نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل سی ام
تقريبا يك ماه از وضعيت جديدي كه شهروز پيش آورده بود مي گذشت و در اين اواخر دو سه روزي بود كه از تماس هاي شقايق خبري نبود
روزي بر حسب تصادف شهروز در خانه تنها بود حوالي ساعت ده صبح زنگ در به صدا در آمد
شهروز به سوي پنجره اي كه مشرف به خيابان بود دويد و از پشت آن شقايق را ديد كه كنار در ايستاده و منتظر است. ابتدا احساس كر ضعف تمام وجودش را در بر گرفته اما بعد با خود انديشيد:
مث اينكه به نتيجه دلخواهم رسيدم خودش آومده پشت در و مي خواد بي محبتي هاشو از دلم در بياره...چه خوب شد كسي خونه نيست...

و با همين تفكرات به طرف در ورودي دويد و آن را گشود
او مي كوشيد چهره اي در هم و حق به جانب را به خود بگيرد و زياد به شقايق نگاه نكند
وقتي در را باز كرد شقايق با سيماي غمزده ولي چشماني شاد كه از ديدار شهروز مي درخشيد مقابل او ظاهر گشت و گفت:
- سلام بي معرفت

شهروز با همان ابروان در هم كشيده گفت:
- سلام اين طرفا؟/؟؟؟

شقايق لبحند حزيني به روي لب هاي زيبا و گوشت آلودش آورد و گفت
- تعارفم نمي كني بيام تو؟
- چرا بفرمايين

و خودش را كنار كشيد و شقايق وارد شد
وقتي شقايق از پله ها بالا مي رفت و شهروز پشت سرش حركت مي كرد مرتب در دل قربان صدقه قد و بالاي او مي رفت و تازه در اين زمان دريافته بود در طول اين مدت چقدر دلش براي شقايق تنگ شده اما تصميم گرفت به خود مسلط باشد تا به هدفي كه آن را دنبال مي كرد نايل گردد
آنها با هم وارد اتاق خصوصي شهروز شدند و او پس از اينكه شقايق روي مبل هميشگي اش نشست مقابلش قرار گرفت و گفت:
- فكر نكردي بدون هماهنگي با من ممكنه كسي توي خونه باشه؟

شقايق سرش را تكان داد و پاسخ داد:
- تو هنوز منو نشناختي . عشق اين حرفا سرش نمي شه الان دو سه روزه كه از صبح زود سر كوچه تون وايسادم تا ببينم چه وقت مي تونم سراع تو بيام حتي تصميم داشتم اگه توي خيابونم ديدمت بيام سراغت...خلاصه امروز صبح كه ديدم مامانت با آژانس از خونتون بيرون مي رفت، فهميدم كه تا مدتي بر نمي گرده و تو خونه تنهايي

شهروز از شنيدن اين سخنان به سختي بر خود پيچيد..شقايق چند روز به خاطر او پشت در منزلشان انتظارش را مي كشيد و او بي تفاوت در خانه نشسته و به تنها موضوعي كه نمي انديشيد همين انتظار شقايق بود
دلش مي خواست شقايق را در آغوش بكشد و انچه عشق در دنيا و در قلبش وحود دارد يكجا درون قلب او بريزيد ولي افسوس افسوس كه هنوز مي بايد خودش را حفظ مي كرد تا از يك ماه انتظار و دلتنگي نتيجه دلخواهش را بگيرد..از اين رو مدتي سكوت كرد و سپس گفت:
- خودت نخواستي و نذداشتي من بشناسمت اگه از اول اينطوري عشقتو نشون مي دادي و منو عذاب نمي دادي چي مي شد؟ اومدي پشت در خونمون كه منو خجالت بدي؟

شقايق ميان سخنان شهروز دويد
- نه عزيزم اين حرفا چيه مي زني؟ دلم مي خواست رودررو باهات صحبت كنم پشت تلفن كه باهام حرف نمي زني

شهروز گفت:
- چي مي خواستي بگي؟ مگه تو حرفي هم براي گفتن باقي گذاشتي؟

شقاي دست داخل كيفش برد جعبه كاكائو و چند بسته كادو پيچ شده ديگر بيرون كشيد و گفت:
- بيا فدات بششم اينا سوغاتي هاي شماله كه برات آوردم چندتاشم از همين جا برات گرفتم

شهروز سعي كرد بي تفاوتي اش را حفظ كند:
- نمي تونم بپذيرم..مي دوني من ديگه با تو كاري ندارم ..اينا رو هم بردار و با خودت ببرهمونجايي كه تا حالا بودي

قلب شقايق در سينه اش به شدت مي كوفت نمي دانست در مقابل سرسختي هاي شهروز چه بايد بكند پس لب به سخن گشود و گفت:
- مي دوني چيه؟ تا وقتي با من آشتي نكني پامو از خونتون بيرون نمي ذارم من اومدم باهات آشتي كنم تو رو خدا منو ببخش . شهروز من بدون تو نمي تونم زندگي رو ادامه بدم به خدا خودمو مي كشم خونم ميوفته گردنت ها...

شهروز ميان جملات شقايق پريد و گفت:
- چرا تا حالا به اين فكر نيفتادي و اينقدر عذابم دادي؟ مگه من جز دوست داشتنت چه گناهي داشتم؟ جز اينكه همه چيزمو در طبق اخلاص گذاشتم و خالصا مخلصا هر كاري تونستم برات كردم؟

جويباري از اشك از كنار ديدگان شقايق جاري بود او آرام و بي صدا مي گريست و تنها از اشكي كه چهره زيبايش را غسل مي داد پيدا بود در درونش چه مي گذرد...
شهروز ديگر بي قرار شده بود . آرام و قرارش را از كف داده و دلش مي خواست شقايق را دلداري دهد و به او بگويد كه همه اين رفتارش به خاطر اين بوده كه شقايق دست از نامهرباني هايش بردارد ولي نمي توانست چون مي بايد منتظر حركتي ديگر از جانب او مي شد.
پس از مدتي شقايق دست هايش را به سوي شهروز دراز كرد و گفت:
- نمي خواي مث هميشه دستامو بگيري؟ از من بدت مياد؟
شهروز سرش را تكان داد و چون ديگر كنترلي از خود نداشت زير لب گفت:
- من از خدا مي خوام....

شقايق خودش را به سوي شهروز كشيد و گفت:
- پس چرا نمي ياي؟

شهروز از جايش برخاست به طرف شقايق رفت وقتي به مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي به سراپاي او انداخت برابرش زانو زد دستهايش را در ميان دست هاي گرم و مردانه اش گرفت و به ناگاه بغض سنگينش تركيد و گريستن آغاز كرد.
چهره اش را د ميان دست هاي ظريف و زيباي شقايق گذاشته بود و به زاري مي گريست
اين اشك غم نبود اشك شادي بود شهروز دريافته بود كه شقايق هنوز دوستش دارد و از اين خوشحال بود كه عاقبت انتظارش به سر رسيده و شقايق به سراغش آمده بود
شقايق سرش را ميان انبود موهاي مشكي و براق شهروز گذاشته بوي خوش موهاي شهروز را به درون مي كشيد و اشك مي ريخت
مدتي به همين شكل سپري شد سپس شقايق دوباره بسته ها را به دست گرفت سكوت را شكست و گفت:
- حالا اينا رو ازم مي گيري؟
- آره عزيزم اره فداي شكل ماه و قلب مهربونت بشم

و پس از اينكه بسته ها را گرفت مدتي سكوت كرد و بعد گفت:
- چقدر اين مدت بهم سخت گذشت . پدرم دراومد تا تونستم جلوي خودمو بگيرم و بهت زنگ نزنم...قول مي دي ديگه اذيتم نكني؟ قول مي دي همون شقايقي باشي كه من دلم مي خواد؟

لخظه به لحظه هيجان دلدادگان قصه ما بيشتر و بيشتر مي شد و در اين زمان شقايق نفس نفس زنان گفت:
- آره ، اره ، به خدا قول مي دم هموني كه تو مي خواي باشم .شهروز باور كن كن بدون تو زنده نمي مونم

سپس رو به آسمان كرد و گفت:
- خدايا اين چه عشقيه كه توي دلم گذاشتي ...؟ من بالاخره از اين عشق ميميرم....

و شهروز عاشقانه دست هاي مهربان شقايق را به زير بوسه هاي گرم خود گرفت./...
ان دو ساعتي كنار هم نشستند و از دل عاشقشان براي هم سخن ها گفتند و همچون دو كبوتر عاشق در آسمان محبت دور هم چرخيدند و آواز عشق را به بهترين صورت ممكن در گوش هم ساز كردند.
فرشته سرنوشت باز هم از ديدن اين صحنه زيبا به وجد آمده و دور و اطراف انها مي گشت. به قدري اين صحنه ها برايش زيبا و خوش بود و به حدي در عشق شقايق و شهروز غرق گشته بود كه به هيچ وجه به آينده و حوادثي كه انتظار عاشق و معشوق ما را مي كشيد حتي نيم نگاهي هم نمي انداخت. او از همان لحظه انان خوش بود و لحظات چنين پر شور و حالي را با بهترين هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد. پس برايشان آرزوي روزهاي خوش بيشتري مي كرد و بوسه هايي گرم به روي سر هاي قشنگ و جوانشان مي كاشت...
حال شهروز در آن روز در توصيف نمي گنجد...شهروز در آن لحظات شور انگيز در عمق عشق غوطه مي زد و اميد نجاتش نيز نبود.


پس از آن روز ارتباط شهروز و شقايق بهتر از پيش شد شقايق از اين موضوع هراس داشت كه اگر روزي شهروز تركش كند چه خواهد كحرد؟ و به خاطر همين ترس روز به روز بيشتر به شهروز محبت مي كرد.
پس از گذشتن يكي دو ماه دوباره شقايق بناي ناسازگاري و آزار شهروز را گذاشت او به محض اينكه احساس مي كرد شهروز را در چنگ دارد و او را تحت هيچ عنوان از دست نخواهد داد اذيت و آزار او را آغاز مي نمود.
به همين ترتيب يك سال گذشت و شقايق و شهروز كماكان با هم در ارتباط بودند . شقايق هر جا كه مي رفت شهروز را هم با خود مي برد آنها در گوشه گوشه شهرر با هم خاطره داشتند و گاه لحظات خوش و گاه روزهاي تلخي را در كنار هم مي گذارندند.
به هر شكل روز ها مي گذشتند و شهروز با همه خلقيات شقايق كه چون هواي بهاري بي ثبات و متغير بود مي ساخت و دم بر نمي آورد شقايق نيز از همين موضوع سوء استفاده مي كرد وبر غصه هاي شهروز مي افزود
روي شهروز در يكي از ملاقاتهايشان خطاب به شقايق گفت:
- عيبي نداره عزيزم تو هر كاري با من بكني ناراحت نمي شم. چون مي دونم داري خودتو خالي مي كني اگه تو ناراحتي ها و غم ها تو سر من خالي كني بهتر از اينه كه بشيني و عصه بخوري و توي خودت بريزي يا اينكه با هاله دعوا و مرافعه كني و آخرش از پا در بياي و داغون بشي...من تحمل مي كنم تو هر كاري دلت خواست با من بكن ...من به خاطر دوست داشتن تو همه مصائب و سختي ها رو تحمل مي كنم

در اين زمان شقايق دست شهروز را در دستش گرفت و گفت:
- شهروز من...خوب مي دونم تو فرشته نجات مني هميشه به اين قضيه معتقد بودم و هستم كه تو يه چيزي توي روحيه و مردونگي ات داري كه مرداي ديگه ندارن...چيزي داري كه تو رو از مرداي ديگه متمايز كرده..من جلب همين خصوصيات منحصر به فردت شدم.

شهروز سرش را تكان داد و گفت:
- متاسفم كه نتونستم اون طوري كه بايد توي زندگيت مفيد باشم...منو ببخش

شقايق دست شهروز را فشرد نگاه عاشقش را به او انداخت و گفت:
- اصلا اينطور نيست تو هر كاري از دستت بر بياد يا حتي برنياد هم براي من انجام مي دي ديگه مي خواستي برام چه كار بكني؟

كمي مكث كرد و سپس افزود.:
- اصلا مي دوني چيه؟ وجود تو توي زندگي من باعث اتفاقات خوب زيادي در خود من شد...مثلا اعتماد به نفس منو زياد كرد منو از غم و غصه نجات داد باعث شد بدونم هميشه كسي هست كه اگه خواستم سر مو بذارم روي شونه هاش اون مي تونه تكيه گاه امن من باشه و خيلي چيزاي ديگه

شهروز دست شقايق را بوسيد و گفت:
- تلاش من هميشه براي همين بوده كه تو اطمينان داشته باشي كسي هست كه در موقع لزوم بتوني بهش تكيه كني...شقايق من دوستت دارم
- به اندازه تموم زندگيم دوستت دارم..دلم مي خواست دوتايي با هم توي دريا مي افتاديم و در حال غرق شدن بوديم اونوقت من تورو نجات مي دادم و خودم به جاي تو غرق مي شدم. او ن موقع بود كه مي فهميدي فدا شدن يعني چي...به خدا دلم مي خواد فدات بشم ..در راه عشق تو مردن براي من افتخاريه....
- شقايق كه از سخنان شهروز به وجد آمده بود گفت:
- منم دوستت دارم اگه دوستت نداشتم به خاطر تو پي خيلي مسائل و حرفاي احتمالي رو به تنم نمي ماليدم..مثلا همين ديدارها پي در پس تو مي دوني توي اين شهروز بزرگ اگه كسي از خانواده ما من و تو رو با هم ببينه چه وضعيتي برام پيش مياد؟

و پس از اينكه دقيق تر به چشماي شهروز ديده دوخت ادامه داد:
- من از عشق تو نسبت به خودم با خبرم و دقيقا مي دونم چقدر دوستم داري، هميشه هم تلاش اين بوده كه اين نكته رو بپذيرم و قبول داشته باشم كه تنها كسي كه حامي و پشتيبان منه تويي...تنها كسي كه منو براي خودم دوست داره تويي...عشق به معناي واقعي رو تنها توي قلب تو بايد جستجو كرد چون هيچ جاي ديگه پيدا نمي شه هر وقت هر جايي حرفي از عشق و عاشقي زده ميشه يا ترانه عاشقونه مي شنوم يا داستان عشقي مي خوانم ياد تو مي افتم.ولي حيف كه نمي شه از تو جلوي كسي حرف بزنم....

شهروز لبخندي زد و گفت:
- هميشه دوست دارم روحت رو ارضاء كنم...چون كسي كه روحش ارضاء شد به هيچ چيز ديگه احتياجي نداره....
- اصلا مي خواي راستش رو بدوني؟...من تحت هيچ عنوان ول كن تو نيستم...

در قلب شهروز از سخنان شقايق هياهويي بر پا شده بود ولي با اينحال هميشه مي ترسيد كه شقايق را از دست بدهد
آنها در استانه ورود به پنجمين سال آشنايي شان بودند و شهروز از اينكه توانسته است چهار سال شقايق را تحت هر شرايطي براي خودش حفظ كند خوشحال بود گاهي احساس مي كرد در طول اين چهار سال با چنگ و دندان شقايق را براي خود نگهداشته ولي با همه اينها از نتيجه كارش راضي بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید