تنها چیزي که حتما موره پسند شما قرار م یگیرد چهره فوق العاده اشاست.چشمان آب یاش آب ی تر از
هر آسمانی است ،پوست لطیف اش مثل گال یاسسفید است،موهاي طلای یاش طعنه به خورشید میزند،اندامش موزون
وزیباست،نگاهش آتش به دل ها میزند و درست و حساب ی دل از پسر شما برده،همیندیگه چ ی میخواه ی بدان ی.؟"
لحن فرشاد عصبی بود،با این حال سع ی میکرد آغاز کننده جنگ نباشد.منیژهنفس نفسس میزد و دندان هایش را به هم
میفشرد براي او ناگوار تر از هر چیزاین بود که فرشاد به خواستگاري دختري برود که صرف نظر از ثروت و
خانوادهمتشخص در روستا زندگ ی م یکند.در یک لحظه خنده تمسخر آمیز اقوام و دوستاندر نظرش آامد و همان کاف ی
بود که مثل باروتی که شعله کبریت به آن نزدیکشده باشد منفجر شود.
منیژه لیوان آب ی که در کنارش بود برداشت و با خشم به سمت فرشاد پرتاب کرد.اگر فرشاد سرش را نکشیده بود مغزش
را متلاشی کرده بود.
لیوان آب از کنار گوش فرشاد گذشت و در برخورد با کف اتاق با صداي خفه ایشکست.فریاد منیژه دهشتناك تر از صداي
شکستن ایوان حاضران را تکان داد.
"پسره احمق،مجنون ،دیوانه،بلند شو از جلوي چشمم گم شو.تو شعور نداي.تو...تو خودت رو میخواه ی به نابودي
بکشانی و ما را مسخره مردم کن ی، تو"....
منیژه دستانش را در هوا م یچرخاند و به فرشاد توهین میکرد.
فرانک وحشتزده به مادر نگاه میکرد و با دستان لرزانش دسته مبل را میفشرد.
محمود برخاست و سع ی کرد منیژه را آرام کند.
منیژه سر همسرش فریاد کشید و به او گفت که به او دست نزند.محمود به فرشاداشاره کرد که صحنه را ترك کند.اما
فرشاد خیال چنین کاري را نداشت.اومادرش را بهتر از هر کس ی م یشناخت.این نخستین بار نبود که خشم او
رام یدید،اما نخستین بار بود که خشم او متوجه فرشاد م یشد.
فرشاد م یدانست اگر مادرش با چیزي مخالف باشد چنان صحنه آرایی م یکند کهطرف را از میدان به در کند.این شگرد
او در به کرسی نشاندن حرفهایش بود.
فرشاد با آرامش ظاهري سر جایش نشسته بود و به او چشم دوخته بود.محمودلیوانی به طرف همسرش گرفت و او را
دعوت به آرامش کرد.منیژه با فریادي اورا از خود راند و خطاب به او گفت:"نم یبینی چ ی میگه؟پسره پاك خودشو
زدهبه دیوانگی،م ی خواد آبروي همه ما رو ببره،واي جواب داداشم رو چ ی بدم،وایچطور خنده هاي مردم رو تحمل کنم.تو
متوجه نیست ی ؟ نم یبین ی چطور لگد بهبخت خودش میزانه؟توي فامیل و غریبه این همه دختر متشخص و آبرمند
وجودداره،رفته براي من گشته،گشته یک دختر ب ی سر و پا پیدا کرده ،دختري کهمعلوم نیست پدرش کیه،مادرش
کیه،تو کدوم گدا خونه اي زندگ ی میکنه؟"
نفس هاي فرشاد به شمارش افتاد.دست هایش را مشت کرده بود و آنها را فشرد.درمقابل توهی نهای ی که مادرش به فرشته
م یکرد از درونم ی لرزید.اما نمیخواست بهانه اي به دست او بدهد که فکر کند فرشته پسرشرا از او گرفته است.
منیژه همچنان فریاد میزد و اعصاب بقیه را بهم م یریخت
.
"کور خوانده،مکر از روي جنازه من رد بش ی،پسره ب ی لیاقت.دختر روستمی روول کرده چسبیده به کدوم نکبتی معلوم
نیست .خاك بر سر شنیدم روستمی میگفتمن یک مشاور تمام وقت احتیاج دارم که بهتر از فرشاد خان شما
پیدانمیکنم.حالا بیاد فرشاد خان ما رو ببینه،ببینه که دختر دسته گل اون رو ولکرده،عاشق کدوم معلوم نیست هر جای ی
شده".
فرانک با تعجب به مادرش نگاه میکرد .تا به حال ندیده بود او این گونه بددهنی کند.محمود نیز از طرز حرف زدن منیژه
اخم هایش را در هم کشید
.
فریاد فرشاد هر دوي آنان را تکان داد.او مشتش را به پیشانی فشرد و فریادزد :"بس کن، خستم کردي،تو از اون چ ی
میدون ی؟ هر دفعه خواستم باهات حرفبزنم همین بساط رو در آوردي ،این هم شد فرزانه،او که از خانواده درست
وحساب ی و ثروتمندي بود،پدرش آدم متشخص و محترمی بود.از همه مهم تر تمامشرایط جنابعالی را داشت .اون دفعه هم
بامبول درست کردي،بخدا خسته ام کردي،صد بار گفتم ،هزار بار دیگه هم میگم من از دختر های ی که تو برام پیدامیکن ی
متنفرم،میفهمی متنفرم،نمیخوام تو یک ی مثل خودت رو برام پیداکن ی،ولم کن".
رگهاي گردن فرشاد بیرون زده بود و روي پیشان یاش قطره هاي عرق نشستهبود.چهره اش از شدت خشم سرخ شده بود
و نفس هایش تند و عمیق بودند.
منیژه که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از فرشاد نداشت ،مانند نهالی که اورا قطع کرده باشند تا خورد و ب ی حال روز
دستان محمود افتاد .فرانک جیغیکشید و به طرف مادرش دوید.
فرشاد بدون اینکه به آنان اعتنا کند با خشم به طرف اتاقش رفت.هنوز چندپله بالا نرفته که صداي منیژه را شنید که
خطاب به او میگفت :"شده هم خودمرو بکشم هم تورو اما نم یزارم دست اون دختره ب ی سر و پا رو بگیري بیاریتوي این
خونه."فرشاد برگشت و پوزخندي زد و با عصبانیت گفت:"مطمئن باش مناونو هیچ وقت اینجا نمیارم."و بعد با ب ی
اعتنایی به فریاد و فحاشی او بهاتاقش رفت و در آن را به هم کوبید.
فرشاد چند لحظه پشت در اتاق ایستاد و سرش را بالا گرفت تا نفس هایش بهحالت عادي در بیاید.سپس به سمت
استریوي بزرگ اتاقش رفت و یک کاست تندخارج ی را درون آن گذشت و صداي آن را تا آخر بلند کرد.چشمانش را
بست وهمراه آن شروع کرد به رقصیدن.
با حرص پا هایش را به زمین میکوفت و احساس میکرد این ضربه هاي محکم پا اورا آرام م یکند.کم کم آرامش به قلبش
باز گشت.در همان حالت به هیچ چیز بجزفرشته فکر نمیکرد ،او ناراحت نبود چون م یدانست ،این اتفاق خواه نا
خواهپیش م یآمد و از اینکه توانسته بود موضوع را عنوان کند از درون احساس راحت ی میکرد
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها