نمایش پست تنها
  #96  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

" برديا ده روز است كه مارا در اينجا زنداني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
" بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."

به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
" كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
" ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
" بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
" با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .

آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نچشيد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-24-2011 در ساعت 04:54 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید