بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #20  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سی ام
به قدری حرفهایش برایم سنگین تمام شد که احساس می کردم همه بدنم در کوره ای اتش می سوزد. مخصوصاً که دیگر خانم ها ساکت و با لذت به صحبت های او گوش می دادند. حتماً پیش خودشون میگفتند که من ..... از فکرهایی که انها در مورد من در ذهنشان حتماً میگذشت بر خودم لرزیدم. توان اینکه زبان باز کنم و به او بفهمانم که بیشتر از حدش صحبت کرده و در خودم نمی دیدم. دستانم لرزش شدیدی که گرفته بود و اعصابم به شدت متشنج شده بود. مدتها بود که فراموش ... نه فراموش که نه اما سعی کرده بودم به حرفهای بهار برسم که مهم نیست ما موقعیت مالی مناسبی نداریم مهم این است که راه را بشناسیم و بدانیم برای چی اینجا هستیم. اما حالا باز هم همان نفرت قدیمی در وجودم بیدار شد. باز هم حس انزجار و تنفر از امثال یگانه و او ... دلم میخواست بلند شوم و چنان سیلی به گوشش بزنم که صدایش وجودم رو ارام کند. این حس به قدری در من ایجاد شده و قوی بود که دستم رو که در میان دستهای بنفشه بود فشردم. بنفشه که پی به حال خرابم برده بود. دستم رو محکم گرفت و با لخنی تند و توبیخ کننده رو به یگانه گفت:
-فکر نمیکنم این موضوع به شما و یا کس دیگری هم مربوط بشه. شما پاتون رو از حدتون فراتر گذاشتید یگانه خانم. اوه . چه اسم زیبا و به قول خودتون با مسمایی دارید. شما چرا؟ شما که از وجناتتون کاملاً مشخصه که از خانواده با اصالت تشریف دارید. البته کاملاً مشخصه که در دید محدود شما اصالت تنها به مادیات برمیگرده پس جای شک و شبه ای باقی نمیمونه که شما نفهمید پاتون رو از حد خودتون فراتر گذاشتید. در نظر من شما رد حدی نیستید که بخواهید برای پاییز و یا سروش خان تاسف بخورید. بهتره عقاید پوچ خودتون رو برای خودتون نگه دارید ودیگران رو از دید محدود خودتون به سخره نگیرید.
به قدری سخنرانی بنفشه زیبا و بی نقص بود که دلم میخواست همانجا دهانش را برای این صحبت هایش ببوسم. اما توان این کار را هم نداشتم وتنها نگاه میخکوبم روی صورت یگانه جا به جا شد. او که دیگر صورتش ان تمسخر چند لحظه قبل را نداشت با حالتی خاص که به گمانم شرمزده امد اب دهانش رو فرو خورد و در مبل جا به جا شد و حالا دیگر با تفخر پایش رو روی پای دیگرش ننداخته بود . اما قافیه رو نباخت و با همان پرویی ادامه داد:
-همون طور که گفتید در نظر شما اینطور اومد اما نظر شما هیچ اهمیتی برای من نداره. مسلماً شما هم یکی هستید همانند پاییز خانم. باز هم باید بگم که سروش انتخابش نشان دهنده بی لیاقتیش بوده. مسلمه که سروش با این انتخابش نشون داد که لیاقتش پاییز خانم هست. حتماض براتون جالبه اگر بدونید که امشب شب نامزدی سروش با پری دخترخاله اش هست. مسلم است که چرا سروش الان اینجا و در کنار فردی به نام همسر حضور داره. زمانی که پری به من گفت که جشن نامزدی اش برهم خورده کاملاض شوکه شدم و پیش خودم گفتم که چه کسی بهتر از پری رو برای خودش میخواد و حالا با دیدن پاییز خانم متوجه شدم که ایشون نه تنها لیاقت پری رو نداشته بلکه حقش بدتر از اینها بود. او از خانواده ای با اصالت و با فرهنگ هستش و با انها جاه و جلال پدریش به خواستگاری کسی رفته که عمری در خانواده پدریش به عنوان مستخدم فعالیت میکردند.
جمله اش رو با لبخندی زهر اگین به ریو صورت من تمام کرد. حرصم گرفته بود. نه از اینکه دیگران در رابطه با موقعیت خانواده من مطلع شده بودند. نه . برایم این چیزها مهم نبود. مهم این بود که او مرا با پری مقایسه کرده بود و در نظر ابله خودش من رو از پری کوچکتر دیده بود. دلم میخواست داد میزدم و به همه میگفتم که پری تنها وضع مادی پدرش خوب وبد. بلکه نه تنها چهره جذاب و زیبایی نداشته بلکه من مطمئن بودم لیاقت سروش رو هم نداشته. او کسی نبود که بتواند سروش رو خوشبخت کند. دختری که هر لحظه در اغوش پسری بود و خودش رو خار و خفیف جلوی سروش میکرد چطور با من ، با پاییزی که هیچ پسری جز همسرش تنش رو لمس نکرده بود و حتی در رویاهایشان با اونها خمصانه برخورد کرده بودم برابری می کرد؟ از این رو کمی افکاری اسوده شد. با یاد اوری روزی که پری در منزل ارغوان از سروش میخواست که با او ازدواج کند و بعد با دیدن من هر چه از دهانش در امده بود بارم کرده بود متوجه اوج حسادتش به خودم شدم. حالا مهم نبود که یگانه چطور به این قضیه پی برده و سروش و پری را و یا خانواده من رو میشناسه مهم این بود که اوج حسادت در وجود این دختر هم حس میشد به قدری که سعی کرده بود با خار جلوه دادن من رد حضور دیگران خودش رو بالاتر ببرد. در حالی که نیازی به این کار من نمیدیدم. او دلیلی نداشت که با این صحبت ها مجلس رو به دست بگیره. من نه با او و نه با همراه او سر و سری داشتم. پس چه دلیلی به این کار داشت؟ اهان. متوجه شدم. از اینکه می دید به قول خودش دختری از طبقه پایین جامعه در روبروی او و باز هم به قول خودش در جوهرات و لباس های فاخر ظاهر شده و مرکز توجه دیگران قرار گرفته حسودی اش میشد. واقعاض به کوته فکر بودنش تاسف خوردم. حالا دیگر از ان همه حرص و جدل در افکارم خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو بعد از اینکه از صورت کریح او گرفتم و به تک تک حضار که با چشمهای گرد شده نظاره ام میکردند انداختم با ارمشی که در وجودم به دور بود لبخند زدم و گفتم:
- سروش با انتخاب کردن همسرش به قول شما نشان داد که چه لیاقتی دارد پس چرا شما این همه حرص و جوش میخورید؟ اگر پری باشخصیت و زیبا و از خانواده با اصالتیست پس چرا این همه نگران این بود که سروش او را به عنوان همسر انتخاب نکند؟ نکند برای او همسر قطح است؟
همین چند جمله کوتاهم باعث شد که او خفه شود و دیگر صدایی از او شنیده نشود. حالا خانم ها با لبخند نگاهم میکردند. شاید در وهله اول نگاهشان سخت بود اما حالا با مهربانی نگاهم میکردند کم کم زمزمه ها بلند و بلندتر شد به جایی رسید که یکی از حضار گفت:
-با پاییز جون کاملاً موافقم . در نظر من حتماً نیازی نیست که هر کسی وضع مارد مناسبی داشته باشد مهم این است که سروش با پاییز خوشبخت است.
ای کاش همان خانم میدانست که سروش با پاییز خوشبخت نبود. ای کاش میدانستم که حرفهای یگانه درست است و ای کاش هیچ وقت میان سروش و پری قرار نمیگرفتم. چرا فکرکردم که پول در نظرم پوچ و بی معنیست؟ چرا گذاشتم سروش با همه زندگیش به خاطر به دست اوردن من بجنگد و اخر سر سرخورده و نادم به سمت خانواده اش برگردد و با پستی بگوید که حق با شما بوده و پاییز برای من مرده. اخ خدای بزرگ کاش همان شبها میفهمیدم که لیاقت سروش را ندارم. کاش حرفهای پر و از نیش و کنایه یگانه در غرور کاذب من اثر میکرد. ای کاش میفهمیدم که با وجود این همه که حس میکردم عقل کل هستم پشیزی نیستم و بیخود و بیجهت زندیگم رو به مشتی پول کثیف فروختم.
بعد از ان مهمانی کذایی ارزشم در نزد دوستان سروش بالاتر رفت و به جایی رسید که انها هیچ کدام مهمانی هایشان رو بدون حضور من و سروش برگزار نمیکردند. سروش هیچ گاه از مناظره ای بین من و یگانه که بعد ها فهمیدم یکی از دوستان صمیمی پری بود باخبر نشد. شاید زنهای حاضر در مجلس هم هیچ گاه صحبت هایشان رو به همسرانشان و یا همراهانشان نگفتند و اگر هم گفتند همسرانشان رازدار خوبی بودند چون هیچ گاه این خبر به گوش سروش نرسید. او هیچ وقت نفهمید که من چطور با چنگ و دندان ان شب از علاقه ام به او همایت کردم و خواستم عشقمان رو بزرگتر ومهمتر از مادیات جلوه بدهم. همان بهتر که هیچ گاه این را نفهمید.
بعد از مرخصی ام که به دانشگاه رفتم عکس و العمل دیگران از دیدن حلقه در دستم و صورت اصلاح شده ام به قدری جالب و خنده دار بود که تا مدتها نقل میان من و بنفشه و بهار بود. حتی زمانی که پیروز متوجه چهره تغییر کرده و حلقه در دستم شد به قدری جا خورد که هر ان حس میکردم رو به بیهوشی است و بنفشه هم برای اینکه حرص او را بیشتر در بیاورد با بی رحمی تمام شروع کرد به تعریف کردن از مال و اموال سروش و از نجابت و خوبی او گفتن به دخترها. که البته با صدای بلندی این حرفها رو میزد به طوری که بقیه بچه ها هم بشنوند. هر چند که در خلال صحبت های او کلاس در سکوتی عمیق فرو رفته بود. با اینکه از تعاریفش خنده ام گرفته بود اما دوست نداشتم موضوع رو اونقدر بزرگ جلوه بدهد. از هر چیزی بیشتر او در صد علاقه سروش رو به من بزرگ جلوه میداد و با داستانی ساختگی گفت که سروش برای خواستار شدن من بارها با خانواده اش به خواستگاری ام امده و به اصطلاح پاشنه در خانه مان رو از جا کنده. در دلم افسوس میخوردم که ای کاش صحبت های بنفشه حقیقیت داشت و سروش به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امده بودند. دیگر بچه ها از وضع مادی ما خبر نداشتند و یا لااقل نمیدانستند که به عنوان مستخدم در منزل یکی از تیلییاردهای تهران زندگی میکنیم. و ندانستن این موضوع باعث شده بود که بعضی از بچه ها به راحتی از کنار حرفهای بنفشه بگذرند اما برخی دیگر که کم و بی اطلاع داشتند که وضع مادی ما خوب نیست با تعجب نگاهم میکردند و در این بین تنها کسی که میدانست وضع مادی ما افتزاح بوده لااقل تا قبل از مستقل شدنمان بنفشه بود. زمانی که بنفشه اذعان داشت که سروش خانه ای را به نامم کرده و مکان ان را گفت همه بچه ها برایش دست زدند و من رو به خنده انداختند. اکثریت بچه ها به من تبریک گفتند و عده ای هم خواستند که ان ها را حتماً با سروش اشنا کنم چون در نظرشان جالب بود که دختری به سنگدلی من چطور با پسری با این وضع مادی عالی ازدواج کرده. انها میگفتند که پاییز تو همانی هستی که از پولدارها و ثروتمندان متنفر بودی؟ تو همونی بودی که به هیچ وجه به علایق پسرها اهمیت قائل نمیشدی؟ پس چطور شده بود که ناگاه به همچین کسی دل دادی؟
سوالهای ان ها رو تنها با لبخند پاسخ میدادم و بنفشه بود که هر بار زبان من میشد و میگفت که سروش بی همتاست و میدانستم که این حرفها رو از قصد میزند تا پیروز و پیمان رو ازار دهد. و تنها کسانی که رد این بین به من تبریک نگفتند همان دو نفر بودند و من وقتی اصرار بیش از حد بنفشه رو برای توضیح دادن این جریان دیدم با شیطنت رو به بچه ها نامزدی اش رو با احمد که مهندس عمران بود رو گفتم به طوری این بار بچه ها به کلی سورپرایز شدند و از ما خواستند که بی چون و چرا مهمانشان کنیم و باز هم سیل تبریکات بود که به سوی بنفشه روانه شده بود و در این بین تنها کسی که به او تبریک نگفت به علاوه پیروز و پیمان کیانوش بود. البته کیانوش به من هم تبریک انچنانی نگفته بود و تنها سرش رو برایم تکان داده بود. بنفشه با دیدن رفتار او به قدری توی ذوقش خورده بود که با شیطنت از احمد تعریف میکرد و دیگران رو به خنده می انداخت و من میدانستم که برای تحریک کردن احساسات کیانوش همچین کاری میکند.
چند روزی که در دانشگاه می امدم به قدری تبریکات و جریانات ازدواجم دیگران رو شکه کرده بود که من و بنفشه تا به حال نتوانسته بویدم راجع به ان شب مهمانی نگار و حامد صحبت کنیم . تا اینکه چند روز بعد این اتفاق افتاد و در حالی که به همراه بهار در سلف دانشگاه به خوردن غذا مشغول بودیم بنفشه باب صحبت را باز کرد و از ان شب گفت و در حالی که میخندید و چشمانش رو به طرز جالبی گرد کرده بود گفت:
-پاییز به جون خودت به قدری از صحبت های یگانه عصبی شده بودم که دلم میخواست به اون میفهموندم که تو پسرهایی رو که وضع مالی مناسبتری رو هم نسبت به سروش داشته اند رو پس زدی و پشیزی برای ثروت قائل نیستی. اما خداییش از این ترسیده بودم که این حرفم باعث تحریک شدن دیگران و ایجاد شبه ای در بین خانم ها بشه و از این رو به جای تو جواب دادم.
بعد از شنیدن حرفهای او لبخند زدم و بهار که لبخندم رو دید با قیافه ای حق به جانب دستش رو جلوی صورت من و بنفشه تکان داد و گکفت:
-ای ای ای... ببنیم اینجا چه خبره؟ شماها از چی حرف میزنید که من از اون بیخبرم؟
خنده ام گرفت و بنفشه با شوق و ذوق انگار که خبری مهیج دارد رو به بهار شروع کرد به تعریف کردن قضایا. من که خودم ان شب انجا حضور داشتم اما شنیدن حرفهای بنفشه شوقی دیگر داشت او از دید خودش تمام اتفاقات رو برای بهار تشریح میکردو من هر لحظه به تغییر چهره او دقت میکردم در ابتدای صحبت های بنفشه چهره بهار در هم رفت و گاهی هم از عصبانیت صورتش منقبض میشد و زمانی که بنفشه صحبتهای خودش رو گفت بهار با خنده و ذوق میگفت خوب . بنفشه با لذت خاصی زمانی که حرفهایش تمام شد ادامه داد:
-اما خودمونیما پاییز هر ان منتظر بودم که به جون یگانه بیفتی و تا میخوره کتکش بزنی و منم همراهیت کنم اونوقت یه دعوای خفن راه می انداختیم.
و بعد کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-اخ دلم لک زده واسه یه دعوا....
و بعد با خنده ضربه اهسته به روی سرم وارد کرد و گفت:
-که تو خاک توسر به جای دعو با ارمش جوابش رو دادی.
و بعد باز هم خندید و گفت:
-اما خودمونیما خفن حال کردم. بهار نبودی ببینی چطوری پوز یگانه رو مالید به خاک . هر لحظه دلم میخهواست با صدای بلند تشویقش کنم و براش دست بزنم اما به جای دست زدن با علاقه به خیط شدن یگانه نگاه کردم.
بهار دستی به صورتش کشید و در حالی که میخندید گفت:
-به نظر من عاقلانه ترین کار رو انجام داده. اینجور ادمها رو باید با کم محلی داغون کرد نه با دعوا بنفشه خانم ...
بنفشه دستانش رو به حالت تسلیم جلوی صورتش گرفت و من با خنده در جواب بهار گفتم:
-اخه ابجی جونم سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من مادر.
با این جمله معروفم هم بهار و هم بنفشه به شدت خندیدن و من هم به خنده افتادم. بهار به قدری از واکنش من خوشحال شده بود که اذعان داشت، حرفهایش در رابطه با خدا و یگانه پرستی در وجود من اثر کرده و از این موضوع خوشحال بود و باز هم از من میخواست که حتماً در کلاس هایش شرکت کنم و بیشتر از عرفان بفهمم .
روزها پشت سر هم برای من و سروش میگذشت و هیچ گاه در این مدت با هم مخالفتی در هیچ زمینه ای ندشاتیم به قدری زندگی اروم و خوبی داشتیم که هر دو لذت میبردیم من همراه خانه داری به درسم و دانشگاه هم میرسیدم. تنها زمانی که بی کار میشدم به خانواده سروش فکر میکردم. هنوز هم گه گاهی زمانی که سروش در خانه بود تلفنش زنگ میخورد و او پس از دیدن شماره اش ان را قطع میکرد و بعد از لحظه ای دوباه به حالت عادی برمیگشت و زمانی که او در حمام بود و تلفنش به صدا در می امد از ترس و یاداوری ان روز که با مادرش سخن گفتم به هیچ عنوان جواب تلفنش را نمیدادم و خودم رو در هفت سوراخ فایم میکردم تا صدای موبایلش قطع شود.
سروش ان عکسی را که در دریا در ماه عسل از من گرفته بود و به راستی من رد ان شبیه بچه ها و به قول سروش کولی ها افتاده بودم رو بزرگ کرده بود و در اتاف خوابمان به دیوار کوبیده بود و هر گاه که از خواب بیدار میشدم نگاهم به ان که روبرویمان بود می افتاد و خنده رو به لبانم می اورد. به قدری عکسم دوست داشتنی افتاده بود که همانند عکسهای بچه های دو ساله بود. هنوز هم سروش به ان عکس با لذت نگاه یمکرند و با یاداوری ان روز رو به من میگوید که خدا من رو دوباره به او داده و یا خدا خیلی دوستش داشته که من رو برای او نگه داشته.
حداقل یک شب در میان با سروش بیرون میرفتیم و شام رو بیرون صرف میکردیم با اینکه علاقه ای به این کار نداشتم اما اصرار سروش رو قبول میکردم و بیرون می رفتیم. سه روز در هفته رو هر شب در ساعت معینی به کافی شاپ دنج و شیکی در بالای ساختمانی قرار داشت می رفتیم. رفتن به ان کافی شاپ شیک و دنج رو هیچ وقت فراموش نمیکردیم. در گوشه ای از کافی شاپ کوچک روی میز مخصوصی که دیگر اکثریت مشتریان دائمی اش میدانستند متعلق به ماست مینشستیم. میز درست جایی قرار داشت که پنجره سر تا سری انجا روبرویش قرارداشت. با نشستن روی صندلی چشمم به خیابان عریض و خلوت خیابان می افتار و شاخ و برگ درختان روبروی دیدم بود و به قدری منظره زیبا و جذاب بود که ان صحنه ها رو حاضر نبودم با جایی دیگر عوض کنم. سروش هم همانند من ان کافی شاپ ساده و دنج رو که در ابتدای ازدواجمان پیدا کرده بودیم دوست داشت و به رفتن به انجا اصرار میکرد.
نزدیک به نه ماه از ازدواج من و سروش میگذشت و این نه ماه یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. به قدری از ازدواجم با سروش خشنود و راضی بودم که حد و حساب نداشت. تابستان از راه رسیده بود و گرمای عشقش رو به تن های گرم از عشقمان میبخشید . مدرک فوق دیپلممان رو گرفته بودیم و من و بنفشه در طی خواندن ادامه درسمان بودیم . البته این روزها بنفشه در حال تشکیل زندگی جدیدی بود و من هم برایش ارزوی موفقیت میکردم به قدری سرش شلوغ بود که هر روز با مادرش به تهیه جهیزیه بیرون میرفتند و به سختی میتوانستم پیدایش کنم. تازگی ها سروش برایم تلفن همراهی گرفته بود و اذعان داشت که اینطوری هر جا باشم به راحتی میتواند پیدایم کند و دیگر نگرانم نیست که اگر جایی بودم و دیر به منزل رسیدم و من بسیار از هدیه اش خشنود شدم.
ان روز یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود. به تازگی وارد شهریور شده بودیم و هنوز گرمای طاقت فرسای تابستان ادامه داشت با اینکه به پاییز نزدیک میشدیم اما هنوز گرما بیداد میکرد. ان روز تازه از منزل مادر خارج شده بودم و به مقصد منزلمان حرکت میکردم که تلفن همراهم به صدا در امد . با نگاه کردن به صفحه مانیتور متوجه شدم که شماره همراه بنفشه است که او هم موبایلش رو از احمد به عنوان هدیه دریافت کرده بود. با خوشحالی به علت اینکه بعد از مدتها صدایش رو میشنیدم گفتم:
-به به عروس خانم. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید.
در صدایش غمی شنیدم که چنگ بر دلم زد . حس کردم اتفاق بدی افتاده چون بنفشه با بغض گفت:
-سلام پاییز خونه ای؟
هول شدم و با اضطراب گفتم:
-چی شده بنفشه حالت خوب نیست؟
-خوبم کجایی؟
-دارم میرم خونه. دختر چی شده؟ تو که نصف عمرم کردی. مامان و بابات خوبن؟ احمد خوبه؟ خودت سالمی؟
تنها با همان بغض گفت:
-نترس همه خوبن. کی میرسی خونه؟
-تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
-باشه منم میام اونجا کاری نداری؟
-نه زود بیا ببینم چی شده .
-باشه خداحافظ.
گوشی رو که قطع کرد دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد و ناخوداگاه خوشحالی امروزم که به خاطر شنیدن برنده شدن حساب مامان در قرعه کشی بانک بود فراموشم شد و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخت.هر ان انتظار داشتم اتفاق ناگواری افتاده باشد و من یهو از ان باخبر بشوم. با دلهره و دستپاچگی جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم:دربست و سوار شدم و تا مسیر خانه به قدری خیال بافی کردم که عصب و کلافه شدم و زمانی که جلوی منزل از تاکسی پیاده شدم بی انکه حواسم باشد بدون پرداخت پول راننده به راه افتادم که صدای راننده رو شنیدم:
-خانم کرایتون؟
ناراحت برگشتم و بعد از اینکه از راننده معذرت خواهی کردم بیشتر از حقش پولش رو دادم و به سمت خونه راه افتادم. حتماً راننده پیش خودش فکر میکرد با چه دیونه ای روبرو شده. که نه به کرایه ندادنش و نه به این بذل و بخشش. از این رو خنده ام گرفت و کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها