بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1391  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

زن آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و گذاشت کنار بشقاب‌های دیگر توی جا ظرفی.کلی ظرف نشسته این یه هفته رو هم تلنبار شده بودند. زن کله شیر آب را کشید به جایی که تا نیم ساعت پیش ظرف‌های نشسته اونجا بودن. شیر رو باز کرد.با دست چپش آبی که پخش شده بود روی صفحه سینک رو به سمت گودی اون هدایت کرد. دستکش صورتیش رو درآورد و به لبه ظرفشویی آویزون کرد. بعد کله ش رو اونقدر کج کرد که لبش به لبه شیر ظرفشویی رسید. چند قلپ آب خورد. شیر رو بست.یه پارچ هم گذاشت زیر شیرآب که چکه می کرد.

از کنار کاناپه ایی که مرد روی نشسته بود گذشت و به اتاق خواب رفت. مرد لم داده بود به کاناپه و دستش زیر سرش بود. پاهاش رو روی عسلی جلوش انداخته بود روی هم و به نقطه ایی نامعلوم در روبرو خیره شده بود. از دستگاه پخش موسیقی سمفونی شماره 40 باخ پخش می شد. اتاق در حالتی نیمه تاریک با دو آباژور قدیمی روشن شده بود.

زن وارد اتاق خواب که شد یک لحظه جلوی آیینه میز توالت مکثی کرد.حدود 30سال داشت.گرچه کمی جا افتاده تر به نظر می رسید. زردی آرایش موی که یکی دو هفته‌ای از آن می‌گذشت ته موهای کوتاهش پیدا بود. شلوار جین آبی و پیراهن مردانه سبز رنگ چهار خانه پوشیده بود. به حالت نامتعادلی خودش را بروی تخت انداخت. کمی بعد پاهایش را هم جمع کرد. کتاب نیمه خوانده شده‌ای که به رو بروی میز توالت بود را برداشت و جلوی صورتش شروع به خوندن کرد. این یکی خیلی کش اومده بود. یه ماهی می شد اونو دستش گرفته بود. مجموعه داستان کوتاهی به نام الف از خورخه لویس بورخس بود. چند لحظه بعد کتاب را روی صورتش گذاشت. کتاب به آرامی روی صورتش بالا و پایین می آمد. هق هق‌هایی بی صدا.

چهار سال پیش ازدواج کرده بودند. زن در مراسم ازدواجشان اگر بشود نام آن را مراسم گذاشت.چون هیچ کس حضور نداشت به غیر از پدرش مهریه اش را 1000جلد رمان گذاشته بود. مرد هم تعهد داده بود اگر زن هزار داستان را بخواند به او حق جدایی می دهد. تا آنروز یعنی روز ازدواجشان زن 273 رمان و داستان کوتاه و داستان یک خطی و...خوانده بود.

در ماه عسلشان نزدیک بود بمیرند. با موتورسیکلت تا یزد رفته بودند. از آنجا هم زده بودند به کویر.آنقدر رفته بودند که راه برگشت را گم کنند. شانس آورده بودند که به یک گروه آماتوری نجوم برخورده بودند.

مرد رفت کنار پنجره.بیرون زیر نور چراغ برق خیابان حشره‌ها از سر و کول هم بالا می رفتند. مرد همیشه به زن به شوخی می گفت عاشق چشم و ابروت شدم. مونگولم اگه بودی مهم نبود. توی دانشکده با هم آشنا شده بودند. البته از یک دانشکده نبودند. همین‌طوری اتفاقی همدیگه رو دیده بودن. مرد دوباره رفت نشست روی کاناپه. بعد پاهایش را از روی زمین بلند کرد و به حالت درازکش روی کاناپه ولو شد. مرد به سقف زل زده بود.زن به سقف زل زده بود. حشره‌ها دور نور لامپ تیرک چراغ برق از سرو کول هم بالا می رفتن.

كريم غلام‌زاده علم

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1392  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

از خواب بلند شد. صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرده بود. به زحمت خود را از جایش بلند کرد و به سمت پایین هدایت کرد مطمئن بود که اگر دستانش را به میله‌ها نگیرد به زمین می‌خورد. سرش درد می‌کرد و تلو تلو می‌خورد. دیشب آنقدر مست کرده‌بود که اصلا نفهمید چگونه به خانه رسیده است. تابلوی روی دیوار را کج و معوج می‌دید.همه پله‌ها را پایین آمده‌بود و فقط دو سه پله مانده‌بود که نتوانست تحمل کند و با شدت به زمین خورد. صدای ناهنجار زنگ تلفن باعث شد تا دوباره حواسش جمع شود. دیگر توانایی بلند شدن را نداشت پس خود را کشان کشان به سمت تلفن برد اما وقتی آنرا برداشت که دیگر قطع شده بود. از شدت عصبانیت تلفن را به آن‌طرف پرت کرد و با مشت‌هایی نه چندان قوی چند بار به میز کوبید و در نهایت مثل جنگجویی شکست خورده و سرافکنده به زمین افتاد. يك‌ساعت همین‌طور روی زمین دراز بود تا بالاخره از خواب بیدار شد. پس از چندی تقلا سرانجام توانست بدن کرخت و آویزانش را به سمت بالا بکشاند. با گرفتن وسایل و یاری گرفتن از از اشیاء بی جان بدن دور از روح خود را به آشپزخانه رساند. لحظه‌ای مکث کرد. مثل اینکه خسته شده بود. بعد از چند دقیقه سراغ یخچال رفت و آب را برداشت. تنها چند قطره بیشتر در آن نبود با عصبانیت دادی کشید و شیشه آب را به زمین زد تکه‌ای از شیشه بعد از خرد شدن به صورتش برخورد کرد و آنرا زخمی کرد. با دستانش گرمای خون را حس کرد اما وقتی آنرا روبروی چشمانش گرفت خیلی ترسید. خونش آنقدر سیاه بود که با رنگ سیاه روی دیوار- که شب راهی آنجا کرده بود - هیچ تفاوتی نداشت. خون همین‌طور از روی گونه‌اش می آمد. خیلی هول شده بود. به این طرف و آن‌طرف می‌رفت ناگهان متوجه شد که خرده شیشه‌های کف آشپزخانه چند جای پایش را زخمی کرده است به سرعت و به سختی و لنگان لنگان به بیرون آشپزخانه رفت و بی اختیار به زمین خورد. وقتی کف پایش را دید باز هم آن خون سیاه را مشاهده کرد. نمی‌دانست این سیاهی متعلق به خون است یا چیزی دیگر به هر حال سعی کرد خرده های شیشه را از کف پایش در آورد. متوجه صدای آب شد که با شدت داشت از لوله بیرون می زد انگار وقتی که هول شده بود بی اختیار دستش به آن برخورد کرده بود و آنرا باز کرده بود. نمی‌دانست حواسش باید به کجا باشد اما درد شدید پایش چشمانش را به آنطرف کشید. بالاخره موفق شد خرده شیشه‌ها را از پایش در بیاورد. آب داشت با سرعت بیرون می آمد و به خاطر اینکه ظرفشویی پر از آشغال و کثافت بود و خیلی وقت بود که تمیز نشده بود آب از ظرفشویی بیرون می زد و روی زمین جاری می شد.همینطور که نا امیدانه و نا توان داشت به جاری شدن آب روی زمین نگاه می کرد متوجه شد که آب در برخورد با قطرات خونش که روی زمین ریخته بود نه تنها آنها را نمی شوید واز میان نمی برد بلکه از آن دور می شود و از طرف دیگری به راه خود ادامه می دهد.تعجب و ترس و ناتوانیش او را بر سر جایش نشانده بود و اجازه نمی داد حرکت کند.به اینطرف و آنطرف نگاه کرد.سعی داشت بلند شود.صندلی ای در کنارش بود که البته خیلی قدیمی بود.هیچگاه از آن استفاده نمی کرد اما حالا و در این عجز این تنها چاره اش برای بلند شدن بود پس دستش را به آن گرفت و بالاخره توانست از جایش بلند شود. احساس کرد صندلی خیلی سفت و محکم است بر خلاف ظاهرش که شکسته بود.وقتی آنرا گرفته بود احساس شادی زیادی می کرد پس سعی کرد روی آن بنشیند.روی آن نشست حس کرد روی ابرها نشسته است و آنها او را به اینطرف و آنطرف می برند.خندید اما وقتی یادش آمد که صورتش خراش برداشته و پاهایش زخمی شده و خونش هم سیاه است گریه ای کرد که برای یک لحظه همه چیز در اطرافش ایستاد.احساس گناه سراسر وجودش را فراگرفته بود از خودش متنفر شده بود و از همه شب نشینی‌های بیهوده‌ای که روحش را سیاه کرده بود شرمسار. همین‌طور که داشت زیر لب گریه می‌کرد می‌گفت "من سیاهم گناهکارم ببخشم." خيلی خون از او رفته بود صورتش زرد شده بود اما از شدت گریه‌هایش کاسته نشده بود و همین‌طور که می‌گریست دائم می‌گفت "من سیاهم، گناهکارم، ببخشَم." هر لحظه صدایش بلندتر می‌شد. مثل اینکه گناهان بیشتری به یادش می‌آمد. ناگهان از هوش رفت احساس کرد از بالای اتاق همه چیز را می‌بیند. او روی صندلی مثل کودکی خوابش برده بود. وقتی از بالا پایین را دید متوجه شد که آب زلالی لکه‌های خون سیاهش را شسته است و وقتی بالا را دید ابرهای سفید بسیار زیبایی به چشمانش خوردند که روی یکی از آنها سوار بود و به سمت نورمی‌رفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1393  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به جنگل انبوه كنار جاده خيره شد. «دنج كلا آشنا داري؟» بي‌آنكه رويش را به طرف راننده برگرداند آهسته جواب داد: «آره» - «كيت مي‌شه؟» - «پسر عموي پدرم». دستش را اگر بيرون مي‌برد و كش مي‌داد مي‌توانست نوك شاخه‌هايي را كه به پايين آويزان شده بودند، لمس كند. «نج كلاييه يا اينكه ويلا داره اونجا؟» - «دنج كلاييه» - «من بيشتر مردم اين منطقه رو مي‌شناسم. بچه اين منطقه‌ام خب. اسمش چيه؟». رو كرد به راننده خواست بگويد دست از اين همه سوال و جواب بردارد اما وقتي با چهرة كنجكاو و علاقمندش روبرو شد، گفت: «تيمور، تيمور عليزاده» راننده چين به پيشاني داد و زمزمه كرد: «تيمور عليزاده» اما ناگهان با صداي بلند گفت: «آهان! تيمور چارودار رو مي‌گي. مي‌شناسمش» جاده سر بالا و باريك شد. «وضعش خوب شده. تيمور چاروِدار رو مي‌گم. براي پسرش سمند خريده». به راننده نگاه كرد. چند تار مو از موهاي شقيقه‌اش سفيد بود. «پارسال به يه تهراني زمين فروخت ... لامصب اينو را زمين قيمت طلا رو داره». پسر تيمور را با قد كوتاه و گوشهاي بزرگش پشت فرمان مجسم كرد. بي‌اختيار خنده‌اش گرفت اما بلافاصله با نگراني پرسيد: «كجا رو فروخت؟» - «باغ قندقشو، يه چهار صد متري مي‌‌شد.» نفس راحتي كشيد. چمنزار كنار رودخانه سرجايش بود. دو كاميون با بار چوب به فاصله نزديك از هم از كنارشان رد شدند. دستي به موهايش كشيد و ابرويش را خاراند. جلوتر تپه‌هاي پست و بلند با پوشش سبز نازك ظاهر شدند و جنگل چند ده متري عقب نشيني كرد. «پاتروله رو ديدي؟ عجب ماشينيه لامصب! ساخته شده براي كوه و كمر». نگاهش كشيده شد به ابرهاي سفيد پر حجمي كه نوك جنگل در حال حركت بودند. با خود فكر كرد توي اين چند روز زياد به اين منظره روبرو مي‌شود مخصوصاً صبحها وقتي از كنار رودخانه به روبرو نگاه مي‌كند. چشمهايش را بست. نان تنوري، پنير محلي، چايي‌ايكه روي شعله هيزم درست مي‌شود... كاش مي‌توانست مرخصي بيشتري از شركت بگيرد. چشمهايش را باز كرد. جابه‌جا شد توي صندلي. امشب زود مي‌خوابد و فردا صبح زود مي‌زند بيرون؛ مي‌رود چمنزار كنار رودخانه لم مي‌دهد و به منظرة اطراف خيره مي‌شود؛ بيشتر از همه به جنگل روبرويش. مي‌تواند ساعتها تنها باشد؛ ساعتها تنها انگار جز او هيچ آدمي توي دنيا وجود ندارد. سنگيني چيزي را روي شانه‌اش حس كرد. دست راننده بود. «اون ويلائه رو مي‌بيني؟» به ويلايي با سقف پلكاني نارنجي كه روي تپه بلندي بنا شده بود اشاره مي‌‌كرد. «صاحبش يه دكتره. ناكس خيلي خر پوله. ببين كجا ويلا ساخته». ابرويش را خاراند. هر چه جلوتر مي‌رفتند جاده‌ باريكتر مي‌شد. ترسيد به پايين نگاه كند. رو كرد به راننده و گفت: «سه سال پيش كه اومدم، اين قسمتها آسفالت نبود».

راننده لبخندي زد و گفت: «خودت مي‌گي سه سال پيش. مردم اين منطقه زمين فروختن وضعشون خوب شده. تا خود دنج كلا و چهل كيلومتر بالاتر از اون رو آسفالت كردن». جا به جا شد تولي صندلي. «تازه اين چيزي نيست. الان دارن تو دل جنگل جاده مي‌كشن». ابروهايش را در هم كرد و پرسيد: «جاده؟! چه جاده‌اي؟» - «بزرگراه تهران – شمال. نمي‌دونستي؟». تمام رخ به طرف راننده برگشت. پرسيد: «مگه از اين طرفا مي‌گذره؟» - «آره ديگه». بي‌اختيار مژه زد: «از دنج كلا هم مي‌گذره؟»- «آره! اتفاقاً الان دارن اونجا كار مي‌كنن ... از پايين رودخونه اگه به روبر نگاه كني كاميونهايي رو كه شن و قير مي آرن راحت مي‌بيني. مرتب مي‌يان و مي‌رن». احساس كرد سردش شده. شيشه را كمي بالا داد. «فكرشو بكن! وسط جنگل تو اون ارتفاع. چه كاراكه نمي‌كنن!». «مرتب مي‌يان و مي‌رن» اين جمله را چند بار زير لب تكرار كرد. «اينا همه نتيجة پوله. پول كه باشه عمران و آبادي هم دنبالش مي‌ياد ... تا چند سال پيش مردم مي‌بايست مي‌رفتن جنگل هيزم جمع مي‌كردن تا خودشونو گرم كنن. الان همه تو خونه‌شون بخاري گازي دارن.» به موهايش دست كشيد. پرسيد: «مگه نون تنوري نمي‌پزند؟» راننده نيشخند زد:«دلت خوشه! نون تنوري كجا بود. فقط بربري». چشمهايش را بست. كاميونها با بار شن و قير جلوي چشمش ظاهر شدند. چشمهايش را باز كرد. جاده وسيع و مسطح شده بود. «ديگه داريم مي‌رسيم» «برگرديم!» راننده با دهان نيمه باز به او نگاه كرد. «برگرديم؟!» - «آره! دور بزنين!» - «براي چي؟ مگه نمي‌خواي بري دنج كلا؟» - «نه!» راننده سرعتش را كم كرد. «پنج دقيقه ديگه مي‌رسيم دنج كلا». - «آقا شما چيكار دارين؟ شما پولتونو بگيرين» صدايش بلند و خشن بود. راننده سرش را تكان داد و ماشين را متوقف كرد ... «دور بزنم؟» با تكان سر تاييد كرد. ماشين در جهت مخالف جاده به راه افتاد. «آدم چه چيزها كه تو جاده نمي‌بينه».
شيشه را كامل بالا كشيد؛ پشتش را به صندلي چسباند و چشمهايش را بست.

روح الله رحیمي
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1394  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


ماشین که راه می‌افتد اضطرابم بیشتر می‌شود. تا الان باور نکرده بودم که واقعاً می‌خواهم‌این‌کار را انجام دهم اما صدای روشن شدن ماشین تلنگری است تا فکر و حواسم را جمع کنم. چند بار دستم را توی کیفم می‌برم و وسایلم را چک می‌کنم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم.


تلفنم هی زنگ می‌خورد و من بعد از 5 بار جواب می‌دهم :

_ بله؟

_سلام دخترم. خوبی؟ تو راهی؟

_آره. مرسی.

_رسیدی بهم زنگ بزن

_باشه.

_اصلاً هم اضطراب نداشته باش. اون اتفاق برای سال‌ها پیش بود. به هر حال خوب کاری کردی که تصمیم گرفتی دوباره بری.

_بهت زنگ میزنم. خداحافظ

_قربونت برم.

طبق معمول دستانم خیس عرق است و یخ کرده. از‌اینه نگاه راننده را تعقیب می‌کنم و مواظبم که او متوجه نشود.

اولین بار که به تنهایی سوار تاکسی شدم، با راننده‌ای روبه رو شدم که رفتار زشتی داشت و بر من هم که کم سن و سال بودم تأثیر بدی گذاشت. از آن پس به هر راننده‌ای که بر می‌خورم، فکر می‌کنم که همانند اولین است و‌این احساس بدی ست که در وجودم نهادینه شده. اولین برخورد من با افراد می‌تواند دید مرا نسبت به همه ی آن‌هایی که به نوعی شبیه اولینشان هستند، تغییر دهد.

دوباره وسایلم را چک می‌کنم اما‌این بار حتّی به حس لامسه ام هم اطمینان ندارم و کیف را کامل باز و نگاهم را به درون آن هدایت می‌کنم.

هرچه به مقصد نزدیک تر می‌شوم، تیک‌های عصبی ام بیشتر می‌شوند و کم تر تمرکز دارم. پاهایم سست شده و انگاز هیچ گاه راه رفتن بلد نبوده ام. به راننده کاغذ آدرس را می‌دهم تا‌این قدر سؤال نپرسد و من مجبور نشوم با صدایی که به زحمت از لرزیدنش جلوگیری می‌کنم حرف بزنم.

جلوی در استخر می‌ایستم و بغضم می‌گیرد. به تابلوی بزرگ بالا سرم نگاه می‌کنم تا مطمئـن شوم همین‌جا است. خروج زنانی که موهای خیسشان از زیر روسری بیرون زده شکی برایم نمی‌گذارد. داخل می‌شوم و از پله‌هایی پایین می‌روم؛ راهرویی سرد است که بوی کلر و عطرهای مختلف آن را غیر قابل تحمل کرده است. به دری می‌رسم که استخر را از سالن‌های دیگر جدا می‌کند. وارد که می‌شوم، موجی از هوای گرم به صورتم می‌خورد و حالم را به هم می‌زند. منظره ی رو به رو و مایوهای رنگی مرا بیشتر به یاد پاستیل‌های میوه‌ای می‌اندازد اما لحظه‌ای بعد فکر خود را به تمسخر می‌گیرم.

از آمدنم پشیمانم؛ اما چاره‌ای ندارم. در جدال با ترس و اراده ام باید اراده ام را وادار به پیروزی کنم، هر چند که ترس قوی تر باشد.

وسایلم را تحویل میدهم و در عین حال از شیشه‌ای به محل شنا نگاه می‌کنم: دختری 5 – 6 ساله ‌ای را می‌بینم که سرش پایین و منتظر علامت مربی اش است. عینکش را زده و می‌خواهد شیرجه بزند که وربی می‌گوید : «ابتدابه حرکت جدیدی که می‌خواهی یاد بگیری نگاه کن و بعد وارد آب شو.»

عینک را که به چشم زده با دلخوری بر می‌دارد. مربی می‌شمارد و به درون آب می‌پرد. با انتظار نگاه می‌کند و حواسش را کاملاً به آن‌جا می‌دهد تا حرکت را به خوبی یاد بگیرد. تا حدی تمرکز کرده که دیگر صداهای اطراف برایش گنگ است. کمی‌بیشتر صبر می‌کند؛ بعد شاکی می‌شود و با خود فکر می‌کند: «چه حرکت سختی است ! من که نمی‌توانم‌این قدر زیر آب بمانم و نفس نکشم.» اضطرابی در چهره اش دیده می‌شود و چون نمی‌خواهد مربی از او ناامید شود، به خودش قول می‌دهد که وقتی نوبتش رسید همه ی تلاشش را بکند. از انتظار خسته می‌شود و در عین حال به مربی اش افتخار می‌کند که توانایی اش تا حدی ست که می‌تواند مدت‌ها زیر آب بماند. کمی‌بعد تصمیم می‌گیرد صدایش کند و به او بگوید که نمی‌تواند تا‌این حد نفسش را نگه دارد. ترسیده است. شاید کف استخر باز شده و مربی اش را به سرزمینی دیگر برده است. اکنون 15 دقیقه‌ای می‌شود که منتظر مانده و از مربی هیچ خبری نیست. فکر می‌کند تا شاید دلیلی قانع کننده برای تأخیرش پیدا کند اما وقتی فکرش هم به جایی نمی‌رسد سعی می‌کند حواسش را به اطراف مشغول کند تا زمان سریع تر بگذرد. کسی در حال باز کردن قوطی‌ای است؛ از‌این فاصله نمی‌تواند تشخیص دهد که چیست.
به خود که می‌آید در حال جویدن ناخن‌هایش است و دست‌هایش می‌لرزند. کم مانده تا اشک‌هایش سرازیر شود؛ اما جلوی آن را می‌گیرد چون دلیلی ندارد که گریه کند. به سمت مربی دیگری می‌دود و با لکنت زبان و حرکت دست‌هایش به او می‌فهماند که مربی اش خیلی وقت است که زیر آب مانده است. لحظه‌ای بعد سیلی از افراد متعجب که چشمانشان از حدقه در آمده است راهی ِ خانه‌هایشان می‌شوند. و بعد پیامدهای آن اتفاق...
به سمت کودک می‌دوم و گذشته‌ام را در آغوش می‌گیرم و با هم در آب استخر شیرجه می‌زنیم اما از مربی خبری نیست.

تارا پرهیزی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1395  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آقای تارمی ساعت هفت صبح به توصیه ی پزشکش پنجره ی رو به خیابان را باز کرد تا هوای پاک صیحگاهی را تنفس کند. او که 56 سال داشت به علت دیسک کمر نمیتوانست نرمش کند و پزشکی که خیلی از او جوانتر بود و به نظر آقای تارمی میتوانست هر گونه مشکل تنفسی را تشخیص دهد به او گفته بود که مردم بیش از حد روی نرمش صبحگاهی اصرار میکنند در صورتی که هدف اصلی تنفس کردن هوای تازه است. خوشبختانه پنجره بزرگ بود و اگر هر دو طرف آن را باز میکرد میتونست از آنجا منظره ای وسیع از خیابان و آدمها و تکه ای آسمان را ببیند. همان روز اول آقای تارمی وقتی پنجره را باز کرد جوانی را دید که درست روبروی خانه ی او در حال رفت و آمد بود. جوان که اندکی لاغر به نظر میرسید آهسته قدم بر میداشت و دستها را دو طرف بدنش به حالت اغراق آمیزی تکان میداد. دویست متر میرفت و برمیگشت و دوباره از اول شروع میکرد. آقای تارمی چندان توجهی نکرد. چون بیشتر به فکر بیماری تنفسی خودش بود که باعث شده بود پیش از موعد بازنشسته شود. اما روز بعد و روزهای بعد هم جوان را با همان شکل و ترتیب دید. کم کم توجهش به جوان جلب شد. جوان وقتی خسته میشد زیردرختی کنار خیابان می نشست و سیگاری روشن میکرد.در این مواقع آقای تارمی عینکش را میزد تا جزئیات حرکت او را بفهمد. یک روز هنگام صرف صبحانه به همسرش که زنی ریزه اندام بود گفت: تا حالا دلت برای جوونها سوخته؟زن گفت:

-آره عزیزم. تا دلت بخواد.

-مثلن میتونی یه مثال بزنی؟

-خیلی وقتا. تازگیها وقتی میرم خرید ساعت یازده دوازده یک جوونی رو میبینم که کنار خیابوون را می‌ره.

-کنار کجا؟

-کنار خیابون. همینجا. روبروی خونمون. به ماشینها نگاه می‌کنه.

زن دستش را با کاردی که با آن پنیر را تکه میکرد به طرف پنجره تکان داده بود. آقای تارمی که دچار تعجب شده بود گفت:

-من هم صبحها میبینمش. تو گفتی ساعت چن؟

-ساعت یازده مثلا. شاید هم ده.

-پس تا ظهر اینجا می‌پلکه. این عجیب نیست؟

-چرا عجیب باشه؟ کاری که نمی‌کنه. به ماشینها نگاه می‌کنه.

-همین؟

-همین. گاهی که خسته میشه ماشین می‌گیره و میره ولی زود برمی‌گرده.

-پس تو نخش رفتی. من هم مثل تو کنجکاو شده بودم عزیزم.

زن چیزی نگفت و هیچکدام درباره ی اینکه چرا دلشان برای جوان سوخته به فکر فرو رفتند. هیچ دلیلی نبود که دلشان برای یک جوانی که از صبح تا ظهر کنار خیابان می ایستد بسوزد. روز بعد وقتی آقای تارمی جوان را دید از زنش را صدا زد و با هیجان از او خواست که جوان را نگاه کند. بعد گفت: صبحها اینطوریه. عجیبه که فقط روبروی خونه ی خودمون راه میره. عجیب نیست؟ زن گفت: چرا. آقای تارمی یکدفعه به فکر دخترشان افتاد که حالا همراه با یک اردوی دانشگاهی به شمال رفته بود. دخترشان همین روزها برمیگشت. قلبش به تپش افتاد و گفت: مینو کی میاد عزیزم؟. زن چانه اش را توی دست گرفت و فکر کرد. بعد با لبخند گفت: فردا. فردا عصر.

-فردا عصر خوبه؟

-آره. یک هفته شده. دلم براش تنگ شده.

عصر همان روز آقای تارمی پنجره را باز کرد ولی جوان نبود. آانگار خیالش از بابت چیزی راحت شده باشد نفس بلندی کشید. فردا صبح زن و مرد هر دو بال پنجره را باز کردند و زن به تنهایی میز کوچک صبحانه را تا آنجا کشید. حالا هنگام صرف صبحانه آن جوان را تماشا میکردند که راه رفتنش آنقدر آهسته و یکنواخت بود که میتوانستند حتی وقتی روی یک تکه پنیر یا کره تمرکز میکنند موقعیت او را تشخیص دهند. آقای تارمی پرسید:

-مینو تماس نگرفته؟

-چرا. امروز عصر میرسند. حال تو رو هم پرسید .

-خوبه. عصر خوبه.

-ببین الان ماشین گرفت.

-عجیبه. هیچوقت در این موقع صبح ماشین نمی‌گرفته.

-نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه عزیزم.

-تو دلت براش میسوزه؟

-چرا که نه. حتما دنبال یه نفر می‌گرده.

آقای تارمی دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید. بعد عینکش را برداشت و گفت: من میدونم دنبال کی میگرده

-تو میدونی؟

-البته عزیزم. دلسوزیهای تو هم بیخوده. این جوون علاف دنبال دخترمون میگرده. فقط خوب شد که عصر میاد.

-دخترمون. مینو؟

-شرط میبندم که همینطوره

عصر همانروز مینو به خانه برگشت و شام را هر سه با هم خوردند. زن یک ریز حرف میزد و از دخترش میخواست که برایش از اردو تعریف کند. ولی آقای تارمی صحبتشان را قاطعانه قطع کرد و گفت: دخترم. مینو جان. مینو گفت:

-بله پدر

-اگر برات خواستگار بیاد چه شرایطی براش میزاری؟

مینو قاشق در دست مثل مانکنها خشکش زده بود. همیشه موهایش را به شکل پسرانه ای کوتاه میکرد. پس فورا گفت:

-مامان کسی اومده؟

-نه عزیزم. پدرت فقط سئوال کرد

آقای تارمی به زن گفت:

-کسی نیومده؟ پس این جوان کیه؟ پشت پنجره رو میگم

زن که متعجب به شوهر و همچنین دختر گیج و منگش نگاه میکرد گفت: اوه. عزیزم. تو فکر میکنی اون جوون خواستگار مینو باشه؟ آقای تارمی رو به دخترش گفت:

-مادرت مثل همیشه نمیفهمه. ولی تو خواستگار داری. ممکنه فردا عصر بیاد. یا فردا شب. من خیلی وقته زیر نظرش دارم. میتونم بهت کمک کنم و بگم چطور آدمیه. مینو فقط گفت:

-چشم بابا. ولی.. ولی موهام باید بلند بشن. این اولین شرط منه. اینجوری زشته... باید تا اون موقع صبر کنه...

بعد از شام ÷در و دختر تنها شدند و آقای تارمی هر چه دیده بود را برای دخترش گفت. البته همه ی چیزهایی که میدانست فقط در سه جمله خلاصه میشد:

-هر روز صبح تا ظهر میاد اینجا منتظر برگشتن تو قدم میزنه. بعضی وقتها که خسته میشه تاکسی میگیره و میره. چون لاغره توی بیشتر تاکسیها جا میگیره. سیگار هم میکشه.

مینو آن شب تا صبح بیدار بود و به موهایش فکر میکرد و فکر کرد که هر طور شده باید خواستگارش را مجاب کند که تا بلند شدن موهایش صبر کند. چون ازدواج با موهای کوتاه برای دختر عیبه. فردا صبح هر سه نفر برای صرف صبحانه کنار پنجره نشستند. آقای تارمی جایش را به مینو داد تا بهتر خواستگارش را ببیند. مرد همچنان قدم میزد و بعضی مواقع تاکسی میگرفت. چیزی که آقای تارمی به دخترش نگفته بود این بود که خواستگارش موبایل داشت. مینو این را به پدر و مادرش گفت و آنها خوشحال شدند.با اینهمه آقای تارمی اصرار داشت که مینو جواب منفی بدهد. زن گفت: آخه چرا؟ سوار تاکسی میشه. موبایل هم داره. آقای تارمی محکم گفت: نه. اینها کافی نیست. اون یک ولگرده. مینو که از طرز راه رفتن خواستگارش خوشش آمده بود گفت: ول گرد نیست پدر. داره قدم میزنه.

ولی جوان تا چند روز بعد هم به خواستگاری نیامد. به همین علت آقای تارمی تصمیم گرفت خودش با جوان صحبت کند. او فکر میکرد که جوان بیش از اندازه وقت تلف کرده است. یک روز صبح مینو و مادرش به او کمک کردند تا لباس پوشید و عصایش را توی دست گرفت و از خانه بیرون رفت. مینو و مادر از پنجره نگاه میکردند. آقای تارمی بعد از نیم ساعت همراه با مرد جوان به خانه برگشت. به او گفت بنشیند.مینو و مادرش حالا در آشپزخانه بودند. آقای تارمی پرسید: چرا انگشتات رنگیه جوون؟ جوان گفت: به خاطر کارمه؟

-تو مگه کار میکنی جوون؟

-بله. من سندها رو انگشت میزنم

-سند؟ تو سندها رو انگشت میزنی؟

-بله. ببینید بیشتر سندهای زمین و ماشین یا مالکهاشون اینجا نیستن یا مردن. خوب. من به جای اونها انگشت میزنم. از ده تا انگشتم استفاده میکنم.

بعد جوان توضیح داد که اگر مالک یا فروشنده جوان باشه باید از انگشت وسط استفاده کند. اگر کوچکتر باشه از انگشت کوچک واگر بزرگسال باشه از انگشت سبابه. واضافه کرد: دفترهای ثبت و این چیزا هر وقت لازم داشتند زنگ میزنند. یا با ماشین میان دنبالم.

-پس تو کار میکنی. محل کارت هم اینجاست نه؟ درست پشت این پنجره؟

-این پنجره؟ من اصلا متوجه نشده بودم.

آقای تارمی دید که ده انگشت جوان رنگی است. پس راست میگفت. مینو راست میگفت که او ولگرد نیست. موبایل جوان زنگ خورد و جوان پاسخ داد. بعد گفت:

-ببخشید من باید برم. دو تا سند هست که باید انگشت بزنم. ولی برمیگردم.

جوان رفت و آقای تارمی با خودش گفت: دو تا سند. هر روز دو تا یا بیشتر. باید درآمد خوبی داشته باشه. موبایل هم داره. مینو و مادرش آمدند. اول مینو گفت:

-شرط منو بهش گفتین؟

آقای تارمی پاسخ داد: نه. ولی برمیگرده. رفت. چون کار مهمی داشت. بعد همه چیز را در مورد کار جوان توضیح داد. زن گفت: این که خیلی خوبه؟ وقتی برگشت چه کار کنیم؟ آقای تارمی گقت: وقتی برگشت؟ نمیدونم. رو به مینو گفت:

-ببین دخترم. این مرد همه چیزش خوبه. به جز اینکه دروغ میگه. مثلا به من گفت که اصلا متوجه نشده که پشت این پنجره محل کارش بوده. یعنی میخواد بگه که منتظر تو هم نبوده که برگردی. تو حاظری با مردی که حد اقل تا حالا یک بار دروغ گفته ازدواج کنی؟ حاظری دخترم؟

-اوه. پدر جان. چی بگم.

زن گفت: از کم روییش بوده. هر کسی در این موارد همه چیو نمیگه. آقای تارمی در این مورد به زنش آفرین گفت. چرا که درست گفته بود. همه ی جوانها در موقعیت ازدواج کم رو میشوند حقیقت را نمی گویند. پس گفت:

- دخترم.و قتی برگشت چای بیار. بعدش هم میوه و شیرینی. مبارکه.

مینو سرخ شد و خندید. مادرش هم خندید و او را در آغوش گرفت. جوان برگشت و قول داد تا بلند شدن موهای مینو صبر کند. پس دیگر هیچ مشکلی نبود. آنها با هم ازدواج کردند. چند روز بعد وقتی آقای تارمی پنجره ی همیشگی را باز کرد تا هوای تازه تنفس کند مینو را دید که همراه جوان راه میرفت. مینو برای پدرش دست تکان داد و از دور انگشتهای رنگیش را نشان داد و داد زد: با هم کار میکنیم. آقای تارمی مجبور شد برای دیدن انگشتهای رنگی دخترش عینک بزند.

نظام‌الدین مقدسی
تیرماه 87
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1396  
قدیمی 12-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هی با توام مگه کری، چرا قیافت رو کج میکنی، بابا جان مگه چی گفتهام، چرا رنگت مثل اسهالیها پریده، به هر کی گفته بودم گوشاش سرخ میشد، تو احمقی، بی شعوری، حقته که بیفتی زمین، همون بهتر، حالا لهت میکنم زیر پام و لگد مالت میکنم، بعد هم مثل یک دستمال میندازمت دور نه تو باید خرد شی، ذره ذره استخونات له شن، نه تو باید تکه تکه شی، مزه میده زیر دندونام، صدای قرچ قروچت مثل دو تا چرخ دنده میمونه که به هم چسبیدن، صدای قرچ قروچت وقتی میجومت اعصابم رو میاره سرجاش، دیگه لو هم نمیرم، آخه تو کاملان کری، چون کری لابد لال هم هستی

حالا گوش نکن، بالاخره تو هم یک تاریخ مصرفی داری، نه !، التماس نکن، کثافت، تو حاضر نیستی به حرفام گوش کنی، تو هم مثل بقیه، نه تو از همه بی شعورتری، احمق تری، زشت تری، رنگ پریده تری درست مثل اسهالیها، پول بی خود دادم بهت، پولم ریختم توی جو، عجب حماقتی کردم، تو یک قرون هم نمیارزی، حتی یک قرون، اونم این وقت شب افتادم دنبالت، لعنت به من، لعنت به این خونه خالی که به هیچ دردی نمیخوره، تو هم که کری، حالا اگه اون زنگ در رو بزنه قطعان مسخره ام میکنه، تو رو چکارت کنم، باید بری توی کمد زیر لباسهام، نه ! نه ! اونجا جای مناسبی نیست، چسبیده به دیوار اتاقش، نمیخوام صداش رو بشنویی، البته تو که کری، نه شایدم کر نیستی، از شانس منه که خودت رو زدی به کری

چند دفعه سعی کردم باهاش حرف بزنم، نشد، نخواست ، یک جوری در رو کوبید به هم یعنی من گوش مفت ندارم

خودتو کودن بی شعور میخوای با اون مقایسه کنی، اگرم کر نباشی من باهات حرف نمیزنم، من حرفام رو با یک احمق نمیزنم، نه ! نه ! نباید از اون باهات حرف بزنم، اگر باهات حرف بزنم همین که تو چشمام نگاه کنه،همه چی لو میره، تو لو میری، مثل تو کودن نیست، کافیه یک کلمه به تو بگم مثل یک فیلم از توی چشمام میخونه اش، اون وقت افتضاح میشه

هر روز صبح از لای پرده یک لایه نور میافته توی اتاق، تا روی تختم روی صورتم بالای چشمم، سایه اون هم همراهش کش میآد، روی تختم بالای صورتم روی چشمم، منم همین که میام گردنش رو با دستم فشار بدم روی صورتم، صدای تق در رو میشنوم، صورتش پاره میشه و سایه اش مثل فنر از روی تختم در میره، و از لای در میگذره، منم از تخت پرت میشم وسط همین یک تکه نور

حالا بی خود خودت رو به دهن من نچسبون، من هیچی بهت نمیگم، تو عقل نداری من با یک احمق حرف نمیزنم

آروم از توی گوشم درت میارم و میزارمت توی لیوان

حالا تا صبح وقت هست که دندون مصنوعی یک سمعک رو ذره ذره بجوه

صدای قرچ قروچ استخوناش میاد، درست مثل دو تا چرخ دنده که برعکس حرکت کنن ، اعصابم رو میگم میاره سرجاش

خونش روی زمین نمیریزه وارد اعصاب من میشه درست مثل حرکت دوتا چرخ دنده برعکس، حالا دیگه لو نمیرم، همه چی طبق برنامه بود، اون هم کر بود هم لال

درست یک شب تا صبح وقت لازم بود، همین که یک لایه نورافتاد توی اتاق، تا روی تختم روی صورتم، بالای چشمم، سایه تو هم همراهش کش اومد، روی تختم بالای صورتم روی چشمم، منم همین که اومدم گردنت رو با دستم فشار بدم روی صورتم، صدای تق در رو شنیدم، صورتت پاره شد و سایه ات مثل فنر از روی تختم در رفت، و از لای در گذشت، منم از تخت پرت شدم وسط همین یک تکه نور.
رارین حاجی زاده

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1397  
قدیمی 12-08-2011
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پذیرش مشروط!
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.


این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه ای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال هایی را که با هم بوده ایم زده است و می گوید نمی تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."

حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می افتد!"

چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکه های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه ای حق به جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی خردش را گوش نمی کند!"

حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می فهمیدی!"

__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از shokofe به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1398  
قدیمی 12-12-2011
SOHRAB_HAZHII آواتار ها
SOHRAB_HAZHII SOHRAB_HAZHII آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: shiraz
نوشته ها: 727
سپاسها: : 1,057

1,792 سپاس در 899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

د




"امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم هستی !"

چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!"
القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول !
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!"
پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! "
چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Label نزنم روی آدمها! ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!!





__._,_.___

.

__,_._,___
__________________
اسم مرا باید در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند

مدتهاست دلم هوای تورا داردوبی هوا نفس میکشم
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از SOHRAB_HAZHII سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #1399  
قدیمی 12-13-2011
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

---

قیمت معجزه


















وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.


سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.







بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.





داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!



دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟




مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.




فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟


دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .
__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #1400  
قدیمی 12-14-2011
hossein آواتار ها
hossein hossein آنلاین نیست.
مدیر بخش موبایل
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693

7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
hossein به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مرد جوان

مرد جوان می‌کوشد به مرد پیر ثابت کند که او، مرد جوان، تنهاست. به پیرمرد می‌گوید به شهر آمده است تا با آدم‌ها آشنا شود، اما تا به حال، موفق نشده حتی یک آدم هم پیدا کند. به وسایل مختلفی متوسل شده تا اعتماد مردم را جلب کند، اما همه را فراری داده است. آن‌ها می‌گذاشتند حرفش را تا آخر بزند، به حرفش هم گوش می‌دادند، اما نمی‌خواستند او را بفهمند. برایشان هدیه برده است؛ چرا که با هدیه می‌شود آدم‌ها را به دوستی و دلبستگی کشاند. اما هدایایش را نمی‌پذیرند و او را از خانه‌هایشان بیرون می‌اندازند. روزهای زیادی تعمق کرده که چرا مردم او را نمی‌خواهند، اما نفهمیده است. حتی خودش را دگردیسی داده تا دل مردم را به دست آورد، گاهی این شده، گاهی آن و موفق شده ظاهرسازی کند. اما از این طریق هم نتوانسته حتی دل یک نفر را به دست بیاورد. با چنان خشونتی با پیرمرد، که دم در خانه‌اش نشسته است، حرف می‌زند که ناگهان خودش شرم می‌کند. یک قدم به عقب برمی‌گردد و درمی‌یابد که هیچ تأثیری روی پیرمرد نگذاشته است. در پیرمرد هیچ چیز نیست که او بتواند حس کند. حالا مرد جوان به طرف اتاقش می‌دود و خود را می‌پوشاند.
__________________
گاهی حس میكنم

گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند

كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از hossein به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:39 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها