نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 06-06-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض میعاد گاه فرهاد..تخت شیرین

تخت شیرین

اهل کرماشانم
شهر من کرمانشاه
تخت شیرین دارد
تخته سنگی که هزاران سال است
خفته بر ساحل رود
رود گاماسی آب
تخته سنگی ست بزرگ
صاف و سخت است و سترگ
تخته سنگی ست که میعاد گه فرهاد است
با که ؟
با مونس جانش شیرین
گر چه افسانه بود
عشق فرهاد به شیرین
ولی شیرین است
به عقب بر گردیم
روز گرمی ست و تابستان است
رفته شیرین لب این آب زلال
نگران منتظر فرهاد است
هوس آبتنی هم دارد
گرچه شیرین تنهاست
و بیابان خلوت
هوس آب تنی سخت بر او چیره شده
سبک عریان شده و داخل شط میگردد
غوطه در آب زند
مست و خرامان چون قو
تن سپرده ست به آب
تن همچون سیماب
مثل ماهی بی تاب
غوطه هایی زده چون ماهی و انگه به شتاب
خسته از آبتنی
آمده بیرون از آب
مست و شاداب رود با تن مانند بلور
روی آن سنگ سترگ
رایگان تن بسپردست به خورشید بزرگ
دستها زیر سر و غرق تماشا خورشید
خواب بر دیده او بنشیند
و بخوابد شیرین
ناگه از کوه بیامد فرهاد
تیشه بر دوش چو یک اشتر مست
یا نه چون اشتر مست
بلکه چون پیل دمان
خسته از شدت کار
خسته از سنگ تراشیدن بی اجرت و مزد
نه که بی اجرت و مزد
اجرتش دیدن یار
اجرتش دیدن شیرین عزیز
لیک شیرین عزیز
بیبخبر خفته به سنگ
مات و حیران شده فرهاد جوان
زان تن و آن بدن و آن همه حسن
از همه حسن خدادادی او
لحظه ای غرق تماشا فرهاد
محو آن لجه نور
محو آن آتش طور
محو تندیس بلور
محو آن حور برون آمده از خلد برین
به خود آید ناگه
مرد مبهوت جوان
بانگ بر او بزند وجدانش
که جوانمردی چیست؟
به کجا رفت همه خصلت مردانه تو
چه شد آن شرم و حیا
آن جوانمردی تو
بانگ وجدان چو به گوشش برسد مرد جوان
روی برگرداند و به او پشت کند
خم شود نرم و سبک
زیره سنگی ز زمین بردارد
نرم و آهسته به پشت سر خود اندازد
زیره سنگ آید و بر سینه شیرین افتد
بت ارمن ناگه
شده بیدار ز خواب
جامه پوشد به شتاب
خیزد از جای به تندی
ز خجالت شده آب
برود جانب فرهاد که بس دور شده
بانگ بردارد و گوید که بیا فرهادم
شرمسارم که در این برکه به آب افتادم
حال پوشیده و خجلت زده و منتظرم
باز برگرد فرهاد
دیده ها دوخته بر روی زمین
به تماشا .شیرین
به تماشا بت چین
آن مه زهره جبین
به تماشای قد و قامت آن سینه باز
پس رود جانب فرهاد
به صد عشوه و ناز
دست در دست هم آیند به نزدیکی رود
بنشینند به تخت شیرین
به همان سنگ بزرگ
دست در دست هم و دیده به بگذشتن آب
راز دل میگویند
هر دو مستند و جوان
مست یک عشق بزرگ
مست یک عشق حقیقی نه هوس
دل عشاق حقیقی ز هوس بیخبر است
و به قول شاعر
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از فرانک سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید