بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بعد از ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر از مادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفن زنگ زد.

" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

" نمي دانمهر وقت مادر گفت."

" گوشي را بده به مادرت."

مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين رويا هم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصله نداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاي اين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

" بله ؟ كاري داشتيد؟"

پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نمي توانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي مي رويد؟"

" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 07-25-2009
PARVA-Xx آواتار ها
PARVA-Xx PARVA-Xx آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: کرمانشاه.
نوشته ها: 13
سپاسها: : 0

2 سپاس در 2 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دلتنگ جان ممنون از رمان .خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامه اش هستیم.
موفق باشی
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-10-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام. خسته نباشین! توروخدا ادامه اشو بنویسین.... بی صبرانه منتظرم. ممنون
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.

_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.

_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.

_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...

_ ببخشید دستشویی کجاست؟

خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.

با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟

پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.

_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...

_ رویا پس کی شام رو میاری؟

_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...

_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.

_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.

فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.

فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.

با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.

_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟

متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.

_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.

_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.

فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.

آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟

خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.

به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...

ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟

بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-10-2011 در ساعت 03:24 PM
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

" ماني هر چه سعي مي كنم معني اين دو بيت رو نمي فهمم . امروز نوبت من است دفعه پيش يك هشت گذاشت جلوي اسمم و تاكيد كرد نبايد اين هفته كمتر از هفده بيارم ."

" خيلي خوب الان جايم را با ترانه عوض مي كنم تا او بخواهد حاضر غايب كند يك جوري بهت ياد مي دهم ."

جايم را با ترانه عوض كردم . كلاس بدوم مراقبت من هم ساكت و منظم بود . از آن هفته كه مرا تنبيه كرده بود همه سعي مي كردند به نوعي جلوي شيطنتشان را بگيرند . كنار سارا نشستم . او به كلاس آمد . پس از اينكه سر جايمان نشستيم نمي دانم چرا چشمانش بر ميز سوم خشكيد .

" خانم فروغي نيامدند؟"

ترانه گفت:" چرا ما با هم جايمان را عوض كرديم."

" شما جايتان كجا بود ؟"

عجيب بود كه جاي مرا دقيق مي دانست و جاي ترانه را به خاطر نمي آورد . نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" دوست ندارم سر كلاس من هيچ جابه جايي صورت بگيرد ... برگرديد سر جايتان ."

نگاهم به ديده پر تمناي سارا بود كه نگران آن دو بيت بود ولي چاره اي جز اطاعت نداشتم و گفتم:" چشم همين الان ."

وقتي سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .

" لطفا بياييد و حضور و غياب كنيد . "

نخستين بار بود كه از من مي خواست اين كار را انجام بدهم . در فاصله كمي از او پشت ميز ايستادم . س از حضور و غياب دفتر را بست و گفت:" بايستيد تا درس هفته پيش را از شما بپرسم ."

از رفتارهاي عجيب و غريبش هول شده بودم ! انگار هيچ چيز يادم نبود . كدام در س را مي پرسيد؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من كه ديشب تا ديروقت داشتم درس مي خواندم .

" بيت دوم را معني كنيد؟"

هر چه قدر به بيت دوم خيره شدم معني اش يادم نيامد .

" بيت چهارم؟"

خداي من . چرا اينقدر خنگ شده ام .

"بيت آخر ؟"

همه را از ياد برده بودم . او هولم كرده بود .

" بيرون !"

از لحن پر تحكم صدايش تمام كلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهميتي نداد و گفت:" بايد مي غهميدم چرا رفتيد آخر كلاس نشستيد ."

چه بد . فكر مي كرد چون درس حاضر نكرده ام رفتم آخر كلاس . فرصت هيچ توضيحي را به من نداد . جرات نگاه كردن به چشمانش را نداشتم .

" اين در خواندن ها به درد كلاس من نمي خورد."

از كلاس بيرون رفتم . تازه متوجه شدم كه گريه مي كنم .حق داشتم كه گريه كنم چرا كه شب پيش با وجودي كه از كار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نيمه شب بيدار بودم و در امروزم را حاضر مي كردم . اين منصفانه نبود !

به حياط رفتم و كنج ديوار نشستم . زير نور كم رنگ خورشيد به فكر فرو رفتم . دلم گرفته بود . مي دانستم اين حق من نيست . اما نمي دانستم چرا فريبرز عقده ديرين خانوادگي اش را كه سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار مي كند .

" ماني تو اينجايي . خيلي دنبالت گشتم ."

" ماني گريه مي كردي؟ نازي... آدم كه از دست دبير نازنيني مثل آقاي بهتاش نبايد دلگير شود . بلند شو برويم ... الان زنگ كلاس زده مي شود ... پاشو ديگر ."

ژاله و نسرين به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف كلاس بردند . زنگ كه به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غياب خانم قوامي را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوي من جلب شد . سرم را پايين انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگينش را تحمل كنم .

خانم مدير وارد دفتر شد و وقتي مرا ديد با لبخند گفت :" خوب تو اينجايي خانم ستايش من با تو كاري داشتم ."

نمي دانم از اينكه با خانم گرمارودي دبير زبان حرف كي زد گيج بودم يا اينكه خانم كامياب گفت با تو كار دارم؟

" چه كاري خانم كامياب ؟"

" بنشين تا بگويم ."

روي صندلي كنار ميز خانم مدير نشستم . گوشهايم را تيز كردم تا بفهمم آن دو درباره چي صحبت مي كنند .

" ببين خانم ستايش قرار است يك ماه پيش از عيد يك مسابقه مشاعره برگزار شود از آقاي بهتاش خواستيم بهترين دانش اموز مدرسه را در رشته ادبيات به ما معرفي كند و ايشان هم شما را معرفي كردند."

ناباوانه نگاهي به او انداختم كه لبخندي محو روي لبانش بود . عجيب است ! امروز مرا به خاطر درس از كلاس بيرون انداخت و از طرف ديگر مرا به عنوان بهترين دانش اموز درس ادبيات معرفي مي كند !

خانم مدير منتظر پاسخ من بود كه گفتم:" نه خانم كامياب . نمي توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خيلي تنبل شده است ."

پيش از آنكه خانم كامياب حرفي بزند فريبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:" اتفاقا من هم به خاطر همين روي شما تاكيد بسيار كردم شايد از اين طريق تشويق شويد حافظه تان را تقويت كنيد . "

خانم مدير هم حرف او را تاكيد كرد و من ناجار قبول كردم . با هم از دفتر بيرون آمديم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوي در كلاس اول ايستاد و خطاب به من گفت :"

دوستانت به من توضيخ دادند چرا جايت را عوض كردي..." فكر كردم قصد دارد از من عذر خواهي كند اما گفت:" هيچ وقت ديگران را به خودت ترجيح نده . درس مرا هم زياد سبك فرض نكن ... خداحافظ."

خودخواه مغرور ! مي داند وقتي چشمان مغرورش به كسي زل بزند بي چون و چرا او را تسليم خواهد كرد . اما يادت نرود آقاي بهتاش يك جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشكل و هم رنگ چشمان تو ... من يك بار عظمت و عزت نگاهم را زير پايم گذاشتم اما بعد از اين هرگز... هرگز...

آه برديا ... لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.

ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.

آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."

آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.

به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .

" شام اماده است ."

فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .

" ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"

نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .

مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."

نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.

بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"

با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."

چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .

" تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .

" اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."

ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"

مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.

"مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"

از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"

" نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"

مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "

نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .


صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .

" آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."

" اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "

" بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "

رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...

مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...

فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.

مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"

آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟

مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .

" گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"

" چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."

" خيلي خوب منتظرت مي مانم."


هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.

لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .

يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .

- چرا.
چون خيلي بدبخت و احمقي!
نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .

" ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."

لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
" بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"

" بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."

شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."

دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 03-23-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام؛ سال نو مبارک. خسته شدم از بس اومدم دیدم این داستان نصفه است!!!!!! خواهش می کنم ادامه اش رو بنوسین..... لطفاً......
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از kabootarnaz2001 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #9  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

و به زحمت مرا از پله ها بالا بردند

مادر سرزنشم کرد همین را می خواستی دیدی چه کار کرد

ماریا رو به مادر گفت شما را به خدا ولش کنید مادر مانی وضع خوبی ندارد

کاش فقط وضع خوبی نداشتم تمام تنم درد می کرد قلبم در هم فشرده می شد و گلویم می سوخت بر موهایم چنگ می انداختم و بردیا را لعن و نفرین می کردم می دانستم با او چه کرده ام با قلب بی ریا و بی الایش او اری خدای من حق دارد مرا نبخشد حق دارد فردا طلاقم بدهد من به او که بد نه که ظلم نه برایش فاجعه افریدم او را با یک دنیا ارزو در شب زفاف از خودم و از زندگی بیزار کردم نه مادر می توانست ارامم کند نه ماریا می توانست دلداریم دهد
هر کدام تا صبح گوشه ای چمباته زده بودیم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گریخته بود تنها انالی بود که پاک و معصومانه دیده زیبایش را به دست خواب سپرده بود کاش همه عمر چون کودکیمان پاک و بی الایش و معصوم بودیم مادر که گاهی ناله سر می داد و دوباره سرش را به دیوار می چسباند
نمی دانم که چشمانم برهم افتاد اما یادم است سینه خونین اسمان از گوشه پنجره نمایان بود با صدای انالی دیده از هم گشودم ماریا هنوز چرت می زد انالی را در اغوش کشیدم و ارامش کردم با دیدن جای خالی مادر و در نیمه باز وحشتزده به همراه انالی از پله ها پایین رفتم از لای در نیمه باز صدای جر و بحث ان دو را شنیدم

ما قصدمان فریب دادن تو نبود خودت پیشنهاد ازدواج به ماندانا دادی

صدای فریبرز ارام تر از شب پیش بود اما هنوز هم کینه توزانه بود

بله ولی می توانستید قبل زا خطبه عقد این حقیقت را بر ملا کنید چرا وقتی همه چیز تمام شد راستگو شدید

مادر نه علنی ولی سعی داشت او را از بابت طلاق و مهریه بترساند با طلاق که چیزی حل نمی شود مهریه ماندانا خیلی بالاست از پس پرداختش بر نمی ایی

فریبرز با لجاجت گفت اگر لازم باشد این خانه را اتش می زنم زیر قیمت می فروشم و مهریه را می پردازم حتی اگر لازم باشد زمین شمالم را هم بفروشم می فروشم

فکر می کنم مادر زیاد از این بابت ناراحت نشد به هر حال فکرهایت را بکن طلاق حق مسلم توست

مادر که از در بیرون امد با دیدن من تعجب کرد انالی را به دستش دادم و گفتم شما بروید می خواهم با او حرف بزنم

مادر انالی را بوسید و گفت یک ساعت است دارم با او حرف می زنم تا راضی شود و تو را ببخشد ولی اهل این حرفها نیست حتی مهریه سنگین تو هم نمی تواند جلوی تصمیممش را بگیرد بیا برویم بالا
سرم را تکان دادم و گفتم نه باید خودم با او صحبت کنم

شانه اش را بالا انداخت و به ارامی از پله ها بالا رفت
در هنوز باز بود و من بی انکه ضربه ای به در بزنم قدم به داخل گذاشتم او روی مبل پشت به من نشسته بود با صدای بسته شدن در به عقب برگشت نگاهش مثل دیشب سرکش و یاغی به نظر نمی رسید اما در برکه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود

خرده های ظرفهای شکسته را جمع کرده بود برگشت وبا صدای پر تحکم گفت امدی اینجا که چی مگر نگفتم نمی خواهم ببینمت

به خودم جراتی دادم و گامی به سوی او برداشتم وقتی مرا جلوی خودش دید از جا برخاست و با لحنی خشن گفت همین الان از اینجا برو بیرون خودت را برای رفتن به محضر اماده کن قبل از اینکه ناممان در شناسنامه هم نوشته شود باید خطبه عقد را باطل کنیم

اگر چه قلبم با هر کلمه ای که بر زبان می اورد زخم یم خورد اما هرگز از یاد نمی بردم که او حق دارد سرم را پایین انداختم و گفتم شما خیلی بیشتر از اینها حق دارید من خیلی به شما بد کردم حقش این بود که پیش از اینکه مراسم عقد برگزار شود واقعیت را به شما می گفتم ولی به من هم حق بدهید که اعتراف به این حقیقت تا چه حد سخت و کشنده وبد فریبرز خواهش می کنم مرا ببخش و فرصتی برای جبران در اختیارم قرار بده قول می دهم تا اخر عمر همانی باشم که تو می خواهی قول می دهم هر گز دست از پا خطا نکنم

مشت محکمی روی میز عسلی کوبید و با صدای بلند گفت ساکت کاری که تو با من کردی هیچ کس تا امروز نکرده بود تو همه امال و ارزوهایم را بر باد دادی عشق و علاقه و احساسم را به بازی گرفتی و مغرورانه به صدای شکستن وجودم گوش سپردی تو با هیچ تنبیهی نمی توانی تاوان شکست احساس و عاطفه ان را پس بدهی دیگر نمی توانم به زندگی کردن در کنار تو فکر کنم چون تو همه ارزوهایم را به باد دادی بروخودت را برای رفتن به محضر اماد کن جمله اخر را با لحنی حزن الود بیان کرد

دوباره روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت جلوی پایش زانو زدم و التماس امیز گفتم خواهش می کنم به من فرصت بده طلاق پایان کار من و تو نیست من خودم فریب خورده بود باور کن به تمام مقدساتی که می پرستی قسم قصدم فریب دادن تو نبود چون دوستت داشتم فریبرز من دوستت دارم دوستت دارم و بعد به گریه افتادم
نخستین باری بود که به او می گفتم چقدر دوستش دارم در اینه شفاف نگاهش سایه کم رنگ عشقی عمیق هویدا شد چند دقیقه به چشمان نادم و پر از خواهش من نگاه کرد و نمی دانم چرا از سکوت او قلبم به تپش افتاده بود

وقتی سکوت را شکست و گفت باوجود اینکه سزاوار بخشش و گذشت نیستی ولی از طلاق صرف نظر می کنم اما انتظار یک زندگی عادی را نداشته باش

هاج و واج نگاهش می کردم یعنی باید باور کنم که مرا بخشیده است و از طلاق دادن من صرف نظر کرده است

از اینجا دیگر خوشم نمی اید حتی از شغلی که دارم هم دیگر راضی نیستم می خواهم برگردم به دیار خودم تو هم اگر می خواهی با من زندگی کنی باید همراهی ام کنی باید همانطور باشی که من می خواهم حق دیدن پدر و مادر و خواهر و فامیلت را هم نداری تا اخر زندگیمان هیچ رابطه زناشویی هم نخواهیم داشت خوب فکرهایت را بکن در واقع این زندگی تنبیه تدریجی تو محسوب می شود این را هم بخاطر داشته باش که هیچ وقت این برنامه عوض نخواهد شد اگر فکر می کنی می توانی به این نوع زندگی عادت کنی همین فردا ترتیب رفتنمان را می دهم در غیر این صورت برای رفتن به محضر مشکلی ندارم

اگر چه شرایط زندگی که شرح داده بود سخت و غیر ممکن به نظر می رسید اما چون دوستش داشتم نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم هر چند طلاق و جدایی به نظر من از ادامه این نوع زندگی بهتر بود

لبخند اشک الودی تحویلش دادم و گفتم من فکرهایم را کرده ام هر جا بروی و هر طور بخواهی خواهم بود تشکر می کنم از اینکه فکر طلاق را از سرت دور کردی

لحظه ای نگاهش در نگاهم ثابت ماند بعد نفس عمیقی کشید و وقتی که مرا اماده رفتن دید گفت به مادرت بگو به فکر خانه ای برای خودش باشد اینجا را در اسرع وقت زیر قیمت خواهم فروخت
چه کسی گفته باید خوشحال باشم مگر چه اتفاق خوبی در زندگی من افتاده بود
چه می گویی در مقایسه با شب پیش من امروز خیلی خوشبخت بودم

مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
با افتخار گفتم قبول کرد

مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری

حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود

مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود

معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد

نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود

ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود

مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد

روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم

وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است

ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم

عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود

مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی

مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم

دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید

با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم

خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد

وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

ماندانا پس چرا نمی ایی
خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
چی درست می کنی
ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند

پرسیدم گوجه ندارید
هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید


کجا رفته بودی
صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها