نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و ششم


تا نيمه هاي شب دلدادگان قصه ما كنار دريا باقي ماندند و از با هم بودن لذت ها بردند و بعد به قصد اينكه براي ديدن سپيده صبح بيدار شوند و به كنار دريا بيايند هر يك در بستر خود خزيدند.
هنوز هوا تاريك بود كه شهروز با صداي گرم و دلنشين شقايق از خواب بيدار شد:
- شهروز جام... شهروزم...پاشو عزيزم الان خورشيد در مياد و طلوعشو نمي بينيم ها
او به اتاق شهروز آمده و به نرمي و با محبت از خواب بيدارش مي كرد شهروز چشمانش را بر وي چهره زيبا و گشاده شقايق گشود ابتدا نمي دانست كجاست و فكر مي كرد خواب مي بيند اما پس از چند ثانيه به خاطر آورد كه در شمال و در ويلاي شقايق به سر مي برد با به ياد آوردن اين نكته لبخند شيريني به روي شقايق پاشيد و بلافاصله در بستر نشست سپس بر خاست به سرعت دست و رويش را شست و به شقايق كه در اين فاصله خودش را كنار سكوهاي دريايي رسانده بود پيوست.
از دو فنجان قهوه گرمي كه روي سكوها به چشم مي خورد مشخص بود كه شقايق خيلي زودتر بيدار شده و اين نشاندهنده ميزان عشقش به شهروز بود چرا كه شقايق به هيچ وجه از خوابش نمي گذشت.
شهروز كنارش نشست و با لحني ملايم و آرام گفت
- صبحت بخير عزيزم...از اينكه امروز صبح چشممو به روي تو باز كردم سراپاي وجودم لبريز از عشق و اميده....

شقايق خنديد و در حاليكه فنجان قهوه را به دست شهروز مي داد گفت:
- ميدوني عزيز دلم از وقتي كه بيدار شدم و بالاي سرت اومدم تا همين حالا داشتم فكر مي كردم اگر از تو كوچكتر بودم و با تو ازدواج مي كردم و زن تو بودم با تو كه اينهمه دوستم داري چقدر خوشبخت مي شدم....يعني خوشبخت ترين زن عالم.....مگه هر زني از شوهرش چي ميخواد؟ بجز محبت و عشق كه تو نسبت به من بيشترينش رو هم داري...؟!

شهروز كه از اين جمله انهم در ان وقت صبح دچار شور و شعفي ژزرف شده بود دست شقايق را به دست گرفت و گفت:
- همين حالا هم مي توني اين كار رو بكني بهت قول مي دم اگه اين كار رو انجام بدي خوشبخت ترين زن عالمت مي كنم...خودت قضاوت كن اين اندازه اي كه الان دوستت دارم وقتي تمام و كمال مال خودم بشي خيلي بيشتر از اينها دوستت خواهم داشت من به خاطر اينكه هوايي نشي نمي تونم محبتممو اونجوري كه توي دلمه بهت ابراز كنم ولي اگه زنم بشي بهت قول مي دم زندگيت بهشت موعود بشه.

قطره اي اشك گوشه چشمان شقايق درخشيد به زحمت لبخندي به لب آورد و گفت:
- همه اين حرفا رو خوب مي دونم اما حيف كه دست ما كوتاه است و خرما برنخيل....من نمي تونم تو رو استثمار كنم تو جووني راه درازي پيش روت داري من به خودم اجازه نمي دم سد راه زندگيت بشم فقط دلم مي خواد هميشه در كنارت باشم و از گوشه اي شاهد موفقيت ها و خوشبختي تو باشم....

شهروز ميان سخنان شقايق پريد و گفت:
- من تنها در كنار تو مي تونم خوشبخت باشم بيا و در حق من محبت كن اين خوشبختي رو هرگز از من نگير

شقايق مدتي ساكت بود و پس از چند دقيقه به ناگاه پرسيد:
- شهروز اصلا اين عشق چيه كه وقتي مياد همه چيز را از ادم ميگيره و يه چيزاي ديگه به آدم مي بخشه..!؟

شهروز خنديد و پاسخ داد:
- فلسفه اش طولانيه حوصله داري يه مقدارش رو برات بگم؟

شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
- آره بگو خيلي دلم مي خواد فلسفه عشق رو از زبون تو بشنوم

و شهروز شروع به تفسير عشق كرد:
- عشق آرزوست و آرزو همه يك احساس بنابر اين هر گاه احساسي عميق بر تو حاكم مي شود چيزي آرزو مي كني عشق در حقيقت مطلق است اما مفهوم آن به تناسب آگاهي فرد تفاوت مي كند هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روحش به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر جاي شكوفايي برايش باقي نمانده است. عشق از مجراي عقيده ظهور نمي كند از مجراي عمل ظاهر مي شود مرجعيت و مقام نمي شناسدبلكه موضع درياف است و فعاليت...اين عشق است كه براي اذهان ما نشاط به ارمغان مي آورد و ما را قادر به شكوفايي مي سازد تنها راه كسب عشق از طريق عرضه عشق ميسر مي گردد هر چه بيشتر ايثار كني بيشتر مي گيري و تنها راه ايثار عشق اين است كه خود را آنچنان از آن سرشار كني تا از تو لبريز شود و به مغناطيس عشق مبدل شوي اگر بتواني عشق را در تماميتش ببيني همه چيز را خواهي دانست و گر نه تا ابد در جهان تاريكي و بلا رنج خواهي كشيد عشق همه چيز را زيبا مي كند و نفس تقدس به خاكي كه بر آن قدم مي گذاري مي دمد با عشق زندگي مالامال از شكوه و سربلندي است كسي كه عاشق مي شود بايد خودش را براي پرداخت تاوان آن عشق آماده سازد كه عشق همانطور كه لذت و شادكامي در پي دارد غم و سردرگمي نيز به دنبال خواهد داشت اما غم عشق چه غم شيريني است و چه گوارا به كام دل عاشق مي ريزد حتي اگه دل عاشق را بشكند... چرا كه هر چيز شكسته اش بي خريدار است، مگر دل كه شكسته اش قيمتي تر است و خدايش دوست تر دارد.... وقتي عشق در قلب آدمي خانه مي سازد حال دل دگرگون مي شود چه انقلاب ها چه سوزش ها چه خوشي ها چه غم ها و چه شادي هايي فضاي آن را در بر مي گيرد اوقات خواب و بيداري و ساعات روز و شب به گونه اي ديگر مي گذرد و افكار و تصورات و روياها و ارزوهاي آدمي رنگ تازه اي به خود مي گيرد....
در اينجا شقايق سخنان شهروز را قطع كرد و گفت:
- وقتي با اين لحن حرف مي زني قدرت كلامت خيلي بيشتر ميشه مث كساني كه آدمو موعظه مي كنن....

شهروز خنديد و شقايق افزود:
- پس دوست داشتن چيه؟ چه فرقي بين دوست داشتن و عشق هست؟ آيا دوست داشتن همون عشقه؟!

شهروز كمي انديشيد و به سخنانش ادامه داد:
- عشق مجازي و دوست داشتن هرگز با هم يكي نيستند عشق در مقام مجازي يك جوشش كور است پيونديست از سر نابينايي و دوست داشتن پيوندي است خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال عشق از غريزه آب مي خورد و هر چيز از غريزه آب خورد بي ارزش است. دوست داشتن از روح طلوع مي كند تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد. عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و سال ها بر آن اثر مي گذارد و دوست داشتن در وراي سن و مزاج...عشق يك فريب بزرگ و قوي است، دوست داشتن يك صداقت صميمي .....عشق خشن و تند است و در عين حال ناپايدار دوست داشتن به لطافت جان مي گيرد ، لطيف و نرم است و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان...عشق نيرويي است كه عاشق را به سوي معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبعه ايست در دوست كه هر چند هم به او پشت كند به رسم وفاداري باقي مي ماند. عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست...عشق ذلت جستن دوست داشتن پناه جستن....عشق جابه جا مي شود ، سرد مي شود، مي سوزاند ، دوست داشتن از كنار دوست خويش بر نمي خيزد سرد نمي شود كه داغ نيست، نمي سوزاند كه سوزاننده نيست...در دوست داشتن بوي خيانت به هيچ وجه به مشام نمي رسد ولي در عشق خيانت را به وفور مي توان يافت ... و من اينگونه بر احساس خودم نسبت به تو نام دوست داشتن مي گذارم اما در مقام معنوي ، نام عشق.....

سپس چرعه اپاياني قهوه اش را فرو داد و افزود:
- والاترين صفت خداوند عشق است. عشق معنوي عظيم ترين و ماورايي ترين نيرو در همه كائنات است .. صفات الهي از مجراي عشق همچون آفتاب صبح مي درخشند اگر بتواني عشق را بدون قيد و شرط به درون قلبت راه دهي هر آنچه در عالم هستي وجود دارد جذب تو مي شود اگر حقيقت خلوص در عشق را يافتي بدان كه خداوند تا ابد با توست..عشق قلب را الهام مي بخشد و ابتدا در قالب عشق انساني ظاهر مي شود اين عشقي است كه در طلب خدمت معشوق همسر ، فرزندان ، بستگان، دوستان و ايده آل هاي انساني است آنگاه قلب با از خودگذشتگي و ايثار تصفيه مي شود و عشق آن را تصاحب مي كند...عشق جوهر و روح زندگي هر چيز و هر كسي است كه در جهان هستي حضور دارد اما خود بي تغير و لايزال است. عشق والاترين و با ارزشترين كالاهاست و ريشه در خانه خدا دارد.عشق در هر دلي كه شكوفه كرد، روح را به عاليترين درجات كمال رهنمون مي شود در قلبي كه منزلگاه عشق است همه فضائل نيكو نيكي ها وجود دارند و همه خصلت هاي زشت و ناپسند پژمرده شده مي ميرند مي گويند عشق مرزي ندارد و حدي نميشناسد، به هيچ شرطي محدود نمي شود و همانند منشا خود خدا در تمامي جنبه هاي منفعت بارش حاضر مطلق قادر مطلق است هر موجي از عشق كه در دل عاشق بر مي خيزد با خود پيام شادي و شعف از جانب معشوق به ارمغان مي اورد و هر فكري كه بر چنين قلبي خطور كند نشاني از عملي نيك و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقيقي عشق اين است كه عاشق را به نواحي متعالي عشق رهنمون شود و راهرا به سوي وراي اقاليمي كه در ان تزوير ، كذب و هر چيز نادرست پيدا مي شود باز كند...پس كسب دانش و كاربرد عشق در عاليترين گنبد بهشتي يعني رستگاري كامل و حقيقي است...

شقايق ديگر چيزي نگفت و ديده به افق شرق دوخت. او دست شهروز را در دست داشت و به گرمي مي فشرد
شهروز نيز ديده به دريا و خاور دور داشت و به دنبال افق گمشده عشقش مي گشت تا شايد خورشيد عشق از آنجا طلوع كند و زندگي مبهم عاشقانه اش در صبح اميد و عشق رنگ تازه اي به خود بگيرد...
دريا در آن تاريكي نزديك سپيده صبح حالتي رعب انگيز داشت به اين مي مانست كه هر لحظه ممكنست پيكره اي غول اسا در دل آن بيرون بيايد به ساحل قدم گذارد و همه چيز را زير گام هاي بزرگ خود له كند....
ارامآرام آسمان دريا به رنگ لبهاي شقايق سرخ شد و عطري دل انگيز تمام فضاي اطرافشان را در بر گرفت شقايق و شهروز غرق نگاه به طلوع خورشيد بودند و از اين منظره خارق العاده لذت مي بردند.
در دوردستها قايقي چوبي به چشم مي خورد كه در افق با اواز امواج دريا بالا و پايين مي رفت و به نرمي مي رقصيد
ناگاه شهروز به آرامي به شقايق گفت
- اين طلوع خيلي قشنگه ولي او ن طلوع عشق من كه تو هستي و من هميشه اين طلوعو با تو دارم چيز ديگه اس ...شقايق تو براي قلب مكن همون خورشيدي كه هميشه بي غروبي...

قطره اي اشك در شيار گونه هاي شقايق نمايان شد و او دوباره مشغول تماشاي منطره طلوع خورشيد گشت.
رفته رفته سپيده صبح ازفلق نمايان مي شد و افق شرق را نور نارنجي رنگي در بر مي گرفت . نور لحظه به لحظه بالاتر مي آمد و لحظه اي رسيد كه گويي تشتي از آتش از سوي مشرق سطح دريا را فرا مي گيرد. فلق و دريا يكپارچه آتش شده بودند. چه صحنه با شكوه و پر عظمتي است صحنه طلوع و غروب خورشيد در دريا..گويي خورشيد از خوابي عميق بيدار شده و براي شستن دست و رويش تن به دريا سپرده است
خورشيد بالا و بالاتر آمد و شيارها و خطوطي از نور بر روي سينه آرام دريا پديدار كرد. جريان هاي آب و امواج در مسير نور خورشيد چون ستاره مي درخشيدند و طبيعي زيبا را به رخ مي كشيدند گويي دريا جان دارد و پس از ديدن نور خورشيد صبح گاهي به استقبالش شتافته و به او خوش آمد مي گويد...
اين صحنه ها عشق را در قلب هاي جوان و عاشق دلباختگان داستان به حد اعلاي خود مي رساند و انها را به مرز جنون مي كشاند صحنه هاي دلدادگي انها نيز در آن طلوع زيبا ديدني بود...
شهروز و شقايق سه روز به يادماندي و خاطره انگيز را در كنار هم در ويلاي ساحلي گذراندند و صبح روز پنج شنبه زمان بازگشت فرا رسيد. آنهااز شب گذشته وسايلشان را جمع آوري كرده پس از ديدن طلوع آفتاب آماده حركت بودند
آن روز به هنگام طلوع آفتاب شهروز دستش را روي شانه شقايق گذاشت و گفت
تنها دليل زندگيم با يه غمي دوستت دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت رو وقتي ميارم
شقايق خنديد و به بهانه ديدن طلوع رويش را از شهروز برگرداند تا او قطره اشكي كه از شيار گونه هايش فرو مي چكيد را نبيند...
هيچ يك دوست نداشتند از آن بهشتي كه در اين چند روز در كنار هم ساخته بودند جدا شوند اما چه مي توانستند بكنند...؟ تقدير بود و سرنوشت كه آنها را به هر سويي كه مي خواست مي كشيد....
گاه از گذشت لحظه ها و روزها اينطور به نظر مي رسيد كه زندگي جز خوابي نيست. لذايذ پايدار نيستند .پس از سپري شدن هر لحظه جز خاطره اي از آن به جاي نمي ماند...شهروز نيز به هنگام طلوع سپيده صبح آن روز به همين مسائل مي انديشيد....
شقايق هم با اينجال كه خستگي از تن و روحش كالما به در رفته و روحيه تازه اي يافته بود دلش نمي خواست به تهران بازگردد...
شهروز در اين چند روز به هيچ وجه اجازه نداده بود شقايق دست به كاري بزند و خودش به تنهايي به تمام امور رسيدگي مي كرد.
چه لحظات خوشي بر آنها گذشت و حال هيچ كدام دوست نداشتند ان محيط را ترك كنند از همه مهمتر اين بود كه پس از رسيدن به تهران باز بايد از هم جدا مي شدند....
به هر شكل ممكن ويلا را ترك گفتند و به خاطر اينكه تا رسيدن به مقصد در كنار يكديگر راحتتر باشند به پيشنهاد شهروز ار نوشهر تا تهران با يك اتومبيل دربستي آمدند در طول راه دستهايشان در هم بود و چيزي نمي گفتند همين سكوت ميانشان سخنها رد و بدل مي نمود آنها در عشق در مرحله اي قرار داشتند كه از راه نگاه و دل با هم سخن مي گفتند و راز دل را براي هم فاش مي نمودند...
در ميان راه مقابل رستوراني توقف كردند و صبحانه خوردند و باز جاده بود و التهاب رسيدن.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید