بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1221  
قدیمی 01-26-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زمین خوردن بار سوم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1222  
قدیمی 01-26-2011
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اون شب وقتي به خونه رسيدم ديدم همسرم مشغول آماده كردن شام است, دستشو

گرفتم و گفتم: بايد راجع به يك موضوعي باهات صحبت كنم. اون هم آروم نشست
و منتظر شنيدن حرف هاي من شد. دوباره سايه رنجش و غم رو توي چشماش ديدم.
اصلا نمي دونستم چه طوري بايد بهش بگم, انگار دهنم باز نمي شد.


هرطور بود بايد بهش مي گفتم و راجع به چيزي كه ذهنم رو مشغول كرده بود,
باهاش صحبت مي كردم. موضوع اصلي اين بود كه من مي خواستم از اون جدا بشم.
بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پيش كشيدم, از من پرسيد چرا؟!


اما وقتي از جواب دادن طفره رفتم خشمگين شد و در حالي كه از اتاق غذاخوري
خارج مي شد فرياد مي زد: تو مرد نيستي


اون شب ديگه هيچ صحبتي نكرديم و اون دايم گريه مي كرد و مثل باران اشك مي
ريخت, مي دونستم كه مي خواست بدونه كه چه بلايي بر سر عشق مون اومده و
چرا؟
اما به سختي مي تونستم جواب قانع كننده اي براش پيدا كنم, چرا كه من
دلباخته يك دختر جوان به اسم"دوي" شده بودم و ديگه نسبت به همسرم احساسي

نداشتم.


من و اون مدت ها بود كه با هم غريبه شده بوديم من فقط نسبت به اون احساس

ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,
خونه, سي درصد شركت و ماشين رو به اون دادم. اما اون يك نگاه به برگه ها

كرد و بعد همه رو پاره كرد.


زني كه بيش از ده سال باهاش زندگي كرده بودم تبديل به يك غريبه شده بود

و من واقعا متاسف بودم و مي دونستم كه اون ده سال از عمرش رو براي من
تلف كرده و تمام انرژي و جواني اش رو صرف من و زندگي با من كرده, اما

ديگه خيلي دير شده بود و من عاشق شده بودم.


بالاخره اون با صداي بلند شروع به گريه كرد, چيزي كه انتظارش رو داشتم.

به نظر من اين گريه يك تخليه هيجاني بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت
براش جا مي افتاد. فرداي اون روز خيلي دير به خونه اومدم و ديدم كه يك
نامه روي ميز گذاشته! به اون توجهي نكردم و رفتم توي رختخواب و به خواب
عميقي فرو رفتم. وقتي بيدار شدم ديدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتي
اون رو خوندم ديدم شرايط طلاق رو نوشته. اون هيچ چيز از من نمي خواست به
جز اين كه در اين مدت يك ماه كه از طلاق ما باقي مونده بهش توجه كنم.

اون درخواست كرده بودكه در اين مدت يك ماه تا جايي كه ممكنه هر دومون به
صورت عادي كنار هم زندگي كنيم, دليلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
ماه آينده امتحان مهمي داشت و همسرم نمي خواست كه جدايي ما پسرمون رو
دچار مشكل بكنه!

اين مسئله براي من قابل قبول بود, اما اون يك درخواست ديگه هم داشت: از
من خواسته بود كه بياد بيارم كه روز عروسي مون من اون رو روي دست هام
گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در يك ماه باقي مونده
از زندگي مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت
روي دست هام بگيرمو راه ببرم.

خيلي درخواست عجيبي بود, با خودم فكر كردم حتما داره ديونه مي شه.
اما براي اين كه اخرين درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم.

وقتي اين درخواست عجيب و غريب رو براي "دوي"تعريف كردم اون با صداي بلند خنديد گفت:
به هر بايد با مسئله طلاق روبرو مي شد, مهم نيست داره چه حقه اي به كار مي بره..

مدت ها بود كه من و همسرم هيچ تماسي با هم نداشتيم تا روزي كه طبق شرايط
طلاق كه همسرم تعين كرده بود من اون رو بلند كردم و در ميان دست هام
گرفتم.
هر دومون مثل آدم هاي دست و پاچلفتي رفتار مي كرديم و معذب بوديم..
پسرمون پشت ما راه مي رفت و دست مي زد و مي گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه مي بره.

جملات پسرم دردي رو در وجودم زنده مي كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و
از اون جا تا در ورودي حدود ده متر مسافت رو طي كرديم.. اون چشم هاشو بست
و به آرومي گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هيچي نگو!

نمي دونم يك دفعه چرا اين قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در
اون رو زمين گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم
تنها سوار ماشين شدم و به سمت شركت حركت كردم.

روز دوم هر دومون كمي راحت تر شده بوديم, مي تونستم بوي عطرشو اسشمام
كنم. عطري كه مدتها بود از يادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست
كه به همسرم به حد كافي توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه نديدمش, من از
اون مراقبت نكرده بودم.

متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش
نشسته بود,لابه لاي موهاش چند تا تار خاكستري ظاهر شده بود!
براي لحظه اي با خودم فكر كردم: خدايا من با او چه كار كردم؟!

روز چهارم وقتي اون رو روي دست هام گرفتم حس نزديكي و صميميت رو دوباره
احساس كردم.

اين زن, زني بود كه ده سال از عمر و زندگي اش رو با من سهيم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس كردم, صيميت داره بيشتر وبيشتر مي شه, انگار دوباره
اين حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ مي گيره.

من راجع به اين موضوع به "دوي" هيچي نگفتم. هر روز كه مي گذشت برام آسون
تر و راحت تر مي شد كه همسرم رو روي دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوي تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب مي
كرد. يك روز در حالي كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه
هيچ كدوم مناسب و اندازه نيستند.با صداي آروم گفت: لباسهام همگي گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم كه اون توي اين مدت چه قدر لاغر و نحيف شده و به
همين خاطر بود كه من اون رو راحت حمل مي كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره
آب مي شد. گويي ضربه اي به من وارد شد, ضربه اي كه تا عمق وجودم رو
لرزوند. توي اين مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار
جسم و قلبش ذره ذره آب مي شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم..
پسرم اين منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگيره و راه ببره تبديل به يك
جزئ شيرين زندگي اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره كرد كه بياد جلو و به نرمي و با تمام احساس اون رو
در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسيدم نكنه كه در روزهاي آخر تصميم رو عوض كنم.
بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسير هر روز, از اتاق خواب
تا اتاق نشيمن و در ورودي.دستهاي اون دور گردن من حلقه شده بود و من به
نرمي اون رو حمل مي كردم,
درست مثل اولين روز ازدواج مون. روز آخر وقتي اون رو در اغوش گرفتم به
سختي مي تونستم قدم هاي آخر رو بردارم.

انگار ته دلم يك چيزي مي گفت: اي كاش اين مسير هيچ وقت تموم نمي شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالي كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام اين سالها هيچ وقت به فقدان صميميت و نزديكي در زندگي مون
توجه نكرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگي كردم, وقتي رسيدم بدون اين كه
در ماشين رو قفل كنم ماشين رو رها كردم, نمي خواستم حتي يك لحظه در
تصميمي كه گرفتم, ترديد كنم.

"دوي" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمي خوام از همسرم جدا بشم!

اون حيرت زده به من نگاه مي كرد, به پيشانيم دست زد و گفت: ببينم فكر نمي
كني تب داشته باشي؟
من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدايي رو نمي خوام, اين منم كه
نمي خوام از همسرم جدا بشم.

به هيچ وجه نمي خوام اون رو از دست بدم.

زندگي مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا يك ماه گذشته
هيچ كدوم ارزش جزييات و نكات ظريف رو در زندگي مشتركمون نمي دونستيم.
زندگي مشتركمون خسته كننده شده بود
نه به خاطر اين كه عاشق هم نبوديم بلكه به اين خاطر كه اون رو از ياد برده بوديم.

من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش
گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش
حمايت خودم داشته باشم. "دوي" انگار تازه از خواب بيدار شده باشه در حالي
كه فرياد مي زد در رو محكم كوبيد و رفت.

من از پله ها پايين اومدم سوار ماشين شدم و به گل فروشي رفتم.
يك سبد گل زيبا و معطر براي همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسيد: چه متني روي سبد گل تون مي نويسيد؟
و من در حالي كه لبخند مي زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم مي گيرم و حمل مي كنم, تو روبا پاهاي
عشق راه مي برم, تا زماني كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه.
***
جزئيات ظريفي توي زندگي ما هست كه از اهميت فوق العلاده اي برخورداره,
مسائل و نكاتي كه براي تداوم و يك رابطه, مهم و ارزشمندند.

اين مسايل خانه مجلل, پول, ماشين و مسايلي از اين قبيل نيست.
اين ها هيچ كدوم به تنهايي و به خودي خود شادي افرين نيستند.

پس در زندگي سعي كنيد:
زماني رو صرف پيدا كردن شيريني ها و لذت هاي ساده زندگي تون كنيد.
چيزهايي رو كه از ياد برديد, يادآوري و تكرار كنيد و هر كاري رو كه باعث
ايجاد حس صميميت و نزديكي بيشتر و بيشتر بين شما و همسرتون مي شه, انجام
بديد..
زندگي خود به خود دوام پيدا نمي كنه.

اين شما هستيد كه بايد باعث تداوم زندگي تون بشيد
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟






ویرایش توسط kiana : 01-26-2011 در ساعت 04:56 PM
پاسخ با نقل قول
  #1223  
قدیمی 01-28-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

توهم مثل مداد باش




پدر مینوشت ..... پسرک از پدر پرسید درباره چه می نویسی؟



پدر پاسخ داد درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم.می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی



پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :



اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام



پدر گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنیدر این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت دردنیا به آرامش می رسی .



صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.


اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .



صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.


این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم.



بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است .



صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.



پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .و سر انجام ...



پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد.


پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی،ردی از تو به جا می گذارد


و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی .
پاسخ با نقل قول
  #1224  
قدیمی 01-28-2011
BaHaReH آواتار ها
BaHaReH BaHaReH آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 144
سپاسها: : 15

11 سپاس در 9 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان نیست ولی قشنگه...
وقتی یک آیینه بزرگ می شکنه و به قطعات خیلی کوچک تقسیم می شه باز هم هر قطعه از اونو بر داری و نگاه کنی عکس خودتو میتونی توی اون ببینی.
وقتی خداوند حضرت آدم رو آفرید از روح خودش در اون دمید تا جون بگیره زنده بشه و این همون مصداق آیه"نفخت فیه من روحی"یعنی از روح خود در او دمیدم است.یعنی تکه ای از روح آن خالق بزرگ باعث زنده شدن حضرت آدم شد و حالا امروز ما همون آیینه کوچیکایی هستیم که تکه ای از روح خدا رو داریم و اگه دقت کنیم می بینیم که همون خاصیت خلق کردن و خلاق بودن رو داریم
پاسخ با نقل قول
  #1225  
قدیمی 01-30-2011
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض حراج وسایل شیطان!

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت.
این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.

ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد

كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست

مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بكنم.. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به كار برده‌ام. به همین دلیل این قدر كهنه است.
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #1226  
قدیمی 01-31-2011
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرباز جنگل 29 سال جنگيد!



در 6 اوت 1945 بمب اتمي اي در هيروشيما منفجر شد. سه چهارم شهر ويران شد و حدود 80000 نفر جان خود را از دست دادند.
4 روز بعد،ناکازاکي هم به وسيله ي يک بمب اتمي ديگر ويران شد. در 14 اوت ژاپن تسليم شد و جنگ جهاني دوم خاتمه يافت. سربازان تمام ملت ها که سال ها با محروميت و خطر روبرو بودند به خانه و نزد خانواده هايشان بازگشتند. ولي در سراسر اقيانوس اطلس در جزاير کوچک و دور افتاده دسته هايي از سربازان ژاپني بدون اطلاع از خاتمه ي جنگ به مبارزه ي خود ادامه مي دادند.

يکي از سربازانهيرو اونُدا نام داشت که در سال 1944 در سن 23 سالگي به عنوان گروهبان دوم براي عمليات چريکي و اطلاعاتي به جزيره لوبانگ در 139 کيلومتري جنوب مانيل پايتخت فيليپين فرستاده شد. به او دستور داده شد که حتي در صورت از بين رفتن واحدش به جنگ ادامه دهد. گروهبان اونُدا هم درست همان کار را انجام داد. او 29 سال ديگر براي کشورش در جنگ جهاني دوم جنگيد.

بعد از خاتمه ي جنگ از درون هواپيما اعلاميه هايي را که در آن تسليم ژاپن قيد شده بود پخش کردند.. فرمانده ي ستاد اونُدا آنها را امضا کرده بود. گروهبان اونُدا چند عدد از آنها را برداشت ولي فکر کرد که اين اعلاميه ها يک حقه تبليغاتي امريکائي هاست و آنها را دور ريخت..
در عرض چند سال، دنيا بسيار تغيير کرد،
پرده ي آهنين اروپا را به دو قسمت تقسيم کرد، اولين انسان به فضا سفر کرد، ژاپن يک بار ديگر موفق شد و اين بار متحد وفادار ايلات متحده گرديد، ولي اونُدا همچنان به نبرد يک نفره خود ادامه داد. او با دقت از مهماتش که رو به کاهش بود نگهداري مي کرد، غذاي او در اين مدت موز و نارگيل بود، گاهي پرنده اي را به دام مي انداخت و هر از گاهي هم گاوي را مي دزديد.
طي اولين سال هاي اقامتش در جنگل او با ديگر چريک هاي ژاپني در تماس بود، ولي رفيقانش يکي يکي يا تسليم شدند و يا مردند و برخي از آنها هم خودکشي کردند. سرانجام او تنها شد، مردي که دشمنان خيالي محاصره اش کرده بودند و او مراقب بود تا با ديدن آنها به طرفشان تيراندازي کند.
او مخفيگاه هاي خود را تغيير مي داد تا شناسايي نشود، از کمينگاه خود به طرف ساکنين جزيره شليک مي کرد، تله هاي آنها را مي دزديد و غلات را آتش مي زد. وي به طرف گروه هاي پليس و جستجو که براي وادار کردن او به تسليم از ژاپن فرستاده مي شدند تيراندازي مي کرد.
اونُدا با متصل کردن کاه هاي بافته شده و تکه هاي لاستيک هاي کهنه با نخ و ميخ چوبي براي خود کفش مي ساخت، زماني که لباس هايش مي پوسيد با استفاده از تکه هاي سيم به جاي سوزن و الياف گياهان به جاي نخ، آنها را با کرباس چادر وصل مي کرد، او از شاخه هاي درختان بامبو، تاک و برگ هاي درختان براي خود سرپناه درست مي کرد، ولي هرگز جرأت نداشت مدت زيادي در يک مکان بماند.
گرسنگي بخش دائمي زندگي او بود، او مورد حمله مرچه ها، زنبور، هزارپا، عقرب و مارهاي عظيم الجثه منطقه ي استوايي قرار مي گرفت، براي آتش روشن کردن، او دو تکه بامبو را که با مخلوطي از الياف نارگيل و باروتِ گلوله هاي قديمي، آماده شده بود، به هم مي ساييد.

دوستان، بستگان و رفقاي قديمي اونُدا به جزيره مي رفتند تا به او بگويند جنگ خاتمه يافته، او آنها را مي ديد و صدايشان را از بلند گو که با او صحبت مي کردن مي شنيد، او از زمين هاي مرتفع سوسوي چراغ هاي شهرها را زير پايش مي ديد، او کشتي هاي مجلل را که با چراغ هاي پر نور خود روي آب دريا مي درخشيدند تشخيص مي داد ولي حتي يک بار هم در ادامه دادن جنگ شک نکرد.
تا اينکه در سال 1974، 30 سال بعد از اينکه براي اولين بار در جزيره «لوبانگ» پياده شده بود به يک دانشجوي ژاپني (نوريو سوزوکي) که براي گذراندن تعطيلاتش به آنجا آمده بود برخورد، ابتدا نزديک بود به طرف دانشجوي جوان تيراندازي کند ولي خوشبختانه سوزوکي تمام مطالب نوشته شده درباره ي اين سرباز را خوانده بود و به سرعت گفت: «اونُدا جان، امپراطور و مردم ژاپن نگران تو هستند».
اونُدا گفت: فقط به دستور افسر فرمانده اش، سرگرد سابق «يوشيمي تانيگوچي» اسلحه خود را بر زمين خواهد گذاشت.
تانيگوچي افسر سابق ارتش ژاپن که اکنون کتاب مي فروخت به جزيره لوبانگ برده شد تا با اونُدا که هنوز مشکوک بود ملاقات کند.

به محض اينکه سرباز ژاپني ژنده پوش تانيگوچي را شناخت فرياد زد: قربان، گروهبان اونُدا گزارش مي دهد.
بنابراين در ساعت 3 بعدازظهر 10 مارس 1974، گروهبان اونُدا سرانجام جنگ جهاني دوم را متوقف کرد، آن روز 52 سال تولدش بود.
رئيس جمهور فيليپين اعمال خلافي را که او انجام داده بود مورد بخشش قرار داد و اونُدا به خانه رفت و دوباره والدين پير خود را ديد، آنها سنگ قبري را که در زماني فکر مي کردند او در جنگل مرده برايش سفارش داده بودند ، نشانش دادند.

اونُدا به عنوان يک قهرمان مورد ستايش قرار گرفت و در سراسر دنيا معروف شد. ولي او نمي توانست اين همه ستايش را تحمل کند، مردي که به تنهايي براي ژاپن جنگيده بود تصميم گرفت به برزيل برود و پس از اينکه نيمي از عمرش را در جنگ گزرانده بود، فقط مي خواست آرامش پيدا کند


__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟





پاسخ با نقل قول
  #1227  
قدیمی 01-31-2011
sharareh1 آواتار ها
sharareh1 sharareh1 آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 964
سپاسها: : 1,827

1,432 سپاس در 313 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند
...
__________________
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران ، گرفتن خودت از آن ها باشد
پاسخ با نقل قول
  #1228  
قدیمی 01-31-2011
sharareh1 آواتار ها
sharareh1 sharareh1 آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 964
سپاسها: : 1,827

1,432 سپاس در 313 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قورباغه و کرم



آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
__________________
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران ، گرفتن خودت از آن ها باشد
پاسخ با نقل قول
  #1229  
قدیمی 01-31-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق ، غرور ، غيرت
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور ، پهلوان رنجور!

سالهاست که چیزی نخورده ای، گرسنگی از پا درت می آورد.

ما چیزی نمی خوریم ، چون فرشته ایم و نور می خوریم.

تو اما آدمی و آدمها بسته نان و ابند.

پهلوان رنجور لبخند زد ، تلخ و گفت : تو فرشته ای و نور می خوری ؛

ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم.


تو اما نمی دانی غیرت چیست؛

زیرا آن روز که خدای غیور، غیرت را تقسیم می کرد، تو نبودی و ما

همه غیرت آسمان را به زمین آوردیم.


فرشته گفت: نمی دانم این که می گویی چیست،


اما هر چه که باشد ضروری نیست. چون گفته اند که آدم ها


بی آب و و بی نان می میرند؛


اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین غیرت لازم است!


پهلوان گفت: نگفته اند تا ادم ها خود کشفش کنند.

نگفته اند تا آدمها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟

نگفته اند تا آدمها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم،

اما غیرت را از خون می گیرند و عشق و غرور.


فرشته چیزی نگفت.

چون نه از عشق چیزی می دانست نه از خون نه از غرور.

فرشته تنها نگاه می کرد.


پهلوان به فرشته گفت:

بیا این نان را با خود ببر، هیچ نان دیگر ما را سیر نخواهد کرد.

ما به غیرت خود سیریم.


فرشته رفت.

نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت:

این نان را ببویید.


این نان متبرک است.

این نان به بوی غیرت آغشته است.

پاسخ با نقل قول
  #1230  
قدیمی 01-31-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



جايي براي گريستن
تيم گيبسون

سخني از اين داستان: « نمي‌دانم كدام درد بزرگ‌تر است؛ دردي كه آن را بي‌پرده تحمل مي‌كني
يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري،
توي دلت مي‌ريزي و تاب مي‌آوري.»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


اوايل دهه‌ي شصت، وقتي چهارده سالم بود و در شهر كوچكي در جنوب «اينديانا» زندگي مي‌كرديم، پدرم فوت كرد. درست زماني كه من و مادرم براي ديدن بستگان‌مان از شهر خارج شده بوديم، پدر ناگهان دچار حمله‌ي قلبي غيرمنتظره‌اي شد و درگذشت. وقتي به خانه برگشتيم، ديديم پدرم رفته است. هيچ فرصتي نبود كه به او بگوييم «دوستت دارم» يا با او خداحافظي كنيم. او مرده بود، براي هميشه. خواهر بزرگ‌ترم به كالج مي‌رفت و بعد از مرگ پدر، خانه‌ي ما از حالت يك خانواده‌ي شاد و پرجنب و جوش به خانه‌اي تبديل شده بود با دو آدم متحير كه درگير غم خاموش خود بودند.
سعي كردم با غم و تنهايي ناشي از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم كنم. در عين حال، بسيار نگران حال مادرم بودم. مي‌ترسيدم مبادا گريه‌ي من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشديد ناراحتي او شود. در مقام «مرد» جديد خانواده، احساس مي‌كردم مسئوليت حمايت از او در مقابل ناراحتي‌هاي بزرگ‌تر با من است. به همين دليل، راهي يافتم كه با استفاده از آن، بدون آزردن ديگران بتوانم دلم را خالي كنم. در شهر ما، مردم، زباله‌هايشان را توي مخازن بزرگي كه پشت حياط خانه‌هايشان بود مي‌ريختند. هفته‌اي يك‌بار، يا آن‌ها را مي‌سوزاندند يا رفتگرها آن‌ها را جمع مي‌كردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بيرون مي‌بردم. يك كيسه‌ي بزرگ دستم مي‌گرفتم و دور خانه مي‌گشتم و تكه‌هاي كاغذ يا هر چيزي كه پيدا مي‌كردم، توي آن مي‌ريختم، بعد به كوچه مي‌رفتم و زباله‌ها را توي مخزن مي‌ريختم. سپس ميان سايه‌ي بوته‌هاي تاريك پنهان مي‌شدم و آن‌قدر همان‌جا مي‌ماندم تا گريه‌ام تمام شود. بعد از آن‌كه به خودم مي‌آمدم و مطمئن مي‌شدم كه مادرم نمي‌پرسد چه كار مي‌كرده‌ام، به خانه برمي‌گشتم و براي خواب آماده مي‌شدم.
اين ترفند، چند هفته‌اي ادامه پيدا كرد. يك شب بعد از شام، وقتي زمان كار فرا رسيد، زباله‌ها را جمع كردم و به مخفيگاه هميشگي‌ام توي بوته‌ها رفتم، ولي زياد نماندم. وقتي به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببينم كاري هست كه بتوانم برايش انجام بدهم يا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پيدايش كردم. توي زيرزمين تاريك، پشت ماشين لباس‌شويي داشت تنهايي گريه مي‌كرد. غمش را پنهان مي‌كرد تا مرا ناراحت نكند.
نمي‌دانم كدام درد بزرگ‌تر است؛ دردي كه آن را بي‌پرده تحمل مي‌كني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت مي‌ريزي و تاب مي‌آوري. اما مي‌دانم كه آن شب توي زيرزمين، ما همديگر را در آغوش كشيديم و بدبختي‌مان را - كه هر كدام‌مان را به جاهايي دور و تنها كشيده بود - گريستيم. ديگر بعد از آن، هيچ وقت نياز به تنها گريستن پيدا نكرديم.



تيم گيبسون
سينسيناتي، اوهايو

------------------
برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها