نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما محمد حال دیگري داشت.حالی که خودشم نمیتوانست ان را توصیف کند احساس خوبی که گاهی اوقات سایه اي از
اضطراب ان را فرا میگرفت .درست مثل روزي افتابی که لکه اي ابر جلوي خورشید را بگیرد
محمد با این احساس کنار می امد و ان را بروز نمی داد اما شبها که این حالت به اوج خود می رسید او را وادار میکرد تا
پاسی از شب در اتاقش قدم بزند.محمد امیدوار بود با تمام شدن تعطیلات عید و رفتن به شمال این اضطراب پایان یابد و
او بتواند روال عادي زندگی اش را از سر بگیرد
با فرا رسیدن تعطیلات نوروزي خانواده رهام نیز طبق عادت هر سال به ویلاي با صفایشان در شمال رفتند و قرار شد
چند خانواده از اقوام نزدیک در این تعطیلات به انها بپیوندند.با اینکه وسایل راحتی و بساط مهمانی وامکان هرگونه
تفریح و سرگرمی وجود داشت اما فرشاد احساس میکرد که انسال مثل سال هاي گذشته نیست.برخلاف محمد او
احساس گنگ و نامطبوعی داشت.احساس میکرد زندگی برایش یکنواخت و خسته کننده شده است.حوصله تفریح و
سرگرمی و حتی مهمانی را هم نداشت.حتی به ورزش که انقدر علاقه داشت و به محض دیدن چند نفربساط فوتبال و
والیبال را راه می انداخت .
بی علاقه و بی توجه شده بود
کننده بود.روزها تا ظهر میخوابیدو بعد از ان یا تلویزیون تماشا میکردویا در محوطه جلو ویلا روي صندلی می نشست و
به جنگل چشم می دوخت حتی براي اینکه در جاده میان جنگل که ان همه به ان علاقه داشت قدم بزند حال و حوصله
نداشت . فقط گاهی کنار دریا میرفت و زود برمیگشت . او به دنبال چیزي بود که خودش هم نمیدانست ان چیست.از
روزها و شبهاي تکراري و بعد تر از ان مهمانی هاي پشت سر هم و خسته کننده بیزار بود و دلش سکوت و تنهایی را می
طلبید.با جمع بود اما خود را در جمع احساس نمیکرد
انسانی بود بی هدف و برنامه که رشته کار از دستش در رفته بود.
هواي لطیف شمال انقدر دلپذیر بود که هر جنبنده اي را به وجد می اورد.اما براي فرشاد از همان روز اول کسل کننده
بود و تصمیم گرفت روز دوم به تهران برگردد.احساس می کرد به سکوت احتیاج دارد که ان را فقط در تهران ودر جایی
بدون حضور دیگران پیدا خواهد کرد . وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش در میان گذاشت انان اعتراضی نکردند . زیرا بی
حوصلگی و بی تکلیفی او باعث نگرانیشان شده بود . منیژه عقیده داشت او به یه مسافرت خارج از کشور احتیاج دارد
تا بتواند روحیه اي تازه کند . اما فرشاد به هیچ وجه قصد نداشت به مسافرت برود و اصرار محمود و منیژه مبنی بر رفتن
او به اروپا بی نتیجه بود . فرشاد به ان دو گفته بود مسافرت بی فایده است زیرا اسمان همه جا همین رنگ است .این
طرز و فکر اخلاق فرشاد که همیشه عاشق تفریح و مسافرت بود براي محمود و منیژه غریبه بود.اما چاره اي براي ان نمی
دیدند جز اینکه او را به حال خود بگذارند تا دوباره خودش را پیدا کند
فصل پنجم:
روز دوم فروردین بود. هواابري بود و باران از صبح یکسره باریده بود. برخورد باران به تنه ي خیس خورده درختان
سپیدار و راش شفافیت خاصی ایجاد کرده بود و این وضوح و شفافیت در همه جا به چشم می خورد. مثل این بود که
باران, غبار و زنگ طبیعت را شسته و رنگ ملایم آن را پر رنگ تر کرده باشد. شیارهایی از آب روي آسفالت به راه افتاده
بود و در نهایت به جوي پرآبی که کنار خیابان روان بود می پیوست.
بارش باران در شمال یک اتفاق همیشگی به حساب می آید, اما این تکرار براي فرشته هیچ گاه عادي و بی ارزش نمی
شد. فرشته باران ا دوست داشت. آنقدر که وقتی باران می بارید, دوست داشت سرش را رو به آسمان بلند کند و همپاي
باران ببارد, وقتی کوچکتر بود همیشه فکر می کرد هنگامی باران می بارد که آسمان از غم و اندوه لبریز باشد. همیشه
در این هنگام براي آسمان دل می سوزاند. فرشته داراي طبع لطیف و حساسی بود. روح او چون پیکر ظریفش آسیب
پذیر و شکننده بود.
باران همچنان ادامه داشت .دل فرشته نیز همپاي آسمان گرفته بود .از یک طرف بیماري مادر و از طرف دیگر غمی گنگ
به خانه کوچک قلبش هجوم آورده بود .فرشته پشت پنجره اتاقش ایستاده بود وبه رقص برگهاي تازه شکفته در زیر
ریزش باران چشم دوخته بود.خانه در سکوتی سنگین فرورفته بود.مادر تازه داروهایش را خورده بود وبه خواب رفته
بود.بنابراین فرشته کاري نداشت تا انجام دهد جز اینکه بایستد وبه فکر فروبرود.هرکارمی کرد نمی توانست فکرش را از
خانه دوستش ترانه منصرف کند دلش آنجا بود واینکه آنجا چه خبر است .آن روز بله بران دوستش ترانه بود وبااینکه او
هم به این جشن دعوت داشت اما می دانست اگر هم بخواهد نمی تواند به آن جشن برود .غم عمیقی وجود فرشته را
گرفته بود باینکه سعی می کرد روز نامزدي دوستش خوشحال باشد اما قلبش شکسته تر از آن بود که بتواند جلوي
ریزش اشکهایش را بگیرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید