نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/5

صالح به لیلا اصرار كرده بود كه برای هواخوری همراهش از منزل بیرون برود. مطالعات بی وقفه لیلا او را بی دلیل نگران كرده و با این پیشنهاد خواسته بود او را به گمان خودش از كسالت بیرون بیاورد. از پل كه عبور كردند ته دل لیلا خلی شد؛ نه از چادر خبری بود، نه از اسبها و نه از صاحبشان. ناخواسته و ناگهانی پرسید: - رفتند؟
صالح در حالی كه با بیسیمش ور می رفت گفت:
- رفتند كلبه شكاریشون، ما هم داریم می ریم همون اطراف.
لیلا گفت:
- كلبه داشتند و توی این هوای سرد و مرطوب اینجا چادر زده بودند؟


صالح گفت: - آدم سر از كار این جوونها در نمی آره. هر وقت كه می اومد تنها بود توی كلبه اش ساكن می شد اما ایندفعه هم با عمه زاده اش اومد و هم توی این هوای سرد و بارونی چادر زدند، من هم كنجكاوی نكردم كه بدونم چرا چند روزی چادر زدند و بعدش دوباره برگشتند توی كلبه.
لیلا گفت:
- تا اونجا خیلی راه مونده.
صالح در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:
- اگر خسته شدی می تونی كنار كلبه شون بمونی، من هم یك گشتی اطراف می زنم و برمی گردم.
دقایقی بعد در میان انبوه درختان منظره زیبایی از كلبه شكار در كنار آبگیر نمایان شد. صالح گفت:
- اونجاست.
كلبه چوبی رنگ قهوه ای با چند پله از سطح زمین فاصله گرفته و دور تا دورش را ایوانهای نسبتا كم عرض و نرده های احاطه كرده بود. اسب سیاه یاشار كنار كلبه به درختی بسته شده بود. صالح جلوی پله ها ایستاد و با صدایی رسا گفت:
- یاشارخان ... یاشارخان ...
چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه در كلبه باز شد و چهره خواب آلودش در میانه در ظاهر شد. برای لیلا كمی تعجب برانگیز بود. خواب در آن ساعت از روز؟! صالح فورا متوجه شد و گفت:
- خواب بودی بابا؟ بیدارت كردم. اینو می گن خروس بی محل.
یاشار در حالی كه سعی داشت موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب كند لبخندی زد، نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:
- خواب من بی موقع بود. بفرمائید داخل.
صالح گفت:
- من باید تا ایستگاه بعدی برم، به خاطر لیلا پیاده اومدم. راه تا اونجا زیاده، مزاحمه شما كه نیست؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید، خیالتون راحت باشه.
صالح با یك خداحافظی مختصر از آنجا دور شد و لیلا با تعجب به این اعتمادهای افراطی پدربزرگش اندیشید،( وسط این جنگل، یك كلبه شكار، مردی تنها و جوان ... و صالح كه مردی دنیا دیده بود.)
یاشار بالای پله ها جلوی در ورودی ایستاده بود، بعد از رفتن صالح گفت:
- می خواهید همون جا بایستید؟
لیلا به او نگاه كرد و بلادرنگ به داخل كلبه رفت. با تردید از پله ها بالا رفت و وارد شد. یاشار كنار شومینه روی یك راحتی نشسته بود و آتش درون شومینه را زیر و رو می كرد بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
- لطفا در رو ببندید، احساس سرما می كنم، این چند روز كه داخل چادر بودم استخوان درد گرفتم. چند شب پیش هم كه بارون شدیدی اومد كمی سرما خوردم.
لیلا فضای كلبه را از زیر نظر گذراند؛ یك میز ناهارخوری چهارنفره وسط كلبه قرار داشت، دو تخت خواب، شومینه، فضای كوچكی كه به آشپزخانه اختصاص گرفته بود و چند پنجره كه قاب زیبایی برای مناظر دل انگیز اطراف شده بود. لیلا به سمت میز وسط كلبه رفت روی یك صندلی نشست و گفت:
- چرا توی كلبه تون ساكن نشدید؟
و نگاهش بر لاك ناخنی كه روی میز قرار داشت ثابت ماند و ناخواسته آن را برداشت، حضور زن! یاشار ازجا برخاست و گفت:
- یكی از دوستان فراری وفا همراه همسرش اینجا بودند، اون هم لاك همون خانومه.
لیلا با تعجب پرسید:
- فراری؟
یاشار مقابل لیلا نشست و گفت:
- می گفت همسرمه، نامزدمه ... نمی دونم، وفا گفت از خونواده هاشون فرار كردند، راضی به ازدواجشون نبودند. اما من فكر می كنم از اون جوونا با عشقهای آبكی بودند كه فرار كرده بودند تا به پدر و مادرهاشون خواسته شون رو تحمیل كنند.
لیلا گفت:
- عشقهای آبكی؟
یاشار گفت:
- غیر از اینه؟ لابد مصلحتی در كار بوده كه خانواده ها مخالف این وصلت بودند. به هر حال چند روزی یا اینجا مخفی بودند یا ... رفتند و منو از سرما و رطوبت نجات دادند. خب بهتره اونا رو فراموش كنیم از خودتون بگین. فكر می كنم سخت مشغول مرور درسهاتون هستید.
لیلا به گفتن بله بسنده كرد، یاشار از جا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و با تردید پرسید:
- گلی رفت؟
لیلا گفت:
- بله رفت.
یاشار در حال درست كردن چای گفت:
- باهاش صحبت كردید؟
لیلا گفت:
- توی وضعی نبود كه بخواد حرف كسی رو به گوش بگیره، خیلی به هم ریخته بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید