نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گل به صنوبر چه کرد!
*******************
روایت دوم


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود روزگاری بود پیرمردی بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شکار می رفتند یک روز پیرمرد پسرهاش را صدا کرد و گفت: فرزندان! من میخواهم به شما نصیحتی بکنم گفتند چه نصیحتی داری بگو. پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من برای شکار به این کوه نروید.
پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد از این دنیا چشم پوشید و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزی به برادرانش گفت: بیائید برای شکار به کوه برویم برادر کوچک گفت ای برادر مگر نصیحت پدرمان را از یاد برده ای؟ خلاصه هر چقدر برادر کوچکتر التماس کرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نکرد و برادر بزرگ روزی عده ای از دوستان و آشنایان خود را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگتر با یاران خود به کوه رفتند موقعی که به کوه رسیدند دیدند یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان می آید وقتی که نزدیک آنها رسید بدون اینکه حرفی بزند دست به شمشیر برد و همه را کشت و دوباره به میان کوه رفت، غروب که شد دو برادر کوچکتر دیدند که برادر بزرگترشان از کوه برنگشت. دو برادر نمیدانستند چه کنند شب گذشت فردای آنروز صبح برادر میانی به برادر کوچک گفت: حتماً بلائی به سر برادرمان و همراهانش آمده است بیا به کوه برویم ببینیم آنجا چه خبر است برادر کوچکتر که ملک محمد نام داشت و خیلی دانا و تیزهوش و پر زور بود گفت: من که نمی آیم اگر خودت میروی برو برادر میانی هم مثل برادر بزرگتر عده ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. موقعی که به کوه رسیدند دیدند که همه هلاک شده اند و مرده اند در این هنگام دیدند که یک نفر سبز سواری نقاب انداخته و شمشیری در دست از کوه سرازیر شده است و با عجله و شتاب به طرفشان می آید.
این سوار موقعی که به آنها رسید این بار هم این عده را کشت و نعش همه آنها را به زمین انداخت. غروب که شد ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشده دلتنگ شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و بطرف کوه رفت تا به پای کوه رسید دید که دو برادر و همراهانش همه کشته شده اند همینکه چشمش به آنها افتاد فوری برگشت موقعی که بخانه رسید نجاری را آورد و به نجار گفت ای نجار از تو میخواهم مجسمه آدمی را از چوب برای من درست کنی نجار قبول کرد و یک مجسمه چوبی را برداشت و سوار شد روی اسبش و بطرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید مجسمه را از اسب پائین آورد و آنرا پهلوی کشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالی توی یک گودال پنهان شد صبح که شد همان سبز سوار از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه دید که چوب است، کاری نداشت، فوری برگشت.
ملک محمد هم پنهانی و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسیدند به کمر سختی که هیچ راهی در آن نبود. ملک محمد دید که سبز سوار وردی خواند و توی کمر غاری دهن باز کرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملک محمد هم پشت سرش، دید که در غار به هم آمد و چسبید اما در جلو روشنائی به چشم می آمد هر چه در آن غار راه رفتند پایانی نداشت. سبز سوار هم از نظر ملک محمد غایب شد ملک محمد رفت و رفت تا رسید به سرزمینی دیگر، تشنگی و گرسنگی ملک محمد را به امان آورده بود و مرد دهقانی را دید که شخم میزند صدا زد ای مرد نان نداری؟ مرد دهقان بدون اینکه حرفی بزند آرام با دست اشاره کرد که بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود با صدای بلند گفت: ای مرد با تو هستم نان نداری؟ مرد دوید و گفت قربانت شوم در این بیشه دو تا شیر درنده هست اگر بلند حرف بزنی هر دوتامان را الآن می خورند ملک محمد گفت من خیلی گرسنه ام تو برو خانه نانی برایم بیاور من هم از عوض تو شخم میزنم تا بیائی.
مرد دهقان قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد در این میان ملک محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صدای بلند گاوها را میراند و شخم میزد.
شیرها از توی بیشه صدای ملک محمد را شنیدند و غران به طرف ملک محمد آمدند و حمله کردند ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو شیر را گرفت و بجای دو گاو آنها را بست و شروع کرد به شخم زدن و آن دو گاو را که شخم میزدند آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند موقعی که مرد دهقان داشت از خانه برمیگشت گاوها را از دور دید بخیال اینکه همان دو شیر درنده هستند از دور صدا زد و گفت ای مرد بیا نان هایت را ببر که من رفتم بیچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعی که به خانه رسید تب لرزه گرفت ملک محمد هم شیرها را قسم داد که هیچ آزاری به کسی نرسانند شیرها هم قسم یاد کردند که از آن پس کاری به کار کسی نداشته باشند ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت اما نمیدانست که خانه مرد کجاست.
ناچار گاوها را میراند تا ببیند سرانجام گاوها او را به کجا خواهند برد همینطور آرام آرام قدم برمیداشت و دنبال گاوها میرفت تا گاوها به خانه ای رسیدند که فکر کرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملک محمد هم بدنبالشان. ملک محمد زنی را در آن خانه دید نشسته پرسید مادر این گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملک محمد مردی را که زیر لحاف خوابیده پرسید چرا این مرد خوابیده است؟ گفت این مرد ناخوش است ملک محمد گفت من اینجا نشسته ام کمی آب به من بده آن زن رفت کمی آب کثیف آورد و به او داد ملک محمد گفت مادر اینکه آب نیست زن گفت والله در این شهر آب خوبی نیست پرسید چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهی است که در آن چاه ماهی بسیار بزرگی هست که جلوی آب را گرفته نمیگذارد آب کافی برای ما بیاید ما در هر هفته باید یک دختر و لاشۀ گاو میشی پخته بدختر بدهیم تا دختر خودش را با گوشت گاومیش در دهان ماهی بیاندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید. ملک محمد گفت امشب جائی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن میرود به من نشان بدهید.
خلاصه جائی به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملک محمد سر راه را گرفت دید که دختری یک طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گریان می آید تا به نزد او رسید ملک محمد گفت ای دختر این گوشتها را به زمین بگذار تا من از آن سیر بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهی بیاندازم دختر حرف ملک محمد را قبول کرد گوشتها را زمین گذاشت.
ملک محمد از گوشت ها سیر خورد و گفت حالا بیا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسیدند دختر چاه را به او نشان داد و ملک محمد با شمشیر سر چاه ایستاد تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد دست به شمشیر برد و او را دو نیم کرد.
آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نصفی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً این خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهی را از سر خودش برداشت و گفت ای مرد دلیر تو شاه باش و من وزیر دخترم را هم به تو میدهم. اما ملک محمد قبول نکرد پادشاه گفت هر چه بخواهی بتو میدهم ملک محمد گفت من هیچ چیزی از تو نمی خواهم من آدم سرزمین دیگری هستم به هر وسیله که شده مرا به سرزمین خودم برسان.
پادشاه قدری فکر کرد و گفت برو در فلان کوه که سیمرغ در آنجا در شاخه درختی لانه ساخته در پای آن درخت بخواب وقتی که سیمرغ آمد هر چه برای تو قسم بخورد که مطلب ترا حاصل میکنم تو از خواب بلند نشو تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر هر مطلبی که داری برآورده می کنم. ملک محمد گفت من که جای آن درخت را بلد نیستم پادشاه فوراً یکنفر بلدچی همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختی که لانه سیمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسیدند بلدچی درخت را به ملک محمد نشان داد ملک محمد دید که سیمرغ در لانه نیست نگاهی به درخت کرد دید اژدهای سیاهی خودش را از درخت بالا کشیده و جوجه های سیمرغ از ترس به جیک جیک در آمده اند ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه های سیمرغ را دارد. شمشیر را کشید اژدها را دو نیم کرد نیمه ای از اژدها را به بچه های سیمرغ داد و نصف دیگرش را برای مادرشان کنار گذاشت و در پای آن درخت خوابید وقتی که سیمرغ آمد دید که یکنفر خوابیده با خودش فکر کرد که همین است که هر سال جوجه هاش را میخورد سنگ بزرگی را برداشت و میخواست که او را در همان جا در خواب بکشد جوجه ها فریاد زدند مادر مادر این جوان ما را از مرگ نجات داده است. سیمرغ گفت شما را از دست چی نجات داده؟ بچه های سیمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند این مار میخواست ما را بخورد که این جوان بموقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد نصفش را به ما داد و و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته است سیمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالای سر جوان آمد و بالهایش را بر روی او کشید تا خوب بخوابد پس از مدت کوتاهی سیمرغ قسم یاد کرد و گفت ای جوان برخیز هر مطلبی که داری بگو تا برآورده کنم ملک محمد از خواب برنخاست سیمرغ گفت به شیر مادر به رنج پدر هر چه که میخواهی برایت انجام میدهم ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم یاد کرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را برای سیمرغ تعریف کرد سیمرغ گفت ای جوان تو نمی توانی آن شخص که برادران ترا کشته بکشی جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگیرم یا اینکه منهم مثل برادرانم کشته شوم سیمرغ گفت بردن تو به آنجا بسیار مشکل است گفت چرا مشکل است سیمرغ گفت برای رفتن به آنجا یک لاشۀ گاومیش با چهل مشک آب لازم است که بایستی همه اینها را آماده کنی تا در دهان من بیندازی تا من ترا به آنجا برسانم ملک محمد گفت هر چه بگوئی من میاورم و از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه آن برود فوری برگشت آمد پیش پادشاه و جریان را گفت پادشاه فوری امر کرد تا همه آنها را آماده کنند همه چیز آماده شد پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا به نزد سیمرغ برسانند همراهان چیزهائی را که لازم بود پیش سیمرغ رساندند سیمرغ گفت همه را روی بالهای من محکم ببند و تو هم ای ملک محمد روی بالم بنشین، بعد هم گفت وقتی که من گفتم آب تو گوشت بده وقتی گفتم گوشت آب بده. خلاصه سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند.
سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند کوهها و دشتها را زیر پا گذاشتند که سیمرغ تمام گوشت گاومیش را خورده بود و دیگر گوشتی نمانده بود که ناگاه سیمرغ آب بده چون دیگر گوشت نبود ملک محمد کمی از گوشت ران پای خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت سیمرغ دید که بدمزه است دانست که از گوشت ملک محمد است آنرا زیر زبانش گذاشت و نخورد. موقعی که به مقصد رسیدند و سیمرغ بزمین نشست به ملک محمد گفت: راه برو ببینم چطور راه میروی سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه میرود. سیمرغ گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران پای ملک محمد گذاشت پای ملک محمد فوری خوب شد سیمرغ مقداری از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت هر وقت گرفتاری داشتی یکی از این پرها را بسوزان من فوری حاضر میشوم. سیمرغ خداحافظی کرد و بطرف لانه خودش برگشت.
ملک محمد تنها راه افتاد تا رسید به قلعه ای در آن قلعه همان کسی که برادران او را کشته بود زندگی میکرد ملک محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید ناچار شد که کمندش را به بالای دیواره قلعه بیندازد تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش را به دیوارۀ قلعه انداخت و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت کسی را ندید آمد و خودش را در پشت صندوقی پنهان کرد ناگاه دید که آن شخص سبز سوار مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملک محمد فکری کرد گفت اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم میترسم که به او بخورد و اگر به گردن او بپرم میترسم که زورش را نداشته باشم دوباره کمی پیش خودش فکر کرد که میپرم به گردنش پناه بر خدا.
کمی ایستاد بعد پرید و گردنش را گرفت ملک محمد هر چه کرد کاری از دستش برنیامد دیگر خسته شده بود نعره ای از دل کشید و گفت یا علی مدد بده عل علیه السلام به او مدد داد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد نگاهی به صورتش کرد دید نقاب دارد نقاب را برداشت دید که او یک زن است زن گفت ای ملک محمد میدانم که تو برای خونخواهی برادرانت به اینجا آمده ای برادرانت را من کشته ام اما تو مرا نکش من قسم میخورم که زن تو بشوم من دختر شاه پریانم. ملک محمد فوری تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه اش بلند شد. آن پری هم فوری خودش را به عقد ملک محمد درآورد و از جان و دل یکدیگر را دوست می داشتند تا مدتها گذشت یک روز پری گفت ملک محمد من یک دشمن دارم که او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمیدهم او یک دیو است بنام دیو افسون من حالا به عقد آدمیزاد درآمده ام تو نباید مرا هیچوقت تنها بگذاری. می ترسم که مرا ببرد.
ملک محمد با شنیدن این حرف دیگر لحظه ای پری را تنها نمی گذاشت همیشه هر جا میرفتند با هم بودند روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند ملک محمد خوابش گرفته بود پری هم لب حوض رفت که گیسوانش را شانه بزند همینطور که داشت موهایش را شانه میزد ناگهان نره دیو مثل یک عقاب از بالا فرود آمد و پری را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد دیو اثری از پری نیست خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است به یاد سیمرغ افتاد یک پر از پرهائیکه سیمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوری سیمرغ حاضر شد ملک محمد غصه و درد حال خودش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او چاره جوئی خواست سیمرغ گفت تو نمیتوانی او را به دست بیاوری ملک محمد گفت اگر در زیر زمین هم پنهان شده باشد پری را از او میگیرم سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست دریائی را به او نشان داد و گفت ملک محمد برو لب آن دریا سنگ بزرگی در آنجاست بگو ای سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را میخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نکن ملک محمد حرف سیمرغ را به گوش گرفت و از سیمرغ خداحافظی گرفت و آمد لب دریا و بر سر سنگ رسید گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نیست اسب شش پا را ببر ملک محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره دیو رسید دید که دیو در خواب است آهسته به دختر (پری) گفت بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم پری گفت چه اسبی آورده ای گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بیاورد اگر با این اسب برویم دیو در بین راه به ما میرسد و تو را میکشد و مرا دوباره می برد ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند پری آمد پشت ملک محمد سوار اسب شش پا شدند و حرکت کردند و رفتند تا به لب دریا رسیدند دیدند که دیو مثل باد صرصر با شتاب می آید دیو رسید هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت ای ملک محمد ترا به کوه بزنم یا به دریا بیاندازم ملک محمد دانست که حرف دیو وارونه (چپ) است برای همین گفت مرا به کوه بینداز دیو او را به دریا انداخت ملک محمد با هزار بدبختی و ناراحتی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت ای سنگ اسب هشت پا را میخواهم سنگ گفت حاضر است ملک محمد فوری سوار بر اسب شد و رفت دید این بار هم دیو در خواب است و سرش را روز زانوی پری گذاشته است پری گفت ای ملک محمد باز هم آمدی ملک محمد جواب داد این دفعه اسب هشت پا را آورده ام بیا سوار شو برویم پری آمد و سوار شدند و هر دو رفتند نره دیو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه کرد به آنها نرسید ملک محمد با پری هر دو به خانه خودشان آمدند و دیو دیگر نتوانست پری را ببرد. ملک محمد با پری مدتها از عمر خود را به خوشی در کنار هم گذراندند روزی پری به ملک محمد گفت وقتی که دیدی یک نفر ریش سفید با الاغی سفید رنگ و تابوتی بر پشت الاغ اینجا آمد باید بدانی که عمر من تمام است. ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد هر روز فکری به سرش میزد آیا این حرف درست است یا نه؟ تا مدتی از این ماجرا گذشت اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید رنگی با یک تابوت از در خانه وارد شد ملک محمد یکمرتبه دید که پری بی جان به روی زمین افتاد آن مرد ریش سفید بدون آنکه حرفی بزند پری را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملک محمد فریادی از دل کشید و گریه زاری کرد تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر دیگر از سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد ملک محمد جریان را برای سیمرغ گفت. سیمرغ گفت ای ملک محمد آن مرد ریش سفید پدر پری و شاه پریان بوده اگر چه در نظر تو پری مرده ولی او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمین پریان برده اند دیگر او از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است تو دیگر نمیتوانی دنبال او بروی ملک محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نیستم باید به من کمک کنی سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفته شبانه روز راه میرفت در روز اول در بین راه دید سه نره دیو جلو او را گرفته با گرز یکدیگر را میزنند و هر یک از آنها میگوید مال من است. ملک محمد خیال کرد که بر سر جان او بازی میکنند دیوها تا او را دیدند خندیدند که عجب صبحانه ای برای ما حاضر شده است یکی از آنها گفت آدمیزاد اینها را برای ما تقسیم کن تا بعد ترا بخوریم ملک محمد پرسید اینها چه هستند؟ گفتند اینها قالیچه حضرت سلیمان داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان هستند ملک محمد گفت اینها به چه دردی میخورند؟ گفتند این قالیچه وقتی یکی روی آن بنشیند بگوید ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا در فلان جا حاضر کن فوری او را در هر جا که بخواهد حاضر میکند این کلاه هم کلاه غور است که هر کس بسر بگذارد از نظر همه غایب میشود این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد ملک محمد گفت حالا من که آدمیزاد هستم و کم زورم تیری با این تیر کمان می اندازم هر کدام از شما آنرا زودتر برای من آورد همه مال او هستند این را سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها کرد. دیوها بدنبال تیر دویدند ملک محمد فوری بر روی قالیچه نشست و غور را به سر گذاشت و تیر کمان را به کمر بست و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا به نزد پری برسان. قالیچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پریان حاضر کرد. دیوها وقتی برگشتند نشانی از آدمیزاد نیافتند ملک محمد در آنجا چند روزی نزد دختر شاه پریان بود اما پدر دختر خبر نداشت دختر گفت: ملک محمد من دیگر در عقد تو نیستم ملک محمد گفت پس چه کنم که ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبی دارد که توی طویله است و زین کرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازی کن پدرم بیرون میآید اگر حرف خوبی به تو گفت بدان که مرا به تو میدهد اما اگر حرف بدی زد دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمیدهد فرار کن و برو ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواری کرد پدر پری بیرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد.
ملک محمد اسب را به طویله برد و رفت پیش پری، پری از او پرسید پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش.
پری گفت من به عقد تو درمیآیم خلاصه پدر پری دخترش را به ملک محمد داد و با هم عروسی کردند تا مدتی در آنجا گذشت یک روز اقوام و خویشان پدر دختر آمدند گفتند که تو دخترت را به یکنفر آدمیزاد داده ای ما که خویشان توایم و به فرمان تو هستیم چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت شما چرا زودتر نیامدید حالا دیگر چکار کنم؟ گفتند کاری به او محول کن اگر آن کار را انجام داد در دنیا نظیر ندارد پدر دختر گفت چه کاری؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی آنوقت داماد من هستی اما اگر نیاوردی باید طلاق دخترم را بدهی خلاصه پدر دختر این کار را از ملک محمد خواست ملک محمد گفت: سد و صنوبر کجاست؟ پدر دختر گفت چه میدانم کجاست ملک محمد این قضیه را به همسرش گفت پری گفت ای ملک محمد اگر بخواهی بدنبال این کار بروی دیگر برنمیگردی ملک محمد گفت چاره ای ندارم میروم پناه بر خداوند عالم ملک محمد قالیچه و کلاه غور را برداشت از خانه که دور شد روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر کن فوری در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت کدام سد و صنوبر است تعجب کرد دید سگی طوقی طلائی در گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد سد تا چشمش به ملک محمد افتاد گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی من هم راز دلم را بتو میگویم.
این زین ساز روزی چهار زین درست میکند غروب که میشود آنها را با تبر خرد میکند ملک محمد گفت این زین ساز کجا است گفت خدا میداند خلاصه بوسیله قالیچه حضرت سلیمان به نزد زین ساز رفت زین ساز گفت ای ملک محمد کجا بوده ای گفت من آمده ام راز دل ترا برای سد ببرم و بدانم که تو که اینهمه زحمت میکشی و زین درست میکنی چرا غروب که میشود آنها را خرد میکنی زین ساز گفت یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه های قشنگی می سازد و غروب که میشود آنها را میسوزاند اگر راز دل او را برای من آوردی من هم راز دلم را به تو میگویم ملک محمد پارچه گفت پارچه باف کجاست؟ گفت خدا میداند ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت ای قالیچه حضرت سلیمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان قالیچه ملک محمد را فوری در آنجا حاضر کرد پارچه باف گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا برای زین ساز ببرم و بدانم چرا این پارچه های به این خوبی را هر روز آتش میزنی؟ پارچه باف گفت: کوری هست در زیر سایه درختی بر لب چاه خشکی همیشه میگوید هر کس که به من کمک کند خدا به او رحم نکند اگر تو راز دل او را برای من آوردی من راز دلم را برای تو بازگو میکنم.
ملک محمد گفت آن کور کجاست؟ جواب داد خدا میداند خلاصه این بار هم او سوار قالیچه حضرت سلیمان شد و پیش کور رسید مرد کور گفت ای ملک محمد کجا بوده ای؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا برای پارچه باف ببرم مرد کور گفت به این شرط راز دلم را برایت میگویم که وقتی حرفم تمام شد دست به دست من بدهی تا سر ترا ببرم.
ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد کور گفت ای ملک محمد ما دو برادر بودیم گدائی میکردیم یک روز از هم جدا افتادیم او به راهی رفت و من هم به راهی دیگر رفتم تا رسیدم به قلعه ای که سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اینجا بمان روزی صد تومان به تو میدهیم و تو فقط برای ما قوت و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس من هم خیلی خوشحال شدم و در آنجا ماندم دیدم هر روز این سه جوان صبح بیرون میرفتند و وقتی که غروب میشد دوباره به خانه برمیگشتند تا مدت زیادی آنجا ماندم موقعی که مقداری پولدار شدم و وضعم داشت خوب میشد بدبختی مرا گرفت یک روز که آنها میخواستند از خانه بیرون بروند من هم گفتم بایستی به دنبال آنها بیرون بروم تا ببینم اینها کجا میروند و چکار میکنند خلاصه آنها از خانه بیرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم دیدم هر سه آنها به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمانشان کشیدند و بداخل چاه سرازیر شدند من هم از آن دارو به چشم کشیدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم دیدم سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که در وسط آن باغ هم حوض قشنگی بود و میوه های فراوانی داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن میخواندند و از میوه های باغ میخوردند منهم نزدیک آنها خودم را پنهان کرده بودم تا اینکه غروب شد دیدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم یک مرتبه یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید هیچ حرفی نزد هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند من هم از چاه بیرون آمدم از آن دارو به چشم کشیدم ناگاه متوجه شدم که کور شده ام از آن زمان تا حال من در پای ای درخت مانده ام از این جهت است که میگویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند.
ملک محمد اینها را تمام نوشته بود مرد کور گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت پس اجازه بده تا نمازی بخوانم مرد کور گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را به زمین انداخت و کلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غایب شد مرد کور که ملک محمد را از دست داده بود فوری از غصه ترکید و مرد ملک محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل کور را به او بگوید پارچه باف پرسید ملک محمد راز دل کور را آوردی؟ گفت بلی دفتر و نوشته راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات یافتی جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نمیگذارم بروی ملک محمد گفت تو راز دلت را برایم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بکن پارچه باف گفت ای ملک محمد این پارچه های زیبای مرا که دیده ای و دیده ای که چقدر قشنگند؟ بلی من کارم در این مدت عمر پارچه بافی بوده و هر روز پارچه می بافتم تا غروب دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من میدادند و پارچه های مرا میخریدند و همراه میبردند تا مدتی که من عاشق دختر کوچک شدم نمیدانستم چکار کنم خلاصه به آنها گفتم باید یک شب مهمان من باشید آنها قبول نمیکردند اما من به هر حیله ای بود آنها را یک شب مهمان کردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی زیبا بود هر چه اصرار و التماس کردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاری میروم و از پدر و مادرم اجازه میگیرم آنوقت میآیم خودم را به عقد تو در میاورم و همسر تو میشوم اما من حرف او را گوش نکردم ناگهان دختر یک سیلی به من زد من بیهوش شدم تا صبح به همان حال بیهوشی ماندم صبح که به هوش آمدم دیدم آثاری از دخترها باقی نیست من هم پارچه میبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها می ایستادم اما از آنها خبری نبود همان دفعه آخرشان بود که رفتند دیگر هیچوقت بسراغ من نیامدند من هم پارچه هائی را که هر روز آنها از من می خریدند هر روز غروب بخاطر اینکه از من جدا شده بودند میسوزاندم ملک محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملک محمد حالا دستت را به من بده که میخواهم ترا بکشم ملک محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بیاورم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را برزمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد.
ملک محمد پیش زین ساز آمد. زین ساز گفت ملک محمد راز دل پارچه باف را آوردی؟ ملک محمد گفت برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زین ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده ای گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم. زین ساز گفت به این شرط راز دلم را برایت می گویم که بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهی تا ترا بکشم ملک محمد قبول کرد زین ساز گفت ای ملک محمد تو که زین های مرا دیده ای با این همه قشنگی ملک محمد گفت بلی دیده ام زین ساز گفت من شغلم زین سازی است هر روز چهار تا زین درست میکردم هر روز غروب که میشد یک دختر جوان پول زیادی بمن میداد زین ها را می برد تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به راه بدبختی کشاند به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم چونکه من عاشق او شده بودم دختر که از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظی رفت من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم ناگهان سیلی به صورتم زد که بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم که دختر رفته است فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم اما دختر دیگر نیامد این بود راز دلم که برایت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت اجازه بده تا نمازی بخوانم بعد مرا بکش گفت نمازت را بخوان ملک محمد مثل هر دفعه قالیچه را به زمین انداخت و کلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و او هر چه داد زد ملک محمد ملک محمد خبری نبود. ملک محمد پیش سد رسید و زین ساز هم از غصه جان داد.
موقعی که ملک محمد پیش سد آمد سد پرسید ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی ملک محمد گفت بلی و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردی؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت ای سد میخواهم از تو بپرسم که چرا این سگ طوق طلائی در گردن دارد و این خر هم چرا بجای علف و گیاه استخوان در آخورش هست سد دست ملک محمد را گرفت و او را بجائی برد که پر بود از استخوان آدمیزاد ملک محمد پرسید ای سد این چیست؟ جواب داد ای ملک محمد اینها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا ببرند ولی از عهده شرط من برنیامدند من از تو میخواهم که دست از این کار برداری تو خیلی جونی و دلم برایت میسوزد که تو هم مثل اینها بدست من کشته شوی ملک محمد گفت ای سد من که از اینها بهتر نیستم سد گفت حالا که میخواهی راز دلم را برایت بگویم جلو بیا تا بگویم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبزی را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت یک دختر زیبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زیر یک ایوان که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روی ملک محمد بست در ته ایوان اتاقی بود که هر سه در آن اتاق نشستند ملک محمد دفتر خود را باز کرد و قلم در دست گرفت و گفت ای سد بگو سد شروع کرد و گفت من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت یکی از دخترهایش را به یک قصاب شوهر داد و این دختر را که می بینی پیش ما نشسته است دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و اکنون مدتها است که با هم زندگی میکنیم خیلی هم با هم مهربان بودیم و من او را خیلی دوست داشتم و یک لحظه او را فراموش نمی کردم یک شب که در عالم خواب بودم ناگهان دست سردی به صورتم مالیده شد و از خواب بیدار شدم دیدم که صنوبراست. گفتم ای عزیز من! اینوقت شب کجا بودی که دستت اینقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح.
خلاصه تا سه شب همین حرف را به من میزد شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک روی زخم آن پاشیدم تا خوابم نگیرد نصف شب دیدم که او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم یکی به نام باد و دیگری بنام باران او اسب باران را زین کرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زین کردم و به دنبال او افتادم و این سگ را که طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسیدم به قلعه ای دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفی دیگر او را می پائیدم و بطور پنهانی نگاه میکردم دیدم که چهل دیو در قلعه نشسته اند و یک دیو قوی هیکل بر تختی نشسته است دیو قوی هیکل به صنوبر گفت ای بچه سگ چرا دیر آمدی صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دیر خوابید که من دیر آمدم خلاصه صنوبر در میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد، به همه شراب میداد و خودش هم میخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه دیوان را مست و بی حال دیدم با شمشیر هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف دیو قوی هیکل سر او را با شمشیر نیم بر کردم ناگهان او به من حمله کرد من زورم به او نرسید این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم اسب من که باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و فوری زیر لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسید و اسب را به طویله برد و آمد اما هیچ از من خبر نداشت و نمیدانست که از همه چیز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم مالید گفتم ای دختر عمو باز هم مستراح رفته بودی و دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چطور مستراح رفتی گفت بتو هیچ مربوط نیست.
من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو.
من سگ شدم و توی کوچه ها گرسنه و سرگردان میدویدم رفتم در خانه آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود یکی از شاگردان قصاب پول زیادی را در سوراخی قایم کرده بود قصاب وقتی حساب کرد که چقدر گوشت فروخته دید پول و دخل او امروز کم است من که پولها را دیده بودم به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم وقتی که آنجا آمدند قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پولها را دید قصاب پول ها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن مثل اینکه این سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همدیگر گفتند که شاید این سد باشد من وقتی که این حرف را شنیدم دست بروی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم دختر عموی بزرگترم که زن قصاب بود گفت این کار آن خواهر گیس بریده من است که این بلا را به سر سد آورده است او همیشه از این کارها میکند قصاب دلش بحال من سوخت گفت باید برایش فکری بکنیم سد را از این وضع نجات بدهیم قصاب گفت اگر نترسد من میتوانم علاجش کنم قصاب یک دیگ را پر از آبجوش کرد و مرا دراز کرد و آبجوش را بر سر من ریخت و من ترسیدم، بعد از این عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه ای روی پوست بدنم دیده میشود ملک محمد آنرا دید و فهمید که راست میگوید.
سد گفت زن قصاب که دختر عموی من بود به من گفت حالا بیا یک کاری بکن گفتم چه کاری او یک چوب باریک سبز رنگ که مثل چوب باریک صنوبر بود به من داد و گفت زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتری در آن است به تو میدهم و تو هم چوبی را که همراه داری پنهان کن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً می آید که گوشواره بخرد وقتی که آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره ها تو با این چوب او را بزن و هر چه که دلت میخواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسیدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتی که او آمد و مشغول وارسی گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خری درآمد و همین خر است که الآن او را می بینی این بود راز دل من حالا ملک محمد دستت را بمن بده تا ترا بکشم ملک محمد گفت ای مرد عزیز تو که هفت دروازه را به روی من بسته ای حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم آنوقت مرا بکش سد به او اجازه نماز داد و ملک محمد قالیچه حضرت سلیمان را بزمین انداخت و کلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نزد خودش ندید هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت سد هر چه داد زد ملک محمد...ملک محمد...ملک محمد گفت ای سد خداحافظ که من رفتم.
سد که راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملک محمد به هر وسیله که بود با قالیچه حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدتها دوری بسیار تعجب کرد و گفت ای ملک محمد راز دل سد و صنوبر را آورده ای؟ ملک محمد گفت شاه به سلامت باد غیر از سد و صنوبر راز دل سه تن دیگر را هم آورده ام.
شاه آنقدر از این شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره اش پرید بعد ملک محمد دفتری را که راز دل همه در آن بود به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دوباره دخترش را به ملک محمد داد و برای آنها هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت. همانطور که ملک محمد به مراد خودش رسید انشاء الله همه به مرادشان برسند.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید