بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بچه چوپان گامي جلوتر گذاشت. مخمل باز از جايش نجبنيد. تنها چشمانش با حرکات او مي‌گرديد. پسرک از تنهايي و خجالتي که در خودش يافته بود مي‌خواست بداند او چيست و چکار مي‌خواهد بکند. ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او زخمه رفت. اما فورا خودش زودتر ترسيد و پس رفت. چوب به مخمل نخورد.


حالا ديگر مخمل با ترديد زياد به چوپان نگاه مي‌کرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پايش مي‌سوخت. تنش از زور بي دودي مورمور مي کرد. منظره‌ی لوطي‌اش که جلو منقل نشسته بود و ترياک مي‌کشيد و به او دود مي‌داد، پيش چشمش بود. اين خاطره‌اي بود که از گذشته داشت. هرچه پره‌هاي لب بريده تيز و نازک بيني‌ا‌ش را تکان مي‌داد و نفس مي‌‌کشيد بوي ترياک را نمي‌شنيد. تندتند نفس مي‌زد. از بودن چوپان کلافه شده بود. مي‌خواست پا شود برود اما حس مي‌کرد که نبايد پشتش را به چوپان کند.


پسرک از خون سردي و بي‌آزاري مخمل شير شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کله‌ی مخمل. مخمل هم يکهو خودش را مانند پاچه‌خيزک جمع کرد و پريد به بچه چوپان و دست‌هايش را گذاشت روي شانه‌هاي او و در يک چشم برهم زدن گاز محکمي از گونه پسرک گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرک وحشت زده به زمين افتاد و خون شفاف سنگيني از صورتش بيرون زد. مخمل تا آنروز هيچگاه فرصت نيافته بود که آدميزادي را چنان بيازارد.
همچنان که پسرک به خود مي‌پيچيد و ناله مي‌کرد مخمل با چند خيز از آنجا دور شد و بي‌آنکه خود بداند، همان راهي که آمده بود پيش گرفت. اين تنها راهي بود که مي‌شناخت. از همان سنگلاخي که آمده بود گذشت. هيچ نمي‌دانست چه کند.
يک دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود که در آن گم شده بود. راه و چاه را نمي‌دانست. نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملي که بتواند با آن با محيط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش در برابر محيط زمخت و آسيب رسان، زبون و بي‌مقاومت و از بين رونده بود. گوش‌هايش را تيز کرده بود و از صداي کوچکترين سوسکي که تو سبزه‌ها تکان مي‌خورد مي‌هراسيد و نگران مي شد. هر چه دور وورش بود پيشش دشمن ستمگر و جان سخت جلوه مي‌نمود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها