بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل بیست و هشت

صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم...
بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي... و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم ...

با اين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........
نازني جواب داد : آره .......پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ...


ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضور داشته باشن.......
من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرار گرفته بود..........


سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............
در تمام لحظاتي كه نازنين حرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .
سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........
اين افكار توي سرم ميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد.........
پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من و همسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كرده باشيم............


سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آورد.
نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكر ميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد...................
سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت و سنگين...
در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........
خداي من نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............
سحر لبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......
نازنين گفت: و چي؟
سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سر فرصت........
بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا من هم به آرزوم برسم.........
باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري من و احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شمارو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نميذاريم......
بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .


نميدونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم......
بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟
لحن صداش تغييير كرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تو رو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قرار بدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... با همه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطر تو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تو مال من باشي......فقط مال من.........
گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينو بفهمي.........
گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهش ميكنم.......
دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا از هيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس ميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري .....................من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون ....من بدون تو ميميرم.......
دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين...............
بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت: من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم بر نميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظر باش.
اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .
در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمز
شدي ؟


گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفت باشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........
سحر كه حالش بهتر از من نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.

ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل بیست و نه


روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مل مور و ملخ از سزرو كله خانم جانشاهي بالا ميرفتن.
با ورود ما يكمرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال و دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو ميشد توي چشماشون ديد.پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.
ديگه كم كم داشتيم گيج ميشدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد.
گفت بچه ها ساكت باشين .......آروم..............گوش كنين.........بچه ها و والدين با هم ساكت شدن.......
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير...

نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت.....
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد.......صدا از نداي كسي در نميومد. صداي ضربان قلبم رو ميشنيدم........تو دلم دعا كردم كه نازنين ............
ناگهان نازنين جيغي كشيد.........قلبم داشت وا ي ميساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بود خون زير پوستش دويده بود در حاليكه ميشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
نميتونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود.......همه نمرات بيست.....فقط بيست.زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد .

معجزه عشق=بيست

ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد.
يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست.
بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران......
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل ميكرد ،با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك ميگم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدن و بهش تبريك ميگفتن..

در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين ........من به شما و نازنين افتخار ميكنم. اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .....ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن
همه حضار بدنبال اون شروع كردن دست زدن...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل سی ام

قصه عشق - فصل سی ام


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولت قوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ...

بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته .......
از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه...


جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.....اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!


نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوش اومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت...


سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت : خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........و پرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين...


نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتي يدونه...


و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ...
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتم قالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادم رسيد.....گفت : خب به من تبريك
نمي گين ................آخه ماهم دل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هر جا بري و هرجا باشي...


بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم.....با اجازه ...و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتي كشيدم...اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و یک
حالا نوبت من بود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ،

هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند........ واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد .........من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده ميشد . به سمت حوزه امتحاني ميرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.......
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ ميكرد ، برام ميوه پوست ميكند و مياورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت ميكردم ميخورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد............
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد..........و من نفس راحتي كشيدم .
ديگه كاري نداشتم ..............بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم.
همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم.........
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم......؟..........
گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نميشم..........دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت.........
به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟
با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده.......هم آبجي سپيده ........ هم آبجي ليلا......
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي ميدم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن...........
نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين...........
گفت : ا.......احمد تويي ........
گفتم : آره.......چي شده ؟.........
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ ميزنه و فوت ميكنه........
اگر گيرش بيارم ميدونم چيكار باهاش بكنم...........چه خبر.......
گفتم : با اين حساب هيچي ....
گفت : اه........خودتو لوس نكن........
گفنم : ما ميخواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري ميترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري.................زدم زير خنده.......
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته.........مگس بيباك ...........بازم كه غيبتون زد..............
گفتم : در گير امتحانات بوديم......... شكر خدا تموم شد........
پرسيد : خب الان كجا هستين ......راستي عروس خوشگلمون كجاست؟
جواب دادم اينجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومديم راديو .......
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟..........اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو ميكنم..........
خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .........
پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟........
گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ......
گفتم : پس ما هم الان راه ميافتيم و ميايم.اونجا........
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهت
مي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟......
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه..........
گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها...........
گفت : حالا كه اينطور شد ...........نه ولش كن گناه داري ......زن و بچه داري...........
گفتم : نه بگو نميخواد رعايت كني..........
حنديد و گفت : شد سه بار .....
گفتم : چي؟...................
جواب داد : كندن پوستت........خيلي بلبل زبون شدي........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي.........
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.........
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم........من از اينجا نميتونم زنگ بزنم........
گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان ميخواد بياد يه دم بع بع كنه........
گفتم : قول ميدم دهنش رو ببندم........جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم...........
گفت : آهان اين شد يه حرفي .........باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم........
پرسيدم : كاري نداري ؟
گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.......
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و دو

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كي
باشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام
گفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟
نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا..... ....مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينم
خفقان مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ..........پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه........سي نفري ميشديم و بايد
حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده ميكرديم.


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و سوم


تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم...

نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.


نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه...


گفت : به چي فكر ميكني ؟...
جواب دادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.


گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو ميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كار داريوش.......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...


نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگي كنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نه همسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟
جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم...
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمك كنم........


گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم...
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهي باشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبول دارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد...


به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اين بار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن...
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و چهار


نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم ميكرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت.
سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش ميگذروند.
بيشتر از همه داريوش دور و پرش ميچرخيد و باهاش سر بسر ميذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه.
سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن.
سحر البته در تمام طول سفر سعي ميكرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه........
اما به گونه اي اين كار رو ميكرد كه زياد تو چشم نميخورد.
كار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدن و رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست ميكرديم........... و يا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل .
بچه ها حسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت
مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچ حادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم
ظاهرا نظر نازنين درست بود با زياد شدن رفت و آمد هاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر ميشد . اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن.

روزها يكي بعد از ديگري ميگذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر ميشد . بالاخره روز موعود فرا رسيد .

شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم........نازنين از جاش بلند شد و گفت:
به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟......
گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان.......امروز نتايج رو اعلام ميكنن . گفت : تنها تنها ؟


گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم .
بلند شد و امد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و ليلا و سحر قرار دارم .ميخوايم با هم بريم خريد....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده.........
گفتم : خواهش ميكنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فكر ميكردم شايد دوست داشته باشي با من بياي .
نازنين جواب داد : ميدوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نميتونم كاري بكنم.
گفتم : باشه هر جور كه صلاح ميدوني عمل كن.
من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا
عجله اي ندارم .


بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا .......
گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم.
گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه...


خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم....... چند تا كار بود كه بايد انجام ميدادم از جمله اينكه سري ميزدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول ميدادم. بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود .

من ميدونستم چون تازه ازدواج كرده دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........آقاي ضرغامي رو ديدم ....تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار .
نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم .
آقاي ديوسالار گفت بفراييد تو...
وارد شدم.........چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام كردم ........
أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت : ايشون هستن.....
قلبم داشت وا ميساد.........چرا من رو به اونها معرفي ميكرد ?

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل سی و پنجم

قصه عشق - فصل سی و پنج


در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ...البته حدس ميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه...
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي ميكرد...

به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان ميكشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كارو كردم.


سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه ميگفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه ميگذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر ميشدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود .


براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه در
برنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.
نميدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك ميكردن و چيزي ميگفتن كه من متوجه نميشدم........با خودم ميگفتم اينا چي ميگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اينا رو متوجه نميشم...


به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوب شدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي ميكرد.
همه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار ميگرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام ميكردم


اما اينبار به دليلي كه من از اون بيخبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك ميكرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره .

آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و
پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيب
دانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم.


مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر ميكرم كه متوجه شدم داره من رو صدا ميكنه......يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد ميخوام كه به روي سن بياد..........


داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ......
من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نميشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست ميزد . بي اختيار و بون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شد.


آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره ميكرد گفت : احمد تهراني...............باز همه شروع به كف زدن كردن ....من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان......... وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو ميشد توش تشخيص داد اعلام كرد .

من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نميداد.


اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش ميكردم .

بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من ميومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب مبكردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته ميشد. من زماني متوجه شدم كه بچه ها ميخوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا ميزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.


شيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست ميچرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه ميكنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و شش


براي انجام كار هاي استخدام مدركم رو به قسمت نار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم.
راستش يكم پکر شدم....داشتم فكر ميكردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن.
بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر ميكردم ...

مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته ميشد انجام ميدادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود.
يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم .
به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند. با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم.نامه از طرف رييس دفتر مهندس قطبي رييس سازمان راديو تلويزيون ماي ايران بود.
تو نامه نوشته شده بود.


جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريا مهر مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن كه مهد تمدنهاي بزرگ بوده است . و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ ميگردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت شاهنشاهي ايران در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است.

رئيس دفتر رياست سازمان راديو تلويزيون ملي
هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي

باورم نمي شد...سرم گيج افتاد ...چند لحظه به ديوار تكيه دادم و واسادم....يعني چي...در يك لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت...قاعدتا بايد خوشحال ميشدم...اما...
نامه رو تو جيبم گذاشتم و به محل كارم برگشتم.............بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون ميداد خبر خوبي ندارم .........................بچه ها مرتب سوال ميكردند چي شد.......جريان نامه چي بود....بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....بعد از خوندن نامه هورايي كشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن من رو بوسيدن و تبريك گفتن........من لبخندي بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود .


داشتم اين به اون معني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم ........من هرگز چنين چيزي نميخواستم و به هيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به چنين كاري نمي شدم.............
هيچكس از درون من و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه ميشد در سازمان به كسي خبر داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفته بود...........
خبر به سعت تو اداره پيده بود هر جا كه پام ميرسيد بچه ها دوره ام ميكردند و تبريك ميگفتند...


در طول زمان باقيمونده تا پايان وقت اداري با خودم فكر ميكردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم....نمي دونستم عكس العمل اون چيه؟

هنگامي كه از در سازمان زدم بيرون تصميم خودمو گرفته بودم ..........من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمت عدم حضورم در دانشكده سازمان تموم ميشد..........حتي اخراج از سازمان...
من تحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودم........اصلا احساس خوبي نسبت به اين دوري و جدايي نداشتم........... با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشين گذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل سی و هفت


حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم.

نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود....فوري درو باز كرد و اومد بيرون .
داشتم از ماشين پياده ميشدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي...............و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر ميگرده........ بعد يه ماچ سريع از لپم كرد...

دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم...........
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد..........سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟
گفتم : چيز مهمي نيست.
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه ميگه ...
گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ...........
پرسيد : مربوط به كارتّّه
جواب دادم : اره عزيزم.............. حالا بريم تو برات تعريف ميكنم...
گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم.........
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتي
بر گشتم ......ميز نهار چيده شده بود ...بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن كرد........اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت :

احمد...هر چي باشه مهم نيست... غذا تو بخور ....به خاطر من ....بعد از ناهار باهم در موردش حرف ميزنيم و حلش ميكنيم....من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريم............بعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدي...............برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد...

با خودم گفتم : حق با نازنين... ما راه حلي براش پيدا ميكنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين ..............صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد.........و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون..... كنارم فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم......
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده......
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر ميكنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم.........درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو ميخوان...
من گفتم اما نازنين من ...من تصميم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نميذارم و برم....
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو ميدوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نميدم.........اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم ........اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيم بعد خودمون تصميم ميگيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد.............چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا ميكردم بي وزن ....بي وزن ....

كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم...
با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار شدم........نازنين كنارم نبود .
در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه ميگفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش ميكنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم .
در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك... و شروع كردن به پيچوندن گوشام.........نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه كرد........سپيده گفت : نازنين جونم.....ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده .....ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم .....وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن...
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت ميخوام.
سپيده گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه...........در همين حال غش غش ميخنديدين .......
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم كاري برات بكنم.........بايد معذرت خواهي كني
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم.
ليلا گفت نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.

باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم.
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم .............فكر ميكنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا ....
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ...............شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع....ذ....رت....مي .... خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم... و گوش من رو ول كردن .... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو ...

تا اين حرف زدم .......با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن............ هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه ميخنديد و ميگفت : نه ديگه .....واقعا حقته .............خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم........پس همه با هم به طبقه پايين رفتيم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها