در خیابان سنگفرش شده می رود با خیال پوشالی
مرد پاییزهای پی درپی ، مرد افسانه های خوشحالی
ساعت صفر سالهای جنون کوک شد روی خستگی هایش
تیک و تیک از تلاش می افتد عقربکهای صفحه خالی
یک خیابان عبورمی خواهد تا دلش را کمی ورق بزند
یک عبور سراسر از تکرار : باز آمد ستاره ی هالی !
تب هفتاد آرزو سوزاند استخوان شقیقه هایش را
وسط فکرهای سرگردان ، بین لبخند های تو خالی -
- یک نفر پشت چشم نازک کرد ،هی نگاهش تلو تلو خورد و
- گفت : مردم ستاره می سوزد از غم مبهم خوش اقبالی !
خنده خندید در گلوی شهر ، گریه از بس که دستپاچه نشد
پهن شد روی دست سرد زمین ، ناگهان نخ نما تر از قالی
رج به رج طرح غصه هایش را قصه کردند و خوب خوابیدند
مردم شهر خوابشان خوب است مثل افکار سالوادور دالی !
صبح با تیغ آفتابی تیز ،نبض اخبار از نفس افتاد :
یک غزال گرسنه افتاده در پی ببرهای بنگالی !
شهر با شهد شور شادی باز ،کام شیرین کوچه را دزدید
گس شد از طعم آب همسایه ، میوه عاشقانه ی کالی ...
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|