نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 23

فرهاد لبخندي زد و همراه هومن رفت. هميشه از آرامش و خونسردي اش خوشم مي ‌آمد آن قدر غرور داشت كه از چيزي شكايت نمي كرد و هميشه با جذابيت مردانه اش لبخند مي زد
من و ياسمن لباس هاي راحتي تري پوشيديم موهايم را بافتم تا مزاحم دويدنم نباشد ياسمن گفت:
- هوس كرده ام آن قدر لب دريا بدوم كه نفسم بند بيايد
خنديد و از ساكم پلووري سرمه اي در آوردم با شلوار جين آبي پوشيدم ياسمن نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت
- طفلك فرهاد تو را مي بيند و فقط مي تواند نگاهت كند كاش زودتر ازدواج مي كرديد هستي مي دانم الان با وجود شهريار حال خوشي ندارد.
گفتم:
- چه طور وقتي نسترن و لادن جلوي من رژه مي روند حال من خوش است؟ حالا فرهاد هم بايد شهريار را تحمل كند در ثاني شهريار كه كاري به كار او ندارد
- همين كه هر جا كه تو هستي او هم هست براي عصبانيت فرهاد كافيست
از پنجره شهلا را ديدم كه لب دريا نشسته صدايش كردم برايم دست تكان داد و اشاره كرد كه به نزدش بروم به ياسي گفتم
- دلم براي شهلا مي سوزد دست خودش نيست هر چه در دلش باشد سريع بع زبان مي آورد عمه نبايد جلوي همه ضايعش مي كرد
- ولش كن بابا اون الان يادش رفته كه چي شده دلم مي خواهد اين سه چهار روز كه اين جا هستيم خوش باشيم.
در حين پايين رفتن از پله ها شهريار كه روبروي پله ها نشسته بود به من نگاهي كرد و لبخند زد بي اختيار در جوابش لبخند زدم كه از ديد فرهاد پنهان نماند فرهاد برخاست و از اتاق بيرون رفت پدر مسعود گفت:
- كجا هستي جان؟ عصرانه حاضر است چيزي بخوريد بعد برويد.
تشكر كردم و به ياسمن گفتم:
- بيا ياسي، نمي شود تعارف اقا محموود را رد كرد، بنشين چيزي بخوريم
نشستيم و نگاهي دور تا دور سالن انداختم اتاق هاي خواب در طبقه بالا قرار داشت و اشپزخانه اپن در قسمت اخر سالن بود سالن با چند دست كاناپه و راحتي پوشانده شده بود و يك ميز ناهار خوري با صندلي هاي اضافه در قسمت ديگر سالن قرار داشت پرده هاي آبي پنجره ها با روكش كاناپه هماهنگي داشت.شومينه اي زيبا كه در آن فصل هنوز روشن بود و زيبايي اتش ادم را گرم مي كرد بعد از خوردن كمي سالاد الويه با ساندويچ به ياسمن گفتم:
- بلند شو ياسي دلم مي خواهد زودتر دريا را ببينم بويش دارد ديوانه ام مي كند
شهريار گفت
- چه طور است همه با هم به لب دريا برويم و پياده روي كنيم غروب دريا ديدني است
همه ازپيشنهاد او استقابال كردند وبرخاستند تا در هواي ازاد بهاري نفسي تازه كنند.
با ياسمن مسابقه گذاشتين كه زودتر به شهلا برسيم و شروع به دويدن كرديم شهلا ما را ديد كه به طرفش مي دويم برخاست و او هم به طرف مخالف دويد هر سه به دنبال هم مي دويديم و جيغ مي كشيديم خسته و عرف كرده به روي شن هاي ساحل ولو شديم. بوي دريا و ابي گسترده اش جلوه اي از طبيعت پاك و آرامش بخش بود.
هواي گرفته و باراني شمال خبر از امدن باران مي داد سوز زمستان با وجود بهار ادم را مي لرزاند به اسمان نگريستم و گفتم:
- به زودي باران مي بارد اسمان بدجوري دلش گرفته است
ياسمن گفت:
- اره فصل بهار اسمان شمال بيشتر باراني است
گفتم:
- من كه از موقع امدن خورشيدي در اين اسمان نديدم شهريار غيب گفته كه غروب دريا ديدني است؟ چه غروبي؟ چه خورشيدي؟
شهلا دوباره با لحن بي پروايش گفت
- طفلك هذيان مي گفت، وقتي تو را مي بيند مرضش عود ميك ند هستي
از دور هديه و مسعود دست در دست هم نمايان شدند انگار به حز خودشان كس ديگري را نمي ديدند شهلا با ديدن آن دو سرش را تكان داد و گفت:
- خوش به حالشان چه دنيايي دارند كيف مي دهد ادم در اين هوا با مرد محبوبش قدم بزند
ياسمن با حالتي شيطنت بار گفت
- كاري ندارد شهلا بلند شو برو دست مش شعبون را بگير و قدم بزن
- الهي اين هومن خفه شه كه تو اين قدر دوستش داري
من گفتم:
- به داداش من چه كار داريد؟
و هر سه با هم خنديدند ياسمن دوباره گفت:
- نشستن و به اسمان ابري زل زدن كه مزه اي ندارد بلند شويد قدم بزنيم
سه تايي برخاستيم و شروع به پياده روي كرديم ياسمن كه تحت جادوي ابي و خاكستري دريا قرار گرفته بود رو به من كرد و گفت:
- هستي سوالي بپرسم صادقانه جواب ميدهي؟
- من به كي دروغ گفته ام كه به تو بگويم؟
- منظورم دروغ گفتن نبود دلم مي خواهد احساس قلبي ات را بدانم
- خوب بپرس
- تو چه قدر فرهاد را دوست داري
شهلا خنديد و مورچه اي را نشان داد و گفت
- اندازه اين مورچه خيالت راحت شد خانم كارآگاه؟
ياسي گفت:
- نه كار آگاه بازي در نمي اورم مادرم تازگي ها بر سر ازدواج فرهاد بدجوري پيله كرده است فرهاد هم ان را نشنيده مي گيرد و امروز و فردا مي كند دلم مي خواهد بدانم كه اين مسئله براي هستي چه قدر اهميت دارد ايا ان قدر هست كه به ازدواج بيانديشد و فرهاد را از اين سردرگمي نجات دهد؟
مي دانستم كه نظر عمه كسي جز من نيست و مي دانستم كه با نزديك شدن عروسي هديه عمه به هول و ولا مي افتد كه مبادا مادر مرا شوهر دهد. عمه مي دانست كه خواستگاران من از هديه بيشتر هستند شهلا نگاهي به من انداخت و گفت
- به نظر من هستي و فرهاد واقعا به هم مي آيند انگار خدا اين دو را براي هم افريده است هر دو تودار مغرور و يك دنده.
خنديدم وگ فتم:
- ممنون از اين همه لطف و عنايت
شهلا گفت
- يكدندگي و توداري تان به مادر بزرگ خدابيامرز رفته طفلك آقاجان چه كشيد تا مرد
هر سه زديم زير خنده و شهلا خيلي جدي گفت
- هستي بايد بگويم فرهاد در ميان دختر ها خواستار زياد دارد
گفتم:
- تو از كجا مي داني؟
- يك روز كه با لادن صحبت مي كردم گفت.
ياسمن جلوتر امد و دست هايش را به هم ماليد و گفت
- داداش خوشگلم همه جا هوادار دارد
شهلا گفت
- هول نشو از هواداري و خوشگلي داداشت به تو چيزي نمي رسه داشتم مي گفتم لادن مي گفت دختر خاله اش مونا در همان دانشكده اي دانشجو است كه فرهاد درس مي خواند مي گفت مونا مي گويد دختر ها خود را مي كشند تا فرهاد لبخندي بزند يا نگاهي بهشان بياندازد به قولي بين دختر ها از شيك پوشي و زيبايي و جذابيت مردانه فرهاد سخن ها است.
حسادتم تا حدي تحريك شده بود اما با ايد آوري اين كه بين همه اين ادم ها فرهاد عاشق من است دلخوش شدم و لبخند زدم ياسمن به من نگريست و گفت:
- چيه هستي؟ ياد فرهاد افتادي؟
و شهلا با حرص گفت
- ياسمن يك بار ديگر فرهاد فرهاد يا داداشم بگويي مي زنم تو سرت تا خفه شي ! دختره نديد بديد انگار داداش همه مرده اند و اين يكي تو دنيا داداش داره تحفه!
بعد رو به من كرد و گفت
- اگر همين الان چند تا از سينه چاك هاي هستي را اسم ببرم دهنت بسته مي شود.
و سپس دستش را دور گردن من انداخت و گفت
- فرهاد به زيبايي و نجابتي هستي كجا مي توانست پيدا كند. همين الان ان اقا پسر كه با شاهرخ صحبت مي كند همه حواسش دائم اين جاست او يكي از خاطر خواه هاي هستي است
با حرف شهلا هر سه به شهريار نگاه كرديم راست مي گفت شهريار دست هايش را به سينه حلقه كرده و به ما مي نگريست شهلا گفت
- راستي فرهاد كو؟
- نمي دانم
- من ديدم كه از ويلا بيرون رفت حتما رفته هوايي بخورد
پياده روي جان از پاهايمان گرفته بود روي تخته سنگي نشستيم قطره ابي به صورتم خورد به اسمان نگاه كردم و گفتم:
- به نظرم بارش باران شروع شده بهتر است برگرديم خيس مي شويم.
شهلا گفت:
- كو باران ؟ حتما قطره اي از اب دريا به صورتت خورده نكند عشق مثل شهريار تو را هم دچار هذيان كرده است
باز هم اب به سر وصورتم خورد هوا رو به تاريكي مي رفت و همين امر مرا مي ترساند هنگام شب از دريا و صداي غرش موج هايش وحشت داشتم رو به ياسي و شهلا كردم و گفتم:
- ديديد گفتم بارش باران شروع شده
ياسمن گفت:
0 هستي جان شهلا پوستش از كرگدن است تا خيسي اب باران را روي پوست كلفتش احساس كند طول مي كشد
بعد رو به شهلا كرد و گفت:
- يعني تو اين قطره باران را حس نمي كني؟ كه يكدعفه اب زيادي به سرو صورتمان پاشيده شد . من با سرعت جا خلي دادم ياسمن و شهلا حسابي خيش شدند هر سه وحشت زده برخاستيم به عقب قدم برداشتيم كه برگرديم هوا تاريك شده بود وقتي برگشتيم سرم به جسمي برخورد كرد همزمان با جيغ من ياسي و شهلا هم جيغ كشيدند. سرم را بالا اوردم و ازديدن فرهاد كه در تاريكي به قيافه هاي وحشت زده ما مي خنديد به عقب پريديم. فرهاد از خنده ناي حرف زدن نداشت . ياسي و شهلا با غرولند به فهراد بد وبيران مي گفتندو چون خيس شده بودند و هوا كمي سرد بود به طرف ويلا دويدند. نگاهي به فرهاد انداختم و قصد رفتن به دنبال ياسمن و شهلا را كردم كه فرهاد محكم مچ دستم را چسبيد با شتاب مرا به دنبال خود كشاند چشمان شيطانو بازيگوشش در تاريكي برق مي زد گفتم:
- اني چندمين بار است كه مرا ترساندي.
سرش را روي شانه اش خم كرد و با مظلوميت گفت:
- تنبيهي بدتر از اين برايت در نظر گرفته بودم اما چون خيلي ترسيدي فعلا اين كافيست
- براي چه؟ مگر چه كار كردم؟
- به به به اون شهريار مگس لبخندهاي ويران كننده مي زني و خبر نداري كه مرا ناراحت كردي؟
- خيلي حسودي فرهاد
- جان فرهاد فداي اون فرهاد گفتنت بگو ببينم داشتيد از چه حرف مي زديد از عشق؟
- من نه! شهلا و ياسمن
- مگر انها هم مبتلا هستند
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید