نمایش پست تنها
  #1022  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان عاشقانه و واقعی!!!!!!!

یکی بود یکی نبود یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت … اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن ، تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هر کی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست … روزها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته ، حالش خراب شد … اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون … اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه ، رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد حتی بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن … توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
و دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا می شد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد ، پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت … پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد ، اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد … پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه ، از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن … توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هر کاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن و پسره اصلا نمی فهمید که روزهاش چه جوری میگذره … اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روزهای بد رسید … روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد ، دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه می آورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دخترک ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش ، دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود … پسره نمیدونست که برای چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هر چقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد ، یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده … پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاقت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق ، اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله ، فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره ولی فردا شد … پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن ، میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم … پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی ، تو رو خدا من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم … این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن … فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم ، باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد ، دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید ، فکر میکرد که آرومش میکنه ، همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت … رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد … پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه ، اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هر کاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن … وقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد … زنگ زد و برادر دختره اومد پایین و گفت شما ؟!
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم ، مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد ، وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم ، باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن … پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد ، اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه ، هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه … هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره ، الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده … این بود تموم قصه زندگی این پسر
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید