نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سيزدهم
تازه از خواب بيدار شده بودم كه صداي زنگ در بلند شد. در رو باز كردم و سريع دويدم توي اتاق خواب و موهام رو شونه كردم.
-سلام خوبي؟
-سلام. مرسي. چي شده اين وقت روز ياد من افتادي؟
-داشتم از اين ور رد مي شدم گفتم بيام سراغت.
-خوش اومدي . بيا تو.
براش چايي ريختم و خودم هم روبه روش روي مبل نشستم. نگاهش جور ديگه اي بود. برخلاف هميشه. گرم بود. گرم حرف مي زد. مثل اون موقع ها. نمي دونم چرا وقتي نگاهم مي كرد يه طوري مي شدم. دوست نداشتم اون طوري نگاهم كنه. بدم ميومد.
از روي مبل بلند شد و توي اتاق چرخي زد و بعد اومد كنارم روي مبل نشست. كمي خودم رو جمع و جور كردم. لبخند تلخي زد و دستم رو توي دستش گرفت. دلم مي خواست يه جوري از دستش فرار كنم. اما چه جوري؟ برام تعريف مي كرد. حرفهايي رو مي زد كه هر چي در اين مدت ازش پرسيده بودم جوابم رو نداده بود. چي مي گفت؟ نمي دونستم. از چي ؟ چرا ؟ تنها به اين فكر مي كردم كه چرا اينقدر بد نگاهم مي كنه. چشماش برق ميزد درست مثل اون موقع ها. ترس توي رفتارم كاملاً مشخص بود. دستم رو ول كرد. از فرصت استفاده كردم و از روي مبل بلند شدم.
-چي شد؟
-ها.... هيچي... من...... راستش....
-چي شد؟
-برم ميوه بيارم.....
سريع رفتم توي آشپزخونه و نفس راحتي كشيدم. به لباسم نگاه كردم. برم عوضش كنم. پوشيده تر بپوشم . برم دامن تنم كنم. شلوار اندامم رو مشخص مي كنه. اما نه به چه بهونه اي؟ مي فهمه . خيلي زشته. خداي من. خودم رو امروز به تو مي سپارم.
روي مبل روبروش نشستم.
لبخندي زد و گفت:
-چي داشتم مي گفتم؟..... آهان.... زندگي بهم خيلي سخت گرفته بود. خيلي.....
سكوت كرد و بعداز مدتي سرش رو بلند كرد و گفت:
-آخه مي دوني چيه ماندانا.....
دوباره سكوت كرد . نگاهم مي كرد. اسمم رو زير لبش تكرار مي كرد. اين اولين باري بود كه در تمام اين مدت اسم من رو به زبونش اورده بود.
-ماندانا.... آره..... من عاشقت بودم ماندانا. دوستت داشتم.....
سرش رو انداخت پايين. آه سينه سوزي كشيد و سرش رو تكون داد.
-نمي تونستم تحمل كنم. دوري از تو براي من خيلي سخت بود. خيلي . خيلي سخته وقتي تمام عمرت رو ، هر كاري رو كه مي خواي بكني به عشق يكي بكني كه ..... كه اصلاً به يادت هم نباشه.....
سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد....
-مي فهمي؟ حتي به يادت هم نباشه.
-رضا الان اين حرفها چه فايده اي داره؟
كلافه از جاش بلند شد.
ترسيدم. خودم رو جمع و جور كردم. به هر حركتش عكس و العمل نشون مي دادم. رفت پشت مبل وايساد. دستش رو لبه ي مبل گرفت و گفت:
-چرا اومدي؟ چرا دوباره اومدي؟ اومدي كه خورد شدنم رو ببيني؟ اومدي كه له شدنم رو ببيني؟ آره ماندانا من مردم ..... من بدون تو مردم.
پشتش رو كرد به من و به مبل تكيه داد. امروز چش شده بود؟ اين حرفها چي بود كه مي زد. در اين سه چهار ماه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم. هيچ عكس و العملي ازش نديده بودم.
-وقتي شنيدم ازدواج كردي ، مرگ رو جلوي چشمام ديدم. واي خداي من. منو ببخش به رحمتت شك كردم. چي كار مي تونستم بكنم؟ چرا من ؟ چرا؟ اين همه آدم. مني كه تمام لحظه لحظه هاي زندگيم رو به عشق ماندانا گذرونده بودم. به اين اميد كه مال من بشه. به اين اميد كه دوباره اون جمله هاي زيبا رو از زبونش بشنوم. آخ خداي من ..... خودت بهتر مي دوني چقدر تو حسرت سوختم تا ازش نامه دريافت كنم. تا ببينم توي كاغذ نوشته. با زبون خودش ، با خط خودش ، دوباره از من نوشته.
سكوت كرد. مغزم داشت سوت مي كشيد. سرم سنگين شده بود. لبخندي توي ذهنم برام شكلك در مي اورد.
-اما شنيدم ، ديدم ؟ چي شنيدم؟ اينكه ازدواج كرده . با كي؟ با نيما ..... نه اين اشتباه بود. منتظر بودم همه بگن ماندانا و رضا ..... اما چي مي شنيدم؟ ماندانا و نيما...... ماندانا زن نيما.... ماندانا مال نيماست..... ماندانا عاشق نيماست..... ماندانا ..... نيما ......
برگشت سمتم. چشماش شده بود يه كاسه خون. از ترس به خودم مي لرزيدم . پاهام رو جمع كردم. دستام يخ كرده بود. نگاهم مي كرد. نگاهش مي كردم.
-چرا با من اين كار رو كردي ماندانا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توي سرم پر شده بود از علامت سوال. چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا چي رضا؟ چي مي خواي بشنوي؟ من چه تقصيري داشتم؟ يه جوري حرف مي زني انگار من مقصرم. انگار من مي دونستم كه اون من رو دوست داره و يا خودم ازش خواسته بودم پاي من بمونه. به چه حقي سرم داد مي زد. چرا مثل مترسك نشستم؟ چرا جوابش رو نمي دم؟
-چرا ماندانا؟ من دوستت داشتم. لعنتي . عاشقت بودم.....
دوست داشتم من هم مثل اون داد بزنم. محكومش كنم. مثل اون. مثل اون موقع ها.
چشمام رو محكم به هم فشار دادم.
-چرا چي رضا؟ يه جوري حرف مي زني انگار من از همه چيز خبر داشتم.
انگار كه آتيشش زدند. از جاش كنده شد و به سمتم اومد. روبروم زانو زد و با عصبانيت گفت:
-نمي دونستي؟
نگاهش كردم.
آروم شد. يه لحظه. انگار همه چيز خواب بود. انگار اين همون رضايي نبود كه چند لحظه پيش داشت من رو محكوم مي كرد.
-خوب من دوستت دارم ماندانا ..... دوستت دارم .
لبخند زد . از جاش بلند شد. چشماش ، لبهاش مي خنديد. دور خودش چرخ زد.
يهو وايساد . از حركاتش گيج شده بودم. نگاهش كردم. دوباره عصبي شده بود. كلافه شده بود. نگاهش طوفاني بود. چش بود؟
-فهميدي؟ حالا فهميدي؟ من دوستت داشتم .... نه نه عاشقت بود.... بودم؟
دوباره دور خودش چرخ زد. وايساد.
-نه . هنوز هم هستم. هنوز هم عاشقتم.
از جام بلند شدم. مثل ديونه ها بود. رفتم آشپزخونه.
-بيا اين يه ليوان آب رو بخور.
كف اتاق نشسته بود. به گلهاي فرش خيره شده بود. سرش رو بلند كرد . ليوان رو نگاه كرد . دستش رو بالا اورد . گذاشت روي دستم روي ليوان . به چشمام خيره شد . ترس و وحشت از هر حركتم فرياد مي زد.
-چرا رنگت پريده؟ حالت خوبه؟
رنگم پريده؟ نه حالم خوب نيست . فشارم افتاده پايين . خيلي حالم بده .
-خوبم تو آب رو بخور .
-ببين رضا . الان اين حرفها هيچ چيزي رو عوض نمي كنه . من هيچ وقت نمي دونستم كه تو به من علاقه داري. شايد ، شايد هم تقصير خودت بود. چرا نگفتي كه دوستم داري ؟ رضا من هيچ وقت به علاقه ي تو فكر نمي كردم. هميشه تو برام سمبل محبت ، دوستي بودي . تو براي قهرمان كودكيهام بودي. باور كن اينو . من هيچ وقت بيشتر از علي تو رو دوست نداشتم . اما هميشه به يادت بودم .
سكوت كرده بود. به ليوان آب خيره شده بود . به چي نگاه مي كرد؟ نيمه پرش ؟ نيمه خاليش؟
يادمه هميشه مي گفت : ماندانا هيچ وقت نيمه خالي ليوان رو نبين . حالا من بايد همين حرفها رو براي خودش تكرار كنم؟
-رضا اگه من نتونستم كه برات يه عشق باشم . اگه من نتونستم كه محبت بي دريغم رو نثارت كنم . هنوز خيلي ها هستند كه مي تونن . چرا درك نمي كني رضا؟ خيلي ها مي تونن تو رو كمك كنن . نمي خوام اسم ببرم . اما باور كن تو هنوز هم مي توني . ببين اگه تو اين لعنتي رو بزاري كنار . هنوز هم خوشبخت تر از بقيه مي توني زندگي كني ....
يهو از جاش بلند شد . پريشون . ترسيدم . دوباره خودم رو روي مبل جمع و جور كردم .
-چه جوري ماندانا؟ نگاه كن به خودت .... تو از من ، از سايه من مي ترسي . چه جوري بقيه نترسن ؟
يهو سرش رو گرفت . تنش به لرزه افتاد . از جام بلند شدم . بايد چي كار مي كردم؟ رضا چرا اينطوري شدي؟ چه اتفاقي افتاده؟
افتاد روي زمين . سرش رو بين دستاش گرفت . بدنش مي لرزيد . خداي من .....

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید