بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل
از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی
وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله
بی‌دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده‌ست این مسله
اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله
از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
شب هم مکن اندیشه‌ای زین زنگی پرزنگله
خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن
مرا گفته‌ست لاتسکن تو را همدم نمی‌دارم
مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده‌ست
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی‌دارم
در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد منش محرم نمی‌دارم
ز شادی‌ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم
به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‌دارم
پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی‌دارم
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‌دارم
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر نمی‌شینم سر ادهم نمی‌دارم
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمی‌دارم
به باغ عشق مرغانند سوی بی‌سویی پران
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‌دارم
منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی‌دارم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی‌دارم
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم
زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی امروز دگر سانی
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم
بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانه خمار بگردیم
در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم
دگر کار نداریم در این کار بگردیم
چو ما بی‌سر و پاییم چو ذرات هواییم
بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه‌ی امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 11-11-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

باز آمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشکنم
وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بي آب را کاين خاکيان را مي خورند
هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم

از شاه بي‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطي‌خوار را در دير ويران بشکنم

زآغاز عهدي کرده‌ام کاين جان فداي شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پيمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو٬ باغ طاغیـان گر سبـز بینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان از راه پنـهان بشکنم

من نـشکنم ٬ جـز جـور را٬ یا ظـالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک گـبـرم اگـر آن بشکنم

هر جـا یکـی گویـی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتـم مقیـم بزم او٬ چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیـطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم٬ آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم
ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم
چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا
من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم


مولانا!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 11-29-2009
مهسا69 آواتار ها
مهسا69 مهسا69 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: اهواز
نوشته ها: 730
سپاسها: : 4

18 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري ،رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ،عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ،نعره من ،جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق! من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست ،دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن ها ي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلي ،جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است ؟
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر هيچ مگو
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها