نمایش پست تنها
  #60  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


شیما سریع به اتاق آمد . وقتیعکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا درآغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با اینکارهای تو فرهاد زنده نمی شه.

با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوضشده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخهچرا...

شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه توزن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جاخوردم.
سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها دراتاقم می مونه.

شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتارخشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
مادر با ناراحتی به اتاقمآمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنانصحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح بهعموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.

با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
مادر با ناراحتی گفت : فکر نمیکردم تو ناراحت شوی.
گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم واینکه من و رامین با هم اختلاف...
مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بیخود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ،بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلاو رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشترناراحت نکنی.

با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
مادربا نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و دراتاقم ماندم.
فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولیاو خیلی سرد جوابم را داد.
وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه میکردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامینهمینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.

از حرکات سرد و خشن او اعصابم خردشد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولیرامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود رابرداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و باناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولیهر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان منباشی.

لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبهکه قبلا زن داشته ای.
با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگهنیستی.
گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.

رامین سکوت کرد و بدونتوجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سراو بیرون آمدیم.
وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولیبرداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجهبه من آن را خرید.

حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آنرا برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت وخیلی عصبانی بود.
موقع ناهار به رستوران رفتیم.
رامین پرسید چه می خوریدسفارش بدهم.

شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردیانداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادترا دارم.
رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.

گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی ازاین به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
چیزی نگفتم. ولی به خاطراینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
رامین ازخشم صورتش سرخ شده بود.

لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح میلرزید.
خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتارسرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
رامین و لیلا ما را تا جلویدر خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هردو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیضگوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
چیزی نگفتم.

مادرپرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
شیما باصدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد وبا عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را بهپای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
مادر با ناراحتیگفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.

شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانومچون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخابمی کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروسنیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یکراست به اتاقم رفتم.
مادرم داشت گریه می کرد.

شیما پشت در اتاقم آمد و بافریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه میکنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحتمی کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخافسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامینرا بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد میکنی.

سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غمبود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ماآمدند.
آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعتفروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم کهاین ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعترا به دستت ببندم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.

دستم را گرفت و ساعت را بهدستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
مسعود پرسید : پسآقا رامین کجا تشریف دارند.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهمسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمیتوانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
آقای شریفی و مسعود با همصحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطیمی کرد.

آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
صدایگفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .

رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت بههیچکس فکر نمی کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتتمنو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابممی دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکرنمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتیصورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامینوارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورتزیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چوناو هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.

وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد وآرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریهکردنت آمدم.

لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
همهبه خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفتو رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.

از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم وبرای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .

آقای شریفی جاخورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آخر شب بود که رامین و خانوادهاش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید