نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل هفدهم
دليل نفرت لادن را از خودم نمي دانستم الان هم لادن با من زياد خوب نيست. خب همه آدم ها در انتخاب ازادند من و لادن همزمان فرهاد را دوست داشتيم اما بي تفاوتي فرهاد نسبت به لادن باعث نفرت او از من مي شد و محبت عميق فرهاد به من او را جري مي كرد شام را با سر وصداي زياد خورديم مادر پدرهايمان شاد و سرخوش با هم گفتگو مي كردند. بعد از شام نسترن به فرهاد گفت:
- فرهاد خان مي شود كمي برايمان ساز بزنيد؟
و بعد رو به مه ما كرد و گفت
- شب ها صداي ساز فرهاد خان تا خانه ما مي آيد و ما را هم بي بهره نمي گذارد
فرهاد گفت
- شرمنده نمي دانستم براي همسايه ها مزاحمت دارم
نسترن با خجالت گفت:
- اوه نه! اتفاقا من با صداي ساز شما ارام مي شوم
شهلا پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- چه لوس انگار صداي ساز آدم را ارام مي كند
ياسمن صدايش را پابين آورد و گفت
-زشته شهلا ناراحت مي شود
فرهاد برخاست تا به اتاقش برود و سازش را بياورد در همين لحظه تلفن زنگ زد و فرهاد بعد از گفتگويي كوتاه رو به همه كرد و گفت
- با عرض معذرت براي يكي از دوستانم مشكلي پيش امده و من بايد به كمكش بروم ببخشيد كه تنهايتان مي گذارم
همه با او خداحافظي كردند و او از خانه بيرون رفت
ياسمن با اصرار از من خواست كه آن شب را پيشش بمانم از مادر اجازه گرفتم و مادر موافقت كرد و مقداري هم پول به من داد تا فردا كه با ياسمن به خريم مي روم لباس و كفش بخرم
به طرف اتاق ياسمن رفتيم اتاق فرهاد درست روبروي اتاق ياسمن بود دلم برايش پر كشيد كاش به كمك دوستش نرفته بود آن وقت مجبورش مي كردم برايم ساز بزند صداي گيتارش اواي گلويش فقط براي من باشد ياسمن شير كاكائو و شكلات را روي ميز گذاشت و گفت:
- بخور هستي ، الان ميروم تخمه مي آورم با اين كه خيلي خسته ام و مادر از صبح ازم كار كشيده ولي دلم مي خواهد امشب را خوش باشيم
روي تخت دراز كشيدم و دست هايم را زيرسرم قرار دادم ياسمن لباس راحتي از كشوي ميزش در آورد و گفت:
- هستي اين ها را بپوش راحت ترند
و بعد دوباره گفت:
- هستي مي بيني فرهاد چه قدر هوايت را دارد؟ خوش به حالت واقعا عاشق توست. امشب وقتي گفتم هستي سرش درد ميكند ان قدر ناراحت شد كه فكر كردم سر خودش درد گرفته
لبخندي زدم و گفتم:
- حس من هم به او همين قدر قوي است
ياسمن دراز كشيد و گفت:
- چه قدر خسته ام هستي تا تو مي روي اشپزخانه ظرف تخمه را بياوري من هم يك چرت مي زنم
غرغر كنان گفتم:
- اه ، ياسي تو چه قدر تنبل شدي مثلا من مهمانم
- برو بابا چه مهماني تا چند وقت ديگر صاحبخانه مي شوي زن داداش
خوشم امد حس اين كه شايد روزي عروس آن خانه شوم دلم را لرزاند از پله ها پايين رفتم طفلك عمه از خستگي زود خوابش برده بود به آشپز خانه رفتم و دستم را در جستجوي كليد برق به ديوار كشيدم كه ناگهان دستي محكم دستم را گرفت از ترس جيغ كوتاهي كشيدم و به عقب پريدم دهانم خشكم شده بود
چراغ روشن شد و فرهاد را ديدم كه با تعجب به من نگاه مي كرد به طرفم امد و گفت
- تويي هستي من را ببخش فكر كردم ياسمن است كه آمده چيزي بردارد تو اين جا چه كار مي كني
روي صندلي نشستم و گفتم
- بار دوم است كه اين طور مرا زهره ترك مي كني فرهاد كي برگشتي؟
روي صندلي كنار من نشست و گفت:
- تازه رسيدم آمدم آب بخورم كه پايم به چيزي خورد و با ديدن آن شي به ياد صاحبش افتادم و در تاريكي نشستم و داشتم به او فكر ميكردم اين براي توست؟
دستش را باز كرد و من گوشواره ام را دردستش ديدم
دستم را به لاله گوشم كشيدم بله جاي گوشواره خالي بود
دستم را به طرفش بردم كه لنگه گوشواره ام را بردارم كه ناگهان مشتش را گره كرد و دستش را عقب كشيد جا خوردم نگاهش كردم
با ديدن چهره متعجبم لبخندي زد و گفت:
- گوشواره ات امانت پيشم مي ماند تا وقتي كه انگشترش را برايت باورم قبول؟
بدنم سست شد هبود پلك هايم را به علامت مثبت بستم و باز كردم
دلم مي خواست اين نگاه تا ابد طول بكشد لنگه ديگر گوشواره را در اوردم و به دستش دادم و گفتم:
- اين هم پيش تو باشد وقتي كه سرويس كامل شد برايم بياور و من منتظر آن روز هستم
نگاهي به گوشواره ها انداخت و گفت:
- انگشتر گردنبندي به شكل همين قلب كه دورش پر از نگين هاي سفيد است را سفارش مي دهم تا برايت بسازند و بعد مي آيم تا براي هميشه با هم باشيم
خنديدم و از شرم برخاستم و با سرعت به اتاق ياسمن رفتم ياسمن هفت پادشاه را خواب مي ديد پنجره را باز كردم و هواي خنك آخر اسفند را به ريه هايم كشيدم احساس گرما تمام تنم را مي سوزاند و داغ تار از همه وجودم قلبم بود عشق فرهاد گرمم كرده بود آه خدايا چه قدر عشق شيرين و پر جاذبه است صداي گيتار فرهاد با ترانه اي كه نجوا مي كرد گوشم را نواز داد
لحظه ديدار نزديكست
باز من ديوانه ام مستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هان؟ به غفلت نخراشي گونه ام را تيغ
اي نپريشي صافي زلفكم را باد
ابرويم را نريزي دل؟
روحم صيقل مي خورد انگار كه قلبم گنجايش آن همه مهر را نداشت اشك هاي گرمم روي صورتم روان شد دلم مي خواست كسي در آن لحظه به من مي گفت:
دل مبند مهر و محبتت را قطع كن اين عشق نافرحام است.
كاش ندايي به من اي هشدار را مي داد هر چند كه در آن زمان هم نمي توانستم دست از فرهاد بكشم عشق فرهاد در دل و جان من ريشه داشت و هستي ام را مي سوزاند


__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید